3- 6- عقيده به
تحريف قرآن به نقيصه؛
يعنى اين كه اسم امامان (عليهم السلام) به ويژه حضرت على (عليه السلام) در
قرآن بوده و اكنون حذف گرديده است.(1293)
هر چند اين عقيده غاليان در زمان تابعين به وضوح ديده نمى شود، لكن شكى نيست كه
آنان عقيده را زمينه سازى كردند و در سال هاى بعد به صورت عقيده اى در ميان برخى از
آنان آشكار شد.
استاد سبحانى مى فرمايد:
برخى از غلات معتقدند كه امام على- كرم الله وجهه- و سيده فاطمة الزهرا- رضى الله
عنها- مصحف هايى داشتند كه با مصحف متواتر بين مسلمانان مخالفت داشت و گمان كرده
اند كه صحابه تعمدا بسيارى از سوره ها و آياتى را كه در فضائل اهل بيت (عليهم
السلام) نازل شده حذف كرده و از قرآن انداخته اند. و از جمله آن سوره هايى كه ادعا
مى كنند حذف شده، سوره اى به نام ((ولايت)) است كه جزء قرآن بوده است... اين دسته
از غلات كه مدعى تحريفند معتقدند كه آن ها سفارش شده اند به عمل بر طبق اين مصحف كه
در اختيار مسلمانان است تا زمانى كه حضرت مهدى (عليه السلام) خروج كند و مصحف كامل
به گمان آن ها نزد اوست.(1294)
وى در جاى ديگر مى فرمايد:
روايات تحريف را حشويه از اهل سنت و بعضى از غلات از شيعه به آن معتقدند و شيعه و
امامان آن ها و علماى ايشان از آن ها و سخنانشان بيزارند.(1295)
3- 7- عقيده به كفر همه صحابه؛
برخى از فرقه هاى غاليان چون كامليه وقتى ديدند همه مسلمانان قائل به كفر و
عدم اسلام غاليان مى باشند و همه صحابه را بر خلفا مرام و مكتب خود مى ديدند، قائل
به كفر همه صحابه شدند.(1296)
بى شك اين عقيده زمينه ساز اين مسئله شد كه اهل سنت در نقطه مقابل آنان موضع گرفته
و همه صحابه را عادل قلمداد كنند(1297)
و برخى از آنان را در فضيلت برتر از فرشتگان بدانند، با آن كه خود به گمراهى و نفاق
برخى از آنان اعتراف كنند. اين افراط و تفريط سبب كنار گذاشتن و طرح بسيارى از
روايات صحيح از طرفى و اخذ بسيارى از روايات نادرست از طرف ديگر شد.
سيد مرتضى (قدس سره) مى فرمايد:
هم چنان كه عده اى در حق اميرمؤمنان (عليه السلام) به اين نحو (الوهيت) غلو كردند،
از طرف ديگر گروهى در جهت عكس غلو كرده و چيزهايى معتقد شدند كه از آن ها تن انسان
به لرزه مى افتد. ايشان به صورتى غلو كردند كه صاحب قرآن راضى به آن نيست، مانند آن
چه كه در حق ابوبكر و عمر و عثمان گفتند و غلو آن ها ايشان را از ساير ملائكه در
تفضيل بالاتر برد و روايت كردند روايات معروفى را كه در شناعت، جارى مجراى آن چه كه
از اصحاب حلول (غلات) ذكر شده، مى شود و با آن برابرى مى كند.(1298)
3- 8- عقيده به بدا به معناى نادرست
آن؛
بدا به معناى آشكار شدن است.(1299)
غاليان معتقدند كه گاهى براى خدا مسئله اى آشكار مى گردد كه پيش از اين آن را اراده
نكرده بود.(1300)
آن ها گاهى ادعاى علم غيب مى كردند، كه از ناحيه خدا به آن ها عطا شده است.
