تفسير و مفسران (جلد دوم )
آيت الله محمد هادي معرفت
(ره)
- ۳۱ -
ابن عربى در ذيل آيه
ان
الذين كفروا سواء عليهم اءاءنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يؤ منون ختم الله
على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم
(981) مى گويد: ((خلاصه
مفهوم اين آيه چنين است : يا محمد! اينان كه محبت مرا در دل پنهان
(982) داشتند، برايشان تفاوتى ندارد؛ چه آنان را به
وعيد خود بيم دهى و چه بيم ندهى ، به سخن تو ايمان نمى آورند؛ زيرا
اينان جز مرا نمى بينند و درك نمى كنند؛ در حالى كه تو آنان را به
آفريده هاى من بيم مى دهى كه آن را درك نكرده و نديده اند. چگونه به تو
ايمان آورند در حالى كه بر دلهاشان مُهر (محبت خود) زده ام تا جايى
براى چشمهاشان - هنگام مشاهده حق - پوششى از بهاء و عظمت خود افكنده ام
تا ديگرى را هرگز نبينند. اگر توجه شان را از سوى خود به تو معطوف دارم
به رنج و اندوه مى افتند؛ در حالى كه محو جمال والا - ى من - گشته اند
و مبهوت ، به اين منظر تابناك مى نگرند. پس چگونه اينان را از خود باز
دارم و متوجه بيم دادنهاى تو كنم ؟! همان گونه كه با تو چنين كردم و پس
از قرب ((قاب قوسين اءو اءدنى ))
تو را تنزيل داده (مقامت را پايين آوردم ) و به سوى كسانى كه تو را
تكذيب مى نمودند گسيل داشتم تا آنچه را از من به سوى آنان آورده اى طرد
و رد كنند و سخنانى بگويند كه بر سينه تو فشار آورد! اين كجا و شرح
صدرى كه هنگام عروج داشتى كجا؟!
همچنين بر اينان كه رضايت خود را از آنان پنهان داشته ام ، هرگز خشم
نمى گيرم و آنان را مورد غضب خويش ، قرار نمى دهم )).
سپس مى گويد: ((ببين چگونه خداوند اولياى خود را
در صف اعدا پنهان داشته است ؛ بدين جهت كه امناى خود را از اسم
((لطيف ))(983)
ابداع كرد و با اسم ((جميل ))
بر آنان تجلى نمود؛ از اين رو فريفته او شدند. غيرت عشق ، محب و محبوب
را فرا مى گيرد؛ لذا اينان محبت خود را - همچون شبلى -(984)
از روى غيرت پنهان داشتند و خداوند نيز آنان را با پوشش عشق غيرت آميز
خويش از ديد ديگران پنهان داشت تا شناخته نشوند و درباره شان فرمود:
((ان الذين كفروا))؛ يعنى
آنچه را كه از مشاهدات و اسرار وصل برايشان ظاهر گشته بود، پنهان
داشتند.
خداوند فرمود: به آنان گفتم : آماده باشيد تا ذات خود را با پوشش صفات
، از شما محجوب دارم ولى آماده نگشتند؛ سپس آنان را بر زبان انبياى آن
جهان بيم دادم ولى نشنيده گرفتند؛ زيرا در ((عين
الجمع )) (جهان به هم پيوسته و يكپارچه ) بودند
و از ((عين التفرقه ))
(جهان از هم گسسته و پراكنده ) به آنان خطاب شد؛ از اين رو نتوانستند
آنچه را در عالم از هم گسسته مى گذرد دريابند؛ يعنى عشق حق بر دلهاشان
چيره گشته بود و آمادگى پذيرش نداشتند.
بدين سبب خداوند به پيامبرش گوشزد كرد كه چرا اينان از اجابت دعوت تو
گنگند و فرمود: ختم الله على قلوبهم : قلبهايشان جاى ديگرى را ندارد و
ديگرى را راه بدانجا نيست ؛ و على سمعهم : گوش شنيدن اندرز تو را
ندارند و جز كلام ذات حق را نمى شنوند؛ و على اءبصارهم غشاوة : پوششى
از نور فروزان حق و فروغ درخشان عظمت پروردگار، آنان را فرا گرفته و در
درياى مشاهده ذات اقدس ، غرقشان كرده است .
