تفسير كوثر ، جلد پنجم

يعقوب جعفرى

- ۲۲ -


وَ لَمّا فَصَلَتِ الْعيرُ قالَ أَبُوهُمْ اِنّى لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ (94 ) قالُوا تَاللّهِ اِنَّكَ لَفى ضَلالِكَ الْقَديمِ (95 ) فَلَمّآ أَنْ جآءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِه فَارْتَدَّ بَصيرًا قالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ اِنّى أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (96 ) قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنآ اِنّا كُنّا خاطِئينَ (97 ) قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّى اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ (98 )

و چون كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: همانا من بوى يوسف را مى شنوم، اگر مرا كم عقل نپنداريد (94) گفتند: به خدا سوگند كه تو در گمراهى پيشين خود هستى (95) پس چون پيك شادى آمد آن (پيراهن) را بر صورت او انداخت پس بينا گشت، گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد؟ (96) گفتند: اى پدر ما! براى گناهان ما آمرزش بخواه كه ما خطاكار بوده ايم (97) گفت: بزودى از پروردگارم براى شما آمرزش خواهم خواست همانا او آمرزنده بخشايشگر است (98)

نكات ادبى

1 ـ «فصلت» جدا شد، به راه افتاد، رهسپار گشت.

2 ـ «لولا» براى امتناع است و جواب آن حذف شده و تقدير چنين است: «لولا ان تفنّدوننى لصدّقتمونى».

3 ـ «تفنّدون» باب تفعيل از «فند» است به معناى فساد عقل، كم خردى، خرفتى. نون آخر آن نون وقايه است كه قبل از ياء متكلم مى آيد و ياء متكلم به جهت قرار گرفتن در رأس آيه حذف شده است.

4 ـ «البشير» مژده دهند، پيك شادى.

5 ـ «فارتدّ» برگشت. افتعال از «ردّ» و آن به معناى برگشتن چيزى به حالت نخستين است.

6 ـ «بصيرا» حال است.

7 ـ «سوف» در «سوف استغفر» يا براى استقبال است يعنى در آينده استغفار خواهم كرد و يا براى مداومت است يعنى استغفار من در آينده نيز ادامه خواهد داشت.

* آيات (94 ـ 95) ولمّا فصلت العير قال ابوهم انّى لاجد ريح يوسف ... : يهودا به عنوان پيك شادى همراه با پيراهن يوسف به راه افتاد، وقتى كاروان از مصر جدا شد، يعقوب در كنعان از هشتاد فرسخى بوى پيراهن يوسف را شنيد و به اطرافيان خود كه فرزندان فرزندانش بودند گفت: اگر مرا به پيرى و خرفتى و كم عقلى متهم نكنيد، به شما مى گويم كه من بوى يوسف را مى شنوم. آنها كه اين سخن را باور نمى كردند، گفتند: تو در گمراهى پيشين خود هستى. منظور آنها از گمراهى، گمراهى در دين نبود بلكه آنها مى پنداشتند كه يوسف سالها پيش مرده و اينكه يعقوب او را زنده مى انگارد و در فراق او بى تابى مى كند، يك اشتباه است كه يعقوب از مدتها پيش دچار آن شده و هنوز هم ادامه مى دهد.

يعقوب چگونه بوى پيراهن يوسف را از فاصله هاى دور شنيد؟ گفته شده كه باد صبا آن بوى را به همراه خود آورد و به مشام جان يعقوب رسانيد و لذا در شعر شاعران، نسيم صبا به عنوان پيك دوست شناخته شده است، ولى به نظر مى رسد كه اين كار از طريق معجزه بوده است و رسيدن بوى يك پيراهن از فاصله هشتاد فرسخى از طريق عادى ممكن نيست. چگونه بود كه يعقوب بوى پيراهن يوسف را در طول چهل سال نشنيد ولى در آن زمان معين شنيد، اين نبود مگر اينكه قضاى الهى بر اين تعلق گرفته بود كه يعقوب در آن سالها گرفتار فراق يوسف شود و در آن زمان معين گرفتارى او به پايان برسد و او بوى پيراهن يوسف را بشنود و دوران فراق و جدايى خاتمه يابد، چون اگر خدا بخواهد كارهاى آسان دشوار و كارهاى دشوار آسان گردد.

يكى پرسيد از آن گم كرده فرزند *** كه اى روشن گهر پير خردمند

زمصرش بوى پيراهن شنيدى *** چرا در چاه كنعانش نديدى

بگفت احوال ما برق جهان است *** دمى پيدا و ديگر دم نهان است

گهى بر طارم اعلا نشينيم *** گهى بر پشت پاى خود نبينيم

نظير اين سخن يعقوب را پيامبر اسلام(ص) در باره اويس قرنى گفت و اظهار داشت كه من بوى بهشت را از سوى يمن مى شنوم.

* آيات (96 ـ 98) فلما ان جاء البشير القاه على وجهه ... : پيك شادى به كنعان رسيد و يهودا كه پيراهن يوسف را به همراه داشت، بلافاصله آن را به روى يعقوب انداخت و در همان حال يعقوب بينايى چشمانش را بازيافت. جالب اينكه يهودا همان كسى بود كه چهل سال پيش، پيراهن خون آلود يوسف را نزد يعقوب آورده بود و گفته بود كه او را گرگ خورده است.

ظاهر اين است كه يعقوب كاملا نابينا نشده بود بلكه چشمانش كم سو شده بود با آمدن پيراهن يوسف او كاملا بينا شد و اين معجزه اى براى يوسف بود كه قبلا اين حالت را پيش بينى كرده بود.

وقتى يعقوب بينا شد و خبر زنده بودن يوسف را شنيد به اطرافيانش گفت: آيا من به شما نگفتم كه من از خدا چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد؟ اين سخن را يعقوب پيش از اين هم گفته بود و او مى دانست كه يوسف زنده است و روزى او را به آغوش خواهد كشيد، چون مى دانست آن خوابى كه يوسف در كودكى ديده بود يك رؤياى صادقه است و حتما تحقق خواهد يافت و يازده برادر يوسف به اضافه او و زنش در برابر يوسف تعظيم خواهند كرد.

برادران يوسف كه از كرده هاى خود پشيمان شده بودند، با شرمندگى تمام به پدر خود گفتند: اى پدر! براى گناهان ما طلب آمرزش كن كه ما خطاكار بوديم. يعقوب كه خودش آنها را بخشيده بود، گفت: بزودى از پروردگارم براى شما طلب آمرزش مى كنم كه او آمرزنده و مهربان است.

