تفسير الميزان جلد ۱۵
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۱۵ -
آيا مى پندارى
بيشترشان مى شنوند يا مى فهمند؟ كه آنها جز به مانند حيوانات نيستند بلكه روش آنان
گمراهانه تر است (44).
آيا نديدى پروردگارت چگونه سايه را كشيده و اگر مى خواست آن را سكون مى داد آنگاه
آفتاب را نشانه آن كرديم (45).
سپس آن را به گرفتن مخصوصى يعنى به گرفتنى ملايم سوى خويش گرفتيم (46).
او است كه شب را پوشش براى شما كرد و خواب را مايه آسايش شما قرار داد و روز را
براى برخاستن و جنب و جوش مجدد شما قرار داد (47).
او است كه بادها را نويد بخش پيشاپيش رحمت خويش كرد و از آسمان آبى پاك نازل كرديم
(48)
تا سر زمين مواتى را به وسيله آن زنده كنيم و آن را به مخلوقات خويش ، چهارپايان و
مردم بسيار بنوشانيم (49).
و آن را ميانشان گوناگون كرديم شايد اندرز گيرند اما بيشتر مردم جز ناسپاسى نكردند
(50).
اگر مى خواستيم در هر دهكده اى بيم رسانى برمى انگيختيم (51) .
زنهار، مطيع كافران مشو و با آنان جهاد كن جهادى بزرگ (52).
او است كه دو دريا را به هم در آميخت ، اين شيرين و گوارا و آن شور و تلخ ، و
ميانشان مانعى قرار داد
نفوذ ناكردنى تا با هم مخلوط شوند (گويا هر يك به ديگرى مى گويد) دور باش و نزديك
نيا (53).
او است كه از آب بشرى آفريد و آن را نسب و سبب قرار داد كه پروردگار تو قدرتمند است
(54).
غير از خدا چيرهايى را مى پرستند كه نه سودشان مى دهد و نه ضررشان مى زند و كافر بر
ضد پروردگار خويش پشتيبان خدايان دروغين است (55).
ما تو را جز نويد دهنده و بيم رساننده نفرستاده ايم (56).
بگو از شما براى پيغمبرى مزدى نمى خواهم مگر همينكه هر كه خواهد به سوى پروردگار
خويش راهى پيش گيرد (57).
توكل به آن زنده اى كن كه مرگ ندارد و بستايش او تسبيح گوى ، و آگاه بودن او از
گناهان بندگان كافى است (58).
آنكه آسمانها و زمين را با هر چه ميان آنها است در شش روز بيافريد و سپس به عرش
پرداخت ، خداى رحمان است درباره او از شخصى رازدان بپرس (59).
و چون به آنها گويند خداى رحمان را سجده كنيد گويند خداى رحمان چيست ؟ چگونه به
چيزى كه دستورمان مى دهى سجده كنيم ؟ (اين سخن را مى گويند) در نتيجه دوريشان بيشتر
مى شود (60).
بزرگ است آنكه در آسمانها برجهايى نهاد و در آن چراغ و ماهى روشن پديد آورد (61).
او است كه شب و روز را جانشين يكديگر قرار داد، براى آن كس كه بخواهد اندرز گيرد و
بخواهد سپاسگزارى كند (62).
بيان آيات
اين آيات پاره اى از صفات كفار نامبرده را كه به كتاب و رسالت طعنه مى زدند و منكر
توحيد و معاد بودند بر مى شمارد، البته آن صفاتى كه با سنخ اعتراضات و بى انديشه
سخن گفتن آنها تناسب دارد، مانند استهزاء به رسول و پيروى از هواى نفس و پرستش
چيرهايى كه سود و زيانى برايشان نداشت و نيز استكبارشان از سجده براى خداى سبحان .
بيان استهزاء كفار و پاسخ خداوند به
اينعمل آنها
و اذا راوك ان
يتخذونك الا هزوا اهذا الذى بعث اللّه رسولا)
|
ضمير جمعى كه در اين جمله است به (الّذين
كفروا) كه قبلا ذكر شد بر مى گردد، و كلمه
(هزو) به معناى استهزاء و
سخريه است ، بنابراين مصدرى است به معناى مفعول ، و معناى آن اين است كه چون كفار
تو را مى بينند جز مسخره شده ات تلقى نمى كنند.
و جمله (اهذا الذى بعث اللّه رسولا)
بيان استهزاى ايشان است ، يعنى اين طور استهزاء
مى كنند و چنين و چنان مى گويند.
ان كاد ليضلنا
عن آلهتنا لولا ان صبرنا عليها...
|
كلمه (ان )
مخففه از مثقله است ، و كلمه (اضلال
) در اينجا بويى از معناى صرف را هم دارد، (صرف اين است كه خداى تعالى
توجه و قلب كسى را از درك چيزى منصرف سازد)، و به همين جهت كلمه مذكور با حرفى
متعدى شده كه كلمه (صرف
) با آن متعدى مى شود و آن عبارت است از حرف عن .
در اين آيه جواب (لولا)
حذف شده چون مطالب گذشته بر آن دلالت مى كرد، و معناى جمله اين است كه : نزديك است
اين شخص ما را از خدايانمان منصرف كند در حالى كه مردى گمراه كننده است اگر ما بر
آلهه خود، يعنى بر پرستش آنها، خويشتن دارى نمى كرديم ما را از آنها برمى گردانيد.
(و سوف يعلمون حين يرون العذاب من اضل
سبيلا) - اين جمله تهديدى است از خداى
تعالى به ايشان و تنبيهى است كه متوجهشان مى كند به اينكه از عذابى كه رو به ايشان
مى آيد در غفلتند. و نيز نمى دانند كه به زودى به ضلالت و گيجى خود يقين پيدا
خواهند كرد.
مراد از معبود گرفتن هواى نفس و توضيحى درباره جمله :
(اتخذ الهه هويه
)
ارايت من اتخذ
الهه هويه افانت تكون عليه وكيلا
|
كلمه (هوى )
به معناى ميل نفس به سوى شهوت است ، بدون اينكه آن شهوات را با عقل خود تعديل كرده
باشد، و مراد از معبود گرفتن هواى نفس اطاعت و پيروى كردن آن است ، بدون اينكه خدا
را رعايت كند و خداى تعالى در كلام خود مكرر پيروى هوى را مذمت كرده و اطاعت از هر
چيزى را عبادت آن چيز خوانده و فرموده : (الم
اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى
).
و جمله (افانت تكون عليه وكيلا)
استفهامى است انكارى و معنايش اين است كه تو وكيل و سرپرست او و قائم به امور او
نيستى تا به دلخواه خود به سوى راه رشد هدايتش كنى ، پس تو چنين قدرتى ندارى كه با
اينكه خدا گمراهش كرده و اسباب هدايتش را از او قطع نموده ، تو هدايتش كنى ، و در
همين معنا فرموده : (انك لا تهدى من احببت
). و نيز فرموده : (و ما انت
بمسمع من فى القبور) و اين آيه به منزله
اجمالى است براى تفصيلى كه در
آيه (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله
اللّه على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة فمن يهديه من بعد اللّه
) آمده است .
