دَيْن
يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا تَدَايَنتُم بِدَيْنٍ إِلى أَجَلٍ
مّسمّى فَاكتُبُوهُ وَ لْيَكْتُب بّيْنَكُمْ كاتِب بِالْعَدْلِ وَ لا يَأْب كاتِبٌ
أَن يَكْتُب كمَا عَلّمَهُ اللّهُ فَلْيَكتُب وَ لْيُمْلِلِ الّذِى عَلَيْهِ
الْحَقّ وَ لْيَتّقِ اللّهَ رَبّهُ وَ لا يَبْخَس مِنْهُ شيْئاً فَإِن كانَ الّذِى
عَلَيْهِ الْحَقّ سفِيهاً أَوْ ضعِيفاً أَوْ لا يَستَطِيعُ أَن يُمِلّ هُوَ
فَلْيُمْلِلْ وَلِيّهُ بِالْعَدْلِ وَ استَشهِدُوا شهِيدَيْنِ مِن رِّجَالِكمْ
فَإِن لّمْ يَكُونَا رَجُلَينِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتَانِ مِمّن تَرْضوْنَ مِنَ
الشهَدَاءِ أَن تَضِلّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكرَ إِحْدَاهُمَا الأُخْرَى وَ لا يَأْب
الشهَدَاءُ إِذَا مَا دُعُوا وَ لا تَسئَمُوا أَن تَكْتُبُوهُ صغِيراً أَوْ كبِيراً
إِلى أَجَلِهِ ذَلِكُمْ أَقْسط عِندَ اللّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشهَدَةِ وَ أَدْنى أَلا
تَرْتَابُوا إِلا أَن تَكُونَ تِجَرَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكمْ فَلَيْس
عَلَيْكمْ جُنَاحٌ أَلا تَكْتُبُوهَا وَ أَشهِدُوا إِذَا تَبَايَعْتُمْ وَ لا
يُضارّ كاتِبٌ وَ لا شهِيدٌ وَ إِن تَفْعَلُوا فَإِنّهُ فُسوقُ بِكمْ وَ اتّقُوا
اللّهَ وَ يُعَلِّمُكمُ اللّهُ وَ اللّهُ بِكلِّ شىْءٍ عَلِيمٌ(282)
وَ إِن كُنتُمْ عَلى سفَرٍ وَ لَمْ تَجِدُوا كاتِباً فَرِهَنٌ مّقْبُوضةٌ فَإِنْ
أَمِنَ بَعْضكُم بَعْضاً فَلْيُؤَدِّ الّذِى اؤْتُمِنَ أَمَنَتَهُ وَ لْيَتّقِ
اللّهَ رَبّهُ وَ لا تَكْتُمُوا الشهَدَةَ وَ مَن يَكتُمْهَا فَإِنّهُ ءَاثِمٌ
قَلْبُهُ وَ اللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ(283)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون وامى تا مدتى معين به يكديگر دهيد، آن را
بنويسيد. و بايد در ميان شما كاتبى باشد كه آن را به درستى بنويسد. و كاتب نبايد كه
در نوشتن از آنچه خدا به او آموخته است سرپيچى كند. و مديون بايد كه بر كاتب املاء
كند و از الله ، پروردگار خود بترسيد و از آن هيچ نكاهد. اگر مديون ، سفيه يا صغير
بود و خود املا كردن نمى توانست ، ولى او از روى عدالت املا كند و دو شاهد مرد به
شهادت گيريد. اگر دو مرد نبود، يك مرد و دو زن كه به آنها رضايت دهيد شهادت بدهند،
تا اگر يكى فراموش كرد ديگرى به يادش بياورد. و شاهدان چون به شهادت دعوت شوند،
نبايد كه از شهادت خوددارى كنند. و از نوشتن مدت دَين خود، چه كوچك باشد و چه بزرگ
، ملول مشويد. اين روش در نزد خدا عادلانه تر است ، و شهادت را استوار دارنده تر و
شك و ترديد را زايل كننده تر. و هر گاه معامله نقدى باشد اگر براى آن سندى ننويسيد
مرتكب گناهى نشده ايد. و چون معامله اى كنيد، شاهدى گيريد. و نبايد به كاتب و شاهد
زيانى برسد كه اگر چنين كنيد نافرمانى كرده ايد. از خداى بترسيد. خدا شما را تعليم
مى دهد و او بر هر چيزى آگاه است . (282) هرگاه در سفر بوديد و كاتبى نيافتيد، بايد
چيزى گروگان گرفته شود، و اگر كسى از شما ديگرى را امين دانست ، آن كس كه امين
دانسته شده امانت را باز دهد و بايد از الله ، پروردگارش بترسد. و شهادت را كتمان
مكنيد. هر كس كه شهادت را كتمان كند، به دل گناهكار است و خدا از كارى كه مى كنيد
آگاه است . (283)
واژگان
الاملال و الاملاء: اين دو واژه يك معنا دارند و آن عبارت است از: القا كردن
.
