تفسير كوثر جلد اول

يعقوب جعفرى مراغى

- ۴۹ -


چند روايت

1 ـ امام باقر (ع) فرمود: هر كس يك بار آية الكرسى را بخواند خداوند هزار بدى از بديهاى دنيا و هزار بدى از بديهاى آخرت را از او دور مى كند كمترين بدى دنيا فقر و كمترين بدى آخرت عذاب قبر است.(1)
2 ـ عن ابى عبدالله (ع) قال: ان لكل شىء ذروة و ذروة القرآن آية الكرسى (2)
هر چيزى بلندى دارد و بلندى قرآن آية الكرسى است.
3 ـ ابوذر مى گويد: از پيامبر(ص) پرسيدم كدام آيه برتو نازل شده كه از همه آيات مهمتر است؟
پيامبر (ص) فرمود: آية الكرسى ، سپس فرمود: اى ابوذر آسمانهاى هفتگانه در مقابل كرسى چيزى جز يك حلقه كه در بيابان افتاده باشد نيست.(3)
4 ـ حضرت موسى بن جعفر(ع) در ضمن يك حديث طولانى مى فرمايد:
كان حيّاً بلاكيف ولا اين حيا بلاحيوة بل حىّ لنفسه (4)
خدا زنده است بدون پرسش از چگونگى و كجايى. او زنده است بدون حيات حادث بلكه او به خودى خود زنده است.

بحثى درباره «كرسى»

