تفسير نمونه جلد ۱۵
جمعي از فضلا
- ۸ -
در اين هنگام كه شايد بعضى با ناباورى سخن موسى را شنيدند و همچنان در انتظار فرا
رسيدن آخرين لحظات زندگى بودند فرمان نهائى صادر شد چنانكه قرآن مى گويد: ما به
موسى وحى كرديم كه عصايت را به دريا زن (فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر).
هـمـان عـصـائى كه يك روز آيت انذار است و روز ديگر نشانه رحمت و نجات . موسى (عليه
السـلام ) چـنـيـن كرد و عصا را به دريا زد، در اينجا صحنه عجيبى نمايان گشت كه برق
شادى در چشمهاى و دلهاى بنى اسرائيل نمايان گرديد: ناگهان دريا شكافته شد، آبها
قـطعه قطعه شدند، و هر بخشى همچون كوهى عظيم روى هم انباشته گشت ! و در ميان آنها
جاده ها نمايان شد (فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم ).
انفلق از ماده فلق (بر وزن فرق ) به معنى شكافته شدن است ، و فرق (بر وزن رزق ) از
ماده فرق (بر وزن حلق ) به معنى جدا شدن است ، به تعبير ديگر (به گونه اى كه راغـب
در مـفـردات گويد) فرق فلق و فرق اين است كه اولى اشاره به شكافتن مى كند و دومى
جدا شدن ، و لذا فرقه
و فرق به قطعه يا جماعتى گفته مى شود كه از بقيه جدا گردد.
طـود بـه مـعـنى كوه عظيم است ، و توصيف مجدد آن به عظيم در آيه فوق تاكيدى بر اين
معنى است .
بـه هـر حـال خـداوندى كه فرمانش بر همه چيز نافذ است و آبها اگر طغيان مى كنند به
فـرمـان او است ، و طوفانها اگر به حركت در مى آيند به امر او است همان خدائى كه
نقش هـسـتـى نقشى از ايوان او است ، و آب و باد و خاك سرگردان او است ، چنين فرمانى
را به امـواج دريـا داد، و امـواج بـه سرعت پذيرا گشتند و روى هم انباشته شدند، و
در ميان آنها جاده ها نمايان گشت و هر گروهى از بنى اسرائيل در جاده اى روان شدند.
فرعون و فرعونيان كه از ديدن اين صحنه ، مات و مبهوت شده بودند و چنين معجزه روشن و
آشكارى را مى ديدند باز هم از مركب غرور پياده نشدند، باز هم به تعقيب موسى و بنى
اسرائيل پرداختند و به سوى سرنوشت نهائى خود پيش رفتند، چنانكه قرآن مى گويد: و در
آنجا ديگران را نيز به دريا نزديك ساختيم (و ازلفنا ثم الاخرين ).
و بـه ايـن تـرتـيـب فـرعـونيان نيز وارد جاده هاى دريائى شدند، و همچنان مغرورانه
به دنـبـال بـردگـان قـديـمـى خـود كـه سـر بـه طـغـيـان بـرافـراشـتـه بودند مى
دويدند، غافل از اينكه لحظات آخر عمر آنها فرا رسيده و فرمان عذاب به زودى صادر مى
شود.
آيـه بـعـد مـى گـويـد مـا مـوسى و تمام كسانى را كه با او بودند نجات داديم (و
انجينا موسى و من معه اجمعين ).
درست هنگامى كه آخرين نفر از بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد و آخرين نفر از
فرعونيان داخـل دريـا شـد فـرمـان داديم آبها به حال اول بازگردند امواج خروشان
يكمرتبه فرو ريـخـتـنـد و سـر بر هم نهادند فرعون و لشكرش را همچون پرهاى كاه با
خود به هر جا بردند، در هم كوبيدند و نابود كردند.
قـرآن در يـك عـبارت كوتاه اين ماجرا را بيان كرده مى گويد سپس ديگران را غرق كرديم
(ثم اغرقنا الاخرين ).
و به اين ترتيب همه چيز در يك لحظه پايان گرفت ، بردگان اسير آزاد شدند و جباران
مـغـرور گـرفـتار و نابود گشتند، تاريخ ورق خورد، تمدنى خيره كننده كه بر ويرانه
هـاى خـانه هاى مستضعفان پيريزى شده بود از صفحه عالم محو گشت ، دوران آن مستكبران
پايان گرفت و مستضعفان وارث ملك و حكومت آنها شدند.
آرى در ايـن مـاجـرا نشانه روشن و درس عبرت بزرگى است ، اما اكثر آنها ايمان
نياوردند گوئى چشمها بسته و گوشها كر و قلبها در خواب فرو بسته است (ان فى ذلك لايه
و ما كان اكثرهم مؤ منين ).
جـائى كـه فـرعونيان با ديدن آن صحنه هاى عجيب ايمان نياوردند از اين قوم مشرك تعجب
مكن ، و از عدم ايمانشان نگران مباش كه تاريخ از اين صحنه ها بسيار به خاطر دارد.
تعبير به اكثر اشاره به اين است كه گروهى از فرعونيان دست به دامن آئين موسى زدند و
به جمع ياران او پيوستند، نه تنها آسيه همسر فرعون و دوست با وفاى موسى كه در قرآن
از او به عنوان مؤ من آل فرعون ياد شده ، بلكه جمع ديگرى همانند ساحران توبه كار به
او پيوستند.
آخرين آيه مورد بحث در يك جمله كوتاه و پر معنى به قدرت و رحمت
بـى پـايان خدا اشاره كرده مى گويد پروردگار تو هم عزيز است و هم رحيم (و ان ربك
لهو العزيز الرحيم ).
از عزت او است كه هر زمان اراده كند فرمان نابودى اقوام ياغى را صادر مى كند، و
براى نـابـود كـردن يك قوم جبار نياز به اين ندارد كه لشكر فرشتگان را از آسمان
اعزام كند بـه هـمـان آبـى كـه مـايـه حـيـات آنـهـا اسـت فـرمـان مـرگ آنـهـا را
مـى دهد، و همان درياى نيل كه مايه ثروت و قدرت فرعونيان بود قبرستان آنها مى شود!.
و از رحمت او است كه در اين كار هرگز عجله نمى كند، بلكه سالها مهلت مى دهد، معجزه
مى فـرسـتـد، اتـمـام حـجـت مـى كـنـد، و نـيـز از رحـمـت او اسـت كه اين بردگان
ستمديده را از چنگال آن اربابان قلدر و زورگو رهائى مى بخشد.
نكته ها:
1 - عبورگاه بنى اسرائيل :
در قـرآن مـجـيـد بـارهـا ايـن مـطـلب تـكـرار شـده اسـت كـه مـوسـى بـنـى اسرائيل
را به فرمان خدا از بحر عبور دارد و در چند مورد تعبير به يم شده است .
اكنون سخن در اين است كه منظور از بحر و يم در اينجا چيست ؟ آيا اشاره به رود
پهناور و عـظـيـم نـيـل اسـت كـه تمام آبادى سرزمين مصر از آن سرچشمه مى گرفته ، يا
اشاره به درياى احمر (و به تعبير ديگر بحر قلزم ) است .
از تـورات كـنـونى و همچنين كلمات بعضى از مفسران چنين برمى آيد كه اشاره به درياى
احمر است ، ولى قرائنى در دست داريم كه نشان مى دهد منظور همان نهر
عـظـيـم نـيـل اسـت زيـرا بـحـر در لغـت - چـنـانـكـه راغـب در مـفـردات مـى گـويـد
- در اصـل بـه مـعـنـى آب فـراوان و وسـيـع است ، و يم نيز همين معنى را مى رساند،
بنابراين اطلاق اين دو كلمه بر نيل هيچ مانعى ندارد، و اما قرائنى كه اين نظر را
تاييد مى كند:
1 - مـحل سكونت فراعنه كه مركز آباد شهرهاى مصر بوده حتما نقطه اى بوده است كه با
رود نـيـل فـاصـله زيـادى نـداشـتـه ، و اگـر مـعـيـار را مـحـل فـعـلى اهـرام يـا
حـوالى آن بـگـيـريـم بنى اسرائيل ناچار بودند براى رسيدن به سـرزمـيـن مـقـدس
نـخـسـت از نـيـل عـبـور كـنـنـد زيـرا ايـن مـنـطـقـه در غـرب نـيـل واقـع شـده و
براى رسيدن به سرزمين مقدس بايد آنها به سوى شرق بروند (دقت كنيد).
