2- 2- 2- نصارا
گروهى ديگر از مخالفان پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) مسيحيانند،
تعداد زيادى از آيات قرآن در مورد گفت و گوها و برخوردهاى پيامبر (صلّى الله عليه و
آله و سلم) با آنان مى باشد.
اقدامات نصارا عليه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم)
مسيحيان جزيرة العرب، به خاطر دورى از مدينه و ساكن بودن در نجران، حضور جدى و فعال
در صحنه سياسى حكومت پيامبر نداشتند، لذا رابطه مسلمانان با مسيحيان، همانند رابطه
با يهود، به جنگ و خشونت نگراييد، هر چند در سال نهم هجرى نزديك بود جنگى ميان
مسلمانان و مسيحيان روم واقع گردد، لكن اين جنگ اتفاق نيفتاد (غزوه تبوك). لذا آن
چه كه مربوط به مسيحيان حجاز است، از سطح تبليغ و مبارزه فرهنگى بالاتر نرفت. موضع
گيرى اوليه نصارا در برابر پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) مثبت بوده است.
مسيحيان حبشه پايگاه محكمى براى مسلمانان مهاجر شده بود، لذا خداوند متعال در ضمن
آياتى از آن ها تمجيد كرده است:
آن ها را كه مى گويند: مسيحى هستيم نزديك ترين دوستان به مؤمنان مى يابى، اين به
خاطر آن است كه در ميان آن ها افرادى دانشمند و تارك دنيا هستند....(338)
ولى به تدريج كه اسلام گسترش يافت و پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) از مكه به
مدينه هجرت كرد و نظام اسلامى مستقر گرديد، مسيحيان حجاز از موضع اوليه هم كيشان
خود عدول و اقدام به مبارزه فرهنگى عليه اسلام كردند. بى شك اقدامات فرهنگى مى
تواند يكى از ابزارهاى مهم سياسى در كسب يا حفظ قدرت باشد.
1
- محاجه و مناظره
مسيحيان نيز- همچون يهوديان- به طرح پرسش هاى متعدد پرداختند، اما پس از دريافت
پاسخ از پذيرش سر باز زده و به محاجه و بحث و جدال با حضرت مى پرداختند، كه آيات
قرآن كريم اين مناظرات را بيان فرموده است. آن ها مى كوشيدند در اين مناظره ها به
هر صورت كه شده پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) را با خود همراه سازند.(339)
به عنوان مثال: آن ها ادعا مى كردند كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) از آن ها و
مسيحى بوده است
(340) و حتى در مورد خداوند محاجه مى كردند.(341)
بديهى است كه مناظرات دينى و علمى براى روشن شدن واقعيت تا زمانى امرى دينى و مذهبى
محسوب مى شود كه از مسير طبيعى خود خارج نگردد. لكن زمانى كه هر يك از طرفين براى
پيروزى بر دشمن به انكار مسلمات و واقعيات تاريخى روى آورده و آن را در راءس
تبليغات خود قرار دهد، ديگر اين امر، مذهبى صرف قلمداد نمى گردد، بلكه امرى سياسى
نيز محسوب مى شود.(342)
2
- مباهله
پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) در سال نهم هجرى، نامه اى به ساكنان نجران، كه
در مرز بين حجاز و يمن قرار داشت و مسيحى بودند نوشت و آنان را به اسلام دعوت كرد.
مسيحيان طى جلسه اى به اين نتيجه رسيدند كه شصت تن از بهترين و داناترين افراد خود
را به سرپرستى سه تن از عالمان دينى شان به مدينه روان سازند، تا از نزديك با
پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) تماس گرفته و با او درباره مسائل دينى به گفت
و گو بپردازند. اين هيئت با لباس هاى تجملى و انگشتر طلا بر دست و صليب بر گردن بر
پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم كه در مسجد نشسته بود وارد شدند. آن حضرت از وضع
ظاهرى آنان اظهار ناخرسندى كرد كه آنان به اين مسئله توجه كردند، با عثمان بن عفان
و عبدالرحمن بن عوف، كه سابقه آشنايى با آنان داشتند، تماس گرفتند. آن دو آنان را
به على (عليه السلام) ارجاع دادند. على (عليه السلام) به آنان يادآور شد كه مى
بايست وضع ظاهرى خود را تغيير دهند و با وضع ساده و بدون زر و زيور به محضر پيامبر
(صلّى الله عليه و آله و سلم) شرف ياب شدند. ولى قبل از شروع بحث و گفت و گو اعلام
كردند كه وقت نماز ما فرا رسيده است. پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) به آن ها
اجازه داد تا طبق سنت خودشان نماز بخوانند.براى ورود به نماز ناقوس را به صدا در
آوردند؛ اصحاب، آن ها را از اين كار منع كردند، گفتند: اين كار را در معابد خود
انجام دهيد، اين جا مسجد رسول الله (صلّى الله عليه و آله و سلم) است. پيامبر (صلّى
الله عليه و آله و سلم) فرمود: كارشان نداشته باشيد.(343)
بعد از نمازشان مذاكرات زيادى درباره مسائل اعتقادى از قبيل بحث درباره الوهيت عيسى
(عليه السلام) و خلقت آن حضرت انجام گرفت. آن ها ادعا كردند كه قانع نشدند، راه
چاره در اين دانسته شد كه مباهله كنند، كه از ظاهر آيه شريفه:
فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ
فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ اءَبْنَاءنَا وَ اءَبْنَاءكُمْ وَ نِسَاءنَا وَ
نِسَاءكُمْ وَ اءَنفُسَنَا و اءَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةُ
اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ؛
هرگاه بعد از علم و دانشى كه [در باره مسيح] به تو رسيده، [باز] كسانى با تو به
محاجّه و ستيز برخيزند، به آنها بگو كه بياييد ما فرزندان خود را، شما هم فرزندان
خود را، ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت
كنيم، شما هم از نفوس خود، آنگاه مباهله كنيم، و لعنت خدا را بر دروغ گويان قرار
دهيم.