البخس : كم ، ناچيز.
الشهيد: مبالغه شاهد و از ((شهد الشى ء؛ در نزد آن چيز حضور
يافت))، گرفته شده است .
الضلال : گمراهى و مراد از آن در اين جا ((خطا))
است .
الساءم : ملول شدن و خستگى .
اءقساط: عادلانه تر.
اءقوم : استوارتر.
اءدنى : نزديك تر.
الفسوق : فسق و بيرون شدن از فرمان خدا.
رهان : جمع ((رهن)). اين واژه در لغت
به معناى حبس كردن است و در اين جا مراد از آن ، وثيقه اى است كه در عوض وامى كه
رهن گيرنده به مديون مى پردازد اخذ مى شود.
اعراب
((فرجل و امراءتان))،
((رجل)) فاعل است براى فعل محذوف و در تقدير:
((فليشهد رجل و امراءتان)) مى باشد و
نيز جايز است كه آن را خبر از مبتداى محذوف قرار داد و در معنا:
فالذى يشهد رجل و امراءتان است . مصدر
مؤ ول از ((اءن تضل)) مفعول لا جله
است براى ((تذكر)) و مصدر
((اءن تكتبوا)) مفعول است براى
((لا تساءموا)). ((صغيرا
و كبيرا)) حال است از ضمير ((تكتبوه)).
((تجارة)) منصوب و خبر
((كان)) است و اسم آن محذوف و در تقدير:
الا اءن تكون التجارة تجارة حاضرة مى باشد. و نيز
جايز است كه به رفع خوانده شود بنابراين كه كان تامه باشد و نياز به خبر نداشته
باشد.
((هان)) خبر مبتداى محذوف و در تقدير:
((فالوثيقة رهان)) است .
((قلبه)) فاعل براى ((آثم))
است .
تفسير
خداوند در آخر سوره بقره احكام شرعى اى را بيان كرده است كه به صدقات ، ربا، دَين ،
تجارت و رهن مربوط مى شود. احكام صدقه و ربا بيان شد. اكنون درباره برخى از مسائل
دَين و رهن و تجارت سخن گفته مى شود. آيه بر اين كه دين بايد يادداشت گردد و نيز
گواه بر آن گرفته شود، زياد تاكيد كرده است . از اين رو، اولا خداوند به كتابت
دستور مى دهد: ((فاكتبوه)). ثانيا،
فرموده است : ((و لا تساءموا اءن تكتبوه ؛ از كتابت دَين
خسته نشويد)). ثالثا، حكمت كتابت و گواه گرفتن را بيان كرده
است : ذلكم اءقسط... و اءقوم ... و اءدنى .
با وجود اين ، بسيارى از فقهاى مذاهب اسلامى ، كتابت در دَين و در خريد و فروش و
نيز گواه گرفتن بر آن را واجب نكرده اند، بلكه امر به آن را بر استحباب حمل نموده
اند. مويد اين فتواى فقها، سخن خداوند است كه پس از دستور دادن به كتابت و گواه
گرفتن فرموده است :
فان اءمن بعضكم بعضا فليؤ د الذى اءوتمن
امانته ؛ اگر طلبكار (بدون چك و گواه ) بدهكار را امين بداند (و به او
اعتماد كند)، بر بدهكار است كه دَين خود را پرداخت كند)).
اين جمله ، آشكار ترك كتابت و گواه گرفتن را مجاز دانسته است . به زودى به تفسير
جمله : ((فان اءمن)) در اين آيه
خواهيم پرداخت .
يا اءيها الذين
آمنوا اذا تداينتم بدين الى اءجل مسمى فاكتبوه . ((تدايُن))
بر وزن تفاعل و به معناى وام دادن برخى از شما به برخى ديگر است . واژه
((تداين)) به دو معنا به كار مى رود:
اول ، وام دادن مال . دوم : مجازات كردن . امام على (عليه السلام ) فرمود: همان
گونه وام مى دهيد پاداش داده مى شويد. از آن جا كه لفظ ((تداين
))، احتمال اين دو معنا را دارد، خداوند تعالى فرمود:
((تداينتم بدين)) تا معناى مجازات از
آن اراده نشود. مراد از ((اءجل))،
وقتى است كه براى انقضاى مدت وام تعيين مى شود. ((مسمى))
يعنى وقتى كه با بردن نام آن نظير سال و ماه ، مشخص مى گردد. جمله
((فاكتبوه)) امر است به كتابت دين و امر بر وجوب
دلالت مى كند، لكن سيره مسلمانان از قديم تا كنون بر عدم التزام به كتابت دين جارى
شده است . از اين رو، امر در اين جا بر استحباب و ارشاد حمل مى شود.
