تفسير نمونه جلد ۱۳
جمعي از فضلا
- ۹ -
(هـارون قـبـل از آمـدن مـوسـى از
مـيـعـادگـاه بـه بـنـى اسـرائيـل ايـن سـخن را گفته بود كه شما مورد آزمايش سختى
قرار گرفته ايد) فريب نخوريد و از راه
توحيد
منحرف نشويد (و لقد قال لهم هارون من قبل يا قوم انما فتنتم به ).
سـپـس اضافه كرد: (پروردگار شما مسلما
همان خداوند بخشنده اى است كه اين همه نعمت به شما مرحمت كرده
) (و ان ربكم الرحمن ).
بـرده بـوديـد شـمـا را آزاد ساخت ، اسير بوديد رهائى بخشيد، گمراه بوديد هدايت
كرد، پـراكـنـده بـوديـد در سـايـه رهـبـرى يـك مـرد آسـمـانـى ، شـمـا را جـمـع و
مـتـحـد نـمـود، جاهل و گمراه بوديد، نور علم بر شما افكند، و به صراط مستقيم توحيد
هدايتتان نمود.
(اكـنـون كـه چـنـيـن است شما از من پيروى
كنيد و اطاعت فرمان من نمائيد) (فاتبعونى
و اطيعوا امرى ).
مگر فراموش كرده ايد برادرم موسى ، مرا جانشين خود ساخته و اطاعتم را بر شما فرض
كرده است چرا پيمان شكنى مى كنيد؟ چرا خود را به دره نيستى سقوط مى دهيد؟
ولى بـنـى اسـرائيـل چـنـان لجـوجـانـه به اين گوساله چسبيده بودند كه منطق نيرومند
و دلائل روشـن ايـن مـرد خدا و رهبر دلسوز در آنها مؤ ثر نيفتاد، با صراحت اعلام
مخالفت با هـارون كـردنـد و (گفتند ما
همچنان به پرستش اين گوساله ادامه مى دهيم تا موسى به سوى ما بازگردد)
(قالوا لن نبرح عليه عاكفين حتى يرجع الينا موسى ).
خلاصه دو پا را در يك كفش كردند، و گفتند: مطلب همين است و غير
اين نيست ، بايد برنامه گوساله پرستى همچنان ادامه يابد تا موسى برگردد، و از او
داورى بـطـلبـيـم : اى بـسـا خود او هم همراه ما در برابر گوساله سجده كند!!
بنابراين خودت را زياد خسته مكن و دست از سر ما بردار!
و بـه اين ترتيب هم فرمان مسلم عقل را از زير پا گذاشتند، و هم فرمان جانشين
رهبرشان را.
ولى بـطـورى كـه مفسران نوشته اند - و قاعده نيز چنين اقتضا مى كند - هنگامى كه
هارون رسـالت خـود را در ايـن مـبـارزه انـجـام داد و اكـثـريت پذيرا نشدند، به
اتفاق اقليتى كه تـابـع او بـودند، از آنها جدا شد و دورى گزيد، مبادا اختلاط آنها
با يكديگر دليلى بر امضاى برنامه هاى انحرافيشان گردد.
عـجـيـب ايـنـكـه : بـعـضـى از مفسران نقل كرده اند كه اين دگرگونيهاى انحرافى در
بنى اسـرائيـل تـنـهـا در چـنـد روز كـوتـاه واقـع شـد، هـنـگامى كه 35 روز از رفتن
موسى به مـيـعـادگـاه گـذشـت ، سـامـرى دسـت بـه كـار شـد و از بـنـى اسرائيل خواست
تا تمام زيورآلاتى را كه از فرعونيان به عاريت گرفته بودند و بعد از داسـتـان غـرق
آنـهـا با خود داشتند جمع كنند، در روز سى و ششم و سى و هفتم و سى و هـشـتـم همه
آنها را در بوته ريخت و آب كرد و مجسمه گوساله را ساخت ، و در روز سى و نـهـم
آنـهـا را بـه پـرستش آن دعوت كرد و گروه عظيمى (طبق پاره اى از روايات ششصد هـزار
نـفـر!) آن را پـذيـرا گـشـتـنـد و يـك روز بـعـد، يـعـنـى بـا پـايـان گـرفـتـن
چهل روز موسى بازگشت .
ولى بـه هـر حال ، هارون با اقليتى در حدود دوازده هزار نفر از مؤ منان ثابت قدم از
جمعيت جـدا شـدنـد در حـالى كـه اكـثـريـت جـاهـل و لجـوج نـزديـك بـود او را بـه
قتل برسانند .
نكته ها:
1 - شوق ديدار!
بـراى آنـهـا كـه از مـسـاله جـاذبـه عـشـق خـدا بـى خـبـرنـد گـفـتـار مـوسى در
پاسخ سؤ ال پروردگار پيرامون عجله او در شتافتن به ميعادگاه پروردگار ممكن است عجيب
آيد آنجا كه مى گويد: (و عجلت اليك رب
لترضى ) پروردگارا من به سوى تو عجله كردم
تا رضايتت را جلب كنم .
ولى آنها با تمام وجود اين حقيقت را درك كرده اند كه :
بـه خـوبـى مى دانند كه چه نيروى مرموزى موسى را به سوى ميعادگاه الله مى كشيد و
آنچنان با سرعت مى رفت كه حتى قومى را كه با او بودند پشت سر گذاشت .
موسى پيش از آن حلاوت وصال دوست و مناجات با پروردگار را بارها چشيده بود، او مى
دانـسـت كـه تمام جهان برابر يك لحظه از اين مناجات نيست . آرى چنين است راه و رسم
آنان كـه از عـشـق مجازى گذشته اند و به مرحله عشق حقيقى ، عشق معبود جاودانى گام
نهاده اند، عـشـق خـداونـدى كـه هـرگـز فـنـا در ذات پـاكـش راه نـدارد و كـمـال
مـطـلق اسـت و خـوبـى بـى حد و انتها، و آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد. بلكه
خوبى همه خوبان پرتو كوچكى از خوبى جاودان او است .
بزرگ پروردگارا! ذره از اين عشق مقدس بما بچشان .
امـام صـادق (عـليهالسلام ) - طبق روايتى - مى فرمايد: المشتاق لا يشتهى طعاما، و
لا يلتذ شرابا، و لا يستطيب رقادا، و لا يانس حميما و لا ياوى دارا...
و يـعـبد الله ليلا و نهارا، راجيا بان يصل الى ما يشتاق اليه ... كما اخبر الله عن
موسى بـن عـمـران فـى مـيـعـاد ربـه بـقـوله و عـجـلت اليـك رب لترضى :
(مشتاق بيقرار نه مـيـل بـه غـذا مـى كـنـد، نـه از نـوشـيـدنى گوارا
لذت ميبرد، نه خواب آسوده دارد، نه با دوستى انس مى گيرد و نه در خانه اى آرام
خواهد داشت ... بلكه خدا را شب و روز بندگى مـى كـنـد، بـه ايـن امـيـد كـه به
محبوبش (الله ) برسد... آنچنان كه خداوند از موسى بن عمران در باره ميعادگاه
پروردگارش نقل مى كند و عجلت اليك رب لترضى .)
2 - حركتهاى ضد انقلابى در برابر انقلاب انبياء
معمولا در برابر هر انقلابى ، يك جنبش ضد انقلابى كه سعى مى كند دستاوردهاى انقلاب
را در هـم پـيـچـيـده و جـامـعـه را بـه دوران قـبـل از انـقـلاب بـرگـردانـد وجـود
دارد، دليـل آن هم چندان پيچيده نيست ، زيرا با تحقق يك انقلاب تمام عناصر فاسد
گذشته يك مـرتـبه نابود نمى شوند، معمولا تفاله هائى از آن باقى ميمانند كه براى
حفظ موجوديت خـويـش بـه تـلاش بـرمـى خـيـزنـد و بـا تـفـاوت شـرائط و كـمـيت و
كيفيت آنها، دست به اعمال ضد انقلابى آشكار يا پنهان مى زنند.
در جـنـبـش انـقـلابـى (مـوسـى بـن
عـمـران ) بـه سـوى تـوحـيـد و استقلال و
آزادى بنى اسرائيل ، سامرى سردمدار اين جنبش ارتجاعى بود.
