/ سوره يوسف / آيه هاى 102 - 99
99 . فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا
مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ.
100 . وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ
يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ
أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ
بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ
لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.
101 . رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ
الْأَحادِيثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ
الاخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ.
102 . ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ
إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ.
ترجمه
99 - پس هنگامى كه [ يعقوب به همراه خاندانش ] بر يوسف وارد شدند، [ او با مهر
وصف ناپذيرى ] پدر و مادر خود را در كنار خويش جاى داد و گفت: [ همه شما ]به مصر
وارد گرديد، كه ان شاءاللّه در امن و امان خواهيد بود.
100 - و پدر و مادرش را بر تخت نشاند و آنان پيش او به سجده افتادند، و [ يوسف
]گفت: اى پدر! اين [ همان ] تعبير خواب پيشين من است كه پروردگارم آن را [ تحقق
بخشيد و] راست گردانيد و به من نيكى كرد آن گاه كه مرا از زندان بيرون آورد و شما
را از آن بيابانِ [ ميان فلسطين تا مصر به اينجا] آورد [ آن هم ]پس از آن كه شيطان
ميان من و برادرانم تباهى افكند. به يقين پروردگار من نسبت به آنچه مى خواهد [ و
شايسته مى داند ]صاحب لطف است؛ چرا كه او دانا و فرزانه است.
101 - [ آن گاه رو به بارگاه خدا كرد و نيايشگرانه گفت: ]پروردگارا، تو [ هستى
كه ] به من [ بهره اى بزرگ ] از فرمانروايى ارزانى داشتى و از دانش تعبير خواب ها
به من آموختى. اى پديدآورنده آسمان ها و زمين، تنها تو [ هستى كه ] در اين جهان و
جهان ديگر سرپرست من مى باشى ؛ مرا مسلمان از دنيا بر و مرا به شايستگان پيوند ده!
102 - [ هان اى پيامبر!] اين [ سرگذشت درس آموز يوسف ] از خبرهاى نهان است كه به
تو وحى مى فرستيم و تو [ اى پيامبر ]هنگامى كه آنان [ در كار يوسف ]همدست مى شدند و
[ برضد او ]نقشه مى كشيدند، نزد آنان نبودى.
تفسير
بامداد روشن وصال
سرانجام شب تيره و تار هجران به بامداد روشن نزديك شد و رنج فراق به پايان رسيد
و يعقوب نه تنها بوى يوسف، كه پيراهن معجزه آساى او را نيز دريافت داشت و به دعوت
فرزند گرانقدرش به سوى مصر حركت كرد و پس از پيمايش راهى طولانى وارد مصر گرديد و
با استقبال پرشكوهى از سوى دولت و مردم مصر و فرمانرواى بزرگ آن كشور كه يوسف بود،
روبه رو شد.
قرآن در ترسيم ادامه اين سرگذشت انديشاننده مى فرمايد:
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ
پس هنگامى كه يعقوب به همراه خاندانش بر يوسف وارد شدند، او با مهر و فروتنى وصف
ناپذيرى پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد.
از حضرت باقر عليه السلام آورده اند كه فرمود: پس از رسيدن كاروان بشارت، يعقوب
به فرزندانش گفت: اينك بار سفر بربنديد تا به همراه همه خاندان و نزديكان به سوى
يوسف حركت كنيم.
آنان بار سفر بستند و يعقوب به همراه خاله يوسف كه همسر او بود با كاروانيان به
راه افتادند و از شور و شوق بسيار، آن راه طولانى را در نُه روز پيمودند و به مصر
رسيدند. در آنجا به سوى اقامتگاه يوسف رفتند كه با استقبالى پرشور روبه رو گرديدند.
او پدر را در آغوش كشيد و گريه شوق سر داد و آن گاه خاله اش را بر تخت قدرت و
فرمانروايى نشاند و خود به درون خانه رفت و با آراستگى كامل و لباس رسمى وارد شد، و
آنان با ديدن او، به پاس سپاس به بارگاه خدا و قدرشناسى از نعمت هايى كه بر خاندان
يعقوب ارزانى داشته بود، سجده سپاس گزاردند.