به دست مى آيد كه اين پيشنهاد از سوى پيامبر به آن ها داده شد و آن ها پذيرفتند.(344)
بنابراين شد روز بعد هر كدام از دو طرف از طايفه زنان خود بهترين آن ها و از ميان
مردان بهترين مردان و از ميان فرزندان بهترين و عزيزترين آن ها را به صحنه مباهله
بياورند.
روز بعد فرا رسيد، پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) چهار نفر را برگزيد: على
(عليه السلام)، فاطمه (سلام الله عليها)، حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام)،
كه با هم به صحنه آمدند. سران هيئت نجران به يك ديگر گفته بودند كه: اگر ديديد محمد
(صلّى الله عليه و آله و سلم) سربازان و افسران خود را براى مباهله مى آورد معلوم
مى شود كه او دروغ گوست، اگر ديديد با فرزندان و عزيزان خود مى آيد، معلوم مى شود
او راستگوست و با او مباهله نكنيد. آن ها وقتى ديدند پيامبر با عزيزان خود آمده با
او مباهله نكردند. اسقف آن ها به آن ها گفت: من چهره هايى مى بينم كه هر گاه دست به
دعا بردارند و از درگاه الهى بخواهند كه بزرگترين كوه ها را از جاى بكند، فورا كنده
مى شود، هرگز نبايد با اين ها مباهله كنيم، زيرا ممكن است به نابودى ما و حتى همه
مسيحيان عالم منجر شود، لذا حاضر به پرداخت جزيه شدند.(345)
همان طور كه پيش از اين نيز گفتيم، مناظرات دينى و علمى براى روشن شدن واقعيت تا
زمانى امرى دينى و مذهبى محسوب مى شود كه از مسير طبيعى خود خارج نگردد.و زمانى كه
از مسير طبيعى خارج گرديد و به جدال و مبارزه اى در انظار عمومى و در سطح اجتماع
براى شكست و فضاحت حريف مبدل شد، امرى سياسى قلمداد مى گردد. به ويژه اين كه اين
جدال به مباهله آن هم با آن شرايط و شركت آن افراد به خصوص، ختم گردد. همچنين با
توجه به اين كه مسيحيان روى اين احتمال كه دعاى پيامبر (صلّى الله عليه و آله و
سلم) مستجاب نمى شود، مباهله را پذيرفتند، تا به اين وسيله پيامبر- به گمان آن ها-
خود با دست خود، خويشتن را رسوا نمايد، لذا ميدان مبارزه به صحنه اجتماع كشيده شد
تا اين رسوايى بر همگان معلوم گردد. آن ها عزم جدى بر خاموش كردن نور اسلام داشتند،
و در اين راه از هيچ كوششى فروگذار نكردند. لكن زمانى كه ديدند پيامبر (صلّى الله
عليه و آله و سلم) استوار و با اطمينان وارد ميدان شد، شكست خود و سياستشان را با
چشم خويش ديدند، لذا بلافاصله تغيير موضع داده و براى رهايى از شكست حتمى با آن
حضرت مصالحه كردند.(346)
زمخشرى بعد از نقل داستان مى نويسد:
اين ماجرا دليلى است- كه قوى تر از آن هم وجود ندارد- بر فضيلت اصحاب كسا (عليهم
السلام)، و نيز برهان روشن و آشكارى است بر درستى نبوت پيامبر (صلّى الله عليه و
آله و سلم).(347)
3
- منافقان
دسته ديگر مخالفان پيامبر، منافقان هستند.