او كه - مانند همه رهبران جنبشهاى ارتجاعى - به نقاط ضعف قوم خود به خوبى آشنا بود
و مـى دانـسـت بـا اسـتـفـاده از ايـن ضـعـفـها مى تواند غائله اى به راه اندازد،
سعى كرد از زيـورآلات و طـلاهائى كه معبود دنياپرستان و جالب توجه توده عوام است ،
گوساله اى بسازد و آن را به طرز مخصوصى در مسير حركت باد
قرار دهد (يا با استفاده از هر وسيله اى ديگر) تا صدائى از آن برخيزد، سپس با
استفاده از يـك فـرصـت مـنـاسـب (غـيـبـت چـنـد روزه مـوسـى ) و بـا تـوجـه بـه
ايـنـكـه بـنـى اسرائيل پس از نجات از دريا و عبور از كنار يك قوم بت پرست ، تقاضاى
بتى از موسى كـردنـد، خـلاصه با استفاده از تمام ضعفهاى روانى و فرصتهاى مناسب
زمانى و مكانى ، برنامه ضد توحيدى خود را آغاز كرد، و آنچنان ماهرانه مواد آن را
تنظيم نمود كه در مدت كـوتـاهـى اكـثـريـت قاطع جاهلان بنى اسرائيل را از راه و رسم
توحيد منحرف ساخت و به شرك كشاند.
ايـن توطئه هر چند به مجرد بازگشت موسى و قدرت ايمان و منطق او در پرتو نور وحى
خـنـثـى شـد، ولى فـكـر كـنـيـم اگر موسى بازنگشته بود چه مى شد؟ به يقين برادرش
هارون را يا مى كشتند و يا آنچنان منزوى مى كردند كه صداى او به گوش هيچكس نرسد!
آرى هر انقلابى در آغاز اين چنين شكننده است و بايد كاملا به هوش بود، كمترين
حركتهاى شرك آلود ارتجاعى را زير نظر داشت ، و توطئه هاى دشمن را در نطفه خفه كرد.
ضـمـنـا بـايـد بـه ايـن واقـعـيـت تـوجـه داشـت كـه بـسـيـارى از انـقـلابـهـاى
راسـتـين به دلائل مـخـتـلفـى در آغاز متكى به فرد يا افراد مخصوصى است كه اگر پاى
آنها از ميان بـرود خـطـر بـازگـشـت ، انـقـلاب را تـهـديـد مـى كـنـد، و بـه
هـمـيـن دليـل بـايـد كـوشـش كـرد كه هر چه زودتر معيارهاى انقلابى در عمق جامعه
پياده شود، و مردم آنچنان ساخته شوند كه بهيچوجه طوفانهاى ضد انقلاب آنها را تكان
ندهد و همچون كوه در مقابل هر حركت ارتجاعى بايستند.
يا به تعبير ديگر اين يكى از وظائف رهبران راستين است كه معيارها را از خويش به
جامعه منتقل كنند و بدون شك اين امر مهم نياز به گذشت زمان نيز دارد، ولى بايد
كوشيد كه اين زمان هر چه ممكن است كوتاه تر شود.
در باره اينكه سامرى كه بود؟ و سرنوشتش به كجا انجاميد در آيات بعد به خواست خدا
سخن خواهيم گفت .
3 - مراحل رهبرى
بـدون شـك هـارون در غـيـاب مـوسى در انجام رسالت خويش كمترين سستى به خرج نداد،
ولى جـهـالت مـردم از يكسو، و رسوبات دوران رقيت و بردگى و بت پرستى در مصر از سوى
ديگر كوششهاى او را خنثى كرد.
او طبق آيات فوق وظيفه خود را در چهار مرحله پياده نمود:
نخست به آنها اعلام كرد كه اين جريان يك خط انحرافى و يك ميدان آزمايش خطرناك براى
هـمـه شما است ، تا مغزهاى خفته بيدار شود و مردم به انديشه بنشينند و مهم همين بود
(يا قوم انما فتنتم به ).
مرحله دوم اين بود كه نعمتهاى گوناگون خداوند را كه از بدو قيام موسى تا زمان نجات
از چـنـگـال فـرعونيان شامل حال بنى اسرائيل شده بود بياد آنها آورد، و مخصوصا خدا
را با صفت رحمت عامه اش توصيف كرد، تا اثر عميق ترى بگذارد و هم آنها را به آمرزش
اين خطاى بزرگ اميدوار سازد (و ان ربكم الرحمن ).
مـرحـله سـوم اين بود كه آنها را متوجه مقام نبوت خويش و جانشينى از برادرش موسى
كرد (فاتبعونى ).
و بالاخره مرحله چهارم اين بود كه آنها را به وظائف الهيشان آشنا ساخت (و اطيعوا
امرى ).
4 - پاسخ به يك اشكال
مـفـسـر معروف فخر رازى در اينجا ايرادى مطرح كرده و در پاسخ آن مانده است و آن
اينكه مـى گـويـد، شـيـعـه بـه گـفـتـه مـعروف پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم
) به على (عليهالسلام )
انـت مـنـى بـمـنـزلة هـارون من موسى (تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى
) بـراى ولايـت عـلى (عـليـهـالسـلام ) استدلال كرده اند، در حالى كه هارون در
برابر انبوه عـظيم بت پرستان هرگز به خود اجازه تقيه نداد و با صراحت مردم را به
پيروى خود و ترك متابعت ديگران دعوت نمود.
اگـر بـراسـتى امت محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بعد از رحلت او راه خطا
پيمودند بـر عـلى (عـليـهـالسـلام ) واجـب بـود كـه همان برنامه هارون را عملى كند،
بر فراز منبر بـرود و بـدون هيچگونه ترس و تقيه فاتبعونى و اطيعوا امرى بگويد، چون
چنين كارى را نكرد ما مى فهميم كه راه و رسم امت در آن زمان حق و صواب بوده است .
ولى گويا فخر رازى از دو نكته اساسى در اين زمينه غفلت كرده است .
1 - اينكه مى گويد على (عليهالسلام ) چيزى در زمينه خلافت بلافصلى خود اظهار نداشت
اشـتـباه است ، زيرا ما مدارك فراوانى در دست داريم كه امام در موارد مختلف اين
موضوع را بـيـان فـرمـود، گاهى صريح و عريان و گاه در پرده ، در كتاب نهج البلاغه
فرازهاى مختلفى به چشم مى خورد مانند خطبه شقشقيه (خطبه سوم و خطبه 87 و خطبه 97 و
خطبه 94 و خطبه 154 و خطبه 147 كه همگى در اين زمينه سخن مى گويد.
در جـلد پـنـجـم تـفسير نمونه ذيل آيه 67 سوره مائده پس از بيان داستان غدير،
روايات متعددى نقل كرده ايم كه خود على (عليهالسلام ) كرارا به حديث غدير براى
اثبات موقعيت و خـلافـت بـلافـصـل خويش استناد كرده است (براى توضيح بيشتر به جلد
پنجم صفحه 19 به بعد مراجعه فرمائيد).
بـعـد از وفات پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) شرائط خاصى بود، منافقانى كه
در انـتـظـار وفـات پـيـامـبـر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) روزشمارى مى كردند
خود را بـراى ضـربه نهائى بر اسلام نوپا آماده ساخته بودند، و لذا مى بينيم اصحاب
الرده (گروه ضد انقلاب
اسـلامـى ) بـلافـاصـله در زمـان خـلافـت ابـوبـكـر قـيـام كردند و اگر وحدت و
انسجام و هـوشـيـارى مـسـلمـانـان نـبـود مـمـكـن بـود ضـربـات غـيـر قـابل جبرانى
بر اسلام وارد كنند على (عليهالسلام ) به خاطر همين امر نيز كوتاه آمد تا دشمن سوء
استفاده نكند.
اتفاقا هارون - با اينكه موسى در حيات بود - در برابر سرزنش برادر كه چرا كوتاهى
كـردى صـريـحـا عـرض كـرد انـى خـشـيـت ان تـقـول فـرقـت بـيـن بـنـى - اسـرائيـل :
(مـن از ايـن تـرسـيـدم كـه بـه مـن بـگـوئى در مـيـان بـنـى اسرائيل
تفرقه ايجاد كردى ) (طه - 94) و اين نشان
مى دهد كه او هم به خاطر ترس از اختلاف تا حدى كوتاه آمد.
