تفسير الميزان جلد ۴

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۵ -


پس اين جهات و امثال آن مورد اهتمام شارع بوده و باعث شده است كه شارع اسلام حكم جواز تعدد زوجات را تشريع كند نه ترويج امر شهوترانى و ترغيب مردم به اينكه در شهوات غرق شوند و اگر اشكال كنندگان به اسلام در خصوص تشريع اين حكم انصاف مى داشتند لبه تيز حملات خود را متوجه بانيان تمدن غرب مى كردند و جا داشت اين تمدن را به ترويج فحشا و ترغيب مردان به شهوترانى متهم سازند نه اسلام را كه اجتماع را بر پايه سعادت دينى قرار داده است .
بله در تجويز تعدد زوجات اين اثر هست كه شدت حرص مرد را شكسته و تسكين مى دهد چون به قول معروف : (هر آن كس كه از چيزى منع شود به آن حريص مى گردد) و چنين كسى همى جز اين ندارد كه پرده منع را پاره و ديوار حبس را بشكند و خود را به آنچه از آن محرومش كرده اند برساند. و مردان نيز در مورد تمتع و كام گيرى از زنان چنين وضعى دارند، اگر قانون او را از غير همسر اولش منع كند حريص تر مى شود ولى اگر قانون به او اجازه گرفتن همسر دوم و سوم را بدهد، هر چند بيش از يك همسر نداشته باشد، عطش حرصش فرو مى نشيند و با خود فكر مى كند كه براى گرفتن همسر ديگر راه باز است و كسى نمى تواند مرا جلوگيرى كند، اگر روزى خود را در تنگنا ببينم از اين حق استفاده مى كنم (و اگر در تنگنا نديد مساءله را سبك و سنگين نموده ، اگر ديد گرفتن زن دوم از نظر اقتصاد و از نظر اداره دو خانه صرفه دارد مى گيرد و اگر صرفه نداشت نمى گيرد (مترجم ) ).
و همين باز بودن راه بهانه او را از ارتكاب زنا و هتك ناموس محترم مردم از دستش مى گيرد.
در ميان غربى ها بعضى از نويسندگان رعايت انصاف را نموده و گفته اند: در اشاعه زنا و فحشا بين ملتهاى مسيحى مذهب ، هيچ عاملى نيرومندتر از تحريم تعدد زوجات بوسيله كليسا نبوده است .
مسترجان ديون پورت انگليسى در كتاب عذر به پيشگاه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) و قرآن (ترجمه فاضل دانشمند آقاى سعيدى ) اين انصاف را به خرج داده است .
پاسخ اشال چهارم بر مسئله تعدد زوجات
و اما در جواب از اشكال چهارم : (كه تجويز تعدد زوجات مقام زن را در مجتمع پائين مى آورد)! بايد گفت كه هرگز چنين نيست ، همانطور كه در مباحث گذشته (يعنى در بحث علمى كه در جلد دوم عربى اين كتاب صفحه 273 پيرامون حقوق زن در اسلام داشتيم ) اثبات كرديم كه زنان در هيچ سنتى از سنتهاى دينى و يا دنيوى نه قديمش و نه جديدش همانند اسلام مورد احترام قرار نگرفته اند و هيچ سنتى از سنن قديم و جديد حقوق آنان را همچون اسلام مراعات ننموده است ، براى بيشتر روشن شدن اين مساءله مطالب مشروحى بيان خواهيم نمود.
جواز تعدد زوجات براى مرد در حقيقت و واقع امر توهين به زن و از بين بردن موقعيت اجتماعى و حقوق او نيست ، بلكه بخاطر مصالحى است كه بيان بعضى از آنها گذشت .
بسيارى از نويسندگان و دانشمندان غربى (اعم از دانشمندان مرد وزن ) به نيكى و حسن اين قانون اسلامى اعتراف نموده و به مفاسدى كه از ناحيه تحريم تعدد زوجات گريبانگير جامعه ها شده است اعتراف كرده اند، خواننده عزيز مى تواند به مظان اين نوشته ها مراجعه نمايد.
قويترين دليل مخالفين غربى در ردّ قانون نقد زوجات
قوى ترين و محكمترين دليلى كه مخالفين غربى به قانون تعدد زوجات گرفته و به آن تمسك كرده اند و در نظر دانشمندان و اهل مطالعه آب و تابش داده اند، همان گرفتاريها و مصيبتهائى است كه در خانه هاى مسلمانانى كه دو زن و يا چند زن هست مشاهده مى شود كه اين خانه ها هميشه محل داد و فرياد و حسد ورزيدن به يكديگر است . و اهل آن خانه (اعم از زن و مرد) از روزى كه زن دوم ، سوم و... وارد خانه مرد مى شوند تا روزى كه وارد خانه قبر مى گردند روى سعادت و خوشى را نمى بينند، تا جائى كه خود مسلمانان اين حسد را به نام (مرض هووها) ناميده اند.
در چنين زمانى است كه تمامى عواطف و احساسات رقيق و لطيف فطرى و طبيعى زنان ، مانند: (مهر و محبت )، (نرمخوئى )، (رقت )، (راءفت )، (شفقت )، (خيرخواهى )، (حفظ غيب )، (وفا)، (مودت )، (رحمت )، (اخلاص ) و... نسبت به شوهر و فرزندانى كه شوهر از همسر قبليش داشته و نيز علاقه به خانه و همه متعلقات آن كه از صفات غريزى زن است برگشته و جاى خود را به ضد خودش مى دهد و در نتيجه خانه را كه بايد جاى سكونت و استراحت آدمى و محل برطرف كردن خستگى تن و تالمات روحى و جسمى انسان باشد و هر مردى در زندگى روزمره اش دچار آنها مى شود به صورت گود زورخانه و معركه قتال در مى آيد، معركه اى كه در آن نه براى جان كسى احترامى هست و نه براى عرضش و نه آبرويش و نه مالش و خلاصه هيچ كس از كس ديگر در امان نيست .
و معلوم است كه در چنين خانه اى صفاى زندگى مبدل به كدورت گشته و لذت زندگى از آنجا كوچ مى كند و جاى خود را به ضرب و شتم و فحش و ناسزا و سعايت و سخن چينى و رقابت و نيرنگ مى دهد و بچه هاى چنين خانه اى نيز با بچه هاى ديگر خانه ها فرق داشته و دائما در حال اختلاف و مشاجره هستند و چه بسا كه (كارد مرد به استخوانش رسيده و همسر خود را به قتل برساند و يا) زن در صدد نابود كردن شوهر و بچه ها در مقام كشتن يكديگر و يا در صدد كشتن پدر بر آيند و پيوند خويشاوندى و قرابت و برادرى جاى خود را به انتقام و خونخواهى بدهد.
و معلوم است كه (به فرموده رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه : الحب يتوارث و البغض يتوارث ، دشمنى نسل اول خانوداه ، به نسلهاى بعدى نيز منتقل مى گردد (مترجم ) ) خونريزى و نابودى نسل و فساد خانه در نسلهاى مردى كه داراى دو زن مى باشد ادامه يابد.