از آنچه كه در معناى آيه گذشت روشن شد كه جمله (اتخذ
الهه هويه ) نظمى طبيعى دارد و آن اين است
كه جمله (اتخذ)
فعلى است متعدى به دو مفعول كه الهه مفعول اول و هويه مفعول دوم آن است و همين نظم
با سياق سازگارى دارد، چون گفتگو در سياق آيات ، پيرامون شرك مشركين و عدولشان از
پرستش خدا به پرستش بتها و اعراضشان از اطاعت حق ، يعنى اطاعت خدا و رو آوردنشان به
اطاعت هوى ، منشاء اصلى شرك بود و اين طائفه قبول داشتند كه اله و معبودى مطاع
دارند و درست هم فهميده بودند، چيزى كه هست معتقد بودند آن اله مطاع ، همان هواى
نفس خودشان است ، لذا همان را مطاع خود گرفته به جاى اينكه حق را اطاعت كنند آن را
اطاعت كردند و هوى را در جاى حق نشاندند، نه اينكه مطاع را در جاى غير مطاع نشانده
باشند، دقت فرمائيد.
با همين بيان روشن مى شود اينكه جمعى از مفسرين گفته اند:
(كلمه (هويه
)
مفعول اول و كلمه (الهه
) مفعول دوم فعل (اتخذ)
است و چون تعجب همه ناشى از خدا شدن هواست لذا هوى را مقدم ذكر كرده
) صحيح نيست . و همچنين كلام بعضى ديگر كه گفته اند اين تقدم و تاءخر به
منظور افاده حصر بوده ، زيرا همانطور كه گفتيم اصلا تقديم و تاءخيرى در نظم آيه
نيست ، تا اين محمل ها را برايش درست كنيم ، مفسرين نامبرده به خاطر هم ين اشتباه
مباحثى طولانى براى توجيه تقديم و تاءخير آورده اند كه ما از ايراد آن چشم پوشيديم
، چون همين مقدار كه ما در تفسير آيه آورديم كافى است - ان شاء اللّه تعالى .
نفى سمع و عقل از كفار و تشبيه آنان به چهار
پايانبل هم اضل سبيلا
ام تحسب ان
اكثرهم يسمعون او يعقلون ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا
|
كلمه (ام )
به اصطلاح اهل فن ، منقطعه است و (حسبان
) به معناى ظن و پندار است و ضميرهاى جمع به اعتبار معنا همه به موصولى
بر مى گردند كه در آيه قبلى بود و ترديد ميان گوش و عقل از اين نظر است كه وسيله
آدمى به سوى سعادت يكى از اين دو طريق است ، يا اينكه خودش تعقل كند و حق را تشخيص
داده پيرويش نمايد، يا از كسى كه
مى تواند تعقل كند و خيرخواه هم هست بشنود و پيروى كند، در نتيجه پس طريق به سوى
رشد يا سمع است و يا عقل ، و دليل اين راه يا عقل است يا نقل . پس آيه شريفه در
معناى آيه (و قالوا لو كنا نسمع او نعقل
ما كنا فى اصحاب السعير) است .
و معنايش اين است كه : بلكه آيا گمان مى كنى كه اكثر ايشان استعداد شنيدن حق را
دارند تا آن را پيروى كنند و يا استعداد تعقل درباره حق را دارند تا آن را پيروى
كنند و به دنبال اين گمان اميدوار هدايت يافتن آنها شدى كه اين قدر در دعوتشان
اصرار مى ورزى ؟.
(ان هم الا كالانعام
) - اين جمله بيان جمله قبلى است ، چون جمله قبلى در معناى اين بود كه
اكثرشان ، نه مى شنوند و نه مى فهمند، و اين جمله مى فهماند كه صرف نشنيدن و تعقل
نكردن نيست ، بلكه اينان عينا چون چارپايانند كه از سخن جز لفظ و صدايى نمى شنوند و
معنى را درك نمى كنند.
(بل هم اضل سبيلا)
- يعنى اينها از چارپايان هم گمراه ترند براى اينكه چارپايان هرگز به ضرر خود اقدام
نمى كنند ولى اينها ضرر خود را بر نفع خود ترجيح مى دهند، علاوه بر اين ، چارپايان
اگر راه را گم كنند، مجهز به اسبابى نيستند كه به سوى راه حق هدايتشان كند و اگر
گمراه شدند تقصيرى ندارند به خلاف اين انسانها كه مجهز به اسباب هدايت هستند و در
عين حال باز گمراهند.
بعضى از مفسرين به اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه : چارپايان علم و اطلاعى از
پروردگار خود ندارند. ولى اين استدلال غلط است و اين آيه اصل علم را نه از حيوانات
نفى مى كند و نه از كفار، بلكه از كفار پى روى از حق را به خاطر اينكه عقل فطرى
انسانيشان به وسيله پيروى هوى تيره و محجوب شده نفى مى كند و ايشان را به چارپايان
تشبيه مى كند كه مجهز به اين فطرت و اين نحوه ادراك نيستند.
و اما جوابى كه بعضى داده اند به اينكه اين حرف را از ظاهر آيه نمى توان در آورد
نيز پاسخى است كه نمى توان با استدلال ، اثباتش كرد.
تشبيه و تنظير جهل و ضلالت مردم و هدايت آنان به وسيله
انبياء، به كشيدن
سايهو...
الم ترالى ربك
كيف مد الظل و لو شاء لجعله ساكنا ثم جعلنا الشمس عليه دليلا ثم قبضناه الينا قبضا
يسيرا
|
اين دو آيه و آيات بعد از اينها - تا نه آيه - نظير تنظير و تشبيهى است براى مضمون
دو آيه
قبل ، بلكه چهارآيه قبل كه مى فرمود: خداى سبحان رسول را به منظور هدايت مردم به
سوى راه رشد و نجاتشان از ضلالت فرستاد، تا بعضى از آنان كه خدا مى خواهد هدايت
يابند و بعضى ديگر كه هواى نفس خود را معبود خود گرفته اند كارشان به جايى برسد كه
نه بشنوند، و نه بفهمند، پس بعد از آنكه خدا اين طايفه را گمراه كرد كسى نمى تواند
هدايتشان كند.
و آيات مورد بحث ، تا نه آيه ، مى فرمايد: اين داستان چيز نو ظهورى از ناحيه خداى
سبحان نيست ، زيرا در عجائب صنع او و آيات بيناتش نظائر زيادى دارد، پس كسى سر از
كار او در نمى آورد و او بر صراط مستقيم است (شيوه اش در همه عالم يكسان است )،
مثلا سايه را گسترده تر و آنگاه آفتاب را دليل آن قرار داده تا آن را نسخ كند و از
بين ببرد و نيز شب را پوشش ، و خواب را براى آرامش ، و روز را براى حركت قرار داده
و نيز بادها را مژده آور باران كرده ، زمين مرده را زنده ، چارپايان و انسانها را
سيراب ساخته است .
پس ، مثل مؤ من و كافر، كه آن يكى راه مى يابد و اين يكى گمراه مى شود - با اينكه
هر دو بندگان خدايند و در يك كره خاكى زندگى مى كنند - مثل دو تا آب است كه يكى
شيرين و گوارا و ديگرى شور و تلخ است و خدا هر دو را پهلوى هم قرار داده ، ولى بين
آن دو فاصله و برزخى قرار داده است و نيز، مثل همان آبى است كه خدا بشر را از آن
آفريده و آنگاه خانمانها و فاميلها از آن پديد آورده و از همين راه زن دادن و زن
خواستن ، مواليد را مختلف كرده و پروردگار تو قدير است .