آيه و ترجمه
قال يهرون ما منعك اذ راءيتهم ضلوا
(92)
اءلا تتبعن اء فعصيت اءمرى
(93)
قـال يـبـنـؤ م لا تـأ خـذ بـلحـيـتـى و لا بـراءسـى إ نـى خـشـيـت اءن تقول فرقت
بين بنى إ سرءيل و لم ترقب قولى
(94)
قال فما خطبك ياسامرى
(95)
قـال بـصـرت بـمـا لم يـبـصـروا بـه فـقـبـضـت قـبـضـة مـن اءثـر الرسول فنبذتها و
كذلك سولت لى نفسى
(96)
قـال فـاذهـب فـإ ن لك فـى الحيوة اءن تقول لا مساس و إ ن لك موعدا لن تخلفه و انظر
إ لى إ لهك الذى ظلت عليه عاكفا لنحرقنه ثم لننسفنه فى اليم نسفا
(97)
إ نما إ لهكم الله الذى لا إ له إ لا هو وسع كل شى ء علما
(98)
|
ترجمه :
92 - گفت : اى هارون ! چرا هنگامى كه ديدى آنها گمراه شدند.
93 - از من پيروى نكردى ؟! آيا فرمان مرا عصيان نمودى ؟!
94 - گـفـت : اى فـرزند مادرم ! ريش و سر مرا مگير!، من ترسيدم بگوئى تو ميان بنى -
اسرائيل تفرقه انداختى و سفارش مرا به كار نبستى .
95 - (موسى رو به سامرى كرد و) گفت ، تو چرا اين كار كردى ، اى سامرى ؟!
96 - گـفـت : مـن چـيـزى ديـدم كـه آنـهـا نـديـدنـد، مـن قـسـمـتـى از آثـار رسـول
(و فـرسـتـاده خـدا) را گـرفـتـم ، سپس آنرا افكندم ، و اين چنين نفس من مطلب را در
نظرم جلوه داد!
97 - (مـوسـى ) گـفـت : بـرو كـه بـهـره تـو در زندگى دنيا اين است كه (هر كس با تو
نزديك شود) خواهى گفت با من تماس نگير! و تو ميعادى (از عذاب خدا) دارى كه هرگز از
آن تخلف نخواهى كرد، (اكنون ) بنگر به معبودت كه پيوسته آن را پرستش مى كردى و ببين
ما آنرا نخست مى سوزانيم ، سپس ذرات آن را به دريا مى پاشيم !.
98 - مـعـبود شما تنها خداوندى است كه جز او معبودى نمى باشد، و علم او همه چيز را
فرا گرفته .
تفسير:
سرنوشت دردناك سامرى !
بـه دنـبـال بـحـثـى كـه مـوسـى (عـليـهـالسـلام ) بـا بـنـى اسـرائيـل در نـكـوهـش
شـديـد از گـوسـاله پـرسـتـى داشـت و در آيـات قبل خوانديم ، آيات مورد بحث نخست
گفتگوى موسى (عليهالسلام ) را با برادرش هارون (عليهالسلام ) و سپس با سامرى را
منعكس مى كند.
نـخـسـت رو بـه بـرادرش هـارون كرده (گفت
: اى هارون ! چرا هنگامى كه مشاهده كردى اين قـوم گـمـراه شـدنـد، از مـن پـيـروى
نـنـمـودى )؟! (قال يا هارون ما منعك اذ
رايتهم ضلوا الا تتبعن ).
مـگـر هـنـگـامى كه مى خواستم به ميعادگاه بروم نگفتم جانشين من باش و در ميان اين
جمعيت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان را در پيش مگير.
تو چرا با اين بت پرستان به مبارزه برنخاستى ؟
بـنـابـرايـن مـنـظـور از جـمـله (الا
تـتـبـعـن ) اين است كه چرا از روش و سنت
من در شدت عمل نسبت به بت پرستى پيروى نكردى .
امـا ايـنـكـه بـعـضـى گفته اند منظور از اين جمله اين است كه چرا به همراه اقليتى
كه بر توحيد ثابت قدم مانده بودند به دنبال من به كوه طور نيامدى ، بسيار بعيد به
نظر مى رسد و با پاسخى كه هارون در آيات بعد مى گويد، چندان تناسب ندارد.
سـپـس مـوسـى اضـافه كرد: (آيا تو در
برابر فرمان من عصيان كردى )؟! (ا فعصيت
امرى ).
مـوسـى بـا شـدت و عـصبانيت هر چه تمام تر اين سخنان را با برادرش مى گفت و بر او
فرياد مى زد، در حالى كه ريش و سر او را گرفته بود و مى كشيد.
هارون كه ناراحتى شديد برادر را ديد، براى اينكه او را بر سر لطف آورد، و از التهاب
او بكاهد و ضمنا عذر موجه خويش را در اين ماجرا بيان كند گفت :
(فرزند مادرم ! ريش و سـر مـرا مـگـيـر، مـن فـكـر كـردم كه اگر به
مبارزه برخيزم و درگيرى پيدا كنم تفرقه شـديـدى در مـيـان بـنـى اسـرائيـل مـى
افـتد، و از اين ترسيدم كه تو به هنگام بازگشت بگوئى چرا در ميان بنى اسرائيل تفرقه
افكندى و سفارش مرا در غياب من به كار نبستى
) (قـال يـا بـن ام لا تـاخـذ بـلحـيـتـى
و لا بـراءسـى انـى خـشـيـت ان تقول فرقت بين بنى اسرائيل و لم ترقب قولى ).
در حقيقت نظر هارون به همان سخنى است كه موسى به هنگام حركت به سوى ميعادگاه به او
گفته بود كه محتواى آن ، دعوت به اصلاح است (سوره اعراف آيه 142).
او مى خواهد بگويد من اگر اقدام به درگيرى مى كردم ، بر خلاف دستور
تـو بـود، و حـق داشـتى مرا مؤ اخذه مى كردى . و به اين ترتيب هارون بى گناهى خود
را اثـبـات كـرد، مخصوصا با توجه به جمله ديگرى كه در سوره اعراف آيه 150 آمده : ان
القـوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى : (اين
جمعيت نادان ، مرا در ضعف و اقليت قرار دادند و نزديك بود مرا بكشند)
من بى گناهم ، بى گناه .
در ايـنـجـا ايـن سؤ ال پيش مى آيد كه موسى (عليهالسلام ) و هارون (عليهالسلام )
بدون شـك هر دو پيامبر بودند و معصوم ، اين جر و بحث و عتاب و خطاب شديد، از ناحيه
موسى و دفاعى كه هارون از خودش مى كند چگونه قابل توجيه است ؟
در پـاسـخ مـى تـوان گـفـت : كـه مـوسـى يـقـيـن داشت برادرش بى گناه است ، اما با
اين عمل دو مطلب را مى خواست اثبات كند:
نـخـست به بنى اسرائيل بفهماند كه گناه بسيار عظيمى مرتكب شده اند، گناهى كه حتى
پـاى بـرادر موسى را كه خود پيامبرى عاليقدر بود به محكمه و دادگاه كشانده است ، آن
هـم بـا آن شـدت عـمـل ، يـعـنـى مـسـاله بـه ايـن سـادگـى نـيـسـت كـه بـعـضـى از
بـنـى اسـرائيـل پـنـداشـتـه انـد، انـحـراف از تـوحـيـد و بـازگـشت به شرك آنهم
بعد از آنهمه تـعـليـمـات و ديـدن آنهمه معجزات و آثار عظمت حق ، اين كار باوركردنى
نيست و بايد با قاطعيت هر چه بيشتر در برابر آن ايستاد.
گـاه مـى شـود بـه هنگامى كه حادثه عظيمى رخ مى دهد، انسان دست مى برد و يقه خود را
چـاك مـى زنـد و بـر سـر مـى زنـد، تا چه رسد به اينكه برادرش را مورد عتاب و خطاب
قـرار دهـد، و بـدون شـك براى حفظ هدف و گذاردن اثر روانى در افراد منحرف ، و نشان
دادن عـظـمـت گـنـاه بـه آنـهـا ايـن بـرنـامـه هـا، مؤ ثر است و قطعا هارون نيز در
اين ماجرا كمال رضايت را داشته است .
ديگر اينكه بى گناهى هارون با توضيحاتى كه مى دهد بر همگان ثابت شود و بعدا او را
متهم به مسامحه در اداء رسالتش نمى كنند.
بـعـد از پـايـان گـفـتـگـو بـا بـرادرش هارون و تبرئه او، به محاكمه سامرى پرداخت
و
(گـفـت : ايـن چه كارى بود كه تو انجام
دادى و چه چيز انگيزه تو بود اى سامرى )؟!
(قال فما خطبك يا سامرى ).