دو واژه «عرش » و «كرسى» كه هر دو به معناى تخت است ، در قرآن كريم در دو مفهوم ويژه به كار رفته كه تدبر و تعمق بيشترى را طلب مى كند. درباره «عرش» در جاى ديگرى بحث خواهيم كرد واينك مطالبى درباره «كرسى» و مفهوم قرآنى آن تقديم مى شود.
پيشتر بگوييم كه كرسى در لغت به معناى تخت ساده است و تفاوت آن با عرش در اين است كه عرش تخت دسته دار و بلند را مى گويند كه معمولا فرمانروايان و پادشاهان روى آن مى نشيننند ولى كرسى تخت ساده اى است كه معمولا استادان ومعلمان روى آن مى نشينند.
اشتقاق اين واژه از ماده «كرس» است كه به معناى قرار دادن اشياء و بستن آنها به يكديگر آمده و نيز به معناى ساختن پايه ديگرى در كنار ديوار براى محكم كارى است(5) علت اينكه به تخت «كرسى» گفته مى شود اين است كه آن از قرار دادن و به هم پيوستن چند قطعه چوب ساخته مى شود و چون معمولا استاد و معلم روى كرسى مى نشيند و درس مى دهد، كرسى به معناى علم هم آمده مى گويند: (هو من اهل الكرسى) و از آن علم را اراده مى كنند يعنى او از اهل علم است.(6)
در قرآن كريم كلمه كرسى در دو جا آمده كه در يكى به معناى تخت معمولى است و در ديگرى منظور همان مفهوم ويژه است كه ما در صدد بررسى آن هستيم.
مورد اول كه به معناى تخت است در اين آيه آمده است:
و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيه جسدا (ص / 34)
همانا سليمان را آزمايش كرديم و بر تخت او جسدى را انداختيم.
مورد دوم كه معناى ويژه اى دارد در اين آيه آمده است:
و لايحيطون بشىء من علمه الا بما شاء وسع كرسيه السموات والارض(بقره/255)
و به چيزى از علم خداوند احاطه نمى يابند مگر آن مقدار كه بخواهد. كرسى او آسمانها و زمين را فرا گرفته است.
به طورى كه ملاحظه مى فرماييد در اين آيه از يك نوع كرسى خبر داده كه مخصوص خداوند است و آن كرسى به وسعت آسمانها و زمين است. اكنون بايد ديد كه منظور از كرسى خداوند چيست؟
در اين باره اقوال و وجوهى گفته شده كه ما در زير به آنها اشاره مى كنيم ودر پايان، نظر خود را با توجه به آيه شريفه و روايات متعددى كه در اين باره وارد شده است بيان خواهيم كرد:
1 ـ بعضى از اهل سنت و حشويه و سلفيه، كرسى را به همان معناى ظاهرى خود گرفته اند و گفته اند كرسى جسم بزرگى به وسعت آسمانها و زمين است و بعضى از آنها كرسى را با عرش يكى دانسته اند و بعضى ديگر آنها را دو جسم متفاوت پنداشته اند بعضيها كرسى را پايينتر از عرش و بعضى ديگر زير زمين گمان كرده اند.(7)
اينها معتقدند كه خدا بر كرسى يا عرش خود نشسته و فرمان مى دهد و مى دانيم كه اينها براى خدا جهت قايل هستند و خدا را در عالم بالا ميدانند و اساساً صفاتى مانند داشتن دست و صورت و چشم و ساق و استوا بر عرش و داشتن كرسى و مانند آنها از صفات خبرى را كه در ظواهر قرآن وحديث آمده، حمل بر ظاهر آن مى كنند آنها اين نوع صفات را بر خداوند اثبات مى كنند بدون اينكه آنها را تأويل نمايند(8) شوكانى مى گويد: «مذهب سلف از صحابه و تابعين و تابعين تابعين اين بوده كه صفات را به همان ظاهر خود مى گرفتند بدون تحريف و تأويل»(9) و ابن قدامه مى گويد: «ما اين صفات را تأويل نمى كنيم و نمى گوييم كه منظور از دست قدرت و منظور از سمع و بصر علم است»(10) البته بعضى از آنها براى فرار از تشبيه و تجسم گفته اند ما از كيفيت آن بى خبريم و با گفتن يك «بلاكيف» يا همان «بلكفه» خود را راحت كرده اند:
قدشبهوه بخلقه و تخوفوا***شنع الورى فتستّروا بالبلكفة
نشستن خدا بر كرسى در بعضى از روايات اهل سنت هم آمده است طبق اين روايات،خدا در قيامت بر روى كرسى خود مى نشيند و مردم او را مى بينند(11) و پيامبر در روز قيامت به طرف كرسى خدا مى رود و به او سجده مى كند.(12)و خدا در قيامت با كرسى ميان آسمانها و زمين ديده مى شود.(13) (اين روايات را با رواياتى كه از طريق ائمه اهل بيت درباره كرسى وارد شده و به زودى نقل خواهيم كرد، مقايسه كنيد).
2 ـ در اينجا نه تختى وجود دارد و نه خدا بر آن نشسته و نه چيز ديگر. اين فقط يك نوع تمثيل است و عظمت خدا را تصوير مى كند. نظير اين آيه:
و ما قدروالله حق قدره و الارض جميعا قبضته يوم القيامه و السموات مطويات بيمينه (زمر / 67)
و خدا را چنانكه شايسته اوست نشناختند. روز قيامت ، زمين يكسره در قبضه اوست و آسمانها به دست راست او پيچيده مى شود.
طبق اين نظريه، كرسى در اين آيه حقيقت خاصى را بيان نمى كند بلكه فقط يك نوع مثلى است كه براى رساندن عظمت خدا بيان شده است.(14)
3 ـ منظور از كرسى، سلطنت و قدرت مطلقه خدا در جهان هستى است و همانگونه كه پادشاه و فرمانروا در تخت مى نشيند و حكمرانى مى كند و تخت او مظهر حاكميت او و قدرت اوست، كرسى خدا هم كنايه از قدرت خداست.(15)