علت اينكه يعقوب در همان وقت براى آنان طلب آمرزش نكرد و آن را به تأخير انداخت، اين بود كه مى خواست در زمانى كه براى استجابت دعا مناسب تر است، اين كار را بكند و دعا براى فرزندانش را به شب جمعه و نيمه هاى شب موكول كرد، چون احتمال مستجاب شدن دعا در اين زمان بيشتر است. در روايتها آمده كه يعقوب مدتها براى فرزندانش طلب آمرزش كرد تا اينكه به او وحى رسيد كه توبه آنان پذيرفته شده است.

چند روايت

1 ـ قال رسول الله(ص): خير وقت دعوتم الله فيه الاسحار و تلا هذه الاية فى قول يعقوب «سوف استغفر لكم ربّى» و قال: اخّرهم الى السحر.(208)

پيامبر خدا فرمود: بهترين وقتى كه شما در آن خدا را مى خواهيد، وقت سحر است و اين آيه را كه از قول يعقوب است، خواند: «بزودى براى شما از پروردگارم طلب آمرزش مى كنم» و فرمود: آنها را تا وقت سحر به تأخير انداخت.

2 ـ عن ابى جعفر(ع) قال قلت له: ما كان اولاد يعقوب انبياء؟ قال: لا ولكنّهم كانوا اسباط اولاد الانبياء و لم يكن يفارقوا الدنيا الا سعداء تابوا و تذكروا ما صنعوا...(209)

راوى مى گويد: از امام باقر(ع) پرسيدم: آيا فرزندان يعقوب پيامبران بودند؟ فرمود: نه ولى آنان اسباط اولاد پيامبران بودند و از دنيا نرفتند مگر اينكه سعادتمند شدند و توبه كردند و آنچه را كه كرده بودند به ياد آوردند...

فَلَمّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى اِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ اِنْ شآءَ اللّهُ آمِنينَ (99) وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَ قالَ يآ أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بى اِذْ أَخْرَجَنى مِنَ السِّجْنِ وَ جآءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنى وَ بَيْنَ اِخْوَتى اِنَّ رَبّى لَطيفٌ لِما يَشآءُ اِنَّهُ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ (100 )

پس چون بر يوسف وارد شدند، پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد و گفت: به خواست خدا در آرامش وارد مصر شويد (99) و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همگى سجده كنان در برابرش به رو افتادند; و گفت: اى پدر اين بود تعبير خواب پيشين من كه پروردگارم آن را تحقق بخشيد و به من نيكى نمود هنگامى كه مرا از زندان بيرون كرد و شما را از صحرا آورد، پس از آنكه شيطان ميان من و ميان برادرانم تباهى انداخت. همانا پروردگار من درباره چيزى كه بخواهد باريك بين است، هموست كه داناى فرزانه است (100)

نكات ادبى

1 ـ «ان شاء الله» مربوط به «آمنين» است و از آن قصد تبرك شده است مانند: «لتدخلنّ المسجد الحرام ان شاء الله آمنين».

2 ـ «العرش» تخت بلند، جايگاهى كه شاهان در آن نشينند.

3 ـ «خرّوا» به رو افتادند، به زمين افتادند. به افتادن قطرات آب از بالا به پايين «خرير» مى گويند.

4 ـ «سجّدا» حال است.

5 ـ «قد جعلها» يا حال از رؤياست و يا جمله مستأنفه است.

6 ـ «احسن» معمولا با الى متعدى مى شود و اينكه در اينجا با «با» متعدى شده دليل بر جواز آن است.

7 ـ «البدو» صحرا، باديه. اصل بدو به معناى آشكار شدن است و چون صحرا ديوار ندارد و همه جاى آن آشكار است، به صحرا باديه گفته شد.

8 ـ «نزغ» تباه كرد، ايجاد فساد نمود.

9 ـ «لطيف» مهربان، باريك بين، كسى كه كارهايش از روى دقت است.

تفسير و توضيح

* آيات (99 ـ 100) فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه ... : پس از آنكه يعقوب خبر زنده بودن يوسف را با خوشحالى دريافت كرد و چشمانش بينا شد، در پاسخ به دعوت يوسف تصميم گرفت كه همراه با تمام اعضاى خاندان خود به مصر برود و با يوسف ديدار كند. يوسف مقدمات آن سفر را قبلا آماده كرده بود و مركبهايى به كنعان فرستاده بود كه موقع آمدن از آنها استفاده كنند. وقتى يوسف از سفر قريب الوقوع يعقوب و همراهانش به مصر آگاه شد، تصميم گرفت با شكوه تمام از آنها استقبال كند.

كاروان يعقوب به نزديكى هاى مصر رسيد، يوسف در كنار شهر با هزاران نفر در انتظار ورود يعقوب بود، وقتى چشمان يعقوب به آن عظمت خيره كننده افتاد، از همراهان پرسيد: آيا او فرعون مصر است؟ گفتند: نه او پسر تو يوسف است. يعقوب نزديك و نزديكتر شد و در سلام دادن بر يوسف پيشى گرفت و گفت: درود بر تو اى بر طرف كننده غمها! و پدر و پسر پس از چهل سال جدايى، همديگر را در آغوش كشيدند و در آن لحظه شيرين وصال،اشك شوق از چشمانشان روان شد.

از آيات استفاده مى شود كه اين ديدار در بيرون شهر انجام گرفت و يوسف در همانجا پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد و پس از آن به آنها گفت: ان شاءالله با آرامش خاطر وارد مصر شويد. يوسف اين جمله را براى آن گفت كه قبلا مردم كنعان از ترس حكمرانان مصر با نگرانى و اضطراب وارد مصر مى شدند ولى اين بار حكومت دست يوسف بود و آنان با آسودگى خيال وارد شدند و كلمه «ان شاءالله» هم براى تبرك و تيمن بود و بهتر آن است كه انسان هميشه در جملات خود آن را به كار برد.

وقتى يعقوب و همراهان وارد دربار مصر شدند، يوسف پدر و مادرش را بر تخت خود نشاند و اين بالاترين احترامى بود كه از پدر و مادرش به عمل آورد. گفته شده كه منظور از «ابوين» در اينجا پدر و خاله يوسف است، چون مادر يوسف در هنگام وضع حمل بنيامين از دنيا رفته بود و يعقوب با خواهر او ازدواج كرده بود و كسى كه همراه يعقوب به ديدار يوسف آمده بود و مورد احترام او قرار گرفت، خاله يوسف بود و اينكه در آيه از او به عنوان مادر نام مى برد، مشكلى ندارد چون به خاله انسان بخصوص اگر همسر پدر باشد، مادر گفته مى شود همان گونه كه گاهى به عمو پدر گفته مى شود.