او در پـاسـخ گـفـت : (مـن از مـطـالبـى
آگـاه شـدم كـه آنـهـا نـديـدنـد و آگـاه نشدند)
(قال بصرت بما لم يبصروا به ).
(مـن چـيـزى از آثـار رسـول و فـرسـتـاده
خدا را گرفتم ، و سپس آن را به دور افكندم و ايـنـچـنـيـن نـفـس مـن مـطـلب را در
نـظـرم زيـنـت داد)! (فـقـبـضـت قـبـضـة
مـن اثـر الرسول فنبذتها و كذلك سولت لى نفسى ).
در اينكه : منظور سامرى از اين سخن چه بوده ؟ در ميان مفسران دو تفسير معروف است :
نـخـسـت ايـنـكـه : مـقـصـودش آن اسـت كـه بـه هـنـگـام آمـدن لشـكر فرعون به كنار
درياى نـيـل ، مـن جبرئيل را بر مركبى ديدم كه براى تشويق آن لشكر به ورود در جاده
هاى خشك شـده دريـا در پـيـشـاپـيش آنها حركت مى كرد، قسمتى از خاك زير پاى او يا
مركبش را بر گرفتم ، و براى امروز ذخيره كردم ، و آن را در درون گوساله طلائى
افكندم و اين سر و صدا از بركت آن است !
تـفـسـيـر ديـگـر ايـنـكـه : مـن در آغـاز بـه قـسـمـتـى از آثـار ايـن رسـول
پروردگار (موسى ) مؤ من شدم ، و سپس در آن ترديد كردم و آن را بدور افكندم ، و به
سوى آئين بت پرستى گرايش نمودم ، و اين در نظر من جالب تر و زيباتر بود!
طـبـق تـفـسـيـر اول ، (رسـول
) به معنى (جبرئيل
) است ، در حالى كه در تفسير دوم
(رسول )
به معنى موسى است .
(اثـر)
در تـفـسير اول به معنى خاك زير پا است ، و در تفسير دوم به معنى بخشى از تعليمات
است ، (نبذتها)
در تفسير اول به معنى افكندن خاك در
درون گـوسـاله است ، و در تفسير دوم به معنى رها كردن تعليمات موسى (عليهالسلام )
اسـت و بـالاخـره (بـصـرت بـه بـمـا لم
يـبـصـروا بـه ) در تـفـسـيـر اول اشـاره
بـه مـجـاهـده جـبـرئيـل است كه به صورت اسب سوارى آشكار شده بود (شايد بعضى ديگر
هم او را ديدند، ولى نشناختند) ولى در تفسير دوم اشاره به اطلاعات خاصى در باره
آئين موسى (عليهالسلام ) است .
بـه هـر حـال هـر يك از اين دو تفسير، طرفدارانى دارد و داراى نقاط روشن و يا مبهم
است ، ولى رويـهـمـرفـتـه تـفـسـيـر دوم از جهاتى بهتر به نظر مى رسد، بخصوص اينكه
در حديثى در كتاب (احتجاج طبرسى
) مى خوانيم هنگامى كه امير مؤ منان على (عليهالسلام ) بـصره را فتح
كرد، مردم اطراف او را گرفتند و در ميان آنها (حسن
بصرى ) بود، و الواحـى بـا خـود آورده
بـود كـه هـر سـخنى را امير مؤ منان على (عليهالسلام ) مى فرمود: فورا يادداشت مى
كرد، امام با صداى بلند او را در ميان جمعيت مخاطب قرار داد و فرمود: چه مـى كنى ؟!
عرض كرد آثار و سخنان شما را مى نويسم تا براى آيندگان بازگو كنم ، امـيـر مـؤ
مـنـان فـرمـود: امـا ان لكـل قـوم سـامـريـا و هـذا سـامـرى هـذه الامـة ! انـه لا
يـقـول لا مـسـاس و لكـنه يقول لا قتال : (بدانيد
هر قوم و جمعيتى سامرى دارد، و اين مرد (حـسـن بـصرى ) سامرى اين امت است ! تنها
تفاوتش با سامرى زمان موسى (عليهالسلام ) ايـن اسـت كـه هـر كـس بـه سـامـرى
نـزديـك مـى شد مى گفت لا مساس (هيچ كس با من تماس نگيرد) ولى اين به مردم مى گويد
لا قتال (يعنى نبايد جنگ كرد حتى با منحرفان ، اشاره بـه تـبـليـغـاتـى اسـت كـه
حـسـن بـصـرى بـر ضـد جـنـگ جمل داشت ).
از ايـن حـديـث چـنين استفاده مى شود كه سامرى نيز مرد منافقى بوده است كه با
استفاده از پـاره اى مـطـالب حـق بـجـانب ، كوشش براى منحرف ساختن مردم داشته است و
اين معنى با تفسير دوم مناسب تر مى باشد.
روشـن اسـت كـه پـاسـخ و عـذر سـامـرى در بـرابـر سـؤ ال مـوسـى (عليهالسلام ) به
هيچوجه قابل قبول نبود، لذا موسى فرمان محكوميت او را در اين دادگاه صادر كرد و سه
دستور در باره او و گوساله اش داد:
نـخست اينكه به او گفت : (بايد از ميان
مردم دور شوى با كسى تماس نگيرى ، و بهره تـو در بـاقـيـمـانـده عمرت اين است كه هر
كس به تو نزديك مى شود خواهى گفت : با من تـمـاس نـگـيـر!)
(قـال فـاذهـب فـان لك فـى الحـيـوة ان تقول لا مساس ).
و به اين ترتيب با يك فرمان قاطع سامرى را از جامعه طرد كرد و او را به انزواى مطلق
كشانيد.
بـعـضـى از مـفـسـران گـفـتـه انـد كه جمله (لا
مساس ) اشاره به يكى از قوانين جزائى
شـريـعـت مـوسـى (عـليـهالسلام ) است كه در باره بعضى افراد كه گناه سنگينى داشتند
صادر مى شد، آن فرد به منزله موجودى كه از نظر پليد و نجس و ناپاك بود درمى آمد،
احـدى بـا او تـمـاس نمى گرفت و او هم حق نداشت با كسى تماس بگيرد. سامرى بعد از
اين ماجرا ناچار شد از ميان بنى اسرائيل و شهر و ديار بيرون رود، و در بيابانها
متوارى گـردد، و ايـن اسـت جـزاى انـسـان جـاه طـلبـى كـه با بدعتهاى خود مى خواست
، گروه هاى عـظـيـمـى را مـنـحـرف سـاخته و دور خود جمع كند، او بايد ناكام شود و
حتى يك نفر با او تـمـاس نـگـيـرد و بـراى ايـن گـونـه اشـخـاص ايـن طـرد مـطـلق و
انـزواى كـامـل ، از مرگ و اعدام سخت تر است ، چرا كه او را به صورت يك موجود پليد
و آلوده از همه جا مى رانند.
بـعـضى از مفسران نيز گفته اند كه بعد از ثبوت جرم و خطاى بزرگ سامرى موسى در بـاره
او نـفـرين كرد و خداوند او را به بيمارى مرموزى مبتلا ساخت كه تا زنده بود كسى نمى
توانست با او تماس بگيرد و اگر كسى تماس مى گرفت ،
گرفتار بيمارى مى شد.
يا اينكه سامرى گرفتار يكنوع بيمارى روانى به صورت وسواس شديد و وحشت از هر
انـسـانـى شـد، بـه طورى كه هر كس نزديك او مى شد فرياد مى زد
(لا مساس ) (با من تماس
نگيريد!).
مـجـازات دوم سـامرى اين بود كه موسى (عليهالسلام ) كيفر او را در قيامت به او
گوشزد كـرد و گـفـت (تـو وعده گاهى در پيش
دارى - وعده عذاب دردناك الهى - كه هرگز از آن تخلف نخواهد شد)
(و ان لك موعدا لن تخلفه ).
سـومين برنامه اين بود كه موسى به سامرى گفت : (به
اين معبودت كه پيوسته او را عـبـادت مـى كـردى نـگـاه كـن و بـبـيـن مـا آن را مى
سوزانيم و سپس ذرات آن را به دريا مى پـاشيم )
(تا براى هميشه محو و نابود گردد) (و انظر الى الهك الذى ظلت عليه عاكفا لنحرقنه ثم
لننسفنه فى اليم نسفا).