تفاوت قرض و دَيْن
نقطه اشتراك قرض و دين در آن است كه بهره بردن از هر كدام آنها به مصرف كردن
آن بستگى دارد و نيز هر كدام حق ثابتى است در ذمه شخص . نقطه افتراق و تفاوت قرض و
دين در آن است كه چيزى كه قرض داده مى شود، بايد بدهكار عين همان چيز را از لحاظ
جنس و ويژگى به طلبكار بدهد؛ براى نمونه ، اگر شما پول نقد قرض كنيد، بر ذمه شما
پول نقد خواهد بود و اگر خوراكى ، يا نوشيدنى و يا لباس قرض كنيد، مثل آن را بايد
به طلبكار بدهيد. بنابراين ، قرض در اشياى مثلى است ، نه در قيمى .
اما دَيْن به يكى از عواملى كه موجب آن مى شود بر ذمه ثابت مى شود و اين عوامل
عبارتند از: قرض ، فروش نسيه ، ازدواج به مهر مدت دار، و جنايت (ذمه جانى به جنايتى
كه وارد كرده مشغول مى شود) ... بر اين اساس ، دين اعم از قرض است و اگر مثلى باشد
با مثل و اگر قيمى باشد با قيمت پرداخت مى شود.
وليكتب بينكم
كاتب بالعدل . از آن جا كه هدف از كتابت دَين ، حفظ حق هر كدام از طلبكار و
بدهكار و جلوگيرى از كشمكش و خصومت در ميان آنهاست ، بايد نويسنده ، شخص امين و
آشنا به احكام دين باشد، چرا كه اگر جاهل و يا به يكى از طرفين متمايل باشد، نقض
غرض مى شود.
سوال : چرا خداوند فرمود: ((ليكتب كاتب بالعدل ؛ نويسنده اى
، موضوع دَين را عادلانه بنويسد)). و نفرمود:
((ليكتب بينكم كاتب عادل ؛ در ميان شما يك عادل ، موضوع دَين را بنويسد))؟
پاسخ : بدين جهت كه در ميان مردم لازم نيست كه نويسنده شرعا عادل باشد، چنان كه اين
صفت در قاضى ، مفتى و امام جماعت شرط است ، زيرا غرض از نوشتن دَين ، نگه دارى حق
است و براى رسيدن به اين هدف ، اگر نويسنده تنها از جهت كتابت عادل باشد، كافى است
و لازم نيست كه از تمام جهات و در تمام گفتار و كردار خود عادل باشد. از اين جا مى
توانيم بگوييم كه در شاهد نيز، عدالت شرعى شرط نيست ، بلكه اگر در شهادت خود،
راستگو و مورد اعتماد باشد و جانب يكى از طرفين دعوا را نگيرد، كافى است . اما
روايات يكه مى گويند: بايد شاهد، عادل باشد، مقصود عدالت نسبى است نه عدالت مطلق .
سوال : دادن حكم نويسنده دَين به شاهد، نوعى قياس است و قياس از نظر شما باطل است ؟
پاسخ : به نويسنده دَين هر چند عرفا شاهد گفته نمى شود، ولى او شاهد كسى است كه
دَين را بر او ديكته مى كند. به بيانى ديگر: شاهد بر دو گونه است : گوينده و
نويسنده . اولى با كلام ملفوظ و دومى با كلام مكتوب شهادت مى دهد و نوشته ، نظير
لفظ است .
ولا ياءب كاتب
اءن يكتب كما علمه الله فليكتب . مراد از ((علمه الله))
فرمان خدا و مراد از آنچه مورد فرمان او مى باشد، نوشتن از روى عدالت و بى طرفى است
. جمله ((ليكتب)) تاكيد است براى جمله
((لاياءب)) و سر اين تاكيد آن است كه
افرادى كه نوشتن را مى دانستند در آن زمان بسيار اندك بودند و اگر نويسنده از نوشتن
خوددارى مى كرد، فردى ديگر نبود كه براى انجام اين كار از او يارى بخواهند.
سوال : جمله و
لاياءب كاتب اءن يكتب نهى است و نهى بر حرمت دلالت دارد و معناى آن اين است
كه هرگاه از نويسنده خواسته شود كه دَين را بنويسد، براى او واجب است كه اجابت كند.