پس از اين مراسم، پدر و مادر يوسف و يازده برادرش در برابر او به سجده افتادند، اين سجده به عنوان سپاسگزارى از خداوند بود كه آنان را پس از سالها گرفتارى، اين چنين نعمت داده است. آنها براى يوسف سجده نكردند بلكه او را قبله قرار دادند و براى خدا سجده كردند همان گونه كه فرشتگان پس از خلقت آدم او را قبله قرار دادند و خدا را سجده كردند. در عين حال كه سجده براى خدا بود، قبله قرار دادن يوسف بالاترين تعظيمى بود كه آنها از او به عمل آوردند.

احتمال دارد كه سجده دراينجابه معناى سجده اصطلاحى كه نوعى عبادت است و مخصوص خداست، نباشد بلكه منظور از آن نوعى خم شدن و اداى احترام باشد.

پس از سجده آنان، يوسف به ياد خوابى كه چهل سال پيش ديده بود افتاد; او در آن زمان كه كودكى بيش نبود، در خواب ديده بود كه يازده ستاره و آفتاب و ماه براى او سجده مى كنند و آن را براى پدرش تعريف كرده بود. اكنون با ديدن اين منظره به ياد آن خواب افتاد و خطاب به پدرش گفت: اى پدر اين است تعبير آن خوابى كه مدتها قبل ديده بودم و پروردگار من آن را راست گردانيد و همو به من احسان كرد آنگاه كه مرا از زندان بيرون ساخت و شما را از صحرا به اينجا آورد و اين پس از آن ناراحتى بود كه ميان من و برادرانم به وجود آمد و سبب آن شيطان بود و پروردگار من نسبت به آنچه بخواهد باريك بين و دقيق است; و او دانا و فرزانه است.

در اينجا يوسف، نعمتهايى را كه به او رسيده از خدا مى داند و ناراحتى و اختلافى را كه ميان او و برادرانش بوده به شيطان نسبت مى دهد و اين حقيقتى است كه در آيات قرآنى هم آمده و به مردم هشدار داده شده كه شيطان ميان آنها را به هم مى زند:

و قل لعبادى يقولوا التى هى احسن ان الشيطان ينزغ بينهم ان الشيطان كان للانسان عدوا مبينا (اسراء/53)

به بندگانم بگو آنچه را كه نيكوست بگويند، همانا شيطان ميان آنها را تباه مى سازد، كه شيطان براى انسان دشمنى آشكار است.

البته كار شيطان فقط در حد وسوسه و ايجاد انگيزه است وگرنه دشمنى و عداوت، در اثر كارهاى خود افراد ميان آنها پيدا مى شود و اين خداوند است كه در ميان افرادى كه به سبب خودخواهى ها و افزون طلبى ها و دورى از خدا با يكديگر به ستيز و اختلاف برمى خيزند، دشمنى و عداوت ايجاد مى كند:

فاغرينا بينهم العداوة والبغضاء الى يوم القيامة (مائده/14)

پس ميان آنها تا روز قيامت دشمنى و كينه افكنديم.

چند روايت

1 ـ امام صادق(ع) فرمود: وقتى يعقوب نزد يوسف آمد، بزرگى سلطنت، او را گرفت و از مركب خود پياده نشد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت: اى يوسف، كف دستت را نشان بده، پس نور درخشانى از آن بيرون شد و به آسمان رفت. يوسف گفت: اى جبرئيل اين چه نورى بود كه از كف دست من بيرون آمد؟ جبرئيل گفت: به سبب آنكه در برابر يعقوب سالخورده پياده نشدى، نبوت از نسل تو برداشته شد و از نسل تو پيامبرى نخواهد آمد.(210)

2 ـ از امام هادى(ع) درباره سجده كردن يعقوب و فرزندانش براى يوسف در حالى كه آنها پيامبر بودند، سؤال شد. فرمود: سجده يعقوب و فرزندانش براى يوسف نبود بلكه سجده آنان اطاعت براى خدا و درودى براى يوسف بود، همان گونه كه فرشتگان به آدم سجده كردند.(211)

3 ـ امام باقر(ع) فرمود: وقتى آنان در دربار پادشاه بر يوسف وارد شدند، يوسف پدرش را در آغوش گرفت و او را بوسيد و گريه كرد و او و خاله اش را بر تخت پادشاه بالا برد، آنگاه وارد منزل شد و روغن زد و سرمه كشيد و لباس شاهانه پوشيد سپس بر آنها وارد شد، چون او را ديدند همگى در برابر او سجده كردند و اين براى احترام او و سپاسگزارى براى خدا بود، در اين هنگام بود كه گفت: اى پدر اين بود تعبير خوابى كه پيشتر ديده بودم.(212)

رَبِّ قَدْ آتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيّى فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنى بِالصّالِحينَ (101 ) ذلِكَ مِنْ أَنْبآءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ اِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ اِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ (102 )

پروردگارا، مرا بخشى از پادشاهى را دادى و به من تعبير خوابها را آموختى. اى پديد آورنده آسمانها و زمين، تو در دنيا و آخرت سرور من هستى، مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق كن (101) اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه دسته جمعى كارشان را انجام دادند در حاليكه نيرنگ مى كردند (102)

نكات ادبى

1 - «ربّ» منادى است و حرف ندا و ياء متكلم حذف شده است.

2 - «من» در «من الملك» يا براى تبيين است، بنابراين معناى آن چنين مى شود كه به من پادشاهى دادى. و يا براى تبعيض است و در اين صورت معناى آن چنين مى شود: به من بهره اى از پادشاهى دادى.

3 - «تأويل الاحاديث» تعبير خوابها. در اين باره پيش از اين بحث كرديم.

4 - «فاطر» پديد آورنده، كسى كه چيزى را بدون سابقه قبلى ايجاد كند. اصل آن از فطر به معناى شكافتن است. از ابن عباس نقل شده است كه مى گفت معناى فاطر را نمى دانستم تا اينكه شنيدم عربى بر سر مالكيت چاهى با عرب ديگرى اختلاف پيدا كرده بود و مى گفت: «انا فطرتها و انا ابتدئت حفرها». ضمناً كلمه فاطر در اينجا بدل يا عطف بيان از «ربّ» است و چون آن منادى است و محل آن منصوب است، فاطر هم منصوب شده و يا بگوييم در اينجا اعنى مقدر است و يا بگوييم «فاطر» خودش منادى است و حرف ندا از آن حذف شده است.

