تفسير سوره يوسف (ع)

يعقوب جعفرى

- ۶ -


به سجده افتادن كاروان كنعان در برابر يوسف

پس از اين مراسم، پدر و مادر يوسف و يازده برادرش در برابر او به سجده افتادند، اين سجده به عنوان سپاسگزارى از خداوند بود كه آنان را پس از سالها گرفتارى، اين چنين نعمت داده است. آنها به يوسف سجده نكردند بلكه او را قبله قرار دادند و به خدا سجده كردند همانگونه كه فرشتگان پس از خلقت آدم او را قبله قرار دادند و خدا را سجده كردند. در عين حال كه سجده براى خدا بود، قبله قرار دادن يوسف بالاترين تعظيمى بود كه آنها از او به عمل آوردند.
احتمال دارد كه سجده دراينجابه معناى سجده اصطلاحى كه نوعى عبادت است و مخصوص خداست، نباشد بلكه منظور از آن نوعى خم شدن و اداى احترام باشد.
پس از سجده آنان، يوسف به ياد خوابى كه چهل سال پيش ديده بود افتاد; او در آن زمان كه كودكى بيش نبود، در خواب ديده بود كه يازده ستاره و آفتاب و ماه بر او سجده مى كنند و آن را به پدرش تعريف كرده بود. اكنون با ديدن اين منظره به ياد آن خواب افتاد و خطاب به پدرش گفت: اى پدر اين است تعبير آن خوابى كه مدتها قبل ديده بودم و پروردگار من آن را راست گردانيد و همو به من احسان كرد آنگاه كه مرا از زندان بيرون ساخت و شما را از صحرا به اينجا آورد و اين پس از آن ناراحتى بود كه ميان من و برادرانم به وجود آمد و سبب آن شيطان بود و پروردگار من نسبت به آنچه بخواهد باريك بين و دقيق است; و او دانا و فرزانه است.
در اينجا يوسف، نعمتهايى را كه به او رسيده از خدا مى داند و ناراحتى و اختلافى را كه ميان او و برادرانش بوده به شيطان نسبت مى دهد و اين حقيقتى است كه در آيات قرآنى هم آمده و به مردم هشدار داده شده كه شيطان ميان آنها را به هم مى زند:
و قل لعبادى يقولوا التى هى احسن ان الشيطان ينزغ بينهم ان الشيطان كان للانسان عدوا مبينا (اسراء/53)
به بندگانم بگو آنچه را كه نيكوست بگويند، همانا شيطان ميان آنها را تباه مى سازد، كه شيطان براى انسان دشمنى آشكار است.
البته كار شيطان فقط در حد وسوسه و ايجاد انگيزه است وگرنه دشمنى و عداوت، در اثر كارهاى خود افراد ميان آنها پيدا مى شود و اين خداوند است كه در ميان افرادى كه به سبب خودخواهى ها و افزون طلبى ها و دورى از خدا با يكديگر به ستيز و اختلاف برمى خيزند، دشمنى و عداوت ايجاد مى كند:
فاغرينا بينهم العداوة والبغضاء الى يوم القيامة (مائده/14)
پس ميان آنها تا روز قيامت دشمنى و كينه افكنديم.

چند روايت
1 ـ امام صادق(ع) فرمود: وقتى يعقوب نزد يوسف آمد، بزرگى سلطنت، او را گرفت و از مركب خود پياده نشد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت: اى يوسف كف دستت را نشان بده، پس نور درخشانى از آن بيرون شد و به آسمان رفت. يوسف گفت: اى جبرئيل اين چه نورى بود كه از كف دست من بيرون آمد؟ جبرئيل گفت: به سبب آنكه در برابر يعقوب سالخورده پياده نشدى، نبوت از نسل تو برداشته شد و از نسل تو پيامبرى نخواهد آمد.(1)
2 ـ از امام هادى(ع) درباره سجده كردن يعقوب و فرزندانش به يوسف در حالى كه آنها پيامبر بودند، سؤال شد. فرمود: سجده يعقوب و فرزندانش براى يوسف نبود بلكه سجده آنان اطاعت براى خدا و درودى براى يوسف بود، همانگونه كه فرشتگان به آدم سجده كردند.(2)
3 ـ امام باقر(ع) فرمود: وقتى آنان در دربار پادشاه بر يوسف وارد شدند، يوسف پدرش را در آغوش گرفت و او را بوسيد و گريه كرد و او و خاله اش را بر تخت پادشاه بالا برد، آنگاه وارد منزل شد و روغن زد و سرمه كشيد و لباس شاهانه پوشيد سپس بر آنها وارد شد، چون او را ديدند همگى در برابر او سجده كردند و اين براى احترام او و سپاسگزارى براى خدا بود، در اين هنگام بود كه گفت: اى پدر اين بود تعبير خوابى كه پيشتر ديده بودم.(3)

رَبِّ قَدْ آتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيّى فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنى بِالصّالِحينَ (101 )
ذلِكَ مِنْ أَنْبآءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ اِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ اِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ (102 )

پروردگارا مرا بخشى از پادشاهى را دادى و به من تعبير خوابها را آموختى، اى پديد آورنده آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت سرور من هستى، مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق كن (101)
اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه دسته جمعى كارشان را انجام دادند در حاليكه نيرنگ مى كردند (102)