بنابراين، اگر گفته آن ها محقق مى شد، مى گفتند: نگفتيم اين امر رخ خواهد داد و اگر
محقق نمى گشت، مى گفتند: بدا حاصل شد.(1301)
اين قول آنان مستلزم تنقيص در قدرت خداوند و كمال الهى است.
هم چنين اين عقيده سبب شد تا اهل سنت به طور كلى مسئله بدا را انكار كرده و آن را
ممنوع بدانند و شيعه را نيز به قول به بدا به همان معناى متهم سازند، در حالى كه
مراد از بدا نزد شيعه آشكار شدن امرى است براى بشر، كه پيش از اين بر حسب ظاهر گمان
وقوع يافتن آن مى رفت، چرا كه علم ما به تمام مقتضيات و موانع كامل نبود، لذا تصور
مى شد كه آن امر واقع خواهد شد، لكن بعدا روشن گرديد كه ما به برخى از موانع آگاه
نبوديم و اين، غير از قول به تغيير علم الهى يا تنقيص در قدرت خداوند است.(1302)
علامه طباطبايى (قدس سره) مى فرمايد:
بدا به معناى ظهور و غلبه سببى بر سببى ديگر و ابطال اثر آن است، و به اين معنا بر
جميع سبب هاى مختلف و متغاير عالم منطبق مى شود.(1303)
و در جاى ديگر مى فرمايد:
علم خداوند كه عين ذات اوست، مانند علم ما مبدل به جهل نمى شود، بلكه بدا به معناى
ظهور امرى است از ناحيه خداى- تعالى- بعد از آن كه ظاهر مخالف آن بود. پس بدا عبارت
است از محو اول و اثبات ثانى و خداى سبحان عالم به هر دوست و اين، حقيقتى است كه
هيچ صاحب عقلى نمى تواند انكارش كند.... آن هايى كه منكر آنند، چنين استدلال مى
كنند كه قول به بدا مستلزم تغيير علم خداست و حال آن كه اين استلزام، در بداى ما
آدميان است و در ماست كه مستلزم تغيير علم است.(1304)
غلات و تاءويل قرآن
غلات با عقايد و آراى فاسد خود به سراغ قرآن رفتند و بدترين جنايات را
درباره اين كتاب مقدس انجام دادند و آيات بسيارى را بر خواسته ها و تمايلات خود حمل
و تطبيق كردند، تا به اين وسيله پيروان ساده لوح خود را بيشتر فريب داده و گمراه
سازند. پيش از اين به برخى از آن ها اشاره شد و اكنون به چند نمونه ديگر اشاره مى
كنيم:
1- وَ مَا كانَ لِنَفس اءَن تَموتَ اءِلّا بِاءِذنِ اللهِ؛(1305)
هيچ كس جز به فرمان خدا نمى ميرد.
برخى از آن ها اين آيه را به وحى تاءويل مى كردند و مى گفتند: ((هر نفس (هر مؤمن)
كه بخواهد بميرد خدا به او وحى مى كند و مرگ او را به او مى گويد.))(1306)
2- ثُمَّ اءَرسَلنَا رُسُلَنا تَترا؛(1307)
سپس ما فرستادگان را پى در پى فرستاديم.
برخى از آنان اين آيه شريفه را اينگونه تاءويل كردند كه در هر عصرى دو رسول لازم
است كه يكى ناطق و ديگرى خاموش است. بنابراين، محمد (صلّى الله عليه و آله و سلم)
رسول ناطق و على (عليه السلام) رسول خاموش بود.(1308)
3- فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَتَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ
فَاءَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ؛(1309)
اكنون كه اين كار را نكرديد و خداوند توبه شما را پذيرفت، نماز را برپا داريد و
زكات را ادا كنيد.