پاره اى در اين مورد آورده اند كه يوسف به همراه كاروان بشارت، دويست مركب با
وسايل سفر به سوى پدرش گسيل داشت و از او خواست تا همه خاندان خويش را به مصر
بياورد؛ و هنگامى كه آنان حركت كردند و نزديك مصر رسيدند، آن حضرت با كارگزاران
حكومت عادلانه و آزادمنشانه و انسانى خويش و با لشكريان و توده هاى مردم به استقبال
پدر شتافت.
هنگامى كه يعقوب آن غوغاى جمعيت و آن شور و هيجان و شكوه و احترام را ديد، به
فرزندانش گفت: اين پادشاه مصر است كه به استقبال آمده است؟
«يهوذا» گفت: پدر، اين فرزند گرانمايه ات يوسف است كه خدا همه چيز به او ارزانى
داشته است.
«كلبى» در اين مورد آورده است كه: يوسف در يك فرسخى شهر به پدر رسيد، و يعقوب در
سلام بر او سبقت جست و گفت: «السّلام عليك يا مذهب الاحزان.»
سلام بر تو اى زداينده و برطرف سازنده غم ها!
آوى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ
به باور بيشتر مفسران، يوسف پدر و خاله خويش را در كنار خود جاى داد؛ چرا كه
مادرش جهان را بدرود گفته و پدرش با خاله يوسف پيمان زندگى مشترك بسته بود. با اين
بيان در آيه شريفه از خاله به عنوان مادر ياد شده، همان گونه كه در آيه ديگرى از
عمو به عنوان پدر ياد شده است(18). امّا به باور «ابن اسحاق» و «جبايى» مادر يوسف
زنده بود و منظور آيه شريفه همان مادر واقعى است.
و «حسن» در اين مورد آورده است كه: مادرش از دنيا رفته بود، امّا براى اين كه
خواب يوسف درست تعبير گردد، به خواست خدا زنده شد تا در سجده سپاس به بارگاه خدا
حضور داشته باشد.
وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ.
و آن گاه پيش از ورود آنان به مصر، به آنها گفت: اينك به مصر وارد گرديد كه ان
شاء اللّه در امنيّت و آزادى و رفاه و آسايش و سعادت و سلامت خواهيد بود.
بيان اين جمله بدان دليل است كه مردم پيش از آن، از شاهان مصر در هراس بودند و
بدون اجازه آنها نمى توانستند به مصر وارد گردند.
«وهب» مى گويد: آنان در روز ورود به مصر هفتاد و سه نفر بودند و هنگامى كه به
همراه موسى از آنجا بيرون آمدند، تنها فراتر از شش هزار مرد در ميان آنان بود.
پس از ورود به اقامتگاه يوسف بود كه او پيش آمد و به صورتى ديگر به تجليل و
تكريم و گراميداشت آنان پرداخت، كه قرآن در اين مورد مى فرمايد:
وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ
او پدر و مادرش را گرامى داشت و بر تخت نشاند.
وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً
و همه آنان نيز در گراميداشت يوسف و سپاس به بارگاه خدا در برابر آن همه موهبت و
نعمت - كه به خاندان يعقوب ارزانى داشته بود - در برابر يوسف، براى خدا سجده سپاس
گزاردند.
به باور برخى از جمله «قتاده» و «زجاج» آنان براى يوسف سجده كردند؛ چرا كه در آن
روزگاران در احترام به بزرگان چنين مى كردند و در شريعت آنان نيز اين كار ناروا
شناخته نشده بود، امّا با فرود قرآن شريف، سجده تنها ويژه خدا اعلان گرديد و در
احترام به بزرگان به جاى سجده، سلام - كه درود و تحيّت بهشتيان است - رواج يافت.
امّا به باور «كلبى» آنان سجده نكردند بلكه در احترام به يوسف بسان همان چيزى كه
در ميان ديگر ملّت ها رسم است كه در برابر بزرگان خم مى شوند، به حالت تعظيم خم
شدند.
«ابن عباس» بر آن است كه كار آنان سجده بود، امّا نه براى يوسف بلكه ضمير در
«له» به خدا برمى گردد و منظور اين است كه: آنان يوسف را بسان قبله اى قرار دادند و
در برابر او براى خدا سجده سپاس در برابر آن همه نعمت و موهبت به جاى آوردند.