لغت واعراب

1 - «ربّ» منادى است و حرف ندا و ياء متكلم حذف شده است.
2 - «من» در «من الملك» يا براى تبيين است، بنابراين معناى آن چنين مى شود كه به من پادشاهى دادى. و يا براى تبعيض است و در اين صورت معناى آن چنين مى شود: به من بهره اى از پادشاهى دادى.
3 - «تأويل الاحاديث» تعبير خوابها. در اين باره پيش از اين بحث كرديم.
4 - «فاطر» پديد آورنده، كسى كه چيزى را بدون سابقه قبلى ايجاد كند. اصل آن از فطر به معناى شكافتن است. از ابن عباس نقل شده است كه مى گفت معناى فاطر را نمى دانستم تا اينكه شنيدم عربى بر سر مالكيت چاهى با عرب ديگرى اختلاف پيدا كرده بود و مى گفت: «انا فطرتها و انا ابتدئت حفرها». ضمناً كلمه فاطر در اينجا بدل يا عطف بيان از «ربّ» است و چون آن منادى است و محل آن منصوب است، فاطر هم منصوب شده و يا بگوييم در اينجا اعنى مقدر است و يا بگوييم «فاطر» خودش منادى است و حرف ندا از آن حذف شده است.
5 - «وليّى» سرور من، مولاى من، سرپرست من.
6 - «ذلك» متبداست و خبر آن «من انباء الغيب» است و «نوحيه» خبر دوم است.
7 - «اجمعوا امرهم» همگى بر يك مطلب گرد آمدند، در كارشان همداستان شدند.
8 - «و هم يمكرون» جمله حاليه است.

تفسير آيات

سپاسگزارى يوسف از خداوند

* آيه (101) ربّ قد اتيتنى من الملك و علّمتنى من تأويل الاحاديث ... : يوسف پس از سخنانى كه به پدرش گفت و در آن برخى از نعمتهايى را كه خدا به او داده بود برشمرد، به عنوان سپاسگزارى از اين نعمتها، روى به سوى خدا كرد و با او چنين مناجات نمود: پروردگارا تو به من پادشاهى و حكومت دادى و به من تعبيبر خواب آموختى، اى پديد آورنده آسمانها و زمين تو سرور و مولاى من در دنيا و آخرت هستى.
يكى از صفات خداوند كه يوسف در اينجا خدا را با آن ياد كرده «فاطر» است اين صفت بيانگر ويژگى خاص خدا در آفرينش است.

خدا همه چيز را نو و بدون سابقه قبلى آفريد و در آفرينش موجودات الگو و نمونه قبلى نداشت. ديگر از صفات خدا كه در سخن يوسف آمده «ولىّ» است و مفهوم آن اين است كه خدا سرپرست و مولاى همه مؤمنان است و رابطه ولايى با آنها دارد و آنها را سرورى مى كند، اين در حالى است كه ولىّ و سرور كافران بتهاى آنان است و چقدر فاصله است ميان كسى كه مولاى او خداوند قادر متعال باشد و كسى كه مولاى او اشيا و يا اشخاص عاجز و ناتوان باشند.
يوسف پس از اين مناجات و تعريفى كه از خدا نمود، براى خود دعاكرد و گفت: خدايا مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق كن; و اين يكى از آداب دعا كردن است كه نخست بايد خدا را با صفات نيكوى او ياد كرد آنگاه از او چيزى را طلب نمود.
در اينجا يوسف از خدا دو چيز درخواست مى كند: نخست اينكه او را مسلمان و در حالى كه در برابر حق تسليم است از دنيا ببرد، دوم اينكه او را در آخرت به شايستگان و صالحان از بندگان خوب ملحق كند. دعاى زيبايى است، انسان ممكن است سالها خدا را عبادت كند ولى در آخر عمر گمراه شود و بى ايمان از دنيا برود كه اين بدترين حالت براى انسان است و نهايت بيچارگى و مغبونى است، چون آنچه مهم است سر انجام زندگى است و اينكه انسان با ايمان و تقوا و در حالى كه تسليم حق است از دنيا برود و عاقبت به خير باشد و از آن مهمتر اينكه انسان از چنان ايمانى برخوردار باشد كه در آخرت با صالحان و پيامبران و شهدا و صديقين همنشينى كند.

يوسف با گفتن اينكه خدايا مرا مسلمان بميران، به وصيت جدش ابراهيم و پدرش يعقوب عمل كرد چون آنها به فرزندانشان وصيت كرده بودند كه جز مسلمان نميرند:
ووصّى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنىّ انّ الله اصطفى لكم الدين فلاتموتنّ الا و انتم مسلمون (بقره/ 132)
و ابراهيم و يعقوب فرزندانشان را به آن وصيت كردند كه اى فرزندان من خدا دين را براى شما برگزيد پس نميريد مگر اينكه مسلمان باشيد.
اينكه يوسف در آيه مورد بحث، از خدا مى خواهد او را مسلمان بميراند، اين آرزوى مرگ زودرس نيست بلكه مفهوم آن اين است كه در هنگام مرگ با ايمان از دنيا برود. هرچند كه بعضى ها گفته اند كه يوسف براى خود آرزوى مرگ مى كرد و او تنها پيامبرى بود كه اين درخواست را از خدا داشت. البته براى مردان خدا مرگ نوعى وصول به حق است ولى زنده بودن هم زمينه خوبى براى عبادت كردن بسيار و خود سازى و تقرّب به خداست و اينكه بعضى از اولياى خدا و بزرگان دين گاهى آرزوى مرگ مى كردند، بدان جهت بود كه آنها به مرحله اى رسيده بودند كه براى وصول به حق بى تابى مى كردند و يا در زندگى دچار ناراحتى هاى شديدى بودند كه مرگ را بر آن ترجيح مى دادند.
شايد منظور يوسف از صالحان و شايستگان، پدران و نياكانش مانند ابراهيم و اسحاق باشد. او كه اكنون با پدر و خاله و برادران همنشين شده است، مى خواست در قيامت هم با ابراهيم و اسحاق و يعقوب همنشين باشد.
اين بود پايان قصه پرنشيب و فراز يوسف كه با خوبى و خوشى پايان يافت. گفته شده كه يعقوب پس از بيست و چهار سال كه در مصر ماند از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود جنازه او را به بيت المقدس حمل كردند و در آنجا به خاك سپردند و بيست و سه سال پس از مرگ يعقوب ،يوسف هم در مصر از دنيا رفت و بر سر محل دفن او ميان مردم مصر اختلاف به وجود آمد، ساكنان هر محله اى مى خواستند كه يوسف در محله آنها دفن شود، تا اينكه نظرشان بر اين قرار گرفت كه او را داخل تابوتى از سنگ مرمر بگذارند و در بالاى شهر در وسط رود نيل دفن كنند، تا از آبى كه از كنار قبر او مى گذرد همگى تبرك بجويند. قبر يوسف در همانجا بود تا اينكه موسى جنازه او را بيرون آورد و به بيت المقدس حمل كرد و در كنار قبرهاى پدرانش به خاك سپرد.

