تفسير الميزان جلد ۴
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۱۰ -
كه از همه آنها
استفاده مى شود دين يك صبغة و روش اجتماعى است كه خداى تعالى مردم را به قبول آن
وادار نموده چون كفر را براى بندگان خود نمى پسندد و اقامه دين را از عموم مردم
خواسته است پس مجتمعى كه از مردم تشكيل مى يابد اختيارش هم به دست ايشان است بدون
اينكه بعضى بر بعضى ديگر مزيت داشته باشند و يا زمام اختيار به بعضى از مردم اختصاص
داشته باشد و از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) گرفته تا پائين همه در مسؤ وليت
امر جامعه برابرند و اين برابرى از آيه زير به خوبى استفاده مى شود:
(انى لااضيع عمل عامل منكم من ذكر اوانثى بعضكم من بعض
).
چون اطلاق آيه دلالت دارد بر اينكه هر تاءثير طبيعى كه اجزاى جامعه اسلامى در
اجتماع دارد، همانطور كه تكوينا منوط به اراده خدا است تشريعا و قانونا نيز منوط به
اجازه او است و او هيچ عملى از اعمال فردفرد مجتمع را بى اثر نمى گذارد و در جاى
ديگر قرآن مى خوانيم : (ان الارض لله
يورئها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين ).
بله تفاوتى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با ساير افراد جامعه دارد اين است
كه او صاحب دعوت و هدايت و تربيت است (يتلوا
عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة )
پس آن جناب نزد خداى تعالى متعين است براى قيام بر شان امت ولايت و امامت و سرپرستى
امور دنيا و آخرتشان مادام كه در بينشان باشد.
تفاوتهاى حكومت اسلامى با نظامهاى حكومتى ديگر
ليكن چيزى كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد اين است كه اين طريقه و رژيم از
ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است كه مال خدا را غنيمت صاحب
تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته اجازه مى دهد،
هر كارى كه خواست با اموال عمومى بكند و هر حكمى كه دلش خواست در بندگان خدا براند
چون رژيم حكومتى اسلام يكى از رژيم هائى نيست كه براساس بهره كشى مادى وضع شده باشد
و حتى دموكراسى هم نيست چون با دموكراسى فرق هاى بسيار روشن دارد كه به هيچ وجه نمى
گذارد آن را نظير دموكراسى بدانيم و يا با آن مشتبه كنيم .
يكى از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسى هست اين است كه در
حكومتهاى دموكراسى از آنجا كه اساس كار بهره گيرى مادى است قهرا روح استخدام غير و
بهره كشى از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشرى است كه همه چيز را
تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مى دهد حتى انسانهاى ديگر را و به او اجازه مى
دهد از هر راهى كه خواست انسانهاى ديگر را تيول خود كند و بدون هيچ قيد و شرطى بر
تمامى خواسته ها و آرزوهائى كه از ساير انسانها دارد مسلط باشد و اين بعينه همان
ديكتاتورى شاهى است كه در اعصار گذشته وجود داشت چيزى كه هست اسمش عوض شده و آن روز
استبدادش مى گفتند و امروز دموكراسيش مى خوانند بلكه استبداد و ظلم دموكراسى بسيار
بيشتر است آن روز اسم و مسما هر دو زشت بود ولى امروز مسماى زشت تر از آن در اسمى و
لباسى زيبا جلوه كرده يعنى استبداد با لباس دموكراسى و تمدن كه هم در مجلات مى
خوانيم و هم با چشم خود مى بينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مى تازد و چه ظلم ها و
اجحافات و تحكماتى را درباره آنان روا مى دارد.
فراعنه مصر و قيصرهاى امپراطورى روم ، و كسراهاى امپراطورى فارس ، اگر ظلم مى
كردند، اگر زور مى گفتند، اگر با سرنوشت مردم بازى نموده به دلخواه خود در آن عمل
مى كردند تنها در رعيت خود مى كردند و احيانا اگر مورد سؤ ال قرار مى گرفتند -
البته اگر _ در پاسخ عذر مى آوردند كه اين ظلم و زورها لازمه سلطنت كردن و تنظيم
امور مملكت است اگر به يكى ظلم مى شود براى اين است كه مصلحت عموم تاءمين شود و اگر
جز اين باشد سياست دولت در مملكت حاكم نمى گردد و شخص امپراطور معتقد بود كه نبوغ و
سياست و سرورى كه او دارد اين حق را به او داده و احيانا هم بجاى اين عذرها با
شمشير خود استدلال مى كرد (و حتى به فرزند خود مى گفت اگر بار ديگر اين اعتراض را
از تو بشنوم شمشير را به عضو پرمؤ ثرت فرو مى آورم ).
امروز هم اگر در روابطى كه بين ابرقدرت ها و ملت هاى ضعيف برقرار است دقت كنيم ، مى
بينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براى عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مى شود، چيزى
كه هست شكل سابقش عوض شده چون گفتيم كه در سابق ظلم و زورها بر تك تك افراد اعمال
مى شد.
ولى امروز به حق اجتماعها اعمال مى شود كه در عين حال روح همان روح و هوا همان هوا
است و اما طريقه و رژيم اسلام منزه از اينگونه هواها است ، دليل روشنش سيره رسول
خدا در فتوحات و پيمانهائى است كه آن جناب با ملل مغلوب خود داشته است . يكى ديگر
از تفاوتها كه بين رژيم هاى به اصطلاح دموكراسى و بين رژيم حكومت اسلامى هست اين
است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مى بينيم هيچ يك از اين رژيم
هاى غير اسلامى خالى از اختلاف فاحش طبقاتى نيست جامعه اين رژيم ها را دو طبقه
تشكيل مى دهد يكى طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام و طبقه ديگر فقير و بينوا
و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتى بالاخره منجر به فساد مى گردد، براى اينكه
فساد لازمه اختلاف طبقاتى است اما در رژيم حكومتى و اجتماعى اسلام افراد اجتماع همه
نظير هم مى باشند چنين نيست كه بعضى بر بعضى ديگر برترى داشته باشند و يا بخواهند
برترى و تفاخر نمايند تنها تفاوتى كه بين مسلمين هست همان تفاوتى است كه قريحه و
استعداد اقتضاى آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن
به دست خداى تعالى است نه به دست مردم و اين خداى تعالى است كه مى فرمايد:
(يا ايها النّاس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل
لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ).
و نيز مى فرمايد: (فاستبقوا الخيرات
).
و با اين حساب در رژيم اجتماعى اسلام بين حاكم و محكوم ، امير و ماءمور،رئيس و مرؤ
وس ، حر و برده ، مرد و زن ، غنى و فقير صغير و كبير و...، هيچ فرقى نيست يعنى از
نظر جريان قانون دينى در حقشان برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتى
در شؤ ون اجتماعى در يك سطح و در يك افقند دليلش هم سيره نبى اكرم (صلّى اللّه عليه
و آله ) است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد.
تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفه اى خاص و ممتاز در جامعه نيست بلكه
تمامى افراد جامعه مسؤ ول اجراى قانونند بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت
و به معروف امر و از منكر نهى كنند به خلاف رژيم هاى ديگر كه به افراد جامعه چنين
حقى را بر هيچ فاضل و اهل بحثى پوشيده نيست .
تمام آنچه گفته شد درباره رژيم اجتماعى اسلام در زمان حيات رسول خدا (صلّى اللّه
عليه و آله ) بود و اما بعد از رحلت آن جناب مساءله ، مورد اختلاف واقع شد، يعنى
اهل تسنن گفتند: انتخاب خليفه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و زمامدار و ولى
مسلمين با خود مسلمين است ولى شيعه يعنى پيروان على بن ابى طالب صلوات اللّه عليه
گفتند: خليفه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) از ناحيه خدا و شخص رسول اللّه
(صلّى اللّه عليه و آله ) تعيين شده و بر نام يك يك خلفا تنصيص شده است و عدد آنان
دوازده امام است كه اساميشان و دليل امامتشان بطور مفصل در كتب كلام آمده است (و
خواننده مى تواند در آنجا به استدلالهاى دو طايفه اطلاع يابد).
ليكن بهر حال امر حكومت اسلامى بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بعد از
غيبت آخرين جانشين آن جناب صلوات اللّه عليه يعنى در مثل همين عصر حاضر، بدون هيچ
اختلافى به دست مسلمين است اما با در نظر گرفتن معيارهائى كه قرآن كريم بيان نموده
و آن اين است كه :
اولا: مسلمين بايد حاكمى براى خود تعيين كنند.
و ثانيا: آن حاكم بايد كسى باشد كه بتواند طبق سيره رسول اللّه (صلى اللّه عليه و
آله ) حكومت نمايد و سيره آن جناب سيره رهبرى و امامت بود نه سيره سلطنت و
امپراطورى .
و ثالثا: بايد احكام الهى را بدون هيچ كم و زياد حفظ نمايد.
و رابعا: در مواردى كه حكمى از احكام الهى نيست (از قبيل حوادثى كه در زمانهاى
مختلف يا مكانهاى مختلف پيش مى آيد با مشورت ) عقلاى قوم تصميم بگيرند كه بيانش
گذشت ، دليل بر همه اينها آيات راجع به ولايت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است
به اضافه آيه شريفه زير كه مى فرمايد:
(لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوه حسنة
).
13 - حد و مرز كشور اسلامى مرز جغرافيائى و طبيعى و يا
اصطلاحى
نيستبلكه اعتقاد است .
اسلام مساءله تاءثير انشعاب قومى در پديد آمدن اجتماع را لغو كرده (يعنى اجازه نمى
دهد صرف اينكه جمعيتى در قوميت واحدند باعث آن شود كه آن قوم از ساير اقوام جدا
شوند)
براى اينكه عامل اصلى در مساءله قوميت ، بدويت و صحرانشينى است كه زندگى در آنجا
قبيله اى و طايفه اى است و يا عاملش اختلاف منطقه زندگى و وطن ارضى است و اين دو
عامل ، يعنى (بدويت
) و (اختلاف مناطق زمين
) (همانطور كه در محل خودش بيان شد) از جهت آب و هوا يعنى حرارت و برودت
و فراوانى نعمت و نايابى آن دو عامل اصلى بوده اند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل
منشعب گردانند، كه در نتيجه زبانها و رنگ پوست بدنها و... مختلف شد.
و سپس باعث شده كه هر قومى قطعه اى از قطعات كره زمين را بر حسب تلاشى كه در زندگى
داشته اند به خود اختصاص دهند، اگر زورشان بيشتر و سلحشور تر بوده قطعه بزرگترى و
اگر كمتر بوده ، قطعه كوچك ترى را خاص خود كنند و نام وطن بر آن قطعه بگذارند و به
آن سرزمين عشق بورزند و با تمام نيرو از آن دفاع نمودند.
و اين معنا هر چند در رابطه با حوائج طبيعى بشر پيدا شده ، يعنى حوائج او كه فطرتش
به سوى رفع آن سوقش مى دهد وادارش كرده كه اين مرزبنديها را بكند (و از ديگران هم
بپذيرد) ولى امرى غير فطرى هم در آن راه يافته است و آن اين است كه فطرت اقتضا دارد
كه تمامى نوع بشر در يك مجتمع گرد هم آيند، زيرا اين معنا ضرورى و بديهى است كه
طبيعت دعوت مى كند به اينكه قواى جداى از هم دست به دست هم دهند و با تراكم يافتن
تقويت شوند و همه يكى گردند تا زودتر و بهتر به هدفهاى صالح برسند و اين امرى است
كه (حاجت به استدلال ندارد و) در نظام طبيعت مى بينيم كه ماده اصلى ، در اثر متراكم
شدن عنصرى با عنصر ديگر عنصرى را تشكيل مى دهد و سپس چند عنصر در اثر يكجا جمع شدن
فلان جماد را و سپس نبات و آنگاه حيوان و سر انجام در آخر انسان را تشكيل مى دهد.
در حالى كه انشعابات وطنى درست عكس اين را نتيجه مى دهد يعنى اهل يك وطن هر قدر
متحدتر و در هم فشرده تر شوند از ساير مجتمعات بشرى بيشتر جدا مى گردند اگر متحد مى
شوند واحدى مى گردند كه روح و جسم آن واحد از واحدهاى وطنى ديگر جدا است و در نتيجه
انسانيت وحدت خود را از دست مى دهد و تجمع جاى خود را به تفرقه مى دهد و بشر به
تفرق و تشتتى گرفتار مى شود كه از آن فرار مى كرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع
شده جامعه تشكيل داد و واحدى كه جديدا تشكيل يافته شروع مى كند به اينكه با ساير
آحاد جديد همان معامله اى را بكند كه با ساير موجودات عالم مى كرد، يعنى ساير
انسانها و اجتماعات را به خدمت مى گيرد و از آنها چون حيوانى شيرده بهره كشى مى كند
و چه كارهائى ديگر كه انجام نمى دهد و تجربه دائمى از روز اول دنيا تا به امروز (كه
عصر ما است )
شاهد بر صدق گفتار ما است و آياتى هم كه در خلال بحث هاى دوازده گانه قبل آورديم
كافى است كه از آنها همين معنا را بفهميم و بتوانيم به قرآن كريم نسبت دهيم .
و همين معنا باعث شده كه اسلام اعتبار اينگونه انشعابها و چند دستگى ها و امتيازات
را لغو اعلام نموده ، اجتماع را بر پايه عقيده بنا نهد نه بر پايه جنسيت ، قوميت ،
وطن و امثال آن و حتى در مثل پيوند زوجيت و خويشاوندى كه اولى مجوز تمتعات جنسى و
دومى وسيله ميراث خوارى است نيز مدار و معيار را توحيد قرار داده نه منزل و وطن و
امثال آن را (به اين معنا كه فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان كه از دين توحيد خارج
است ، با اينكه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده ، به خاطر كفرش از آن دو ارث نمى
برد و همسرش نيز نمى تواند از جامعه مسلمين باشد).