با اين كه مى دانيم نوشتن دَين ، مستحب است نه واجب . بنابراين ، چگونه مى شود كه
اصل نوشتن دَين ، مستحب باشد، ولى نوشتن براى نويسنده واجب ؟
پاسخ : همان گونه كه جمله ((فاكتبوه))
را بر استحباب حمل كرديم نه وجوب ، جمله ((لاياءب))
را نيز بر كراهت حمل مى كنيم ، نه بر حرمت ، مگر اين كه نويسنده فرا خوانده شده
يقين پيدا كند كه اگر وى از كتابت امتناع ورزد، فساد ايجاد مى شود و طرفين متخاصم
به حرام مبتلا مى گردند. در اين صورت ، نوشتن براى نويسنده از باب جلوگيرى از فساد
واجب است ، نه از باب وجوب كتابت دَين .
وليملل الذى
عليه الحق وليتق الله ربه و لا يبخس منه شيئا. ((يملل))
يعنى املا كند. مراد از ((الذى عليه الحق))
بدهكار است و ضمير ((منه)) به دَين و
يا به حق بر مى گردد. معناى آيه اين است كه بدهكار بايد حقى را كه طلبكار به عهده
او دارد، بدون كم و كاست و با عبارت روشن و آشكار به نويسنده ديكته كند، تا اين
نوشته به منزله اقرار او به حق باشد، حقى كه پرداخت آن بر او و يا بر وارثانش در
هنگام انقضاى مدت تعيين شده لازم است ؛ براى نمونه ، ممكن است بدهكار پيش از پرداخت
وام بميرد و وارثان او از پرداخت اين وام خوددارى كنند و اگر طلبكار براى اثبات
ادعاى خود عليه بدهكار سندى نداشته باشد، حق او پامال خواهد شد.
يادداشت كردن دَين (و دادن آن به طلبكار) كمترين كارى است كه بدهكار بايد آن را
براى طلبكار انجام دهد، طلبكارى كه نياز او را بر آورده ساخته و مشكل او را در
هنگام گرفتارى حل كرده است . اين جانب ، افراد زيادى را ديدم كه در برابر صاحب مال
، كرنش مى كردند تا وى نياز آنها را بر طرف سازد و به آنان پول وام دهد. اما وقتى
صاحب مال (در موعد مقرر) پول خود را از آنها طلب مى كرد، او را به سان يك دشمن تلقى
مى كردند و زشت ترين صفت ها را به او نسبت مى دادند، آن هم تنها بدين جهت كه او حق
خود را از آنان مى خواست . مقابله نيكى با بدى ، افزون بر آن كه شرعا حرام است ،
نشان دهنده آلودگى و پستى يك انسان نيز مى باشد.
سپاس آفريننده و آفريده
خداوند تعالى در آيه چهاردهم از سوره لقمان فرموده است : ((مرا
و پدر و مادرت را شكر گوى)). در حديث آمده است :
((كسى كه از مردم سپاسگزارى نكند، از خدا سپاس نمى گزارد)).
در حديث ديگرى است : ((كسى كه نسبت به انسانى نيكى كند و آن
گاه آن فرد از خدا سپاسگزارى كند و بگويد: سپاس خداى را و كسى را كه آن كار نيك را
انجام داده است ناديده بگيرد، خداوند سپاس او را نمى پذيرد تا اين كه وى از كسى كه
كار نيك به دست او انجام شده است ، سپاسگزارى كند)). از اين
جاست كه اين سخن مشهور شده است كه هر كس آفريده را سپاس نگزارد، آفريننده را سپاس
نمى گزارد. وجود ملازمت ميان سپاس آفريننده و سپاس آفريده ، اسرارى دارد كه از
اين قرارند:
1. عقل و شرع به وجوب سپاس نعمت دهنده - هر كه باشد - حكم مى كنند. و كسى كه اين
سپاس را ترك كند، معصيت خداى را كرده است و معصيت خدا نوعى كفران و انكار نعمتهاى
او به شمار مى رود.
2. كرامت انسان از كرامت خدا سرچشمه گرفته است . در حديث آمده است :
((خدا در روز قيامت به يكى از بندگانش مى گويد: وقتى من بيمار شدم ، چه چيز
تو را مانع شد كه از من عيادت كنى ؟ بنده عرض مى كند: اى پروردگار بندگان تو پاك و
منزه هستى از اين كه رنجور و بيمار شوى . خدا مى فرمايد: برادر مومنت بيمار شد و تو
از وى عيادت نكردى . سوگند به عزت و جلال خودم ، اگر از وى عيادت مى كردى ، مرا در
نزد او مى يافتى و آن گاه ، من خود، مسئوليت نيازمندى ه ايت را به عهده مى گرفتم و
آنها را بر آورده مى ساختم و اين از كرامت بنده ام مى باشد و من رحمان و رحيم هستم)).