4 ـ منظور از كرسى ، علم گسترده خداوند است كه عالم هستى را فرا گرفته است اين حقيقت به بيانهاى گوناگونى گفته شده و از جمله ملاصدرا معتقد است كه كرسى صورت نفس كليه و محل قدر است همانگونه كه عرش صورت عقل كلّى و محل قضاء است به عقيده او عرش بسيط است يعنى محل علم بسيط اجمالى است كه عين ذات خداست ولى كرسى اشاره به علم تفصيلى خداوند به اشياءاست.(16)
علماء شيعه نوعا كرسى را به همان علم الهى معنى كرده اند چون همانگونه كه خواهيم ديد در بعضى از روايات از ائمه معصومين به همين صورت معنى شده است.
5 ـ كرسى ظرفى براى تمام مخلوقات از عرش و آسمان و زمين است و هر موجودى را كه خدا خلق كرده در كرسى است. شيخ صدوق ضمن بيان اين احتمال، گفته است در وجه ديگر كرسى همان علم خداست.(17) فيض كاشانى ضمن تأييد اين احتمال كه كرسى ظرف و وعاء همه مخلوقات حتى عرش است، اضافه مى كند: اينكه كرسى در عرش است منافات ندارد با اينكه عرش هم داخل در كرسى است چون اينها دو جور «كون» دارند هر كدام به نحوى شامل ديگرى است. يكى، بودن عقلى اجمالى و ديگرى بودن نفسى تفصيلى است.(18)
البته ظرف بودن كرسى بر تمام موجودات در بعضى از روايات هم آمده است همانگونه كه در بعضى ديگر از روايات منظور از كرسى علم الهى دانسته شده است ولى در يك روايت از امام صادق(ع) ميان اين دو معنى جمع شده و براى كرسى دو وجه و طرف اثبات گرديده كه يك طرف آن ظرف بودن كرسى بر تمام موجودات و طرف ديگر علم الهى است:
عن الصادق (ع) انه سئل عن العرش و الكرسى ما هما فقال: العرش فى وجه هو جملة الخلق و الكرسى وعاؤه و فى وجه آخر العرش هو العلم الذى اطلع الله عليه الانبياء و رسله و حججه و الكرسى هو العلم الذى لم يطّلع عليه احد من انبياء و رسلهو حججه.(19)
از امام صادق (ع) درباره عرش و كرسى سؤال شد كه آنها چيستند؟ فرمود: عرش در يك وجه تمام خلق است و كرسى ظرف آن مى باشد و دروجه ديگر عرش همان علمى است كه خداوند پيامبران و حجتهاى خود را بر آن آگاه ساخته و كرسى همان علمى است كه خداوند هيچ يك از پيامبران و حجتهاى خود را بر آن آگاه نكرده است.
در روايت ديگرى از امام صادق (ع) در مقام مقايسه عرش و كرسى چنين آمده:
عرش و كرسى دو درب از دربهاى غيب و هر دو در غيب هستند و هر دو در غيب به هم نزديك هستند چون كرسى درب آشكار و بيرونى غيب است كه آغاز آفرينش و همه اشياء از آن مى باشد و عرش درب پنهان و درونى غيب است و در آن علم چگونگى و بودن و حدّ و كجايى مشيت وصفت اراده وجود دارد در روايت ديگر از امام صادق(ع) كرسى تنها ظرف موجودات معرفى شده:
عن فضيل بن يسار قال سألت ابا عبدالله (ع) عن قول الله عز و جل «وسع كرسيه السمواوات و الارض» فقال: يا فضيل السماوات و الارض و كل شىء فى الكرسى.(20)
فضيل مى گويد: از امام صادق درباره آيه (وسع كرسيه...) پرسيدم. فرمود: اى فضيل آسمانها و زمين و همه چيز در كرسى است.
همچنين روايت ديگرى از امام صادق (ع) نقل شده كه در آن كرسى را به علم خدا تفسير كرده:.
عن حفص بن غياث قال سألت ابا عبدالله (ع) عن قول الله عز و جل «وسع كرسيه...» قال: علمه.(21) .
حفص مى گويد: از امام صادق درباره آيه (وسع كرسيه...) پرسيدم. فرمود: علم خداست.
به طورى كه ملاحظه مى فرماييد، در روايات ما كرسى به دو چيز تفسير شده است:
يكى ظرف بودن براى موجودات و ديگرى علم خدا و ديديم كه در يك روايت هر دو تفسير يكجا آمده بود با اين بيان كه كرسى دو وجه و دو بعد دارد در يك وجه ظرف موجودات و در وجه ديگر علم خداست اين دو تفسير نه تنها با هم مغايرت ندارند بلكه مكمل يكديگرند به شرحى كه خواهد آمد.
با توجه به آيه شريفه و جملات قبل و بعد از آن و با توجه به روايات متعددى كه در تفسير كرسى وارد شده و قسمتى از آنها را نقل كرديم، ما تصور مى كنيم كه كرسى مانند عرش يك حقيقت غيبى است كه ما از ماهيت آن خبر نداريم ولى در عين حال مركزيت علم الهى است كه تمام اشياء را فرا گرفته آنهم علم تفصيلى و به فعليت رسيده و عينيت يافته خدا كه شامل تمام موجودات مى شود زيرا كه تعلق علم فعلى خدا بر يك چيز، عين وجود آن چيز است به عبارت ديگر كرسى مظهر علم تفصيلى خداست كه با علم كلى او كه در صقع ذات است فرق دارد و از آنجا كه علم تفصيلى خدا به جزئيات هم تعلق مى گيرد و مساوى با وجود موجودات است، مى توان آن را ظرف و وعاء تمام موجودات دانست. بنابراين، كرسى از يك ديدگاه همان علم خداست و از يك ديدگاه ظرف موجودات است و اين دو مكمل يكديگرند.
اينكه كرسى را مظهر علم خدا گرفتيم علاوه بر روايات، در خود آيه نيز شاهدى بر آن وجود دارد، و آن جمله قبلى است كه مى فرمايد: ولايحيطون بشىء من علمه كه صحبت از علم خداست و اينكه بلافاصله از كرسى و فراگيرى آن سخن گفته مى شود،لابد تناسبى ميان اين دو وجود دارد.