و از بهترين شواهد بر اين معنا نكته اى است كه هنگام بررسى شرايع اين دين به چشم مى
خورد و آن اين است كه مى بينيم مساءله توحيد را در هيچ حالى از احوال مهمل نگذاشته
و بر مجتمع اسلامى واجب كرده كه حتى در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزيش دين را
بپا بدارد و در دين متفرق نشود و نيز در هنگام شكست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانيش
تا آنجا كه مى تواند در احياى دين و اعلاى كلمه توحيد بكوشد و بر اين قياس مساءله
توحيد و اقامه دين را در همه احوال لازم شمرده حتى بر يك فرد مسلمان نيز واجب كرده
كه دين خدا را محكم بگيرد و به قدر توانائيش به آن عمل كند هر چند كه به عقد قلبى
باشد و اگر سختگيرى دشمن اجازه تظاهر به دين دارى نمى دهد در باطن دلش به عقايد حقه
دين معتقد باشد و اعمال ظاهرى را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد.
از اينجا روشن مى شود كه مجتمع اسلامى طورى تاءسيس شده كه در تمامى احوال مى تواند
زنده بماند، چه در آن حال كه خودش حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد،
چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد، و چه در آن حال كه مغلوب باشد چه در آن حال كه
مقدم باشد و چه در حالى كه مؤ خر و عقب افتاده باشد چه در حال ظهور و چه در حال خفا
چه در قوت و چه در حال ضعف و...، دليل بر اين معنا آياتى است كه در قرآن كريم
درباره خصوص تقيه نازل شده مانند آيات زير: (من
كفر باللّه من بعد ايمانه الامن اكره و قلبه مطمئنّ بالايمان
)، (الا ان تتقوا منهم تقية
)، (فاتّقوا اللّه ما استطعتم
)، (يا ايها الّذين آمنوا
اتّقوا اللّه حق تقاته و لا تموتنّ الاّ و انتم مسلمون
).
14- اسلام تمامى شؤ ونش اجتماعى است اساس دين متكى بر
حفظ معارف
الهىاست و در عين حال به مردم آزادى در طرز تفكر داده است .
در قرآن كريم مى خوانيم : (و صابروا و
رابطوا و اتّقوا اللّه لعلّكم تفلحون )
بيان اين آيه در تفسيرش گذشت و آيات بسيارى ديگر هست كه اجتماعى بودن همه شؤ ون
اسلام را مى رساند.
و صفت اجتماعى بودن در تمامى آنچه كه ممكن است به صفت اجتماع صورت بگيرد (چه در
نواميس و چه احكام ) رعايت شده ، البته در هر يك از موارد آن نوع اجتماعيت رعايت
شده كه متناسب با آن مورد باشد و نيز آن نوع اجتماعيت لحاظ شده كه امر به آن و
دستور انجامش ممكن و تشويق مردم به سوى آن موصل به غرض باشد، و بنابراين يك دانشمند
متفكر بايد هر دو جهت را مورد نظر داشته باشد آنگاه به بحث بپردازد پس هم نوع
اجتماعى بودن احكام و قوانين مختلف است و هم نوع دستورها مختلف است .
جهت اول : كه گفتيم (اجتماعى بودن احكام
در موارد مختلف ، انواع مختلفى دارد)،
دليلش اين است كه مى بينيم شارع مقدس اسلام در مساءله جهاد اجتماعى بودن را بطور
مستقيم تشريع كرده و دستور داده حضور در جهاد و دفاع به آن مقدارى كه دشمن دفع شود
واجب است اين يك نوع اجتماعيت نوع ديگر نظير وجوب روزه و حج است كه بر هر كسى كه
مستطيع و قادر به انجام آن دو باشد و عذرى نداشته باشد واجب است اجتماعيت در اين دو
واجب بطور مستقيم نيست . بلكه لازمه آن دو است چون وقتى روزه دار روزه گرفت قهرا در
طول رمضان در مساجد رفت و آمد خواهد كرد، و در آخر در روز عيد فطر، اين اجتماع به
حد كامل مى رسد و نيز وقتى مكلف به زيارت خانه خدا گرديد قهرا با ساير مسلمانان يك
جا جمع مى شود و در روز عيد قربان اين اجتماع به حد كامل مى رسد.
و نيز نمازهاى پنجگانه يوميه را بر هر مكلفى واجب كرده و جماعت را در آن واجب
نساخته ولى اين رخصت را در روز جمعه تدارك و تلافى كرده و اجتماع براى نماز جمعه را
بر همه واجب ساخته البته براى هر كسى كه از محل اقامه جمعه بيش از چهار فرسخ فاصله
نداشته باشد اين هم يك نوع ديگر اجتماعيت است .
و در جهت دوم : يعنى (اختلاف در دستور)
دليلش اين است كه مى بينيم وصف اجتماعيت را در بعضى از موارد بطور وجوب تشريع كرده
كه مثالش در جهت اول گذشت و بعضى را بطور استحباب چون گفتيم بطور وجوب ممكن نبوده
(و اى بسا واجب كردنش باعث عسر و حرج مى شده و اسلام آمده تا حرج و عسر را از هر
جهت برطرف سازد) مثال آن باز همان استحباب به جماعت خواندن نمازهاى يوميه است كه
مستقيما واجبش نكرده و ليكن آنقدر سفارش بدان نموده و از ترك آن مذمت كرده كه بجاى
آوردنش سنت شده و بر مردم لازم كرده كه بطور كلى سنت را اقامه كنند مرحوم شيخ حر
عاملى در وسائل كتاب الصلوه بابى دارد به عنوان باب كراهت ترك حضور جماعت .
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) هم خودش درباره عده اى كه حضور در جماعت را ترك
كرده بودند فرمود: چيزى نمانده كه درباره آن عده كه نماز در مسجد را رها كرده اند
دستور دهم هيزم به در خانه هايشان بريزند و آتش بزنند تا خانه هايشان بسوزد و اين
رويه كه در باره نماز در مسجد از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) مى بينيم رويه
اى است كه در تمامى سنت هاى خود معمول داشته پس حفظ سنت آن جناب به هر وسيله اى
كه ممكن باشد و به هر قيمتى كه تمام شود، بر مسلمين واجب شده است .
اينها امورى است كه راه بحث در آنها راه استنباط فقهى است نه راه تفسير بر فقيه است
كه با استفاده از كتاب و سنت پيرامون آن بحث كند آنچه از هر چيز در اينجا مهم تر
است اين است كه رشته بحث را به سوى ديگرى بكشيم يعنى به سوى اجتماعى بودن اسلام در
معارف اساسيش .
و اما اجتماعى بودنش در تمامى قوانين عملى يعنى دستورات عبادى و معاملى و سياسى و
اخلاقى و معارف اصولى كم و بيش براى خواننده روشن است .