2 - فـاصـله مـنـاطـق آبـاد مـصـر كـه طـبـعـا در نـزديـكـى نـيـل اسـت بـا دريـاى
احـمـر بـه قـدرى اسـت كـه بـسـيـار بـعـيـد بـه نـظر مى رسد بنى اسـرائيـل
بـتـوانـنـد آنرا در يك شب و يا نصف يك شب طى كنند (از آيات گذشته اين مطلب روشـن
شـد كـه آنـهـا شـبـانـه سـرزمـيـن فـراعـنـه را پـشـت سـر گـذاشـتـنـد و قاعدتا در
دل شب اين كار را كردند و لشكر فرعون نيز به هنگام طلوع آفتاب به آنها رسيدند).
3 - بـراى گـذشـتن از سرزمين مصر و رسيدن به اراضى مقدس نيازى نيست كه از درياى
احـمـر بـگـذرنـد، چـرا كـه قـبـل از حـفـر كـانـال سـوئز بـاريـكـه خـشـك قابل
ملاحظه اى در آنجا وجود داشته است ، مگر اينكه دست به دامن اين فرضيه بزنيم كه در
زمـانـهـاى بـسـيـار قـديـم دريـاى احـمـر بـا دريـاى مـديـتـرانـه متصل بوده و در
اينجا خشكى وجود نداشته است و اين فرضيه بهيچوجه ثابت نيست .
4 - قـرآن در داسـتـان افـكـنـدن مـوسى به آب تعبير به يم كرده است (طه 39) و
چنانكه گفتيم در مورد غرق فرعونيان نيز تعبير به يم كرده است و با توجه به اينكه هر
دو در يـك داسـتـان ، و حـتـى در يـك سـوره (سـوره طـه ) اسـت ، و هـر دو بـطـور
مـطـلق نقل شده به نظر مى رسد كه هر دو يكى باشد. و با توجه به اينكه
مـادر مـوسـى قـطـعـا او را بـه دريـا نـيـفـكـنـد بلكه طبق تواريخ و همچنين قرائن
عادى به نـيـل سـپـرد بـنـابـرايـن مـعـلوم مـى شـود غـرق فـرعـونـيـان در نيل بوده
است (دقت كنيد).
2 - چگونگى نجات بنى اسرائيل و غرق فرعونيان .
بـعـضى از مفسران كه مايل نيستند زير بار معجزات بروند اصرار دارند كه حادثه غرق
فـرعونيان و نجات بنى اسرائيل را كه در آيات گذشته بود به نحوى توجيه كنند كه با
اسباب طبيعى و عادى بسازد!
لذا گـاه گـفـتـه انـد كـه ايـن امـر قـابـل تـطـبـيـق بـا پـلهـاى مـتـحـرك اسـت
كـه امـروز معمول مى باشد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد كـه مـوسـى (عـليـه السـلام ) بـه راهها آشنائى داشته
و از بـرزخـهـائى كـه در درياى سوف (خليج سوئز) وجود داشته مى توانسته بگذرد، و به
جزيره سينا وارد گردد، و انفلاق بحر كه در آيات آمده نيز اشاره به همين است .
بـعـضـى ديگر شايد اين احتمال را تقويت كرده اند كه موسى درست به هنگام پايان جزر
دريا به آن نقطه رسيد، و توانست كه از نقاط خشك بگذرد، اما بلافاصله مد شروع شد و
فرعونيان در امواج آب فرو غلطيدند و هلاك شدند!
ولى حق اين است كه هيچ يك از اين احتمالات با ظاهر آيات قرآن ، اگر نگوئيم با صريح
آن ، سـازگـار نـيست ، و با قبول مساله اعجاز كه بارها در شرح حالات پيامبران در
قرآن آمـده خـصـوصـا داسـتـان هـمـين عصاى موسى هيچ لزومى بر چنين توجيهات وجود
ندارد، چه مـانـعـى دارد كـه بـه فـرمـان خـدا كـه حـاكـم بـر قـانـون عـليت در
جهان هستى است آبهاى نـيـل بـعـد از نواختن عصا تحت جاذبه مرموزى به فرمان الهى جمع
و متراكم گردند، به گونه اى كه راه قابل عبور در ميان آن آشكار شود، و بعد از مدتى
اين جاذبه خنثى گردد و آبها به حال طبيعى
اول بـازگـردنـد. ايـن اسـتـثـنـاء در قـانـون عـليـت نـيـسـت ، بـلكـه اعـتـراف
بـه تـاثـيـر علل غير عادى مى باشد كه براى ما - با معلومات محدودى كه داريم -
ناشناخته است .
3 - در عين قدرت رحيم است
ايـن نـكـته نيز قابل دقت است آخرين آيه مورد بحث كه يك نوع نتيجه گيرى از مجموع
كار مـوسـى و فـرعـون و پـيـروزى لشـكـر حـق و نـابـودى لشـكـر بـاطـل اسـت خـداوند
را به عزت و رحمت توصيف مى كند، اولى اشاره به شكست ناپذيرى قدرت او است و دومى
وسعت رحمتش را نسبت به همه بندگان مى رساند، و مخصوصا عزيز را بـر رحـيم مقدم داشته
، تا اين تو هم پيش نيايد كه رحمتش از موضع ضعف است ، بلكه در عين قدرت رحيم است .
البته بعضى از مفسران معتقدند كه توصيف به عزت اشاره به شكست دشمنان و توصيف بـه
رحـمـت اشـاره بـه پـيـروزى دوسـتـان او اسـت ، ولى هـيـچ مانعى ندارد كه هر دو صفت
شـامـل هـر دو گـروه گـردد چـرا كه همه از رحمتش استفاده مى كنند حتى گناهكاران و
همه از سطوتش بيمناكند حتى نيكوكاران !
آيه و ترجمه
و اتل عليهم نبأ إ برهيم
(69)
إ ذ قال لا بيه و قومه ما تعبدون
(70)
قالوا نعبد أ صناما فنظل لها عاكفين
(71)
قال هل يسمعونكم إ ذ تدعون
(72)
أ و ينفعونكم أ و يضرون
(73)
قالوا بل وجدنا ءاباءنا كذلك يفعلون
(74)
قال أ فراءيتم ما كنتم تعبدون
(75)
أ نتم و ءاباؤ كم الا قدمون
(76)
فإ نهم عدو لى إ لا رب العالمين
(77)
الذى خلقنى فهو يهدين
(78)
و الذى هو يطعمنى و يسقين
(79)
و إ ذا مرضت فهو يشفين
(80)
و الذى يميتنى ثم يحيين
(81)
و الذى أ طمع أ ن يغفر لى خطيئتى يوم الدين
(82)
|
ترجمه :
69 - و بر آنها خبر ابراهيم را بخوان .
70 - هنگامى كه به پدرش و قومش گفت : چه چيز را پرستش مى كنيد؟
71 - گفتند: بتهائى را مى پرستيم و همه روز ملازم عبادت آنانيم .
72 - گفت : آيا هنگامى كه آنانرا مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟
73 - يا سودى به شما مى رسانند، يا زيانى ؟!
74 - گفتند: فقط ما نياكان خود را يافتيم كه چنين مى كنند.
75 - گفت : آيا ديديد چيزى را كه شما عبادت مى كرديد؟
76 - شما و پدران پيشين شما.
77 - همه آنها دشمن منند مگر پروردگار عالميان !
78 - آن كسى كه مرا آفريد و هدايت مى كند.
79 - و كسى كه مرا غذا مى دهد و سيراب مى نمايد.
80 - و هنگامى كه بيمار شوم مرا شفا مى دهد.
81 - و كسى كه مرا مى ميراند و سپس زنده مى كند.
82 - و كسى كه اميد دارم گناهانم را در روز جزا به بخشد.
تفسير:
من چنين خدائى را پرستش مى كنم :
چـنـانـكـه در آغـاز ايـن سـوره گـفـتـيـم خـداونـد شـرح حـال هـفت تن از پيامبران
بزرگ و مبارزات آنها را براى هدايت اقوام گمراه بازگو كرده ، تا هم مايه
تـسـلى خاطر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و مؤ منان اندك در آن ايام
باشد، و هم هشدارى به همه دشمنان حق و مستكبران .