3. سپاس نيكى كننده ، وفادارى محسوب مى شود و وفادارى دليل راستگويى و ايمان است و
حتى ريشه نيكى ها به شمار مى رود، زيرا هر جا وفا باشد، راستى ، اخلاص ، امانت و
فداكارى نيز هست . وفا از ويژگى هاى نام برده جدا نمى شود. بنابراين ، هر كس به كسى
كه به او نيكى كرده است ، وفا كند، به خانواده ، دوستان ، ميهن و به تمام انسانيت
نيز وفا خواهد كرد و هر كس به كسى كه برايش نيكى كرده است ، نيرنگ زند و يا آن را
ناديده بگيرد، به خانواده خود، دوستان خود و ميهن خود نيز نيرنگ خواهد كرد. از اين
جاست كه به حق گفته شده است : كسى كه وفا ندارد، دين ندارد.
بهترين وفا در وقتى است كه شخص ، گرفتار اندوه و سختى باشد؛ چرا كه وفا در هنگام
نعمت و رفاه ، در حقيقت وفاى به پول است ، نه به صاحب آن ، وفاى به دنياست ، نه به
كسى كه دنيا در دست اوست .
فان كان الذى
عليه الحق سفيها اءو ضعيفا اءو لا يستطيع اءن يمل هو فليملل و ليه بالعدل .
سفيه عبارت است از: كسى كه اسراف مى كند و نمى داند چگونه در مال خود به خوبى تصرف
نمايد. ضعيف ، يعنى كودك . مراد از
من لا يستطيع اءن يمل ، ديوانه است ؛ يعنى ديكته كردن و اعتراف هيچ يك از
اين افراد درست نيست . از اين رو، لازم است سرپرست آنان به جاى خودشان به اين كار
اقدام كند. شايان ذكر است كه سرپرست بر دو قسم است : سرپرست خاص كه عبارت است از:
پدر و جد پدرى و سرپرست عام كه همان حاكم شرع است ، حاكمى كه هم مجتهد و هم عادل
باشد. حاكم شرع زمانى ولايت دارد كه پدر و جد پدرى وجود نداشته باشند. تفصيل اين
موضوع در كتابهاى فقهى از جمله در جلد پنجم كتاب فقه الامام جعفر الصادق (عليه
السلام ) موجود است .
واستشهدوا
شهيدين من رجالكم . نخستين امرى كه خداوند در مسئله دَين اعتبار كرده ،
كتابت است كه پيشتر بيان شد. دومين امر، گواه گرفتن است . ((استشهدوا))
به معناى ((اءشهدوا)) است .
استشهدت الرجل و
اشهدته يك معنا دارد. ((شهيدين))،
همان دو شاهد است . قانون عرفى نيز همانند قرآن دو شاهد را در نوشتن قراردادهاى
رسمى معتبر دانسته است . فقها به جمله ((من رجالكم))
استدلال كرده اند كه در شاهد شرط است كه مسلمان باشد.
اماميه و حنفيه گفته اند: شرط مسلمان بودن شاهد در جايى است كه مشهود عليه نيز
مسلمان باشد؛ اما اگر مشهود عليه غير مسلمان باشد، اسلام در شاهد شرط نيست ، چرا كه
شهادت اهل هر دين براى اهل همان دين پذيرفته مى شود.
مالكيه و شافعيه گفته اند: شهادت غير مسلمان حتى براى غير مسلمان هم پذيرفته نمى
شود.(433)
فان لم يكونا
رلين فرجل و امراءتان ممن ترضون من الشهداء. به اجماع همه مذاهب ، با شهادت
دو مرد، يا يك مرد و دو زن و يا يك مرد و يك سوگند، حقوق مالى ثابت مى شود، جز ابو
حنيفه كه گفته است : با يك شاهد و يك سوگند نمى توان قضاوت كرد. قرآن كريم ، تنها
از گواهى دو مرد و نيز گواهى يك مرد و دو زن ، سخن گفته است ، اما ثبوت حق مالى به
وسيله يك شاهد و سوگند، از طريق سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به
ما رسيده است .
سوال : آيا حق مالى تنها با گواهى دادن زنان ثابت مى شود؟ وانگهى آيا با شهادت دو
زن و يك سوگند - مثل شهادت يك مرد و يك سوگند - ثابت مى شود؟
پاسخ : تمام مذاهب وحدت نظر دارند كه حقوق مالى ، تنها با شهادت زنان ، بدون مردان
و بدون سوگند ثابت نمى شود؛ ولى درباره ثابت شدن حقوق مالى با شهادت دو زن و يك
سوگند، اختلاف نظر دارند. مالكيه و اماميه گفته اند: ثابت مى شود. ديگران گفته اند:
ثابت نمى شود.