و در معارف اساسى اسلام مى بينيم كه مردم را به سوى دين فطرت دعوت مى كند و ادعا مى
كند كه اين دعوت حق صريح و روشن است و هيچ ترديدى در آن نيست و آيات قرآنى كه
بيانگر اين معنا است آن قدر زياد است كه حاجتى به ايراد آنها نيست و همين اولين قدم
است به سوى ايجاد الفت و انس در بين مردم مردمى كه درجات فهمشان مختلف است چون همه
آنها را به چيزى دعوت نموده كه اختلاف فهم ها و تقيدش به قيود اخلاق و غرائز در آن
اثر ندارد بلكه همه بر درستى آن اتفاق دارند و آن اين است كه حق بايد پيروى شود.
و از سوى ديگر مى بينيم كسانى را كه جاهل قاصر هستند يعنى حق برايشان روشن نشده و
راه حق برايشان مشخص نگشته معذور دانسته هر چند كه حجت بگوششان خورده باشد و فرموده
:
(ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيى من حى عن
بيّنة ).
و نيز فرموده : (الا المستضعفين من الرجال
و النساء و الولدان لا يستطيعون حيله و لا يهتدون سبيلا فاولئك عسى اللّه ان يعفو
عنهم و كان اللّه عفوّا غفورا).
خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه اطلاق دارد، و اگر جمله :
(نه چاره اى دارند و نه راه حق را پيدا مى كنند)
را نيز بدقت مورد نظر قرار دهد آن وقت متوجه مى شود كه اسلام تا چه حد آزادى در
تفكر داده ، البته به كسى كه خود را شايسته تفكر و مستعد براى بحث بداند اسلام به
چنين كسى اجازه داده تا با كمال آزادى در هر مساءله اى كه مربوط به معارف دين است
تفكر نموده ، در فهم آن تعمق كند و نظر بدهد علاوه بر اينكه قرآن كريم پر است از
آياتى كه مردم را تشويق و ترغيب به تفكر و تعقل و تذكر مى كند.
(در اينجا ممكن است بگوئى اين آزادى در تفكر كه از آيه فوق استفاده مى شود تا چه
اندازه است آيا حد و مرزى هم دارد يا نه ؟ و با اينكه ما به وجدان مى بينيم كه فهم
ها و استعدادها در درك حقايق مختلفند چگونه مى تواند حد و مرز داشته باشد
(مترجم ) )
در پاسخ مى گوييم بله ، معلوم است كه فهم ها مختلفند، زيرا عوامل ذهنى و خارجى در
اختلاف فهم ها اثر به سزائى دارد، هر كسى يك جور تصور و تصديق دارد، يك جور برداشت
و داورى مى كند و اين را هم قبول داريم كه اختلاف فهم ها باعث مى شود تا مردم در
درك آن اصولى كه اسلام اساس خود را بر پايه آنها بنا نهاده مختلف شوند، اين معنا را
قبلا هم اعتراف كرده بوديم .
ليكن اختلاف در فهم دو انسان (بطورى كه در علم معرفه النفس و در فن اخلاق و در علم
الاجتماع آمده ) بالاخره منتهى مى شود به چند امر، يا به اختلاف در خلق هاى نفسانى
و صفات باطنى كه يا ملكات فاضله است و يا ملكات زشت كه البته اين صفات درونى تاءثير
بسيارى در درك علوم و معارف بشرى دارند چون استعدادهائى را كه وديعه در ذهن است
مختلف مى سازند، يك انسانى كه داراى صفت حميده انصاف است داورى ذهنيش و درك مطلبش
نظير يك انسان ديگر كه متصف به چموشى و سركشى است نمى باشد،
يك انسان معتدل و باوقار و سكينت معارف را طورى درك مى كند و يك انسان عجول و يا
متعصب و يا هواپرست و يا هر هرى مزاج (كه هر كس هر چه بگويد مى گويد تو درست مى
گوئى ) طورى ديگر درك مى نمايد و يك انسان ابله و بى شعورى كه اصلا خودش نمى فهمد
چه مى خواهد و يا ديگران از او چه مى خواهند طورى ديگر.
و ليكن تربيت دينى بخوبى از عهده حل اين اختلاف بر آمده براى اينكه دستور العمل هاى
اسلام در عين اينكه دستور عمل است ولى طورى صادر شده كه اخلاق را هم اصلاح مى كند
(در حقيقت ورزش و تمرين براى اخلاق اسلامى است ) و اخلاق اسلامى هم (اگر نگوئيم
اصول عقايد اسلامى را در پى مى آورد حداقل ) ملايم و سازگار با اصول دينى و معارف و
علوم اسلامى است . به آيات زير توجه فرمائيد:
(كتابا انزل من بعد موسى مصدقا لما بين
يديه يهدى الى الحق و الى طريق مستقيم .
و نيز فرموده : (يهدى به اللّه من اتبع
رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم
).
(و الّذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و
ان اللّه لمع المحسنين ) و انطباق اين
آيات بر مورد بحث ما روشن است .
و يا برگشت اختلاف به اختلاف در عمل است چون عمل آن كسى كه مخالف ، حق است بتدريج
در فهم و ذهنش اثر مى گذارد زيرا عمل ما يا معصيت است و يا اقسام هوسرانيهاى انسانى
است كه از اين قبيل است اقسام اغواها و وسوسه ها كه همه اينها افكار فاسدى را در
ذهن همه انسانها و مخصوصا انسانهاى ساده لوح تلقين مى كند و ذهن او را آماده مى
سازد براى اينكه آرام آرام شبهات در آن رخنه كند و آراى باطل در آن راه يابد، و آن
وقت است كه باز فهم ها مختلف مى گردد، افكارى حق را مى پذيرند و افكارى ديگر از
پذيرفتن آن سرباز مى زنند.
اسلام از عهده برطرف كردن اين نوع اختلاف هم برآمده ، براى اينكه جامعه را وادار به
اقامه دعوت دينى و پند و تذكر دائمى و بدون تعطيل نموده (و معلوم است كه در چنين
جامعه اى عموم مردم به سخن دسترسى دارند و هر جا بروند آنرا مى شنوند و در نتيجه
گناه گسترش پيدا نمى كند تا در فهم ها اثر بگذارد).
و ثانيا جامعه را به امر به معروف و نهى از منكر واداشته (در نتيجه اگر كسى مرتكب
گناهى شود مورد ملامت همه قرار مى گيرد و گناه در چنين جامعه اى چون سگ ماهى در آب
شيرين است ، كه محيط اجازه رشد به او نمى دهد و از بينش مى برد)
(و لتكن منكم امه يدعون الى الخير و ياءمرون بالمعروف و ينهون عن
المنكر...)، پس دعوت به خير با تلقين و
تذكرش باعث ثبات و استقرار عقايد حقه در دلها مى شود و امر به معروف و نهى از منكر
موانعى را كه نمى گذارد عقايد حقه در دلها رسوخ كند از سر راه بر مى دارد و خداى
تعالى در اين باره مى فرمايد: (و اذا رايت
الّذين يخوضون فى آياتنا، فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و اما ينسينك الشيطان
فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين و ما على الّذين يتقون من حسابهم من شى ء و
لكن ذكرى لعلهم يتقون و ذر الّذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرّتهم الحيوة الدنيا
و ذكر به ، ان تبسل نفس بما كسبت ) تا آخر
آيات .