به باور غلات ((احكام شرع بر كسانى واجب است كه امام خود را نشناخته باشند و مراد
از اءِذ لَم تَفعَلوُا عدم معرفت امام است و اين آيه
مى گويد: چون امام و پيامبر را نشناختيد، بايد نماز و زكات را به پا داريد، اما ما
كه رهبر خود را شناختيم، اين اعمال بر ما واجب نيست.))(1310)
4- اءَو يُزوِّجُهم ذُكرانا و اءِناثا مَن يَشاءُ عَقيما؛(1311)
يا [اگر بخواهد] پسر و دختر [هر دو] را براى آنان جمع مى كند و هر كس را بخواهد
عقيم مى گذارد.
برخى غلات اين آيه را چنين تاءويل كردند: ((خداوند به ازدواج در مى آورد مردان را
با هم و زنان را با هم)) و از اين آيه براى تجويز لواط و مساحقه سوء استفاده مى
كردند.(1312)
همان طور كه ملاحظه مى شود غلات با تاويلات غلط و انحرافى خود سعى در ترويج اباحى
گرى و جلب طرفداران مى كوشيدند و به اين وسيله توانستند بسيارى از مردم بى بند و
بار را به دور خود جمع و از آن ها براى پيش برد مقاصد خود بهره بردارى كنند.(1313)
4- برخى از آرا و تاءويلات مرجئه در
تفسير آيات
مرجئه عقايد خاصى در باب معارف ندارند، مگر در باب ايمان و كفر و اساس نظريه
آنان يك چيز است ايمان همان تصديق به قلب است و يا تصديق به قلب و اقرار به زبان و
عمل از حقيقت ايمان خارج است. اين بحث در تعريف مرجئه گفته شد.(1314)
بنابراين 3 امر بر اين نظريه مترتب مى شود:
4- 1- مؤمن حقيقى بودن مرتكب كبيره؛
گفته اند: ايمان مجرد قول است، نه عمل، چرا كه تصديق قلبى يا اقرار به لسان
در اتصاف به ايمان كفايت مى كند. اين عقيده در نقطه مقابل باور خوارج قرار دارد كه
مرتكب كبيره را كافر مى پندارند.(1315)
آنها براى اثبات اين عقيده خود به آيات زير استناد كرده اند:
1- برخى از آيات كه ايمان و عمل را در كنار هم قرار داده و بر هم عطف شده اند:
مانند: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَالَّذِينَ هَادُواْ
وَالنَّصَارَى وَالصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الا خِرِ وَ
عَمِلَ صَالِحا فَلَهُمْ اءَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ
لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛(1316)
كسانى كه [به پيامبر اسلام] ايمان آورده اند و كسانى كه به آئين يهود گرويدند،
نصارى و صابئان [پيروان يحيى] هر گاه به خدا و روز رستاخيز ايمان بيآورند و عمل
صالح انجام دهند، پاداششان نزد پروردگارشان مسلم است و هيچ گونه ترس و اندوهى براى
آنها نيست.
مرجئه به اين آيه اينگونه استدلال كرده اند كه عمل صالح جزئيى از ايمان نيست، چرا
كه خداوند متعال از ايشان خبر داده است كه ايمان آورند و سپس عطف كرده است بر مؤمن
بودنشان، حكم آن زمانى كه عمل صالحى را انجام دهد. و گفته اند:
هر كس اين عطف را بر تاءكيد يا فضل حمل كند- و هر دو را داخل در ايمان بداند- ترك
ظاهر كرده است.(1317)
2- اءنّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ؛(1318)
كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند....
گفته اند: عطف اقتضاى مغايرت مى كند. اگر عمل داخل ايمان بود، تكرار لازم مى آمد، و
اين احتمال كه در مقام ذكر خاص بعد از عام باشد، احتياج به وجود نكته اى دارد تا
ذكر شود بعد از آن.(1319)
3- وَ مَن يَعمَل مِن الصَالِحاتِ و هُوَ مُؤ مِن؛(1320)
[اما] آن كس كه كارهاى شايسته انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد....
