جدال با ابراهيم
أَ لَمْ تَرَ إِلى الّذِى حَاجّ إِبْرَهِيمَ فى رَبِّهِ أَنْ ءَاتَاهُ
اللّهُ الْمُلْك إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَبىَ الّذِى يُحْىِ وَ يُمِيت قَالَ أَنَا
أُحْىِ وَ أُمِيت قَالَ إِبْرَهِيمُ فَإِنّ اللّهَ يَأْتى بِالشمْسِ مِنَ
الْمَشرِقِ فَأْتِ بهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِت الّذِى كَفَرَ وَ اللّهُ لا
يهْدِى الْقَوْمَ الظلِمِينَ(258)
آن كسى را كه خدا به او پادشاهى ارزانى كرده بود نديدى كه با ابراهيم درباره
پروردگارش محاجه مى كرد؟ آن گاه كه ابراهيم گفت : پروردگار من زنده مى كند و مى
ميراند. او گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم . ابراهيم گفت : خدا خورشيد را از
مشرق بر مى آورد تو آن را از مغرب برآور. آن كافر حيران شد؛ زيرا خدا ستمكاران را
هدايت نمى كند. (258)
واژگان
حاجّ: مجادله كرد.
بهت : حيران و خاموش شد (در مقابل دليل زبان بند شد.)
اعراب
((اءن آتاه))، مصدرى كه از
((اءن)) و ما بعدش ريخته مى شود،
مفعول لاجله است براى ((حاج))، چرا كه
آنچه باعث محاجه آن شخص شد، دادن پادشاهى به وى بود.
تفسير
خداى سبحان در آيه پيشين بيان كرد كه ياور مومنان ، خداست و آنان از تاريكى ترديد
بيرون مى آيند و به روشنايى هدايت و ايمان مى رسند. اما ياوران كافران ، طاغوت است
و آنان از روشنايى فطرت به سوى تاريكى كفر و گمراهى بيرون مى روند. اينك خداوند
داستان مومنى را براى پيامبرش بازگو مى كند كه از تاريكى ترديد به سوى نور ايمان
بيرون رفت و نيز داستان كافرى را بيان مى كند كه از روشنايى فطرت به سوى تاريكى كفر
بيرون آمد و با ابراهيم به مجادله برخاست .
خداوند چنين فرمود:
اءلم تر الى
الذى حاج ابراهيم فى ربه اءن آتاه الله الملك اذ قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت
قال اءنا اءحيى و اءميت ... اين گفتگو را كه به شيوه تعجب از جدال كننده با
انكار بر اوست ، خداوند براى پيامبر خود و نيز براى تمام مردم ذكر مى كند.
ابراهيم (عليه السلام ) مردم را به طرد بت ها و طاغوت ها و نيز روى آوردن به عدالت
و برابرى فرا خواند. از اين رو، اشراف و حاكمان به ستيز و مخالفت با وى برخاستند.
البته ، نه به سبب اين كه دعوت او را باطل بدانند، بلكه به سبب بيم از دست رفتن
منافع و در آمدها و حفظ مقامهاى خود، دست به اين كار مى زدند. طبق معمول ، آنان در
آغاز به مجادله زبانى با ابراهيم (عليه السلام ) پرداختند و زمانى كه مجاب و ناتوان
شدند، عليه او اعلان جنگ كردند و تلاش نمودند تا ابراهيم در آتش بسوزانند و از اين
طريق از وى رهايى يابند، درست مانند كارى كه استعمارگران امروز مى كنند. آنها
تبليغات گمراه كننده و منافقانه اى را از طريق روزنامه ها و راديوهاى مزدور به راه
مى اندازند و اگر نتوانستند كارى از پيش ببرند، دست به توطئه كودتا مى زنند و اگر
باز هم شكست خوردند، بمبهاى ((ناپالم))
و يا نوعى ديگر را بر سر مردم بى دفاع و مستضعف فرو مى ريزند.