لذا بـه دنـبـال داسـتـان عـبـرت انگيز موسى و فرعون به سرگذشت الهام بخش ابراهيم
(عليه السلام ) و مبارزاتش با مشركان مى پردازد، و اين مطلب را از گفتگوى ابراهيم
به عمويش آذر و قوم گمراه آغاز مى كند.
نـخـسـت مـى گـويـد: خـبـر ابـراهـيـم را بـر آنـهـا بـخـوان (و اتل عليهم نبا
ابراهيم ).
و از ميان تمام اخبار مربوط به اين پيامبر بزرگ روى اين قسمت تكيه مى كند: هنگامى
كه بـه پـدر و قـومـش گـفـت : چـه چـيـز را شـمـا مـى پـرسـتـيـد؟! (اذ قال لابيه و
قومه ما تعبدون ).
مـسـلمـا ابراهيم مى دانست آنها چه مى پرستند هدفش اين بود كه آنها را به سخن در
آورد و به كار خود اعتراف كنند ضمنا تعبير به ما (چه چيز) بيانگر يكنوع تحقير است .
آنـهـا بـلافـاصـله در پـاسخ گفتند: ما بتهائى را مى پرستيم و همه روز به آنها توجه
داريـم و بـا نـهـايـت احـتـرام مـلازم عـبـادت آنـانـيـم (قـالوا نـعـبـد
اصـنـامـا فنظل لها عاكفين ).
ايـن تـعـبـيـر نـشـان مـى دهد كه آنها نه تنها احساس شرمندگى از كار خود نداشتند
بلكه بسيار به كار خود افتخار مى كردند كه بعد از جمله نعبد اصناما (ما بتهائى را
مـى پـرسـتـيـم ) كـه بـراى بـيـان مـقـصـودشـان كـافـى بـود اضـافـه كـردنـد: فنظل
لها عاكفين (ما همه روز سر بر آستان آنها مى سائيم ).
جـمـله نـظـل مـعـمـولا بـه كـارهائى كه در روز انجام مى شود اطلاق مى گردد و ذكر
آن به صورت صيغه مضارع اشاره به استمرار و دوام است .
عاكف از ماده عكوف است كه به معنى توجه به چيزى و ملازمت آميخته با احترام نسبت به
آن است و تاكيد بيشترى بر معنى سابق است .
اصـنـام جـمـع صـنـم به معنى مجسمه اى بوده است كه از طلا و نقره يا چوب و مانند آن
مى ساختند و به پرستش آن مى پرداختند، و آن را مظهر مقدسين و مقدسات مى پنداشتند.
بـه هـر حـال ابـراهـيـم (عليه السلام ) با شنيدن اين سخن آنها را زير رگبار
اعتراضات شديد خود قرار داد و با دو جمله كوبنده آنها را با يك بن بست منطقى رو به
رو ساخت .
گـفـت : آيـا آنـهـا سـخـن شـمـا را مـى شـونـد هـنـگـامـى كـه آنـهـا را مـى
خـوانـيـد؟! (قال هل يسمعونكم اذ تدعون ).
يا اينكه آنها سودى به شما مى رسانند يا زيانى ؟! (او ينفعونكم او يضرون ).
حـداقـل چـيـزى كـه در مـعـبـود لازم اسـت ايـن اسـت كـه نـداى عـابـد خـويـش را
بـشـنود، و در گرفتاريها به ياريش بشتابد، يا لااقل از مخالفت فرمان او واهمه اى
باشد.
اما در اين بتها چيزى كه نشان دهد آنها كمترين درك و شعورى دارند، و يا كمترين
تاثيرى در سـرنـوشـت انـسانها، به چشم نمى خورد، فلزات يا سنگ و چوبهاى بى ارزشى
هستند كه خرافات و نيروى توهم و پندار به آنها چنين موقعيتى
بخشيده است .
ولى بـت پـرسـتان متعصب در برابر اين سؤ ال منطقى به همان پاسخ قديمى و تكرارى خـود
پـرداختند و گفتند: اين مسائل مطرح نيست ، مهم آن است كه ما نياكان خود را يافتيم
كه چنين مى كنند! (قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون ).
ايـن پـاسـخ كـه بـيـانـگـر تـقـليـد كـوركـورانـه آنـهـا از نـيـاكـان جاهل و
نادانشان بود تنها پاسخى بود كه مى توانستند به گفته ابراهيم (عليه السلام )
بـدهـنـد، پاسخى كه دليل بطلانش در آن نهفته است و هيچ عاقلى به خود اجازه نمى دهد
چـشـم و گـوش بـسـتـه بـه دنـبـال ديـگـران بـيـفتد، به خصوص اينكه معمولا تجربيات
آيندگان از گذشتگان بيشتر است ، و دليلى بر تقليد كوركورانه از آنان وجود ندارد.
تـعبير به كذلك يفعلون : آنها چنين مى كردند تاكيد بيشترى بر تقليد آنها است ، يعنى
هر چه آنها مى كردند ما مى كنيم ، عبادت بت باشد يا چيز ديگر!
در اين هنگام ابراهيم لبه تيز حمله خود را متوجه بتها كرد و گفت آيا اين چيزى را كه
شما پيوسته عبادت مى كرديد مشاهده نموديد؟ (قال افرأ يتم ما كنتم تعبدون ).
هم شما و هم پدران پيشين شما (انتم و آباؤ كم الاقدمون ).
همه آنها دشمن منند مگر پروردگار عالميان (فانهم عدو لى الا رب العالمين ).
آرى همه آنها با من دشمنند و من با آنها دشمن آشتى ناپذير.
قابل توجه اينكه ابراهيم مى گويد: آنها با من دشمنند هر چند لازمه آن اين است كه من
نيز بـا آنـهـا عـداوت دارم ، ولى ايـن تـعـبير ممكن است به خاطر آن باشد كه عبادت
بتها مايه بـدبختى و گمراهى و عذاب دنيا و آخرت انسان است . و اين در حكم عداوت
آنها محسوب مى شـود بـعـلاوه از آيـات مـتـعـددى از قـرآن اسـتفاده مى شود كه بتها
در قيامت از عابدان خود بيزارى مى جويند و به دشمنى آنها بر مى خيزند، به فرمان خدا
به سخن در مى آيند و تنفر خود را ابراز مى دارند.
اسـتـثـنـاء رب العالمين با اينكه در معبودهاى آنها وارد نبود (و به اصطلاح استثناى
منقطع اسـت ) بـه مـنـظـور تـاكـيـد بـر تـوحـيـد خـالص اسـت ، ايـن احتمال نيز
وجود دارد كه در ميان آنها كسانى بودند كه علاوه بر بتها خدا را نيز پرستش مى
كردند، ابراهيم براى رعايت اين موضوع ، پروردگار جهانيان را استثناء مى كند.
ذكـر ضـمـيـر هـم كـه مـعـمـولا بـراى جـمـع عـاقـل اسـت در مـورد بـتـهـا بـه
هـمـان دليل است كه در بالا اشاره شد.
سـپـس ابـراهـيـم (عـليه السلام ) به توصيف پروردگار جهانيان و ذكر نعمتهاى معنوى و
مـادى او مـى پـردازد تـا بـا مـقايسه با بتها كه نه دعاى عابدان را ميشنوند، و نه
سود و زيانى دارند مطلب كاملا روشن شود.
نخست از نعمت آفرينش و هدايت ، شروع كرده ، مى گويد: او كسى است كه مرا آفريد، و هم
او مرا هدايت مى كند (الذى خلقنى فهو يهدين ).
هم در عالم تكوين هدايت كرده و وسائل حيات مادى و معنوى در اختيارم گذارده ، و هم
در عالم تشريع ، وحى و كتاب آسمانى ، براى من فرستاده است .
ذكـر كـلمه فاء بعد از آفرينش ، اشاره به اين است كه هدايت از خلقت جدا نيست و دوش
به دوش آن ، هـمـه جـا پـيـش مـى رود، و جـمـله يـهـديـن كـه بـه صـورت فعل مضارع
آمده است دليل روشنى بر استمرار هدايت و نياز انسان به او در تمام عمر است .
گوئى ابراهيم (عليه السلام ) با اين سخن ، بيانگر اين حقيقت است كه من از لحظه
خلقتم ، هميشه با او بوده ام و در همه حال با اويم ، حضور او را در زندگى خود احساس
مى كنم ، او دوستى است كه رشته اى در گردنم افكنده و مى برد هر جا كه خاطر خواه او
است !