مرجئه گفته اند: جمله حاليه است و مقصود اين است كه: عمل صالح انجام دهد، در حالى
كه مؤمن است و اين اقتضاى مغايرت مى كند.(1321)
و درباره آيه: يَا اءَيها الَّذينَ آمَنوا اتَّقُوا اللهَ وَ
كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ؛(1322)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از [مخالفت فرمان] خدا بپرهيزيد، و با صادقان باشيد.
گفته اند: در آيه شريفه خداوند متعال امر كرده است، كسانى را كه به ايمان توصيف شده
اند به تقوا يعنى عمل به طاعات و اجتناب از محرمات، پس دلالت مى كند بر اين كه
ايمان جمع مى شود با عدم تقوا، و گرنه امر به آن لغو تحصيل حاصل بود.(1323)
2- آياتى كه بر جمع ايمان با گناهان دلالت دارد:
اين دسته از آيات نيز مورد استناد مرجئه قرار گرفته است، بر اثبات مدعاى آن ها مبنى
بر اين كه ايمان مجرد قول است، نه عمل مانند:
1- وَ إِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا
فَاءَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِن بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الاُْخْرَى فَقَاتِلُوا
الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِي ءَ إِلَى اءَمْرِ اللَّهِ فَإِن فَاءَتْ؛(1324)
و هرگاه دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع و جنگ پردازند، آنها را آشتى دهيد و اگر
يكى از آن دو بر ديگرى تجاوز كند، با گروه متجاوز پيكار كنيد تا به فرمان خدا
بازگردد.
گفته اند: خداوند در آيه شريفه مؤمن را بر گروه گناه كار اطلاق كرده؛ به گونه اى كه
معنا اين طور مى شود: ((پس اگر يكى از دو گروه از مؤ منان بر ديگرى تجاوز كرد...))
پس ايمان جدا از عمل است.(1325)
2- الَّذِينَ آمَنُواْ وَ لَمْ يَلْبِسُواْ إِيمَانَهُم
بِظُلْمٍ؛(1326)
[آرى] آنها كه ايمان آوردند، و ايمان خود را با شرك و ستم نيالودند....
گفته اند: اين آيه دلالت دارد بر اين كه ايمان همراه با ظلم كه از گناهان است قابل
جمع است.(1327)
3- آيات طبع و ختم:
اين آيات نيز مورد استناد مرجئه قرار گرفته است براى اثبات اين كه محل ايمان قلب
است، لذا ايمان از عمل جدا مى باشد، در نتيجه ايمان مجرد قول مى باشد.
1- اءُولَئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ؛(1328)
آنها كسانى هستند كه [بر اثر فزونى گناه] خدا بر قلب و گوش و چشمانشان مهر
نهاده....
و وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى
بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ؛(1329)
خداوند بر گوش و قلبش مُهر زده و بر چشمش پرده اى افكنده است! با اين حال چه كسى مى
تواند غير از خدا او را هدايت كند؟
گفته اند: اين آيات دلالت دارد بر اين كه محل ايمان قلب است، به همين خاطر زمانى كه
خداوند مهر يا ختم بر قلب كسى مى زند او هرگز ايمان نخواهد آورد.(1330)
4- آياتى كه دلالت مى كند قلب محل ايمان است و محل عمل ديگر اعضا و جوارح بدن،
مانند دست و پا و زبان است. اينها نشانه تمايز و مغايرت ايمان و عمل صالح مى باشد.
اءُولئِكَ كَتَبَ فى قُلُوبهم الايمانَ؛(1331)
آنان كسانى هستند كه خداوند ايمان در بر صفحه دل هايشان نوشته....
اگر عمل جزئيى از ايمان بود، قلب محل جميع آن ها نمى شد.(1332)
وَ لَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ؛(1333)
اما هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است.
