سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۴۰ -


ترك الادب بين الاخوان من الادب، و من لم ينبسط مع اخوانه فى المباحات احتشمهم؛
ترك آداب و رسوم ميان براداران از ادب (برادرى ) است و هر كس با بردارنش در امور مباح تفريح نكند آنان را شرمگين مى نمايد.
و به سببى از اسباب دنيا بر يكديگر متغير نشوند و كتمان اسرار يكديگر نمايند. وفاى به عهد كنند و به حسن خلقه و سعه صدر معاشرت كنند.
فى الحديث:
اءنّ الله يبغض المعبس فى وجه اخوانه (635) سئل رسول الله عن حسن الخلق فقال اءنّ تطعى من حرمك و تصل من قطعك و تفعو عن ظلمك (636) و احسن الى من اساء اليك (637) ((ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ اءَحْسَنُ السَّيِّئَةَ))(638) ((فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَاءَنَّهُ وَلِيُّ حَمِيمٌ))؛(639)
خداوند كسى را كه به چهره برادر خود رو ترش كند، دشمن مى دارد.
فرمود: اگر كسى تو را از چيزى محروم كرد، تو برخوردارش سازى، اگر كسى با تو قطع رابطه كرد، تو با او پيوند برقرار كنى و اگر كسى به تو ستم كرد، از او در گذرى. بدى را به شيوه اى نيكو دفع كن. [بدى را] به آن چه خود بهتر است دفع كن؛ آن گاه كسى كه ميان تو و ميان او دشمنى است.
و اين خصلت بسى شريف است؛ چه آن كه صاحب آن فضيلت خود ثابت كند و از خصم رذيلت زايل گرداند و خصم نفس را بكشد و لذا حق جل و علا فرمود:
وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ مَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ؛(640)
و اين [خصلت ] را جز كسانى كه شكيبا بوده اند نمى يابند، و آن را جز صاحب بهره اى بزرگ، نخواهد يافت.
از ملامت نترسند و به قول ديگران بر نگردند.
اءَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ؛(641)
بر كافران، سختگير [و] با همديگر مهربانند.
مراعات وقت كند كه ضايع نشود.
وقتك اعزّ الاشياء فتشغله باءَعزّ الاشياء؛(642)
وقت تو گرامى ترين چيزهاست، پس آن را در گرامى ترين امور صرف كن.
و كسى را قبول كنند كه خواهد و كسى كه ايشان را نخواهد، نخواهند. مريد را به زلات رد نكنند و اجنبى را به حسنات قبول ننمايند. قدر هر كس را بدانند و به مقدار او سلوك كنند، مبادرت به قضا حوايج كنند و بار يكديگر بكشند و بر يكديگر بار ننهند و هر چه به خود مى پسندند، به مؤ منين نيز بپسندند و يكديگر را به اعتذار مضطر نكنند. به احترام نام ببرند و چون عدد زياد شود و هر يك را با همه احقاق حقوق دشوار گردد و بايد كه هر پنج شش نفر كه با يكديگر محسورند، ادا حقوق واجب شمرند و با يكديگر اسقاط؛ بلكه هر دو كس را كه با هم مناسبتى تام و اتحادى كامل باشد، القاى جميع حقوق لازم و با ديگران آن چه ميسر باشد. الفت اخص ميان دو كس، الفت خاص ميان پنج شش تن، الفت عام در مجموعه سلسله و هر چند عدد كم تر شود، حقوق بيشتر گردد.
