روزى كه زبان از كار ميافتد و اعضاء گواهى ميدهند!
آيات گذشته بخشى از سرزنشهاى خداوند و گفتگوهاى او را به مجرمان در قيامت بازگو
كرد، آيات مورد بحث همين معنى را در بخش ديگرى ادامه مى دهد.
آرى در آن روز در حالى كه آتش سوزان و شعلهور جهنم در برابر ديدگان مجرمان قرار
گرفته به آن اشاره كرده خطاب به مجرمان مى گويد: (اين
همان دوزخى است كه به شما وعده داده ميشد)!
(هذه جهنم التى كنتم توعدون )
پيامبران الهى يكى بعد از ديگرى آمدند و شما را از چنين روز و چنين آتشى بر حذر
داشتند، ولى شما همه را به شوخى و مسخره گرفتيد.
(امروز در آن وارد شويد، و با آتش سوزان
آن بسوزيد كه اين جزاى كفرى است كه داشتيد)
(اصلوها اليوم بما كنتم تكفرون ) (1).
سپس به گواهان روز قيامت اشاره ميكند، گواهانى كه جزء پيكر خود انسانند و جائى براى
انكار سخنان آنها نيست ، ميفرمايد: (امروز
بر دهان آنها مهر
مى نهيم ، و دستهاى آنها با ما سخن مى گويد و پاهاى آنها كارهائى را كه انجام
ميدادند براى ما شهادت ميدهند (اليوم نختم على افواهم و تكلمنا ايديهم و تشهد
ارجلهم بما كانوا يكسبون ).
آرى در آن روز ديگر اعضاى انسان تسليم تمايلات او نيستند، آنها حساب خود را از كل
وجود انسان جدا كرده تسليم پروردگار ميشوند، و بر آستان مقدس او سر فرود مى آورند،
و حقايق را با شهادت خود آشكار مى سازند، و چه دادگاه عجيبى است كه گواه آن اعضاى
پيكر خود بدن انسان است ، همان ابزارى است كه گناه را با آن انجام داده !
شايد گواهى اعضا بخاطر آن باشد كه اين مجرمان هنگامى كه به آنها گفته ميشود كيفر
شما در برابر اعمالى كه انجام داديد دوزخ است به انكار برميخيزند، به گمان اينكه
دادگاه دنياست ، و حقايق از طريق پشت هم اندازى قابل انكار است ، گواهى اعضا شروع
ميشود، و تعجب و وحشت سراسر وجود او را ميگيرد و تمام راههاى فرار به روى او بسته
ميشود.
در اينكه كيفيت نطق اعضا چگونه است ؟ مفسران احتمالاتى دادهاند:
1 - خداوند در آن روز درك و شعور و قدرت سخن گفتن در يك يك اعضا مى آفريند، و آنها
به راستى سخن مى گويند، و چه جاى تعجب ؟ همان كسى كه اين قدرت را در قطعه گوشتى به
نام زبان يا مغز آدمى آفريده ميتواند در ساير اعضا نيز بيافريند.
2 - آنها از درك و شعورى بهرهمند نميشوند، ولى خداوند آنها را به سخن گفتن وا
ميدارد و در حقيقت اعضا محل ظهور سخن خواهند بود، و حقايق را به فرمان خدا آشكار
ميكنند.
3 - اعضاى بدن هر انسانى آثار اعمالى را كه در تمام طول عمر انجام داده مسلما با
خود خواهد داشت ، چرا كه هيچ عملى در اين جهان نابود نميشود،
مسلما آثار آن روى يك يك اعضاى بدن ، و در فضاى محيط باقى ميماند، آن روز كه روز به
روز و آشكار شدن است ، اين آثار نيز بر دست و پا و ساير اعضا ظاهر ميشود، و ظهور
اين آثار به منزله شهادت آنها است .
اين تعبير در سخنان روزمره و تعبيرات ادبا نيز فراوان است مثلا مى گويند: عينك تشهد
بسهرك : (چشمت گواه بيخوابى تو است
)! يا ميگوئيم : الحيطان تبكى على صاحب الدار:
(ديوارها بر صاحب اين خانه گريه ميكنند)!