پايان قصه يوسف و سخنى با پيامبر اسلام

* آيه (102) ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك ... : پس از پايان گرفتن قصه يوسف، خداوند به پيامبران خود اظهار مى دارد كه اين قصه از خبرهاى غيبى بود كه بر تو وحى كرديم و غيبى بودن آن را چنين توضيح مى دهد كه تو در آن زمان كه اين قصه اتفاق افتاد و برادران يوسف همداستان شدند كه او را در چاه اندازند و درباره يوسف نيرنگ كردند، نبودى تا خود آن جريان را ببينى. بنابراين، آنچه به تو گفته شد يك خبر غيبى بود.
جمله اى كه در اين آيه درباره داستان يوسف گفته شده شبيه جمله اى است كه درباره داستان مريم گفته شده است:
ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايّهم يكفل مريم و ماكنت لديهم اذ هم يختصمون (آل عمران/ 44)
اين خبرهاى غيبى است كه به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه تيرهاى خود را (براى قرعه كشى) مى انداختند كه كدامشان كفيل مريم باشند و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه آنان با يكديگر ستيز مى كردند.
مى دانيم كه سوره يوسف يك سوره مكى است و پيامبر اسلام (ص) وقتى در مكه بود، رابطه اى با اهل كتاب از يهود و نصارى نداشت تا بد خواهان بگويند كه او اين قصه را از يهود ياد گرفته است. بخصوص اينكه قصه يوسف بدانگونه كه در قرآن آمده در تورات نيامده است و قرآن آن را با تفصيل بيشتر و جزئيات دقيق ترى نقل مى كند.
داستان حضرت يوسف در اين سوره به تفصيل گفته شد و در دو سوره ديگر از قرآن كريم نيز نام يوسف آمده است، يكى در سوره انعام آيه 84 كه يوسف را از ذريه ابراهيم مى شمارد و ديگرى در سوره غافر كه مى فرمايد:
و لقد جاءكم يوسف من قبل بالبينات فمازلتم فى شكّ مما جاءكم به حتّى اذا هلك قلتم لن يبعث الله من بعده رسولا (غافر / 34)
همانا يوسف پيش از اين با حجتهاى روشن نزد شما آمد، پس همواره در آنچه به شما آورده بود در شك بوديد تا چون درگذشت گفتيد كه خدا پس از او پيامبرى نمى فرستد.

وَ مآ أَكْثَرُ النّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنينَ (103 )
وَ ما تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ (104 )
وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَة فِى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ (105 )
وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ اِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ (106 )
أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غاشِيَةٌ مِنْ عَذابِ اللّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السّاعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (107 )

و بيشتر مردم هر چند كه علاقه داشته باشى مؤمن نيستند (103)
و تو براى آن، مزدى از آنان درخواست نمى كنى، آن نيست مگر يادآورى براى جهانيان (104) و چه بسا نشانه اى در آسمانها و زمين وجود دارد كه بر آن مى گذرند در حالى كه از آن روى گردان هستند (105)
و بيشتر آنان به خدا ايمان نمى آورند مگر اينكه در حالت شرك قرار دارند (106)
آيا آنان خاطر جمع هستند از اينكه فراگيرنده اى از عذاب خدا بر آنان برسد و يا ناگهان در حالى كه آنان نمى دانند، قيامت بر آنان برسد (107)

لغت واعراب

1 - «لو حرصت» اگر چه سخت بخواهى، حرص به معناى كوشش در طلب يك چيز است. ضمناً اين جمله جمله معترضه و «لو» وصليه است.
2 - «ذكر» يادآورى، پند و اندرز.
3 - «عالمين» جهانيان. شامل موجودات صاحب درك و شعور مى شود.
4 - «كأيّن» چه بسا. در اينجا به صورت خبرى استعمال شده و گاهى صورت استفهامى دارد مانند «كم».
5 - ضمير «عليها» به آيه برمى گردد.
6 - «غاشيه» پوشش. از غشى يغشى غشاوة و غشاء كه به معناى پوشش است و به پرده «غشاوه» گفته مى شود.
7 - «بغتة» ناگهان. مصدر است در موضع حال قرار گرفته.