جميع خيرات و فيوضات، ثمره جمع و تاليف است و تمام شرور و آفات، نتيجه عداوت و تفريق. تا قادر بى چون عقد مزاوجت ميان آبا علوى و امهات سفلى جارى نساخت؛ قوس صعود سر بلند نكرد و سلسله عدد به جنبش نيامد. و تا عناصر دست در آغوش هم نكردند؛ مواليد ثلث متولد نگرديد. و تا نر و ماده به هم نپيوستند؛ انواع ممتنع البقا كاينات به تعاقب افراد ابدى البقا نشدند. تا ابرها با هم تصافح نكردند؛ باران رحمت نيامد. و تا قطعات مختلف همديگر را در كنار نكشيدند؛ عمارات و ظروف و آلات نشد. و تا تار و مو نزديك نشدند؛ فرش و لباس فراهم نيايد. و تا لشكر موافقت نكردند؛ فتح قلعه و كشور ميسر نشد. تا بنى آدم گرد هم جمع نشدند؛ تعيش نكردند. تا چند چيز با هم نياميختند؛ غذاى رنگارنگ پيدا نگرديد. و تا رنگ هاى دور هم ننشينند؛ نقش هاى گوناگون هويدا نگرديد. تا سر انگشتان جمع نشدند؛ قلم به دست نيامد و تا قلم دو لب پيدا نكرد؛ به زبان نيامد. تا حروف دست به گريبان هم نگردند؛ كلمه فراهم نشد. تا رابطه ميان كلمات پديد نيايد؛ مقيد نگرديد. تا دو كلام و جمله با هم طرح دوستى نيفكنند؛ نتيجه ندادند. تا اوراق در يك شيرازه ملاقات نكردند؛ كتاب نگرديد. تا عناصر بناى مفارقت نگذارند؛ درد و مرگ پيدا نشد. تا مردم تخم عداوت نكاشتند؛ خلل در نظم دنيا و آخرت به هم نرسيد. تا مادر از پدر قهر نكرد؛ طفل بى شير نماند. تا پدر از مادر نرنجيد؛ عقد بطلان نكشيد. اينها نمونه بود كه ياد آورديم تا دانسته شود، مقصود اصلى جز جمع و تاليف و وصل و تحبيب نبوده است.
نگفته نماند اين قسمت را به منظور نمونه از آثار يكى از خطباى نامى آورديم. چندين سال پيش از كتابخانه آستانه يادداشت شده بود.
مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى در اسرار الحكم گويد: حرمت صوم عيدين، اشارت است به مقام فنا و حكايت از استغراق در شهود دوست و بى خبرى از خود و عمل خود از قشر و پوست كه اهل معنى گويند: سالك تا هستى دارد و جان، بايد عمل كند؛ ولى بايد به جايى رسد كه عمل خود نبيند و عامل نماند. پس يوم العيد كنايتى است از ميقات اللقا و ميعاد الوصال.
مَن كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ اءَجَلَ اللَّهِ لاََّتٍ؛(643)
كسى كه به ديدار خدا اميد دارد [بداند كه ] اجل [او از سوى ] خدا آمدنى است.
يَا اءَيُّهَا الاِْنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ؛(644)
اى انسان حقا كه تو به سوى پروردگار خود به سختى در تلاشى، و او را ملاقات خواهى كرد.
در نزد لقاى او نتوان غير او ديدن، عشق تو و هستى من آتش و آب اند به هم. حين غيبت بدا حين بدا غيبنى.
گويند: كاملى به سالكى رسيد. پرسيد: در چه مقام سلوك مى كنى ؟ جواب داد، در مقامى چون مقام صبر. پس از مدتى گفت: در مقام ديگر، چون مقام رضا و بعد به مقام ديگر. چون مقام تسليم كامل به سالك. فرمود: اى مسكين، تو هنوز به خود مشغولى. كى به خدا مى رسى ؟ و مقصود منع رويت عمل است، نه نفس عمل.
عابدى در بن غارى عبادت مى كرد و گاهى در ميان عبادت ريش خود را با انگشت شانه مى كرد. آوازى شنيد كه مشغول ريشى نه مشغول ما.