در اينجا دو سؤ ال پيش مى آيد:
نـخـسـت ايـنـكـه جـمـله (لنـحـرقـنـه
) (مـا آن را قـطـعـا مـى سـوزانـيـم ) دليـل بـر آن اسـت كـه گـوسـاله
جـسـم قـابـل سـوخـتـن بوده و اين عقيده كسانى را كه مى گـويـنـد: گـوسـاله طـلائى
نـبـود بـلكـه بـه خـاطـر خـاك پـاى جبرئيل تبديل به موجود زنده اى شده بود تاييد
مى كند.
در پـاسـخ مى گوئيم : ظاهر جمله (جسدا له
خوار) آن است كه گوساله مجسمه بيجانى بود
كه صدائى شبيه صداى گوساله (به طريقى كه قبلا گفتيم )
از آن بـرمـى خاست ، و اما مساله سوزاندن ممكن است به يكى از دو علت باشد، يكى
اينكه ايـن مـجـسـمـه تـنها از طلا نبوده بلكه احتمالا چوب هم در آن به كار رفته و
طلا پوششى براى آن بوده است .
ديگر اينكه به فرض كه تمام آن هم از طلا بوده ، سوزاندن آن براى تحقير و توهين و از
مـيـان بـردن شـكـل و ظـاهـر آن بـوده ، هـمـانـگـونـه كـه ايـن عمل در مورد مجسمه
هاى فلزى پادشاهان جبار عصر ما تكرار شد!
بـنـابـرايـن بـعـد از سـوزانـدن ، آن را بـا وسـائلى خرد كرده ، سپس ذراتش را به
دريا ريختند.
سـؤ ال ديـگـر ايـنكه : آيا ريختن اين همه طلا به دريا مجاز بوده ؟ و اسراف محسوب
نمى شده ؟
پـاسـخ اينكه : گاهى براى يك هدف عالى و مهمتر مانند كوبيدن فكر بت - پرستى لازم مى
شود كه با بتى اين چنين معامله شود مبادا ماده فساد در ميان مردم بماند، و باز هم
براى بعضى وسوسه انگيز باشد.
بـعـبـارت روشـنـتـر اگـر مـوسى (عليهالسلام ) طلاهائى كه در ساختن گوساله به كار
رفـتـه بـود، بـاقى مى گذارد، و يا فى المثل در ميان مردم تقسيم مى كرد، باز ممكن
بود روزى افـراد جـاهـل و نادان به نظر قداست به آن نگاه كنند و خاطره گوساله پرستى
از نو در آنها زنده شود، در اينجا مى بايست اين ماده گرانقيمت را فداى حفظ اعتقاد
مردم نمود و راهـى جـز ايـن نبود، و به اين ترتيب موسى با روش فوق العاده قاطعى كه
هم نسبت به سـامـرى و هـم نـسـبت به گوساله اش در پيش گرفت توانست غائله گوساله
پرستى را بـرچـيـنـد و آثـار روانـى آن را از مـغزها جاروب كند، بعدا نيز خواهيم
ديد كه با برخورد قـاطـعـى كـه بـا گـوسـاله پـرسـتـان داشـت چـنـان در مـغـزهـاى
بـنـى اسرائيل نفوذ كرد كه هرگز در آينده به دنبال چنين خطوط انحرافى
نروند.
و در آخـريـن جـمـله موسى ، با تاكيد فراوان روى مساله توحيد، حاكميت خط الله را
مشخص كـرد و چـنـيـن گفت : (معبود شما
تنها الله است ، همان خدائى كه معبودى جز او نيست ، همان خـدائى كـه عـلمـش هـمـه
چـيـز را فـرا گـرفته ) (انما الهكم الله
الذى لا اله الا هو وسع كل شى ء علما).
نـه هـمـچون بتهاى ساختگى كه نه سخنى مى شنوند، نه پاسخى مى گويند، نه مشكلى مى
گشايند و نه زيانى را دفع مى كنند.
در واقـع جـمـله (وسـع كـل شـى ء)
عـلمـا در مـقـابـل تـوصـيـفـى اسـت كـه در چـنـد آيـه قبل در باره گوساله و نادانى
و ناتوانى آن بيان شده بود.
نكته ها:
1 - در برابر حوادث سخت ، بايد سخت ايستاد
روش مـوسـى (عـليـهـالسـلام ) در بـرابـر انـحـراف گـوسـاله پـرسـتـى بـنـى اسرائيل
، روشى است قابل اقتباس براى هر زمان و هر مكان در زمينه مبارزه با انحرافات سخت و
پيچيده .
اگـر مـوسـى (عـليـهـالسـلام ) مـى خـواسـت تـنـهـا بـا انـدرز و مـوعـظـه و
مـقـدارى اسـتـدلال ، جـلو صـدهـا هزار گوساله پرست بايستد مسلما كارى از پيش نمى
برد، او مى بـايـسـت در ايـنـجـا در بـرابـر سـه جـريـان ، قـاطـعـانـه بـايـسـتـد،
در مقابل برادرش ، در مقابل سامرى
و در مـقابل گوساله پرستان ، اول از (برادرش
) شروع كرد، محاسن او را گرفته و كـشـيـد و بـر سـر او فـريـاد زد و در
حـقـيـقـت مـحـكـمـه اى بـراى او تـشـكـيـل داد (هـر چند سرانجام بى گناهى او بر
مردم ثابت شد) تا ديگران حساب خود را برسند.
سـپـس بـه سـراغ عـامـل اصـلى تـوطئه يعنى (سامرى
) رفت ، او را به چنان مجازاتى مـحـكـوم نـمـود كـه از كـشـتـن بـدتـر
بـود، طـرد از جـامـعـه ، و مـنـزوى سـاخـتـن او و تـبديل او به يك وجود نجس و
آلوده كه همگان بايد از او فاصله بگيرند و تهديد او به مجازات دردناك پروردگار .
بعد به سراغ گوساله پرستان بنى اسرائيل آمد و به آنها حالى كرد كه اين گناه شما بـه
قدرى بزرگ است كه براى توبه كردن از آن راهى جز اين نيست كه شمشير در ميان خـود
بـگـذاريـد و گروهى با دست يكديگر كشته شوند، و اين خونهاى كثيف از كالبد اين
جـامـعـه بـيـرون ريزد و به اين ترتيب جمعى از گنهكاران بدست خودشان اعدام شوند تا
بـراى هميشه اين فكر انحرافى خطرناك از مغز آنها بيرون رود كه شرح اين ماجرا را در
جـلد اول ذيـل آيـات 51 تـا 54 سـوره بقره تحت عنوان
(يك توبه بى سابقه ) بيان كرده
ايم .
و بـه ايـن تـرتيب نخست به سراغ رهبر جمعيت رفت تا ببيند او قصورى در كار خود كرده
يـا نـه و بـعـد از ثـبـوت بـرائت او، به سراغ عامل فساد، و سپس به سراغ طرفداران و
هواخواهان فساد رفت .
2 - سامرى كيست ؟
اصـل لفـظ (سـامـرى
) در زبـان عـبـرى ، (شـمـرى
) اسـت ، و از آنـجـا كـه مـعـمـول اسـت هـنـگـامى كه الفاظ عبرى به
لباس عربى در مى آيند حرف (شين
) به حرف (سين
) تبديل مى گردد، چنانكه (موشى
) به (موسى
) و (يشوع
) به
(يـسـوع )
تـبديل مى گردد، بنابراين سامرى نيز منسوب به (شمرون
) بوده ، و شمرون فرزند
يشاكر چهارمين نسل يعقوب است .
و از اينجا روشن مى شود خرده گيرى بعضى از مسيحيان به قرآن مجيد كه قرآن شخصى را
كـه در زمـان مـوسـى مـى زيـسته و سردمدار گوساله پرستى شد، سامرى منسوب به شـهـر
سـامـره مـعـرفـى كـرده در صورتى كه سامره در آن زمان اصلا وجود نداشت ، بى اساس
است زيرا چنانكه گفتيم سامرى منسوب به شمرون است نه سامره .
بـه هـر حـال سـامـرى مـرد خـودخـواه و مـنـحـرف و در عـيـن حـال بـاهـوشـى بـود
كـه بـا جـرات و مـهـارت مـخـصوصى با استفاده از نقاط ضعف بنى اسـرائيـل تـوانـست
چنان فتنه عظيمى كه سبب گرايش اكثريت قاطع به بت پرستى بود ايجاد كند و چنانكه
ديديم كيفر اين خودخواهى و فتنه انگيزى خود را نيز در همين دنيا ديد.