5 - «وليّى» سرور من، مولاى من، سرپرست من.

6 - «ذلك» متبداست و خبر آن «من انباء الغيب» است و «نوحيه» خبر دوم است.

7 - «اجمعوا امرهم» همگى بر يك مطلب گرد آمدند، در كارشان همداستان شدند.

8 - «و هم يمكرون» جمله حاليه است.

تفسير و توضيح

* آيه (101) ربّ قد اتيتنى من الملك و علّمتنى من تأويل الاحاديث ... : يوسف پس از سخنانى كه به پدرش گفت و در آن برخى از نعمتهايى را كه خدا به او داده بود برشمرد، به عنوان سپاسگزارى از اين نعمتها، روى به سوى خدا كرد و با او چنين مناجات نمود: پروردگارا تو به من پادشاهى و حكومت دادى و به من تعبيبر خواب آموختى، اى پديد آورنده آسمانها و زمين تو سرور و مولاى من در دنيا و آخرت هستى.

يكى از صفات خداوند كه يوسف در اينجا خدا را با آن ياد كرده «فاطر» است. اين صفت بيانگر ويژگى خاص خدا در آفرينش است. خدا همه چيز را نو و بدون سابقه قبلى آفريد و در آفرينش موجودات الگو و نمونه قبلى نداشت. ديگر از صفات خدا كه در سخن يوسف آمده «ولىّ» است و مفهوم آن اين است كه خدا سرپرست و مولاى همه مؤمنان است و رابطه ولايى با آنها دارد و آنها را سرورى مى كند، اين در حالى است كه ولىّ و سرور كافران بتهاى آنان است و چقدر فاصله است ميان كسى كه مولاى او خداوند قادر متعال باشد و كسى كه مولاى او اشيا و يا اشخاص عاجز و ناتوان باشند.

يوسف پس از اين مناجات و تعريفى كه از خدا نمود، براى خود دعاكرد و گفت: خدايا، مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق كن; و اين يكى از آداب دعا كردن است كه نخست بايد خدا را با صفات نيكوى او ياد كرد آنگاه از او چيزى را طلب نمود.

در اينجا يوسف از خدا دو چيز درخواست مى كند: نخست اينكه او را مسلمان و در حالى كه در برابر حق تسليم است از دنيا ببرد، دوم اينكه او را در آخرت به شايستگان و صالحان از بندگان خوب ملحق كند. دعاى زيبايى است، انسان ممكن است سالها خدا را عبادت كند ولى در آخر عمر گمراه شود و بى ايمان از دنيا برود كه اين بدترين حالت براى انسان است و نهايت بيچارگى و مغبونى است، چون آنچه مهم است سر انجام زندگى است و اينكه انسان با ايمان و تقوا و در حالى كه تسليم حق است از دنيا برود و عاقبت به خير باشد و از آن مهمتر اينكه انسان از چنان ايمانى برخوردار باشد كه در آخرت با صالحان و پيامبران و شهدا و صديقين همنشينى كند.

يوسف با گفتن اينكه خدايا مرا مسلمان بميران، به وصيت جدش ابراهيم و پدرش يعقوب عمل كرد، چون آنها به فرزندانشان وصيت كرده بودند كه جز مسلمان نميرند:

ووصّى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنىّ انّ الله اصطفى لكم الدين فلاتموتنّ الا و انتم مسلمون (بقره/ 132)

و ابراهيم و يعقوب فرزندانشان را به آن وصيت كردند كه اى فرزندان من، خدا دين را براى شما برگزيد پس نميريد مگر اينكه مسلمان باشيد.

اينكه يوسف در آيه مورد بحث، از خدا مى خواهد او را مسلمان بميراند، اين آرزوى مرگ زودرس نيست بلكه مفهوم آن اين است كه در هنگام مرگ با ايمان از دنيا برود. هرچند كه بعضى ها گفته اند كه يوسف براى خود آرزوى مرگ مى كرد و او تنها پيامبرى بود كه اين درخواست را از خدا داشت. البته براى مردان خدا مرگ نوعى وصول به حق است ولى زنده بودن هم زمينه خوبى براى عبادت كردن بسيار و خودسازى و تقرّب به خداست و اينكه بعضى از اولياى خدا و بزرگان دين گاهى آرزوى مرگ مى كردند، بدان جهت بود كه آنها به مرحله اى رسيده بودند كه براى وصول به حق بى تابى مى كردند و يا در زندگى دچار ناراحتى هاى شديدى بودند كه مرگ را بر آن ترجيح مى دادند.

شايد منظور يوسف از صالحان و شايستگان، پدران و نياكانش مانند ابراهيم و اسحاق باشد. او كه اكنون با پدر و خاله و برادران همنشين شده است، مى خواست در قيامت هم با ابراهيم و اسحاق و يعقوب همنشين باشد.

اين بود پايان قصه پرنشيب و فراز يوسف كه با خوبى و خوشى پايان يافت. گفته شده كه يعقوب پس از بيست و چهار سال كه در مصر ماند از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود جنازه او را به بيت المقدس حمل كردند و در آنجا به خاك سپردند و بيست و سه سال پس از مرگ يعقوب ،يوسف هم در مصر از دنيا رفت و بر سر محل دفن او ميان مردم مصر اختلاف به وجود آمد، ساكنان هر محله اى مى خواستند كه يوسف در محله آنها دفن شود، تا اينكه نظرشان بر اين قرار گرفت كه او را داخل تابوتى از سنگ مرمر بگذارند و در بالاى شهر در وسط رود نيل دفن كنند، تا از آبى كه از كنار قبر او مى گذرد همگى تبرك بجويند. قبر يوسف در همانجا بود تا اينكه موسى جنازه او را بيرون آورد و به بيت المقدس حمل كرد و در كنار قبرهاى پدرانش به خاك سپرد.

* آيه (102) ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك ... : پس از پايان گرفتن قصه يوسف، خداوند به پيامبران خود اظهار مى دارد كه اين قصه از خبرهاى غيبى بود كه بر تو وحى كرديم و غيبى بودن آن را چنين توضيح مى دهد كه تو در آن زمان كه اين قصه اتفاق افتاد و برادران يوسف همداستان شدند كه او را در چاه اندازند و درباره يوسف نيرنگ كردند، نبودى تا خود آن جريان را ببينى. بنابراين، آنچه به تو گفته شد يك خبر غيبى بود.