پـس از بـيـان نـخـسـتـيـن مـرحـله ربـوبيت ، يعنى هدايت بعد از آفرينش ، به
نعمتهاى مادى پـرداخـتـه مـى گويد: او كسى است كه مرا غذا مى دهد و سيراب مى كند (و
الذى يطعمنى و يسقين ).
آرى من همه نعمتها را از او مى بينم ، پوست و گوشت من ، آب و غذاى من ، همه از
بركات او است .
نـه تـنـهـا در حالت صحتم مشمول نعمتهاى اويم ، بلكه هنگامى كه بيمار شوم او است كه
مرا شفا مى دهد (و اذا مرضت فهو يشفين ).
بـا اينكه بيمارى نيز گاهى از ناحيه او است ، اما براى رعايت ادب در سخن آن را به
خود نسبت مى دهد.
سـپس از مرحله زندگى دنيا پا را فراتر گذارده ، به زندگى جاويدان در سراى آخرت مـى
پـردازد تـا روشن سازد كه من همه جا بر سر خوان نعمت او نشسته ام نه فقط در دنيا كه
در آخرت نيز هم .
مـى گـويـد: او كـسـى اسـت كه مرا مى ميراند و بار ديگر زنده مى كند (و الذى يميتنى
ثم يحيين ).
آرى هم مرگ من از او است و هم بازگشت مجدد به زندگى از ناحيه او است .
و هنگامى كه وارد عرصه محشر شوم ، چشم اميدم به او دوخته شده چرا كه او كسى است كه
طمع دارم گناهم را در روز جزا بيامرزد (و الذى اطمع ان يغفر لى خطيئتى يوم الدين ).
بـدون شـك پيامبران معصومند و گناهى ندارند كه بخشوده شود، ولى چنانكه در گذشته هم
گفته ايم گاهى حسنات نيكان ، گناه مقربان محسوب مى شود، و در مقام والاى آنان گاه
انـجام يك كار خوب نيز قابل بازخواست است ، چرا كه از كار نيكوترى جلوگيرى كرده ، و
لذا ترك اولايش مى نامند.
او هـرگـز تـكـيـه بـر اعـمـال نـيـك خود نمى كند كه اينها در جنب كرم الهى ، هيچ
است و در مقابل نعمتهايش قابل ذكر نيست ، بلكه تنها تكيه اش بر لطف خدا است ، و اين
آخرين مرحله انقطاع الى الله است .
كـوتـاه سـخـن ايـنـكـه : ابراهيم براى مشخص ساختن معبود حقيقى ، نخست به سراغ
خالقيت پـروردگـار مـى رود، سـپـس مـقـام ربـوبـيـت او را در هـمـه مراحل روشن مى
سازد.
نخست مرحله هدايت است ، سپس مرحله نعمتهاى مادى - اعم از ايجاد
شرائط و دفع موانع - و سرانجام مرحله زندگى جاودانى در سراى ديگر كه در آنجا نيز
ربـوبـيـتـش در چـهره بخشش مواهب و آمرزش گناه جلوه گر مى شود، و به اين ترتيب بر
پـنـدار خـرافـى خـدايان متعدد و ارباب انواع خط بطلان مى كشد و سر تعظيم بر آستان
پروردگار فرود مى آورد.
آيه و ترجمه
رب هب لى حكما و أ لحقنى بالصالحين
(83)
و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين
(84)
و اجعلنى من ورثة جنة النعيم
(85)
و اغفر لا بى إ نه كان من الضالين
(86)
و لا تخزنى يوم يبعثون
(87)
|
ترجمه :
83 - پروردگارا! به من علم و دانش مرحمت فرما، و مرا به صالحان ملحق كن .
84 - و براى من در ميان امتهاى آينده زبان صدق (و ذكر خير) قرار ده .
85 - و مرا از وارثان بهشت پر نعمت گردان .
86 - و پدرم (عمويم ) را بيامرز كه او از گمراهان بود.
87 - و مرا در روزى كه مردم مبعوث مى شوند، شرمنده و رسوا مكن
تفسير:
دعاهاى پر بار ابراهيم (عليه السلام )
در ايـنـجـا دعـاهـاى ابـراهـيم و تقاضاهاى او از پيشگاه خدا شروع مى شود، گوئى پس
از دعـوت آن قـوم گـمـراه بـه سـوى پروردگار، و بيان جلوه هاى ربوبيت او در عالم
هستى يـكـبـاره از آنها بريده و رو بدرگاه خدا مى آورد و هر چه مى خواهد از او مى
خواهد تا به قـوم بـت پـرسـت نـشان دهد هر چه براى دنيا و آخرت مى خواهيد بايد از
او بطلبيد ضمنا تاكيد ديگرى است بر ربوبيت مطلقه خداوند.
نـخـسـتين تقاضائى كه از پيشگاهش مى كند اين است : پروردگارا! به من علم و دانش و
حق بينى مرحمت فرما و مرا به صالحان ملحق كن (رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين )
در اينجا نخست مقام حكم مى خواهد، و سپس ملحق شدن به صالحان . حكم و حكمت از يك
ريشه است ، و حكمت همانگونه كه راغب در مفردات گفته رسيدن به حق از طريق علم و
آگاهى است و شـنـاخت موجودات و افعال نيك ، و به تعبير ديگر معرفت ارزشها و
معيارهائى كه انسان بـه وسـيـله آن بـتـوانـد، حـق را هـر كـجـا هـسـت بـشـنـاسـد،
و بـاطـل را در هـر لبـاس تشخيص دهد، اين همان چيزى است كه بعضى از فلاسفه از آن به
عنوان كمال قوه نظريه تعبير كرده اند.
اين همان حقيقتى است كه لقمان از ناحيه خدا دريافت داشته بود: و لقد آتينا لقمان
الحكمة (لقـمان - 12) و به عنوان خير كثير در آيه 269 سوره بقره از آن ياد شده است
: و من يؤ ت الحـكمة فقد اوتى خيرا كثيرا و به نظر مى رسد كه حكم مفهومى برتر از
حكمت داشته بـاشـد، يـعـنى آگاهى توأ م با آمادگى براى اجرا، و به تعبير ديگر قدرت
بر داورى صحيح كه خالى از هوا - پرستى و خطا باشد.
آرى ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) قبل از هر چيز از خدا شناخت عميق و صحيح توأ م با
حاكميت تقاضا مى كند، چرا كه هيچ برنامه عملى بدون چنين زير بنائى امكان پذير نيست
.
و بـه دنـبـال آن مـلحـق شـدن بـه صالحين را از خدا تقاضا مى كند كه اشاره به جنبه
هاى عـمـلى و بـه اصـطـلاح حـكـمـت عـمـلى اسـت ، در مـقـابـل تـقـاضـاى قبل كه
ناظر به حكمت نظرى بود.
بـدون شـك ابـراهـيم (عليه السلام ) هم داراى مقام حكم بود و هم در زمره صالحان پس
چرا چنين تقاضائى از خدا مى كند؟
پـاسخ اين است كه نه حكمت داراى حد معينى است و نه صالح بودن او تقاضا مى كند روز
بـه روز بـه مـراتـب بـالاتـر و والاتـر از عـلم و عمل برسد، حتى به موقعيت
يك پيامبر اولواالعزم در اين جنبه ها قانع نيست !
بـعـلاوه او مـى دانـد هـمـه ايـنها از ناحيه خدا است و هر لحظه امكان لغزش و سلب
اين مواهب وجـود دارد، لذا ادامـه آن را عـلاوه بـر تـكـامـل از خـدا مى طلبد،
همانگونه كه ما - با اينكه انـشـاء الله در صـراط مـسـتقيم ايمان گام بر مى داريم -
همه روز از خدا هدايت به صراط مـسـتـقـيـم را در نـمـازهـايـمـان مـى طـلبـيـم ، و
تـقـاضـاى ادامـه ايـن راه و تكامل داريم .