تفسير آيات

* آيات (103 - 104) و ما اكثرالناس ولو حرصت بمؤمنين ... : پس از پايان داستان يوسف، اينك روى سخن با مشركان مكه است كه در برابر دعوت پيامبر اسلام(ص) ايستادگى مى كردند و لجاجت و عناد نشان مى دادند و اين در حالى بود كه پيامبر به شدت علاقه داشت كه آنان ايمان بياورند و از اينكه آنان مصلحت خود را نمى دانستند ناراحت بود.
در اين آيات خداوند خطاب به پيامبر، يك واقعيت موجود را بيان مى كند و آن اينكه بيشتر مردم اگر چه علاقه مند باشى ايمان نمى آورند و اين در حالى است كه تو براى رسالت خود از آنان مزدى و پاداشى نمى خواهى و قرآن جز يادآورى و پند براى جهانيان نيست.
در طول تاريخ همواره تعداد مؤمنان به مكتب پيامبران در مقايسه با كافران و منكران اندك بوده است و شايد علت آن محدوديتهايى است كه براى انسان مؤمن حاصل مى شود و او نمى تواند دنبال شهوتها و افزون طلبى هاى خود برود. همچنين او در زير تكليف زندگى مى كند و بايد از يك سلسله دستورات و بكن ها و نكن ها اطاعت كند. روشن است كه اين محدوديت ها در نهايت به سود اوست و او را به كمالات انسانى مى رساند و در دنيا و آخرت خير وسعادت او را تأمين مى كند، ولى در نگاه سطحى، نوعى قيد و بند است و خوشايند افراد كوته فكر و راحت طلب و عياش و خوش گذران نيست و لذا بسيارى از مردم ايمان نمى آورند.
پيامبران در برابر رسالت خود هرگز از مردم مزد و پاداش نخواستند و در عين حال در زمان خودشان طرفدارانشان اندك بود، بدون شك اگر مزد مى خواستند، از اين هم بدتر مى شد. البته پيامبر اسلام به عنوان مزد رسالت، دوستى خاندانش را از مردم خواست ولى آن هم به خاطر مصلحت مردم بود كه پيوند خود را با خاندان رسالت محكم تر كنند و از رهنمودهاى آنها استفاده ببرند:
قل لا اسألكم اجرا الاّ المودّة فى القربى (شورى/ 23)
بگو از شما مزدى نمى خواهم مگر دوستى خويشاوندان.

قل ما سألتكم من اجر فهو لكم ان اجرى الاّ على الله (سباء/47)
بگو آنچه از شما مزد خواستم براى خود شماست، مزد من جز بر خدا نيست.
در پايان آيه مورد بحث، از قرآن به عنوان يادآورى و پند براى جهانيان نام مى برد و اين يكى از صفات قرآن است وقرآن مايه يادآورى است. در جهان، حقايقى وجود دارد كه بشر با طبع اولى بايد آنها را بداند و اين علم در فطرت او قرار دارد ولى در اثر كفر و گناه يا انحرافى كه در جامعه پيدا مى شود، گاهى آن حقايق را از ياد مى برد. قرآن اين حقايق فراموش شده را به بشر تذكر مى دهد و به ياد او مى آورد.

انديشيدن در پديده هاى عالم

* آيه (105) و كأيّن من آية فى السّموات و الارض ... : شناخت خدا راههاى بسيارى دارد و پديده هاى جهان آفرينش هر كدام دليل روشنى بر وجود خداوند است اما بايد انسان در صدد شناخت باشد و با فكرى روشن و چشمى بينا و گوشى شنوا، نشانه هاى حق را بجويد; در اين حالت است كه اين نشانه ها از بالا و پايين خواهد جوشيد و تمام موجودات عالم از ريزترين آنها تا كهكشانهاى بزرگ به صورت نشانه هاى خداوند خود را نشان خواهند داد.
اما اگر انسان دچار غفلت و شهوت شد، هيچ يك از اين نشانه ها توجه او را به خود جلب نخواهد كرد و مانند چارپايان، تنها شكم خود را پر خواهد كرد و با حقايق هستى بيگانه خواهد بود. اگر چارپايى را در يك موزه رها كنى، هيچ كدام از اشياى ارزشمند آن و ظرافتهايى كه در تابلوها و پرده ها و نفايس آن موزه به كار رفته توجه او را جلب نمى كند و اگر در آنجا مقدارى علف باشد، مستقيماً به سراغ آن خواهد رفت.
در اين آيه خداوند از مردمى كه دچار چنين بى خبرى شده اند انتقاد مى كند و مى فرمايد: چه بسا نشانه اى در آسمانها و زمين وجود دارد كه بر آن مى گذرند در حالى كه از آن روى گردانند.
اين آيه همه را به انديشيدن در پديده هاى عالم دعوت مى كند و اگر چنين كارى صورت گيرد، علاوه بر شناخت آفريدگار، به پيشرفت علم و دانش بشرى نيز منجر مى شود و بشر به اسرار نهفته در درون اشيا پى مى برد و از آن به نفع خود استفاده مى كند.
اين آيه، هم شامل حال مشركان عصر پيامبر اسلام مى شود كه در عين حال كه خداى واقعى را قبول داشتند بتها را شريك او مى دانستند و هم شامل حال مسلمانانى مى شود كه به خدا و پيامبر او ايمان دارند ولى ايمان آنها سست است و كارهاى شرك آميز انجام مى دهند و مثلاً در نماز خود ريا مى كنند يا ديگران را در زندگى خود مؤثر مى دانند. شرك از نوع اول را شرك جلى يا شرك آشكار و شرك از نوع دوم را شرك خفى يا شرك پنهان مى نامند.
در آيه بعدى مشركان را با عذابى ناگهانى و آمدن قيامت تهديد مى كند و مى فرمايد: آيا آنان ايمن هستند از اينكه عذابى فراگير، به آنان برسد و يا ناگهان و در حالى كه آنان نمى دانند، روز قيامت فرا رسد.