خداى تعالى در اين آيه شريفه نهى مى كند از شركت در بحث و بگو مگوئى كه خوض و خرده
گيرى در معارف الهيه و حقايق دينيه باشد، و اهل بحث بخواهند در مسائل دينى القاى
شبهه و يا اعتراض و يا استهزا كنند هر چند لازمه گفتارشان اشاره به اين معانى باشد
و علت اينگونه بحث كردن و اعتراض و استهزا را عبارت مى داند از اينكه در اينگونه
افراد جد و باورى نسبت به معارف دينى نيست يعنى معارف دينى را جدى و امورى واقعى
نمى دانند بلكه آنرا شوخى و بازى و سرگرمى مى پندارند و منشاء اين پندارشان هم غرور
و فريفته شدن به حيات دنيا است كه علاجش تربيت صالح و درست و يادآورى مقام پروردگار
است ،
كه گفتيم اسلام بطور كامل مؤ نه اين تذكر دادن را كفايت كرده .
و يا برگشت آن به اختلاف عوامل خارجى است ، مثل دورى از شهر و در نتيجه از مسجد و
منبر و دست نيافتن به معارف دينى كه اينگونه افراد از معارف دين يا هيچ نمى دانند و
يا آنچه را كه مى دانند بسيار ناچيز و اندك است و يا تحريف شده است و يا فهم خود
آنان قاصر است و به خاطر خصوصيت مزاجشان دچار بلاهت و كند ذهنى شده اند و علاج آن
عموميت دادن به مساءله تبليغ و مدارا كردن در دعوت و تربيت است ، كه هر دوى اينها
از خصايص روش تبليغى اسلام است چنانچه مى بينيم فرموده :
(قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره انا و من اتبعنى
).
و معلوم است كه شخص با بصيرت مقدار تاءثير دعوت خود در دلها را مى داند و مى داند
كه در اشخاص مختلف كه دعوت او را مى شنوند تا چه حد تاءثير مى گذارد، در نتيجه همه
مردم را به يك زبان دعوت نمى كند بلكه با زبان خود او دعوت مى كند تا در دل او اثر
بگذارد.
همچنان كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) در روايتى كه شيعه و سنى آن را نقل
كرده اند فرموده :
(انا معاشر الانبياء نكلم النّاس على قدر
عقولهم ) در قرآن كريم هم فرموده :
(فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين ، و لينذروا قومهم
اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون )، پس منشاء
بروز اختلاف در فهم و در عقايد اين سه جهت بود كه گفتيم : اسلام از بروز بعضى از
آنها جلوگيرى نموده و نمى گذارد در جامعه پديد آيد و بعضى ديگر را بعد از پديد آمدن
علاج فرموده است .
از همه اينها گذشته و فوق همه اينها، اسلام دستورات اجتماعى اى در جامعه خود مقرر
فرموده كه از بروز اختلافهاى شديد (اختلافى كه مايه تباهى و ويرانى بناى جامعه است
) جلوگيرى مى كند و آن اين است كه راهى مستقيم (كه البته كوتاه ترين راه هم هست )
پيش پاى جامعه گشوده و شديدا از قدم نهادن در راههاى مختلف جلوگيرى نموده و فرموده
: (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا
تتبعوا السّبل ، فتفرق بكم عن سبيله ، ذلكم وصيكم به لعلكم تتّقون
). آنگاه فرموده : (يا ايها
الّذين آمنوا اتّقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل
اللّه جميعا و لا تفرقوا) و در تفسير همين
آيه گذشت كه گفتيم منظور از ريسمان خدا همان قرآن كريم است كه حقايق معارف دين را
بيان مى كند و يا بطورى كه از دو آيه قبل بر مى آيد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و
آله ) است ، چون در آن آيه مى فرمايد: (يا
ايها الّذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الّذين اوتوا الكتاب يردوكم بعد ايمانكم
كافرين و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله و من يعتصم باللّه
فقد هدى الى صراط مستقيم ).
اين آيات دلالت مى كند بر اينكه جامعه مسلمين بايد بر سر معارف دين اجتماع داشته
باشند و افكار خود را به هم پيوند داده و محكم كنند و در تعليم و تعلم به هم
درآميزند، تا از خطر هر حادثه فكرى و هر شبهه اى كه از ناحيه دشمن القا مى شود
بوسيله آياتى كه برايشان تلاوت مى شود راحت گردند، كه تدبر در آن آيات ريشه هر شبهه
و هر مايه اختلافى را مى خشكاند همچنانكه باز قرآن كريم مى فرمايد:
(افلا يتدبّرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا
كثيرا) و نيز مى فرمايد:
(و تلك الامثال نضربها للنّاس و ما يعقلها الا العالمون
) و باز مى فرمايد: (فاسئلوا
اهل الذّكر ان كنتم لا تعلمون ) كه اين
آيات مى رساند
تدبر در قرآن و يا مراجعه به كسانى كه داراى چنين تدبرى هستند اختلاف را از ميان بر
مى دارد. و دلالت مى كند بر اينكه در امورى كه نمى دانند به رسول خدا (صلّى اللّه
عليه و آله ) رجوع كنند (كه حامل سنگينى دين است ) خود رافع اختلافات است ، - چون
كلمه :
(اهل الذكر)
قبل از هر كس شامل آن جناب مى شود، كه قرآن بر وجود شريفش نازل شده - و آن جناب هر
حقى را كه پيرويش بر امت اسلام واجب است بيان مى كند، همچنانكه در جاى ديگر فرموده
: (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما
نزل اليهم و لعلهم يتفكرون ) و قريب به
مضمون آن آيه زير است كه مى فرمايد: (و
لوردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم ، لعلمه الّذين يستنبطونه منهم
)، (يا ايها الّذين آمنوا
اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شى ء فردّوه الى
اللّه و الرسول ان كنتم تؤ منون باللّه و اليوم الاخر ذلك خير و احسن تاءويلا)،
پس ، از تدبر در اين آيات ، شكل و طريقه تفكر اسلامى براى خواننده محترم روشن شد.
و چنين بر مى آيد كه اين دين همانطور كه اساس خود را بر تحفظ نسبت به معارف الهى اش
تكيه داده همچنين مردم را در طرز تفكر، آزادى كامل داده است و برگشت اين دو روش به
اين است كه :
اولا: بر مسلمانان واجب است كه در حقايق دين تفكر و در معارفش اجتهاد كنند تفكرى و
اجتهادى دسته جمعى و به كمك يكديگر و اگر احيانا براى همه آنان شبهه اى دست داد و
مثلا در حقايق و معارف دين به اشكالى برخوردند و يا به چيزى برخوردند كه با حقايق و
معارف دين سازگار نبود، هيچ عيبى ندارد. صاحب شبهه و يا صاحب نظريه مخالف ، لازم
است شبهه و نظريه خود را بر كتاب خدا عرضه كند، يعنى در آنجا كه مباحث براى عموم
دانشمندان مطرح مى شود مطرح كند، اگر دردش دوا نمود كه هيچ و اگر نشد آن را بر جناب
رسول عرضه بدارد و اگر به آن جناب دسترسى نداشت به يكى از جانشينانش عرضه كند،
تا شبهه اش حل و يا بطلان نظريه اش (البته اگر باطل باشد) روشن گردد و قرآن كريم در
اين مقام مى فرمايد: (الّذين يستمعون
القول فيتّبعون احسنه ، اولئك الّذين هديهم اللّه و اولئك هم اولوا الالباب
).