اين معنا، آن چيزى است كه دقت در مضامين آيات و خصوصيات نظم آنها، آن را به دست مى
دهد و با همين معنا وجه اتصال آنها به آيات قبلى نيز روشن مى شود. اما اينكه بعضى
گفته اند كه : آيات در مقام بيان پاره اى از ادله توحيد، بعد از بيان جهالت معرضين
از توحيد و گمراهى ايشان است ، درست نيست ، چون با سياق سازگارى ندارد و به زودى
اين معنا را روشن خواهيم كرد.
پس اينكه فرمود: (الم ترالى ربك كيف مد
الظل و لو شاء لجعله ساكنا) - همان طور كه
گذشت - تنظير و تشبيهى است براى اينكه چرا جهل و ضلالت دامنگير مردم مى شود و چگونه
خداى تعالى آن را به وسيله فرستادن رسولان و دعوت حقه ايشان بر مى دارد و لازمه اين
معنا اين است كه مراد از (مد الظل
) امتداد سايه اى است كه بعد از ظهر گسترده مى شود و به تدريج از طرف
مغرب به سوى مشرق رو به زيادى مى گذارد تا آنجا كه آفتاب به كرانه افق
رسيده غروب كند كه در آن هنگام امتداد به آخر مى رسد و شب مى شود و اين سايه در همه
احوالش در حركت است و اگر خدا مى خواست آن را ساكن مى كرد.
و اينكه فرمود: (ثم جعلنا الشمس عليه
دليلا) منظور اين است كه دلالت آفتاب با
نور خود بر اين دلالت مى كند كه در اين ميان سايه اى هست و نيز با گسترده شدن نورش
، دليل بر اين است كه سايه نيز به تدريج گسترده مى شود، زيرا اگر آفتاب نبود كسى
متوجه نمى شد كه در اين ميان سايه اى وجود دارد، آرى علت عمومى تشخيص معانى مختلف
براى انسان اين است كه احوال عارضه بر آن معانى مختلف مى شود، حالتى پديد مى آيد و
حالتى ديگر مى رود و چون حالت دومى آمد آن وقت به وجود حالت اولى پى مى برد و چون
حالتى پديد مى آيد حالت قبلى كه تاكنون مورد توجه نبوده به خوبى درك مى شود و اما
اگر چيزى را فرض كنيم كه هميشه ثابت و به يك حالت باشد به هيچ وجه راهى براى تنبه
به آن نيست .
و معناى اينكه فرمود: (ثم قبضناه الينا
قبضا يسيرا) اين است كه ما با تاباندن
خورشيد و بالا آوردن آن ، به تدريج آن سايه را از بين مى بريم و جهت اينكه از بين
بردن را ، قبض ناميده ، آن هم قبض به سوى خودش و آن قبض را هم به قبض آسان توصيف
كرد خواست تا بر كمال قدرت الهى خود دلالت كند و بفهماند كه هيچ عملى براى خدا
دشوار نيست و اينكه فقدان موجودات بعد از وجودشان انهدام و بطلان نيست ، بلكه هر چه
كه به نظر ما از بين مى رود در واقع به سوى خدا باز مى گردد.
معناى (مد الظل
) از نظر ديگر مفسرين
و آنچه درباره تفسير (مد الظل
) گفتيم - يعنى امتداد سايه بعد از رسيدن آفتاب به موقع ظهر - هر چند
معنايى بود كه مفسرين آن را نگفته اند، ليكن سياق - همانطور كه بدان اشاره رفت - با
غير آن سازگار نيست .
مثلا بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از سايه كشيده شده ،ما بين طلوع فجر تا طلوع
آفتاب است . و بعضى ديگر گفته اند: مراد، ما بين غروب آفتاب و طلوع آن است . و بعضى
ديگر گفته اند: سايه اى است كه بعد از طلوع آفتاب براى هر جرم كثيف و كدرى ، مانند
كوه و بناء و درخت در طرف مقابل آفتاب پديد مى آيد. بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن
سايه اى است كه بعد از خلقت آسمان مانند قبه و گستردن زمين در زير آسمان از آسمان
به روى زمين افتاد - اين قول از همه اقوال سخيف تر و بى پايه تر است .
در اين آيه التفاتى است از سياق تكلم با غير (ما) - كه در آيات سابق بود - به سياق
غيبت و نكته اش اين است كه مراد از اين آيه و آيات بعد از آن ، بيان اين جهت است كه
امر هدايت به دست خدا است و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هيچ اختيارى در اين
باب ندارد و خدا هم اراده نكرده آنان را هدايت كند و رسالت و دعوت حقه انبياء، در
مقابل ضلالتى كه چون سايه بر اهل ضلال گسترده شده و برداشتن ضلال از هركس كه
بخواهد، از شاخه هاى سنت عمومى الهى است در گستردن رحمت بر خلق ، همان طور كه آفتاب
را بر زمين مى گستراند، و سايه گسترده در آن را بر مى دارد.
و معلوم است كه خطابى كه متضمن بيان اين حقيقت است ، چيزى نيست كه اختصاص به رسول
خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داشته باشد، مخصوصا با اينكه قبلا از آن جناب قدرت بر
هدايت را سلب كرده بود، پس آن جناب نبايد مخاطب قرار گيرد، اما كفار، آنها هم كه
هواى خود را اله خود گرفته اند و گوش و عقل خود را از كف داده اند، نبايد مخاطب
شوند، ناگزير بايد سياق از خطاب و تكلم ، به غيبت التفات يابد.
و در جمله (ثم جعلنا الشمس عليه دليلا ثم
قبضناه الينا) رجوعى دوباره است از سياق
غيبت به همان تكلم سابق ، و اين برگشتن ، علاوه بر آن نكته كه گفته شد، اظهار عظمت
و كبريايى او نيز هست .
و گفتار در جمله (و هو الذى جعل لكم الليل
...) و جمله
(و هو الذى ارسل الرياح ...) و
جمله (و هو الذى مرج البحرين ...)
و جمله (و هو الذى خلق من الماء بشرا...)
همان گفتارى است كه در ذيل جمله (الم تر
الى ربك ...) گذشت ، و همچنين گفتار در
جمله (و انزلنا من السّماء ماء...)
و جمله (و لقد صرفناه بينهم
) و جمله (و لو شئنا لبعثنا)
همان گفتارى است كه در ذيل جمله (ثم جعلنا
الشمس ) گذشت .
و هو الذى جعل
لكم الليل لباسا و النوم سباتا و جعل النهار نشورا
|
(لباس بودن شب
) از اين باب است كه ظلمت آن مانند لباس و پرده ، آدمى را مى پوشاند و
به طورى كه راغب گفته : (سبات
) بودن خواب به معناى اين است كه در هنگام خواب آدمى از هر كارى منقطع
مى شود، و معناى (نشور)
قرار دادن روز، اين است كه حركت و طلب رزق را در روز قرار داده است .
و اين معانى ، يعنى پوشيدن خداى تعالى آدميان را با لباس شب ، و قطع ايشان از عمل
و جنب و جوش و سپس منتشر كردنشان در روز براى سعى و عمل ، حالش حال همان گستردن
سايه و دليل قرار دادن آفتاب بر وجود سايه و گرفتن سايه به وسيله آفتاب به سوى خود
مى باشد.