لا اِكْراهَ فِى الدّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها وَ اللّهُ سَميعٌ عَليمُ (* )اللّهُ وَلِىُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا أَوْلِيآؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ اِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ (*).

اجبار و اكراهى در دين نيست. هدايت از گمراهى مشخص شده پس هر كس به طاغوت كفر ورزد و به خدا ايمان بياورد، پس او به محكمترين دستگيره چنگ زده كه پاره شدنى براى آن نيست و خدا شنوا و داناست (256) خدا سرور كسانى است كه ايمان آورده اند. آنها را از تاريكيها به سوى روشنايى مى برد و كسانى كه كافر شدند، دوستان آنها طاغوت است كه آنها را از روشنايى به سوى تاريكيها مى برند. اينها اهل آتش هستند و در آن جاويدانند (257).

نكات ادبى

1 ـ «اكراه» وادار كردن به زور، اجبار ، مجبور كردن كسى به انجام كارى بر خلاف ميل خود.
2 ـ «رشد» هدايت، راهيابى.
3 ـ «غىّ» گمراهى ، دورى از حق .
4 ـ «طاغوت» طغيانگر، متجاوز به حقوق ، مصدر به معناى فاعل بر وزن «فعلوت» است مانند رهبوت و رغبوت و اصل آن طغيوت بود ياء با غين جابجا شد و به الف قلب گرديد.
5 ـ «عروة» دستگيره ، دستاويز.
6 ـ «وثقى» مؤنث اوثق به معناى محكم.
7 ـ «انفصام» قطع شدن، بريدن، پاره شدن.
8 ـ «ولى» از ولايت كه در اينجا به معناى دوست و ياور است. اين واژه معانى ديگرى هم دارد از جمله : اولى به تصرف.

تفسير و توضيح

آيه (256) لااكراه فى الدين ... : جايگاه ايمان و اعتقاد و باورهاى دينى در وجود انسان قلب و روح انسان است و شك نيست كه فشار خارجى و زور و اجبار، راهى در آنجا ندارد و ممكن نيست كسى را به داشتن يك اعتقاد مجبور كرد. اين آيه در صدد بيان همين حقيقت است و براى كسانى كه مى پنداشتند كه با زور و تهديد مى توان كسى را وادار به قبول يك عقيده كرد، تذكر مى دهد كه دين يك امر قلبى و باطنى است و زور و تهديد در آن راهى ندارد و انسان بايد با عقل و درك خود و با توجه به دلائل و حجتها، دينى را باور كند. البته ممكن است كه اين دليل سست و بى پايه باشد مانند استدلال به اينكه چون پدران ما اين عقيده را داشتند ما نيز اين عقيده را داريم ولى به هر حال اين هم براى خود دليلى است و مى تواند معيار و ملاك انتخاب باشد.