از تمام اينها كه بگذريم ، آثار سوء تعدد زوجات به بيرون از خانه يعنى به جامعه نيز راه يافته و باعث شقاوت و فساد اخلاق و قساوت و ظلم و بغى و فحشا و سلب امنيت و اعتماد مى گردد. و مخصوصا كه اگر جواز طلاق را هم بر اين قانون (جواز تعدد زوجات ) اضافه كنيم بخوبى روشن مى شود كه اين دو حكم (جواز تعدد زوجات و طلاق ) كار مردان جامعه را به كجا مى كشاند؛ وقتى مرد بتواند هر كه را خواست بگيرد و هر يك از همسرانش را خواست طلاق دهد خود بخود ذوقى و شهوت پرست بار مى آيد چنين مردى جز پيروى از شهواتش و اطفاى آتش حرصش و گرفتن اين زن و رها كردن آن زن عزت دادن به اين و خوار ساختن آن ، هيچ كارى و هيچ همى ندارد و اين وضع جز تباه كردن و بدبخت ساختن نيمى از مردم جامعه (يعنى زنان ) اثر ديگرى ندارد علاوه بر اينكه با تباهى آن نصف (زنان )، نصف ديگر (مردان ) نيز تباه مى شوند.
پاسخ آنها: اشكال متوجه مسلمانان است نه اسلام !
اين بود حاصل سخنان مخالفين كه به خورد جامعه داده اند، انصافا سخن درستى است و ما قبول داريم و ليكن هيچيك از آنها بر اسلام و تشريع اسلام وارد نيست بلكه همه اش متوجه مسلمانان است .
آرى ، اگر مخالفين ، عصر و دوره اى را نشان دهند كه در آن دوره مسلمانان به حقيقت احكام دين و تعاليم آن عمل كرده باشند و در آن دوره نيز اين آثار سوء بر مساءله تعدد زوجات و جواز طلاق مترتب شده باشد آنگاه مى توانند ادعا كنند كه آثار سوء نامبرده از ناحيه جواز تعدد زوجات و طلاق است ولى با كمال تاءسف مسلمانان قرنها است كه حكومت اسلامى ندارند و آنان كه سردمداران مسلمانان بودند صالح نبودند تا مسلمانان را بر طبق تربيت اسلامى و با تعاليم عاليه آن تربيت كنند بلكه خود آن سردمداران در پرده درى و نقض قوانين و ابطال حدود دين پيشگامتر از مردم بودند و واضح است كه مردم تابع مرام پادشاهان خويشند.
و اگر ما بخواهيم در اينجا به نقل قسمتى از سرگذشت فرمانروايان و جرياناتى كه در دربار آنان جارى بوده و رسوائيهائى كه پادشاهان كشورهاى اسلامى به بار آوردند از روز مبدل شدن حكومت دينى به سلطنت و شاهنشاهى بپردازيم بايد در همين جا كتابى جداگانه در بين كتاب تفسير خود بنويسيم (و اين با وعده اختصارى كه داده ايم نمى سازد).
و كوتاه سخن آنكه اگر اشكالى هست به مسلمانان وارد است كه اجتماع خانوادگى خويش را به گونه اى ترتيب داده اند كه تاءمين كننده سعادت زندگيشان نيست و سياستى را اتخاذ مى كنند كه نمى توانند آن را پياده سازند و در پياده كردنش از صراط مستقيم منحرف نشوند تازه گناه اين آثار سوء به گردن مردان است ، نه زنان و فرزندان ، هر چند كه هر كسى مسؤ ول گناه خويش است ولى ريشه تمام اين مفاسد و بدبختى ها و خانمان براندازيها و... روش و مرام اينگونه مردان است كه سعادت خود و همسر و اولاد خود را و صفاى جو جامعه خويش را فداى شهوترانى و نادانى خود مى كنند.
و اما اسلام (همانطور كه در سابق بيان كرديم ) قانون تعدد زوجات را بدون قيد و بند تشريع نكرده و اصلا آن را بر همه مردان واجب و لازم ننموده بلكه به طبيعت و حال افراد توجه فرموده و همچنين عوارضى را كه ممكن است احيانا براى افرادى عارض شود در نظر گرفته و به بيانى كه گذشت صلاحيت قطعى را شرط نموده و مفاسد و محذورهائى را كه در تعدد زوجات وجود دارد بر شمرده و در چنين موقعيتى است كه آن را جايز دانسته ، تا مصالح مجتمع اسلامى انسانها تاءمين شود. و حكم (جواز) را مقيد به صورتى كرده است كه هيچيك از مفاسد شنيع نامبرده پيش نيايد و آن در صورتى است كه مرد از خود اطمينان داشته باشد به اينكه مى تواند بين چند همسر به عدالت رفتار كند.
پس تنها كسى كه چنين اطمينانى از خود دارد و خداى تعالى چنين توفيقى به او داده ، از نظر دين اسلام مى تواند بيش از يك زن داشته باشد. و اما آن مردانى كه (اشكال كنندگان . وضعشان را با آب و تاب نقل كرده اند كه ) هيچ عنايتى به سعادت خود و زن و فرزند خود ندارند و جز ارضاى شكم و شهوت هيچ چيزى برايشان محترم نيست و زن برايشان جز وسيله اى كه براى شهوترانى مردان خلق شده اند مفهومى ندارد آنها ارتباطى با اسلام ندارند و اسلام هم به هيچ وجه اعمالشان را امضا ننموده و از نظر اسلام اصلا زن گرفتن براى آنان با وجود اين وضعى كه دارند جايز نيست و اگر واجد شرايط باشند و زن را يك حيوان نپندارند تنها يك زن مى توانند اختيار كنند.
عدم جريان صحيح يك قانون در جامعه اى ، الزاما به معناى بطلان و فساد آن قانوننيست
علاوه بر اينكه در اصل اشكال بين دو جهت كه از نظر اسلام از هم جدا نيستند يعنى جهت تشريع و جهت ولايت خلط شده است .
توضيح اينكه : در نظر دانشمندان امروز معيار در داورى اينكه چه قانونى از قوانين موضوعه و چه سنتى از سنتهاى جاريه صحيح و چه قانون و سنتى فاسد است ،
آثار و نتايج آن قانون است كه اگر بعد از پياده شدنش در جامعه آثارش مورد پسند واقع شد آن قانون را قانونى خوب مى دانند و اگر نتايج خوبى به بار نياورد مى گويند اين قانون خوب نيست خلاصه اينكه معيار خوبى و بدى قانون را پسند و عدم پسند مردم مى دانند، حال مردم در هر سطحى كه باشند و هر دركى و ميلى كه داشته باشند مهم نيست .
و من گمان نمى كنم كه اين دانشمندان غفلت ورزيده باشند از اينكه : چه بسا مى شود كه جامعه اى داراى بعضى سنن و عادات و عوارضى باشد كه با حكم مورد بحث نسازد و اينكه بايد مجتمع را مجهز كرد به روشى كه منافى آن حكم يا آن سنت نباشد، تا مسير خود را بداند و بفهمد كه كارش به كجا مى انجامد و چه اثرى از كار او بجا مى ماند خير يا شر نفع يا ضرر؟.
چيزى كه هست اين دانشمندان در قوانين ، تنها خواست و تقاضاى جامعه را معيار قرار مى دهند. يعنى تقاضائى كه از وضع حاضر و ظاهر انديشه جامعه ناشى مى شود، حال آن وضع هر چه مى خواهد باشد و آن تفكر و انديشه هر چه مى خواهد باشد و هر استدعا و تقاضا كه مى خواهد داشته باشد. در نظر اين دانشمندان قانون صحيح و صالح چنين قانونى است و بقيه قوانين غير صالح است (هر چند مطابق عقل و فطرت باشد).