3- 1- واژه شناسى نفاق
راغب مى گويد:
النفق: به راه پنهان در داخل زمين گفته مى شود. نفاق: عبارت از يك در داخل دين شدن
و از در ديگر خارج شدن است.(348)
در مجمع البحرين آمده:
منافقون، جمع منافق است. منافق كسى است كه كفر را در دلش پنهان و غير كفر (ايمان)
را ظاهر مى كند. گفته شده از نافق اليربوع (وقتى كه داخل نافقاى خود شده باشد؛ به
طورى كه اگر بخواهند از نافقاى او را شكار كنند از قاصعا بيرون رود) گرفته شده است.(349)
نفاق در اصطلاح
ابن منظور مى گويد:
نفاق وارد شدن در اسلام به طريقى و خارج شدن از آن به طريق ديگر است.(350)
راغب نيز معتقد است:
نفاق، ورود در شريعت از درى و خروج آن از درى ديگر است، بر همين مطلب خداوند در آيه
كريمه ((همانا منافقان، همان فاسقانند))(351)
اشاره كرده است فاسقان؛ يعنى كسانى كه از دين بيرون مى روند.(352)
در اقرب الموارد آمده است:
منافق كسى است كه كفرش را با قلبش پنهان و ايمانش را با زبانش آشكار كرده است.(353)
نويسنده تفسير نمونه مى نويسد:
((منافق كسى است كه طريقى مرموز و مخفيانه براى خود برگزيده است، تا با مخفى كارى و
پنهان كارى، در جامعه نفوذ كند و به هنگام خطر از طريق ديگر فرار نمايد.(354)
بنابراين، منافقين كسانى هستند كه گفتار و رفتارشان با نيات قلبى و افكار و ايده
هايشان ناهم آهنگ است.
آن ها ظاهرا در صفوف مسلمين قرار دارند و به حكم ظاهر محكوم به تمام آثار اسلام
هستند، هر چه در باطن كارشكنى مى كنند.(355)
3- 2- تاريخچه نفاق در صدر اسلام
همان طور كه پيش از اين گفته شد، در اين كه پديده شوم نفاق در كجا و در چه
زمانى از صدر اسلام آغاز شد اختلاف است و دست كم دو قول وجود دارد:
الف): آغاز نفاق در مكه:
اين كه نفاق و گروه منافقان در مكه و در سال هاى ابتداى دعوت اسلامى و قبل
از هجرت پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) به مدينه تشكيل شد و با هجرت حضرت به
مدينه و تشكيل حكومت اسلام، اين پديده گسترش يافت.
ب): آغاز نفاق در مدينه:
اين كه در مدينه و پس از تاسيس دولت اسلامى گروهى كه موقعيت و منافع خود را
ازدست رفته مى ديدند، به علت موج اسلام گرايى در مدينه فرصت و مجالى براى ابراز
مخالفت نيافتند، لذا به رنگ جماعت اسلامى در آمدند، اما در دل عَلَم كفر و مخالفت و
كارشكنى را برافراشتند.
بسيارى از دانشمندان بر اين باورند كه نفاق در مدينه پديد آمده است. استدلال اين
دسته آن است كه، انگيزه هاى نفاق در جامعه مدينه وجود داشت، اما در مكه شرايطى براى
شكل گيرى نفاق ديده نمى شود، چرا كه مسلمانان در شرايط سخت و دشوار مادى و روحى
قرار داشتند.(356)
دلايل وجود نفاق پيش از هجرت
شكى نيست كه حركت نفاق و فعاليت هاى آنان در مدينه گسترش يافته و بيشترين حجم آيات
نفاق در مدينه نازل شده است. لكن بايد يادآور شد كه نفاق، ريشه هاى عميقى دارد و تا
زمينه هاى آن وجود نداشته باشد نمى تواند گسترش يابد، لذا بايد اين زمينه را در
دوران قبل از هجرت جست و جو كرد.
مسلما كسانى كه به نفاق متوسل مى شوند با بررسى شرايط سياسى، اجتماعى و پيش بينى
حوادث آينده به طراحى برنامه ها و اهداف خود مى پردازند از اين رو اولا، نبايد از
نظر دور داشت كه به خاطر نظام قبيلگى و وجود پيمان هاى مختلف در ميان اهل مكه، سختى
ها، شكنجه ها، و فشارهاى دوران مكه، بيشتر بر مسلمانان بى بضاعت مثل خانواده عمار و
بلال حبشى ها بود، هر چند مسلمانان ديگر نيز از سختى و آزار در امان نبودند.
ثانيا: نشانه هاى گسترش و فزونى گرفتن اقتدار روز به روز مسلمانان مشهود بود، شكست
نقشه ها و توطئه هاى دشمنان مثل: از بين رفتن عهد نامه محاصره اقتصادى و... را نيز
بايد در نظر گرفت.
ثالثا، از همان آغاز دعوت اسلامى، پيامبر گرامى (صلّى الله عليه و آله و سلم)،
مسلمانان را به نصرت و پيروزى وعده مى داد؛ وعده هايى چون:
مسلمانان حاكمان زمين خواهند شد و گنج ها و خزائن قيصر و كسرى را صاحب خواهند شد.(357)
رابعا، در قرآن كريم آياتى مكى وجود دارد كه در آن ها ويژگى ها و صفاتى را بيان مى
كند كه مطابق با صفات منافقان است، مانند سوره ماعون، عنكبوت، آيات 10- 11 و مدثر،
آيه 31.