بعد از اين دو تقاضا، درخواست مهم ديگرى با اين عبارت مى كند: خداوندا براى من در
ميان امـتـهـاى آيـنـده لسـان صـدق و ذكـر خـيـر قـرار ده (و اجعل لى لسان صدق فى
الاخرين )
آنـچـنـان كـن كـه يـاد من در خاطره ها بماند و خط و برنامه من در ميان آيندگان
ادامه يابد، اسـوه و الگـوئى بـاشم كه به من اقتدا كنند، و پايه گذار مكتبى باشم كه
بوسيله آن راه تو را بياموزند، و در خط تو حركت كنند.
خـداوند اين دعاى ابراهيم را نيز به اجابت رساند همانگونه كه قرآن مى گويد: و جعلنا
لهـم لسـان صـدق عـليـا: مـا بـراى ابـراهـيـم و اسـحـاق و يعقوب ذكر خير و لسان
صدق برجسته و والائى قرار داديم (مريم - 50).
بـعـيـد نيست كه اين تقاضا شامل همان چيزى باشد كه ابراهيم بعد از بناى خانه كعبه
از خدا خواست و عرض كرد: ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم
الكتاب و الحـكـمـة و يـزكـيـهـم : پـروردگـارا در مـيـان فـرزنـدان مـا (مـن و
اسـمـاعـيـل ) پـيـامـبرى مبعوث كن كه آيات تو را بر آنها بخواند و به آنان كتاب و
حكمت بياموزد و آنها را پاكيزه كند و رشد دهد (بقره - 129).
و مى دانيم اين تقاضا با ظهور پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) تحقق
يافت و ذكر خير ابراهيم از اين طريق در اين امت بزرگ تداوم گرفت .
سـپـس افـق ديـد خود را از اين دنيا برگرفته و متوجه سراى جاودانه آخرت مى كند و به
دعـاى چـهـارمـى پـرداخته چنين مى گويد: خداوندا مرا از وارثان بهشت پر نعمت قرار
ده (و اجعلنى من ورثة جنة النعيم )
بـهـشـتى كه نعمتهاى معنوى و مادى در آن موج مى زند، نعمتهائى كه نه زوالى دارد، و
نه مـلالى ، نـعـمـتـهـائى كـه بـراى مـا زنـدانـيـان جـهـان دنـيـا حـتـى قـابـل
درك نـيـست نه از مغزهايمان گذشته و نه چشمهايمان ديده و نه گوشهايمان شنيده است !.
سـابـقـا گـفـتـه ايـم تـعـبـيـر به ارث در مورد بهشت يا به خاطر آنست كه ارث به
معنى دستيابى به نعمتى است بى رنج و تعب و مسلما آنهمه نعمتهاى بهشتى در برابر
طاعات ناچيز ما موهبتى بى رنج و تعب است ، و يا به خاطر آنست كه طبق روايات هر
انسانى خانه اى در بهشت و خانه اى در دوزخ دارد هنگامى كه دوزخى شود خانه بهشتيش به
ديگران مى رسد.
در پـنجمين دعا نظرش را متوجه عموى گمراهش كرده و طبق وعده اى كه به او قبلا داده
بود كـه من براى تو استغفار مى كنم چنين مى گويد: خداوندا! پدرم (عمويم ) را بيامرز
كه او از گمراهان بود (و اغفر لابى انه كان من الضالين ).
اين وعده را ابراهيم طبق صريح آيه 114 سوره توبه و ما كان استغفار ابراهيم لابيه
الا عن موعدة وعده اياه قبلا به او داده بود و هدفش اين بود كه از اين طريق بتواند
در قلب او نـفـوذ كـنـد، و او را بـه سـوى ايـمـان بـكـشـانـد، لذا بـه او چـنـيـن
قـولى داد و بـه ايـن قـول نـيـز عـمل كرد، و طبق روايتى از ابن عباس نقل شده كرارا
براى آزر استغفار نمود، اما هـنـگـامـى كـه آزر در حـال كفر از دنيا رفت و دشمنى او
در برابر آئين حق مسلم شد ابراهيم استغفار را قطع كرد
چـنـانـكـه در ذيـل هـمـان آيـه فوق مى خوانيم فلما تبين انه عدو لله تبرء منه :
هنگامى كه آشكار شد كه او دشمن خدا است از او بيزارى جست .
سـرانـجـام شـشمين و آخرين دعاى خود را كه آن هم پيرامون روز بازپسين است اين چنين
به پـيشگاه خدا عرضه مى دارد: خداوندا مرا در روزى كه مردم برانگيخته مى شوند رسوا
مكن (و لا تخزنى يوم يبعثون )
لا تـخـزنـى از مـاده خـزى (بـر وزن حزب ) به طورى كه راغب در مفردات گويد به معنى
شكست روحى (و شرمسارى ) است كه يا از ناحيه خود انسان است كه به صورت حياء مفرط
جـلوه گـر مـى شـود، و يـا از نـاحـيـه ديـگـرى اسـت كـه بـر انـسـان تحميل مى كند.
ايـن تـعبير از ناحيه ابراهيم (عليه السلام )، علاوه بر اينكه درس و سرمشقى است
براى ديگران نشانه نهايت احساس مسئوليت و اعتماد بر لطف پروردگار است .
آيه و ترجمه
يوم لا ينفع مال و لا بنون
(88)
إ لا من أ تى الله بقلب سليم
(89)
و أ زلفت الجنة للمتقين
(90)
و برزت الجحيم للغاوين
(91)
و قيل لهم أ ينما كنتم تعبدون
(92)
من دون الله هل ينصرونكم أ و ينتصرون
(93)
فكبكبوا فيها هم و الغاون
(94)
و جنود إ بليس أ جمعون
(95)
قالوا و هم فيها يختصمون
(96)
تالله إ ن كنا لفى ضلال مبين
(97)
إ ذ نسويكم برب العالمين
(98)
و ما أ ضلنا إ لا المجرمون
(99)
فما لنا من شافعين
(100)
و لا صديق حميم
(101)
فلو أ ن لنا كرة فنكون من المؤ منين
(102)
إ ن فى ذلك لاية و ما كان أ كثرهم مؤ منين
(103)
و إ ن ربك لهو العزيز الرحيم
(104)
|
ترجمه :
88 - در آن روزيكه مال و فرزندان سودى نمى بخشد.
89 - مگر كسى كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد.
90 - (در آنروز) بهشت براى پرهيزگاران نزديك مى شود.
91 - و دوزخ براى گمراهان آشكار مى گردد.
92 - و به آنها گفته مى شود كجا هستند معبودانى كه آنها را پرستش مى كرديد؟
93 - معبودهائى غير از خدا، آيا آنها شما را يارى مى كنند؟ يا كسى بيارى آنها مى
آيد؟
94 - در اين هنگام همه آن معبودان با عابدان (گمراه ) به دوزخ افكنده مى شوند.
95 - و همچنين لشكريان ابليس عموما.
96 - آنها در آنجا به مخاصمه بر مى خيزند و مى گويند:
97 - به خدا سوگند كه ما در گمراهى آشكار بوديم .
98 - چون شما را با پروردگار عالميان برابر مى شمرديم .
99 - اما كسى جز مجرمان ما را گمراه نكرد.
100 - (افسوس كه امروز) شفاعت كننده گانى براى ما وجود ندارد.
101 - و نه دوست گرم و پر محبتى .
102 - اگر بار ديگر (به دنيا) بازگرديم از مؤ منان خواهيم بود.
103 - در اين ماجرا آيت (و عبرتى ) است ولى اكثر آنها مؤ من نبودند.
104 - و پروردگار تو عزيز و رحيم است .
تفسير:
مخاصمه معبودان و عابدان گمراه !
در آخـريـن آيـه بحث گذشته اشاره كوتاهى به روز قيامت و مساله معاد بود در آيات
مورد بـحـث ، تـرسـيـم جـامعى از چگونگى روز رستاخيز ضمن چندين آيه بيان شده ، و
مهمترين مـتـاعـى كـه در آن بـازار خـريـدار دارد و هـمچنين سرنوشت مؤ منان و
كافران و گمراهان و لشكر شيطان بازگو شده است ، و ظاهر آيات نشان مى دهد كه اين
توصيف و توضيح از كـلام ابـراهـيـم (عليه السلام ) و دنباله آخرين دعاى او است و
غالب مفسران نيز چنين گفته انـد، هـر چـنـد بعضى احتمال داده اند كه آيات مورد بحث
تماما سخن الهى است كه در تعقيب سـخـنـان ابـراهـيـم و بـراى تـوضـيـح و تـكـمـيـل
آن آمـده اسـت ولى ايـن احتمال ضعيف است .