به همين جهت است كه وقتى مسلمانان را مى بينند كه در وادى گمراهى سرگردان و در پرتگاه هلاكت واقعند و فساد از سراسر زندگى مادى و معنويشان مى بارد آنچه فساد مى بينند به اسلام ، يعنى دين مسلمانان نسبت مى دهند، اگر دروغ و خيانت و بددهنى و پايمال كردن حقوق يكديگر و گسترش ظلم و فساد خانواده ها و اختلال و هرج و مرج در جامعه را مشاهده مى كنند، آنها را به قوانين دينى داير در بين ايشان نسبت مى دهند و مى پندارند كه جريان سنت اسلام و تاءثيرات آن مانند ساير سنتهاى اجتماعى است كه (با تبليغات و يا به اصطلاح روز (شستشو دادن مغز) و) متراكم كردن احساسات در بين مردم ، بر آنها تحميل مى شود.
در نتيجه از اين پندار خود نتيجه مى گيرند كه : (اسلام باعث به وجود آمدن مفسده هاى اجتماعى اى است كه در بين مسلمانان رواج يافته و تمامى اين ظلم ها و فسادها از اسلام سرچشمه مى گيرد! و حال آنكه بدترين ظلمها و نارواترين جنايتها در بينشان رايج بوده است . و به قول معروف : (كل الصيد فى جوف الفراء _ همه شكارها در جوف پوستين است ) و همچنين نتيجه اين پندار غلط است كه مى گويند: اگر اسلام دين واقعى بود و اگر احكام و قوانين آن خوب و متضمن صلاح و سعادت مردم بود، در خود مردم اثرى سعادت بخش مى گذاشت نه اينكه و بال مردم بشود.
خلط دانشمندان بين طبيعت حكم (صالح ) و (مصلح ) و حكم بين (فاسد) و (مفسد)
اين سخن ، سخن درستى نيست ، چرا كه اين دانشمندان بين طبيعت حكم (صالح ) و مصلح و همچنين حكم بين مردم فاسد و مفسد خلط كرده اند،
اسلام كه خم رنگرزى نيست اسلام مجموع معارف اعتقادى و اخلاقى است و قوانينى است عملى كه هر سه قسمت آن با يكديگر متناسب و مرتبط است و با همه تماميتش وقتى اثر مى گذارد كه مجموعش عملى شود و اما اگر كسى معارف اعتقادى و اخلاقى آن را به دست آورده و در مرحله عمل كوتاهى كند البته اثرى نخواهد داشت نظير معجونها كه وقتى يك جزء آن فاسد مى شود همه اش را فاسد مى كند و اثرى مخالف به جاى مى گذارد و نيز وقتى اثر مطلوب را مى بخشد كه بدن بيمار براى ورود معجون و عمل كردنش ‍ آماده باشد كه اگر انسانى كه آن را مصرف مى كند شرايط مصرف را رعايت نكند اثر آن خنثى مى گردد و چه بسا نتيجه و اثرى برخلاف آنچه را كه توقع داشت مى گيرد.
گيرم كه سنت اسلامى نيروى اصلاح مردم و از بين بردن سستى ها و رذائل عمومى را به خاطر ضعف مبانى قانونيش نداشته باشد سنت دموكراتيك چرا اين نيرو را نداشته و در بلوك شرق دنيا يعنى در بلاد اسلام نشين آن اثرى را كه در بلاد اروپا داشت ندارد؟ خوب بود سنت دموكراتيك بعد از ناتوانى اسلام ، بتواند ما را اصلاح كند؟ و چه شده است بر ما كه هر چه بيشتر جلو مى رويم و هر چه زيادتر براى پيشرفت تلاش مى كنيم بيشتر به عقب برمى گرديم كسى شك ندارد در اينكه اعمال زشت و اخلاق رذيله در اين عصر كه روزگار به اصطلاح تمدن ! است در ما ريشه دارتر شده با اينكه نزديك به نيم قرن است كه خود را روشنفكر پنداشته ايم در حالى كه حيوانى بى بند و بار بيش نيستيم ، نه بهره اى از عدالت اجتماعى داريم و نه حقوق بشر در بين ما زنده شده است . از معارف عالى و عمومى و بالاخره از هر سعادت اجتماعى جز الفاظى بى محتوا و دل خوش كن بهره اى نداريم ، تنها الفاظى از اين حقوق بر سر زبانهايمان رد و بدل مى شود.
و آيا مى توانيد براى اين جواب نقضى كه ما بر شما وارد كرديم پاسخى بدهيد؟ نه هرگز و جز اين نمى توانيد عذر بياوريد كه در پاسخ ما بگوئيد: به اين جهت نظام دموكراتيك نتوانسته است شما را اصلاح كند كه شما به دستورات نظام دموكراتيك عمل نكرديد تا آثار خوبى در شما به جاى بگذارد و اگر اين جواب شما درست است ، چرا در مورد مكتب اسلام درست نباشد؟.
نظامهاى دموكراتيك و كمونيستى هم نتوانسته اند موجوديت خود را حفظ كنند
از اين نيز بگذريم و فرض كنيم كه (العياذ باللّه ) اسلام به خاطر سستى بنيادش نتوانسته در دلهاى مردم راه يافته و در اعماق جامعه بطور كامل نفوذ كند و در نتيجه حكومتش در جامعه دوام نيافته و نتوانسته است به حيات خود در اجتماع اسلامى ادامه دهد و موجوديت خود را حفظ كند به ناچار متروك و مهجور شده ، ولى چرا روش دموكراتيك كه قبل از جنگ جهانى دوم مورد قبول و پسند همه عالم بود،
بعد از جنگ نامبرده از روسيه رانده شد و روش بلشويكى جايش را اشغال كرد؟!، و به فرض هم كه براى اين رانده شدن و منقلب شدن آن در روسيه به روشى ديگر عذرى بتراشند؟ چرا مرام دموكراتيك در ممالك چين ، لتونى ، استونى ، ليتوانى ، رومانى ، مجارستان و يوگسلاوى و كشورهائى ديگر به كمونيستى تبديل شد؟ و نيز چرا با اينكه ساير كشورها را تهديد مى كرد و عميقا در آنها نيز ريشه كرده بود، ناگهان اينگونه از ميان رفت ؟.
و چرا همين كمونيستى نيز بعد از آنكه نزديك به چهل سال از عمرش گذشته و تقريبا بر نيمى از جمعيت دنيا حكومت مى كرد و دائما مبلغين آن و سردمدارانش به آن افتخار مى كردند و از فضيلت آن مى گفتند و اظهار مى داشتند كه : نظام كمونيستى تنها نظامى است كه به استبداد و استثمار دموكراسى آلوده نشده و كشورهائى را كه نظام كمونيستى بر آن حاكم بود بهشت موعود معرفى مى كردند، اما ناگهان همان مبلغين و سردمداران كمونيست دو سال قبل رهبر بى نظير اين رژيم يعنى استالين را به باد سرزنش و تقبيح گرفتند و اظهار نمودند كه : حكومت 30 ساله (سى سال حكومت استالين ) حكومت زور و استبداد و برده گيرى به نام كمونيست بود. و به ناچار در اين مدت حكومت او تاءثير عظيمى در وضع قوانين و اجراى آن و ساير متعلقاتش داشت و تمامى اين انحرافات جز از اراده مستبدانه و روحيه استثمارگر و برده كشى و حكومت فردى كه بدون هيچ معيار و ملاكى هزاران نفر را مى كشت و هزاران نفر ديگر را زنده نگه مى داشت ، اقوامى را سعادتمند و اقوامى ديگر را بدبخت مى ساخت و نشاءت نمى گرفت و خدا مى داند كه بعد از سردمداران فعلى چه كسانى بر سر كار آيند و چه بر سر مردم بيچاره بياورند!.