خداوند خواست تا آنان را در رنج قرار دهد ولى رنج را نيافتند؛ از اين
رو عالم ((كون و فساد))
را پديد آورد و ((علمهم جميع الاسماء: همه حقايق
را به آنان آموخت (حقايق را برايشان آشكار كرد) و ((اءنزلهم
على العرش الرحمانى )): آنان را به مرتبه
استقرار بر عرش الهى تنزل داد تا احساس رنج كنند؛ در حالى كه پيش از
اين ، در خزائن غيب حق ، پنهان بودند. ملائك با ديدن رخ زيباى آنان به
سجده افتادند)).(985)
انصافا بايد به اين شخص آفرين گفت كه چگونه هنرمندانه از دشمنان بدسگال
، چهره هايى فرخنده ساخته است ! ابن عربى از اين گونه هنرمنديهاى بى در
و پيكر در نوشته هايش فراوان دارد. در جاى خود نمونه هاى ديگرى مى
آوريم .
معروفترين تفاسير عرفانى
يكى از شاخصه هاى تفاسير عرفانى ، ناهماهنگى در تفسير و تاءويل
آيات قرآنى است و اين ، ناشى از اختلاف ذوقهاست كه در دريافتها و
تعبيرها موثر بوده است . اساسا مكتبى كه بر پايه ذوق استوار است نمى
تواند روشى يكسان در فهم قرآن داشته باشد؛ زيرا ذوق ، امرى شخصى است و
تابع سليقه و هويت شخص است و نمى تواند با ذوق شخص ديگر برابر باشد. به
اين دليل ، گونه اى بى مبنايى بر سراسر تفاسير اهل عرفان حاكم است و هر
يك ،ساز خود را مى زند: ((كل يضرب على وتره
)).
در تفاسير عرفانى به شيوه هاى مختلف رفتار شده است ؛ در برخى ، تاءويل
باطنى ، پس از تفسير ظاهرى و جدا از آن آمده است ؛ مانند تفسير
((كشف الاسرار)) ميبدى و
در برخى ، تفسير و تاءويل به هم آميخته شده يا صرفا به تاءويل پرداخته
شده است ؛ مانند ((حقايق التفسير))
سلمى و ((لطائف الاشارات ))
قشيرى . همچنين ، برخى ملايم و آرام و برخى تند و گستاخ در اين وادى پر
خطر گام نهاده اند كه در جاى خود، در بحث مربوط به هر يك از اين
تفاسير، بدان اشارت مى شود.(986)
1. تفسير تسترى
تفسير بر مبناى تاءويل ، از قرن سوم هجرى به دست ابو محمد سهل
بن عبدالله تسترى
(987) (متوفاى 283) آغاز شد. وى قرآن را به شيوه صوفيان
و اهل تاءويل تفسير مى كرد و روش او، رفته رفته ميان صاحبدلان و اهل
ذوق رواج يافت . تسترى از عارفان بزرگ ، و در زهد و بى اعتنايى به
زخارف دنيوى ، كم نظير بود و كراماتى به او نسبت داده اند. وى در مكه
با ذوالنون مصرى
(988) (شخصيت معروف جهان تصوف ) ديدار كرد و از او بهره
فراوان گرفت . وى در بصره اقامت گزيد و همانجا وفات يافت .
گفته هاى تفسيرى او را عارف و محدث بزرگ ، ابوبكر محمدبن احمد بَلَدى
(989) از اهل نخشب (متوفاى 504) جمع آورى كرد؛ كه اخيرا
(در سال 1908 م ) در حجمى كمتر از 200 صفحه در مصرف به چاپ رسيد.