سخن خداوند تعالى : ((ممن ترضون من الشهداء))
دو معنا را احتمال مى دهد:
1. مراد از رضا، خشنود بودن از همين شهادت مخصوص (يعنى شهادت در مورد وام ) باشد،
نه خشنود بودن از خود شاهدان ، به اين كه آنان با صرف نظر از شهادتشان افراد متدين
و صالحى هستند. بنابراين معنا، عدالت در شاهد، شرط نخواهد بود، بلكه اگر قاضى
اطمينان پيدا كند كه شهادت شاهد، مطابق واقع است ، بسنده مى كند. چنان كه در قوانين
عرفى نيز همين گونه است ؛ چرا كه قضاوت در مورد صحت و سقم شهادت را به قاضى واگذار
مى كند.
2. مراد از رضا، خشنود بودن از خود شاهدان باشد، بدان جهت كه آنان افراد صالح و
متدين هستند. در اين صورت ، عدالت در شاهد، شرط است . البته ، آيه احتمال هر دو
معنا را مى دهد، لكن روايات و فتواى فقها، معناى دوم (شرط عدالت در شاهد) را ترجيح
مى دهد. امام على (عليه السلام ) فرمود: ((از كسانى گواه
بگيريد كه دين ، امانتدارى ، صلاحيت و پاك دامنى او را مى پسنديد)).
بر اين اساس ، هر گاه دو شاهد عادل شهادت دهند، قاضى از باب تعبد به نص بايد اين
شهادت را بپذيرد و به موجب آن حكم صادر كند، خواه از قول آن دو برايش علم حاصل شود
و خواه نشود؛ اما اگر گواهان غير عادل شهادت دهند، در صورتى مى تواند حكم صادر كند
كه از قول آنها برايش علم حاصل شود، به گونه اى كه منبع حكم ، همان علم او باشد، نه
گواهى گواهان غير عادل .
اءن تضل احداهما
فتذكر احداهما الاءخرى . در اين جا دو پرسش مطرح مى شود:
اولا: چرا فرمود:
اءن تضل احداهما
فتذكر احداهما الاءخرى و نفرمود: ((فتذكرها الاءخرى))
و اسم ظاهر يعنى ((احداهما)) را در دو
جمله كه فاصله اى ميان آنها وجود ندارد تكرار كرده است ؟
به اين پرسش ، پاسخ هاى متعددى داده اند كه بهترين آنها از اين قرار است : از آن
جا كه شهادت دو زن به منزله شهادت يك مرد است ، بايد ميان آن دو جمع كرد، تا هر
كدام در حضور ديگرى شهادت دهد، به طورى كه اگر يكى از آنها از چيزى غفلت كند ديگرى
به او تذكر دهد. زمانى كه شهادت اولى تمام شد، دومى بايد در محضر اولى به شهادت
بپردازد و همان نقشى را ايفا كند كه ديگرى ايفا كرده بود. بنابراين ، شهادت هر كدام
از دو زن ، مكمل شهادت ديگرى است و اين معنا تحقق پيدا نمى كند مگر از طريق اعاده
لفظ ((احداهما)) تا اين لفظ بر هر دو
تطبيق شود. و اگر خداوند مى گفت : ((فتذكرها الاءخرى))،
معناى آن بدين ترتيب بود: تا يكى از آنها فراموش نكند و دومى او را يادآورى كند و
در نتيجه يكى فراموش كننده و ديگرى ياد آورى كننده باشد. در حال يكه مراد آيه ، اين
معنا نيست ، بلكه مراد آن است كه هر كدام ديگرى را ياد آورى كند. خوب است اشاره
كنيم كه هرگاه شاهدان مرد باشند، واجب نيست كه در هنگام شهادت دادن ، آنان را در يك
جا گرد آورند، بلكه بر عكس زنان ، جدا كردن آنها از يكديگر بهتر است .
سوال دوم : رمز اين كه شهادت دو زن با شهادت يك مرد برابر است ، چيست ؟
پاسخ : به اين سوال چند پاسخ داده اند؛ يكى از اين پاسخ ها اين است كه زن ضعف عقلى
دارد. در اين زمينه ، پاسخ برخى از مفسران خنده آور است كه گفته اند: رطوبت مزاج زن
بيش از مرد است . اگر اين سخن درست باشد ته بايد گفت : هر انسانى كه مزاج سرد و
مرطوب دارد، حتى اگر مرد هم باشد، نصف شاهد و هر انسانى كه مزاج گرم و خشك دارد،
اگر چه زن هم باشد، يك شاهد كامل محسوب مى شود. بهترين نظريه در اين مورد، آن است
كه غالبا مرد بيش از زن بر عواطف و خواسته هاى خود تسلط دارد. اما پاسخ درست آن است
كه ما بايد از نص پيروى كنيم ، حتى اگر حكمت آن را ندانيم .