چه بسيار سنن و آدابى كه (اعم از درست و نادرست ) در جامعه رواج داشته و سپس به جهت عوامل مختلف (كه مهمترينش خيانت سردمداران و سست اراده بودن پيروان آن مى باشد) از آن جامعه رخت بربسته است و كسى كه به كتابهاى تاريخ مراجعه كند به اين مطلب برخورد مى كند.
اى كاش مى دانستم كه (در نظر دانشمندان غربى ) چه فرقى است بين اسلام از آن جهت كه سنتى است اجتماعى و بين اين سنتها كه تغيير و تبديل يافته است و چگونه است
كه اين عذر را در سنتهاى مذكور مى پذيرند اما همان عذر را از اسلام نمى پذيرند، راستى علت اين يك بام و دو هوا چيست ؟ آرى بايد گفت كه امروز كلمه حق در ميان قدرت هول انگيز غربيان و جهالت و تقليد كوركورانه و به عبارت ديگر مرعوب شدن شرقيان از آن قدرت ، واقع شده پس نه آسمانى است كه بر او سايه افكند و نه زمينى كه او را به پشت خويش نشاند (غربى حاضر نيست حقانيت اسلام را بپذيرد، به خاطر اينكه علم و صنعتش او را مغرور ساخته است شرقى نيز نمى تواند آن را بپذيرد به خاطر آنكه در برابر تمدن غرب مرعوب شده (مترجم ) ).
چكيده سخن از مطالبى كه گذشت
و به هر حال آنچه را كه لازم است از بيانات مفصل قبلى ما متذكر شد، اين است كه تاءثير گذاشتن و تاءثير نگذاشتن و همچنين باقى ماندن و از بين رفتن يك سنت در ميان مردم چندان ارتباطى با درستى و نادرستى آن سنت ندارد تا از اين مطلب بر حقانيت يك سنت استدلال كنيم و بگوئيم كه چون اين سنت در بين مردم باقيمانده پس حق است و همچنين استدلال كنيم به اينكه چون فلان سنت در جامعه متروك و بى اثر شده است پس باطل است ، بلكه علل و اسبابى ديگر در اين باره اثر دارند.
و لذا مى بينيم هر سنتى از سنتها كه در تمامى دورانها، در بين مردم داير بوده و هست يك روز اثر خود را مى بخشد و روزى ديگر عقيم مى ماند، روزى در بين مردم باقى است و روزگارى ديگر به خاطر عواملى مختلف از ميان آن مردم كوچ مى كند، به فرموده قرآن كريم : (خداى تعالى روزگار را در بين مردم دست به دست مى گرداند، يك روز به كام مردمى و به ناكامى مردمى ديگر و روز ديگر به ناكامى دسته اول و به كام دسته دوم ميچرخاند، تا معلوم كند كه افراد با ايمان چه كسانند، تا همانها را گواه بر سايرين قرار دهد).
و سخن كوتاه اينكه قوانين اسلامى و احكامى كه در آن هست بر حسب مبنا و مشرب با ساير قوانين اجتماعى كه در بين مردم داير است تفاوت دارد و آن تفاوت اين است كه قوانين و سنتهاى بشرى به اختلاف اعصار و دگرگونيها كه در مصالح بشر پديد مى آيد، دگرگون مى شود. و ليكن قوانين اسلامى به خاطر اينكه مبنايش مصالح و مفاسد واقعى است اختلاف و دگرگونگى نمى پذيرد، نه واجبش و نه حرامش ، نه مستحبش و نه مكروهش و نه مباحش چيزى كه هست اينكه : كارهائى را در اجتماع يك فرد مى تواند انجام بدهد و يا ترك نمايد و هر گونه تصرفى را كه مى خواهد مى تواند بكند و مى تواند نكند، بر زمامدار جامعه اسلامى است كه مردم را به آن عمل _ اگر واجب است _ وا دارد _ و اگر حرام است _ از آن نهى كند و...، كانه جامعه اسلامى يك تن واحد است و والى و زمامدار نيروى فكرى و اداره كننده او است .
بنابراين اگر جامعه اسلامى داراى زمامدار و والى باشد، مى تواند مردم را از ظلمهائى كه شما در جواز تعدد زوجات شمرديد نهى كند و از آن كارهاى زشتى كه در زير پوشش تعدد زوجات انجام مى دهند جلوگيرى نمايد و حكم الهى به جواز تعدد زوجات به حال خود بماند و آن فسادها هم پديد نيايد.
آرى حكم جواز تعدد زوجات يك تصميم و حكمى است دائمى كه به منظور تاءمين مصالح عمومى تشريع شده نظير تصميم يك فرد به اينكه تعدد زوجات را به خاطر مصلحتى كه براى شخص او دارد ترك كند كه اگر او به خاطر آن مصلحت چند همسر نگيرد حكم خدا را تغيير نداده و نخواسته است با اين عمل خود بگويد تعدد زوجات را قبول ندارم ، بلكه خواسته است بگويد اين حكم حكمى است مباح و من مى توانم به آن عمل نكنم .
بحث علمى ديگر (مربوط به تعدد زوجاترسول الله (ص ) )
يكى ديگر از اعتراضاتى كه (از سوى كليسا) بر مساءله تعدد زوجات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شده اين است كه (اصحاب كليسا) گفته اند: تعدد زوجات جز حرص در شهوترانى و بى طاقتى در برابر طغيان شهوت هيچ انگيزه ديگرى ندارد و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) براى همين جهت تعدد زوجات را براى امتش تجويز كرد و حتى خودش به آن مقدارى كه براى امت خود تجويز نموده (چهار همسر) اكتفا ننموده و عدد همسرانش را به نه نفر رسانيد.
اين مساءله به آيات متفرقه زيادى از قرآن كريم ارتباط پيدا مى كند كه اگر ما بخواهيم بحث مفصلى كه همه جهات مساءله را فرا گيرد آغاز كنيم ، على القاعده بايد اين بحث را در تفسير يك يك آن آيات بياوريم و به همين جهت گفتگوى مفصل را به محل مناسب خود مى گذاريم و در اينجا بطور اجمال اشاره اى مى نمائيم :
ابتدا لازم است كه نظر ايراد و اشكال كننده را به اين نكته معطوف بداريم كه تعدد زوجات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به اين سادگى ها كه آنان خيال كرده اند نبوده و انگيزه آن جناب از اين كار زياده روى در زن دوستى و شهوترانى نبوده است ، بلكه در طول زندگى و حياتش هر يك از زنان را كه اختيار مى كرده به طرز خاصى بوده است .
اولين ازدواج آن حضرت با خديجه كبرا عليهاالسلام بوده ، و حدود بيست سال و اندى از عمر شريفش را (كه تقريبا يك ثلث از عمر آنجناب است ) تنها با اين يك همسر گذراند و به او اكتفا نمود، كه سيزده سال از اين مدت بعد از نبوت و قبل از هجرتش (از مكه به مدينه ) بوده .