كسى كه مقام و ثروت او را به طغيان وادار كرده بود، به ابراهيم گفت : پروردگارت
كيست ؟ ابراهيم پاسخ داد: پروردگارم همان كسى است كه به هر كسى بخواهد زندگى مى دهد
و آن گاه آن را از او مى ستاند و در اين كار، احدى با او شريك نيست . آن طاغوت گفت
: من نيز اين توان را دارم . آن گاه دو مرد را احضار كرد. يكى را كشت و ديگرى را
رها كرد. هنگامى كه ابراهيم (عليه السلام ) مغالطه و شيطنت آن طاغوت را مشاهده كرد
و ديد كه او با تكيه به تحريف لفظ نسبت به دليل ارائه شده خود را به نفهمى مى زند،
نمونه ديگرى از قدرت خداوند را كه وى نمى توانست مغالطه كند و مدعى آن گردد متذكر
شد و فرمود:
فان الله ياءتى
بالشمس من المشرق فاءت بها من المغرب فبهت الذى كفر. در اين جا بود كه طاغوت
از تحريف و گمراه كردن ناتوان شد. آرى ، تمام باطل گرايان اين چنينند كه دلايل خود
را با تقلب و تدليس تلفيق مى كنند و هر زمان كه نيرنگ آنان موثر نيفتد كاملا نااميد
مى شوند و سر تا پايشان را ترس و حيرت فرا مى گيرد.
برخى از مفسران گفته اند: ابراهيم (عليه السلام ) از پاسخ نخست (خداى من زنده مى
كند و مى ميراند) به پاسخ دوم (خورشيد را از مغرب بياور) عدول كرد تا جدال را به
سرعت قطع و از طولانى شدن آن جلوگيرى كند. رازى و شيخ محمد عبده گفته اند: سخن
ابراهيم : ((فاءت بها من المغرب ))
پاسخى ديگر محسوب نمى شود، بلكه انتقال از يك مثال به مثالى ديگر است تا دليل را
روشن سازد، چرا كه معناى آيه اين است : كسى كه زندگى مى بخشد، همان كسى است كه
خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد. (گويى ابراهيم به طاغوت مى گويد:) اگر تو توانستى
نسبت به مثال اول قومت را فريب دهى ، اما در اين مثال از انجام آن ناتوانى .
حال ، سخن ابراهيم (عليه السلام ) چه دو پاسخ باشد و چه دو مثال ، آن كافر محكوم
گرديد. سبب اين محكوميت باطل بودن وى و سبب باطل بودن او كافر بودنش بود.
والله لا يهدى
القوم الظالمين يعنى خداوند كسانى را كه با يارى كردن باطل و ستيز با حق ،
بر خود ستم كردند، هدايت نمى كند.
آيه نام طاغوت را نبرده است ، چرا كه هدف ، استنباط اندرز (و پيام ) داستان است ،
نه نام قهرمان آن . مشهور است كه مراد از اين طاغوت نمرود بن كنعان بن سام بن نوح
مى باشد. گفته اند: او نخستين كسى بود كه تاج بر سر نهاد و تكبر ورزيد و ادعاى
خدايى كرد. ما در آينده ، چنان چه مناسبت اقتضا كند، داستان ابراهيم و قومش را در
سوره انبيا و سوره هاى ديگر باز هم مطرح خواهيم كرد.
مردى كه از دهكده خالى عبور كرد
أَوْ كالّذِى مَرّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خَاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِهَا قَالَ
أَنى يُحْىِ هَذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمّ
بَعَثَهُ قَالَ كمْ لَبِثْت قَالَ لَبِثْت يَوْماً أَوْ بَعْض يَوْمٍ قَالَ بَل
لّبِثْت مِائَةَ عَامٍ فَانظرْ إِلى طعَامِك وَ شرَبِك لَمْ يَتَسنّهْ وَ انظرْ
إِلى حِمَارِك وَ لِنَجْعَلَك ءَايَةً لِّلنّاسِ وَ انظرْ إِلى الْعِظامِ كيْف
نُنشِزُهَا ثُمّ نَكْسوهَا لَحْماً فَلَمّا تَبَينَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنّ
اللّهَ عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(259)
يا مانند آن كسى كه به دهى رسيد. دهى كه سقف هاى بناهايش فرو ريخته بود. گفت : از
كجا خدا اين مردگان را زنده كند؟ خدا او را به مدت صد سال ميراند. آن گاه زنده اش
كرد و گفت : چه مدت در اين جا بوده اى ؟ گفت : يك روز يا قسمتى از روز. گفت : نه ،
صد سال است كه در اين جا بوده اى . به طعام و آبت بنگر كه تغيير نكرده است و به خرت
بنگر. مى خواهيم تو را براى مردمان عبرتى گردانيم . بنگر كه استخوان ها را چگونه به
هم مى پيونديم و گوشت بر آن مى پوشانيم . چون قدرت خدا بر او آشكار شد، گفت : مى
دانم كه خدا بر هر كارى تواناست . (259)
واژگان
خاوية : خالى . گفته مى شود: خوت الدار، وقتى اهل خانه ، آن را تخليه كنند.