جمله اى كه در اين آيه درباره داستان يوسف گفته شده شبيه جمله اى است كه درباره داستان مريم گفته شده است:

ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايّهم يكفل مريم و ماكنت لديهم اذ يختصمون (آل عمران/ 44)

اين از خبرهاى غيبى است كه به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه تيرهاى خود را (براى قرعه كشى) مى انداختند كه كدامشان كفيل مريم باشند و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه آنان با يكديگر ستيز مى كردند.

مى دانيم كه سوره يوسف يك سوره مكى است و پيامبر اسلام (ص) وقتى در مكه بود، رابطه اى با اهل كتاب از يهود و نصارى نداشت تا بد خواهان بگويند كه او اين قصه را از يهود ياد گرفته است. بخصوص اينكه قصه يوسف بدان گونه كه در قرآن آمده در تورات نيامده است و قرآن آن را با تفصيل بيشتر و جزئيات دقيق ترى نقل مى كند.

داستان حضرت يوسف در اين سوره به تفصيل گفته شد و در دو سوره ديگر از قرآن كريم نيز نام يوسف آمده است، يكى در سوره انعام آيه 84 كه يوسف را از ذريه ابراهيم مى شمارد و ديگرى در سوره غافر كه مى فرمايد:

و لقد جاءكم يوسف من قبل بالبينات فمازلتم فى شك مما جاءكم به حتّى اذا هلك قلتم لن يبعث الله من بعده رسولا (غافر / 34)

همانا يوسف پيش از اين با حجتهاى روشن نزد شما آمد، پس همواره در آنچه براى شما آورده بود در شك بوديد تا چون درگذشت گفتيد كه خدا پس از او پيامبرى نمى فرستد.

وَ مآ أَكْثَرُ النّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنينَ (103 )وَ ما تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ (104 ) وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَة فِى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ (105 ) وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ اِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ (106 ) أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غاشِيَةٌ مِنْ عَذابِ اللّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السّاعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (107 )

و بيشتر مردم هر چند كه علاقه داشته باشى مؤمن نيستند (103) و تو براى آن، مزدى از آنان درخواست نمى كنى، آن نيست مگر يادآورى براى جهانيان (104) و چه بسا نشانه اى در آسمانها و زمين وجود دارد كه بر آن مى گذرند در حالى كه از آن روى گردان هستند (105) و بيشتر آنان به خدا ايمان نمى آورند مگر اينكه در حالت شرك قرار دارند (106) آيا آنان خاطر جمع هستند از اينكه فراگيرنده اى از عذاب خدا بر آنان برسد و يا ناگهان در حالى كه آنان نمى دانند، قيامت بر آنان برسد (107)

نكات ادبى

1 - «لو حرصت» اگر چه سخت بخواهى، حرص به معناى كوشش در طلب يك چيز است. ضمناً اين جمله جمله معترضه و «لو» وصليه است.

2 - «ذكر» يادآورى، پند و اندرز.

3 - «عالمين» جهانيان. شامل موجودات صاحب درك و شعور مى شود.

4 - «كأيّن» چه بسا. در اينجا به صورت خبرى استعمال شده و گاهى صورت استفهامى دارد مانند «كم».

5 - ضمير «عليها» به آيه برمى گردد.

6 - «غاشيه» پوشش. از غشى يغشى غشاوة و غشاء كه به معناى پوشش است و به پرده «غشاوه» گفته مى شود.

7 - «بغتة» ناگهان. مصدر است در موضع حال قرار گرفته.

تفسير و توضيح

* آيات (103 - 104) و ما اكثرالناس ولو حرصت بمؤمنين ... : پس از پايان داستان يوسف، اينك روى سخن با مشركان مكه است كه در برابر دعوت پيامبر اسلام(ص) ايستادگى مى كردند و لجاجت و عناد نشان مى دادند و اين در حالى بود كه پيامبر به شدت علاقه داشت كه آنان ايمان بياورند و از اينكه آنان مصلحت خود را نمى دانستند ناراحت بود.

در اين آيات خداوند خطاب به پيامبر، يك واقعيت موجود را بيان مى كند و آن اينكه بيشتر مردم اگر چه علاقه مند باشى ايمان نمى آورند و اين در حالى است كه تو براى رسالت خود از آنان مزدى و پاداشى نمى خواهى و قرآن جز يادآورى و پند براى جهانيان نيست.

در طول تاريخ همواره تعداد مؤمنان به مكتب پيامبران در مقايسه با كافران و منكران اندك بوده است و شايد علت آن محدوديتهايى است كه براى انسان مؤمن حاصل مى شود و او نمى تواند دنبال شهوتها و افزون طلبى هاى خود برود. همچنين او در زير تكليف زندگى مى كند و بايد از يك سلسله دستورات و بكن ها و نكن ها اطاعت كند. روشن است كه اين محدوديت ها در نهايت به سود اوست و او را به كمالات انسانى مى رساند و در دنيا و آخرت خير وسعادت او را تأمين مى كند، ولى در نگاه سطحى، نوعى قيد و بند است و خوشايند افراد كوته فكر و راحت طلب و عياش و خوشگذران نيست و لذا بسيارى از مردم ايمان نمى آورند.

پيامبران در برابر رسالت خود هرگز از مردم مزد و پاداش نخواستند و در عين حال در زمان خودشان طرفدارانشان اندك بود، بدون شك اگر مزد مى خواستند، از اين هم بدتر مى شد. البته پيامبر اسلام به عنوان مزد رسالت، دوستى خاندانش را از مردم خواست ولى آن هم به خاطر مصلحت مردم بود كه پيوند خود را با خاندان رسالت محكم تر كنند و از رهنمودهاى آنها استفاده ببرند:

قل لا اسألكم عليه اجرا الاّ المودّة فى القربى (شورى/ 23)

بگو از شما مزدى نمى خواهم مگر دوستى خويشاوندان.

قل ما سألتكم من اجر فهو لكم ان اجرى الاّ على الله (سبأ/47)

بگو آنچه از شما مزد خواستم براى خود شماست، مزد من جز بر خدا نيست.

در پايان آيه مورد بحث، از قرآن به عنوان يادآورى و پند براى جهانيان نام مى برد و اين يكى از صفات قرآن است وقرآن مايه يادآورى است. در جهان، حقايقى وجود دارد كه بشر با طبع اولى بايد آنها را بداند و اين علم در فطرت او قرار دارد ولى در اثر كفر و گناه يا انحرافى كه در جامعه پيدا مى شود، گاهى آن حقايق را از ياد مى برد. قرآن اين حقايق فراموش شده را به بشر تذكر مى دهد و به ياد او مى آورد.