آيه و ترجمه
كذلك نقص عليك من اءنباء ما قد سبق و قد ءاتينك من لدنا ذكرا
(99)
من اءعرض عنه فإ نه يحمل يوم القيمة وزرا
(100)
خلدين فيه و ساء لهم يوم القيمة حملا
(101)
يوم ينفخ فى الصور و نحشر المجرمين يومئذ زرقا
(102)
يتخفتون بينهم إ ن لبثتم إ لا عشرا
(103)
نحن اءعلم بما يقولون إ ذ يقول اءمثلهم طريقة إ ن لبثتم إ لا يوما
(104)
|
ترجمه :
99 - ايـنـچـنـيـن اخـبـار گـذشـته را براى تو بازگو مى كنيم ، و ما از ناحيه خود
ذكر (و قرآنى ) به تو داديم .
100 - هـر كـس از آن روى گـردان شـود روز قـيامت بار سنگينى (از گناه و مسئوليت )
بر دوش خواهد داشت !
101 - جاودانه در آن خواهند ماند، و بد بارى است براى آنها در روز قيامت !
102 - هـمـان روز كـه در صور دميده مى شود و مجرمان را با بدنهاى كبود در آن روز
جمع مى كنيم .
103 - آنـهـا در مـيـان خـود آهسته گفتگو مى كنند (بعضى مى گويند) شما تنها ده
(شبانه روز در عالم برزخ )
104 - مـا به آنچه آنها مى گويند آگاه تريم ، هنگامى كه آن كس كه از همه آنها روشى
بهتر دارد مى گويد شما تنها يك روز درنگ كرديد!
تفسير:
بدترين بارى كه بر دوش مى كشند! با اينكه در آيات گذشته كه پيرامون تاريخ پر ماجراى
موسى و بنى اسرائيل و فرعونيان و سامرى سخن مى گفت ، بحثهاى گوناگونى بـه تـنـاسـب
در لابـلاى آيـات بـيان شد، در عين حال پس از پايان گرفتن اين بحثها يك نـتـيـجـه
گـيرى كلى نيز قرآن روى آن مى نمايد و مى گويد: (اينچنين
اخبار گذشته را براى تو يكى بعد از ديگرى بازگو مى كنيم
) (كذلك نقص عليك من انباء ما قد سبق ). سـپـس اضـافـه مـى كـند:
(ما از ناحيه خود قرآنى به تو داديم )
(و قد آتيناك من لدنا ذكرا).
قـرآنـى كـه مـمـلو اسـت از درسـهـاى عـبـرت ، دلائل عـقـلى ، اخـبـار آمـوزنـده
گـذشـتـگان و مسائل بيداركننده آيندگان .
اصـولا قـسـمـت مـهـمـى از قـرآن مـجـيـد، بيان سرگذشت پيشينيان است ذكر اين همه
تاريخ گـذشـتـگـان در قـرآن كـه يـك كـتـاب انـسـان سـاز اسـت بـى دليـل نـيـسـت
دليـلش بـهـره گـيـرى از جـنـبـه هـاى مـخـتـلف تـاريـخ آنـهـا، عـوامـل پـيـروزى و
شكست اسباب سعادت و بدبختى و استفاده از تجربيات فراوانى است كه در لابلاى صفحات
تاريخ آنها نهفته شده است .
بـه طـور كـلى ، از مـطـمـئن ترين علوم ، علوم تجربى است كه در آزمايشگاه به تجربه
گذارده مى شود، و نتائج عينى آن مشهود مى گردد.
تاريخ ، آزمايشگاه بزرگ زندگى انسانها است و در اين آزمايشگاه سر - بلندى و شكست
اقوام ، كاميابى و ناكاميها، خوشبختيها و بدبختيها همه و همه به آزمايش گذارده شده
است و نـتـايـج عـيـنـى آن در بـرابـر چـشـم ما قرار دارد، و ما مى توانيم بخشى از
مطمئن ترين دانشهاى خود را در زمينه مسائل زندگى از آن
بياموزيم .
بـه تـعـبير ديگر، حاصل زندگى انسان - از يك نظر - چيزى جز تجربه نيست و تاريخ در
صـورتـى كـه خـالى از هـر گـونـه تـحـريـف بـاشـد، مـحـصـول زندگى هزاران سال عمر
بشر است كه يكجا در دسترس مطالعه كنندگان قرار داده مى شود.
بـه هـمين دليل امير مؤ منان على (عليهالسلام ) در اندرزهاى حكيمانه اش به فرزندش
امام مجتبى (عليهالسلام ) مخصوصا روى اين نكته تكيه كرده مى فرمايد:
اى بـنـى ! انـى و ان لم اكـن عـمـرت مـن كان قبلى ، فقد نظرت فى اعمالهم و فكرت فى
اخـبـارهـم ، و سـرت فـى آثـارهـم ، حـتـى عـدت كـاحـدهـم ، بـل كـانـى بـما انتهى
الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى آخرهم ، فعرفت صفو ذلك من كدره ، و نفعه من
ضرره فاستخلصت لك من كل امر نخيله :
(پسرم ! درست است كه من به اندازه همه
كسانى كه پيش از من ميزيسته اند عمر نكرده ام ، امـا در كـردار آنـهـا نظر افكندم ،
و در اخبارشان تفكر نمودم ، و در آثارشان به سير و سياحت پرداختم ، تا بدانجا كه
همانند يكى از آنها شدم ، بلكه گوئى به خاطر آنچه از تـاريـخـشـان بـه مـن رسـيـده
، بـا هـمـه آنـهـا از اول جـهـان تـا امـروز بـوده ام ، مـن قـسمت زلال و مـصـفـاى
زنـدگـى آنـان را از بخش كدر و تاريك باز شناختم ، و سود و زيانش را دانستم ، و از
ميان تمام آنها قسمتهاى مهم و برگزيده را برايت خلاصه نمودم .
بـنـابـراين : تاريخ آئينهاى است گذشته را نشان مى دهد و حلقه اى است كه امروز را
با ديروز متصل مى كند، و عمر انسان را به اندازه خود بزرگ مى نمايد!
تـاريخ معلمى است كه رمز عزت و سقوط امتها را بازگو مى كند، به ستمگران اخطار مى
دهد، سرنوشت شوم ظالمان پيشين كه از آنها نيرومندتر بودند مجسم مى سازد، به مردان
حق بشارت مى دهد و به استقامت دعوت مى كند، و آنها را
در مسيرشان دلگرم مى سازد.
تـاريـخ چراغى است كه مسير زندگى انسانها را روشن مى سازد، و جاده ها را براى حركت
مردم امروز باز و هموار مى كند.
تاريخ تربيت كننده انسانهاى امروز و انسانهاى امروز سازنده تاريخ فردايند.
خلاصه تاريخ يكى از اسباب هدايت الهى است .
ولى اشتباه نشود به همان اندازه كه بيان يك تاريخ راستين ، سازنده و تربيت كننده
است ، تـاريـخـهـاى سـاخـتـگـى و تـحـريـف يـافته ، فوق العاده مايه گمراهى است و
به همين دليـل آنـهـا كـه دلهـاى بيمارى دارند، هميشه سعى كرده اند با تحريف تاريخ
انسانها را فريب دهند و از راه خدا بازدارند و نبايد فراموش كنيم كه تحريف در تاريخ
فراوان است .
ذكر اين نكته نيز لازم است كه كلمه ذكر در اينجا و در بسيارى ديگر از آيات قرآن
اشاره بـه خـود قـرآن مـى كـنـد، چـرا كـه آيـاتـش مـوجب تذكر و ياد - آورى
انسانها و بيدارى و هشيارى است .
و به همين جهت آيه بعد از كسانى سخن مى گويد كه حقايق قرآن و درسهاى عبرت تاريخ را
فـراموش كنند ، مى گويد: (كسى كه از قرآن
روى بگرداند در قيامت بار سنگينى از گـنـاه و مـسـئوليـت بـر دوش خـواهـد كـشـيـد)
(مـن اعـرض عـنـه فـانـه يحمل يوم القيامة وزرا).
آرى اعراض از پروردگار، انسان را به آنچنان بيراهه ها مى كشاند كه بارهاى سنگينى از
انواع گناهان و انحرافات فكرى و عقيدتى را بر دوش او مى نهد
(اصـولا كـلمـه وزر، خـود بـه مـعـنـى بـار سـنـگـين است و ذكر آن به صورت نكره
تاكيد بيشترى در اين زمينه مى كند).
سپس اضافه مى كند: آنها در ميان اين اعمالشان جاودانه خواهند ماند (خالدين فيه ).