تسترى تنها به آياتى پرداخته كه تاءويل در آنها راه داشته است يا به
نظر وى مى توان آنها را تاءويل كرد. چون ابوبكر بلدى اين تفسير عرفانى
كم حجم را جمع آورى كرده ، غالبا هر مطلب را با عنوان
قال
اءبوبكر: سئل سهل عن معنى آية كذا فقال كذا آورده است . اين
كتاب ، مقدمه كوتاهى دارد كه در آن ، معناى ظاهر و باطن و حد و مطلع
آمده است . مولف در اين مقدمه مى گويد: ((آيه اى
نيست مگر آنكه ظاهرى دارد و باطنى و حدى دارد و مطلعى . ظاهر همان
تلاوت آن است و باطن ، فهم معانى آن . حد، يعنى حلال و حرام و احكام
ديگر؛ و مطلع اشراقاتى است كه از سوى خداوند افاضه مى شود. علم به
ظاهر، فراشمول است و همگان از آن بهره مندند ولى فهم باطن ويژه خواص
است )).
در جاى ديگر مى گويد: ((سهل گفت : خداوند هيچ
وليى در امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم برنگزيد مگر آنكه ظاهر يا
باطن قرآن را به او آموخت . به او گفتند: ظاهر را شناختيم ؛ باطن كدام
است ؟ گفت : فهم قرآن (درك حقايق قرآن ) كه مقصود اصلى همان است
)).(990)
تسترى در بسيارى از موارد به تفسير اشارى و رمزى بسنده نكرده ، به
معانى ظاهرى آيات نيز مى پردازد و سپس ، اشارت و رمز آن را بيان مى كند
و هنگام تبيين معانى اشارى و رمزى ، به اجمال سخن مى گويد و مطلب را
رسا و روشن بيان نمى كند. گاه نيز مطالبى مى گويد كه به نظر نمى آيد
مراد خداوند، همانها باشد. در تفسير بسمله مى گويد: ((باء،
بهاء خداست ؛ سين ، سناء (پرتو و روشنايى ) اوست و ميم ، مجد و عظمت
اوست )).
سپس مى گويد: ((الله ، اسم اعظم الهى است كه همه
اسماء و صفات را در بردارد؛ ميان الف و لام آن ، حرفى نهفته است كه
غيبى از غيب است و به سوى غيب متوجه است و سرى از سر است و رو به سوى
سر دارد و حقيقتى از حقيقت است و به حقيقت نظر دارد. كسى جز آن كه از
آلودگيها پاك است و از حلال به اندازه نياز توشه برگرفته است ، آن را
درك نمى كند.
رحمان اسمى است كه خاصيت همان حرف پنهان ميان الف و لام را در خود نهان
دارد؛ رحيم ، كسى است كه در آغاز؛ با آفرينش و در ادامه ، با دادن رزق
و روزى بندگان ، به آنها مهربانى مى ورزد؛ مهربانى و رحمتى كه از علم
ازلى او سزاوارتر است )).