عروش : جمع ((عرش)) به معناى سقف خانه
و نيز هر سايه بانى را عرش و عريش گويند.
لم يتسنه : تغيير نكرد. برخى گفته اند: اين واژه از ((سنة))
گرفته شده و معناى آن اين است : سالها بر آن شخص گذشت . بنابراين نظريه
((هاء)) در ((يتسنه))
اصلى است . برخى گفته اند: از ((تسنن الشى ء؛ فاسد گرديده))،
گرفته شده است . بر اين اساس ، ((هاء))
در ((يتسنه)) براى سكت است نظير
((هاء)) در ((حسابيه))،
((ماليه)) و ((سلطانيه))
كه در آيات سوره حاقه آمده اند.
ننشزها: با ((راء)) قرائت شده است به
معناى : زنده مى كنيم آن را و نيز با ((زاء))
قرائت شده به معناى بلند مى كنيم آن را.
اعراب
((كالذى))، ((كاف))
اسم است و به معناى مثل و محل آن مجرور، بنابراين كه عطف است بر ((الذى
حاج ابراهيم)). جمله
و هى خاوية على
عروشها حال از ((قرية)) است .
به اين سخن نحويان كه صاحب حال باى معروفه باشد نبايد توجه كرد، زيرا قرآن براى
آنها حجت است ، نه آنها براى قرآن . البته بايد يادآور شد كه بسيارى از اوقات صاحب
حال معرفه است . ((انى)) در محل نصب
بنابر حاليت و صاحب حال لفظ جلاله است . ((كم))
در محل نصب ، بنابراين كه ظرف است براى ((لبثت))
و در معنا: ((كم مدة لبثت)) است .
((كيف)) در محل نصب و حال از ضمير
مستتر در ((ننشز)) چنان كه صاحب مجمع
البيان گفته است . صاحب بحرالمحيط گفته است : ((كيف))
بدل از ((العظام)) مى باشد.
تفسير
آيه پيشين مثالى بود براى كافرى كه طاغوت را ياور خود قرار دهد و از روشنايى به سوى
تاريكى ها برود. و اين آيه مثالى است براى مومنى كه خدا را ياور خود قرار دهد و از
تاريكيها به سوى روشنايى برود.
اءو كالذى مر
على قرية و هى خاوية على عروشها قال اءنى يحيى هذه الله بعد موتها. خداوند
نام دهكده و نيز نام كسى را كه از آن گذر كرد، بيان نفرموده است . از اين رو،
مفسران اختلاف نظر پيدا كرده اند كه آيا آن شخص ، كافرى بوده ، يا پيامبرى و يا
مومنى راستين ؟ و به فرض اين كه كافر نبوده ، آيا عزير (عليه السلام ) بوده است ،
يا ارميا (عليه السلام ) و يا خضر (عليه السلام )؟ و نيز در آن دهكده اختلاف كرده
اند كه آيا بيت المقدس بوده يا غير آن ؟ دليلى كه آن را مشخص كند در دست نيست و
كسانى كه نام آنرا تعيين كرده اند، مستندشان تنها اسرائيليات است .
((خاوية)) يعنى خالى از ساكنان .
((عروش ، به معناى سقف هاى خانه هاست و مراد اين است كه خانه
هاى آن دهكده ويران شده و كسى در آنها باقى نمانده بود. شگفت زده شدن آن عابر، به
خاطر چگونگى آفرينش مجدد ساكنان دهكده بود، نه به سبب منظره خود دهكده .
بايد در پاسخ كسى كه تصور مى كند شخص عبور كننده از آن دهكده كافر بود - زيرا در
قدرت خدا شك كرد - گفت : هر كسى در ذهنش شبهه اى خطور كند و بخواهد آن را برطرف
سازد، كافر نيست بلكه عكس آن درست است ، چرا كه ابراهيم (عليه السلام ) از
پروردگارش خواست به وى نشان دهد كه چگونه مردگان را زنده مى كند، در حالى كه او به
خدا ايمان و يقين داشت . به علاوه درخواست افزايش علم به قدرت خداوند از ايمان
مخلصانه سرچشمه مى گيرد و بدين ترتيب ، خطاى نظريه كسى آشكار مى شود كه مى گويد:
مسافر دهكده كافر بوده است ، آن هم به اين سبب كه وى گفت :
انى يحيى هذه
الله بعد موتها. هرگز وى كافر نبود و سخنش نيز انكار قدرت خدا نيست ، لكن
منظره ويران و وحشتناك دهكده ، او را متحير ساخت و نتوانست راه زنده شدن دوباره
ساكنان آن را درك كند.