3- وَ قلبُهُ مُطمَئنّ بِالاءِيمان؛(1334)
در حالى كه قلبشان آرام و با اطمينان است.
4- 2- عدم خلود مرتكب كبيره در جهنم؛
خداوند گناهان كبيره را مى آمرزد، هر چند مرتكب كبيره توبه نكند، قبل از
مرگش در جهنم ماندنى نخواهد بود و حكم وعيد و عذاب بر آن ها بار نمى شود، چرا كه
احتمال دارد عفو خدا شامل حال آن ها شود.(1335)
آنها در دفاع از اين عقيده به آيه ذيل استناد كرده اند:
1- إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ اءَن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ
مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَن يَشَاء وَمَن يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدِ افْتَرَى إِثْمًا
عَظِيمًا؛(1336)
خداوند [هرگز] شرك را نمى بخشد؛ و پايين تر از آن را براى هر كس بخواهد [و شايسته
بداند] مى بخشد و آن كسى كه براى خدا شريكى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است.
آن ها مى گويند: خداوند متعال هر گناه را كه كمتر از شرك باشد مى بخشد و گناهان
كبيره همگى كمتر از شرك مى باشند، پس خداوند متعال همه آن ها را مى بخشد.(1337)
لَا يَصْلَاهَا إِلَّا الاَْشْقَى # الَّذِى كَذَّبَ وَ
تَوَلَّى؛(1338)
كسى جز بدبخت ترين مردم وارد آن نمى شود، همان كس كه [آيات خدا را] تكذيب كرد و به
آن پشت نمود.
قرطبى از ابى اسحاق زجاج نقل مى كند كه گفت:
اين، آيه اى است كه به خاطر آن اهل ارجا قائل به ارجا شدند و گمان كردند كه داخل
آتش نمى شود، مگر كافر... در حالى كه امر اينگونه نيست كه آن ها گمان كرده اند....(1339)
علامه طبرسى (قدس سره) از قول قاضى نقل مى كند كه گفت:
آيه شريفه دلالت ندارد بر اين كه خداوند متعال انسان ها را در آتش داخل نمى كند مگر
كافران را، بنابر آن چه كه خوارج و بعض مرجئه گفته اند، چرا كه ((نار)) را نكره
آورده است، نه معرفه، كه مراد از آن آتشى از جمله آتش هاست.(1340)
ثعالبى مى گويد:
مراد از آيه اين است كه: وارد نمى شود در آن آتش به نحو خلود، و از همين جاست كه
مرجئه گمراه شدند، زيرا به نفى ورود به آتش به طور مطلق [نه فقط به نحو خلود](1341)
4- 3- بطلان تحابط اعمال؛
اعمال بد، اعمال نيك و ايمان انسان را زايل نمى كند.(1342)
البته نتيجه اين عقيده آن است كه در جامعه اسلامى ديگر كسى نماز نخواند و روزه
نگيرد و شراب بخورد و قمار كند و كسى هم سرزنش نكند و امر آن ها را به خدا در قيامت
وابگذارد.
طبيعى است كه چنين عقيده اى كه در نقطه مقابل عقيده خوارج- كه حاكمان بنى اميه را
كافر مى پنداشتند- قرار دارد، تا چه اندازه مى تواند به نفع بنى اميه باشد. آن ها
براى اثبات اين عقيده به آيات زير استناد كرده اند:
1- اِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَ
اءَقَامُواْ الصَّلاَةَ وَ آتَوُاْ الزَّكَاةَ لَهُمْ اءَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ
وَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛(1343)
و كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند و نماز را برپا داشتند و زكات را
پرداختند، اجرشان نزد پروردگارشان است و نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى شوند.