شاعر فارسى نيز مى گويد: (رنگ رخساره خبر
ميدهد از سر درون )!
به هر حال گواهى اعضا در قيامت مسلم است ، اما اينكه هر عضوى خصوص كارى را كه انجام
داده است بازگو ميكند، يا همه كارها را؟ بدون شك مناسب احتمال اول است ، لذا در
آيات ديگر قرآن سخن از شهادت گوش و چشم و پوست بدن به ميان آمده است .
چنانكه در آيه 20 سوره فصلت ميخوانيم : حتى اذا ما جائوها شهد عليهم سمعهم و
ابصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون : (تا
آن زمان كه در كنار آتش دوزخ قرار گيرند گوش و چشم و پوستهاى تن آنها گواهى ميدهد
به اعمالى كه انجام مى دادند).
و در آيه 24 سوره نور آمده است : يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما
كانوا يعملون (روزى كه زبان و دست و پاهاى
آنها گواهى ميدهد به اعمالى كه انجام مى داده اند).
اين نكته نيز قابل توجه است كه در يك جا مى گويد: (زبانهاى
آنها گواهى مى دهد)
(مانند آيه سوره نور) و در آيات مورد بحث ميفرمايد: ما مهر بر زبانشان مى نهيم
).
ممكن است اين تعبير به خاطر آن باشد كه نخست بر زبان آدمى مهر نهاده ميشود و اعضاى
او به سخن در مى آيند، هنگامى كه او شهادت اعضا را ميبيند
زبانش باز ميشود و چون جاى انكار نيست زبان نيز اعتراف ميكند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از شهادت زبان تكلم معمولى نباشد بلكه تكلمى
همچون تكلم ساير اعضا از درونش بر خيزد نه از برون !
(در مورد تعداد گواهان در آن دادگاه عظيم ، و چگونگى گواهى آنان به خواست خدا ذيل
آيات 19 - 23 سوره فصلت مشروحتر از اين سخن خواهيم گفت ).
آخرين سخن اينكه گواهى اعضا مربوط به كفار و مجرمان است ، و گرنه مؤ منان حسابشان
روشن است ، لذا در حديثى از امام باقر (عليهالسلام ) ميخوانيم : ليست تشهد الجوارح
على مؤ من ، انما تشهد على من حقت عليه كلمة العذاب ، فاما المؤ من فيعطى كتابه
بيمينه ، قال الله عز و جل فمن اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقرؤ ن كتابهم و لا يظلمون
فتيلا:
(اعضاى پيكر انسان بر ضد مؤ من گواهى
نميدهد، بلكه گواهى بر ضد كسى ميدهد كه فرمان عذاب بر او مسلم شده ، و اما مؤ من
نامه اعمالش را به دست راست او ميدهند (و خودش آنرا ميخواند) همانگونه كه خداوند
متعال فرموده : آنها كه نامه اعمالشان به دست راستشان داده شد (با سرفرازى و
افتخار) نامه اعمال خود را ميخوانند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد.
در آيه بعد اشاره به يكى از عذابهائى ميكند كه ممكن است خداوند در همين دنيا اين
گروه مجرم را به آن مبتلا سازد، عذابى دردناك و وحشتزا، ميفرمايد:
(اگر بخواهيم چشمان آنها را محو ميكنيم )!
(و لو نشاء لطمسنا على اعينهم ).
و در اين حال وحشتى فوق العاده آنها را فرا ميگيرد، ميخواهند از راهى كه معمولا از
آن ميرفتند بروند و بر يكديگر پيشى گيرند، اما چگونه ميتوانند ببينند؟! (فاستبقوا
الصراط فانى يبصرون ).
آنها حتى از پيدا كردن راه خانه خود عاجز خواهند ماند، تا چه رسد به اينكه راه حق
را پيدا كنند و در صراط مستقيم قدم بگذارند!