گفتنى است كه اين تفسير از حضرت صادق عليه السلام نيز روايت شده است.
على بن ابراهيم در اين مورد آورده است كه موسى بن محمّد ضمن پرسش هاى گوناگونى
از حضرت هادى عليه السلام، از جمله از تفسير آيه مورد بحث پرسيد و گفت: سرورم! با
اين كه يعقوب و فرزندانش پيامبر و پيامبرزاده بودند چگونه در برابر يوسف سجده
كردند؟
آن گرانمايه عصرها و نسل ها فرمود:
«امّا سجود يعقوب و ولده، فانّه لم يكن ليوسف، و انّما كان منهم طاعة للّه و
تحيّته ليوسف، كما انّ السّجود من الملائكة لآدم كان منهم طاعة للّه و تحيّة لآدم،
فسجد يعقوب و ولده و يوسف معهم شكراً للّه لاجتماع شملهم، الم تر انّه يقول فى شكره
فى ذلك الوقت: ربّ قد آتيتنى من الملك...»(19)
سجده يعقوب و فرزندانش، براى يوسف نبود بلكه آنان در راه فرمانبردارى خدا و براى
او سجده كردند و اين سجده در برابر يوسف و به احترام او انجام شد، درست همان گونه
كه سجده فرشتگان در برابر آدم به احترام او بود، امّا در راه اطاعت خدا و به فرمان
او انجام شد؛ از اين رو يعقوب و فرزندانش به همراه يوسف همگى سجده سپاس به بارگاه
خدا گزاردند كه آن نعمت ها و موهبت ها را به آنان ارزانى داشت و آنان را پس از
پراكندگى و رنج بسيار، شادمان و خوشحال در يك جا گرد آورد و كارشان را سامان داد.
آن گاه آن حضرت افزود: و شاهد اين توحيدگرايى و يكتاپرستى و سجده شكر آنان براى خدا
اين است كه يوسف در دعاى خويش پس از سجده يا در حال سجده رو به بارگاه خدا كرد و
نيايشگرانه گفت:
رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ
الْأَحادِيثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ
الاخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ.
پروردگارا، تو هستى كه به من بهره اى بزرگ از فرمانروايى ارزانى داشتى و از دانش
تعبير خواب ها به من آموختى. اى پديدآورنده آسمان ها و زمين، تنها تو هستى كه در
اين جهان و جهان ديگر سرپرست منى؛ مرا مسلمان از دنيا بر و مرا به شايستگان پيوند
ده!
وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ
و يوسف گفت: اى پدر! اين همان تعبير خواب پيشين من است كه پروردگارم آن را تحقق
بخشيد و راست گردانيد
قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا
كه پروردگارم آن را تحقق بخشيد و راست گردانيد.
«حسن» در اين مورد آورده است كه: ميان خواب يوسف و تعبير آن هشتاد سال طول كشيد.
و «عبداللّه بن شوذب» اين فاصله را هفتاد سال مى داند.
از «سلمان فارسى» آورده اند كه اين فاصله چهل سال بود.
و «كلبى» آن را بيست سال مى نگرد.
«ابن اسحاق» اين فاصله را هيجده سال مى داند و مى گويد: يوسف با زليخا پيمان
زندگى مشترك بست و خدا از او سه فرزند به وى ارزانى داشت كه نام هايشان «افرائيم»،
«ميشا» و «رحمت» بود كه به همسرى «ايوب» برگزيده شد، و ميان رحلت يوسف و بعثت موسى
چهار صد سال فاصله بود.
وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ
و به يقين پروردگارم به من احسان و نيكى كرد آن گاه كه مرا از زندان بيرون آورد.
وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ
و شما را از آن بيابان به اينجا آورد؛ چرا كه بخشى از خاندان يعقوب براى اداره
دام ها و چرانيدن گوسفندان خود در دشت و صحرا روزگار را مى گذراندند و به خاطر
خشكسالى و قحطى همه دام هاى خود را از دست دادند و به فقر گرفتار آمدند كه خدا بدين
وسيله آنان را به مصر برد و توانگرشان ساخت.