آنگاه _ در حالى كه _ هيچ همسرى نداشت _ از مكه به مدينه هجرت نموده و به نشر دعوت و اعلاى كلمه دين پرداخت و آنگاه با زنانى كه بعضى از آنها باكره و بعضى بيوه و همچنين بعضى جوان و بعضى ديگر عجوز و سالخورده بودند ازدواج كرد و همه اين ازدواجها در مدت نزديك به ده سال انجام شد و پس از اين چند ازدواج ، همه زنان بر آن جناب تحريم شد، مگر همان چند نفرى كه در حباله نكاحش بودند. و معلوم است كه چنين عملى با اين خصوصيات ممكن نيست با انگيره عشق به زن توجيه شود، چون نزديكى و معاشرت با اينگونه زنان آن هم در اواخر عمر و آن هم از كسى كه در اوان عمرش ولع و عطشى براى اين كار نداشته نمى تواند انگيزه آن باشد.
علاوه بر اينكه هيچ شكى نداريم در اينكه بر حسب عادت جارى ، كسانى كه زن دوست و اسير دوستى آنان و خلوت با آنانند، معمولا عاشق جمال و مفتون ناز و كرشمه اند كه جمال و ناز و كرشمه در زنان جوان است كه در سن خرمى و طراوتند و سيره پيامبر اسلام از چنين حالتى حكايت نمى كند و عملا نيز ديديم كه بعد از دختر بكر، با بيوه زن و بعد از زنان جوان با پيره زن ازدواج كرد، يعنى بعد از ازدواج با عايشه و ام حبيبه جوان ، با ام سلمه سالخورده و با زينب دختر جحش ، كه در آن روز بيش از پنجاه سال از عمرشان گذشته بود ازدواج كرد.
از سوى ديگر زنان خود را مخير كرد بين بهره ورى و ادامه به زندگى با آن جناب و سراح جميل ، يعنى طلاق و در صورت ادامه زندگى با آن حضرت ، آنان را بين زهد در دنيا و ترك خود آرائى و تجمل مخير نمود _ اگر منظورشان از همسرى با آن جناب ، خدا و رسول و خانه آخرت باشد _ و اگر منظورشان از آرايش و تمتع و كام گيرى از آن جناب دنيا باشد آيه زير شاهد بر همين داستان است : (يا ايها النّبىّ قل لازواجك ان كنتن تردن الحيوه الدنيا و زينتها فتعالين امتّعكنّ و اسرحكن سراحا جميلا و ان كنتن تردن اللّه و رسوله و الدّار الاخرة فان اللّه اعد للمحسنات منكن اجرا عظيما) و اين معنا هم بطورى كه ملاحظه مى كنيد با وضع مرد زن دوست و جمال پرست و عاشق وصال زنان ، نمى سازد، (چون چنين مردى هرگز حاضر نيست زنى را كه سالها عاشقش بوده و به زحمت به وصالش رسيده ، چنين آسان از دست بدهد (مترجم ) ).
پس براى يك دانشمند اهل تحقيق اگر انصاف داشته باشد راهى جز اين باقى نمى ماند كه تعدد زوجات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و زن گرفتنش در اول بعثت و اواخر عمر را با عواملى ديگر غير زن دوستى و شهوترانى توجيه كند.
ازدواجهاى پيامبر (ص ) هر كدام جهت هدف و غرض خاص انجام گرفته است
(و اينك در توجيه آن مى گوئيم ): رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با بعضى از همسرانش به منظور كسب نيرو و به دست آوردن اقوام بيشتر و در نتيجه به خاطر جمع آورى يار و هوادار بيشتر ازدواج كرد و با بعضى ديگر به منظور جلب نمودن و دلجوئى و در نتيجه ايمن شدن از شر خويشاوند آن همسر ازدواج فرمود و با بعضى ديگر به اين انگيزه ازدواج كرد كه هزينه زندگيش را تكفل نمايد و به ديگران بياموزد كه در حفظ ارامل و پير زنان از فقر و مسكنت و بى كسى كوشا باشند و مؤ منين رفتار آن جناب را در بين خود سنتى قرار دهند و با بعضى ديگر به اين منظور ازدواج كرد كه با يك سنت جاهليت مبارزه نموده و عملا آن را باطل سازد كه ازدواجش با (زينب ) دختر (جحش ) به همين منظور بوده است ، چون او نخست همسر زيد بن حارثه (پسر خوانده رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بود و زيد او را طلاق داد و از نظر رسوم جاهليت ازدواج با همسر پسر خوانده ممنوع بود چون پسر خوانده در نظر عرب جاهلى حكم پسر داشت همانطور كه يك مرد نمى تواند همسر پسر صلبى خود را بگيرد، از نظر اعراب ازدواج با همسر پسر خوانده نيز ممنوع بود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با زينب ازدواج كرد تا اين رسم غلط را براندازد و آياتى از قرآن در اين باب نازل گرديد.
و ازدواجش با (سوده ) دختر (زمعه ) به اين جهت بوده كه وى بعد از بازگشت از هجرت دوم از حبشه همسر خود را از دست داد و اقوام او همه كافر بودند و او اگر به ميان اقوامش برمى گشت يا به قتلش مى رساندند و يا شكنجه اش مى كردند و يا بر گرويدن به كفر مجبورش مى كردند لذا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) براى حفظ او از اين مخاطر با او ازدواج نمود.
و ازدواجش با (زينب ) دختر (خزيمه ) اين بود كه همسر وى عبداللّه بن جحش در جنگ احد كشته شد و او زنى بود كه در جاهليت به فقرا و مساكين بسيار انفاق و مهربانى مى كرد و به همين جهت يكى از بانوان آبرومند و سرشناس آن دوره بود و او را مادر مساكين ناميده بودند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خواست با ازدواج با وى آبروى او را حفظ كند (و فضيلت او را تقدير نمايد).
و انگيزه ازدواجش با (ام سلمه ) اين بود كه وى نام اصليش (هند) بود و قبلا همسر عبداللّه بن ابى سلمه پسر عمه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )
و برادر شيرى آن جناب بود و اولين كسى بود كه به حبشه هجرت كرد، زنى زاهده و فاضله و ديندار و خردمند بود، بعد از آنكه همسرش از دنيا رفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به اين جهت با او ازدواج كرد كه زنى پير و داراى ايتام بود و نمى توانست يتيمان خود را اداره كند.
و ازدواجش با (صفيه ) دختر (حى بن اخطب ) بزرگ يهوديان بنى النضير به اين علت صورت گرفت كه پدرش ابن اخطب در جنگ بنى النضير كشته شد و شوهرش در جنگ خيبر به دست مسلمانان به قتل رسيده بود و در همين جنگ در بين اسيران قرار گرفته بود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) او را آزاد كرد و سپس به ازدواج خودش درآورد تا به اين وسيله هم او را از ذلت اسارت حفظ كرده باشد و هم داماد يهوديان شده باشد. و يهود به اين خاطر دست از توطئه عليه او بردارند.