مجازات دردناك ديگر اينكه : (اگر بخواهيم
آنها را در جاى خود مسخ ميكنيم (به مجسمههائى بى روح و فاقد حركت يا اشكال حيوانى
افليج تبديل مينمائيم ) به گونهاى كه نتوانند راه خود را ادامه دهند و يا به عقب
باز گردند)
(و لو نشاء لمسخناهم على مكانتهم فما استطاعوا مضيا و لا يرجعون ). جمله
(فاستبقوا الصراط) ممكن است به
معنى پيشى گرفتن از يكديگر در پيدا كردن راهى كه معمولا از آن ميرفتند بوده باشد، و
يا به معنى منحرف شدن از راه و پيدا نكردن آن ، چرا كه بعضى از ارباب لغت گفتهاند
جمله فاستبقوا الصراط به معنى (جاوزوه و
تركوه حتى ضلوا) است يعنى از راه گذشتند و
آن را ترك نمودند تا گمراه شدند.
به هر حال طبق اين تفسير كه غالب مفسران اسلامى آن را پذيرفتهاند دو آيه فوق مربوط
به عذابهاى دنياست ، و تهديد كفار و مجرمان به اينكه خدا ميتواند آنها را در همين
جهان به چنين سرنوشتهاى دردناكى مبتلا سازد، ولى به خاطر لطف و رحمتش چنين نكرده
است ، شايد اين لجوجان بيدار شوند و به راه حق باز گردند.
ولى احتمال ديگرى نيز وجود دارد، و آن اينكه اين آيات ناظر به مجازاتهاى الهى در
روز قيامت است نه دنيا، در حقيقت به دنبال آيه قبل كه ميگفت ما در آن روز مهر بر
دهانشان ميگذاريم در اين آيات به دو مجازات ديگر اشاره ميكند كه اگر خدا بخواهد در
باره آنها اجرا خواهد نمود:
نخست اينكه چشمان آنها را نابينا كند تا نتوانند (صراط)
يعنى طريق بهشت را بيابند، و ديگر اينكه اين افراد را كه در دنيا فاقد حركت در طريق
سعادت بودند در آن روز به صورت مجسمههاى بيروحى در آورد كه در عرصه محشر حيران
بمانند، نه راهى به سوى پيش و نه راهى به سوى عقب داشته باشند، البته تناسب آيات
تاييدى است براى اين تفسير كه گفتيم ، هر چند اكثر مفسران تفسير قبل را پذيرفته اند
در آخرين آيه مورد بحث به وضع انسان در پايان عمر از نظر ضعف و ناتوانى عقل و جسم
اشاره ميكند تا هم هشدارى باشد به آنها كه براى انتخاب راه هدايت امروز و فردا
ميكنند، و هم پاسخى باشد به كسانى كه تقصيرات خود را به گردن كمى عمر مى افكنند، و
هم دليلى باشد بر قدرت خداوند كه او همانگونه كه ميتواند يك انسان نيرومند را به
ضعف و ناتوانى يك نوزاد باز گرداند، قادر است بر مساله معاد، و همچنين نابينا ساختن
مجرمان و از حركت باز داشتن آنها.
ميفرمايد: (هر كس را كه طول عمر دهيم در
آفرينش واژگونه ميكنيم ، آيا انديشه نميكنند)؟
(و من نعمره ننكسه فى الخلق ا فلا يعقلون ).
توضيح اينكه (ننكسه
) از ماده (تنكيس
) به معنى واژگون ساختن
چيزى است به گونهاى كه سر به جاى پا و پا به جاى سر قرار گيرد، و در اينجا كنايه از
بازگشت كامل انسان به حالات طفوليت است .
چه اينكه آدمى از آغاز خلقت ضعيف است و تدريجا رو به رشد و تكامل ميرود، در دوران
جنينى هر روز شاهد خلقت تازه و رشد جديدى است ، بعد از تولد نيز مسير تكاملى خود را
در جسم و روح به سرعت ادامه ميدهد، و قوا و استعدادهاى خدا داد كه در درون وجودش
نهفته شده يكى بعد از ديگرى شكوفا ميشود، دوران جوانى ، و بعد از آن پختگى فرا
ميرسد، و انسان در اوج قله تكامل جسمى و روحى قرار ميگيرد، در اينجا گاه روح و جسم
مسير خود را از هم جدا ميكنند، روح همچنان به تكامل خويش ادامه ميدهد، در حالى كه
عقبگرد جسم شروع ميشود، ولى سرانجام عقل نيز سير نزولى خود را شروع ميكند، و تدريجا
و گاه به سرعت به مراحل كودكى باز ميگردد، حركات حركات كودكانه و تفكر و حتى بهانه
جوئيها همچون كودكان ميشود، و ضعف جسمانى نيز با آن هماهنگ ميگردد، با اين تفاوت كه
اين حركات و روحيات از كودكان شيرين و جذاب است و نويدى است بر شكوفائى اميدبخش و
مسرت آفرين آينده ، و به همين دليل كاملا قابل تحمل است ، ولى از پيران زننده و
نازيبا و گاه تنفر آور و يا ترحمانگيز است .