آنچه مسلم است اين است كه بشر در انتخاب دين آزاد است و باورهاى دينى را نمى توان با زور و شلاق به كسى تحميل كرد هر چند كه گاهى شرايط محيط و جامعه طورى است كه انسان فرصت انديشيدن درباره باورهاى خود را ندارد و كاملا پيرو محيطى است كه در آن زندگى مى كند ولى بايد توجه داشت كه اين خود ناشى از علاقه اى است كه شخص به سنتهاى قومى خود دارد و اين علاقه معيارى براى انتخاب سريع شخص مى شود و در عين حال الزام آور نيست و هيچ كس مجبور به پذيرش باورهاى جامعه خود نيست و ممكن است كه عوامل مختلفى در شخص اثر گذارد و او انتخاب خود را عوض كند.

قرآن كريم در عين حال كه از اين حقيقت مسلم خبر مى دهد، دليل آن را هم بيان مى كند و آن اينكه راه از بيراهه و هدايت از گمراهى مشخص شده است و با آمدن پيامبران الهى و وجود عقل و انديشه در بشر، دين حق براى همه شناخته شده است و بشر با اندكى توجه و تعقل و تدبر مى تواند راه درست را تشخيص بدهد و دين حق را پيدا كند منتهى گاهى نيروهايى سد راه انسان مى شوند و مانع تشخيص درست افراد مى گردند كه در اين صورت پيامبران وظيفه دارند كه با آن نيروها مبارزه كنند و موانع سعادت را از سر راه انسانها بردارند اين مبارزه ممكن است از راه تبليغ و ارشاد باشد و ممكن است حتى از طريق جنگ باشد.
پيامبران هيچگاه به وسيله جنگ دين را تحميل نمى كنند بلكه اگر جنگى اتفاق مى افتد براى برطرف كردن موانع و نيروهاى شيطانى از سر راه توده هاى مردم است تا زمينه براى انديشيدن درست آنها فراهم شود و آنها بتوانند آگاهانه دين حق را پيدا كنند و به آن ايمان بياورند.
در ادامه آيه، سرنوشت و عاقبت سعادتبار كسانى را كه با انتخاب درست ، دين خدا را فرا چنگ مى آورند بيان مى كند و مى فرمايد: كسى كه به طاغوت كافر شود و به خدا ايمان بياورند به دستگيره محكمى چنگ زده كه هرگز قطع نمى شود.
طبق اين بيان،ايمان محكمى كه انسان را نجات مى دهد دو مرحله دارد: مرحله اول كفر به طاغوت است و مرحله دوم ايمان به خدا. منظور از طاغوت تمام نيروهايى است كه در مقابل حق صف بسته اند و سد راه انسانها در رسيدن به دين حق هستند مانند شيطان و افراد طغيانگرى كه يا به جهت كج انديشى و يا به جهت جاه طلبى و سودجويى، انسانها را از رسيدن به دين حق منع مى كنند و همچنين تمام معبودهاى دروغين. اين نيروها دربرابر حق طغيان كرده اند و لذا به آنها «طاغوت» گفته مى شود. فرد مؤمن در درجه اول بايد تمام آنها را نفى كند و خود را از قيد آنها آزاد سازد و در درجه دوم چون بيگانه را از خانه دل دور كرد، ايمان به خدا بياورد و خانه دل را در بست در اختيار خدا بگذارد. در چنين صورتى است كه كارى عظيم كرده و به محكمترين دستگيره چنگ زده كه زوال و نابودى ندارد. او نيروى اندك خود را به نيروى بى پايان الهى متصل كرده و به كمال مطلق پيوسته است.
درپايان آيه از دو صفت خداوند ياد مى كند و اينكه او شنوا و داناست. آنچه را كه مى گويند مى شنود و آنچه را كه در دل دارند مى داند و براى او به خوبى روشن است كه چه كسى ايمان واقعى دارد و چه كسى از نور ايمان خالى است.
اين آيه نظير آيه ديگرى از قرآن است كه مى فرمايد:
ولو شاء ربك لآمن من فى الارض كلهم جميعاً افانت تكره الناس حتى يكونوا مؤمنين (يونس/ 99)
و اگر پروردگار تو مى خواست، البته همه كسانى كه در زمين هستند، ايمان مى آوردند، پس آيا تو مردم را مجبور مى كنى كه مؤمن باشند؟.