بـه هـر حـال نـخـسـت مـى گـويـد: روز رسـتـاخـيـز روزى اسـت كـه هـيـچ مال و
فرزندى سودى نمى دهد (يوم لا ينفع مال و لا بنون ).
در حـقـيقت اين دو سرمايه مهم زندگى دنيا، اموال و نيروهاى انسانى در آنجا كمترين
نتيجه اى بـراى صـاحـبانش نخواهد داشت ، و به طريق اولى ساير سرمايه هاى اين جهان
كه در رتبه هاى بعد از اين دو قرار دارند سودى نخواهد بخشيد.
بـديـهـى اسـت مـنـظـور در ايـنـجـا از مـال و فـرزنـدان ، مـال و فرزندانى نيست كه
در طريق جلب رضاى خدا به كار گرفته شده باشند، بلكه تكيه روى جنبه هاى مادى مساله
است ، منظور اين است كه سرمايه هاى مادى در آن روز مشكلى را حـل نـمـى كـنـد، امـا
در صـورتـى كـه در طـريـق اطاعت فرمان پروردگار قرار گيرند سرمايه مادى نخواهند
بود، رنگ الهى و صبغه الله به خود مى گيرند و الباقيات
الصالحات محسوب مى شوند.
سـپـس بـه عـنوان استثناء بر اين سخن مى افزايد: مگر كسى كه به حضور خدا بيايد در
حـالى كه قلب سليم سالم از هر گونه شرك و كفر و آلودگى به گناه ) داشته باشد (الا
من اتى الله بقلب سليم ).
و بـه ايـن تـرتـيـب تنها سرمايه نجاتبخش در قيامت ، قلب سليم است ، چه تعبير جامع
و جـالبـى ؟ تـعـبـيـرى كـه هـم ايـمـان خـالص و نـيـت پـاك در آن وجود دارد، و هم
هر گونه عـمـل صـالح ، چـرا كـه چـنـيـن قـلب پـاكـى ، ثـمـره اى جـز عـمـل پـاك
نـخـواهـد داشـت ، و بـه تـعـبـيـر ديـگـر هـمـانـگـونـه كـه قـلب و روح انسان در
اعـمـال انسان مؤ ثر است اعمال او نيز بازتاب وسيعى در قلب و جان دارد و آن را به
رنگ خود - خواه رحمانى يا شيطانى - در مى آورند.
سپس به شرح بهشت و دوزخ پرداخته چنين مى گويد: در آن هنگام بهشت به پرهيزگاران
نزديك مى گردد (و ازلفت الجنة للمتقين ).
و دوزخ براى گمراهان آشكار مى شود (و برزت الجحيم للغاوين ).
اين در حقيقت قبل از ورود آنها به بهشت و دوزخ است كه هر يك از اين دو گروه منظره
جايگاه خـود را از نـزديـك مـى بـيـنند: مؤ منان مسرور و گمراهان وحشت زده مى شوند،
و اين نخستين برنامه هاى پاداش و كيفر آنها است .
جـالب ايـنـكـه نـمـى گـويد: پرهيزگاران را به بهشت نزديك مى كنند، بلكه مى گويد
بـهـشـت را بـه آنها نزديك مى سازند و اين اشاره به مقام بسيار با عظمت و پرارزش
آنها است .
ايـن نـكـتـه نـيـز قـابـل دقت است كه تعبير به غاوين (گمراهان ) همان تعبيرى است
كه در داستان شيطان بعد از آنكه از درگاه خدا رانده شد آمده است آنجا كه خداوند مى
فرمايد: ان عـبـادى ليـس عـليـك عـليهم من سلطان الا من اتبعك من الغاوين : تو بر
بندگان من سلطه اى نخواهى داشت مگر گمراهانى كه پيروى تو مى كنند (سوره حجر آيه
42).
سـپـس بـه گفتگوهاى سرزنش بار و عتاب آميزى كه در اين هنگام با اين گروه گمراه مى
شـود پـرداخـتـه چـنـيـن مـى گـويـد: و بـه آنـها گفته مى شود كجا هستند معبودهائى
را كه پيوسته عبادت مى كرديد؟ (و قيل لهم اين ما كنتم تعبدون ).
معبودهائى كه غير از خدا بودند (من دون الله ).
آيـا آنـهـا در بـرابـر اين شدائد و سختيها كه اكنون با آن روبرو هستيد شما را يارى
مى كنند؟! (هل ينصرونكم ).
يـا مـى تـوانـند كسى را به يارى شما دعوت كنند، و يا حتى كسى به يارى خود آنها مى
آيد؟! (او ينتصرون ).
ولى آنها جوابى در برابر اين سؤ ال ندارند و كسى هم چنين انتظارى از آنها ندارد.
در ايـن هـنگام همه معبودان را جمع كرده با عابدان گمراهشان به دوزخ مى افكنند
(فكبكبوا فيها هم و الغاوون ).
و به گفته بعضى از مفسران هر يكى بر روى ديگرى افكنده خواهد شد!
و همچنين لشكريان ابليس عموما (و جنود ابليس اجمعون ).
در حـقـيـقـت اين سه گروه ، بتها، و پرستش كنندگان بتها، و لشكريان شيطان كه دلالان
ايـن گـناه و انحراف بودند، همگى در دوزخ جمع مى شوند، اما به اين صورت كه آنها را
يكى پس از ديگرى به آن مى افكنند.
چـون كـبـكـبـوا در اصـل از مـاده كـب اسـت ، كـب بـه مـعـنـى افـكـنـدن چـيـزى بـه
صـورت در گـودال آمـده اسـت ، و تـكرار آن (كبكب )، تكرار اين سقوط را مى رساند و
اين نشان مى دهد كـه آنها به هنگام سقوط در دوزخ همانند سنگى مى باشند كه از بالاى
بلندى به درهاى پرتاب مى شود نخست به نقطه اى افتاده و از آنجا به نقطه ديگر تا در
قعر دره قرار گيرد.
ولى سـخـن بـه ايـنـجـا پـايـان نـمـى گـيـرد بـلكـه بـه دنـبـال آن صـحنه اى از
نزاع و جدال اين سه گروه دوزخى را مجسم مى سازد: آنها در جهنم به مخاصمه و جدال
پرداخته ، مى گويند (قالوا و هم فيها يختصمون ).
آرى عـابدان گمراه مى گويند: به خدا سوگند ما در گمراهى آشكارى بوديم (تالله ان كنا
لفى ضلال مبين ).
زيـرا شـمـا مـعـبـودان دروغـين را با پروردگار عالميان برابر مى پنداشتيم !
(اذنسويكم برب العالمين ).
امـا هـيـچـكس ما را گمراه نكرد مگر مجرمان (و ما اضلنا الا المجرمون ). همان
مجرمانى كه رؤ ساى جامعه ما بودند و براى حفظ منافع خويش ما را به اين راه كشاندند
و بدبخت كردند.
ايـن احـتمال نيز دارد كه منظور از مجرمان ، شياطين يا نياكان گمراهشان باشند كه
آنها را به اين راه كشاندند.
ولى افسوس كه امروز شفاعت كنندگانى براى ما وجود ندارد (فما لنا من شافعين ).
و نـه دوسـت گـرم و پر محبتى كه بتواند ما را يارى كند (و لا صديق حميم ). خلاصه نه
مـعـبودان به شفاعت ما مى پردازند، آنچنانكه ما در دنيا مى پنداشتيم ، و نه دوستان
قدرت يارى ما را دارند.
قابل توجه اينكه شافعين در آيه گذشته به صورت جمع صديق به صورت مفرد آمده ، اين
تفاوت ممكن است به خاطر آن باشد كه اين گروه از گمراهان با چشم خود مى بينند مؤ
منانى كه لغزشهائى داشته اند از شفاعت جمعى از شفاعت كنندگان همچون انبياء و اوصياء
و فـرشـتگان ، و شفاعت بعضى از دوستان صالح برخوردار مى شوند، آنها نيز آرزو مى
كنند كه اى كاش شفاعت كننده و دوستى داشتند.
بعلاوه صديق و عدو به طورى كه بعضى از مفسران تصريح كرده اند هم بر مفرد اطلاق مى
شود، هم بر جمع .