در سوره عنكبوت، مى فرمايد: برخى از مردم كسانى هستند كه مى گويند به خدا ايمان
آورده ايم، اما هنگامى كه به خاطر خدا مورد آزار قرار مى گيرند، فتنه دشمنان را
همچون عذاب مى شمارند. اما هنگامى كه پيروزى از سوى پروردگارت بيايد مى گويند: ما
هم با شما بوديم، آيا خداوند به آن چه در سينه جهانيان است آگاه تر نيست؟ مسلما
خداوند مؤمنان را مى شناسد و يقينا منافقان را مى شناسد.(358)
خامسا، يكى از عوامل نفاق، وجود افرادى است كه آمادگى پذيرش هرگونه فكر و انديشه و
دعوتى را كه داراى اهداف و شعارهاى فريبنده باشد، دارند و خود را به اميد اين كه
روزى به مطامع و اهداف خود برسند به رنج ها و سختى ها مى اندازند، در دعوت اسلامى
نيز بعيد نيست كه چنين افرادى وجود داشته باشند. عقلا هم ممكن است برخى از كسانى كه
به پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) ايمان آورده بودند، در ظاهر از اسلام پيروى
مى كردند و در واقع آن را وسيله اى براى رسيدن به آرزوهاى خود قرار مى دادند، البته
آثارى كه بر اين نوع نفاق مترتب است، تغيير دادن مسائل، انتظار ضربه زدن به اسلام و
ضربه خوردن اسلام و مسلمانان و فسادانگيزى در جامعه دينى نيست، بلكه نتايج اينگونه
نفاق اين است كه در تقويت دولت و حكومت تا آن جا كه مى توانند تلاش مى كنند و با
مال خود نيز فداكارى مى كنند تا كارها تنظيم شود و براى بهره بردارى او آماده گردد،
و پس از آن كه به مقام و موقعيت مطلوب رسيد هر چه از دين كه با مطامع او در تضاد
بود آن را تغيير مى دهد.(359)
بنابراين، در حقيقت مى توان گفت:، با دو دسته نفاق روبه رو هستيم:
1- كارشكنان
جريانى كه به ظاهر ايمان آورده، ولى در كمين فرصتى براى ضربه زدن مى باشد، كه
تاريخ، اين جريان را به سركردگى عبدالله بن ابى معرفى مى كند، كه در مقاطع مختلف با
كارشكنى هاى خود و... خود را رسوا نموده اند و جامعه آن روز مدينه آن ها را مى
شناختند.(360)
2
- فريب كاران
جريانى كه در افكار عمومى خود را دايه مهربان تر از مادر شناسانده و در بذل هيچ
گونه عملى در پيش برد اهداف انقلابى پيامبر گرامى اسلام مضايقه ندارند. اما اين
تلاش ها، همگى با هدف فريب افكار عمومى است، و زمانى كه در مرحله عمل، بايد واقعا
جان فشانى كرد، اين گروه، از آن دريغ مى ورزند و براى حفظ جان خود، پيامبر (صلّى
الله عليه و آله و سلم) را در جنگ تنها مى گذارند، و حتى بعضى از آن ها اعتراف كرده
اند كه جان خود را از پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) بيشتر دوست دارند. اين
در حالى است كه از
پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است كه فرمود:
به خدا سوگند، ايمان مسلمانى كامل نمى شود، مگر اين كه، مرا از خود و پدر و مادر و
همه بستگان، بيشتر دوست بدارد، و در برابر گفتار من تسليم باشد.(361)
بيان شواهد
1- در ماجراى جنگ احد زمانى كه خبر كشته شدن پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم)
شايع شد همه افراد، اعم از مهاجر و انصار فرار كردند و با رسول خدا (صلّى الله عليه
و آله و سلم) نماندند، مگر دو نفر از مهاجران و هفت نفر از انصار، كه انصار باقى
مانده همگى شهيد شدند.(362)
هر چند فرار از جنگ به خاطر ترس از جان را نمى توان دليل و مدركى محكم بر اثبات
مدعا دانست، اما گزارش هاى ديگرى نيز وجود دارد كه مى تواند مدعاى ما را تا حدودى
اثبات كند. به عنوان مثال ابن هشام در تاريخ خود آورده است كه:
انس بن نضر- عموى انس بن مالك- به عمر بن خطاب و طلحة بن عبيدالله و عده اى از
مهاجر و انصار، برخورد كه دست از جنگ كشيده بودند و با خود مى گفتند: اى كاش كسى را
مى فرستاديم پيش عبدالله ابن ابى تا براى ما از ابى سفيان امان بگيرد قبل از آن كه
ما را بكشند.(363)
اين داستان نشان مى دهد ايمان عده اى عاريه اى بوده و تنها در راه تقويت پيامبر
(صلّى الله عليه و آله و سلم) با مال تلاش خواهند كرد، آن هم تا زمانى كه اوضاع بر
وفق مراد باشد و زمانى كه ورق بر گردد آن ها نيز برخواهند گشت.