اشاره به نعمت باد و آب باران
و هو الذى ارسل
الرياح بشرا بين يدى رحمته و انزلنا من السّماء ماء طهورا
|
كلمه (بشر)
- به ضمه باء و سكون شين - مخفف (بشر)
- به دو ضمه - است كه جمع (بشور)
به معناى مبشر است و معناى آيه اين است كه : خداى تعالى كسى است كه بادها را مى
فرستد تا قبل از آمدن رحمتش (باران )، بشارت آن را بياورد.
و مقصود از (سماء)
در جمله (و از سماء آبى طهور نازل كرديم
) جهت بالا است كه همان جو بالاى زمين است ، و
(ماء طهور) به معناى نهايت
درجه پاكى است كه هم خودش طاهر است و هم طاهر كننده غير خودش مى باشد، چرك ها و
كثافات را مى برد و رفع حدث مى كند، بنابراين ، كلمه طهور به طورى كه ديگران هم
گفته اند صيغه مبالغه است .
لنحيى به بلده
ميتا و نسقيه مما خلقنا انعاما و اناسى كثيرا
|
كلمه (بلده
) معروف است ، ولى بعضى گفته اند: مراد از آن مطلق مكان است ، همچنانكه
در آيه (و البلد الطيب يخرج نباته باذن
ربه ) همين معنا منظور است و به همين جهت
وقتى براى كلمه (بلد)
صفت مى آورد، مذكر (ميت ) مى آورد، نه مونث (ميته )، و اين به اعتبار معناى منظور
از كلمه مى باشد كه مكان است ، زيرا اگر معناى مكان منظور نبود بلكه معناى شهر
منظور بود بايد صفتش را مونث مى آورد و مى فرمود: (بلده
ميته ).
و مكان ميت ، آن سر زمينى است كه گياه نروياند، و احياى آن به همين است كه با
فرستادن باران ، سبز و خرمش كند، و كلمه (اناسى
) جمع انسان است ، و معناى آيه روشن است .
حال شامل شدن مرگ بر زمين و احتياج چارپايان و انسانها به آب و نازل كردن آب پاك
كننده از آسمان و زنده كردن زمين مرده را با آن و سيراب كردن چارپايان و انسانهاى
بسيار، حال همان گستردن سايه است و سپس قرار دادن آفتاب را دليل بر آن و سپس از بين
بردنش به وسيله آفتاب ، كه بيانش گذشت .
و لقد صرفناه
بينهم ليذكروا فابى اكثر النّاس الا كفورا
|
از ظاهر اتصال آيه به ما قبل برمى آيد كه ضمير در (صرفناه
) به كلمه (ماء)
بر
مى گردد. بنابراين ، معناى تصريف آب در ميان مردم اين است كه يك بار از قومى گرفته
به قومى ديگر بدهد و بار ديگر از همان قوم نيز گرفته به اولى بدهد، در نتيجه يكسره
باران را بر يك قوم نباراند و با با راندن دائمى هلاكشان نكند و نيز آن را از قومى
ديگر به كلى قطع نكند و در نتيجه از تشنگى هلاك نسازد، بلكه آن را در ميان اقوام
بگرداند، تا هر قومى نصيب خود را از آن به مقدارى كه مصلحت است بگيرند و از آن بهره
مند شوند.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از تصريف آب ، گرداندن و بردن آن از اينجا به آنجا
است .
جمله (ليذكروا فابى اكثر النّاس الا كفورا)
تعليل و بيان دليل تصريف است ، و معنايش اين است كه سوگند مى خورم كه ما آب را در
ميان مردم جابجا نكرديم مگر براى اينكه متذكر شوند و شكر بجاى آرند. ولى بيشتر مردم
از اداى شكر نعمتهاى ما خوددارى كردند.
و لو شئنا
لبعثنا فى كل قريه نذيرا
|
يعنى اگر مى خواستيم به هر قريه اى رسول و نذيرى بفرستيم كه هر يك ، مردم قريه خود
را انذار نموده ، رسالت ما را ابلاغ كند مى فرستاديم ليكن اين كار را نكرديم و به
خاطر مقام ارجمند و منزلت عظيمى كه تو نزد ما دارى تو را به سوى تمامى قريه هاى
عالم ، نذير و رسول فرستاديم - مفسرين اين جمله را اين طور تفسير كرده اند. و آيه
بعدى هم خالى از تاييد آن نيست ، علاوه بر اين ، با آن وجهى كه ما براى اتصال آيات
آورديم نيز مناسب تر است .
ممكن هم هست مراد اين باشد كه ما قادريم بر اينكه در هر قريه اى رسولى مبعوث كنيم و
اگر اين كار را نكرديم و تنها تو را اختيار نموديم به خاطر مصلحتى بود.
فلا تطع
الكافرين و جاهدهم به جهادا كبيرا
|
مقصود از اينكه فرمود با قرآن با دشمنان جهاد كن (جاهدهم
به جهادا كبيرا)
اين جمله متفرع است بر معناى آيه قبلى و ضمير (به
) به شهادت سياق آيات ، به قرآن بر مى گردد و كلمه
(مجاهده ) و نيز
(جهاد) به معناى جد و جهد و به
كار بردن نهايت نيرو در دفع دشمن است . و چون گفتيم ضمير به قرآن بر مى گردد معنا
اين مى شود كه : با قرآن با دشمنان جهاد كن ، يعنى قرآن را بر آنان بخوان و معارف و
حقايق آن را بر ايشان بيان كن و حجت را بر ايشان تمام نما.
پس حاصل معنا و مضمون آيه اين شد كه : وقتى مثل رسالت الهى در بر طرف كردن
حجاب جهل و غفلت از دلهاى مردم به وسيله اظهار حق و اتمام حجت مثل آفتاب بود در
دلالت بر سايه گسترده و برداشتن آن سايه به امر خدا، و نيز مثل روز بود نسبت به شب
و تعطيلى كار در آن و نيز، مثل باران بود نسبت به زمين مرده و چارپايان و انسانهاى
تشنه ، ناچار، حالا كه تو حامل اين رسالت شده اى ، و به سوى همه اهل قريه ها مبعوث
گشته اى ، ديگر جا ندارد كه از كافران اطاعت كنى ، چون اطاعت ايشان تباه گر اين
ناموس عمومى است كه براى هدايت قرار داده ايم پس بايد كه در تبليغ رسالت خود و
اتمام حجت بر مردم به وسيله قرآن كه مشتمل بر دعوت حقه است نهايت كوشش و جهد خود را
مبذول دارى و جهاد كنى با آنان جهادى بس بزرگ .
تشبيه انقسام مردم به مؤ من و كافر، به آب دو دريا (يكى
گوارا و ديگرى ناگوار)
وبه خلقت زن و مرد از نطفه
و هو الذى مرج
البحرين هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج و جعل بينهما برزخا و حجرا محجورا
|
كلمه (مرج )
به معناى مخلوط كردن است و (امر مريج
) هم كه در قرآن آمده به معناى امرى مختلط است و كلمه
(عذب ) اگر درباره آب به كار
رود، به معناى آب خوش طعم است و كلمه (فرات
) نيز در مورد آب به معناى آبى است كه بسيار خوش طعم باشد، كلمه
(ملح ) به معناى آبى است كه
طعمش بر گشته باشد و اجاج آبى است كه شوريش زياد باشد و كلمه
(برزخ ) به آن حدى گويند كه
ميان دو چيز فاصله شده ب اشد و كلمه (حجر)
محجور به معناى حرام محرم است ، يعنى آنچنان ميان اين دو آب حاجز و مانع قرار داده
ايم كه مخلوط شدن آن دو با هم ، حرام محرم شده ، يعنى به هيچ وجه مخلوط نمى شود.