* آيه (105) و كأيّن من آية فى السّموات و الارض ... : شناخت خدا راههاى بسيارى دارد و پديده هاى جهان آفرينش هر كدام دليل روشنى بر وجود خداوند است اما بايد انسان در صدد شناخت باشد و با فكرى روشن و چشمى بينا و گوشى شنوا، نشانه هاى حق را بجويد; در اين حالت است كه اين نشانه ها از بالا و پايين خواهد جوشيد و تمام موجودات عالم از ريزترين آنها تا كهكشانهاى بزرگ به صورت نشانه هاى خداوند خود را نشان خواهند داد.

اما اگر انسان دچار غفلت و شهوت شد، هيچ يك از اين نشانه ها توجه او را به خود جلب نخواهد كرد و مانند چارپايان، تنها شكم خود را پر خواهد كرد و با حقايق هستى بيگانه خواهد بود. اگر چارپايى را در يك موزه رها كنى، هيچ كدام از اشياى ارزشمند آن و ظرافتهايى كه در تابلوها و پرده ها و نفايس آن موزه به كار رفته توجه او را جلب نمى كند و اگر در آنجا مقدارى علف باشد، مستقيماً به سراغ آن خواهد رفت.

در اين آيه خداوند از مردمى كه دچار چنين بى خبرى شده اند انتقاد مى كند و مى فرمايد: چه بسا نشانه اى در آسمانها و زمين وجود دارد كه بر آن مى گذرند در حالى كه از آن روى گردانند.

اين آيه همه را به انديشيدن در پديده هاى عالم دعوت مى كند و اگر چنين كارى صورت گيرد، علاوه بر شناخت آفريدگار، به پيشرفت علم و دانش بشرى نيز منجر مى شود و بشر به اسرار نهفته در درون اشيا پى مى برد و از آن به نفع خود استفاده مى كند.

اين آيه، هم شامل حال مشركان عصر پيامبر اسلام مى شود كه در عين حال كه خداى واقعى را قبول داشتند بتها را شريك او مى دانستند و هم شامل حال مسلمانانى مى شود كه به خدا و پيامبر او ايمان دارند ولى ايمان آنها سست است و كارهاى شرك آميز انجام مى دهند و مثلاً در نماز خود ريا مى كنند يا ديگران را در زندگى خود مؤثر مى دانند. شرك از نوع اول را شرك جلى يا شرك آشكار و شرك از نوع دوم را شرك خفى يا شرك پنهان مى نامند.

در آيه بعدى مشركان را با عذابى ناگهانى و آمدن قيامت تهديد مى كند و مى فرمايد: آيا آنان ايمن هستند از اينكه عذابى فراگير، به آنان برسد و يا ناگهان و در حالى كه آنان نمى دانند، روز قيامت فرا رسد. بدين گونه مشركان را تهديد به عذاب مى كند، همان گونه كه در امتهاى پيشين مانند قوم نوح و لوط و عاد و ثمود عذاب الهى كافران را در هم كوبيد و آنان را نابود كرد.

قُلْ هذِه سَبيلى أَدْعُوا اِلَى اللّهِ عَلى بَصيرَة أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنى وَ سُبْحانَ اللّهِ وَ مآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ (108 ) وَ مآ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ اِلاّ رِجالاً نُوحى اِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرى أَفَلَمْ يَسيرُوا فِى الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذينَ اتَّقَوْا أَفَلا تَعْقِلُونَ (109 )

بگو اين راه من است كه من و هر كسى كه از من پيروى كرده با بصيرت به سوى خدا دعوت مى كنيم، و خدا منزه است و من از مشركان نيستم (108) و پيش از تو نفرستاديم مگر مردانى از مردم آباديها كه به آنان وحى كرديم، آيا در زمين گردش نكرده اند تا بنگرند كه سرانجام كسانى كه پيش از آنان بودند چگونه بوده است؟ و سراى آخرت براى كسانى كه تقوا داشته باشند، بهتر است، آيا نمى انديشيد؟ (109)

نكات ادبى

1 - «سبيلى» راه من. كلمه «سبيل» هم مؤنث و هم مذكر استعمال مى شود. و در اينجا به صورت مؤنث استعمال شده و اسم اشاره مؤنث براى آن آمده است.

2 - «ادعوا الى الله» يا جمله مستانفه است و يا حال از ياء متكلم در سبيلى است.

3 - «على بصيرة» حال از فاعل ادعوا است به تقدير: «ادعوا كائنا على بصيرة».

4 - «بصيرة» بينشى كه بتوان با آن حق را از باطل تشخيص داد، از روى آگاهى.

5 - «من اتّبعنى» عطف بر فاعل ادعوا است و لذا با ضمير منفصل «انا» مؤكد شده است.

6 -«سبحان الله» خدا منزه است. جمله معترضه است و سبحان منصوب است به فعلى از جنس خودش: اسبح سبحان الله.

تفسير و توضيح

* آيه (108) قل هذه سبيلى ادعوا الى الله ... : در آيات پيش روى سخن با مشركان بود و آنها با نزول عذابى ناگهانى از سوى خدا تهديد شدند و اينك در اين آيه راه درست را به مشركان نشان مى دهد تا آنان به خود آيند و از شرك و كفر دست بردارند و راه حق و صراط مستقيم را پيدا كنند.

در اين آيه به پيامبر اسلام مأموريت مى دهد كه اسلام را به مشركان عرضه كند و بگويد: اين راه من است و من و هر كس كه از من پيروى مى كند از روى بصيرت به سوى خدا مى خوانيم. راه حق يكى بيش نيست و آن همان راهى است كه پيامبرِ هر عصر و زمانى مردم را به سوى آن مى خواند و با بعثت پيامبر اسلام (ص) راه حق منحصر در پيروى از اسلام شد و اديان ديگر مشروعيت خود را از دست دادند و اگر كسى با وجود آگاهى از اسلام و پس از تمام شدن حجت بر او، باز هم از اديان ديگر مانند يهوديت و مسيحيت پيروى كند، مورد پذيرش خداوند نخواهد بود و اينكه قرآن يهود و نصارى و مجوس را در صورت داشتن ايمان، اهل نجات مى داند مربوط به آن دسته از پيروان اين اديان است كه در زمان مشروعيت داشتن اين اديان از آنها پيروى كرده اند.

شبيه اين مضمون در آيه ديگرى آمده است:

و انّ هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتّبعوا السّبل فتفرّق بكم عن سبيله (انعام/53)

و اين راه راست من است پس، از آن پيروى كنيد و از راههاى ديگر پيروى نكنيد كه شما را از راه او دور مى سازد.