2- در الدر المنثور است كه احمد و بخارى از عبدالله بن سلام روايت كرده اند كه گفت:
ما با رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) بوديم، حضرت، دست شخصى را گرفته بود،
آن شخص گفت: يا رسول الله! به خدا سوگند تو در دل من از هر چيز ديگرى غير از جانم
محبوبترى.
حضرت فرمود: احدى از شما ايمان نياورده است، مگر وقتى كه من از جانش هم محبوب تر
باشم.(364)
3- 3- اقدامات منافقان
الف) اقدامات عليه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) و
بعد پيامبرى او
منافقان كه به دنبال كسب موقعيت ممتاز در جامعه بودند و از آن جا كه شخصيت
والاى پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) و موقعيت ممتاز او را مانعى بر سرا راه
خود مى پنداشتند، سياست مبارزه منفى عليه آن حضرت را پيش گرفته و دست به اقدامات
گسترده اى زدند، كه به رئوس آن ها اشاره مى كنيم:
1- جوسازى و ترور شخصيت و تشكيك در تشريع اسلامى
از مهمترين شيوه هاى مبارزاتى منافقان عليه پيامبر و رسالت او، ايجاد جنگ روانى و
تبليغات مسموم است. آن ها مى خواستند با تخريب شخصيت و ريختن آبروى رسول اكرم (صلّى
الله عليه و آله و سلم)، او را از عزت و اقتدار ساقط نمايند، تا دستورهاى او در
جامعه آن روز نفوذى نداشته باشد.
براى پياده كردن اين طرح، منتظر فرصت مى گشتند. يكى از مواردى كه اين فرصت را به
دست منافقان داد حادثه افك است، تلاش نافرجام آن ها به واسطه نزول آيات قرآن و
تدابير پيامبر گرامى اسلام از ميان رفت:
إِنَّ الَّذِينَ جَاؤُوا بِالاِْفْكِ عُصْبَةٌ مِّنكُمْ... #
اءذْ تَلَقَّوْنَهُ بِاءَلْسِنَتِكُمْ وَتَقُولُونَ بِاءَفْوَاهِكُم مَّا لَيْسَ
لَكُم بِهِ عِلْمٌ...؛(365)
مسلّما كسانى كه آن تهمت عظيم را مطرح ساختند گروهى [متشكّل و توطئه گر] از شما
بودند... آنها هر كدام سهم خود را از اين گناهى كه مرتكب شدند دارند و كسى كه بخش
عظيم آن را به عهده گرفت، عذاب عظيمى براى اوست... چرا هنگامى كه اين [تهمت] را
شنيديد، مردان و زنان با ايمان به خود [و كسى كه همچون خود آنهاست] گمان خير
نبردند؟ چرا نگفتند اين يك دروغ بزرگ و آشكار است؟!
چرا چهار شاهد براى آن نياوردند؟ اكنون كه چنين گواهى را نياوردند، آنان در پيشگاه
خدا دروغ گويانند...
به خاطر بياوريد زمانى را كه [به استقبال اين دروغ بزرگ رفتيد،] و اين شايعه را از
زبان يكديگر مى گرفتيد، و با دهان خود سخنى مى گفتيد كه به آن يقين نداشتيد، و گمان
مى كرديد اين مسئله كوچكى است، در حالى كه نزد خدا بزرگ است، چرا هنگامى كه آن را
شنيديد نگفتيد: براى ما مجاز نيست كه به اين تكلّم كنيم؟!....
بيان ماجرا
شاءن نزول اين آيات نزد فريقين متفاوت است. روايتى كه از اهل سنت نقل شده است، شخص
مورد تهمت را عائشه معرفى مى كند؛ سيوطى بيانى دارد كه خلاصه اش اين است:
حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله و سلم) هنگام مسافرت به قيد قرعه يكى از همسران
خود را همراه مى برد، در بازگشت از جنگ بنى مصطلق، عايشه براى قضاى حاجت بيرون رفته
بود، وقتى مراجعه مى كند كه اثرى از لشگر اسلام باقى نبوده است، صفوان كه ماءمور
جمع آورى بقاياى لشگر بود، متوجه وى ميش ود و او را بر مركب سوار كرده به لشگر مى
رساند، بعد شايعه ميشود كه صفوان با همسر پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم
(عايشه) بوده است. يك ماه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) ساكت بود، عائشه هم
مريض بود و از شايعه خبرى نداشت. آن حضرت با اسامة بن زيد- كه حدود پانزده سال
داشت!- و حضرت على (عليه السلام) درباره اين مسئله مشورت مى كند و حضرت على (عليه
السلام) گفت: او را طلاق بدهد....(366)
در مقابل برخى از مفسران اماميه، ماريه را مورد تهمت مى دانند و شخص تهمت زننده
را عائشه معرفى كرده اند. از تفسير على بن ابراهيم قمى (قدس سره) از امام باقر
(عليه السلام) نقل شده كه خلاصه آن اين است:
عائشه به ماريه تهمت مى زند كه ابراهيم فرزند ماريه و همسر رسول خدا (صلّى الله
عليه و آله و سلم) نبوده و از راه نامشروع و توسط جريح قبطى تكون يافته است. گفته
اند: اين مسئله، سخت حضرت را متأثر كرد و دستور داد حضرت على (عليه السلام) جريح را
بكشد آن حضرت هم جريح را در يكى از نخلستان ها تعقيب كرد و به دنبال او از نخل بالا
رفت، جريح خود را از بلاى درخت انداخت و عورت او كشف شد، كه نه عورت مردان را داشت
نه عورت زنان را.(367)
فيض كاشانى مى فرمايد:
حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله و سلم) على (عليه السلام) را به مجرد قول عائشه
نفرستاد، بلكه على (عليه السلام) را فرستاد كه ببيند در مورد جريح درست گفته است يا
نه!(368)
در جاى ديگر مى گويد:
پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) دستور قتل داد، لكن علم داشت كه اين قضيه از
جريح دروغ است و مى دانست كه از درخت هم مى افتد و نمى ميرد.