بدينگونه مشركان را تهديد به عذاب مى كند. همانگونه كه در امتهاى پيشين مانند قوم نوح و لوط و عاد و ثمود عذاب الهى كافران را در هم كوبيد و آنان را نابود كرد.

قُلْ هذِه سَبيلى أَدْعُوا اِلَى اللّهِ عَلى بَصيرَة أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنى وَ سُبْحانَ اللّهِ وَ مآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ (108 )
وَ مآ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ اِلاّ رِجالاً نُوحى اِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرى أَفَلَمْ يَسيرُوا فِى الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذينَ اتَّقَوْا أَفَلا تَعْقِلُونَ (109 )

بگو اين راه من است كه من و هر كسى كه از من پيروى كرده با بصيرت به سوى خدا دعوت مى كنيم، و خدا منزه است و من از مشركان نيستم (108)
و پيش از تو نفرستاديم مگر مردانى از مردم آباديها كه به آنان وحى كرديم، آيا در زمين گردش نكرده اند، تا بنگرند كه سرانجام كسانى كه پيش از آنان بودند چگونه بوده است؟ و سراى آخرت براى كسانى كه تقوا داشته باشند، بهتر است، آيا نمى انديشند؟ (109)

لغت واعراب

1 - «سبيلى» راه من. كلمه «سبيل» هم مؤنث و هم مذكر استعمال مى شود. و در اينجا به صورت مؤنث استعمال شده و اسم اشاره مؤنث براى آن آمده است.
2 - «ادعو الى الله» يا جمله مستانفه است و يا حال از ياء متكلم در سبيلى است.
3 - «على بصيرة» حال از فاعل ادعو است به تقدير: «ادعو كائنا على بصيرة».
4 - «بصيرة» بينشى كه بتوان با آن حق را از باطل تشخيص داد، از روى آگاهى.
5 - «من اتّبعنى» عطف بر فاعل ادعو است و لذا با ضمير منفصل «انا» مؤكد شده است.
6 -«سبحان الله» خدا منزه است. جمله معترضه است و سبحان منصوب است با فعلى از جنس خودش: اسبح سبحان الله.

تفسير آيات

دعوت از مشركان به سوى توحيد

* آيه (108) قل هذه سبيلى ادعوا الى الله ... : در آيات پيش روى سخن با مشركان بود و آنها با نزول عذابى ناگهانى از سوى خدا تهديد شدند و اينك در اين آيه راه درست را به مشركان نشان مى دهد تا آنان به خود آيند و از شرك و كفر دست بردارند و راه حق و صراط مستقيم را پيدا كنند.
در اين آيه به پيامبر اسلام مأموريت مى دهد كه اسلام را به مشركان عرضه كند و بگويد: اين راه من است و من و هر كس كه از من پيروى مى كند از روى بصيرت به سوى خدا مى خوانيم. راه حق يكى بيش نيست و آن همان راهى است كه پيامبرِ هر عصر و زمانى مردم را به سوى آن مى خواند و با بعثت پيامبر اسلام (ص) راه حق منحصر در پيروى از اسلام شد و اديان ديگر مشروعيت خود را از دست دادند و اگر كسى با وجود آگاهى از اسلام و پس از تمام شدن حجت بر او، باز هم از اديان ديگر مانند يهوديت و مسيحيت پيروى كند، مورد پذيرش خداوند نخواهد بود و اينكه قرآن يهود و نصارى و مجوس را در صورت داشتن ايمان، اهل نجات مى داند مربوط به آن دسته از پيروان اين اديان است كه در زمان مشروعيت داشتن اين اديان از آنها پيروى كرده اند.
شبيه اين مضمون در آيه ديگرى آمده است:
و انّ هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتّبعوا السّبل فتفرّق بكم عن سبيله (انعام/53)
و اين راه راست من است پس، از آن پيروى كنيد و از راههاى ديگر پيروى نكنيد كه شما را از راه او دور مى سازد.
نكته ديگرى كه در آيه مورد بحث وجود دارد اين است كه دعوت به سوى اين راه كه همان راه خداست از روى بصيرت و آگاهى صورت مى گيرد و چنين نيست كه مانند مشركان از روى تعصب يا به انگيزه رسيدن به منافع مادى باشد بلكه اين دعوت ناشى از عقل وبصيرت است و اين بينش از وحى الهى سرچشمه مى گيرد.

در اين آيه تأكيد شده است كه دعوت به اسلام هم توسط پيامبر و هم به وسيله پيروان او انجام مى گيرد و همانگونه كه پيامبر مأموريت داشت كه مردم را به سوى اسلام بخواند، مسلمانان نيز وظيفه دارند ديگران را به اسلام دعوت كنند و كافى نيست كه مسلمان فقط خودش به راه اسلام باشد بلكه بايد راهنماى ديگران هم باشد و اين يكى از شعبه هاى امر به معروف است. در پايان آيه پس از تنزيه خدا، از قول پيامبر گفته مى شود كه من از مشركان نيستم. يعنى به راهى كه شما را به آن دعوت مى كنم ايمان دارم.