و ثانيا: در طرز تفكر خود آزادند به همان معنائى كه براى آزادى كرديم و اين قسم از
آزادى به ما اجازه نمى دهد كه نظريه شخصى خود را و يا شبهه اى را كه داريم قبل از
عرضه به قرآن و به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و به پيشوايان هدايت ، در بين
مردم منتشر كنيم براى اينكه انتشار دادنش در چنين زمانى در حقيقت دعوت به باطل و
ايجاد اختلاف بين مردم است آن هم اختلافى كه كار جامعه را به فساد مى كشاند.
و اين طريقه بهترين طريقه اى است كه مى توان بوسيله آن امر جامعه را تدبير و اداره
كرد چون هم در تكامل فكرى را بر روى جامعه باز مى گذارد و هم شخصيت جامعه و حيات او
را از خطر اختلاف و فساد حفظ مى كند.
و اما اينكه مى بينيم در ساير رژيم ها، زورمندان عقيده و فكر خود را بر نفوس تحميل
مى كنند و با زور و توسل به شلاق و شمشير و يا چماق تكفير و يا قهر كردن و روى
گرداندن و ترك آميزش و... غريزه تفكر را در انسانها مى ميرانند، ساحت مقدس اسلام و
يا به عبارت ديگر ساحت (حق و دين قويم
) منزه از آن است و حتى منزه از تشريع حكمى است كه اين روش را تاءييد
كند اين روش از خصايص كيش نصرانيت است كه تاريخ كليسا از نمونه هاى آن بسيار دارد
(و مخصوصا در فاصله بين قرن پانزدهم و قرن شانزدهم ميلادى كه ايام بحران اين تحميل
ها و زور و ضرب ها بود) و نمونه هائى از جنايت و ظلم را ضبط كرده كه بسيار شنيع تر
و رسواتر از جناياتى است كه به دست ديكتاتورها و طاغوت ها و به دست قسى القلب ترين
جنايت پيشه ها صورت گرفته است .
و ليكن با كمال تاءسف ما مسلمانان اين نعمت بزرگ و لوازمى كه اين آزادى (يعنى آزادى
عقيده تواءم با تفكر اجتماعى ) در بر دارد را از دست داديم همانطور كه بسيارى از
نعمت هاى بزرگى را كه خداى سبحان در سايه اسلام به ما ارزانى داشته بود از كف
نهاديم و بدين جهت از كف نهاديم كه درباره وظايفى كه نسب ت به خداى تعالى داشتيم
كوتاهى كرديم .
آرى (ان اللّه لا يغير ما بقوم حتى يغيّر
و اما بانفسهم ) و نتيجه اين كوتاهى
درباره خداى تعالى اين شد كه سيره كليسا بر ما حاكم گشت و به دنبالش دلهايمان از هم
جدا شد و ضعف و سستى عارضمان گرديد مذهب ها مختلف و مسلك ها گوناگون شد، خدا از
تقصيراتمان درگذرد و ما را به تحصيل مرضاتش موفق فرموده به سوى صراط مستقيم
هدايتمان فرمايد.
15 _ سرانجام دين حق بر همه دنيا غالب خواهد شد
سرانجام دنيا تسليم دين حق خواهد گشت چون اين وعده خداوند است كه
(و العاقبه للتقوى )، علاوه بر
اينكه نوع انسانى به آن فطرتى كه در او به وديعه سپرده اند طالب سعادت حقيقى خويش
است و سعادت حقيقى او اين است كه بر كرسى فرماندهى بر جسم و جان خويش مسلط شود،
زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد، حظى كه مى تواند از سلوك خود در دنيا و
آخرت بگيرد، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است
.
خواهيد گفت : اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقى اش مى رساند، چرا تاكنون نرسانده و
چرا بشر در سير انسانيتش به سوى آن سعادت و به سوى ارتقايش در اوج كمال دچار اين
همه انحراف گرديده ؟ و بجاى رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است
؟.
در جواب مى گوئيم : اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است
ليكن بشريت در تشخيص سعادت واقعى اش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را
بر مصداق واقعى اش تطبيق دهد، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعى پنداشته است
. و آن سعادت واقعى كه صنع و ايجاد براى بشر در نظر گرفته و تعقيبش مى كند، بالاخره
دير يا زود محقق خواهد شد. تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبى استفاده مى شود:
(فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة اللّه التى فطر النّاس عليها لا تبديل
لخلق اللّه ذلك الدين القيم و لكن اكثر النّاس لا يعلمون
)، و منظورش از
(نمى دانند)
اين است كه
ترجمه المييزان ج : 4 ص 209
بطور تفصيل نمى دانند هر چند كه فطرتشان علم اجمالى به آن دارد.
و سپس بعد از سه آيه مى فرمايد: (ليكفروا
بما آتينا هم فتمتعوا فسوف تعلمون و بعد از شش آيه مى فرمايد:
(ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى
عملوا لعلهم يرجعون ).
و نيز مى فرمايد: (فسوف ياتى اللّه بقوم
يحبهم و يحبّونه ، اذلّة على المؤ منين اعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل اللّه و
لا يخافون لومه لائم ) و نيز مى فرمايد:
(و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرئها عبادى الصالحون
) و نيز فرموده : (و العاقبه
للتقوى ) پس اين آيات و امثال آن به ما
خبر مى دهد كه (اولا: اسلام دين فطرت است و ثانيا بشر به حكم فطرتش حركت كرده ولى
در تطبيق با مصداق خطا رفته و ثالثا) اسلام به زودى بطور كامل غلبه خواهد كرد و بر
سراسر گيتى حكومت خواهد نمود.
بنابراين ديگر جان دارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضى گفته اند: هر
چند (كه اسلام چند صباحى بر دنياى آن روز
چيره گشت و يكى از حلقه هاى زنجيره تاريخ شد و در حلقه هاى ديگر بعد از خودش اثرها
نهاد و حتى تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت ليكن اين
چيرگى و غلبه اش تام و كامل نبود يعنى آن حكومتى كه در فرضيه دين با همه موارد و
صورتها و نتايجش فرض شده تحقق نيافت چون چنين حكومتى قابل قبول طبع نوع انسانى نيست
و تا ابد هم نخواهد بود و چنين فرضيه اى براى نمونه هم كه شده در تمامى نوع بشر
تحقق نيافت تا تجربه شود و بشر به صحت و امكان وقوع آن وثوق و خوشبينى پيدا كند).
دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فرا داد همان است كه توجه كرديد، گفتيم
اسلام به آن معنائى كه مورد بحث است هدف نهائى نوع بشر و كمالى است كه بشر با غريزه
خود رو به سويش مى رود چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا
نداشته باشد تجربه هاى پى در پى كه در ساير انواع موجودات شده نيز اين معنا را به
طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملى خود متوجه به سوى آن
هدفى است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوى آن هدف سوق مى
دهد، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلى مستثنا نيست .