فاءماته الله
مئة عام . خداوند او را حقيقتا ميراند، نه مجازا؛ چرا كه اين معنا از ظاهر
آيه استفاده مى شود و دليلى بر تاءويل وجود ندارد. (ثم بعثه .) آن گاه ، او را به
همان حال نخست برانگيخت و اين كار، براى كسى كه به افراد و اشيايى كه در جهان
هستند، مى گويد: ((كن فيكون))؛ موجود
شو، پس موجود مى شود، بسيار آسان است . و چيزى شگفت انگيزتر از اين نيست كه كسى
قدرت خالق را با قدرت مخلوق مقايسه كند و من نمى دانم كه وجه مشتركى كه موجب درست
بودن قياس مى شود چيست !!
حساب قبر
(قال كم لبثت .) اين پرسش براى اقرار گرفتن است ، نه استفهام واقعى .
قال لبثت يوما
اءو بغض يوم . اگر اجماع و روايات وجود نداشت ، مى توانستيم بگوييم : حسابى
در قبر نيست و پرسش از (مردم ) تنها به روز قيامت منحصر مى شود و دليل بر اثبات اين
مدعا همين آيه و نيز آيه 55 سوره روم است :
و يوم تقوم الساعة يقسم المجرمون ما لبثوا غير ساعة .
سوگند خوردن گناهكاران و غفلت آنان از مدتى كه بر مرگشان گذشته است ، سببى جز عدم
حيات ندارد، زيرا احساس زمان تنها با شعور و حيات امكان پذير است .
شيخ مفيد در كتاب اوائل المقالات ، بخش
القول فى احوال المكلفين من رعايا الاءئمة بعد
الوفاة گفته است : ((مردم چهار گروه اند:
1. گروهى كه حق را شناخته و بدان عمل كرده اند. اين گروه پس از مرگ و پيش از قيامت
، زندگى سعادتمندانه اى دارند.
2. گروهى كه حق را شناخته ، لكن از روى دشمنى بدان عمل نكرده اند. آنان نيز پس از
مرگ زنده اند، ولى در عذاب و بدبختى گرفتارند.
3. گروهى كه از باب بى تفاوتى مرتكب گناه شده اند، نه از روى عناد و دشمنى و حلال
كردن حرام . اين گروه مشخص نيست كه آيا پس از مرگ و پيش از قيامت زنده اند يا نه .
4. مستضعفان و كسانى كه ترك اطاعت خدا را كردند، لكن نه از روى دشمنى . اين گروه ،
تا روز قيامت در جهان مردگان باقى مى مانند و زنده نمى باشند)).
شيخ مفيد اين تقسيم بندى را از روايات اهل بيت عليهم السلام گرفته كه از جمله آنها
اين روايت است : ((هر مرده اى در قبر عذاب نمى شود و تنها
كسى كه مطلقا كافر باشد عذاب مى شود. و كسى كه با اخلاص كامل ايمان داشته باشد از
نعمتهاى الهى برخوردار مى گردد و از ماسواى اين دو چشم پوشى مى شود و آنها مورد
بازخواست قرار نمى گيرند تا اين كه روز قيامت فرا رسد)).
ما در اين باره در كتاب فلسفه مبداء و معاد، در بخش ((در
ميان دنيا و آخرت)) و نيز در بخش ((حساب
قبر)) به تفصيل سخن گفتيم .
قال بل لبثت مئة
عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه ؛ اين كه خداوند ((لم
يتسنه)) به صيغه مفرد فرموده است ، نه به صيغه مثنا، بدان
جهت است كه شراب و طعام از لحاظ اين كه هر دو زود فاسد مى شوند از يك نوعند.
((لم يتسنه)) يعنى با گذشت سالها فاسد
نگرديد، بلكه به همان حال نخست خود باقى ماند و اين معجزه اى الهى است ، چرا كه
خوراكى و نوشيدنى زود فاسد مى شود. و من مى ترسم از كسى كه كوشش مى كند تا قرآن
را با علم روز تطبيق كند، بگوييد: آنها در يخچال قرار داشتند.