و سبب ازدواجش با جويريه كه نام اصليش (بره ) و دختر (حارث ) بزرگ يهوديان بنى المصطلق بود بدين جهت بود كه در جنگ بنى المصطلق مسلمانان دويست خانوار از زنان و كودكان قبيله را اسير گرفته بوند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با جويريه ازدواج كرد تا با همه آنان خويشاوند شود، مسلمانان چون اوضاع را چنين ديدند گفتند: همه اينها خويشاوندان رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) هستند و سزاوار نيست اسير شوند ناگزير همه را آزاد كردند و مردان بنى المصطلق نيز چون اين رفتار را بديدند تا آخرين نفر مسلمان شده و به مسلمين پيوستند و در نتيجه جمعيت بسيار زيادى به نيروى اسلام اضافه شد و اين عمل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و آن عكس العمل قبيله بنى المصطلق اثر خوبى در دل عرب به جاى گذاشت .
و ازدواجش با (ميمونه ) كه نامش (بره ) و دختر (حارث هلاليه ) بود به اين خاطر بود كه وى بعد از مرگ شوهر دومش ‍ ابى رهم پسر عبدالعزى ، خود را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بخشيد تا كنيز او باشد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) _ در برابر اين اظهار محبت او را آزاد كرد و با او ازدواج نمود و اين بعد از نزول آيه اى بود كه در اين باره نازل شد.
و سبب ازدواجش با (ام حبيبه ) (رمله ) دختر (ابى سفيان ) اين بود كه وقتى با همسرش عبيداللّه بن جحش در دومين بار به حبشه مهاجرت نمود شوهرش در آنجا به دين نصرانيت در آمد و خود او در دين اسلام ثبات قدم به خرج داد. و اين عملى است كه بايد از ناحيه اسلام قدردانى بشود از سوى ديگر پدرش از سرسخت ترين دشمنان اسلام بود و همواره براى جنگيدن با مسلمين لشكر جمع مى كرد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با او ازدواج كرد تا هم از عمل نيكش قدردانى شود و هم پدر او دست از دشمنى با او بردارد و هم خود او از خطر محفوظ بماند.
ازدواجش با (حفصه ) دختر عمر نيز بدين جهت بود كه شوهر او خنيس بن خداقه در جنگ بدر كشته شد و او بيوه زن ماند. و تنها همسرى كه در دختريش با آن جناب ازدواج كرد عايشه دختر ابى بكر بود.
بنابراين اگر در اين حصوصيات و در جهاتى كه از سيره آن جناب در اول و آخر عمرش در اول بحث آورديم و در زهدى كه آن جناب نسبت به دنيا و زينت دنيا داشت و حتى همسران خود را نيز بدان دعوت مى كرد دقت شود، هيج شكى باقى نمى ماند در اينكه ازدواجهاى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نظير ازدواجهاى مردم نبوده ، به اضافه اينكه رفتار آن جناب با زنان و احياى حقوق از دست رفته آنان در قرون جاهليت و تجديد حرمت به باد رفته شان و احياى شخصيت اجتماعيشان ، دليل ديگرى است بر اينكه آن جناب زن را تنها يك وسيله براى شهوترانى مردان نمى دانسته و تمام همش اين بوده كه زنان را از ذلت و بردگى نجات داده و به مردان بفهماند كه زن نيز انسان است حتى در آخرين نفس عمرش نيز سفارش آنان را به مردان كرده و فرمود: (الصلوة الصلوة و ما ملكت ايمانكم لاتكلّفوهم ما لايطيقون ، اللّه اللّه فى النّساء فانّهنّ عوان فى ايديكم )، (تا آخر حديث ) و سيره اى كه آن جناب در رعايت عدالت بين زنان و حسن معاشرتشان و مراقبت حال آنان داشت مختص به خود آن جناب بود كه انشاءالله در مباحث آينده كه درباره سيره آن جناب بحث خواهيم كرد، رواياتى و اشاره اى به اين جهت نيز مى آوريم و اما اينكه چرا براى آن جناب بيش از چهار زن جايز بوده ، پاسخش اين است كه اين حكم مانند روزه وصال يعنى چند روز به يك افطار روزه گرفتن ، از مختصات آن جناب است و براى احدى از امت جايز نيست و اين مساءله براى همه امت روشن بود و به همين جهت دشمنان مجال نداشتند كه به خاطر آن و به جهت تعدد زوجات بر آن جناب خرده بگيرند، با اينكه همواره منتظر بودند از او عملى برخلاف انتظار ببينند و آن را جار بزنند.
سوره نساء، آيات 10 _ 7


للرجال نصيب ممّا ترك الولدان و الاقربون و للنساء نصيب ممّا ترك الولدان و الاقربون ممّا قل منه او كثر نصيبا مفروضا(7)
و اذا حضر القسمه اولوا القربى و اليتمى و المسكين فارزقوهم منه و قولوا لهم قولا معروفا(8)
و ليخش الّذين لو تركوا من خلفهم ذريه ضعفا خافوا عليهم فليتقوا اللّه و ليقولوا قولا سديدا(9)
ان الذين ياكلون امول اليتمى ظلما انما ياكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا(10)


ترجمه آيات .
براى فرزندان ذكور سهمى از ماترك ابوين و خويشان است و براى فرزندان اناث نيز سهمى از تركه چه مال اندك باشد و چه بسيار نصيب هر كسى از آن تركه (در كتاب حق ) معين گرديده است و چون در تقسيم تركه ميت از خويشان ميت و يتيمان و فقيران اشخاصى حاضر آيند به چيزى از آن مال ، آنها را روزى دهيد و با آنان سخن نيكو و دلپسند گوئيد و بايد بندگان از مكافات عمل خود بترسند و با يتيمان مردم نيك رفتار باشند كسانى كه مى ترسند كودكان ناتوان از آنها باقى ماند و زيردست مردم شوند پس بايد از خدا بترسند و سخن به اصلاح و درستى گويند و راه عدالت پويند آنان كه مال يتيمان را به ستمگرى مى خورند در حقيقت آنها در شكم خود آتش جهنم فرو مى برند و به زودى به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد.
بيان آيات
از اين آيه قانون احكام ارث آغاز مى شود و آيات قبل جنبه مقدمه براى اين تشريع را داشت و قبل از بيان تفصيلى و تك تك مسائل آن ، بيانى اجمالى و مجموعى آورد تا به منزله قاعده كلى بوده باشد و بفهماند كه بعد از ثبوت ولادت يك فرد از فردى ديگر و يا خويشاونديش با او ديگر كسى بطور ثابت و دائم از ارث محروم نيست و ديگر مثل ايام جاهليت اطفال صغير ميت و زن او از ارث محروم نيست و علاوه بر اثبات اين قاعده مردم را تحذير هم كرد از اينكه يتيمان مردم را از ارث محروم نكنند كه بى بهره كردن يتيم از ارث مستلزم آن است كه ساير ورثه ، اموال آنان را به ظلم بخورند و در جاى ديگر اين نهى را تشديد كرده بود و با اين بيانات مساءله رزق دادن يعنى دادن سهمى از اموال ميت به خويشاوندان و ايتام و مساكين را در صورتى كه هنگام تقسيم ارث حاضر باشند، بيان كرد و فرمود: به اينان هر چند وارث نيستند سهمى از مال بدهيد.


للرّجال نصيب ممّا ترك الوالدان و الاقربون ...