و اينكه فرمود: (و جعل بينهما)
خود قرينه است بر اينكه مراد از مخلوط كردن دو دريا، روانه كردن آب دو دريا است با
هم ، نه مخلوط كردن آن دو، كه اجزاى آنها را در هم و برهم كند.
و اين كلام عطف است بر همان چيزى كه آيه
(و هو الذى ارسل الرياح ...)
عطف بر آن شده و در اين جمله مساءله رسالت از اين جهت كه ميان مؤ من و كافر را
جدايى مى اندازد، با اينكه هر دو در يك زمين زندگى مى كنند و در عين حال با هم
مخلوط و يكى نمى شوند، تشبيه شده به آب دو دريا، كه در عين اينكه در يك جا قرار
دارند، به هم در نمى آميزند، (كه توضيحش در اول آيات نه گانه گذشت ).
و هو الذى خلق
من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قديرا
|
و كلمه (صهر)
به طورى كه از خليل نقل كرده اند به معناى (ختن
) يعنى
خويشاوندان از ناحيه زن است پس مراد از (نسب
) به طورى كه ديگران هم گفته اند: محرميت از ناحيه مرد است و مراد از
صهر محرميت از ناحيه زن ، و مؤ يد اين معنا مقابله اى است كه ميان نسب و صهر بر
قرار شده است .
بعضى از مفسرين گفته اند: در هر يك از اين دو كلمه مضافى در تقدير است . و تقدير آن
دو (ذانسب و ذا صهر - داراى نسبت و صهر)
مى باشد. و مراد از آب ، نطفه است و چه بسا احتمال داده شده كه مراد از آن ، مطلق
آبى باشد كه خدا اشياى زنده را از آن خلق مى كند، همچنان كه خودش فرمود: 0
(و جعلنا من الماء كل شى ء حى ).
معناى آيه اين است كه : خداى سبحان آن كسى است كه از نطفه - كه خود يك آب است -
بشرى را خلق فرموده و او را داراى نسب و صهر، يعنى زن و مرد قرار داده است . و اين
نيز، تشبيه ديگرى است كه همان مفاد آيه قبلى را افاده مى كند، يعنى مى فهماند كه
خداى سبحان كثرت را در عين وحدت ، حفظ، و تفرق را در عين اتحاد، محفوظ نگه داشته
است ، و همچنين اختلاف نفوس و آراء را از نظر ايمان و كفر - با اينكه مردم از جهت
فكر و نظر و ايمان و كفر مختلفند - با اتحاد مجتمع بشرى به وسيله فرستادن پيامبرانى
به منظور كشف حجاب ضلالت ، حفظ نموده است كه اگر ارسال رسل نمى بود ضلالت و گمراهى
، همه مجتمع بشرى را فرا مى گرفت .
(و كان ربك قديرا)
- در اينجا كلمه (رب
) به ضمير خطاب ربك - پروردگارت اضافه شده ، و نكته آن همان است كه در
جمله (الم تر الى ربك
)
گذشت .
و يعبدون من دون
اللّه ما لا ينفعهم و لا يضرهم و كان الكافر على ربه ظهيرا
|
اين آيه عطف است بر جمله (و اذا راوك ان
يتخذونك الا هزوا) و كلمه
(ظهير) - به طورى كه گفته اند
- به معناى مظاهر است و مظاهر به معناى پشتيبان و معاون است .
و معناى آيه اين است كه : اين كفار مشرك ، خدا را گذاشته چيزى مى پرستند كه نه سودى
به حالشان دارد و نه در عوض پرستش ، خيرى و نه در صورت ترك پرستش ، ضررى به ايشان
مى رساند و كافران همواره در دشمنى با پروردگارشان معاونين شيطان بوده اند.
و اينكه فرمود: بتها نفع و ضررى ندارند، منظور نفع و ضرر ظاهرى است پس با ضرر بت
پرستى منافات ندارد.
قدرت نداشتن بتها بر نفع و ضرر رساندن به پرستندگان ، مطلبى است و ضرر داشتن بت
پرستى كه همان بد بختى دائمى و عذاب هميشگى است ، مطلبى ديگر.
و ما ارسلناك
الامبشرا و نذيرا
|
يعنى ما در رسالت تو غير از تبشير و انذار تكليفى به گردنت نگذاشته ايم پس اگر
اينان معاند پروردگار خويشند و با دشمن او، يعنى با شيطان همكارى مى كنند، تو
تقصيرى ندارى و ايشان خداى را خسته و ناتوان نمى كنند و جز به خود مكر و دشمنى نمى
كنند. اين آن معنايى است كه از سياق استفاده مى شود.
پس بنا بر اين ، جمله (و ما ارسلناك الا
مبشرا و نذيرا)، فصلى است از كلام ، نظير
جمله (افانت تكون عليهم وكيلا)
در فصل سابق .
و از همينجا خوب روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين آيه را تسليت براى رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله ) گرفته و گفته اند: مراد اين است كه ما تو را تنها مبشر مؤ منين
و منذر كافرين فرستاديم ، پس ديگر درباره ايمان نياوردن كفار غم مخور صحيح نيست .
(قل ما اسئلكم عليه من اجر الا من شاء ان
يتخذ الى ربه سبيلا)
ضمير در عليه به قرآن بر مى گردد، بدين جهت كه تلاوت آن از ناحيه رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله ) براى كفار، همان تبليغ رسالت است ، همچنان كه فرمود:
(ان هذه تذكرة فمن شاء اتخذا الى ربه سبيلا)
و نيز فرمود:
(قل ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من
المتكلفين ان هو الا ذكر للعالمين ).
مقصود از استثنا (الا
من شاء ان يتخذ الى زبه سبيلا) در آيه
:(قل ما اسئلكم عليه من اجر الا من شاء...)
جمله (الا من شاء ان يت خذ الى ربه سبيلا)
استثنايى است منقطع (يعنى بدون مستثنامنه )، ولى در معنا، استثناى متصل است ، چون
در معناى اين است كه فرموده باشد: (الا ان
يتخذ الى ربه سبيلا من شاء ذلك ) نظير آيه
(يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى اللّه
بقلب سليم ) كه در معنا
(الا ان ياتى اللّه بقلب سليم من اتاه به
) مى باشد.
بنابراين ، در آيه مورد بحث و آيه سوره شعراء كه شاهد آورديم فاعل
(من اتخذ السبيل - آن كس كه راهى مى گيرد)
در جاى فعل خود (اتخاذ سبيل
) به كار رفته تا بفهماند شكرانه اين كار از ناحيه خد، خود اين شخص است
، پس در اين جمله اتخاذ سبيل به سوى خداى سبحان و پذيرفتن دعوت رسول ، خودش پاداش و
شكرانه خودش معرفى شده و در اين تعبير به منتهى درجه بى نيازى آن جناب از اجر مالى
و يا مقام ايشان اشاره شده و مى فهماند كه آن جناب از ايشان غير از پذيرفتن دعوتش و
پيروى از حق ، چيز ديگرى نمى خواهد، نه مال ، و نه جاه و مقام ، و نه هيچ پاداش
ديگر، پس از اين جهت راحت و خوشحال باشند و آن جناب را در خيرخواهى هايش متهم
نكنند.