طبق اين آيه، خداوند به حكمت خود نخواست كه همه مردم را خواه و ناخواه و به ناچار مؤمن كند و هر كسى بايد با ميل و رغبت خود مؤمن شود و از پيامبر مى پرسد كه تو مى خواهى مردم را مجبور به ايمان كنى؟ در حالى كه چنين چيزى امكان ندارد.
با توجه به اين آيات و آيات مشابه ديگر بى پايگى سخنان كسانى كه اسلام را دين شمشير و زور قلمداد كرده اند به خوبى روشن مى شود. زيرا از نظر قرآن چنين چيزى امكان پذير نيست و مردم بايد از روى ميل و اراده خود ايمان بياورند و اگر اسلام شمشيرى كشيده فقط براى دفاع از كيان خود و نيز براى از بين بردن نيروهايى بود كه سدّ راه سعادت مردم بوده اند اسلام اين موانع را در جامعه هايى كه به آنها دسترسى پيدا كرد، از بين برد تا مردم بتوانند آزادانه دين خدا را انتخاب كنند و در عين حال مجبور نبودند ولذا كسانى از آنها مسلمان نشدند و اسلام كارى به كار آنها نداشت منتهى از آنها جزيه مى گرفت تا از آنها دفاع كند و آنها آزادانه در جامعه اسلامى دين خود را حفظ كنند.
آيه (257) الله ولى الذين آمنوا... : از ديدگاه اين آيه، افرادى كه به خدا ايمان آورده اند، براى خود سرور و ياور و سرپرستى دارند و افرادى كه كافر شده اند نيز براى خود دوستان و سرورانى دارند. سرور و ياور مؤمنان خداست كه آنها را از تاريكيها و گمراهيها نجات مى دهد و به سوى نور مى برد نور هدايت و راهيابى كه مؤمنان همواره با آن زندگى مى كنند. ولى دوست و سرور كافران همان طاغوت است كه در آيه پيش ذكر آن گذشت يعنى طغيانگرانى چون شيطان و يا معبودهاى دروغين و افراد طغيانگرى كه سدّ راه ايمان مردم هستند. اينها دوستان كافرانند و نتيجه اين دوستى آن است كه آنها را از نور ايمان به سوى تاريكيهاى جهل و ضلالت مى برند و آنان در روز قيامت وارد جهنم خواهند شد و در آن جاويدان خواهند بود.

تشبيه ايمان به نور و كفر به تاريكى ، تشبيه بسيار جالبى است زيرا نور خواصى دارد كه ايمان هم همان خواص را دارد. بعضى از خواص نور ظاهرى عبارت است از اينكه نور باعث رشد و نموّ گلها و گياهان مى شود، نور سرعتى فوق العاده دارد (در هر ثانيه سيصدهزار كيلومتر) و نور عامل تشخيص راه از چاه و دوست از دشمن و تشخيص چهره ها و قيافه هاست كه در تاريكى تشخيص داده نمى شود. عين همين خواص در ايمان به خدا هم وجود دارد: ايمان به خدا باعث رشد و شكوفايى استعدادهاى مؤمنان مى شود و آنان را با سرعتى هر چه تمامتر به سوى كمال و خوشبختى مى برد و باعث تشخيص حق از باطل و صلاح از فساد مى گردد. ايمان نور است و مؤمن از اين نور بهره مى برد و اين در حالى است كه كافر در ظلمت به سر مى برد و از اينهمه خواص و آثار نور ايمان بى بهره است.
در آيه شريفه، خداوند خود را «ولىّ» مؤمنان معرفى نموده كه ما آن را به معناى سرور و ياور گرفتيم. توجه كنيم كه ولىّ معانى گوناگونى دارد. گاهى به معناى سرور و معبود است كه اگر به اين معنا باشد تنها خدا ولىّ مؤمنان است و نه هيچ كس ديگر و هر كس جز خدا براى خود وليى به اين معنا اخذ كند براى خدا شريك قرار داده است. در آيات متعددى ولىّ به اين معنا آمده و مؤمنان را از اينكه جز خدا كس ديگرى را ولىّ خود قرار بدهند نهى كرده است:
ام اتخذوا من دونه اولياء فالله هو الولىّ (شورى / 9).
يا جز او (خدا) اوليايى اخذ كرده اند و حال آنكه خداست كه ولىّ است.
معناى ديگر ولىّ، سرپرست و حاكم است كه ولى به اين معنا، هم به خدا اطلاق مى شود و هم به پيامبر و هم به معصومين و امامان كه آنها سرپرست و حاكم بر مسلمانان و مؤمنان هستند و مؤمنان نبايد از دستورات آنها سرپيچى كنند:
انّما وليّكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون (مائده / 55).
همانا سرپرست شما خدا و رسول او و آن گروه از مؤمنان است كه نماز را برپا مى دارند و زكات مى دهند در حالى كه در ركوع هستند.
طبق تفاسير، منظور از مؤمنانى كه نماز مى خوانند و در حال ركوع زكات مى دهند، حضرت على(ع) مى باشد.
معناى ديگر ولىّ دوست است كه به اين معنا به تمام مؤمنان اطلاق مى شود و مؤمنان دوستان يكديگرند:
و المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض (توبه / 71).
و مردان با ايمان و زنان با ايمان برخى از آنها دوستان برخى ديگرند.