امـا بـه زودى مـتـوجـه اين واقعيت مى شوند كه نه تاسف در آنجا سودى دارد و نه آنجا
دار عمل و جبران است ، لذا آرزوى بازگشت به دنيا مى كنند و مى گويند: اگر بار ديگر
به دنيا برگرديم از مؤ منان خواهيم بود! (فلو ان لنا كرة فنكون من المؤ منين )
درسـت اسـت كـه آنـهـا در آنـجـا و در آن روز، ايـمـان پـيـدا كـرده اند، ولى اين
يكنوع ايمان اضـطـرارى اسـت ، ايمانى مؤ ثر و سازنده است كه اختيارى و در اين جهان
باشد، ايمانى كه سرچشمه هدايت و اعمال صالح گردد.
ولى بـه هـر حـال ايـن آرزو نـيـز مشكلى را حل نمى كند، و سنت الهى اجازه بازگشت را
به هـيـچـكـس نـمـى دهـد، و خـود آنـهـا نـيـز ايـن حـقـيـقـت را مـى دانـنـد و
كـلمـه لو دليل بر آن است .
سـرانـجـام در پـايـان ايـن بـخـش از سـرگـذشت ابراهيم ، و گفتگوهايش با قوم گمراه
و دعـاهـايـش در پـيشگاه خدا، و توصيفهايش از وضع روز قيامت ، خداوند به عنوان يك
نتيجه گـيـرى بـراى هـمـه بـنـدگـان ، همان دو آيه تكان دهنده را كه در پايان
داستان موسى و فـرعـون آمـده بـود و در پايان داستان انبياء ديگر نيز در همين سوره
خواهد آمد، تكرار مى فـرمـايـد: در اين ماجرا نشانه بزرگى است بر عظمت و قدرت خدا و
بر سرانجام دردناك گمراهان و پيروزى مؤ منان ، اما اكثر آنها مؤ من نبودند (ان فى
ذلك
لاية و ما كان اكثرهم مؤ منين ).
و پـروردگـار تو پيروز و شكست ناپذير و رحيم و مهربان است (و ان ربك لهو العزيز
الرحيم ).
تـكرار اين جمله ها دلدارى مؤ ثرى است براى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم )
و مؤ منان اندك در آن روز، و همچنين اقليتهاى مؤ من در هر عصر و زمان تا از اكثريت
گمراه وحشت نـكنند و به عزت و رحمت الهى دلگرم باشند، و هم تهديدى است براى گمراهان
و اشاره اى است به اينكه اگر مهلتى به آنها داده مى شود، نه از جهت ضعف است بلكه به
خاطر رحمت است .
نكته ها:
1 - قلب سليم تنها سرمايه نجات
در لابلاى سخنان ابراهيم (عليه السلام ) در آيات فوق خوانديم كه در توصيف قيامت مى
گويد در آنجا چيزى به كار نمى آيد جز قلب سليم .
سـليـم كـه از مـاده سـلامـت اسـت مفهوم روشنى دارد يعنى قلبى كه از هر گونه بيمارى
و انحراف اخلاقى و اعتقادى دور باشد.
مـگـر نـه ايـن اسـت كـه قـرآن دربـاره منافقان مى گويد: فى قلوبهم مرض فزادهم الله
مـرضـا: در دلهـاى آنـهـا يـكـنوع بيمارى است و بر اثر لجاجتشان خدا بر اين بيمارى
مى افزايد! (سوره بقره آيه 10).
در چند حديث پر معنى قلب سليم به خوبى معرفى شده :
1 - در حـديـثـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) در ذيل آيه مورد بحث مى خوانيم و
كل قلب فيه شرك او شك فهو ساقط: هر قلبى كه در آن شرك و شكى است
آن قلب سقوط مى كند و بى ارزش است .
2 - از سـوئى ديگر مى دانيم علائق شديد مادى ، و دنيا پرستى انسان را به هر انحراف
و گناه مى كشاند، چرا كه حب الدنيا رأ س كل خطيئة : عشق به دنيا سرچشمه هر گناهى
است و لذا قـلب سليم ، قلبى است كه خالى از حب دنيا باشد، همانگونه كه امام صادق
(عليه السـلام ) در حـديـث ديـگـرى در ذيـل هـمين آيه فرمود: هو القلب الذى سلم من
حب الدنيا: اين قلبى است كه از عشق دنيا سالم باشد.
با توجه به آيه 197 سوره بقره و تزودوا فان خير الزاد التقوى .
توشه برگيريد كه بهترين توشه براى آن جهان پرهيزگارى است روشن مى شود كه قلب سليم
قلبى است كه بر اثر سلامت سرچشمه تقواى الهى گردد.
3 - آخـريـن سـخـن ايـنـكـه قـلب سليم قلبى است كه جز خدا در آن نباشد، آنگونه كه
امام صـادق در پـاسـخ سـؤ الى پـيـرامون اين آيه فرمود: القلب السليم الذى يلقى ربه
و ليـس فـيـه احد سواه : قلب سليم قلبى است كه خدا را ملاقات كند در حالى كه غير از
او در آن نباشد.
ناگفته پيدا است كه منظور از قلب در اين گونه موارد روح و جان آدمى است .
در روايات اسلامى پيرامون قلب و سلامت آن و آفاتى كه بر آن وارد مى شود و راه
مبارزه با اين آفات مطالب فراوانى آمده است كه از مجموع آنها اين منطق اسلامى كاملا
آشكار است كه اسلام قبل از هر چيز به زير بناى فكرى و عقيدتى
و اخلاقى اهميت مى دهد، چرا كه تمامى برنامه هاى عملى انسان بازتابى از آن است .
هـمـانـگـونـه كـه سـلامـت قـلب ظـاهـرى ، عـامـل سـلامـت جـسـم و بـيمارى آن سبب
بيمارى همه اعضاء است ، چرا تغذيه تمام سلولهاى بدن بـوسـيـله خـونـى انـجام مى
گيرد كه به كمك قلب به تمام نقاط كشور تن فرستاده مى شـود، هـمـيـن گـونـه سـلامت و
فساد برنامه هاى زندگى انسان جلوه و بازتابى است از سلامت و فساد عقيده و اخلاق .
اين بحث را با سخنى از امام صادق (عليه السلام ) پايان مى دهيم آنجا كه فرمود:
قلبها چهار گونه است :
قلبى كه در آن نفاق و ايمان است .
و قلبى كه وارونه است .
و قلبى كه مهر بر آن خورده ، هيچ حقى بر آن وارد نمى شود.
و قلبى كه نورانى است و خالى (از غير خدا).
سـپـس افـزود: قـلب نـورانـى قـلب مـؤ مـن اسـت ، هر گاه خدا نعمتى به او بخشد شكر
مى گـويـد و هـر گـاه مـصـيـبـتـى بـه او رسد صبر و شكيبائى مى كند، اما قلب وارونه
قلب مـشـركـان اسـت هـمـانـگـونه كه خداوند فرموده : افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى
امن يمشى سـويـا على صراط مستقيم : آيا كسى كه به صورت بر زمين راه مى رود هدايت
يافته تر است يا كسى كه راست قامت بر صراط مستقيم گام بر مى دارد؟!
امـا قـلبـى كـه در آن ايـمـان و نـفـاق اسـت قـلب كـسـانـى اسـت كـه در بـرابـر
حـق و بـاطـل بـى تـفـاوتـند، اگر در محيط حق قرار گيرند تابع حق مى شوند و اگر در
محيط باطل باشند گرايش به باطل پيدا مى كنند، و اما قلب مهر خورده قلب منافقان است
.
2 - در روايـات مـتـعـددى كـه از امـام بـاقـر و امـام صـادق (عـليـه السـلام ) در
ذيـل آيه فكبكبوا فيها هم و الغاوون رسيده چنين مى خوانيم : هم قوم وصفوا عدلا
بالسنتهم ثم خالفوه الى غيره : اين آيه درباره كسانى است كه حق و عدالتى را با زبان
توصيف مى كنند اما در عمل مخالف آن را انجام مى دهند.
ايـن نـشـان مى دهد كه گفتار بدون عمل تا چه حد زشت و مذموم است كه گوينده ، آن را
به طرز دردناكى در آتش دوزخ مى افكند، آنها كسانى هستند كه هم گمراهند و هم گمراه
كننده ، سـخـنـشـان مـردم را بـه سـوى حـق مـى خـوانـد و عـمـلشـان بـه باطل ، بلكه
عملشان بيانگر عدم ايمانشان به گفتارشان است .