((الم )) را نيز با همين
شيوه تفسير مى كند. ابو عبدالرحمان سلمى و ديگر مفسران صوفى مسلك پس از
وى ، از روش او (تسترى ) پيروى كردند.(991)
چه بسا مواردى كه تسترى ، آيه را تاءويل كرده كه ظاهر عبارت ، آن را
برنمى تابد و تنها ذوق صوفيانه ، او را به چنين تاءويلى واداشته است ؛
از جمله ، در تفسير آيه ((و لا تقربا هذه الشجرة
))(992)
مى گويد: ((خداوند، در حقيقت ، معناى خوردن را -
از اين آيه - اراده نكرده است ؛ بلكه مقصود همت گماشتن است ؛ يعنى همت
خود را صرف چيزى جز من نكن ... ولى آدم از همت گماشتن به غير او (خدا)
در امان نماند و در نتيجه ديد آنچه ديد (آن بلا به سرش آمد)... همچنين
است حال كسى كه مدعى تصاحب چيزى باشد كه بر او روا نباشد؛ و با توجه به
ميل و هواى نفس خود، به آن دل بندد. آنگاه خداوند او را به خودش و آنچه
نفسش به آن خو گرفته و فريفته شده ، وا مى گذارد؛ مگر آنكه خداوند به
او عنايتى كند و او را نگاه دارد و در برابر دشمن و نفس او را يارى
كند... آدم ، هنگامى كه در بهشت بود، از انديشيدن به خلود و جاودانگى و
تكيه بر تدبير خود، مصون نماند. نديدى كه بر اثر همين اعتماد بر وسوسه
نفس ، چه بر سر او آمد؟ شهوت و هواى نفس ، بر علم و عقل و روشنايى دل
او چيره گشت ؛ كه خداوند، پيشتر، مقدر كرده بود؛ همان گونه كه پيامبر
اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : هواى نفس و شهوت بر دانش
و خرد، چيره مى گردند)).(993)
در برخى مواقع ، نخست به تفسير ظاهرى آيه و سپس به تفسير باطنى و
تاءويل آن مى پردازد و سوانح
(994) و خاطره هاى صوفيانه خود را به مناسبت ، در
تاءويل آيه به كار مى برد؛ از جمله در تفسير آيه
و
الجار ذى القربى و الجار الجنب و الصاحب بالجنب و ابن السبيل
(995) پس از بيان معناى ظاهرى آن مى گويد:
((و اءما باطن آيه : ((جار
ذى القربى ؛ همسايه نزديك )) همان قلب است و
((جار جنب ؛ همسايه دور))
همان طبيعت است و ((صاحب بالجنب ؛ همسفر و رفيق
راه )) عقلى است كه به شرع گرويده و رو آورده
باشد و ((ابن سبيل ؛ رهسپار و مسافر))
همان جوارح
(996) و اعضاى بدن انسان است كه در راه اطاعت كوشاست
)).(997)
در تفسير آيه
ظهر
الفساد فى البر و البحر بما كسبت اءيدى الناس
(998) مى گويد: ((خداوند،
جوارح (اعضاى بدن ) را به خشكى ، و قلب را به دريا مثل مى زند و سود و
زيان اين دو (قلب و اعضاى بدن ) بيشتر و فراگيرتر از خشكى و درياست .
اين است تاءويل و باطن آيه ؛ نمى بينى (= نمى دانى ) كه
((قلب )) را از آن جهت قلب ناميدند كه
همواره در تقلب (تپش ) و دگرگونى است و بسيار ژرف است ؟)).(999)
در تفسير آيه ((ان اءول بيت وضع للناس
))(1000)
مى گويد: ((منظور، مكه مكرمه است و اين تفسير
ظاهرى آيه است ؛ ولى باطن آيه ، رسول خداست كه هر كس خداوند بذر توحيد
را در دلش كاشته است به او مى گرود)).(1001)
تسترى مى كوشد تا در وادى اخلاق و تزكيه نفس گام نهد و راه پاكى قلب و
آراسته شدن به مكارم اخلاق را - آنگونه كه قرآن مى گويد - ارائه كند؛
هر چند از طريق رمز و اشاره ؛ مثلا در تفسير آيه
و
اتخذ قوم موسى من بعده من حليهم عجلا جسدا له خوار(1002)
مى گويد: ((عجل (گوساله ) هر آنچه براى آدمى
فراهم شود - از مال و منال و اهل عيال - است و آدمى از آن رهايى ندارد؛
جز با فنا (نيست ) كردن تمامى لذايذ و بهره هاى جسمانى . همان گونه كه
عبادت كنندگان گوساله ، جز با كشتن خويش رهايى نيافتند)).(1003)
در تفسير آيه هاى
الذى
خلقنى فهو يهدين . والذى هو يطعمنى و يسقين . و اذا مرضت فهو يشفين .