يادى از پيامبرن پيشين

* آيه (109) و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم ... : اينكه پيامبر اسلام(ص) مردم را به سوى خدا مى خواند، كارى تازه و بى سابقه نبود، بلكه پيش از او هم پيامبرانى بودند كه مردم را به سوى دين حق دعوت مى كردند. اين پيامبران همگى مردانى از اهل همين آباديها بودند و فرشته يا از جنس غير بشر نبودند.
از اين آيه استفاده مى شود كه پيامبران همگى از مردان بوده اند و از جنس زنان پيامبرى مبعوث نشده است و نيز پيامبران از ميان مردم آباديها يعنى شهرنشينها مبعوث شده اند و از ميان باديه نشينان پيامبرى مبعوث نشده است.
شايد دليل آن اين باشد كه زن موجودى لطيف و عاطفى و پر از احساس است و تاب تحمل سختيها و رنجهايى را كه پيامبران به آن مبتلا بودند ندارند و طبيعت وجودى زن براى چنين كار پر مشقتى مناسب نيست و البته از ميان زنان كسانى مانند مريم و فاطمه زهرا(ع) به مرتبه هاى بالايى از كمال و عظمت رسيده اند و اينكه پيامبران همگى از شهرها برخاسته اند، شايد بدان جهت باشد كه در شهرها و تمدنهاى انسانى زمينه براى پذيرش سخن حق بيشتر از قبايل باديه نشين است و ديگر اينكه ابزار و وسايل لازم در جهت نشر و گسترش دين تنها در شهر وجود دارد و باديه نشينها از داشتن آن محرومند.
در ادامه آيه، مشركان را به بررسى تاريخ امتهاى پيشين دعوت مى كند تا از زندگى آنان عبرت بگيرند و از آنها مى پرسد: آيا آنان در زمين گردش نمى كنند تا سرانجام كار پيشينيان را ببينند؟ اگر آنها به تاريخ گذشتگان مراجعه مى كردند، مى دانستند كه تكذيب كنندگان پيامبران، عاقبت شومى داشتند.
از آنجا كه مهمترين عامل نفى دين، دنيا پرستى و استفاده از لذايذ مادى است، در ادامه آيه به كسانى كه چنين تفكرى دارند و به راه دين نمى روند، خاطر نشان مى سازد كه خانه آخرت براى آنان كه پرهيزگارند بهتر است. يعنى اگر شما ايمان بياوريد و تقوا داشته باشيد در قيامت به نعمتها و لذايذ بزرگى مى رسيد كه بهتر از لذايذ اين دنياست. سپس براى تأكيد در مطلب اضافه مى كند كه آيا نمى انديشيد؟

حَتّى اِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جآءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّىَ مَنْ نَشآءُ وَ لا يُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمينَ (110 )
لَقَدْ كانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِى الْأَلْبابِ ما كانَ حَديثًا يُفْتَرى وَ لكِنْ تَصْديقَ الَّذى بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصيلَ كُلِّ شَىْء وَ هُدًى وَ رَحْمَةً لِقَوْم يُؤْمِنُونَ (111 )

تا هنگامى كه پيامبران نااميد شدند و (مردم) گمان كردند كه به آنها دروغ گفته شده، كمك ما به آنان رسيد پس هر كس را كه خواستيم نجات پيدا كرد و عذاب ما از گروه گنهكاران برنمى گردد (110)
همانا در داستان آنها عبرتى براى صاحبان خرد است، (قرآن) سخنى نيست كه به دروغ ساخته شده باشد بلكه تصديق كتابى است كه پيش روى اوست و بيان هر چيزى است و هدايت و رحمتى براى گروهى است كه ايمان مى آورند (111)

لغت واعراب

1 ـ «حتى» براى غايت است و در اينجا چيزى مقدم بر آن نيست تا حتى غايت براى آن باشد و لذا بايد جمله اى را جلوتر از «حتى» مقدر كرد تا «حتى» غايت براى آن باشد. آن جمله به قرينه آيه قبلى كه درباره فرستادن پيامبرانى پيش از رسول اسلام بود، مى تواند چنين باشد: «و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا فتراخى نصرهم حتى...»
2 ـ «استيئس» مأيوس شد. استفعال در اينجا براى طلب نيست بلكه براى كثرت است.
3 ـ ضمير جمع در «ظنّوا» به «الرسل» بر نمى گردد بلكه به «مرسل اليهم» برمى گردد كه از قرينه كلام معلوم است. چون اگر به «الرسل» برگردد لازم مى آيد كه پيامبران چنين گمان كنند كه به آنها وعده دروغ داده شده و اين كفر است و ساحت مقدس پيامبران از آن بدور است. البته اين در صورتى است كه «كُذِبوا» را به همان قرائت معروف كه بدون تشديد ذال است بخوانيم ولى اگر قرائت ديگر را كه با تشديد ذال است در نظر بگيريم، ضمير آن به «الرسل» برمى گردد و مشكلى نخواهد بود.
4 ـ «فنجّى» صيغه ماضى مجهول مفرد مذكر غايب از باب تفعيل است. در بعضى از قرائتها «فننجى» خوانده شده كه صيغه متكلم مع الغير مضارع معلوم از باب افعال مى شود.
5 ـ «بأسنا» عذاب ما.
6 ـ «حديثا» سخن، سخن تازه.
7 ـ «قَصصهم» داستان آنها. اين كلمه مفرد است و اگر با كسره قاف خوانده شود جمع قصه مى شود. و ضمير جمع در آن يا به الرسل و يا به يوسف و برادران برمى گردد.
8 ـ ضمير «ماكان» به قرآن برمى گردد كه از قرينه معلوم است.
9 ـ «تصديق» منصوب است به جهت عطف به خبر كان.