به راستى روزهائى فرا ميرسد بسيار دردناك كه عمق ناراحتى آن را به زحمت ميتوان تصور
كرد.
قرآن مجيد در آيه 5 سوره حج نيز به همين معنى اشاره كرده ، مى گويد: و منكم من يرد
الى ارذل العمر لكيلا يعلم من بعد علم شيئا: (بعضى
از شما آنقدر عمر ميكنند كه به بدترين مرحله زندگى و پيرى ميرسند، آنچنان كه چيزى
از علوم خود را به خاطر نخواهند داشت )
(حتى نزديكترين افراد خانواده خود را نخواهند شناخت !).
لذا در بعضى از روايات افراد هفتاد ساله به عنوان اسير الله فى الارض
(اسيران خدا در زمين ) ذكر شده اند.
به هر حال جمله (افلا يعقلون
) هشدار عجيبى در اين زمينه ميدهد، و به انسانها مى گويد: اگر اين قدرت
و توانائى كه داريد عاريتى نبود به اين آسانى از شما گرفته نميشد، بدانيد دست قدرت
ديگرى بالاى سر شماست كه بر هر چيز تواناست .
تا به آن مرحله نرسيده ايد خود را دريابيد، و پيش از آنكه نشاط و زيبائى به پژمردگى
مبدل گردد از اين چمن گلها بچينيد، و توشه راه طولانى آخرت را از اين جهان برگيريد،
كه در فصل ناتوانى و پيرى و درماندگى هيچكارى از شما ساخته نيست !
و لذا يكى از پنج چيزى را كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ابو ذر توصيه
فرمود همين بود كه دوران جوانى را قبل از پيرى غنيمت بشمار:
اغتنم خمسا قبل خمس : شبابك قبل هرمك ، صحتك قبل سقمك ، و غناك قبل فقرك ، و فراغك
قبل شغلك و حياتك قبل موتك : (پنج چيز را
قبل از پنج چيز غنيمت بشمر، جوانيت را قبل از پيرى ، و سلامتت را قبل از بيمارى ، و
بى نيازيت را قبل از فقر، و زندگيت قبل از مرگ ، و فراغت خاطر را قبل از گرفتارى .
يا به گفته شاعر:
چنين گفت روزى به پيرى جوانى
|
كه چون است با پيريت زندگانى ؟
|
بگفتا در اين نامه حرفى است مبهم
|
كه معنيش جز وقت پيرى ندانى !
|
تو به كز توانائى خويش گوئى
|
چه مى پرسى از دوره ناتوانى
|
متاعى كه من رايگان دادم از كف
|
تو گر مى توانى مده رايگانى !
|
آيه و ترجمه
و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له ان هو الا ذكر و قران مبين
(69)
لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين
(70)
|
ترجمه :
69 - ما هرگز شعر به او نياموختيم ، و شايسته او نيست ، اين (كتاب آسمانى ) تنها
ذكر و قرآن مبين است .
70 - هدف اين است كه افرادى را كه زنده اند انذار كند و بر كافران اتمام حجت شود و
فرمان عذاب بر آنها مسلم گردد.
تفسير:
او شاعر نيست ، او انذار كننده زندگان است !
گفتيم در اين سوره بحثهاى زنده و جامعى پيرامون اصول اعتقادى توحيد، معاد، نبوت
مطرح شده ، و در مقطعهاى متفاوتى سخن را از يكى به ديگرى منتقل مى سازد.