و انظر الى
حمارك ؛ يعنى به خرت نگاه كن كه چگونه پوسيده ، در حالى كه خوراكى و نوشيدنى
ات همچنان به حال خود (تر و تازه ) باقى مانده است . و اين امر رساترين معجزه و
نمايش قدرت در خرق عادات است ، چرا كه هوا يك هواست و شرايط، يك شرايط. بنابراين ،
اگر هوا در تازه ماندن خوراك و نوشيدنى موثر بوده ، در ابتدا بايد اين اثر را بر
الاغ مى گذاشته است ، زيرا الاغ بيشتر از آن دو، صلاحيت بقا را دارد. از اين رو،
مردن الاغ و بقاى خوراكى و نوشيدنى به مدت صد سال در همان وضعيت نخست ، بهترين دليل
بر اين است كه خدا در انجام هيچ چيزى ناتوان نيست .
برخى گفته اند: الاغ او بدون آب و غذا به مدت صد سال زنده باقى ماند. در هر دو صورت
، خداوند اين معجزه را انجام داد تا حيرت و تعجب عزير را از اين كه چگونه ساكنان
دهكده زنده مى شوند، برطرف سازد و نيز عزير را نشانه اى قرار دهد بر اثبات وجود
قيامت براى كسانى كه در عصر او از وضعيت وى آگاهى پيدا مى كنند. و مراد سخن خداوند:
(ولنجعلك آية للناس ) نيز همين معناست .
و انظر الى
العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما. در اين باره كه آيا مراد از عظام ،
استخوانهاى عزير است و يا استخوانهاى الاغ او؟ اختلاف نظر وجود دارد. برخى گفته
اند: مراد، استخوان صاحب الاغ است و خداوند در ابتدا چشمان او را زنده كرد تا به
بقيه جسدش بنگرد كه چگونه جمع و زنده مى شود. اين نظريه ، نسبت دادن سخن به خداوند
است از روى ناآگاهى . بهتر آن است كه بگوييم مراد از عظام ، استخوان هاى الاغ است ،
چرا كه صاحبش مى گويد:
لبثت يوما اءو
يعض يوم ؛ يك روز يا قسمتى از روز بوده ام . و اگر او مى ديد كه استخوانهايش
پوسيده است ، به طولانى شدن مدت توجه پيدا مى كرد.
((ننشزها)) با ((زاء))
معجمه يعنى بر مى داريم آنها را و برخى را با برخى پيوند مى دهيم . خداى سبحان آن
استخوان ها را با گوشت كاملا پوشانيد و به صورت اولش باز گرداند. امام على (عليه
السلام ) فرمود: ((فانى شدن دنيا پس از آفرينش آن ، شگفت
انگيزتر از آفرينش آن نمى باشد)).
فلما تبين له
قال اءعلم اءن الله على كل شى ء قدير. عزير اين سخن را پس از يك تجربه
شخصى به زبان آورد كه در آن ترديد نداشت ؛ چگونه ترديد داشته باشد، در حالى كه با
چشمان خود، آشكارا سه معجزه را ديد كه عبارت بودند از:
1. زنده شدنش پس از مرگ .
2. زنده شدن الاغ او.
3. تازه ماندن خوراكى اش در مدت صد سال .
اندرزى كه ما مى توانيم از اين داستان بگيريم آن است كه انسان خردمند نبايد آنچه را
كه عقلش از درك آن ناتوان است يا با آنچه در كتاب و يا روزنامه اى خوانده و يا از
استادى شنيده است سازگارى ندارد، انكار كند، بلكه نسبت به آن و حتى نسبت به چيزى كه
آن را مخالف قوانين طبيعت مى داند برخورد محتاطانه داشته باشد، چرا كه علم ثابت
كرده است طبيعت قوانينى تغييرناپذير و قطعى و نهايى ندارد.
آرام گرفتن دل
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَب أَرِنى كيْف تُحْىِ الْمَوْتى قَالَ أَ وَ
لَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلى وَ لَكِن لِّيَطمَئنّ قَلْبى قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً
مِّنَ الطيرِ فَصرْهُنّ إِلَيْك ثُمّ اجْعَلْ عَلى كلِّ جَبَلٍ مِّنهُنّ جُزْءًا
ثُمّ ادْعُهُنّ يَأْتِينَك سعْياً وَ اعْلَمْ أَنّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ(260)
به يادآور زمانى را كه ابراهيم گفت : اى پروردگار من ، به من بنماى كه مردگان را
چگونه زنده مى سازى . گفت : آيا هنوز ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى ، ولى مى خواهم
كه دلم آرام يابد. گفت : چهار پرنده برگير و گوشت آنها را به هم بياميز و هر جزئى
از آنها را بر كوهى بنه . پس آنها را فرا خوان . شتابان نزد تو مى آيند و بدان كه
خدا پيروزمند و حكيم است . (260)
واژگان
فصرهن : آنها را به هم بياميز و گردآور.