تفسير آيات

پيامبران و فرج بعد از شدت

* آيه (110) حتّى اذا استيئس الرّسل و ظنّوا انّهم كذبوا ... : در آيه پيش، سخن از آمدن پيامبران بود كه با دعوت كافران به تفكر در سرانجام ملتهاى پيشين همراه بود و اينك در اين آيه از يك سنت الهى كه درباره يارى رسانى خداوند به جبهه ايمان است، سخن مى گويد.
گاهى در زمان بعضى از پيامبران چنين اتفاق مى افتاد كه پيامبرى با استناد به وحى الهى به كافران زمان خود وعده عذاب مى داد ولى تحقق آن طول مى كشيد و آن پيامبر و پيروان او از نزولِ قريب الوقوع عذاب بر كافران مأيوس مى شدند. البته چنين نبود كه پيامبر به كلى از تحقق آن وعده نااميد شود، چون يقين داشت كه دير يا زود تحقق خواهد يافت بلكه نااميدى پيامبر از قريب الوقوع بودن آن و نزول عذاب در آينده نزديك بود. همزمان با پيدا شدن حالت نااميدى در پيامبران، مردم و كافران كه مى ديدند خبرى از عذاب موعود نيست، به تكذيب پيامبران مى پرداختند و گمان مى كردند كه به آنها وعده دروغ داده شده است.
در چنين حالت بحرانى و نفس گيرى كه پيامبر و مؤمنان پيدا مى كردند، ناگهان يارى خدا به آنان رو مى آورد و بر كافران عذاب نازل مى شود و مؤمنان از آن عذاب نجات پيدا مى كردند.
اين آيه نظير آيه زير است:
مسّتهم البأساء و الضرّاء و زلزلوا حتى يقول الرسول و الذين آمنوا معه متى نصرالله الا انّ نصرالله قريب (بقره/214)
به آنان (مؤمنان) سختى و رنج رسيد و چنان لرزان شدند كه پيامبر و مؤمنانى كه با او بودند، گفتند: يارى خدا كى خواهد رسيد؟ آگاه باشيد كه يارى خدا نزديك است.
در آيه مورد بحث تصريح مى كند كه هر كسى را كه ما بخواهيم از آن عذاب نجات مى يابد و عذاب ما از گروه گنهكار برنمى گردد. اين عذاب، عذاب استيصال ناميده مى شود و عذابى است كه شامل همه مردم نيست بلكه فقط كافران را فرا مى گيرد و مؤمنان گزندى نمى يابند مانند عذابهايى كه بر قوم نوح و لوط و عاد و ثمود نازل شد و مؤمنان از آن جان سالم به در بردند و اين نعمتى بود كه پس از آن ناراحتى به مؤمنان مى رسيد.

عبرت آموزى از سرگذشت پيشينيان

* آيه (111) لقد كان فى قَصَصهم عبرة لاولى الالباب ... : اين آيه، آخرين آيه از سوره يوسف است و در آن از مجموع آنچه در اين سوره آمده نتيجه گيرى مى شود. ديديم كه در اين سوره به طور مفصل داستان يوسف و برادرانش ذكر شد و در اواخر سوره به طور كلى از مشركان و احتمال نزول عذاب بر آنان و اينكه در امتهاى پيشين پيامبرانى آمدند و بر كافران عذابى نازل شد و مؤمنان از آن نجات يافتند، سخن گفته شد. اكنون در اين آيه چنين نتيجه گيرى مى شود كه در داستان آنان عبرتى براى خردمندان است و اگر انسان انديشه كند و عقل خود را به كار برد از تاريخ گذشتگان و مبارزات پيامبران پندهاى آموزنده اى ياد مى گيرد.
تاريخ همواره آينه اى است كه در آن حوادث و وقايعى كه براى بشر اتفاق افتاده به روشنى ديده مى شود، همچنين تاريخ ابزارى در جهت شناخت سنتهاى الهى است، سنتهايى كه بر كل تاريخ بشرى، گذشته و حال و آينده حاكميت دارد و تخلف ناپذير است و بايد از آن تجربه آموخت.
قرآن كريم با مطرح كردن داستانهاى برخى از امتهاى گذشته درسهاى بزرگى ياد مى دهد و تجربه هاى تلخ و شيرين و پندهاى گرانبهايى را در اختيار ما مى گذارد. قصه هاى قرآن همگى حق است و در تاريخ اتفاق افتاده و افسانه نيست كه ساختگى باشد و لذا در پايان آيه شريفه خاطر نشان مى سازد كه قرآن سخنى نيست كه به دروغ ساخته شده باشد بلكه تصديق كننده كتابهايى است كه پيش روى خود دارد و منظور از آن كتابها، تورات و انجيل است. همچنين قرآن بيان كننده هر چيزى است كه به نوعى به هدايت و تربيت انسان بستگى دارد و نيز هدايتى و رحمتى براى مؤمنان است. بنابراين، قرآن خودش را با چهار صفت معرفى مى كند:
1 ـ تصديق كننده كتابهاى پيشين; البته تورات و انجيلى كه پيش روى قرآن قرارداشت، تحريف شده بود و منظور از اينكه قرآن آنها را تصديق مى كند اين است كه در همين تورات و انجيل فعلى از آمدن پيامبر اسلام(ص) و نشانه هاى آن حضرت خبر داده شده و پيامبر اسلام و قرآن، واقعيت يافتن آن خبرهاست.
2 ـ بيان كننده هر چيز; يعنى قرآن هر چيزى را كه از نظر تربيتى، بشر به آن نيازمند است بيان كرده و چيزى را كه در هدايت انسان دخالت داشته باشد فروگذار نكرده است.
3 ـ هدايتى براى مؤمنان; البته هدايتگرى قرآن دو مرحله دارد يكى مرحله عمومى است و اين مرحله همه انسانها را از مؤمن و كافر شامل مى شود (هدى للناس) و مرحله ديگر مرحله خصوصى است كه در اين مرحله هدايت آن مخصوص مؤمنان و پرهيزگاران است.
4 ـ رحمتى براى مؤمنان; قرآن با ارشاد مؤمنان، آنان را به سوى سعادت دنيا و آخرت مى كشاند و عمل به قرآن، خوشبختى هر دو جهان را تأمين و تضمين مى كند بنابراين قرآن رحمتى براى مؤمنان است.