در آيات گذشته بحثهاى مختلفى پيرامون توحيد و معاد مطرح بود، در دو آيه فوق به بحث
نبوت باز مى گردد، و يكى از رائجترين اتهاماتى را كه براى پيامبر اسلام (صلى الله
عليه و آله و سلم ) مطرح مى كردند عنوان كرده پاسخ دندانشكن و آموزنده به آن ميدهد،
و آن اتهام شعر و شاعرى است ، مى گويد: ما به او تعليم شعر نداديم و شايسته او نيست
كه شاعر باشد (و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له ).
چرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به چنين موضوعى متهم ميكردند در حالى
كه او هرگز شعر نسروده بود؟ اين بخاطر آن بود كه جاذبه و نفوذ قرآن در دلها براى
همه
كس محسوس بود، و زيبائيهاى لفظ و معنا و فصاحت و بلاغت آن قابل انكار نبود، حتى خود
مشركان چنان مجذوب آهنگ و بيان قرآن مى شدند كه گاه شبانه بطور مخفيانه به نزديكى
منزلگاه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى آمدند تا زمزمه تلاوت او را در دل
شب بشنوند.
چه بسيار كسانى كه با شنيدن چند آيه از قرآن شيفته و دلباخته آن شدند، و در همان
مجلس اسلام را پذيرفتند و به آغوش قرآن پناه بردند.
اينجا بود كه براى توجيه اين پديده بزرگ ، و اغفال مردم از اين وحى آسمانى ، زمزمه
شعر و شاعرى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در همه جا سر دادند، كه اين
خود اعترافى بود ضمنى به نفوذ فوق العاده قرآن !
اما چرا شايسته پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيست كه شاعر باشد بخاطر اينكه
خط وحى از خط شعر كاملا جدا است ، زيرا:
1 - معمولا سرچشمه شعر تخيل و پندار است ، شاعر بيشتر بر بال و پر خيال سوار ميشود
و پرواز مى كند، در حالى كه وحى از مبدء هستى سرچشمه ميگيرد و بر محور واقعيتها مى
گردد.
2 - شعر از عواطف متغير انسانى مى جوشد، و دائما در حال دگرگونى است ، در حالى كه
وحى بيانگر حقايق ثابت آسمانى مى باشد.
3 - لطف شعر در بسيارى از مواد در اغراقگوئيها و مبالغه هاى آن است ، تا آنجا كه
گفته اند: احسن الشعر اكذبه !: بهترين شعر دروغ آميزترين آن است در حالى كه در وحى
جز صداقت چيزى نيست .
4 - شاعر در بسيارى از موارد بخاطر زيبائيهاى لفظ ناچار است خود را تسليم الفاظ كند
و دنباله رو آن باشد، و چه بسا حقائقى كه در اين ميان پايمال گردد.
5 - سرانجام به تعبير زيباى يكى از مفسران (شعر)
مجموعه شوقهائى
است كه از زمين به آسمان پرواز ميكند، اما وحى مجموعه حقائقى است كه از آسمان به
زمين نازل ميگردد، و اين دو خط كاملا متفاوت است !
باز در اينجا لازم است براى شاعرانى كه در خط اهداف مقدسى گام بر ميدارند و از
عوارض نامطلوب شعر خود را بر كنار مى سازند حساب جداگانه اى باز كنيم ، و ارزش مقام
و هنر آنها را فراموش نكنيم ، ولى به هر حال طبيعت غالب شعر آن است كه گفته شد.
به همين دليل قرآن مجيد در آخر سوره شعراء مى گويد: و الشعراء يتبعهم الغاوون :
(شعراء كسانى هستند كه گمراهان از آنها
پيروى مى كنند)!
سپس در يك عبارت كوتاه و پر معنى به ذكر دليل آن پرداخته چنين مى گويد: الم تر انهم
فى كل واد يهيمون و انهم يقولون ما لا يفعلون : (آيا
نديدى كه آنها در هر وادى سرگردانند (همواره غرق پندارها و تشبيهات شاعرانه خويش
هستند، تسليم امواج هيجانات و جهشهاى خيالند) و علاوه نمى بينى كه سخنانى مى گويند
كه عمل نميكنند (سوره شعراء آيه 224 - 226).