اعراب
((اذ)) ظرف به معناى وقت و عامل آن
محذوف و در تقدير: ((اذكر)) است .
((كيف)) در محل نصب بنا بر حاليت و
((تحيى)) عامل آن است .
((ليطمئن)) در محل نصب به
((اءن)) مقدره . مصدرى كه ريخته مى
شود مجرور به لام و متعلق به محذوف و در تقدير ((ساءلتك
للاطمئنان)) مى باشد. ((سعيا))
مفعول مطلق براى ((ياءتينك)) و يا حال
است ، به معناى ((ساعيات)).
تفسير
تفسير آيه روشن است ، لكن مفسران ، در هر حال ، مى خواهند سبب سخن را بيابند. از
اين رو، مى پرسند: با وجود اين كه ابراهيم به روز قيامت ايمان كامل داشت ، چرا چنزى
درخواستى از خدا كرد؟ در پاسخ اين سوال نيز مفسران دچار اختلاف شدند و رازى دوازده
نظريه را در اين باره بيان كرده است . اساسا اين بحثها هيچ گونه دليلى ندارد (و لى
مورد است )، چرا كه ايمان به غيب با درخواست مشاهده عينى منافاتى ندارد، زيرا هر كس
كه به خدا و فرشتگان او و خبرهاى غيبى كه در كتابهاى او آمده ، ايمان دارد و تمام
مومنان ، خواه بزرگ ترين و خواه كوچكترين آنان آرزو دارند كه هر چه را از طريق غيب
و وحى بدان ايمان آوردند، با چشم سر نيز مشاهده كنند و در اين ميان ، تنها على بن
ابى طالب (عليه السلام ) است كه فرمود: ((اگر پرده از جلو
چشمم برداشته شود، بر ايمانم افزوده نخواهد شد)).
در هر حال ، ابراهيم خليل الرحمن همانند دير پيامبران و صديقان از راه وحى به روز
قيامت ايمان آورد. آن گاه دوست داشت كه پس از مشاهده قلبى و عقلى ، حادثه را با چشم
سر نيز ببيند تا بدين وسيله تمام راه هاى شناخت يعنى قلبى ، عقلى و عملى را طى كرده
باشد.
خداوند درخواست ابراهيم را اجابت كرد و به او دستور داد كه چهار پرنده برگيرد و
گوشت آنها را به هم بياميزد و آن گاه آنها را به چند جزء تقسيم و پراكنده اش كند و
هر جزئى را بر سر كوهى قرار بدهد. سپس آنها را به سوى خود فرا خواند و آنها به
دستور خداوند به سوى او شتابان خواهند آمد. ابراهيم (عليه السلام ) فرمان پروردگارش
را اطاعت كرد و اجزاى پراكنده به مكان خود بازگشت و دوباره زنده گرديد و به قدرت
خداوند، شتابان به سوى او آمد.
آنچه ما مى توانيم از اين آيه برداشت كنيم آن است كه درخواست آشكار شدن اسرار
آفرينش و يا قيامت ، گاهى از شك و ترديد نشئت مى گيرد و اين با ايمان به قدرت خدا و
اعتماد به وحى و پيامبران او منافات دارد و گاهى از علاقه به آگاهى و شناخت حسى
سرچشمه مى گيرد، اما در عين حال ، شخص به قدرت خدا ايمان و به پيامبرانش اعتماد
دارد به گونه اى كه حتى اگر نبيند كه چگونه خدا مردگان را زنده مى كند - چنان كه
ابراهيم (عليه السلام ) اين گونه بود - باز هم ايمان او كاسته نمى شود. چنين
درخواستى به ايمان ضرر نمى زند، ولى رسيدن به اين خواسته ، بسيار دشوار، بلكه محال
است ، مگر اين كه درخواست كننده پيامبر باشد، نظير ابراهيم خليل كه حتى اگر خداوند
خواسته اش را اجابت نيز نمى كرد ايمان او به قدرت خدا متزلزل نمى گرديد. بنابراين ،
اگر كسى تجربه و مشاهده عينى را شرط ايمان خود به قيامت قرار دهد، اساسا كافر است و
اگر كسى حقيقتا به خدا ايمان داشته باشد نياز به چنين پيش شرطى ندارد، زيرا در
آسمانها و زمين ، چيزى نمى تواند جلو قدرت خدا را بگيرد.