نكته ديگرى كه در آيه مورد بحث وجود دارد اين است كه دعوت به سوى اين راه كه همان راه خداست از روى بصيرت و آگاهى صورت مى گيرد و چنين نيست كه مانند مشركان از روى تعصب يا به انگيزه رسيدن به منافع مادى باشد بلكه اين دعوت ناشى از عقل وبصيرت است و اين بينش از وحى الهى سرچشمه مى گيرد.

در اين آيه تأكيد شده است كه دعوت به اسلام هم توسط پيامبر و هم به وسيله پيروان او انجام مى گيرد و همان گونه كه پيامبر مأموريت داشت كه مردم را به سوى اسلام بخواند، مسلمانان نيز وظيفه دارند ديگران را به اسلام دعوت كنند و كافى نيست كه مسلمان فقط خودش به راه اسلام باشد بلكه بايد راهنماى ديگران هم باشد و اين يكى از شعبه هاى امر به معروف است. در پايان آيه پس از تنزيه خدا، از قول پيامبر گفته مى شود كه من از مشركان نيستم. يعنى به راهى كه شما را به آن دعوت مى كنم ايمان دارم.

* آيه (109) و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم ... : اينكه پيامبر اسلام(ص) مردم را به سوى خدا مى خواند، كارى تازه و بى سابقه نبود، بلكه پيش از او هم پيامبرانى بودند كه مردم را به سوى دين حق دعوت مى كردند. اين پيامبران همگى مردانى از اهل همين آباديها بودند و فرشته يا از جنس غير بشر نبودند.

از اين آيه استفاده مى شود كه پيامبران همگى از مردان بوده اند و از جنس زنان پيامبرى مبعوث نشده است و نيز پيامبران از ميان مردم آباديها يعنى شهرنشينها مبعوث شده اند و از ميان باديه نشينان پيامبرى مبعوث نشده است.

شايد دليل آن اين باشد كه زن موجودى لطيف و عاطفى و پر از احساس است و تاب تحمل سختيها و رنجهايى را كه پيامبران به آن مبتلا بودند ندارند و طبيعت وجودى زن براى چنين كار پر مشقتى مناسب نيست و البته از ميان زنان كسانى مانند مريم و فاطمه زهرا(ع) به مرتبه هاى بالايى از كمال و عظمت رسيده اند و اينكه پيامبران همگى از شهرها برخاسته اند، شايد بدان جهت باشد كه در شهرها و تمدنهاى انسانى زمينه براى پذيرش سخن حق بيشتر از قبايل باديه نشين است و ديگر اينكه ابزار و وسايل لازم در جهت نشر و گسترش دين تنها در شهر وجود دارد و باديه نشينها از داشتن آن محرومند.

در ادامه آيه، مشركان را به بررسى تاريخ امتهاى پيشين دعوت مى كند تا از زندگى آنان عبرت بگيرند و از آنها مى پرسد: آيا آنان در زمين گردش نمى كنند تا سرانجام كار پيشينيان را ببينند؟ اگر آنها به تاريخ گذشتگان مراجعه مى كردند، مى دانستند كه تكذيب كنندگان پيامبران، عاقبت شومى داشتند.

از آنجا كه مهمترين عامل نفى دين، دنيا پرستى و استفاده از لذايذ مادى است، در ادامه آيه به كسانى كه چنين تفكرى دارند و به راه دين نمى روند، خاطر نشان مى سازد كه خانه آخرت براى آنان كه پرهيزگارند بهتر است، يعنى اگر شما ايمان بياوريد و تقوا داشته باشيد در قيامت به نعمتها و لذايذ بزرگى مى رسيد كه بهتر از لذايذ اين دنياست. سپس براى تأكيد در مطلب اضافه مى كند كه آيا نمى انديشيد؟

حَتّى اِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جآءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّىَ مَنْ نَشآءُ وَ لا يُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمينَ (110 ) لَقَدْ كانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِى الْأَلْبابِ ما كانَ حَديثًا يُفْتَرى وَ لكِنْ تَصْديقَ الَّذى بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصيلَ كُلِّ شَىْء وَ هُدًى وَ رَحْمَةً لِقَوْم يُؤْمِنُونَ (111 )

تا هنگامى كه پيامبران نااميد شدند و (مردم) گمان كردند كه به آنها دروغ گفته شده، كمك ما به آنان رسيد، پس هر كس را كه خواستيم نجات پيدا كرد و عذاب ما از گروه گنهكاران برنمى گردد (110) همانا در داستان آنها عبرتى براى صاحبان خرد است. (قرآن) سخنى نيست كه به دروغ ساخته شده باشد بلكه تصديق كتابى است كه پيش روى اوست و بيان هر چيزى است و هدايت و رحمتى براى گروهى است كه ايمان مى آورند (111)

نكات ادبى

1 ـ «حتى» براى غايت است و در اينجا چيزى مقدم بر آن نيست تا حتى غايت براى آن باشد و لذا بايد جمله اى را جلوتر از «حتى» مقدر كرد تا «حتى» غايت براى آن باشد. آن جمله به قرينه آيه قبلى كه درباره فرستادن پيامبرانى پيش از رسول اسلام بود، مى تواند چنين باشد: «و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا فتراخى نصرهم حتى...»

2 ـ «استيئس» مأيوس شد. استفعال در اينجا براى طلب نيست بلكه براى كثرت است.

3 ـ ضمير جمع در «ظنّوا» به «الرسل» بر نمى گردد بلكه به «مرسل اليهم» برمى گردد كه از قرينه كلام معلوم است. چون اگر به «الرسل» برگردد لازم مى آيد كه پيامبران چنين گمان كنند كه به آنها وعده دروغ داده شده و اين كفر است و ساحت مقدس پيامبران از آن بدور است. البته اين در صورتى است كه «كُذِبوا» را به همان قرائت معروف كه بدون تشديد ذال است بخوانيم ولى اگر قرائت ديگر را كه با تشديد ذال است در نظر بگيريم، ضمير آن به «الرسل» برمى گردد و مشكلى نخواهد بود.

4 ـ «فنجّى» صيغه ماضى مجهول مفرد مذكر غايب از باب تفعيل است. در بعضى از قرائتها «فننجى» خوانده شده كه صيغه متكلم مع الغير مضارع معلوم از باب افعال مى شود.

5 ـ «بأسنا» عذاب ما.

6 ـ «حديثا» سخن، سخن تازه.

7 ـ «قَصصهم» داستان آنها. اين كلمه مفرد است و اگر با كسره قاف خوانده شود جمع قصه مى شود. و ضمير جمع در آن يا به الرسل و يا به يوسف و برادران برمى گردد.