والذى يميتنى ثم يحيين . والذى اءطمع اءن يغفر لى خطيئتى يوم الدين
(1004) - كه خاوند از زبان ابراهيم بيان مى كند
- مى گويد: ((الذى خلقنى فهو يهدين
)) يعنى كسى كه مرا براى عبوديت آفريده است هر
آينه مرا به درگاهش هدايت خواهد كرد؛ ((والذى هو
يطعمنى و يسقين )) يعنى همو، مرا از لذت ايمان
غذا مى دهد و از شراب توكل و غنا سيراب مى كند؛ ((و
اذا مرضت فهو يشفين )) يعنى اگر با تكيه بر غير
او، و به سوى غير او حركت كنم ، اوست كه مرا باز مى دارد و هرگاه به
سوى خواسته هاى دنيوى رغبتى نشان دهم مرا نگاه مى دارد؛
((والذى يميتنى ثم يحيين )) يعنى دل مرده
مرا با ياد خويش زنده مى دارد؛
والذى اءطمع اءن يغفر لى خطيئتى يوم الدين )). -
تسترى در شرح اين فقره مى گويد: - ابراهيم خليل ، سخن خود را از روى
اءدب ، بين خوف و رجا بيان مى كند و آمرزش را بر خدا، واجب نمى داند.(1005)
در مواردى از اين دست ، در مناسبتهاى مقتضى ، از پند و اندرز و توجه
دادن به تهذيب نفس و تحليه به مكارم اخلاق فروگذار نكرده است و در اين
راه از داستانهاى آموزنده زندگانى صالحان و آثار نيك گذشتگان نيز شاهد
مى آورد و گاه ، به دفع اشكالاتى كه ممكن است بر ظواهر قرآن وارد كنند
مى پردازد؛ روى هم رفته ، روش خوب و پسنديده اى است كه نزد بيشتر
مفسران نيك انديش و سلامت پيشه اهل ذوق و عرفان يافت مى شود و در اين
راه موفق بوده اند.
2. تفسير سُلَمى (حقائق
التفسير)
دومين تفسيرى كه بر مشرب اهل تصوف و عرفان نوشته شده ، تفسير
ابو عبدالرحمان محمد بن حسين بن موسى ازدى سُلَمى (متوفاى 412) است .
سلمى از مشايخ و سران صوفيه خراسان بود. در تصوف يد طولايى داشت و در
عرفان و علم حقايق موفق و شهره آفاق بود.(1006)
در حديث و تفسير نيز سرآمد بود. حاكم نيشابورى (متوفاى 405) در حديث و
ابوالقاسم قشيرى (متوفاى 465) در تفسير، از او بهره گرفته اند؛ ابو
نعيم اصفهانى (متوفاى 430) نيز در سفرى كه به نيشابور كرد از محضر او
بهره برد.
اين تفسير از مهمترين تفاسير اهل تاءويل به شمار مى رود و سرشارترين
منبع براى تفسيرنگاران پس از وى بر مشرب اهل عرفان است . در حقيقت ،
تفسير سلمى ادامه كارى است كه به دست سهل تسترى آغاز شد و ادامه راهى
است كه پيشينيان اهل تصوف پيموده بودند. سلمى در اين تفسير، از گفته
هاى تفسيرى ابن عطا و روايات منقول از امام صادق (عليه السلام ) بهره
گرفته و در كنار آن ، به اقوال مشايخ بزرگ صوفيه و اهل عرفان نيز
پرداخته است .
در مقدمه - پس از حمد الهى و درود بر محمد و آل او - مى گويد:
((چون ديدم آراستگان به علوم ظاهرى ، در انواع
فوائد قرآنى ، همچون قرائات ، تفاسير، مشكلات ، احكام ، اعراب ، لغت ،
مجمل و مفسر، ناسخ و منسوخ و جز آن پرداخته اند و هيچيك به گردآورى لحن
الخطاب
(1007) آن از نظر اهل حقيقت نپرداخته است ، مگر در
مواردى پراكنده و بدون ترتيب كه منتسب به ابوالعباس بن عطا(1008)
و مواردى از امام جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام ) بود؛ خوشم آمد
طرفه هايى را نيز كه از اهل حقيقت شنيده و پسنديده بودم ، كنار آنها
بگذارم و اقوال مشايخ اهل طريقت را بر آن بيفزايم و به ترتيب سوره ها
در آورم ؛ تا جايى كه كوشش و تواناييم راه دهد؛ و از خدا خواستم تا در
اين راه و در همه احوال مرا يارى دهد كه او بهترين يارى دهندگان است
)).