دانه اى كه هفت خوشه برآورد
مّثَلُ الّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَلَهُمْ فى سبِيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبّةٍ
أَنبَتَت سبْعَ سنَابِلَ فى كلِّ سنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبّةٍ وَ اللّهُ يُضعِف لِمَن
يَشاءُ وَ اللّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ(261)
الّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَلَهُمْ فى سبِيلِ اللّهِ ثُمّ لا يُتْبِعُونَ مَا
أَنفَقُوا مَنّا وَ لا أَذًى لّهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ
عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ(262)
قَوْلٌ مّعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَيرٌ مِّن صدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى وَ اللّهُ
غَنىّ حَلِيمٌ(263)
مَثَل آنان كه مال خود را در راه خدا انفاق مى كنند، مَثَل دانه اى است كه هفت خوشه
برآورد و در هر خوشه اى صد دانه باشد. خدا پاداش هر كه را بخواهد چند برابر مى كند.
خدا گشايش دهنده داناست . (261) مزد كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى
كنند و پس از انفاق منتى نمى نهند و آزارى نمى رسانند با پروردگارشان است . نه
بيمناك مى شوند و نه اندوهگين . (262) گفتار نيكو و بخشايش ، بهتر از صدقه اى است
كه آزادى به دنبال داشته باشد. خدا بى نياز و بردبار است . (263)
اعراب
((مثل الذين))، ((مثل))
مبتدا و مضاف به محذوف كه در تقدير: ((مثل صدقات الذين))
است ، چرا كه به وسيله اسم معنا نمى توان از اسم عين خبر داد. ((كمثل
حبة)) ((كاف))
زايده و ((مثل)) خبر است .
((الذين)) دوم مبتدا و جمله
((لهم اءجرهم)) خبر آن .
تفسير
كسى كه آيات قرآن را جستجو و در معناى آنها بينديشد، متوجه مى شود كه آيات قرآنى به
سه اصل اهميت مى دهد: نشر دعوت اسلامى ، جهاد و بخشش مال در راه خدا؛ چرا كه اين سه
اصل ، در گسترش اسلام و پشتيبانى آن ، نقش مهمى دارند. از اين رو، قرآن با شيوه هاى
گوناگون تشويق و تهديد مردم را به رعايت اين اصول فرا مى خواند. آيات زيادى
مسلمانان را به جهاد و بذل مال تشويق مى كند. بسيارى از اين آيات در آينده خواهد
آمد و هم اكنون بيش از ده آيه در مورد بذل و بخشش در برابر ما قرار دارند. برخى از
آنها وعده هفتصد برابر و يا بيشتر از آن را به انفاق كننده مى دهد. برخى انفاق
كننده را از منت نهادن و آزار كردن نهى مى كند. برخى به او دستور مى دهد كه بخشش
بايد صرفا براى خدا صورت بگيرد. برخى مى گويند: بخشش بايد از مال حلال باشد، نه از
مال حرام و...(417)
مثل الذين
ينفقون اءموالهم فى سبيل الله كمثل حبة اءنبتت سبع سنابل فى كل سنبلة مئة حبة والله
يضاعف لمن يشاء. مفسران مى پرسند: چگونه خداوند به دانه اى مثل زده است كه
چنين محصولى بدهد، با اين كه مى دانيم چنين دانه اى وجود خارجى ندارد؟ برخى از
مفسران در پاسخ گفته اند: اين مثال ، كنايه از كثرت است نه بيان واقعيت . برخى ديگر
گفته اند: مثال مزبور صرفا يك فرضيه است و هدف آن اين است كه شخص خردمند وقتى بداند
كه بذرش هفتصد برابر محصول مى دهد، به كاشتن آن اقدام مى كند و باز نمى ايستد.