يوسف از ميان الطاف بسيار خدا بر او، در اينجا از نجات خويش از زندان سخن به
ميان آورد و از نجات خويش از قعر چاه به لطف خدا، چيزى نگفت، و اين بدان دليل است
كه نخواست شرمندگى برادران را فراهم آورد. و به باور برخى بدان جهت بود كه نجات از
زندان و روشن شدن پاكى و پاكدامنى او در افكار عمومى و پايان يافتن رنج و فشار روحى
اش در زندانِ بيداد، برايش مهمتر از هر گرفتارى بود.
مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي
آن هم پس از اين كه شيطان ميان من و برادرانم بذر تباهى افشاند و صفا و محبّت
خانوادگى ما را از ميان برد.
«ابن عباس» مى گويد: منظور اين است كه: پس از اين كه شيطان به وسيله آفت حسد،
زندگى ما را تيره و تار ساخت.
إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ
به يقين پروردگارم در تدبير كار بندگانش طبق خواست خود، صاحب لطف و مهر است و
مشكلات را براى آنان آسان مى سازد و به مهر اوست كه اين همه نعمت براى ما فراهم
آمده و شب تيره و سرد فراق به بامداد روشن و شور انگيز وصال تبديل شده است.
«ازهرى» مى گويد: واژه «لطيف» از نام هاى بلند و باعظمت خداست و نشانگر اين
واقعيت است كه او نسبت به بندگان خويش مهربان است.
و به باور پاره اى «لطيف» آن كسى است كه خواسته انسان را از سر مهر برآورده مى
سازد. و به باور پاره اى ديگر، «لطيف» به مفهوم دانا و عالم به ريزه كارى ها و
جزئيات است.
إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.
چرا كه او به همه چيزها دانا و در تدبير همه كارها فرزانه است.
در كتاب «النّبوة» از حضرت باقر آورده اند كه فرمود: يعقوب به يوسف گفت: پسرم!
بگو برادرانت با تو چگونه رفتار كردند؟
پاسخ داد: پدر جان، مرا در اين مورد معاف دار؛ چرا كه نمى خواهم شما و آنان را
ناراحت بنگرم.
يعقوب او را سوگند داد كه جريان را بيان كند. او گفت: پدر جان، پس از دور شدن
مان از شما، آنان بدرفتارى را آغاز كردند و با من به خشونت و تندى پرداختند؛ آن گاه
مرا بر سر چاه آوردند و از من خواستند تا پيراهنم را از تن درآورم.
آنان را به حرمت و آبروى شما سوگند دادم كه لباسم را از بدنم درنياورند، امّا در
برابر مقاومت من يكى از آنان چاقو كشيد و با تهديد از من خواست تا پيراهنم را
درآورم.
يعقوب با شنيدن اين سخن فريادى از پرده دل برآورد و بيهوش شد و پس از ساعتى به
هوش آمد و از يوسف خواست تا ادامه داستان را باز گويد، كه يوسف او را به حرمت
ابراهيم و اسماعيل و اسحاق سوگند داد تا او را از بيان رفتار بيدادگرانه آنان معاف
دارد.
در روايت ديگرى آمده است كه يوسف گفت: پدر جان، از رفتار آنان با من مپرس بلكه
از مهر و لطف خدا با من جويا شو تا بگويم به من چه نيكى ها كرد! و چه نعمت ها
ارزانى داشت! و چه بنده نوازى ها نمود.
«ابوحمزه» آورده است كه: يعقوب هنگامى كه به مصر آمد يكصد و سى سال داشت، هفده
سال ديگر در آنجا زيست و در يكصد و چهل و هفت سالگى جهان را بدرود گفت؛ او را در
تابوتى كه از چوب «ساج» ساخته شده بود قرار دادند و به بيت المقدس بردند.
در روز ورود پيكر پاك او به آن شهر، برادرش «عيصو» نيز جهان را بدرود گفت و هر
دو تن را در يك آرامگاه و يك قبر قرار دادند. آن دو برادر با هم ولادت يافتند و با
هم جهان را بدرود گفتند و در يك آرامگاه به خاك سپرده شدند و سن هر دو به هنگام مرگ
يكصد و چهل و هفت سال بود.