و اگر اتخاذ سبيل را معلق به مشيت خود آنان كرد و فرمود:
(اگر كسى بخواهد راهى به سوى پروردگارش اتخاذ كند)
براى اين است كه بفهماند از ناحيه آن جناب كمال حريت و آزادى را دارند و آن حضرت
كسى را اجبار و يا حتى اكراه نمى كند، چون او از طرف پروردگارش بيش از تبشير و
انذار وظيفه اى ندارد، وكيل و مسؤ ول آنان نيست ، بلكه امر آنان با خود خداى تعالى
است ، هر حكمى را بخواهد درباره آنان مى كند.
پس بعد از آنكه در آيه (قل ما اسئلكم عليه
من اجر الا من شاء ان يتخذ الى ربه سبيلا)،
براى آن جناب مسجل و قطعى كرد كه به جز رسالت به تبشير و انذار، وظيفه اى ندارد، آن
جناب را دستور مى دهد كه به مردم برساند كه در دعوتش هيچ هدف و منظورى ندارد، جز
همين كه دعوتش را بپذيرند و به درگاه پروردگار خود راهى باز كنند، بدون اينكه اجر
بيشترى منظور داشته باشد - حال آن اجر هر چه باشد - و نيز ابلاغ كند كه ايشان در
كار خود مختارند و هيچ اجبار و اكراهى در كارشان نيست ، پس ايشانند و دعوت ، اگر
خواستند ايمان بياورند و اگر خواستند كفر بورزند، خود مى دانند.
اين است آنچه كه به آن جناب مربوط مى شود، يعنى رساندن رسالت و بس ، بدون هيچ طمع و
تحميل و اكراه و يا انتقامى از مخالفين . و اما زايد بر تبليغ رسالت هر چه باشد
راجع به خدا مى شود و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بايد آن را به خدا ارجاع
داده بر او توكل كند، همچنان كه در آيه بعدى بدان اشاره نموده و مى فرمايد:
(و توكل على الحى الذى
لا يموت ).
نظر مفسرين درباره استثناء مذكور
بيشتر مفسرين گفته اند: (استثناء در آيه ،
منقطع است و معنايش (لكن من يشاء ان يتخذ
الى ربه سبيلا) مى باشد، يعنى بگو من مزد
نمى خواهم و ليكن اگر كسى بخواهد در راه خدا به فقيرى صدقه دهد بدهد).
ولى اين تفسير صحيح نيست ، چون نه در لفظ آيه دليلى بر آن وجود دارد و نه در سياق
آن .
بعضى از مفسرين گفته اند: (استثناء متصل
است ، ولى مضافى در كلام حذف شده و تقدير كلام : (الا
فعل من شاء ان يتخذ الى ربه سبيلا) است ،
يعنى من مزدى در برابر رسالتم نمى خواهم ، مگر عمل كسى كه بخواهد به وسيله ايمان و
اطاعت به آنچه من بدان دعوت مى كنم راهى به سوى پروردگار خود باز كند).
ولى اين نيز صحيح نيست ، براى اينكه بنابراين تفسير، معنا همان مى شود كه ما گفتيم
(البته ) با اين تفاوت كه در اين تفسير تقديرى به كار گرفته شده و تقدير هم كه بر
خلاف اصل است ، و گرنه ، ما هم گفتيم كه : اين آيه مى خواهد خيال مردم را از جهت
بدهكارى مزد راحت نموده به كلى طمع ايشان را قطع كند و مزد رسالت را منحصر در
پذيرفتن دعوت سازد.
بعضى ديگر گفته اند: اين استثناء، متصل است ولى مضافى در تقدير است و تقدير آيه :(
لا اسئلكم عليه من اجر الا اجر من شاء...)
است ، يعنى من مزدى نمى خواهم مگر مزدى كه در اثر ايمان آوردن كسى عايدم مى شود،
چون
(الدال على الخير كفاعله
)، ولى اگر اين حرف صحيح باشد مقتضايش اين است كه بفرمايد:
(الا من اتخذ الى ربه سبيلا) و
ديگر احتياج به كلمه (شاء)
نداشت چون اجرى كه عايد رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) مى شود از ايمان و عمل مردم
مى شود، نه از مشيت و خواستن آنان .
و توكل على الحى
الذى لا يموت و سبح بحمده و كفى به بذنوب عباده خبيرا
|
بعد از آنكه اين معنا را مسجل و قطعى كرد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هيچ
مسؤ وليتى در امر مردم ندارد، و هيچ وظيفه اى جز تبليغ رسالت به عهده او نيست و
بايد به آنها برساند كه در دعوتش هيچ مزدى هم منظور ندارد و مردم در كار خود در
كمال اختيارند، اگر خواستند ايمان بياورند و اگر خواستند كفر بورزند. اينك در اين
جمله آن بيان را تتميم
نموده دستورش مى دهد كه خداى را در كار ايشان وكيل بگيرد، پس خداى تعالى بر مردم و
بر هر چيزى وكيل ، وبه گناهان بندگان خبير است .
تنها وكيل و متصرف در امور بندگان خدا است كه داراى حيات
و ملك و علم مطلق است
پس اينكه فرمود: (و توكل على الحى الذى لا
يموت ) معنايش اين مى شود كه خداى را در
كار مردم وكيل بگير، تا به هر چه بخواهد درباره آنان حكم كند و هر چه خواست با آنان
انجام دهد. چون او وكيل بر مردم و بر همه موجودات است و اگر نفرمود:
(و توكل على اللّه ) بلكه
فرمود: (على الحى الذى لا يموت
) براى اين بود كه خواست به علت حكم هم اشاره كرده باشد، و بفهماند
خدايى كه حى است و هرگز نمى ميرد از او چيزى فوت نمى شود. پس تنها او است كه مى
تواند وكيل باشد.
و معناى اينكه فرمود: (و سبح بحمده
) اين است كه خداى را از عجز و جهل و از هر چيزى كه لايق ساحت قدس او
نيست منزه بدار، در حالى كه اين تنزيهت مقارن با ثناى جميل او نيز باشد، و اگر كفار
را مهلت داد و با نعمت هاى خود استدراج كرد، بدان كه از عجز و زبونى نيست و نيز از
جهل به گناهان آنان نبوده ، و اگر ايشان را به جرم گناهانشان گرفت به ملاك حكمتى
بوده كه اقتضاء مى كرده و نيز به خاطر استحقاق ايشان بوده است ، پس هم سزاوار تسبيح
است و هم حمد.
سياق (و كفى به بذنوب عباده خبيرا)
دلالت مى كند بر توحيد خدا در فعل و صفاتش ، يعنى تنها او وكيل و متصرف در امور
بندگان خويش است و تنها او است كه به گناهان بندگان ، خبير است و تنها او است كه
درباره آنان حكم مى كند، بدون اينكه احتياجى به كسى داشته باشد كه او را در عمل يا
حكمش يارى دهد.
از اينجا به خوبى روشن مى گردد كه آيه بعدى هم كه مى فرمايد:
(الذى خلق السموات و الارض )
متمم جمله (و توكل على الحى الذى لا يموت
...) است ، چون اين آيه نيز، مشتمل بر
توحيد خدا در ملك خويش و تصرفش در آن است ، همچنان كه جمله
(و كفى به ...) مشتمل است بر
علم و اطلاع او و معلوم است كه با حيات و ملك و علم روى هم معناى وكالت تمام مى شود
كه به زودى توضحيش خواهد آمد - ان شاء الله .