آن ها مى گويند: ثواب را با نفس فعل اين خصلت ها تضمين كرده است، وعدم ارتكاب آن چه
را كه آن ها را نابود مى سازد شرط نكرده است.(1344
)
وَاءَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ
فَيُوَفِّيهِمْ اءُجُورَهُمْ وَاللّهُ لاَ يُحِبُّ الظَّالِمِينَ؛(1345)
امّا آنها كه ايمان آوردند، و اعمال صالح انجام دادند، خداوند پاداش آنان را بطور
كامل خواهد داد و خداوند، ستمكاران را دوست نمى دارد.
گفته اند: آيه دلالت دارد بر بطلان تحابط، چرا كه خداوند متعال وعده داده است به
اعطاى كامل اجر و پاداش و احباط آن را شرط نكرده است، لذا واجب است حمل كلام بر
ظاهرش.(1346)
5- قدريه
همان طور كه بيان كرديم اصرار حكومت بر جبرگرايى و حمل آيات قدر الهى بر
معناى جبر، سبب شد برخى از تابعين با اين عقيده به مبارزه بر خيزند، لكن بعض از آن
ها در نفى جبر و اثبات عدل الهى، آن چنان اصرار كردند كه قدر الهى، در اعمال انسان
ها- كه بر آن ها ثواب و عقاب مترتب است- را به طور كلى انكار كرده و قايل به تعويض
شدند، لكن اين گروه در سده دوم هجرى پديدار شدند، كه به معتزله شهرت يافتند. در
كلمات تابعين در سده نخست هجرى، سخنى از تفويض و انكار قدر الهى ديده نمى شود.
بنابراين، آن چه از كلمات تابعين كه گفته شده است، بر نفى قدر الهى استدلال كرده
اند، تهمت و نسبت ناروايى است از سوى مكتب اهل حديث بر آن ها و سخنان آنان جز در
نفى جبر و اثبات عدل الهى نبوده است.
به عنوان مثال: گفته شده است كه قدريه مى گويند: صفت رحمانيت و رحيميت خداوند با
جبر نمى سازد؛ چگونه او مى تواند رحمان و رحيم باشد، در حالى كه عده اى از مردم را
خلق كرده باشد براى عذاب و اين كه به آن ها امر كند بر ايمان و آن ها بخواهند مؤمن
گردند، لكن او مانع ايجاد كند تا آن ها كافر گردند. بنابراين، رحمانيت و رحيميت او
با جبر نمى سازد.(1347)
اصرار اهل حديث بر جبرگرايى سبب شد، پاسخ گويى به اين شبهات يكى از مهم ترين دل
مشغولى برخى از مفسران و دانشمندان اسلامى گردد و باب جداگانه اى براى آن باز كنند.
اين امر تا كنون نيز ادامه دارد.
ايشان در نفى جبرگرايى و اثبات عدل الهى و اصالت آن در اسلام به آيات قرآن استناد
كرده اند، كه رساله حسن بصرى در اين زمينه مشهور است .(1348)
و برخى دانشمندان شيعه اين آيات را به ده دسته تقسيم كرده اند،(1349)
كه ما آن ها را در بحث اقدامات مكتب اهل حديث و اثرات آن ها بر تفسير ذكر كرديم.
بخش سوم: تأثيرات جريان ها و مكتب هاى
سياسى بر مفسران
1- منزوى ساختن برخى از تابعين
حاكمان جور براى ترويج افكار و عقايد باطلى كه حكومتشان بر پايه آن ها
استوار بود، مجبور بودند كسانى را كه از عقايد حقه اسلام دفاع مى كنند، منزوى سازند
تا با ايجاد خلاء فكرى در جامعه بتوانند از فرصت سود جسته و آرا و انديشه هاى
انحرافى خود را بگسترانند و به اين وسيله اهداف سياسى خود مبنى بر منزوى كردن اهل
بيت (عليهم السلام) را دنبال كنند.