يوسف پس از به خاكسپارى پيكر پاك پدر طبق وصيت او به مصر بازآمد و بيست و سه سال
ديگر زيست. او نخستين رسول بنى اسرائيل بود، و به هنگام مرگ، وصيت كرد تا او را در
كنار پدرش به خاك سپارند.
پاره اى بر آنند كه پيكر پاك او را در مصر به خاك سپردند و حضرت موسى پس از مدتى
بدن او را به بيت المقدس و به آرامگاه پدرش يعقوب انتقال داد.
و نيز در كتاب «النّبوة» از «محمّد بن مسلم» روايت شده است كه: از حضرت باقر
عليه السلام پرسيدم: سرورم يعقوب چند سال در مصر به همراه يوسف زيست؟
فرمود: دو سال.
پرسيدم: در آن زمان كدامين اين دو بزرگوار حجّت خدا در روى زمين بود؟
فرمود: يعقوب حجّت خدا بود و يوسف فرمانرواى عادل و آسمانى. آن گاه افزود هنگامى
كه يعقوب جهان را بدرود گفت، پيكر او را در تابوتى به بيت المقدس آوردند و در آنجا
به خاك سپردند و پس از او حجّت خدا يوسف بود.
پرسيدم: آيا يوسف به رسالت نيز برگزيده شد؟
فرمود: آرى، آيا اين آيه را نخوانده اى كه مى فرمايد: و لقد جاءكم يوسف من قبل
بالبيّنات...(20)
و به يقين يوسف پيش از اين براى شما دليل هاى روشن و روشنگرى آورد، امّا از آنچه
او برايتان آورده بود همواره در ترديد بوديد تا آن گاه كه جهان را بدرود گفت،
گفتيد: خدا پس از او هرگز پيامبرى برنخواهد انگيخت.
و نيز در همان كتاب از حضرت صادق عليه السلام آورده اند كه فرمود:يوسف به هنگام
رفتن به زندان دوازده سال داشت و هيجده سال هم در زندان بيداد ماند و پس از آزادى
از زندان نيز هشتاد سال در مصر زيست و در يكصد و ده سالگى جهان را بدرود گفت.
پروردگارا!
خداى پرمهر پس از اينكه نعمت هاى گوناگون اين جهان را به يوسف ارزانى داشت و شب
تيره فراق را برايش به بامداد روشن وصال پيوند داد و خاندانش را بر گردش آورد و با
تحقّق بخشيدن آن رؤياى شگفت انگيز، او را به فرمانروايى و رسالت اوج بخشيد، آن
بزرگوار به ارزش هاى اين جهان بسنده نكرد و ضمن بهره ورى عادلانه و شايسته از قدرت
و امكانات اين جهان، همه را وسيله رسيدن به نعمت هاى جاودانه و فناناپذير آن جهان و
رسيدن به مقام قرب نمود و در عشق بهشت پرطراوت و زيباى خدا لحظه اى نياسود و در
آرزوى مرگ پرافتخار و اوج گرفتن به مقام قرب و پيوند با شايسته كرداران زيست، به
گونه اى كه به بيان برخى، هيچ پيامبرى پيش از او چنين آرزويى ننمود و چنين دعايى
نكرد و چنين خواسته اى از بارگاه خدا نخواست. او دست ها را نيايشگرانه به سوى آسمان
مى گشود كه:
رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ
پروردگارا، مقام والاى رسالت و نيز فرمانروايى مصر را به من ارزانى داشتى،
وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ
و دانش تعبير خواب را به من آموختى.
فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ
هان اى پديدآورده آسمان ها و زمين! و اى تويى كه آنها را بدون هيچ سابقه و نشانى
پديد آوردى؛
أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الاخِرَةِ
تو هستى كه سرپرست و تدبيرگر امور و نگهبان من در اين جهان و جهان ديگر مى باشى؛
تَوَفَّنِي مُسْلِماً
مرا مسلمان راستين از دنيا بر.
«ابن عباس» مى گويد: هيچ پيامبرى جز يوسف آرزوى مرگ و شتاب در آن نكرد، تنها او
بود كه وقتى پيروزى و سرفرازيش به او ج خود رسيد و افزون بر نعمت رسالت و نبوت و
ارزش هاى والاى معنوى، فرمانروايى پراقتدار او سامان يافت و استوار گرديد، در شوق
ديدار پروردگارش آرزوى مرگ نمود.