در ادامه اين حديث مرحوم فيض مى فرمايد:
اگر دستور قتل داده بود حضرت على (عليه السلام) دست بردار نبود، همين كه حضرت او را
نكشت معلوم مى شود كه، دستور قتل نبود، بلكه دستور، كشف حقيقت بوده است.(369)
علامه طباطبايى (قدس سره) ضمن نقل دو روايت به بررسى و طرح اشكال بر هر دو روايت مى
پردازد.(370)
لكن نكته اى كه مربوط به بحث ما مى شود اين است كه با توجه به متن صريح آيات مى
توان نتيجه گرفت كه: سياق آيات با مسئله ماريه هم آهنگى ندارد و تنها فقراتى از
روايت عامه با سياق آيات سازگار است، مانند: آن كه گروهى به شايعه دامن زدند
(عصبه)،(371)
و فردى نبوده است، بلكه مسئله اجتماعى است و به سركردگى عبدالله بن ابى بود.
الذى تولى كبره پس واقع را به طور اجمال مى توان از
لابه لاى روايت هاى متعدد با توجه به آيات دريافت، كه گروه منافقان شايعه را
پراكندند و مسلمانان ساده دل آن را دهن به دهن نقل كردند و بحران بزرگى را پديد
آوردند.تا آن جا كه بر اساس روايات اجراى حد قذف يك ماه به تاخير افتاد، تا
تعصبات و روحيات قبيلگى و جاهلى كه قبيله اوس و خزرج را به جان هم انداخته بود
مجددا تحريك نشود، و پس از يك ماه كشمكش، با نزول وحى، اين بحران فروكش كرد و حد
خدا بر مرتكبان جارى شد.
بنابراين، روايت اماميه كه شاءن نزول اين آيه را ماريه مى داند مردود است و برخى
فقرات روايت عامه نيز عصمت رسول گرامى اسلام را زير سؤال مى برد كه نمى تواند صحت
داشته باشد.(372)
ب) ازدواج پيامبر با زينب بنت جحش
يكى ديگر از مواردى كه منافقان آن را فرصتى براى خود پنداشتند داستان ازدواج
رسول گرامى اسلام با زينب بنت جحش، همسر پسرخوانده پيغمبر گرامى اسلامى (صلّى الله
عليه و آله و سلم) يعنى ((زيد)) است، كه به طور گسترده مورد سوء استفاده و تبليغات
منفى منافقان عليه حضرت و شريعت اسلامى قرار گرفت.
با توجه به اين كه يكى از سنت هاى عرب پيش از اسلامى ((تبنى)) يا فرزند خواندگى بود
كه اعراب تمام احكام و قوانين جارى بر فرزند واقعى را بر كسى كه او را به
فرزندخواندگى گرفته بودند، جارى مى كردند، و از جمله اين احكام، حرمت ازدواج با
همسر پسر خوانده بود كه همانند همسر پسر واقعى خود با او رفتار مى كردند.
پس از اسلام نيز اعراب هم چنان به اين رويه ادامه مى دادند، تا اين كه پسر خوانده
پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) زيد، از همسر خود زينب جدا شد و او را طلاق
داد، و پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) با او ازدواج كرد (و به دستور خداوند
زوجناكها) تا قباحت اين مسئله در چشم مردم از بين
برود و اين قانون جاهلى نيز عملا شكسته شود. آيات سوره احزاب نيز به اين مورد تصريح
مى كند:
... فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَاكَهَا
لِكَيْ لَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِى اءَزْوَاجِ اءَدْعِيَائِهِمْ
إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرًا وَكَانَ اءَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا؛(373)
هنگامى كه زيد از همسرش جدا شد ما او را به همسرى تو در آورديم تا مشكلى براى
مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خوانده هاى آنها هنگامى كه از آنان طلاق گيرند
نباشد، و فرمان خدا انجام شدنى است.