كلمه (نصيب ) به معناى بهره و سهم است و اصل آن از (نصب ) است كه به معناى بپا داشتن است و بهره و سهم را به اين مناسبت نصيب خوانده اند كه هر سهمى هنگام تقسيم از ساير اموال جدا مى شود تا با آن مخلوط نگردد و كلمه (تركه ) به معناى مالى است كه بعد از مرگ يك انسان از او باقى مى ماند كانه ميت آن را ترك مى كند و سپس از دنيا كوچ مى نمايد، پس استعمال اصلى اين كلمه استعاره اى بوده و به تدريج متداول و معمول شده و كلمه (اقربون ) به معناى خويشاوندان است كه نسبت به انسان قريب و نزديك هستند و اگر در ميان (اقربا) و (اولى القربى ) و (اقربون ) و امثال آنها در اينجا كلمه (اقربون ) را انتخاب كرد براى اين بود كه دلالت كند بر ملاك ارث و اينكه اگر وارث ، ارث مى برد به خاطر نزديك بودن به ميت است ، در نتيجه هركس كه نزديك تر است در بردن ارث مقدم تر است كه انشاءالله بحثش در تفسير جمله (آباوكم و ابناوكم لا تدرون ايهم اقرب لكم نفعا)، مى آيد و كلمه (فرض ) به معناى قطع هر چيز محكم و جدا كردن بعضى از آن ، از بعضى ديگر است و به همين جهت در معناى (وجوب ) استعمال مى شود،
براى اينكه انجام دادنش واجب و امتثال امرش قطعى و معين است و نه مردد در اينجا نيز سهم و نصيبى كه فرض شده ادايش معين و قطعى است .
تاءسيس قانون كلى ارث و زمينه سازى براى تشريع حكم وراثت
در اين آيه شريفه حكمى كلى و سنتى جديد تشريع شده كه در اذهان مكلفين غير ماءنوس و ناآشنا است چرا كه مساءله وراثت ، آنگونه كه در اسلام تشريع شده هيچ نظيرى نداشته است بلكه عادات و رسوم بر اين جارى بود كه عده اى از وراث ، محروم از ارث باشند و اين مرام آنقدر رايج بود كه گوئى يك طبيعت ثانوى براى مردم به وجود آمده است بطورى كه اگر خلاف آن را مى شنيدند عواطفشان تحريك مى شد (البته عواطف كاذبى كه در اين مورد داشتند).
و به همين جهت خداى تعالى قبل از تشريع حكم وراثت ، براى اينكه عواطف كاذب آنان جريحه دار نشود و زمينه پذيرش قانون ارث اسلامى در آنان به وجود آيد نخست حب فى اللّه و ايثار دينى را در بين مؤ منين تحكيم نموده و بين آنان عقد اخوت و برادرى برقرار كرد و سپس توارث بين دو برادر را تشريع نمود و سرانجام بدين وسيله رسمى را كه قبلا در ارث بردن وجود داشت نسخ كرد و مؤ منين را از تعصب ريشه دار و قديمى نسبت به آن رسوم و عادات نجات داد.
آنگاه ، بعد از آنكه استخوان بندى دين محكم شد و حكومت دين روى پاى خود ايستاد، توارث بين ارحام را تشريع كرد اسلام قانون ارث را زمانى تشريع كرد كه عده اى كافى از مؤ منين آن تشريع را با بهترين وجه لبيك گفتند.
و با اين مقدمه اى كه از نظرتان گذشت ، واضح شد كه آيه شريفه ، در مقام تصريح و برطرف كردن هر گونه شبهه و توهم است و خواسته است با جمله : (للرجال نصيب ممّا ترك الوالدان و الاقربون ) يك قانون و قاعده كلى تاءسيس كند و بنابراين حكم اين آيه مطلق بوده و به حالى از احوال يا به وصفى از اوصاف و... مقيد نيست ، همچنانكه موضوع اين حكم نيز كه مردان باشند عام است و به هيچ خصوصيت متصلى تخصيص نخورده است در نتيجه مردان آينده يعنى پسران صغير هم مانند مردان فعلى نصيب مى برند.
بعد از تاءسيس آن قاعده مى فرمايد: (و للنساء نصيب ممّا ترك الوالدان و الاقربون ) اين جمله نيز مانند جمله قبلى تاءسيس قاعده است و نيز مانند آن عام است و شائبه هيچ تخصيصى در آن نيست در نتيجه شامل همه زنان مى شود بدون هيچ تخصيصى و يا تقييدى .
نكته اى كه تذكرش لازم است ، اين است كه در جمله اول عبارت (ممّا ترك الوالدان و الاقربون ) را آورده بود و جا داشت در جمله دوم به آوردن ضمير اكتفا نموده و بفرمايد: (و للنساء نصيب منه )
(براى مردان سهمى است از اموالى كه پدران و مادران و خويشاوندان بجا مى گذارند و براى زنان نيز سهمى است از آن ) ولى اينطور نفرمود بلكه دوباره عبارت : (ممّا ترك الوالدان و الاقربون ) را آورد و اين به خاطر آن بود كه حق تصريح و فاش گوئى را ادا كرده باشد. و جاى هيچ ترديدى باقى نگذارد. و باز به همين منظور عبارت : (ممّا قل منه او كثر) را اضافه كرد تا بيشتر توضيح داده باشد و بفهماند: (به صرف اينكه ارث فلان مسلمان اندك است نبايد باعث شود كه در تقسيم آن مسامحه كنند).
و در آخر فرمود: (نصيبا مفروضا) و با در نظر گرفتن اينكه (نصيبا) تا آخر حال از كلمه (نصيب ) مى باشد چون هر چند كه آن كلمه به معناى سهم و قسمت است ، ولى معناى مصدرى نيز در آن نهفته است در نتيجه اين حال از نظر معنا تاءكيدى بر روى تاءكيد و زيادتى در تصريح و رفع ابهام است ، ابهام از اينكه سهام ارث مشخص شده و قطعى است ، نه اشتباهى در آن وجود دارد و نه ابهامى .
دو جهت در آيه ارث مورد استدلال است : عام بودن آن ، عدمعول در فرائض
و به خاطر اين دو جهت : يعنى (عموميت حكم آيه ) و (نبودن ابهام در آن )، به اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه حكم ارث عموميت دارد و حتى شامل تركه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم مى شود (اين سخن در مقابل كسانى كه به استناد حديثى جعلى گفته اند: اموال رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بعد از رحلتش صدقه است (مترجم ) ).
و نيز استدلال كرده اند بر اينكه در فرائض يعنى سهام معين شده عول نيست (در مقابل كسانى كه قائل به عول در فرائضند يعنى مى گويند: هر جا سهام وارثان از مال بيشتر شد، سهام را خردتر مى كنيم تا نقيصه به همه سهام وارد شود مثلا اگر زنى از دنيا رفت و پدر و مادر يك دختر و شوهرش را به جاى گذاشت فرض و سهم يك دختر نصف (و به عبارت ديگر شش دوازدهم ) است و سهم پدر و مادر ثلث (و يا چهار دوازدهم ) است و سهم شوهر يك چهارم (و يا سه دوازدهم ) است و در نتيجه جمع 6 و 4 و 3 به عدد 13 مى رسد، در حالى كه مخرج ما دوازده است در اينجا قائلين به عول گفته اند: از همان آغاز مخرج كسر را عدد سيزده مى گيريم و مال را به سيزده سهم تقسيم مى كنيم ليكن (اماميه عول را باطل مى دانند و نقيصه را تنها داخل در سهم پدر و خويشاوندان او و دختران انداخته و بقيه سهام را تمام و كامل مى گيرد) زيرا معتقد است به اينكه همانطور كه از آيه استفاده كرديم هيچ شبهه و خلطى در سهام نيست .