و پاره اى بر آنند كه مفهوم اين جمله آن است كه: پروردگارا مرا تا هنگامه مرگ بر
ايمان و اسلام ثابت قدم گردان و مرا با اسلام و ايمانى راستين از اين دنيا ببر.
وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ.
و مرا به شايسته كرداران راستين - كه پيامبران، امامان معصوم و رهروان واقعى
آنان باشند - ملحق فرما!
برخى در اين مورد آورده اند كه: پس از آنكه به مهر و لطف خدا، شب تيره و تار
فراق يوسف، به سپيده دم وصال تبديل شد و خدا خاندان يعقوب را به مصر آورد، آن حضرت
از باگاه خدا خواست تا او را با پدران شايسته كردارش در بهشت گرد آورد؛ از اين رو
اين دعا را كرد كه:پروردگارا مرا در پاداش و ثواب همرديف و هم درجه آنان قرار ده!
و برخى ديگر آورده اند كه: يوسف پس از رحلت، در تابوتى از سنگ مرمر در ميان نيل
به خاك سپرده شد؛ چرا كه پس از رحلت او در ميان مردم در مورد مكان به خاكسپارى او
كشمكش پديد آمد و هر گروه و جمعيتى بر آن شدند تا او را در شهر و ديار، يا كوچه و
خيابان خويش به خاك سپارند و از بركت پيكر پاك او براى هميشه بهره ور گردند؛ از اين
رو پس از صلاح انديشى بسيار، بر آن شدند تا او را در ميان نيل به خاك سپارند تا
بدين وسيله آب روان با گذشتن از روى تابوت او به همه شهر برسد و همه مردم در بهره
ورى از بركت پيكر پاك او برابر باشند. و اين قبر همچنان در رود نيل بود تا به وسيله
موسى به بيت المقدّس برده شد.
در آخرين آيه مورد بحث كه پايان بخش سرگذشت درس آموز يوسف است، قرآن روى سخن را
به پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله مى نمايد و مى فرمايد:
ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ
هان اى پيامبر! اين سرگذشت درس آموز يوسف از خبرهاى غيبى است كه آن را به وسيله
فرشته وحى بر تو وحى مى فرستيم تا آن را بر مردم خويش بخوانى و آنان را بياگاهانى و
نيز دليل روشنى بر درستى رسالت تو و معجزه اى ماندگار بر حقانيت دعوت تو باشد.
وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ
و تو اى پيامبر! آن گاه كه فرزندان يعقوب در كار يوسف همدست و همداستان مى شدند
تا او را به چاه بيندازند، و زمانى كه بر ضد او نقشه مى كشيدند، نزد آنان نبودى.
پرتوى از آيات
از آيات چندگانه اى كه گذشت اين نكات ارزشمند نيز دريافت مى گردد كه بسيار در
خور تعمّق است:
1 - درس بزرگى و بزرگوارى
نخست اين كه قهرمان بهترين داستان ها با همه خشونت و بى رحمى و بيدادى كه از سوى
برادران بر او رفت، افزون بر آن همه نيكى و بزرگوارى و گذشت، دو كار شگرف ديگر
انجام داد:
الف: براى زدودن شرمندگى آنان در آغازين لحظات معرفى خويش،گناه آنان را به گردن
جوانى و نادانى دوران جوانى گذاشت نه خود آنان، و فرمود:
هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون؟
ب: و در هنگام گرد آمدن خاندان يعقوب بر گرد خورشيد وجود او، گناه را به شيطان -
كه عامل درجه چندم بود - نسبت داد و فرمود:
من بعد ان نزع الشيطان بينى و بين اخوتى،
پس از اين كه شيطان ميان من و برادرانم بذر تباهى افشاند...
و بدين وسيله راه دفاع و عذرخواهى را نيز به آنان آموخت.