(و ايـن بـار سـنـگـيـن گـناه ، بد بارى
است براى آنها در روز قيامت ) (و ساء لهم
يوم القيامة حملا).
جـالب توجه اينكه : ضمير (فيه
) در اين آيه به (وزر)
باز مى گردد يعنى آنها در هـمان وزر و مسئوليت و بار سنگينشان ، هميشه خواهند ماند،
(دليلى نداريم كه در اينجا چيزى را در تقدير بگيريم و بگوئيم آنها در مجازات يا در
دوزخ جاودانه مى مانند) و اين خـود اشـاره اى اسـت بـه مـسـاله تـجـسـم اعـمـال و
ايـنـكـه انـسـان بـه وسـيـله هـمـان اعمال و كارهائى كه در اين جهان انجام داده در
قيامت پاداش نيك يا مجازات مى بيند.
سپس به توصيف روز قيامت و آغاز آن پرداخته چنين مى گويد:
(همان روزى كه در صور دمـيـده مـى شـود، و گـنـهكاران را با بدنهاى كبود
و تيره در آن روز جمع مى كنيم ) (يوم ينفخ
فى الصور و نحشر المجرمين يومئذ زرقا).
همانگونه كه قبلا هم اشاره كرده ايم از آيات قرآن استفاده مى شود كه پايان اين جهان
و آغـاز جـهـان ديگر با دو جنبش انقلابى و ناگهانى صورت خواهد گرفت كه از هر كدام
از آنها به (نفخه صور)
(دميدن در شيپور!) تعبير شده كه به خواست خدا شرح آن را در سـوره زمـر ذيـل آيه 68
بيان خواهيم كرد. واژه (زرق
) جمع ازرق معمولا به معنى كبود چـشـم مـى آيد، ولى گاه به كسى كه
اندامش بر اثر شدت درد و رنج ، تيره و كبود شده نيز اطلاق
مى گردد چه اينكه بدن به هنگام تحمل درد و رنج ، نحيف و ضعيف شده ، طراوت و رطوبت
خود را از دست مى دهد و كبود به نظر مى رسد.
بـعـضـى نـيـز ايـن كـلمه را به معنى (نابينا)
تفسير كرده اند، زيرا گاه مى شود كه افراد كبود چشم ، ضعف بينائى فوق العادهاى
دارند كه معمولا تواءم با بور بودن تمام موهاى بدن آنها است ، اما آنچه در تفسير
بالا ذكر كرديم شايد از همه بهتر باشد.
در اين حال مجرمان در ميان خود، در باره مقدار توقفشان در عالم برزخ آهسته به
گفتگوى مـى پـردازنـد، بـعـضـى مـى گـويـند: شما تنها ده شب (يا ده شبانه روز) در
عالم برزخ بوديد (يتخافتون بينهم ان لبثتم الا عشرا).
بـدون شـك مـدت تـوقف آنها در عالم برزخ طولانى بوده است ، ولى در برابر عمر قيامت
مدتى بسيار كوتاه به نظر مى رسد.
اين آهسته گفتن آنها يا بخاطر رعب و وحشت شديدى است كه از مشاهده صحنه قيامت به
آنها دست مى دهد و يا بر اثر شدت ضعف و ناتوانى است .
بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه اين جمله اشاره به توقف آنها در دنيا بوده
باشد كه آخرت و حوادث وحشتناكش به منزله چند روز كوتاه به حساب مى آيد.
سپس اضافه مى كند (ما به آنچه مى گويند
صفحه 299
بما يقولون ).
خواه آهسته بگويند يا بلند.
(و در ايـن هـنـگـام كـسـى كـه از هـمـه
آنـهـا راه و روشـى بـهـتـر و عـقـل و درايـتـى بـيـشـتـر دارد مـى گـويـد تـنـهـا
شـمـا يـك روز درنـگ كـرديـد)! (اذ يقول
امثلهم طريقة ان لبثتم الا يوما).
مـسـلمـا نه ده روز مدتى است طولانى و نه يك روز، ولى اين تفاوت را با هم دارند كه
يك روز اشـاره به كمترين اعداد آحاد است ، و 10 روز به كمترين اعداد عشرات ، لذا
اولى به مـدت كـمـتـرى اشـاره مـى كـنـد، بـه هـمـين دليل قرآن در مورد گوينده اين
سخن تعبير به
(امثلهم طريقة
) كرده است (كسى كه روش و فكر او بهتر است ) زيرا كوتاهى عمر دنيا يا
برزخ ، در برابر عمر آخرت و همچنين ناچيز بودن كيفيت اينها در برابر كيفيت آن ، با
كمترين عدد سازگارتر مى باشد (دقت كنيد).
آيه و ترجمه
و يسلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا
(105)
فيذرها قاعا صفصفا
(106)
لا ترى فيها عوجا و لا اءمتا
(107)
يومئذ يتبعون الداعى لا عوج له و خشعت الا صوات للرحمن فلا تسمع إ لا همسا
(108)
يومئذ لا تنفع الشفعة إ لا من اءذن له الرحمن و رضى له قولا
(109)
يعلم ما بين اءيديهم و ما خلفهم و لا يحيطون به علما
(110)
و عنت الوجوه للحى القيوم و قد خاب من حمل ظلما
(111)
و من يعمل من الصلحت و هو مؤ من فلا يخاف ظلما و لا هضما
(112)
|
ترجمه :
105 - و از تو در باره كوهها سؤ ال مى كنند، بگو: پروردگارم آنها را (متلاشى كرد
106 - سپس زمين را صاف و هموار و بى آب و گياه رها مى سازد!
107 - به گونه اى كه در آن هيچ پستى و بلندى نمى بينى !
108 - در آن روز هـمـگـى از دعـوت كـنـنده الهى پيروى كرده (و دعوت او را به حيات
مجدد لبـيـك مى گويند) و همه صداها در برابر (عظمت ) خداوند رحمان خاضع مى گردد، و
جز صداى آهسته چيزى نمى شنوى !
109 - در آن روز شـفـاعـت (هـيـچكس ) سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او
اجازه داده و از گفتار او راضى است .
110 - آنـچـه را آنـهـا (مـجـرمان ) در پيش دارند و آنچه را (در دنيا) پشت سر
گذاشتند مى داند، ولى آنها احاطه به (علم ) او ندارند.
111 - و همه چهره ها (در آن روز) در برابر خداوند حى قيوم خاضع مى شود، و مايوس (و
زيانكار) كسانى كه بار ظلم بر دوش كشيدند!
112 - (امـا) آن كـس كـه اعـمـال صالحى انجام دهد در حالى كه مؤ من باشد نه از ظلمى
مى ترسد، و نه از نقصان حقش .
تفسير:
صحنه هول انگيز قيامت
از آنـجـا كـه در آيـات گـذشته ، سخن از حوادث مربوط به پايان دنيا و آغاز قيامت
بود، آيات مورد بحث نيز همين مساله را پيگيرى مى كند.
از نـخـستين آيه چنين بر مى آيد كه مردم از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم )
در باره سـرنـوشـت كـوهـهـا بـه هـنـگـام پـايـان گـرفـتـن دنـيـا سـؤ ال كـرده
بـودنـد، شـايـد از ايـن جـهـت كـه باور نمى كردند ، چنين موجودات با عظمتى كه
ريـشـه هـاى آن در اعـمـاق زمـيـن فـرو رفـتـه و سـر بـه آسـمـان كـشـيـده قابل
تزلزل بوده باشد، و تازه اگر بخواهد از جا كنده شود كدام باد و طوفان است كه چنين
قدرتى دارد.
لذا مـى گـويـد: (از تـو در بـاره
كـوهـهـا سـؤ ال مـى كـنـنـد) (و
يـسـئلونـك عـن الجبال ).
در پـاسـخ : (بـگـو پـروردگـار مـن آنـهـا
را از هـم مـتـلاشـى و تبديل به سنگريزه
كرده سپس بر باد مى دهد! (فقل ينسفها ربى نسفا).
از مـجـمـوع آيـات قـرآن در مـورد سـرنـوشت كوهها چنين استفاده مى شود كه آنها در
آستانه رستاخيز مراحل مختلفى را طى مى كنند:
نـخـسـت بـه لرزه در مـى آيـنـد (يـوم تـرجـف الارض و الجبال - مزمل - 14).
سپس به حركت درمى آيند (و تسير الجبال سيرا - طور - 10)
در سـومـيـن مـرحله از هم متلاشى مى شوند و به صورت انبوهى از شن در مى آيند (و
كانت الجبال كثيبا مهيلا - مزمل - 14).