خوب است بدين نكته اشاره كنم كه گاهى از شهادت يك زن براى قاضى آن چنان اطمينان
حاصل مى شود كه از شهادت ده مرد غير عادل ، چنين اطمينانى حاصل نمى شود. و او از
شهادت اين زن ، علم پيدا مى كند. در اين صورت ، براى قاضى جايز است كه بر طبق علم
خود قضاوت كند. البته ، مشروط به اين كه علم او از شرايط و قراين دعوا به دست آيد،
هر چند اين قرينه همان شهادت يك زن باشد، شهادتى كه موجب علم و اطمينان قاضى مى
گردد.
ولا ياءب
الشهداء اذا ما دعوا. هرگاه انسان فرا خوانده شود تا براى اثبات حق و يا
دَينى شهادت دهد، بر او واجب كفايى است كه بپذيرد و شهادت دهد، بدين معنا كه اگر
ديگرى اقدام كند از عهده او ساقط مى شود و در غير اين صورت ، انسان در پيشگاه خدا
مسئول خواهد بود. دليل بر وجوب شهادت آيه فوق و نيز حديث شريف است :
((هرگاه كسى تو را فرا خواند تا بر اثبات حق و يا دينى شهادت دهى ، نبايد از
آن خوددارى كنى)).
ولا تساءموا اءن
تكتبوه صغيرا اءو كبيرا الى اءجله . ((الساءم))
يعنى ملامت و خستگى و ضمير ((تكتبوه))
به دَين و يا حق بر مى گردد. هدف آيه ، تشويق به كتابت دَين است ، خواه مقدار آن
زياد باشد خواه كم ؛ چرا كه هدف از اين كار، جلوگيرى از اختلاف و كشمكش است .
ذلكم اءقسط عند
الله و اءقوم للشهادة و اءدنى اءلا ترتابوا. يعنى يادداشت كردن دَين و گرفتن
گواه بر آن ، عادلانه تر و درست تر و به جلوگيرى از شك و ترديد، نزديك تر است .
سوال : اولا، خداوند دستور به كتابت داده است : ((فاكتبوه)).
ثانيا، فرموده است : ((ولا تساءموا اءن تكتبوه))
و ثالثا، به حكمت كتابت اشاره كرده است و آن اين كه كتابت ، استوارتر، عادلانه تر و
نزديك تر به از ميان بردن شك و ترديد است . با وجود اين ، فقها به استحباب آن فتوا
داده اند، نه به وجوب آن ، زيرا سيره قطعى مسلمانان از صدر اسلام تا كنون بر
استحباب كتابت دين جارى شده است . ما نيز در اين جهت با آنان هستيم (و يادداشت كردن
دَين را مستحب مى دانيم )، لكن در اين جا، غير از كتابت و گواه گرفتن ، مطلب ديگرى
نيز هست و آن اين كه فقها بر قاضى واجب كرده اند كه بر طبق بينه عادل حكم صادر كند،
هر چند از بينه برايش علم حاصل نشود و دليل اين فتوا هم ، وجود نص است ، لكن همين
فقها، كتابت را از وسايلى كه موجب اثبات دين مى شود قرار نداده و گفته اند: بر طبق
كتابت ، نمى توان حكم صادر كرد، مگر زمانى كه موجب علم و يا اطمينان قاضى شود.
آيا اين كه خداوند چند بار به كتابت دستور داده است ، دلالت نمى كند كه كتابت يكى
از راه هاى اثبات حق است ، اگر چه اين دلالت ، دلالت التزامى باشد؟
پاسخ : امر به كتابت دَين به منظور حفظ حق ثابت ، يك چيز و معتبر دانستن بينه عادل
به عنوان راهى براى اثبات حق ، چيزى ديگر است . از اين جاست كه حكم بر طبق بينه
واجب است ، خواه محكوم عليه بدان اعتراف بكند و خواه نكند، اما درباره كتابت بايد
از مدعى عليه پرسيد. اگر وى بدان اقرار كرد، در باب اقرار داخل مى شود و اگر آن را
انكار كرد، اثباتش به يكى از وسايل اثبات ، نظير بينه ، قسم و يا آزمايش و مقابله
ميان اين كتابت و خط نويسنده ، نياز پيدا مى كند. بنابراين ، كتابت يك وسيله مستقل
(براى اثبات مدعا) نيست ، بر خلاف بينه كه يك وسيله مستقل است .