البته در پايان همان آيات نيز شاعران با ايمان و صالح را كه هنرشان در مسير
اهدافشان است استثناء ميكند و به آنها ارج مى نهد و حسابشان را از ديگران جدا مى
سازد.
ولى به هر حال پيامبر نمى تواند شاعر باشد، و هنگامى كه مى گويد: خدا به او تعليم
شعر نداده ، مفهومش اين است كه از شعر بر كنار است ، چرا كه همه تعليمات به ذات پاك
خدا بر مى گردد.
جالب اينكه در تواريخ و روايات كرارا نقل شده كه هر وقت پيامبر اسلام (صلى الله
عليه و آله و سلم ) مى خواست به شعرى تمثل جويد، و آنرا شاهد سخن قرار دهد، آنرا در
هم مى شكست تا بهانهاى به دست دشمن نيفتد، چنانكه روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله
و سلم ) ميخواست اين شعر معروف عرب را بخواند:
ستبدى لك الايام ما كنت جاهلا
|
و ياتيك بالاخبار من لم تزود
|
(به زودى ايام حقايقى را براى تو آشكار مى
كند كه از آن آگاه نبودى - و اخبارى را كسانى براى تو مى آورند كه زاد و توشه اى
براى آنها تهيه نديده اى ).
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به هنگامى كه مى خواست شعر فوق را بخواند
فرمود (ياتيك من لم تزود بالاخبار)
و جمله را پس و پيش فرمود.
قرآن در برابر نفى شعر از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اضافه ميكند: اين
آيات چيزى جز وسيله بيدارى و قرآن آشكار نيست (ان هو الا ذكر و قرآن مبين ).
(هدف از آن اين است كه افرادى را كه زنده
اند انذار كند، و بر كافران اتمام حجت شود تا فرمان عذاب بر آنها مسلم گردد)
(لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين ).
آرى اين آيات (ذكر)
است و مايه ياد آورى و وسيله بيدارى ، اين آيات (قرآن
مبين )
است كه حق را بدون هيچگونه پرده پوشى با قاطعيت و صراحت بيان ميكند، و به همين دليل
عامل بيدارى و حيات و زندگى است .
بار ديگر در اينجا ميبينيم كه قرآن ايمان را به عنوان
(حيات ) و مومنان را
(زندگان
) و افراد بى ايمان را
(مردگان ) تلقى كرده ، در يك
سو عنوان حى و در سوى مقابل عنوان كافرين قرار گرفته ، اين همان حيات و مرگ معنوى
است كه از مرگ و حيات ظاهرى به مراتب فراتر مى رود، و آثار آن گسترده تر و وسيعتر
است اگر حيات و زندگى به معنى نفس كشيدن و غذا خوردن و راه رفتن باشد، اين چيزى است
كه همه حيوانات در آن شريكند، اين حيات
انسانى نيست ، حيات انسانى شكوفا شدن گلهاى عقل و خرد و ملكات برجسته در روح انسان
و تقوى و ايثار و فداكارى و تسلط بر نفس و فضيلت و اخلاق است ، و قرآن پرورش دهنده
اين حيات در وجود انسانهاست .
به هر حال انسانها در برابر دعوت قرآن به دو گروه تقسيم مى شوند: گروهى زنده و
بيدارند كه دعوت آن را لبيك مى گويند، و به انذارهايش توجه ميكنند، گروهى ديگر كفار
دل مرده اى هستند كه هرگز در برابر آن واكنش مثبتى نشان نميدهند، ولى اين انذار
مايه اتمام حجت بر آنها و تحقق يافتن فرمان عذاب بر آنان است .
نكته :
(حيات )
و (مرگ )
دلها!
انسان داراى چند نوع حيات و مرگ است :
نخست حيات و مرگ نباتى كه مظهر همان نمو و رشد و تغذيه و توليد مثل است و از اين
نظر با تمام گياهان همگام مى باشد.
ديگر حيات و مرگ حيوانى است كه نشانه بارز آن احساس و حركت است ، و در اين دو ويژگى
نيز با تمام حيوانات همراه است .