بنابراين، هر يك از تابعين را كه با اهداف آنان همسو نبوده و در مسير آنان قرار نمى
گرفت، به بهانه اى متهم كرده و كنار مى زدند. اين اتهام ها گاهى تنها موجب عدم
پذيرش روايات آن ها از سوى ديگران مى شد، ولى گاهى نيز به شكنجه شدن آنان و حتى به
قتل رسيدن آنان مى انجاميد، كه در ذيل به برخى از اين موارد مى پردازيم:(1350)
1- 1- ميثم تمار (م 60 ه)؛(1351)
از اصحاب و ياران خاص اميرمؤمنان على (عليه السلام) و از اعضاى شرطة الخميس
بود. او داراى كتابى بود كه در آن، احاديث اميرمؤمنان على عليه السلام را جمع آورى
كرده بود.(1352)
ميثم تمار در ترويج معارف اهل بيت بسيار كوشيد، او كه شاگرد على (عليه السلام) بود
و تفسير قرآن را از او آموخته بود، آن را به ديگران نيز انتقال مى داد، تا اين كه
به دستور عبيدالله بن زياد، چند روز قبل از عزيمت امام حسين (عليه السلام) به كوفه،
دستگير و به شهادت رسيد.
از حمزه پسر ميثم نقل شده است كه گفت:
پدرم به عمره رفت و به من گفت كه [در آن جا] از ام سلمه وقت گرفتم، و بين من و او
حائلى زده شد، و او به من گفت: تو ميثم هستى؟ گفتم: بله، من ميثم هستم. پس گفت:
بسيار مى بينم كه حسين بن على (عليه السلام) پسر فاطمه (سلام الله عليها) از تو ياد
مى كند. گفتم: او كجاست؟... خارج شدم و ديدم كه ابن عباس نشسته است. گفتم: اى پسر
عباس، هر چه از تفسير قرآن مى خواهى از من بپرس. چرا كه من تنزيل قرآن را نزد
اميرمؤمنان على (عليه السلام) قرائت كردم و تاءويلش را او به من آموخت. پس گفت: اى
جاريهَ براى من قلم و دوات حاضر كن، و آن را گرفت تا بنويسد. گفتم: اى پسر عباس،
چگونه اى زمانى كه مرا مصلوب ببينى، نهمين نفر از نه نفرى كه بر دار مى شوند و چوب
دار من از همه آن ها كوتاه تر و به زمين نزديك تر است. پس به من گفت: آيا كاهن شده
اى و كهانت مى كنى؟ و [خواست آن ها را از بين ببرد] به او گفتم: دست نگه دار، آن ها
را حفظ كن، پس اگر آن چه از من شنيدى واقعيت داشت، آن ها را نگه دار، و اگر واقع
نشد و باطل بود، آن ها را آتش بزن، گفت: باشد.
پس پردم نزد ما آمد و هنوز دو روز نگذشته بود كه عبيدالله بن زياد او را دستگير و
مصلوب كرد....(1353)
همچنين نقل شده است:
زمانى كه ميثم به نخل كشيده شده بود، قبل از شهادتش، به مردم مى گفت: از من سؤ ال
كنيد، به خدا قسم به شما خبر مى دهم به آن چه كه اتفاق خواهد افتاد تا روز قيامت و
فتنه هايى كه واقع خواهد شد. زمانى كه مردم از او سؤ ال كردند، هنوز يك حديث نگفته
بود كه مامور عبيدالله بر دهان او لجام زد.(1354)
و هم چنين گزارش شده است كه زبان او را قطع كردند و محاسنش از خون آن رنگين شد.(1355)
دست حاكمان جنايتكار بدين گونه به خون مفسران شيعه و دوست داران اهل بيت (عليهم
السلام) آلوده مى شد تا از نشر مكتب اهل بيت (عليهم السلام) جلوگيرى كنند. لذا ميثم
تمارها، حجر بن عدى ها و كميل بن زيادها و... در تاريخ به دست سفاكان بنى اميه به
شهادت مى رسيدند، تا نور خدا را خاموش كنند و لكن خداوند ابا دارد مگر اين كه نورش
را تمام نمايد، هر چند كافران ناخشنود باشند.(1356)
1- 2- سعيد بن جبير بن هشام؛(1357)
وى كه مولاى بنى والبه بود در اصل كوفى است، لكن در مكه ساكن گرديده بود. او
از تابعين بزرگ و از شاگردان مكتب ابن عباس بود.