بى ترديد، مفسران از آن جهت اين مثال را بعيد دانسته اند كه كاشتن چنين دانه اى را
با چنان محصول ، با كشاورزى دوران خود مقايسه كرده اند، دورانى كه ابزار كشاورزى در
آن به گاو و الاغ و بيل و كلنگ منحصر مى شد و اگر آنان در عصر حاضر بودند، هرگز
درباره مثال خدا دچار شگفتى نمى شدند؛ چرا كه امروز علم در هر چيزى اثر خود را
گذاشته و ابزارش را در كشاورزى و در تمام پديده هاى زندگى به كار گرفته است .
وانگهى ، عطاى پروردگار تمام شدنى و قابل شمارش نيست . او بر هر يك از بندگانش كه
بخواهد تنگ نمى گيرد. بنابراين ، حتى ((هفتصد))
برابر نيز حد بالاى بخشش خداوند نمى باشد و از همين جهت است كه فرمود:
والله يضاعف لمن
يشاء والله واسع عليم . البته همان گونه كه تا ((هفتصد))
برابر قابل افزايش است ، قابل نقصان نيز مى باشد و اين امر، به حالت بخشش كننده و
به مورد بخشش بستگى دارد. چه بسا اجر و ثواب بخشش يك درهم از سوى فردى كه به آن
نياز دارد، بيشتر از اجر هزار درهمى باشد كه ثروتمندى به آن نياز ندارد مى بخشد.
همچنين ، يك درهم كه در راه اعتلاى حق و تربيت انسانها بر اساس دين و اخلاق و نيز
در راه خوشبخت كردن مردم و رهايى آنان از چنگال ستم و فقر بخشيده مى شود و اثر و
منفعت آن مدت ها باقى مى ماند، به مراتب بهتر از هزاران درهمى است كه آنها را به
كسى مى دهند كه وى اين درهم ها را براى آسايش پسران و ازدواج دختران خود خرج مى
كند.
الذين ينفقون
اءموالهم فى سبيل الله ثم لا يتبعون ما اءنفقوا منا و لا اءذى لهم اءجرهم عند ربهم
. منت در لغت ، چند معنا دارد:
اول ، نعمت دادن . گفته مى شود: ((اءنعم الله عليك ؛ خداوند
منت گذاشت بر تو)). و نيز گفته مى شود: ((الله
المنان ؛ خداى نعمت دهنده)).
دوم ، قطع . خداوند فرمود:
و ان لك لاءجرا غير ممنون ؛(418)
پاداش غير مقطوع براى تو است .
سوم ، اظهار نيكى و بخشش و در اين جا، مراد همين معناست .
صاحب مجمع البيان گفته است : اَلْمَن يعنى به كسى كه بخشش مى كنى بگويى : آيا من به
تو بخشش نكردم ؟ آيا من به تو احسان نكردم ؟ اذيت آن است كه بگويى : خدا مرا از دست
تو راحت كند.
معناى آيه اين است كه انفاقى كه خداوند، چندين برابر آن عوض مى دهد، انفاقى است كه
تنها براى خدا باشد، نه براى شهرت و خودنمايى و انفاقى كه احساسات يك انسان را
جريحه دار نكند، چرا كه چنين انفاقى ، نيكى را لكه دار و شيرينى نعمت را تلخ و ثواب
را از بين مى برد.
قول معروف و
مغفرة خير من صدقة يتبعها اءذى . قول معروف سخنى است كه بر دل نشيند و دل از
آن نفرت نداشته باشد. مراد از مغفرت در اين جا آن است كه هرگاه سائل در سوال
پافشارى نمايد و يا در صورتى كه مقصودش حاصل نشود، در برابر مسئول پستى و پررويى از
خود نشان دهد - چنان كه برخى از گداها چنين مى كنند - شايسته است كه شخص مسئول ،
گذشت و چشم پوشى كند. معناى آيه آن است كه برخورد با سائل با سخنان خوش و شكيبايى
در برابر او، در نزد خدا بهتر است از بخششى كه با آزار و برخورد ناشايست تواءم
باشد. در حديث آمده است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
((وقتى سائل سوال مى كند، سوالش را قطع مكنيد تا اين كه وى
آن را تمام كند. آن گاه ، با كمال متانت و خوش رويى پاسخ او را بدهيد: يا بخششى هر
چند اندك ، يا ردى نيكو)).
(والله غنى .) يعنى خدا از همه صدقات و طاعات بى نياز است و ما به عنايت ، لطف و
پاداش او نيازمنديم .
(حليم .) يعنى خداوند در دنيا به مجازات شتاب نمى كند، بلكه گناهكار را مهلت مى دهد
تا روز قيامت فرا رسد.