اما نوع سومى از حيات است كه مخصوص انسانهاست و آنها را از گياهان و حيوانات ديگر
جدا ميكند، و آن حيات انسانى و روحانى است ، اين همان چيزى است كه در روايات اسلامى
از آن به عنوان (حيات القلوب
) تعبير شده است كه منظور از (قلب
) در اينجا همان
(روح و عقل و عواطف
) انسان است .
در سخنان امير مؤ منان على (عليهالسلام ) در خطبه ها و كلمات قصار نهج البلاغه روى
اين مساله بسيار تكيه شده است ، در خطبه اى درباره قرآن مى گويد: تفقهوا فيه فانه
ربيع القلوب در باره قرآن بينديشيد كه بهار حيات بخش
دلها در آنست .
و در جاى ديگر درباره حكمت و دانش مى فرمايد هى حياة للقلب الميت :
(حكمت مايه حيات دلهاى مرده است ).
گاه بيمارى قلب را در برابر بيمارى بدن قرار داده ، مى فرمايد: و اشد من مرض البدن
مرض القلب : (بدتر از بيمارى تن بيمارى دل
است ).
و زمانى مى گويد: (هر كس روح ورع در او كم
شود قلبش مى ميرد): و من قل ورعه مات قلبه
و تعبيرات فراوان ديگرى از اين قبيل .
از سوى ديگر قرآن مجيد براى انسان نوع خاصى از بينائى و شنوائى و درك و شعور غير از
بينائى و شنوائى و شعور ظاهر قائل شده چنانكه در باره كافران مى فرمايد: صم بكم عمى
فهم لا يعقلون : آنها كران و لالان و كورانند و به همين دليل چيزى نمى فهمند! (بقره
- 171).
در جاى ديگر منافقان را بيماردلانى مى نامد كه خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد فى
قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا (بقره - 10).
و كسانى را كه ترس از خدا در وجودشان نيست سنگدلانى معرفى كرده كه قلبشان از سنگ
خارا نيز سختتر است : (ثم قست قلوبكم فهى
كالحجارة او اشد قسوة ) (بقره - 74).
و در باره گروهى از كافران تعبيرى دارد كه ضمن آن آنها را به عنوان نا پاكدلان
معرفى ميكند، مى گويد: (اولئك الذين لم
يرد الله ان يطهر قلوبهم ):
(آنها كسانى هستند كه خدا نمى خواهد دلهاى آنها را پاك
سازد) (مائده - 41).
در جاى ديگر مى گويد: (دعوت تو را تنها
زندگانى كه گوش شنوا دارند اجابت مى كنند نه مردگان )!:
انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله ثم اليه يرجعون :
(تنها كسانى كه گوش شنوا دارند اجابت دعوت تو را مى كنند اما مردگان را
خدا در قيامت برمى انگيزد سپس به سوى او باز مى گردند)
(انعام - 36).
از مجموع اين تعبيرات و تعبيرات فراوان ديگرى كه مشابه آن است به خوبى روشن مى شود
كه قرآن محور حيات و مرگ را همان محور انسانى و عقلانى مى شمرد، چرا كه تمام ارزش
انسان نيز در همين قسمت نهفته شده است .
در حقيقت حيات و زندگى و درك و ديد و شنود و مانند آنها، در اين بخش از وجود انسان
خلاصه مى شود، گرچه بعضى از مفسران اين تعبيرات را مجاز دانسته اند ولى آنها در
اينجا با روح قرآن هماهنگ نشده اند چرا كه از نظر قرآن حقيقت همين است ، و زندگى و
مرگ حيوانى مجازى بيش نيست !
عوامل مرگ و حيات روحانى بسيار زياد است ولى قدر مسلم اين است كه
(نفاق ) و
(كبر)
و (غرور)
و (عصبيت )
و (جهل )
و گناهان بزرگ ، (قلب
) را مى ميراند، چنانكه در مناجات تائبين از مناجاتهاى پانزدهگانه امام
زين العابدين على بن الحسين (عليهماالسلام ) مى خوانيم و امات قلبى عظيم جنايتى :
(جنايت بزرگ من قلب مرا ميرانده است ).
آيات مورد بحث نيز تاكيدى است بر اين حقيقت .