و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام بطور كامل حتى در برهه اى از زمان تحقق نيافت و
تجربه نشد تا الگو براى ساير زمانها بشود جوابش اين است كه كداميك از اديان و سنت
ها و مسلك هاى جارى در مجتمعات انسانى در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكى به
تجربه قبلى بوده ، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلى باشد؟ اين شرايع و سنت
هاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است كه مى بينيم بدون سابقه و تجربه قبلى ظهور كرد
و سپس در بين مردم جريان يافت و همچنين روشهاى ديگر چون كيش برهما و بودا و مانى و
غيره و حتى رژيم هاى تازه در آمد و سنت هاى مادى هم بعد از تجربه پيدا نشدند اين
سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيم هاى ديگر است كه بدون تجربه قبلى پيدا شدند و در
جوامع مختلف انسانى به شكلهاى مختلف جريان يافتند.
آرى تنها عاملى كه ظهور و رسوخ سنت هاى اجتماعى بدان نيازمند است ، عزم قاطع آورنده
و همت بلند و قلبى آن است قوى كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستى و خستگى نگردد و
صرف اينكه روزگار گاهى از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمى كند او را از
تعقيب هدف باز ندارد حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد و چه
اينكه فردى معمولى باشد چه اينكه آن هدف هدفى خدائى باشد و يا هدفى شيطانى .
بحث روايتى
(در ذيل آيه شريفه : (يا
ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا...)
)
در كتاب معانى الاخبار از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه :
(يا ايها الّذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا...)
فرموده (اصبروا)
يعنى در مصائب صبر كنيد،
(و صابروا)
يعنى بر دشواريهاى فتنه صبر كنيد (و
رابطوا) يعنى بر اطاعت كسى كه بدو اقتدا
مى كنيد استوار باشيد.
و در تفسير عياشى از آن جناب نقل كرده كه فرمود: يعنى تك تك شما بر دين خود صبر
كنيد و دسته جمعى بر دفع دشمن صبر كنيد و با امام خود رابطه اى استوار داشته باشيد
مؤ لف قدس سره : قريب به اين معنا از طرق اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و
آله ) نيز نقل شده است .
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در معناى جمله اول فرموده :
(بر انجام واجبات صبر كنيد) و
در معناى جمله دوم فرموده : (بر مصائب صبر
كنيد) و در معناى جمله سوم فرموده :
(بر امامان خود صبر كنيد)
(يعنى اطاعت آنان را گردن نهيد).
و در مجمع البيان از على (عليه السلام ) نقل كرده كه در معناى جمله سوم فرموده در
نمازها مرابطه كنيد فرمود: يعنى منتظر نماز باشيد چون در آن هنگام مرابطه اى نبوده
(يعنى جنگى نبوده تا مسلمين ماءمور به مرابطه باشند).
مؤ لف قدس سره : اختلاف روايات در معناى سه جمله آيه به خاطر اطلاق سه امر در آيه
است كه بيانش گذشت .
و در الدرالمنثور است كه ابن جرير و ابن حيان از جابر بن عبداللّه روايت كرده كه
گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: آيا مى خواهيد شما را راهنمائى كنم
به چيزى كه بوسيله آن خداى تعالى خطاها را محو مى كند و آن را كفاره گناهان قرار مى
دهد؟ مردم عرضه داشتند بله يا رسول اللّه فرمود: وضو را سير گرفتن در هنگامى كه از
آن كراهت داريد. و گامهاى بسيار به سوى مساجد برداشتن . و انتظار نماز، بعد از نماز
رباط و وسيله پيوند هم همين است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت را به طرق ديگرى از آن جناب نقل كرده و اخبار در فضيلت
مرابطه بيشتر از آن است كه بشمار آيد.
سوره نساء، آيه يك
سوره نساء مدنى است و 176 آيه دارد
بسم اللّه الرحمن
الرّحيم
يا ايّها الناس اتقوا ربّكم الّذى خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بثّ منها
رجالا كثيرا و نساء واتقوا اللّه الّذى تسائلون به و الارحام ان اللّه كان عليكم
رقيبا (1)
|
ترجمه آيه
بنام خداوند بخشنده مهربان اى مردم بترسيد از پروردگار خود، آن خدائى كه همه شما را
از يك تن بيافريد و هم از آن جفت او را خلق كرد و از آن دو تن خلقى بسيار در اطراف
عالم از مرد و زن بر انگيخت و بترسيد از آن خدائى كه به نام او از يكديگر مسئلت و
درخواست مى كنيد (خدا را در نظر آريد) و درباره ارحام كوتاهى مكنيد كه همانا خدا
مراقب اعمال شما است (1).
بيان آيه
بطورى كه از همين آيه (كه اولين آيه اين سوره است ) برمى آيد سوره نساء در مقام
بيان احكام زناشوئى است ، از قبيل اينكه : (چند
همسر مى توان گرفت )،
(با چه كسانى نمى توان ازدواج كرد)
و... و نيز در مقام بيان احكام ارث است و در خلال آياتش امورى ديگر نيز ذكر شده ،
نظير احكامى از نماز، جهاد، شهادات ، تجارت و غيره و مختصرى هم درباره اهل كتاب سخن
رفته است .
و مضامين آياتش شهادت مى دهد بر اينكه اين سوره در مدينه و بعد از هجرت نازل شده و
از ظاهر آنها بر مى آيد كه يك باره نازل نشده است ، هر چند كه غالب آيات آن بى
ارتباط به هم نيستند.
و اما آيه مورد بحث با چند آيه بعدش كه متعرض حال يتيمان و زنان است فى نفسه به
منزله زمينه چينى براى مسائل ارث و محارم است كه بزودى متعرض آن خواهد شد و اما عدد
زوجات كه در آيه سوم از آن سخن رفته هر چند كه مساءله زوجات از امهات مسائل سوره
است اما آيه شريفه به عنوان طفيلى و استفاده از كلام ذكر شده ، كلامى كه گفتيم جنبه
مقدمه و زمينه چينى دارد.
يا ايها النّاس
اتّقوا ربّكم ...
|
در اين آيه مى خواهد مردم را به تقوا و پروا داشتن از پروردگار خويش دعوت كند،
مردمى كه در اصل انسانيت و در حقيقت بشريت با هم متحدند و در اين حقيقت بين زنشان و
مردشان ، صغيرشان و كبيرشان ، عاجزشان و نيرومندشان ، فرقى نيست ، دعوت كند تا مردم
درباره خويش به اين بى تفاوتى پى ببرند تا ديگر مرد به زن و كبير به صغير ظلم نكند
و با ظلم خود مجتمعى را كه خداوند آنان را به داشتن آن اجتماع هدايت نموده آلوده
نسازند، اجتماعى كه به منظور تتميم سعادتشان و با احكام و قوانين نجات بخش تشكيل
شده مجتمعى كه خداى عزوجل آنان را به تاءسيس آن ملهم نمود، تا راه زندگيشان را
هموار و آسان كند همچنين هستى و بقاى فرد فرد و مجموعشان را حفظ فرمايد.