وى در اين تفسير، به معانى باطنى (تاءويل ) پيش از معانى ظاهرى (تفسير)
پرداخته و بدين جهت راه نكوهش را به سوى خود گشوده است . از معاصران او
و نيز پس از وى كسانى از در معارضه با وى در آمده اند و او را به انواع
برچسبها و تهمتها از قبيل بدعت گذارى در دين ، تحريف معانى قرآن ، جعل
حديث به نفع صوفيان و بالاخره ميل به برخى از مذاهب منحرف مانند قرامطه
(1009) متهم ساخته اند.
وقتى از ابو عمرو عثمان بن عبدالرحمان شهرزورى معروف به ابن الصلاح
موصلى از تبار كرد (643 - 577) كه مقام شيخ الاسلامى ديار خود را داشت
، درباره تفاسير صوفيان سوال شد، گفت : ((ابو
عبدالرحمان سلمى تفسيرى دارد كه اگر عقيده داشته كه تفسير قرآن است هر
آينه كافر شده است ... نوشته هايى كه ظاهرا كسانى مورد اطمينان از
اينان ، پيرامون آيات قرآن آورده اند، به عنوان تفسير يا تبيين معانى
قرآن نبوده است ، بلكه اينان صرفا به عنوان تنظير و تمثيل از قرآن بهره
گرفته اند؛ مثلا آيه كريمه
قاتلوا الذين يلونكم من الكفار(1010)
را براى جهاد با نفس شاهد گرفته اند؛ اى كاش در اين كار تساهل نمى
ورزيدند تا مايه التباس نگردد.))(1011)
خطيب بغدادى (متوفاى 463) كه در زمانى نزديك به روزگار وى مى زيست ، از
محمد بن يوسف قطان نيشابورى نقل مى كند كه سلمى ، ثقه نيست . خطيب مى
گويد: ((وى (سلمى ) به نفع صوفيان جعل حديث مى
كرد)).(1012)
ابن جوزى (متوفاى 597) در كتاب ((تلبيس ابليس
)) او را متهم كرده كه چيزهايى شگفت آور از
داستانهاى صوفيان بى آنكه اساسى داشته باشد در تفسيرش نقل كرده است .(1013)
ابن تيميه (متوفاى 728) او را به جعل و بدعت متهم ساخته ، مى گويد:
((آنچه در تفسيرش از امام جعفر بن محمد الصادق
روايت كرده است ، همگى كذب و افترا بر وى است ؛ همان گونه كه ديگران بر
وى افترا بسته اند)).(1014)
شمس الدين ذهبى (متوفاى 748) در ((تذكرة الحفاظ،
(ج 3، ص 1046) مى گويد: ((سلمى تفسيرى دارد كه
فجايع و تاءويلات صوفيه را در برگرفته است )) و
در ((سير اعلام النبلاء))
(ج 17، ص 252) مى گويد: ((در نوشته هايش گفته ها
و داستانهاى جعلى يافت مى شود و در تفسير ((حقائق
التفسير)) نيز چيزهايى آورده كه هرگز روا نيست .
برخى از پيشوايان دين او را از زنادقه باطنيه (اسماعليه ) شمرده اند.
ولى برخى آن را عارف حقيقى دانسته اند)).