و اذا حضر القسمه اولوا القربى ...


از ظاهر آيه چنين بر مى آيد كه مراد از (حاضر بودن قسمت ) اين است كه خويشاوندان ميت كه به خاطر وجود طبقات جلوتر ارث نمى برند اگر در حال تقسيم ارث حاضر باشند،
ورثه بايد چيزى از ارث به آنان بدهند، نه اينكه بعضى پنداشته اند كه مراد حاضر بودن نزد صاحب مال در هنگام وصيتش و يا در هنگام مردنش باشد، چون عبارت آيه خيلى روشن است كه به معناى حاضر بودن در هنگام قسمت است .
و بنابراين منظور از (اولوا القربى ) خويشاوندان فقير ميت خواهد بود چون در آيه در رديف يتامى و مساكين ذكر شده اند و لحن جمله : (فارزقوهم منه و قولوا لهم قولا معروفا) كه لحن تحريك عواطف و دعوت به رحم و ارفاق است ، نيز شاهد بر اين معنا است در نتيجه خطاب در آيه ، متوجه اولياى ميت و كسانى است كه از او ارث مى برند.
مفسرين اختلاف كرده اند در اينكه ادا كردن (رزق )، در آيه مذكور واجب است يا مستحب ؟ چون اين بحث مربوط به فقه است ، متعرض آن نمى شويم ، همچنانكه در اصل آيه مورد بحث اختلاف كرده اند در اينكه آيا محكم است و يا بوسيله آياتى كه طبقات ارث را مشخص مى كند نسخ گرديده است ؟ (زيرا به حكم آيات ارث ، با بودن خويشاوند طبقه اول طبقه دوم ارث نمى برد و به حكم آيه مورد بحث به همه خويشاوندان در صورتى كه در حين تقسيم ارث وجود داشته باشند سهم داده مى شود (مترجم )).
ليكن _ هيچ انگيزه و موجبى براى نسخ در كار نيست ، زيرا تناقضى بين آن دو وجود ندارد آيات ارث فريضه و سهم هر يك از وارثان را معين مى كند و اين آيه دلالت دارد بر اينكه غير ورثه اجمالا رزقى مى برد، اما اين معنا را كه اين ارث بردن بطور وجوب است يا مستحب و آيا اندازه آن چه مقدار است و... نمى رساند. پس هيچ دليلى وجود ندارد كه آيات ارث را ناسخ آن بدانيم مخصوصا در صورتى كه دادن رزق به غير وارث مستحب باشد همچنانكه آيه نامبرده ، تا حدى خالى از ظهور در اين معنا نيست .


و ليخش الّذين لو تركوا من خلفهم ذريه ضعافا خافوا عليهم ...


كلمه (خشيت ) به معناى تاءثر قلبى است از چيزى كه انسان از اتفاق افتادن آن ترس دارد البته تاءثرى كه همراه با اهميت باشد، يعنى آن امر در نظر انسان امرى عظيم و خطرى بزرگ جلوه كند.
و كلمه (سداد) كه مصدر كلمه (سديد) است وقتى در مورد سخن استعمال شود، به معناى سخن صواب و مستقيم است .
و بعيد نيست كه مضمون اين آيه به نحوى متعلق و مربوط به آيه : (للرجال نصيب ...) بوده باشد چرا كه در كل شامل ارث يتيمان است . پس در حقيقت اين سياق تهديدى است بر متجاوزين به ارث اطفال پدر مرده . و با در نظر داشتن اين معنا جمله : (وليقولوا قولا سديدا...)
كنايه است از اتخاذ روش صحيح عملى در مورد ايتام و ترك طريقه ناصحيح سخن ساده تر اينكه : منظور از (قول ) روش عملى است نه سخن ، مى فرمايد: بايد اين طريقه را (يعنى طريقه محروم كردن ايتام و خوردن اموال و پايمال كردن حقوق آنان را) ترك كنند و مى توان قول را كنايه از (رفتار) گرفت براى اينكه غالبا بين گفتار و رفتار ملازمه هست يعنى گاهى از (قول ) به (رفتار) تعبير مى شود همچنانكه در جاى ديگر قرآن نيز اين تعبير آمده آنجا كه فرموده : (و قولوا للناس حسنا) در اين آيه (رفتار نيك با مردم ) را تعبير كرده (به قول نيك ) و مؤ يد اينكه منظور از قول در آيه رفتار است اين است كه آن را با كلمه (سديد) توصيف كرد با اينكه ممكن بود كلماتى امثال (معروف ) و (نرم ) (لين ) توصيف كند، چون كلمه : (قول ) اگر با صفت (سديد) توصيف شود ظاهر در اين معنا خواهد بود كه : چنين قولى قابل آن هست كه به آن معتقد شوند و بر طبقش عمل كنند و اگر با صفت (معروف ) و يا (نرم ) توصيف شود ظهور در اين خواهد داشت كه : قول معروف و قول لين قابل آن هست كه كرامت و حرمت انسانها را حفظ كند.
آنچه بر سر ايتام مى آوريد عاقبت بر سر ايتام خود خواهد آمد
به هر حال ظاهر جمله : (الّذين لو تركوا من خلفهم ذريّة ضعافا خافوا عليهم ) اين است كه مى خواهد رحمت و راءفت بر اطفال صغار و ناتوان و بى سرپرست را تمثيل كند، اطفال بى كسى كه تحت تكفل كسى نيستند و كسى را ندارند كه امورشان را اداره نموده و منافعشان را جلب و ضررهايشان را رفع كند و ذلت و بيچارگى را از آنان دور سازد. و اين را هم بايد دانست كه تخويف و تهديد مستفاد از آيه مورد بحث مخصوص به كسانى نيست كه در حال حاضر خودشان نيز ذريه ضعاف و ناتوان دارند، چون فرموده : (لو تركوا _ اگر به جاى بگذارند) و نفرمود: (لو تركوا ذريتهم الضعاف _ اگر ذريه ضعاف خود را به جاى بگذارند) پس ‍ اين جمله تمثيلى است كه به منظور بيان حال آورده شده و مراد از آن كسانى هستند كه وضعى چنين و چنان دارند يعنى در دلهايشان رحمت انسانيت وجود دارد و نسبت به ذريه هاى ناتوان و پدر مرده راءفت و شفقت دارند و اينگونه افراد همان ناس هستند (و آنها كه چنين نيستند انسان نيستند) مخصوصا مسلمانان كه مؤ دب به ادب خدا و متخلق به اخلاق اويند در نتيجه مى توان گفت كه معنا چنين مى شود: (و ليخش النّاس و ليتقوا اللّه فى امر اليتامى فانهم كايتام انفسهم ذريه ضعاف يجب ان يخاف عليهم مردم اگر انسانيت داشته باشند _ بايد دلواپس باشند و از خدا در امر ايتام پروا كنند چرا كه يتيمهاى مردم نيز مانند يتيمان خود او ذريه اى ضعيف و شايسته ترحمند پس بايد نگران حال آنان بود)
و به وضع آنان اعتنا ورزيد تا مورد ظلم قرار نگيرند و به حقوقشان تجاوز نشود پس زمينه گفتار آيه زمينه اين معنا است كه هركس ‍ نگران ذلت است و از خوارى مى ترسد بايد براى جلوگيرى از آن برخيزد و همه انسانها اين نگرانى را دارند.

next page

fehrest page

back page