برخى القاب او حافظ، مقرئى و مفسر شهيد و... مى باشد. او از شيعه هاى خالص و از
علاقه مندان اهل بيت (عليهم السلام) بود كه به آن تجاهر و وجوب اتباع از آن ها را
به مردم گوشزد مى كرد.(1358)
او از ابن عباس نقل كرده است كه:
درباره هيچ كسى نازل نشده است آن اندازه از آيات كتاب خدا كه درباره على (عليه
السلام) نازل شده است.(1359)
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه سعيد بن جبير به امام على بن الحسين
(عليه السلام) اقتدا مى كرد، و امام بر او تمجيد و ثنا مى كرد.(1360)
گرايش سعيد بن جبير به اهل بيت (عليهم السلام) سبب گشت با تمام جلالت شاءن و منزلتى
كه داشت از جور و ظلم حاكمان بنى اميه در امان نباشد. او زندگى خود را همراه با
تقيه مى گذراند و مدت ها زندگى مخفيانه اى را همراه با سختى و به دور از خانواده
سپرى كرد.(1361)
مالك بن دينار نقل مى كند:
از سعيد بن جبير پرسيدم: اى اباعبدالله! چه كسى حامل رايت و دين رسول خدا (صلّى
الله عليه و آله و سلم) پس از اوست؟ پس نگاهى به من كرد و گفت: گويا تو فارغ البالى
پس از او [به خاطر اين رفتارش] خشمگين شدم و شكايتش را به ساير برادرانش از قرّا
كردم. همگى گفتند: تو بى پرده و در ملا عام سؤال كردى، در حالى كه سعيد از حجاج
نگران است. پس الان برو به خانه اش و آن جا از او سؤ ال كن. رفتم و پرسيدم گفت:
حامل رايت على (عليه السلام) است.(1362)
عبدالرزاق از معمر نقل كرده است كه گفت:
شنيدم از زهرى كه مى گفت: عمر بن عبدالعزيز حج به جا آورد و من با او بودم. پس سعيد
بن جبير شبانه نزد من آمد در حالى كه در ايام خوفش از حجاج بود، و داخل منزل من شد
و گفت: آيا بر رفيقت نگرانى؟ گفتم: نه بلكه ايمن هستى.(1363)
عثمان بن بزدويه مى گويد:
روز عرفه در نخيل ابن عامر، با وهب بن منبه و سعيد بن جبير بودم پس وهب به سعيد
بن جبير گفت: اى اباعبدالله! چه مدت است كه از روزگاران ترس تو از حجاج مى گذرد؟
سعيد پاسخ داد: من از منزل خارج شدم، در حاليكه همسرم حامله بود و زمانى كه فرزندم
را در شكم داشت ديدم، نوجوانى بود، پس وهب گفت: همانا قبل از شما كسانى بودند كه
زمانى كه به آن ها مصيبتى مى رسيد، آن را گشايش محسوب مى كردند و زمانى كه گشايشى
به آن ها دست مى يافت، آن را بلا به حساب مى آوردند.(1364)
ابن جبير، عاقبت بعد از سال ها زندگى مخفيانه، به دست عمال بنى اميه در مكه دست گير
و به كوفه فرستاده شد و حجاج به خاطر كينه و دشمنى اى كه با اهل بيت (عليهم السلام)
و شيعيان اميرمؤمنان على (عليه السلام) داشت او را وحشيانه به شهادت رساند. سال
شهادت وى را 95 ه بيان كرده اند.(1365)