از اين رو جلال الدين سيوطى (متوفاى 911) در كتاب ((طبقات
المفسرين )) تفسير سلمى را در ضمن تفاسير اهل
بدعت آورده و گفته است : ((چون وى بخوبى شناخته
نبود، (او را جزو اين دسته آوردم ).))(1015)
اينها حملاتى است كه به اين تفسير و مفسر آن كرده اند. اكنون ببينيم در
اين تفسير چه هست كه اين اندازه مورد هجوم قرار گرفته است ؟
گزارشى از تفسير سلمى ؛ اين تفسير، همان گونه كه نويسنده در مقدمه آن ،
يادآور شده ، تنها به تاءويل آيه هاى قرآن پرداخته و تا آنجا كه
توانسته از اقوال اهل عرفان در اين زمينه بهره گرفته است . روايات
منسوب به امام صادق (عليه السلام ) را كه در تفسير باطنى قرآن و تاءويل
از ايشان نقل شده نيز آورده است كه بر حسب شمارش ، سيصد و اند (324)
مورد است و با عنوان قال جعفر، آنها را ياد مى كند. و گاه از پيامبر
اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز روايت مى كند.
عمده آنكه نسبت دادن اين گونه مطالب ناهمگون - كه با فهم متعارف
سازگارى ندارد - به بزرگان دين و پيشوايان معصوم ، هر چند به صورت
((روى )) يا
((قيل )) باشد، روا نيست
.
مثلا در تبيين بسم الله مى گويد:
روى
عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم : اءن الباء بهاء الله و السين
سناء الله و الميم مجد الله و از امام على بن موسى الرضا، از
پدرش ، از امام صادق (عليهم السلام ) نقل مى كند كه فرمود:
الباء بقاؤ ه و السين اءسماؤ ه و الميم ملكه . فايمان المومن ذكره
باءسمائه و العارف فناه عن المملكة بالمالك لها؛ و قال اءيضا: بسم ،
ثلاثة اءحرف : باء و سين و ميم . فالباء باب النبوه و السين سر النبوة
التى اءسر النبى صلى الله عليه و آله و سلم به الى خواص اءمته و الميم
مملكة الدين الذى يعم الابيض و الاسود.
و در لفظ جلاله (الله ) نيز از طريق على بن موسى الرضا از پدرش از امام
صادق (عليهم السلام ) روايت مى كند كه الله ، اسم تام است ؛ زيرا از
چهار حرف ، تشكيل شده است : الف ، عمود و ستون توحيد است ؛ لام اول ،
لوح فهم است ، لام دوم ، لوح نبوت است و هاء، نهايت در اشاره است .
ملاحظه مى شود كه چه مطالب بى پايه اى به مقام عصمت نسبت داده شده كه
نه فقط افترا و كذب است ، بلكه مقام والاى علمى و بينش سرشار امام
معصوم از احتمال صدور چنين گفته هاى تهى برى است .
اساسا از بى مايگى است كه باء حرف جر و اسم را، يك ماده پنداشته اند! و
همچنين الف و لام لفظ جلاله را كه از ريشه اله جداست ، را مندمج و به
هم پيوسته گمان كنند!
صدور اين گونه گفته هاى حساب نشده از سران صوفيه مانند شبلى و جنيد و
ابن عطا و واسطى و ديگران كه از آنان نيز نقل كرده ، دور نيست و با
شيوه آنان در ابهام گويى يا نامفهوم گويى سازگار است ؛ ولى نسبت دادن
آن به معصومين (عليهم السلام ) كاملا جفاست .