الذى خلق
السموات و الارض و ما بينهما فى سته ايام ثم استوى على العرش الرحمن فسئل به خبيرا
|
ظاهر سياق مى رساند كه موصول (الذى
) صفت باشد براى جمله (الحى
الذى لا يموت ) در آيه قبل و با همين صفت
، بيان در جمله (و توكل على الحى الذى لا
يموت ) تمام مى شود، چون وكالت همانطور كه
متوقف بر حيات وكيل است ، بر علم او نيز متوقف است ،
كه جمله (و كفى به بذنوب عباده خبيرا)
آن را افاده مى كرد و نيز متوقف بر سلطنت در حكم و تصرف نيز هست كه اين آيه متضمن
آن است ، چون در اين آيه داستان خلقت آسمان ها و زمين و تسلط بر عرش را بيان مى
كند.
و ما درباره صدر آيه ، در چند جا از سوره هاى گذشته بحث كرديم و ديگر در اين جا
درباره آن بحث نمى كنيم .
معناى جمله (الرحمن
فسئل به خبيرا) و اقوال مختلف مفسرين در
اين باره
و اما جمله (الرحمن فسئل به خبيرا)،
آنچه از سياق و نظم كلام بر مى آيد اين است كه كلمه (الرحمن
) خبر باشد براى مبتدايى كه حذف شده ، و تقدير كلام
(هو الرحمن )
مى باشد و جمله (فسئل
) متفرع بر آن است ، چون (فاء)،
تفريع و نتيجه گيرى را مى رساند. و حرف (باء)
در كلمه (به
) براى متعدى كردن فعل لازم است . و اگر نفرمود:
(فسئله ) و حرف باء را آورد،
براى اين است كه معناى اعتناء را در سؤ ال بگنجاند و بفهماند كه با كمال عنايت از
او بپرس ، و كلمه (خبيرا)
حال از ضمير است .
و معناى جمله اين است كه : او رحمان است ، همان رحمانى كه مسلط بر اريكه ملك است و
همان كسى كه خلق و امر عالم قائم به رحمت و افاضه او است ، تمامى موجودات از ناحيه
او آغاز نموده به سوى او بر مى گردند، پس حقيقت حال را از چنين كسى بپرس كه او
خبير است .
پس اينكه فرمود: (فسئل به خبيرا)
كنايه است از اينكه اگر از او بپرسى او حقيقت امر را آن چنان برايت شرح مى دهد كه
به هيچ وجه بطلان و ابطال در آن راه نداشته باشد، همچنان كه در عرف نيز گفته مى
شود: از من بپرس كه مو به مو جوابت دهم . يا مى گويند:
(على الخبير سقطت ) يعنى تو در
اين سؤ ال كه از من كردى به اهلش برخوردى .
مفسرين در معناى جمله (الرحمن فسئل به
خبيرا) اقوالى ديگر دارند، از آن جمله ،
بعضى گفته اند: كلمه رحمان در اينجا مرفوع است و به منظور مدح ، از وصفيت قطع شده
به همين جهت ديگر اعراب موصوف را ندارد. بعضى ديگر گفته اند: مبتداء و جمله
(فسئل )
به خبر آن است . بعضى ديگر گفته اند: خبر است و كلمه
(الذى ) كه در صدر آيه است
مبتداى آن است . بعضى ديگر گفته اند: بدل است از ضميرى كه در جمله
(استوى ) مستتر است .
و نيز جمله (فسئل
) به را بعضى گفته اند: خبر براى رحمان است - كه نقل آن گذشت - و حرف
(فاء) در اول آن تفريع نيست
بلكه فاء فصيحيه است (و فاى فصيحه به اصطلاح اهل ادب فائى است كه به منظور توضيح
دادن مطلب آورده مى شود مانند فاء در جمله (و
لربك فاصبر)). بعضى ديگر گفته اند: جمله
مذكور جمله اى است مستقل و متفرع بر ما قبل خود و فاى آن براى رساندن همين فرعيت
است و اگر حرف باء را آورده به منظور اتصال بوده يا به معناى
(عن - از) مى باشد و ضمير
(هاء)
به خداى تعالى بر مى گردد.
و ممكن هم هست به مساءله خلق و استواء كه قبلا گفتگويش بوده برگردد. و همچنين
درباره كلمه (خبيرا)
بعضى گفته اند: حال از ضمير است و آن ضمير به خداى تعالى برمى گردد، و معناى جمله
اين است كه از خداى تعالى بپرس ، در حالى كه او خبير است . بعضى ديگر گفته اند:
مفعول براى جمله (فسئل
) است و باء به معناى (عن - از)
مى باشد و معناى جمله اين است كه : بپرس از رحمان و يا بپرس از مساءله خلق و
استواء، از كسى كه او به اين مسائل خبير باشد، البته مراد از
(آن كس ) باز همان خداى سبحان
است . بعضى ديگر گفته اند: مراد از خبير، جبرئيل و يا محمد (صلى اللّه عليه و آله )
است . و بعضى ديگر گفته اند: همه كسانى است كه كتب آسمانى قديم را خوانده باشند و
به اوصاف خدا و افعالش و كيفيت خلق و ايجاد آگاهى داشته باشند.بعضى ديگر گفته اند:
مقصود از خبير، مطلق همه كسانى است كه به اين حقايق وقوف و اطلاع داشته باشند.
و همه اين وجوه مختلف يا بيشترشان ، در ناسازگارى با سياق آيات مورد بحث و آنچه از
آن بر مى آيد مشتركند، به همين جهت ديگر جاى ايستادن و بر سر صحت و سقم آنها گفتگو
كردن نيست .
حكايت استكبار مشركين از سجده براى خداوند و فزونى
نفرتشان از آن
و اذا قيل لهم
اسجدوا للرحمن قالوا و ما الرحمن انسجد لما تاءمرنا و زادهم نفورا
|
اين جمله فصل ديگرى از رفتار سوء آنان با فرستاده خدا و دعوت حقه وى است . در
اين جمله ، استكبارشان از سجود براى خدا و نفرتشان از آن را حكايت مى كند و اين آيه
شريفه اتصال خاصى با آيه قبلى دارد، چون در آن ، سخن از رحمان به ميان آمده و در
آيه قبل نيز، در وصف رحمان سخن مى رفت و چه بسا كه به همين جهت الف و لام در
(للرحمن )
الف و لام عهد باشد.
پس ، ضمير (هم
) در جمله (و اذا قيل لهم
) به كفار بر مى گردد، و آن كسى كه به كفار گفته بود براى رحمان سجده
كنيد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوده ، چون در جمله بعد، از قول كفار حكايت
كرده كه گفتند: آيا به كسى كه تو دستور مى دهى سجده كنيم ؟ و از شدت استكبارى كه
داشتند اسم خدا را نبرده اند.
و در جمله (قالوا و ما الرحمن
) سؤ الى از كفار حكايت شده كه هويت و حقيقت رحمان چيست ، و اگر
نپرسيدند رحمان كيست (بلكه گفتند رحمان چيست ) براى اين بوده كه مبالغه در تجاهل
نسبت به خدا را افاده كند و بفهماند اصلا ما نمى دانيم رحمان چيست ، همچنان كه
فرعون نيز در پاسخ موسى كه وى را به سوى رب العالمين دعوت مى كرد گفت :
(و ما رب العالمين )، و نيز
ابراهيم به همين منظور از قوم خود مى پرسد: (ما
هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون ).