8 ـ ضمير «ماكان» به قرآن برمى گردد كه از قرينه معلوم است.

9 ـ «تصديق» منصوب است به جهت عطف به خبر كان.

تفسير و توضيح

* آيه (110) حتّى اذا استيئس الرّسل و ظنّوا انّهم كذبوا ... : در آيه پيش، سخن از آمدن پيامبران بود كه با دعوت كافران به تفكر در سرانجام ملتهاى پيشين همراه بود و اينك در اين آيه از يك سنت الهى كه درباره يارى رسانى خداوند به جبهه ايمان است، سخن مى گويد.

گاهى در زمان بعضى از پيامبران چنين اتفاق مى افتاد كه پيامبرى با استناد به وحى الهى به كافران زمان خود وعده عذاب مى داد ولى تحقق آن طول مى كشيد و آن پيامبر و پيروان او از نزولِ قريب الوقوع عذاب بر كافران مأيوس مى شدند. البته چنين نبود كه پيامبر به كلى از تحقق آن وعده نااميد شود، چون يقين داشت كه دير يا زود تحقق خواهد يافت بلكه نااميدى پيامبر از قريب الوقوع بودن آن و نزول عذاب در آينده نزديك بود. همزمان با پيدا شدن حالت نااميدى در پيامبران، مردم و كافران كه مى ديدند خبرى از عذاب موعود نيست، به تكذيب پيامبران مى پرداختند و گمان مى كردند كه به آنها وعده دروغ داده شده است.

در چنين حالت بحرانى و نفس گيرى كه پيامبر و مؤمنان پيدا مى كردند، ناگهان يارى خدا به آنان رو مى آورد و بر كافران عذاب نازل مى شد و مؤمنان از آن عذاب نجات پيدا مى كردند.

اين آيه نظير آيه زير است:

مسّتهم البأساء و الضرّاء و زلزلوا حتى يقول الرسول و الذين آمنوا معه متى نصرالله الا انّ نصرالله قريب (بقره/214)

به آنان (مؤمنان) سختى و رنج رسيد و چنان لرزان شدند كه پيامبر و مؤمنانى كه با او بودند، گفتند: يارى خدا كى خواهد رسيد؟ آگاه باشيد كه يارى خدا نزديك است.

در آيه مورد بحث تصريح مى كند كه هر كسى را كه ما بخواهيم از آن عذاب نجات مى يابد و عذاب ما از گروه گنهكار برنمى گردد. اين عذاب، عذاب استيصال ناميده مى شود و عذابى است كه شامل همه مردم نيست بلكه فقط كافران را فرا مى گيرد و مؤمنان گزندى نمى يابند، مانند عذابهايى كه بر قوم نوح و لوط و عاد و ثمود نازل شد و مؤمنان از آن جان سالم به در بردند و اين نعمتى بود كه پس از آن ناراحتى به مؤمنان مى رسيد.

* آيه (111) لقد كان فى قَصَصهم عبرة لاولى الالباب ... : اين آيه، آخرين آيه از سوره يوسف است و در آن از مجموع آنچه در اين سوره آمده نتيجه گيرى مى شود. ديديم كه در اين سوره به طور مفصل داستان يوسف و برادرانش ذكر شد و در اواخر سوره به طور كلى از مشركان و احتمال نزول عذاب بر آنان و اينكه در امتهاى پيشين پيامبرانى آمدند و بر كافران عذابى نازل شد و مؤمنان از آن نجات يافتند، سخن گفته شد. اكنون در اين آيه چنين نتيجه گيرى مى شود كه در داستان آنان عبرتى براى خردمندان است و اگر انسان انديشه كند و عقل خود را به كار برد از تاريخ گذشتگان و مبارزات پيامبران پندهاى آموزنده اى ياد مى گيرد.

تاريخ همواره آينه اى است كه در آن حوادث و وقايعى كه براى بشر اتفاق افتاده به روشنى ديده مى شود، همچنين تاريخ ابزارى در جهت شناخت سنتهاى الهى است، سنتهايى كه بر كل تاريخ بشرى، گذشته و حال و آينده حاكميت دارد و تخلف ناپذير است و بايد از آن تجربه آموخت.

قرآن كريم با مطرح كردن داستانهاى برخى از امتهاى گذشته درسهاى بزرگى ياد مى دهد و تجربه هاى تلخ و شيرين و پندهاى گرانبهايى را در اختيار ما مى گذارد. قصه هاى قرآن همگى حق است و در تاريخ اتفاق افتاده و افسانه نيست كه ساختگى باشد و لذا در پايان آيه شريفه خاطر نشان مى سازد كه قرآن سخنى نيست كه به دروغ ساخته شده باشد بلكه تصديق كننده كتابهايى است كه پيش روى خود دارد و منظور از آن كتابها، تورات و انجيل است. همچنين قرآن بيان كننده هر چيزى است كه به نوعى به هدايت و تربيت انسان بستگى دارد و نيز هدايتى و رحمتى براى مؤمنان است. بنابراين، قرآن خودش را با چهار صفت معرفى مى كند:

1 ـ تصديق كننده كتابهاى پيشين; البته تورات و انجيلى كه پيش روى قرآن قرارداشت، تحريف شده بود و منظور از اينكه قرآن آنها را تصديق مى كند اين است كه در همين تورات و انجيل فعلى از آمدن پيامبر اسلام(ص) و نشانه هاى آن حضرت خبر داده شده و آمدن پيامبر اسلام و قرآن، واقعيت يافتن آن خبرهاست.

2 ـ بيان كننده هر چيز; يعنى قرآن هر چيزى را كه از نظر تربيتى، بشر به آن نيازمند است بيان كرده و چيزى را كه در هدايت انسان دخالت داشته باشد فروگذار نكرده است.

3 ـ هدايتى براى مؤمنان; البته هدايتگرى قرآن دو مرحله دارد يكى مرحله عمومى است و اين مرحله همه انسانها را از مؤمن و كافر شامل مى شود (هدى للناس) و مرحله ديگر مرحله خصوصى است كه در اين مرحله هدايت آن مخصوص مؤمنان و پرهيزگاران است.

4 ـ رحمتى براى مؤمنان; قرآن با ارشاد مؤمنان، آنان را به سوى سعادت دنيا و آخرت مى كشاند و عمل به قرآن، خوشبختى هر دو جهان را تأمين و تضمين مى كند بنابراين قرآن رحمتى براى مؤمنان است.

پايان تفسير سوره يوسف