ضـمـنـا بايد توجه داشت غاوون كه از ماده غى گرفته شده به معنى هر گونه گمراهى
نـيـسـت ، بـلكـه بـه گـفـتـه راغـب در مـفـردات ، آن نـوع جهل و گمراهى است كه از
فساد عقيده سرچشمه گيرد.
3 - در ذيـل آيـه فـمـا لنا من شافعين و لا صديق حميم : (ما نه شفاعت - كنندگانى
داريم و نـه دوسـت پر محبتى ) روايات متعددى نقل شده و در بعضى صريحا آمده است :
الشافعون الائمة ، و الصديق من المؤ منين : شافعان امامان هستند، و دوستان مؤ
منانند.
در حـديـث ديـگـرى از جـابـر بـن عـبـدالله مـى خـوانـيـم كـه از رسـول خـدا (صـلى
اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) چـنـيـن شـنـيـدم كـه مـى فـرمـود: ان الرجـل يـقـول
فـى الجـنـة مـا فـعـل صـديـقـى فـلان ، و صـديـقـه فـى الجـحـيـم ، فيقول الله
اخرجوا له صديقه الى الجنة فيقول من بقى
فـى النـار فـمـا لنا من شافعين و لا صديق حميم : بعضى از بهشتيان مى گويند چه بر
سر دوست ما آمد، در حالى كه دوستشان در جهنم است ، خداوند براى اينكه قلب اين مؤ من
را شـاد كـند فرمان مى دهد دوستش را از دوزخ خارج كنند و به بهشت بفرستند، اينجا
است كه بـاقـيـمـانـدگـان در دوزخ مـى گـويـنـد واى بر ما كه نه شفاعت كننده اى
داريم نه دوست مهربانى !.
بـديـهـى اسـت نه شفاعت بدون معيار و ملاك است و نه تقاضا درباره دوستشان بيحساب ،
بايد يكنوع پيوند و ارتباط معنوى در ميان شفاعت كننده و شفاعت شونده وجود داشته تا
اين هـدف تـحـقـق يـابـد (شـرح مـفـصـل ايـن مـوضـوع را در بـحـث شـفـاعـت در جـلد
اول تفسير نمونه ذيل آيه 48 سوره بقره آورده ايم ).
آيه و ترجمه
كذبت قوم نوح المرسلين
(105)
إ ذ قال لهم أ خوهم نوح أ لا تتقون
(106)
إ نى لكم رسول أ مين
(107)
فاتقوا الله و أ طيعون
(108)
و ما أ سئلكم عليه من أ جر إ ن أ جرى إ لا على رب العالمين
(109)
فاتقوا الله و أ طيعون
(110)
قالوا أ نؤ من لك و اتبعك الا رذلون
(111)
قال و ما علمى بما كانوا يعملون
(112)
إ ن حسابهم إ لا على ربى لو تشعرون
(113)
و ما أ نا بطارد المؤ منين
(114)
إ ن أ نا الا نذير مبين
(115)
|
ترجمه :
105 - قوم نوح رسولان را تكذيب كردند.
106 - هنگامى كه برادرشان نوح به آنها گفت ، آيا تقوى پيشه نمى كنيد؟
107 - من براى شما رسول امينى هستم .
108 - تقواى الهى پيشه كنيد، و مرا اطاعت نمائيد.
109 - مـن هـيـچ مـزدى در برابر اين دعوت از شما نمى خواهم اجر من تنها بر پروردگار
عالميان است .
110 - بنابراين تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد.
111 - گـفـتـنـد آيا ما به تو ايمان بياوريم در حالى كه افراد پست و بى ارزش از تو
پيروى كرده اند؟!
112 - (نوح ) گفت ، من چه مى دانم آنها چه كارى داشته اند.
113 - حساب آنها تنها بر پروردگار من است ، اگر شما مى فهميديد؟
114 - و من هرگز مؤ منان را طرد نخواهم كرد.
115 - من تنها انذار كننده آشكارى هستم .
تفسير:
اى نوح ! چرا بى سر و پاها گرد تو را گرفته اند؟
قـرآن بـعـد از پـايـان ماجراى ابراهيم و گفتگوهايش با قوم گمراه سخن از قوم نوح به
عنوان يك ماجراى آموزنده ديگر به ميان مى آورد، و لجاجت و سرسختى و بى شرمى آنها را
با عاقبت دردناكشان ضمن چند آيه بازگو مى كند.
نخست مى گويد: قوم نوح ، رسولان را تكذيب كردند (كذبت قوم نوح المرسلين ).
مـعـلوم اسـت كـه قـوم نوح تنها نوح را تكذيب كردند اما از آنجا كه دعوت همه
پيامبران از نـظر اصول يكى بود، تكذيب نوح تكذيب همه رسولان محسوب مى شد، و لذا مى
فرمايد قوم نوح مرسلين را تكذيب كردند.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه اصـولا قـوم نـوح ، منكر همه اديان و مذاهب
بودند و تمام پيامبران الهى را چه قبل از ظهور نوح و چه بعد از ظهورش تكذيب مى
كردند.
سـپـس بـه ايـن فراز از زندگى او كه شبيه فرازهائى است كه در گذشته از ابراهيم و
موسى نقل شد اشاره كرده مى گويد: به خاطر بياور هنگامى كه برادرشان نوح به آنها گفت
: آيا پرهيزگارى پيشه نمى كنيد (اذ قال لهم اخوهم نوح الا تتقون ).
تعبير به برادر تعبيرى است كه نهايت پيوند محبت آميز را بر اساس مساوات و برابرى
مـشـخـص مـى كـنـد، يعنى نوح بى آنكه بخواهد تفوقى بر آنان بجويد با نهايت صفا و
صميميت آنها را دعوت به پرهيزكارى كرد.
تـعـبـيـر بـه اخـوت و بـرادرى كـه نه تنها در مورد نوح بلكه درباره بسيارى ديگر از
پـيـامـبـران (مـانـند هود و صالح و لوط) آمده است به همه رهبران راه حق الهام مى
بخشد كه بـايـد در دعـوت خـود نـهـايـت مـحبت و صميميت توأ م با دورى از هر گونه
تفوق طلبى را رعايت كنند، تا دلهاى رميده جذب آئين حق گردد، و هيچ سنگينى احساس
نكنند.
پـس از دعـوت بـه تـقـوى كـه خـمير مايه هر گونه هدايت و نجات است اضافه مى كند من
براى شما فرستاده امينى هستم (انى لكم رسول امين ).
از خـدا بـتـرسـيـد و تقوا پيشه كنيد و مرا اطاعت نمائيد كه اطاعت من اطاعت خدا است
(فاتقوا الله و اطيعون ).
ايـن تـعـبـيـر نـشان مى دهد كه نوح (عليه السلام ) سابقه ممتدى از امانت در ميان
قوم خود داشـت و او را بـا ايـن صـفـت والا مـى شـنـاخـتـنـد لذا مـى گـويـد: بـه
هـمـيـن دليل من در اداى رسالت الهى امينم و خيانتى از من نخواهيد ديد.
مـقدم داشتن تقوا بر اطاعت به خاطر اين است كه تا ايمان و اعتقادى نسبت به الله و
ترس از او در ميان نباشد، اطاعت از فرمان پيامبرش صورت نخواهد گرفت .
دگر بار نوح به دليل ديگرى بر حقانيت خود، تمسك مى جويد، دليلى كه زبان بهانه جويان
را كوتاه مى سازد، مى گويد: من از شما در برابر اين دعوتم مزدى نمى طلبم (و ما
اسئلكم عليه من اجر).
اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است (ان اجرى الا على رب العالمين ).
روشن است انگيزه هاى الهى معمولا دليل بر صداقت مدعى نبوت است ، در حالى كه انگيزه
هـاى مـادى به خوبى نشان مى دهد كه هدف سودجوئى است ، مخصوصا اعراب آن عصر با اين
مساله در مورد كاهنان و افرادى شبيه آنان آشنا بودند.
بـاز بـه دنـبـال ايـن جمله همان جمله اى را مى گويد كه بعد از تاكيد بر رسالت و
امانت خويش بيان كرده بود، مى گويد: از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد (فاتقوا الله و
اطيعون ).
|