شاهد مدعا آنكه نزديكترين افراد به ابو عبدالرحمان سلمى ، دست پرورده و
شاگرد وى ابوالقاسم قشيرى نيشابورى ، در تفسيرش ((لطائف
الاشارات )) - كه بر مشرب اهل عرفان نوشته و از
محضر درس همين استاد بهره گرفته است - هيچيك از اين گزافه ها را
نياورده ، چه رسد به اينكه به امام معصوم نسبت داده باشد؛ بلكه به گونه
اى معقول گفته است : ((برخى اهل حال ، از شنيدن
((باء)) بر و عنايت حق را
درباره اوليايش به ياد مى آورند؛ و از ((سين
))، سر او با برگزيدگانش ؛ و از
((ميم )) منت او بر اهل ولايت و مقربان
درگاهش ؛ و از بر او به سر او پى مى برند؛ و از منت او حرمت دستور او
را نگاه مى دارند؛ و به وسيله او، قدر او را مى دانند و برخى هنگام
شنيدن ((بسم الله ))، از
((باء)) برائت ساحت قدس
الهى را از هر زشتى دريافت مى كنند؛ و از ((سين
)) سلامت او را از هر عيب و نقص ؛ و از
((ميم )) مجد و عظمت او
را و ديگران ، از ((باء))
بهاى او را؛ و از ((سين ))
سناى (پرتو نور) او را؛ و از ((ميم
)) ملك و ملكوت او را به ياد مى آورند)).(1016)
ببينيد چگونه هوشمندانه ، چيزى را بر قرآن تحميل نمى كند و در عين حال
، گفتار عارفان را با عنوان يادآور مى آورد نه به عنوان تفسير و تاءويل
آيات و اين ، شايسته ترين راه است كه برگزيده است و بدين جهت تفسير
عرفانى او از برگزيده ترين و سالمترين تفسير اهل عرفان به شمار مى رود.
اين تفسير، مجموعه اى است از گفته هاى تفسيرى ابوالعباس ابن عطاى آدمى
(1017) (از سران و اقطاب اهل تصوف و عرفان در عصر خويش
) كه عمده تفسير او را تشكيل مى دهد و سراسر قرآن را به گونه اى
پراكنده و گسسته فرا گرفته است . او، مختصرى از گفته هاى ابوالحسين
نورى و از آن بيشتر، گفته هاى منصور حلاج را با عنوان قال الحسين ياد
مى كند؛ علاوه بر روايات منقول از امام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام
) و برخى گفته هاى ديگر.
اين تفسير، آميخته اى از گفته هاى هنجار و نابهنجار افراد گوناگون است
كه گرد آورنده هيچگونه تعهدى به درستى و نادرستى آن از خود نشان نمى
دهد؛ مثلا ذيل آيه ((انى جاعل فى الارض خليفة
))(1018)
از ابن عطا نقل مى كند كه فرشتگان ، دعاوى خويش را وسيله اى در پيشگاه
پروردگار قرار دادند ولى خداوند به آتش دستور داد آنان را بسوزد؛ آتش
در يك لحظه هزاران نفر از آنان را سوخت ؛ سپس از در عجز در آمدند و
گفتند: ((سبحانك لا علم لنا))(1019)
در ذيل آيه ((و لا تقربا هذه الشجرة
))(1020)
نيز از وى نقل مى كند كه : آدم ، از جنس آن درخت منع گرديد، ولى آدم
گمان بد كه تنها از آن درخت مورد اشاره ، منع شده است ؛ لذا از درختى
ديگر از همان جنس خورد و فراموش كرد كه سرپيچى كرده و فرمان را نگاه
نداشته است ؛ ولى تعمد بر مخالفت نداشت ؛ لذا خداوند درباره اش فرمود:
((فنسى ولم نجد له عزما)).(1021)
ملاحظه مى شود كه سخن اول ، رجما بالغيب
(1022) بوده و كاملا بى اساس و بى اعتبار است ولى سخن
دوم ، صحيح و معقول به نظر مى آيد؛ و نوعا مطالبى را كه از ابن عطا نقل
مى كند از قسم دوم است و غالبا نامعقول به نظر نمى رسد؛ لذا نقل اين
آثار، كم و بيش بى فايده نيست .
همچنين از سيصد و اند موردى كه از امام جعفر بن محمد الصادق (عليه
السلام ) نقل كرده ، جز چند مورد، بقيه سودمند و گاه كاملا ناب است ؛
مثلا ذيل ((اءلحمد لله ))
نقل مى كند كه فرمود: ((هر كس خدا را آن گونه كه
خود وصف كرده ستايش كند، سپاس گزارده است ؛ زيرا ((حمد))،
حاء است و ميم و دال . حاء، از وحدانيت حكايت دارد؛ ميم از ملك و دال
از ديموميت ؛ پس هر كه او را به وحدانيت و ديموميت و ملك شناخت ، درست
شناخته است )).
|