چند روايت

1 ـ در بعضى از روايات «عروة الوثقى» به ايمان و يا حب اهل بيت پيامبر و يا ائمه و يا اميرالمؤمنين(ع) تفسير شده است.(22) همه اينها به معناى واحدى بازگشت مى كند و آن ايمان به خدا و آن چيزى است كه رسول خدا از جانب خدا آورده است.
2 ـ عن على بن ابيطالب (ع) قال: المؤمن ينقلب فى خمسة من النور مدخله نور و مخرجه نور و علمه نور و كلامه نور و منظره يوم القيامة نور.(23) .
امير المؤمنين(ع) فرمود: مؤمن در پنج نور حركت مى كند، محل ورود او نور است و محل خروج او نور است و علم او نور است و كلام او نور است و ديدگاه او در روز قيامت نور است.
3 ـ امام صادق (ع) فرمود: خداوند مى فرمايد: گروهى را كه امامى اخذ كنند كه از جانب خدا نيست عذاب خواهم كرد هر چند كه نيكوكار و پرهيزگار باشند و گروهى را كه امامى اخذ كنند كه از جانب خداست مى بخشم اگر چه اعمال بدى داشته باشند. راوى گفت: پس خدا اينها را عفو مى كند و آنها را عذاب مى دهد؟ امام فرمود: آرى خدا مى فرمايد: الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور.(24).

پى‏نوشتها:‌


1. مجمع البيان ج 1 ص 626
2. مجمع البيان ج 1 ص 626
3. خصال ص 523
4. نور الثقلين ج 1 ص 258
5. رجوع شود به: خليل بن احمد، ترتيب العين ص 705 و ابن فارس ، معجم مقاييس اللغه ج 5 ص 169
6. لويس معلوف، المنجد ص 721
7. تفسير فخر رازى ج 7 ص 12
8. رجوع شود به: ابن خزيمه، التوحيد و اثبات صفات الرب ص 56 به بعد و ابن حنبل، السنة ص 190 به بعد.
9. شوكانى، التحف فى مذاهب السلف در مجموعه الرسائل السلفيه ص 5
10. موفق الدين بن قدامه، ذم التأويل ص 569
11. احمد بن حنبل ، المسند ج 1 ص 296
12. همان ج 1 ص 282
13. صحيح بخارى ج 4 ص 84
14. بيضاوى، انوار التنزيل ج 1 ص 133 و زمخشرى ، كشاف ج 1 ص 301
15. تفسير فخر رازى ج 7 ص 13 و مجمع البيان ج 1 ص 628
16. ملاصدار، شرح الاصول الكافى چاپ سنگى ص 314
17. صدوق، الاعتقادات ص 44
18. فيض كاشانى ، الصافى ج 1 ص 260
19. فيض كاشانى ، الصافى ج 1 ص 260
20. كافى ج 1 ص 132
21. التوحيد ص 327
22. كنز الدقائق ج 1 ص 612 ـ 615
23. الخصال ص 277
24. تفسير عياشى ج 1 ص 139