پايان

فهرست مندرجات

مشخصات سوره يوسف …5
فضايل اين سوره …7
دورنمايى از اين سوره …8
بحثى درباره حروف مقطعه قرآن …14
عربى بودن قرآن …19
قصه هاى پيامبران در قرآن …20
آغاز قصه يوسف و خواب ديدن او …27
تعبير خواب يوسف توسط پدرش …28
نشانه هايى از قدرت خدا در قصه يوسف …32
حسد كردن برادران يوسف وتوطئه آنه …33
درخواست برادران يوسف از پدر ونگرانى او …37
انداختن يوسف به چاه …41
آوردن پيراهن خون آلود يوسف با گريه دروغين …42
درآمدن يوسف از چاه توسط كاروانيان …48
فروخته شدن يوسف به عنوان برده در مصر …50
قرار گرفتن يوسف در اختيار عزيز مصر …51
رشد يوسف و دستيابى او به علم و حكمت …53
عشق زليخا به يوسف …57
حمله زليخا به يوسف و عكس العمل او …58
پاره شدن پيراهن يوسف از پشت …60
تهمت زدن زليخا به يوسف …64
پى بردن عزيز مصر به حقيقت …65
رسوايى عشق زليخا به يوسف …69
دعوت زليخا از زنان مصر و شگفتى آنان از
زيبايى يوسف و بريده شدن دست آنها از شگفتى …70
به زندان افتادن يوسف …73
خواب ديدن دو جوانى كه با يوسف هم بند بودند …78
دعوت يوسف از آن دو جوان به توحيد …85
تعبير خواب هاى آن دو جوان توسط يوسف …90
درخواست يوسف از يكى از آن دو جوان
كه اورا به ياد پادشاه بياورد …91
مشروعيّت وسيله قرار دادن افراد …92
خواب ديدن پادشاه مصر و ناتوانى خوابگزاران از تعبير آن …98
تعبير خواب پادشاه توسط يوسف …99
درخواست يوسف از پادشاه كه درباره
تهمتى كه به او زده اند تحقيق شود …103
اعتراف زليخا وزنان مصر به بيگناهى يوسف …105
سخن يوسف درباره نفس اماره …110
موقعيت ممتاز يوسف نزد پادشاه …111
تعهد و تخصص دو شرط احراز مقام …112
يوسف وزير پادشاه مصر مى شود …114
ازدواج يوسف بازليخا پس از مرگ همسر او …115
پيدايش قحطى شديد در منطقه …120
آمدن برادران يوسف نزد وى
براى گرفتن غله ونشناختن او …121
درخواست يوسف از برادران كه بنيامين را نزد وى آورند …122
قرار دادن وجه پرداختى برادران در بار آنان …123
نقل سخنان عزيز مصر به يعقوب …126
موافقت يعقوب با اعزام بنيامين …128
توصيه هاى يعقوب به پسران …130
چشم زخم يا تأثير نگاه …131
واگذار كردن يعقوب كارهارا به خد …132
ورود مجدد برادران به يوسف همراه بنيامين …135
قرار دادن پيمانه شاه در بار بنيامين
وزدن تهمت دزدى به او …138
صحنه سازى مصلحتى و بازداشت بنيامين …144
دست بالاى دست …145
تلاش برادران براى استخلاص بنيامين …147
مشورت برادران در اين باره …150
گزارش دزدى بنيامين به يعقوب …154
تازه شدن درد يوسف در نظر يعقوب …155
دستور دادن يعقوب به جستجوى يوسف و بنيامين …157
ورود مجدد برادران بر يوسف …161
شناخته شدن يوسف توسط برادران …162
اعتراف برادران به خطاى خود و گذشت يوسف از آنان …165
فرستادن يوسف پيراهن خود را نزد پدر …166
شنيدن يعقوب بوى پيراهن يوسف را از فاصله هاى دور …171
انداختن پيراهن يوسف به صورت يعقوب و بينا شدن او …173
آمدن يعقوب و همسرش نزد يوسف واستقبال يوسف از آنان …177
به سجده افتادن كاروان كنعان در برابر يوسف …179
سپاسگزارى يوسف از خداوند …183
پايان قصه يوسف و سخنى با پيامبر اسلام …186
انديشيدن در پديده هاى عالم …191
دعوت از مشركان به سوى توحيد …194
يادى از پيامبرن پيشين …196
پيامبران و فرج بعد از شدت …200
عبرت آموزى از سرگذشت پيشينيان …201


پى‏نوشتها:

1) كافى ج2 ص311.
2) تفسير القمى ج1 ص 339.
3) تفسير عياشى ج 2 ص 197.