از همين جا روشن مى شود كه چرا در آيه شريفه ، خطاب را متوجه ناس (همه مردم ) كرد و
نه به خصوص مؤ منين و نيز چرا فرمان (اتّقوا)
را مقيد به قيد (ربّكم
) كرد و نفرمود: (اتّقوا اللّه
_ از (خدا)
پروا كنيد)، بلكه فرمود: (از پروردگار خود
پروا كنيد) چون صفتى كه از خدا به ياد بشر انداخت (كه همه را از يك نفر خلق كرده )
صفتى است كه پر و بال آن تمامى افراد بشر را مى گيرد و اختصاصى به مؤ منين ندارد و
اين صفت خود يكى از آثار ربوبيت او است چون منشاءش (ربوبيت
) خدا يعنى تدبير و تكميل است نه (الوهيت
) او.
و اما اين كه فرمود: (خدائى كه شما را از
يك نفس آفريد)، منظور از
(نفس ) به طورى كه از لغت برمى
آيد عين هر چيز است مثلا مى گويند: (جائنى
فلان نفسه _ فلانى خودش نزد من آمد) در
اينجا منظور اين است كه عين او آمد. البته منشاء اينكه دو كلمه
(نفس ) و
(عين ) متعين در معناى
(چيزى كه بوسيله آن شى ء، شى ء مى شود)
باشد، مختلف است .
و نفس چيزى است كه انسان بواسطه آن انسان است و آن عبارت است از مجموع روح و جسم در
دنيا و روح به تنهائى در زندگى برزخ كه بحث در اين باره در ذيل آيه :
(و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل اللّه اموات ...)
گذشت .
مراد از نفس واحده و زوج او كه انسان از آن آفريده شده
است
و از ظاهر سياق برمى آيد كه مراد از (نفس
واحده ) آدم (عليه السلام ) و مراد از
(زوجها)
حوا باشد كه پدر و مادر نسل انسان است كه ما نيز از آن نسل مى باشيم و بطورى كه از
ظاهر قرآن كريم برمى آيد همه افراد نوع انسان به اين دو تن منتهى مى شوند
همچنانكه از آيات زير همين معنا برمى آيد كه : (خلقكم
من نفس واحده ، ثم جعل منها زوجها).
(يا بنى آدم لا يفتننكم الشيطان كما اخرج
ابويكم من الجنّة ) و آيه زير كه حكايت
گفتار ابليس است : (لئن اخرتن الى يوم
القيمة لاحتنكنّ ذريتة الاّ قليلا.
و اما احتمالى كه بعضى از مفسرين در معناى (نفس
واحده ) و (زوجها)
داده اند، ذيلا از نظر خوانندگان مى گذرد كه البته به هيچ وجه درست نيست ، آنان
گفته اند كه : مراد از (نفس واحده
) و (زوج او)
در آيه شريفه مطلق ذكور و اناث نسل بشر است كه كل بشر از مجموع پدر و مادر متولد مى
شود، در نتيجه معناى آيه چنين مى شود كه مثلا آيه فرموده است كه هر يك نفر از شما
نوع بشر از يك پدر و مادر و يا به عبارت ديگر: از دو فرد بشر خلق شده ايد بدون
اينكه در اين معنا فرقى ميان شما باشد، بنابه گفته اين مفسر آيه شريفه همان را مى
خواهد افاده كند كه آيه : (يا ايها النّاس
انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه
اتقيكم ) آن را افاده مى كند و مى فرمايد:
هان اى مردم ما شما را از يك نر و يك ماده آفريديم و شما را تيره تيره و قبيله
قبيله نموديم تا يكديگر را بشناسيد و از ميان همه شما آنكه باتقواتر است نزد خدا
گرامى تر است و خلاصه مفادش اين است كه شما افراد بشر از اين جهت كه هر يك متولد از
پدرى و مادرى هستيد هيچ فرقى نداريد.
و وجه نادرستى اين احتمال روشن است براى اينكه : اين مفسر غفلت كرده از اينكه بين
دو آيه ،
يعنى آيه سوره حجرات و آيه سوره نسا فرق واضحى است زيرا آيه سوره حجرات در مقام
بيان اين جهت است كه افراد انسان از نظر (حقيقت
انسانيت ) يكسانند و هيچ فرقى در اين جهت
ندارند كه هر يك آنان از پدرى و مادرى از جنس بشر متولد شده اند پس ديگر جا ندارد
يكى بر ديگرى تكبر ورزد و خود را از ديگران بهتر بشمارد مگر به يك ملاك كه آن هم
تقوا است .
و اما آيه سوره نسا كه مورد بحث ما است در مقام ديگرى است اين آيه مى خواهد بيان
كند كه افراد انسان از حيث (حقيقت و جنس
) يك واقعيتند و با همه كثرتى كه دارند همه از يك ريشه منشعب شده اند
مخصوصا از جمله : (و بثّ منهما رجالا
كثيرا و نساء...) اين معنا به روشنى
استفاده مى شود به طورى كه ملاحظه مى كنيد چنين معنائى با اين احتمال كه مراد از
(نفس واحده ) و
(زوج او) تمامى نر و ماده هاى
بشرى باشد نمى سازد گذشته از اين دليل آن معنا با غرضى كه سوره نسا آن را تعقيب مى
كند كه بيانش گذشت سازگارى ندارد.
معناى كلمه زوج و جمله (و خلق منها زوجها)
و اما كلمه زوج در جمله : (و خلق منها
زوجها) بنا به گفته راغب به معناى همسر
است يعنى اين كلمه در مورد هر دو قرين كه يكى نر و ديگرى ماده باشد استعمال مى شود
يعنى هم به نر زوج مى گويند و هم به ماده و همچنين در غير حيوانات يعنى در هر دو
چيزى كه جفت داشته باشد به كار مى رود، مانند چكمه و دمپائى كه به هر لنگه آن گفته
مى شود: اين زوج آن ديگرى است و نيز به هر چيزى كه شبيه و نزديك به ديگرى و يا ضد
ديگرى است زوج گفته مى شود، آنگاه راغب در ادامه سخنانش مى گويد: زوجه واژه
نامطلوبى است ، (يعنى در لغت صحيح به زن نيز زوج گفته مى شود نه زوجه ).
و ظاهر جمله مورد بحث يعنى جمله (و خلق
منها زوجها) اين است كه مى خواهد بيان كند
كه همسر آدم از نوع خود آدم بود و انسانى بود مثل خود او و اين همه افراد بى شمار
از انسان كه در سطح كره زمين منتشر شده اند همه از دو فرد انسان مثل هم و شبيه به
هم منشاء گرفته اند و بنابراين حرف (من
) من نشويه خواهد بود و جمله مورد بحث همان نكته اى را مى رساند كه آيات
زير در صدد افاده آن است : (و من آياته ان
خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم موده و رحمه و اللّه جعل لكم
من انفسكم ازواجا و جعل لكم
|