الا اءن تكون
تجارة حاضرة تديرونها بينكم فليس عليكم جناح اءلا تكتبوها. مصدرى كه از
((اءن)) وصله اش ريخته مى شود، در محل
نصب است بنابراين ، كه استثناى منقطع مى باشد؛ چرا كه پيش تر سخن درباره كتابت وام
مدت دار بود و اكنونت سخن در مورد معامله نقدى و مباح بودن عدم كتابت آن است .
((تجارة حاضرة)) يعنى فروش كالا به
صورت نقد، نه نسيه .
((تديرونها)) به معناى دست به دست
كردن است ؛ براى نمونه ، فروشنده قيمت را از خريدار و خريدار، كالا را از فروشنده
مى گيرد و بدين ترتيب ، هر كدام چيزى را كه در دست دارد به ديگرى منتقل مى كند.
خلاصه معناى آيه اين است كه در معاملات نقدى كه ميان شما انجام مى شود، ترك كتابت
اشكالى ندارد و سبب جايز بودن آن هم اين است كه در چنين خريد و فروش و معامله اى كه
به نام ((بيع معاطات)) معروف مى باشد
و در ميان مردم زياد صورت مى گيرد، اگر آنها مكلف گردند كه هر معامله اى را
بنويسند، دچار مشكل خواهند شد به ويژه در معاملات اشياى كوچك .
به هر حال ، خداوند امر تجارت را به خود مردم واگذاشته است تا هر چه مصالحشان ايجاب
كند انجام دهند. بنابراين ، اگر مصلحت ، نوشتن را ايجاب كند بايد بنويسند، چنان كه
در معامله مستغلات و منقولات گران قيمت ، نظير ماشين و امثال آن ، مصلحت در نوشتن و
ثبت معامله است و اگر مصلحت در ترك كتابت باشد، آن را ترك كنند، چنان كه معمولا در
خوراكى ها و پوشيدنى ها چنين مى كنند. اين كه خدا به كتابت دَين و معامله امر مى
كند و آن گاه اجازه ترك آن را مى دهد، بدان سبب است كه مردم گرفتار مشكلات نشوند و
ين ارم براى استحباب و ارشاد مى باشد تا آنها را از مشكلات و گرفتارى ها نجات دهد.
البته ، خداوند، تقلب ، نيرنگ ، ربا، استثمار و خوردن مال را بدون آن كه عوضى در
مقابل آن پرداخت شود حرام كرده است .
سوال : جايز بودن ترك كتابت در معامله نقدى ، نشان دهنده آن است كه ترك كتابت ديون
و معاملات نسيه جايز نيست . بر اين اساس ، نوشتن ديون بايد واجب باشد، در حالى كه
فقها مى گويند: مستحب است نه واجب .
پاسخ : مراد از سخن خداى تعالى :
فليس عليكم جناح الا تكتبوها نفى اشكال
و ضرر دنيوى است ، نه نفى گناه و ضرر اخروى تا امر به كتابت ديون براى وجوب باشد.
و اءشهدوا اذا
تبايعتم . فقها وحدت نظر دارند بر اين كه گرفتن شاهد براى معامله مستحب است
نه واجب ، مگر گروه ظاهريه كه واجب دانسته اند نه مستحب ، زيرا آنها به ظاهر لفظ
عمل مى كنند.
و لا يضار كاتب
و لا شهيد. وقتى طرفين معامله بر نوشتن و شاهد گرفتن توافق كردند، نويسنده
بايد با رعايت عدالت بنويسد و شاهد، به حق شهادت دهد. درباره واژه
((لا يضار)) و اعراب آن ، در آيه 233
و لا تضار والدة بولدها سخن گفته شد.
و ان تفعلوا
فانه فسوق بكم . ((فسوق)) به
معناى بيرون شدن از فرمان خداست . هر كس كارى را كه خدا از آن نهى كرده است انجام
دهد و يا چيزى را كه خدا بدان دستور داده است ترك كند فاسق محسوب مى شود و نيز از
طاعت خدا بيرون رفته و استحقاق خشم و مجازات او را پيدا كرده است .
(و اتقوا الله .) در اطاعت از تمام اوامر و نواهى خدا از او بپرهيزيد.
و يعلمكم الله و
الله بكل شى ء عليم . خدا آنچه را كه در آن خير دنيا و آخرت شماست به شما مى
آموزد. بديهى است كه خدا ما را مستقيم آموزش نمى دهد و علم را به دلها و انديشه هاى
ما الهام نمى كند، بلكه از طريق وحيى كه به پيامبرانش مى كند به ما آموزش مى دهد و
اين وحى تمام آنچه را كه در هدايت و ارشاد ما به سوى مصالح موثر است در بر دارد،
مصالحى كه ضامن خوشبختى و بقاى ماست .