و در آخـرين مرحله آنچنان طوفان و باد آنها را از جا حركت مى دهد و در فضا مى پاشد
كه هـمـچـون پـشـمـهـاى زده شـده بـه نـظـر مـى رسـد (و تـكـون الجبال كالعهن
المنفوش - قارعه - 5).
آيـه بعد مى گويد: با متلاشى شدن كوهها و پراكنده شدن ذرات آن ، خداوند صفحه زمين
را به صورت زمينى صاف و مستوى و بى آب و گياه در مى آورد (فيذرها قاعا صفصفا).
(آنچنان كه در آن هيچگونه اعوجاج و پستى و
بلندى مشاهده نخواهى
كرد) (لا ترى فيها عوجا و لا امتا).
در ايـن هـنـگام دعوت كننده الهى ، مردم را به حيات و جمع در محشر و حساب دعوت مى
كند و هـمـگـى بـى كـم و كـاسـت ، دعـوت او را لبيك مى گويند و از او پيروى مى
نمايند (يومئذ يتبعون الداعى لا عوج له ).
آيـا ايـن دعـوت كـننده (اسرافيل است
) يا فرشته ديگرى از فرشتگان بزرگ خدا؟ در قـرآن دقـيقا مشخص نشده است ،
ولى هر كس كه باشد آنچنان فرمانش نافذ است كه هيچكس قدرت بر تخلف از آن را ندارد.
جمله (لا عوج له
) (هيچ انحراف و كجى ندارد) ممكن است تـوصـيـف بـراى دعـوت ايـن دعـوت
كـننده بوده باشد و يا توصيفى براى پيروى كردن دعـوت شـدگـان و يـا هـر دو، جالب
توجه اينكه همانگونه كه سطح زمين آنچنان صاف و مستوى مى شود كه كمترين اعوجاجى در
آن نيست ، فرمان الهى و دعوت كننده او نيز آنچنان صـاف و مـسـتـقـيـم و پيروى از او
آنچنان مشخص است كه هيچ انحراف و كجى در آن نيز راه ندارد.
(در ايـن موقع اصوات در برابر عظمت
پروردگار رحمان خاضع مى گردد و جز صداى آهسته ، چيزى نمى شنوى
) (و خشعت الاصوات للرحمن فلا تسمع الا همسا).
ايـن خـامـوشـى صـداها يا به خاطر سيطره عظمت الهى بر عرصه محشر است كه همگان در
بـرابـرش خـضـوع مـى كـنـنـد، و يـا از تـرس حـسـاب و كـتـاب و نـتـيـجـه اعمال و
يا هر دو.
از آنـجـا كـه مـمكن است بعضى گرفتار اين اشتباه شوند كه ممكن است غرق گناه باشند و
بـه وسـيـله شفيعانى شفاعت شوند بلافاصله اضافه مى كند:
(در آن روز شفاعت هيچكس سودى نمى دهد مگر كسانى كه خداوند رحمان به آنها
اجازه شفاعت داده ، و از گفتار آنها در اين زمينه راضى است
) (يومئذ لا تنفع الشفاعة الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا).
اشـاره بـه ايـنـكه : شفاعت در آنجا بى حساب نيست ، بلكه برنامه دقيقى دارد هم در
مورد شـفـاعـت كـنـنـده ، و هـم در مـورد شفاعت شونده ، و تا استحقاق و شايستگى در
افراد براى شفاعت شدن وجود نداشته باشد، شفاعت معنى ندارد.
حـقـيـقت اين است كه گروهى پندارهاى غلطى از شفاعت دارند و آن را بى شباهت به پارتى
بـازيـهـاى دنـيا نمى دانند، در حالى كه شفاعت از نظر منطق اسلام يك كلاس عالى
تربيت است ، درسى است براى آنها كه راه حق را با پاى تلاش و كوشش مى پيمايند، ولى
احيانا گـرفتار كمبودها و لغزشها مى شوند ، اين لغزشها ممكن است گرد و غبار ياس و
نوميدى بـر دلهـاشـان بـپاشد، در اينجا است كه شفاعت به عنوان يك نيروى محرك به
سراغ آنها مـى آيـد و مى گويد: مايوس نشويد و راه حق را همچنان ادامه دهيد و دست از
تلاش و كوشش در ايـن راه بـرنـداريـد، و اگـر لغزشى از شما سر زده است شفيعانى
هستند كه به اجازه خـداونـد رحمان كه رحمت عامش همگان را فرا گرفته از شما شفاعت مى
كنند. شفاعت ، دعوت بـه تـنـبـلى ، يـا فـرار از زيـر بار مسئوليت ، و يا چراغ سبز
در برابر ارتكاب گناه نيست ، شفاعت دعوت به استقامت در راه حق و تقليل گناه در
سر حد امكان است .
گرچه بحث شفاعت را به طور مشروح در جلد اول ذيـل آيـه 47 و 48 سـوره بـقـره و جـلد
دوم ذيل آيه 255 سوره بقره آوره ايم بد نيست در اينجا داستان جالبى را بر آن
بيفزائيم و آن اينكه : عالم ربانى مرحوم ياسرى از علماى مـحترم تهران چنين نقل مى
كرد كه شاعرى به نام (حاجب
) كه در مساله شفاعت گرفتار اشتباهات عوام شده بود شعرى به اين مضمون مى
سرايد:
حاجب اگر معامله حشر با على است
|
من ضامنم كه هر چه بخواهى گناه كن !!
|
شـب هـنـگـام امـيـر مـؤ مـنان على (عليهالسلام ) را در خواب مى بيند در حالى كه
عصبانى و خـشـمـگـيـن بوده مى فرمايد شعر خوبى نگفتى !، عرض مى كند چه بگويم ؟ مى
فرمايد شعرت را اين چنين اصلاح كن : حاجب اگر
شرم از رخ على كن و كمتر گناه كن !
|
و از آنـجـا كه حضور مردم در صحنه قيامت براى حساب و جزاء، نياز به آگاهى خداوند از
اعـمـال و رفـتـار آنـها دارد، در آيه بعد چنين اضافه مى كند:
(خداوند آنچه را مجرمان در پـيـش دارنـد و آنـچـه را در دنـيـا پـشـت
سـر گـذاشـتـه انـد، هـمـه را مـى دانـد، و از تـمـام افـعـال و سخنان و نيات آنها
در گذشته و پاداش كيفرى را كه در آينده در پيش دارند، از هـمـه بـا خبر است ، ولى
آنها احاطه علمى به پروردگار ندارند (يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون به
علما).
و بـه ايـن تـرتـيـب احـاطـه عـلمـى خـداونـد هـم نـسـبـت بـه اعـمـال آنـهـا اسـت
و هـم نـسـبـت بـه جـزاى آنـهـا، و ايـن دو در حـقـيـقـت دو ركـن قـضـاوت كـامـل و
عادلانه است ، كه قاضى هم از حوادثى كه رخ داده كاملا آگاه باشد و هم از حكم و جزاى
آن .
(در آن روز هـمـه مـردم در بـرابـر
خـداونـد حـى قـيـوم ، كـاملا خاضع مى شوند)
(و عنت الوجوه للحى القيوم ).
(عـنـت )
از مـاده عـنـوة به معنى خضوع و ذلت آمده ، لذا به اسير،
(عانى ) گفته مى شود، چرا كه
در دست اسيركننده ، خاضع و ذليل است .
و اگـر مـى بينيم در اينجا خضوع به (وجوه
) (صورتها) نسبت داده شده ، به خاطر آن است كه همه پديده هاى روانى از
جمله خضوع نخستين بار، آثارش در چهره انسان ظاهر مى شود.
اين احتمال را نيز بعضى از مفسران داده اند كه (وجوه
) در اينجا به معنى (رؤ ساء)
و سـردمـداران و زمـامـداران اسـت كـه در آن روز هـمـگـى در پـيـشـگـاه خـدا ذليل و
خاضع مى شوند (ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد).
انـتـخـاب صفت (حى و قيوم
) از ميان صفات خدا در اينجا به خاطر تناسبى است كه اين دو صفت با مساله
رستاخيز كه روز حيات و قيام همگان است دارد.
و در پايان آيه ، اضافه مى كند: (مايوس و
نوميد از ثواب الهى كسانى هستند كه بار ظلم و ستم بر دوش كشيدند)
(و قد خاب من حمل ظلما).
|