با همه صراحت اين آيه در سنت شكنى و در لغو قوانين جارى بر پسر خواندگى، يعنى حرمت
ازدواج با همسرانشان پس از طلاق، منافقان در اين ماجرا هياهو به راه انداختند و
براى بدنام كردن پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) كوشيدند، از اين ماجرا يك
داستان عشقى بسازند كه پيامبر نتوانست جلوى عشق خود را بگيرد و با همسر فرزندش
ازدواج كرد، در حالى كه به ما مى گويد ازدواج با همسر فرزندان حرام است و ما را از
آن باز مى دارد
در تفسير قمى (قدس سره) در شاءن نزول مربوط به اين آيه از امام صادق (عليه السلام)
آمده كه:
... منافقان گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مى كند، آن وقت خودش همسر پسرش
زيد را مى گيرد.(374)
در مجمع البيان نيز آمده است كه:
يهود و منافقان گفتند: محمد (صلّى الله عليه و آله و سلم) با همسر فرزندش ازدواج
كرد، در حالى كه ما را از آن نهى مى كند.(375)
آن ها مى خواستند از اين راه در تشريع خداوند تشكيك كرده و الهى بودن آن را زير سؤ
ال ببرند و وجهه رسول گرامى اسلام را مخدوش سازند. آيات بعدى سوره احزاب نيز پرده
از عمق فعاليت آن ها بر مى دارد:
مَّا كَانَ عَلَى النَّبِى مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ
اللَّهُ لَهُ... # الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا
يَخْشَوْنَ اءَحَدًا إِلَّا اللَّهَ وَكَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا # مَّا كَانَ
مُحَمَّدٌ اءَبَا اءَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَكِن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ
النَّبِيِّينَ وَ كَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا؛(376)
هيچ گونه جرمى بر پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) در آنچه خدا بر او واجب كرده
نيست... [پيامبران پيشين] كسانى بودند كه تبليغ رسالتهاى الهى مى كردند و [تنها] از
او مى ترسيدند، و از هيچ كس جز خدا بيم نداشتند، و همين بس كه خداوند حسابگر [و
پاداش دهنده اعمال آنها] است... و از كافران و منافقان اطاعت مكن، و به آزارهاى آن
ها اعتنا منما، بر خدا توكل كن، و همين بس كه خدا حامى و مدافع [تو] باشد.
بدين ترتيب، از آيات شريفه استظهار مى شود، كه منافقان فضا را عليه پيامبر (صلّى
الله عليه و آله و سلم) به شدت تيره ساختند و آزار و اذيت ها را به نهايت رساندند
كه آيه شريفه غير مستقيم اشاره مى كند كه نبايد از آن ها بترسد، بلكه فقط بايد از
خدا خشيت داشت و تصريح مى كند كه آزار آن ها را تحمل كرده و بدون تلافى بگذارد و بر
خداوند توكل نمايد.
برخى از مفسران تحت تأثير تبليغات گسترده منافقان، ماجراى عشق حضرت به زينب را در
شاءن نزول آيات مزبور نقل [و بعضا تلقى به قبول] كرده اند.
از جمله اين كه نوشته اند:
هنگامى كه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) براى احوال پرسى زيد به خانه او آمد
همين كه در را گشود چشمش به جمال زينب افتاده و گفت: سبحان
الله خالق النور تبارك الله احسن الخالقين؛ منزه است خداوندى كه خالق نور
است و جاويد و پربركت است خدايى كه احسن الخالقين مى
باشد.(377)
و اين جمله را به آن حضرت نسبت مى دهند و آن را دليل عشق به زينب مى دانند، در حالى
كه ماجراى عشق از اصل و اساس باطل و غير قابل توجيه است.
نويسنده تفسير نمونه در اين باره مى فرمايد: در آيات فوق خدا به پيامبر (صلّى الله
عليه و آله و سلم) مى گويد: در ماجراى ازدواج با همسر مطلقه زيد، جريانى وجود داشت
كه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) از مردم مى ترسيد، در حالى كه بايد از خدا
ترسيد.
مسئله ترس از خدا نشان مى دهد كه اين ازدواج به عنوان يك وظيفه انجام شده كه بايد
به خاطر پروردگار ملاحظات شخصى را كنار بگذارد تا يك هدف مقدس الهى تامين شود، هر
چند به قيمت زخم زبان كوردلان و افسانه بافى هاى منافقان در زمينه متهم ساختن
پيامبر، تمام گردد. و اين بهاى سنگينى بود كه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم)
در مقابل اطاعت فرمان خدا و شكستن يك سنت غلط پرداخت و هنوز هم مى پردازد. اما
لحظاتى در طول زندگى رهبران رساتين فرا مى رسد كه ايثار و فداكارى كنند، و خود را
در معرض اتهام اينگونه افراد قرار دهند تا هدفشان پياده شود.