2 - حق شناسى
بسيارند كسانى كه پس از احساس قدرت و پيروزى چنان سرمست و مغرور مى گردند كه همه
موفقيّت ها و پيروزى ها و كاميابى ها را به حساب خويش مصادره مى كنند و ديگر نه
براى خدا حسابى باز مى كنند و نه خلق او، امّا قهرمان بهترين داستان ها اين درس حق
شناسى را داد كه همه پيروزى ها و موفقيّت ها و سرفرازى ها به لطف او و در پرتو
رعايت سنّت ها و مقررات اوست، و او سرچشمه قدرت ها، پيروزى ها، كاميابى ها و شكوه
هاست؛ ربّ قد آتيتنى...
3 - بايد نعمت هاى جاودانه را دريافت
آن گرانمايه تاريخ پس از آن همه رنج و گرفتارى، سرانجام به اوج سرفرازى پركشيد؛
از سويى از زندان ستم آزاد شد و از دگرسو از زندان اتّهام؛ از طرفى محبوب دل هاى
مردم محروم گرديد و از دگرسو مورد لطف خدا، و به رسالت برگزيده شد.
امّا در همان اوج پيروزى و برخوردارى از نعمت ها كه همه را مغرور مى سازد و دچار
آفت غفلت مى كند، او هماره به ياد خدا و سراى آخرت بود و اين درس را داد كه بايد
نعمت هاى جاودانه را دريافت و به ياد مرگ شرافتمندانه بود و درست عمل كرد و از
بيداد در حق مردم برحذر بود؛ توفّنى مسلماً...
4 - نعمت گران امنيّت
از حقوق اساسى انسانى حقّ امنيّت است:
حقّ امنيّت جسم و جان،
امنيّت حيثيّت و كرامت بشرى،
امنيّت انديشه و عقيده و فكر مترقّى،
امنيّت اجتماعى، سياسى، قضايى، فرهنگى، شغلى، اقتصادى، ... امنيّت خانه و مسكن،
و سرانجام امنيّت در ديگر شئون و جلوه هاى حيات در قلمرو عدالت و آزادى و حقوق بشر.
پيامبر فرمود:
«نعمتان مجهولتان الصّحة و الامان.»(21)
دو نعمت گرانمايه اند كه ارزش و منزلت آنها ناشناخته است: يكى امنيّت جسم از آفت
ها و بيمارى ها، و ديگر امنيّت فردى و اجتماعى و روانى و... در كران تا كران زندگى
از بيداد تجاوزگران و خشونت كيشان و خودكامگان و انحصارگران قدرت و امكانات جامعه
ها.
و فرمود:
«الاءمن و العافية نعمتان مغبون فيهما كثيرٌ من النّاس.»(22)
دو نعمت سلامتى و امنيّت، دو سرمايه گرانبها هستند كه بسيارى از مردم در مورد
آنها زيانكار و از آنها بى بهره اند.
و آيات مورد بحث نشان مى دهد كه قهرمان بهترين و زيباترين داستان ها، از ميان
همه نعمت هايى كه به گرانقدرترين ميهمان خود و مردم هديه كرد، نعمت امنيّت بود كه
فرمود: به قلمرو حكومت شايسته سالار، قانونمدار، كمال جو، نقدپذير، اصلاحگر،
نوانديش، آزادمنشانه، پاسخگو و محاسبه پذير من وارد شويد كه به خواست خدا در امنيّت
كامل خواهيد بود.
ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ.
و بدين سان اين درس را مى دهد كه حكومت و سياست و نظام و پيشوايى، در خور بزرگى
و همكارى است كه امنيّت و آزادى و رفاه و آسايش و سعادت و رشد مردم را تأمين كند و
حقوق بشر را براى همگان تضمبن نمايد، و افكار و انديشه هاى مترقى و كمال جو و رشد
يافته را قانع سازد و جذب نمايد، و نه اين كه با ابزارهاى مريى و نامريى و زور
عريان و نيمه عريان، و با ابزار سلطه و سر كوب ساختن همه چيز و همه كس اين نعمت ها
و موهبت هاى بى نظير و بى بديل را از آنان سلب نمايد و راه پيشرفت و اوج را بر روى
جامعه ببندد و انبوهى شعر و شعار دروغين و عوام پسند و انديشمند گريز و خردستيز
توليد و بى خردان و چاپلوسان و تاريك انديشان را جذب كند.(23)