كه در اينگونه سوالات ، مقصود سائل اين است كه بفهماند از شى ء مورد سؤ ال ، بيش از
يك اسم چيزى نمى داند، همچنان كه هود به قومش فرمود:
(اتجادلوننى فى اسماء سميتموها انتم و آباوكم
).
در جمله (انسجد لما تاءمرنا)
باز كلمه (ما)
را تكرار كردند و اين براى اين است كه بفهمانند بر استكبار خود پافشارى دارند و اگر
گفتند: آيا سجده كنيم به چيزى كه تو به ما دستور مى دهى ؟ منظورشان ريشخند و
استهزاء به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده ، و خواسته اند بگويند مگر تو
كيستى كه ما دستوراتت را اطاعت كنيم ؟
!جمله (و زادهم نفورا)
عطف است بر جواب (اذا)
و معنايش اين است كه : وقتى به ايشان گفته مى شود سجده كنيد، استكبار مى ورزند، و
نفرتشان بيشتر مى شود.و بنابراين ، فاعل در (زادهم
) ضميرى است كه به كلمه قول بر مى گردد، البته قولى كه از مفهوم كلام
سابق استفاده مى شود.
بعضى از مفسرين در تفسير اين آيه روايت كرده اند كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و
آله ) و اصحابش در نماز سجده مى كردند و مشركين به عنوان استهزاء از ايشان دور مى
شدند، ولى اين تفسير صحيح و استوار نيست ، زيرا صرف وقوع يك واقعه باعث نمى شود كه
با الفاظ يك آيه كه خود لفظ چنان دلالتى ندارد دلالتى دهد. و در خود آيه هم هيچ
تعرضى به اين واقعه نشده است .
تبارك الذى جعل
فى السّماء بروجا و جعل فيها سراجا و قمرا منيرا
|
ظاهرا مراد از (بروج
) منازل آفتاب و ماه در آسمان است ، و يا مراد ستارگانى است كه در آن
منازل قرار دارند، همچنان كه در آيه (و
لقد جعلنا فى السّماء بروجا و زيناها للناظرين و حفظناها من كل شيطان رجيم
) نيز بروج به معناى ستارگان واقع در آن منازل آمده ، تا مساءله حفظ و
رجم را بيان كند.
و مراد از (سراج
)، آفتاب است ، به دليل اينكه در سوره نوح آفتاب را سراج خوانده مى
فرمايد: (و جعل القمر فيهن نورا و جعل
الشمس سراجا).
بيان استغنا و تعزز خداوند در مقابل استكبار مشركين
مفسرين در اينكه آيه مورد بحث در چه مقامى است گفته اند: آيه شريفه در اين صدد است
كه از راه وحدتى كه در تدبير عجيب آسمان و زمين مشاهده مى شود بر وحدت مدبر احتجاج
كند و نتيجه بگيرد كه پس بايد عبادتها همه متوجه به سوى او شود و از غير او منصرف
گردد.
ليكن اين توجيه با تدبر در دو آيه مورد بحث و سياقى كه قبل از آن دو بود و به طور
كلى با سياق آيات مورد بحث نمى سازد، براى اينكه مضمون آيه قبلى - يعنى استكبار
مشركين بر خداى رحمان و سجده نكردن بر او و استهزايشان به رسول او - هيچ ارتباطى با
احتجاج بر وحدت ربوبيت ندارد تا در آيه مورد بحث تعقيب شود، مناسب با بيان آيه قبلى
اين است كه در دنبالش از عزت و بى نيازى خدا صحبت كند و بفرمايد كه مشركين با اين
اعراض و استهزايشان نه خداى را عاجز مى كنند و نه خود از ملك و سلطنت او بيرون مى
شوند.
دقت در آيه مورد بحث هم همين را مى رساند، چون سياقش سياق تعزز و استغناء است ، و
مى فهماند كه استهزاى مشركين به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خداى را
عاجز نمى كند، بلكه خدا ايشان را از نزديكى به درگاه و صعود به اوج جوار خود و درك
معارف الهى اش كه روشنگر راه بندگانش است محروم نموده . آرى معارف الهى ، هم آدمى
را به درگاه خدا نزديك مى كند و هم راه زندگى بندگان را روشن مى سازد، چون آن معارف
به نور هدايت ، كه همان نور رسالت است نورانى شده است .
تنظير روشنگرى عالم روحانى و معنوى انسانها
باارسال رسل ، به روشنگرى عالم طبيعت با شمس و قمر
بنا بر اين ، بايد گفت : آيه شريفه در مقام ثناى خداى تعالى بر خويش است و مى خواهد
بزرگى او را به خاطر اينكه برجهايى محفوظ و تيرهايى شهاب درست كرده و آفتاب را
روشنگر و ماه را منير ساخته تا عالم محسوس را روشن كنند افاده كند و با اين بيان ،
به مساءله رسالت رسولان اشاره مى كند، چون اين مساءله نظير همان روشنگرى آفتاب و
ماه نسبت به عالم جسمانى انسانها است ، چيزى كه هست رسولان خدا، عالم روحانى
انسانها را روشن مى كنند. آرى ، اگر آفتاب پيش پاى آنان را روشن مى سازد رسولان خدا
ديده بصيرت بندگان خدا را روشن مى كنند همچنان كه دنبال اين آيات حال انسانها و دفع
اولياى شياطين و جلوگيرى آنها از صعود به سوى خدا را بيان مى كند و مى فرمايد: براى
دفع آنان برجهايى قرار داده كه از آنجا شيطانها را تير باران مى كنند.
اين آن معنايى است كه از سياق آيات - چه آيات مورد بحث و چه آيات قبل - استفاده مى
شود، و همانطور كه در ذيل جمله (الم تر
الى ربك كيف مد الظل ) بدان اشاره كرديم
همه بر اين سياقند. پس ، معنايى كه ما براى آيه كرديم از باب تاءويل و صرف آيات از
ظاهرى كه دارند نيست .
و هو الذى جعل
الليل و النهار خلفة لمن اراد ان يذكر او اراد شكورا
|
كلمه (خلفه
) به معناى هر چيزى است كه در جاى چيزى ديگر نشسته باشد و به عكس ، و
گويا مانند كلمه (جلسة
) - كه نوعى نشستن را مى رساند - نوعى از جانشينى را افاده مى كند و در
اينجا به عنوان صفت آورده شده ، پس معناى خلفه بودن شب و روز اين است كه هر يك از
آن دو جاى ديگرى را مى گيرد، شب جاى روز را و روز جاى شب را، و اگر اين خلفه بودن
شب و روز را مقيد كرد به اينكه خدا آن دو را براى تنها كسانى خلفه كرد كه بخواهند
متذكر شوند و يا بخواهند شكرش را به جاى آرند براى اين است كه شب و روز تنها براى
كسانى خلفه است كه به سوى خدا توجه كنند و شكر او را به جاى آرند.
و از مقابله اى كه بين تذكر و شكر هست به دست مى آيد كه مراد از تذكر، رجوع و به
ياد آوردن آن حقايقى است كه در فطرت انسان نهفته است و آن عبارت است از ادله اى كه
همه دلالت بر توحيد خداوندى و نيز بر صفات و اسماى او مى كند كه لايق مقام ربوبى
است ، و نتيجه اين يادآورى هم ، ايمان به خداست .
|