آرى، اگر پيامبر هرگز زينب را نديده بود و نشناخته، و هرگز زينب تمايل به ازدواج با
او نداشت اين گفت و گو و توهمات جا داشت، ولى با توجه به نفى همه اين شرايط، ساختگى
بودن اين افسانه ها روشن مى شود.(378)
علامه طباطبايى (قدس سره) مى فرمايد:
و تخفى فى نفسك ما الله مبديه؛
تو در دلت مطلبى را پنهان مى كنى كه خدا ظاهركننده آن است و
تخشى الناس والله احق اءَنْ تخشيه از ذيل آيه، يعنى جمله
الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لَا يخشون اءحدا الا
الله، بر مى آيد كه ترس از مردم در جمله مورد بحث اين نبوده كه آن جناب از
جان خود مى ترسيده، بلكه ترسش راجع به خدا و مربوط به اين امر بوده و مى ترسيده
مردم به خاطر ازدواجش با همسر زيد او را سرزنش كنند، و بيماردلان هو و جنجال به راه
بيندازند، كه چرا همسر پسرت را گرفته اى، و در نتيجه ايمان عوام مردم هم سست شود، و
اين ترس به طورى كه ملاحظه مى كنيد، ترس مشروعى بوده، نه مذموم، چون در حقيقت
براى خداى سبحان بوده است.(379)
بنابراين، ترس پيامبر به خاطر ترس از تعضيف ايمان مردم بود. مفهوم اين سخن آن است
كه منافقان در اين جوسازى ها ايمان، عقيده و دين مردم را هدف گرفته بودند، از اين
رو پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) از اين فرجام و عاقبت، ترسى در دل داشت.
علامه (قدس سره) مى فرمايد:
جمله: و تخشى الناس و الله احق اءَنْ تخشاه هم كه
ظاهرش نوعى عتاب است كه از مردم مى ترسى با اين كه خداوند سزاوارتر است به اين كه
از او بترسى؟ در حقيقت، خلاف ظاهرش، عتاب از يك نوع ترس از خداست، و اين ترس از خدا
از طريق مردم است. مى خواهد آن جناب را از اين صورت ترس از خدا نهى نموده و به
صورتى ديگر هدايت كند، و آن اين است كه در ترس از خدا مردم را دخالت مده. مستقيما
از خدا بترس، و آن چه در دل پنهان كرده اى كه همان ترس باشد، از مردم پنهان مكن،
چون خدا آن را آشكار مى كند، و اين خود شاهد خوبى است بر اين كه خداى- تعالى- بر
پيامبر خود واجب كرده بوده كه بايد با همسر زيد، پسر خوانده اش ازدواج كند، تا به
اين وسيله همه بفهمند كه همسر پسرخوانده، محرم انسان نيست وساير مسلمانان نيز مى
توانند با همسر پسر خوانده هايشان ازدواج كنند، رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و
سلم) اين معنا را در دل پنهان مى داشت، چون از اثر آن در مردم مى ترسيد.
خداى- تعالى- با اين عتاب او را امنيت داد، پس ظاهر عتابى كه از جمله
تخشى الناس والله احق... استفاده مى شود اين است كه مى خواهد آن جناب را
نصرت و تاييد كند، تا جبران طعن طاعنان بيمار دل را بكند....(380)
علامه (قدس سره) هم چنين مى گويد:
يكى از ادله اى كه دلالت دارد بر اين كه منظور از آيه مورد بحث تاييد و انتصار آن
جناب است، كه به صورت عتاب آمده اين است كه بعد از جمله فرموده:
فلمّا قَضى زَيد منها وَطَرا زوَّجناكَها همين كه زيد
از همسرش صرف نظر كرد، ما او را به ازدواج تو در آورديم، و از اين تعبير به خوبى
پيداست كه گويى ازدواج با زينب از اراده و اختيار رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و
سلم) خارج بوده و خدا اين كار را كرده است.
دليل دومش جمله وَ كَانَ اءَمرُ اللَّهِ مَفعُولا؛
كارهاى خدا انجام شدنى است، مى باشد، كه باز داستان ازدواج را كار خدا دانسته... و
جمله... لَا يَكُونَ علَى المُؤ مِنينَ حَرَج فى اءَزواجِ
اءَدعِيائِهِم اءِذَا قَضَوا مِنهُنَّ وَطَرا تعليل ازدواج مورد بحث و بيان
مصلحت اين حكم است... از اين جا روشن مى شود كه آن چه رسول خدا (صلّى الله عليه و
آله و سلم) در دل پنهان داشته همين حكم بوده، و معلوم مى شود اين عمل قبلا براى آن
جناب واجب شده بود، نه اين كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) آن طورى كه
بعضى از مفسرين گفته اند عاشق زنى باشد و عشق خود را پنهان كرده باشد، بلكه وجوب
اين عمل را پنهان مى كرده است.(381)