آن درويش به تشويش افتاد، شروع كرد به كندن ريش. در اثنا آوازى شنيد كه اى درويش، باز هم مشغول ريشى ؟

ريش اگر بگذاشت در تشويش بود ور همى بركند هم در ريش ‍ بود

پس به عين اليقين ببين، حقيقت آن چه را كه در اخبار اهل بيت عليهم السلام آمده كه:
صراط الله ادق من الشعر و احد من السيف؛(645)
صراط، از مو باريك تر و برنده تر از شمشير است.
حسن بصرى گفته است: من تعجب مى كنم از كسانى كه خود را مشمول رحمت ايزدى مى سازند و از دوزخ رهايى مى يابند، با آن همه سخت گيرى و باريك بينى كه خداوند راست! اين سخن براى حضرت على بن الحسين زين العابدين عليه السلام نقل شد. فرمود: بالعكس تعجب من از اين است كه چگونه كسانى خود را مستحق آتش مى سازند و در دوزخ مى سوزند، با آن همه رحمت پروردگار و بهانه جويى كه براى آمرزش بندگان فرمايد!
گويند: درويشى ژنده پوش، اراده رفتن به درباره پادشاه داشت. او را گفتند: اين لباس را بكن و لباس نوين بپوش كه لباس چركين و پاره مناسب دربار سلطنت نيست. درويش گفت: چه كنم، مرا كه لباس جز اين كه بر تن دارم نيست ؟ با اين لباس به دربار رفتن عار نيست. بيرون آمدن با اين لباس ننگ است. با لباس چركين معصيت و گناه به مهمانى پروردگار رفته ايم. بدا بر احوال ما، اگر با همان لباس خارج شده باشيم.
حضرت مجتبى عليه السلام روز عيد فطر جمعى را در حال بازى و خنده ديد. به اصحاب خويش فرمود: ((خداوند ماه رمضان را ميدان مسابقه قرار داد، تا در آن به طاعت و عبادت گرايند و در اين فضيلت بر يكديگر سبقت گيرند، تا در نتيجه به پيشگاه لطف او نزديك شوند. جمعى در اين مسابقه شركت كردند و گوى سبقت از ميدان سعادت ربودند و عده اى هم هيچ كارى نكرده و قدمى بر نداشتند. مرا شگفت آيد، از اينان كه خندان و شادمان و بازى كنان مى روند، در صورتى كه اگر پرده برداشته شود، بينند كه نيكوكاران را پادشا داده و بهره بردارى كرده و نتيجه عمل خود را ديده اند؛ ديگران همچنين در زيان كارى مانده اند)).
ليس العبد لمن لبس الجديد بل العيد لمن امن من الوعيد؛
عيد براى كسى كه لباس تو مى پوشد نيست، عيد براى كسى است كه از تهديد (خداوند) در امان ماند.
عيد كودكان، به پوشيدن لباس نوست و عيد بزرگان، به پوشش لباس ‍ مغفرت و آمرزش است. از اين رو، مى بينيد اعياد اسلامى در مواقعى است كه نوع مردم را كمالى حاصل شود و چون استكمال از دو راه علم و عمل حاصل مى شود، كه چون دو بال براى ارتقا آدميان است به اوج كمال. روز عيد اضحى از نظر آن كه حاجيان باريافتگان به حضور ودرك كنندگان عرفات بوده اند و مهمانان خداوند لباس مغفرت و آمرزش در بر كرده و كليه مردم مسلمان در اين ايام معدودات به ياد خدا بوده، مورد عنايت مشمول مغفرت قرار گرفته، عيد مى گيرند. امروز كه روز عيد فطر است، از نظر آن كه پس از يك ماه روزه ماه رمضان و مهمان خدا بودن، لازمه اش لباس مغفرت پوشيدن است.
در روايت جابر است:
خرج من ذنوبه كخروجه من الشهر؛(646)
خارج مى شود از گناهانش، همانگونه كه از ماه خارج مى شود.
اگر به اين نتيجه نرسيده باشيد، بهره اى نبرده و به فرموده حضرت امام حسن عليه السلام، همچنان در زيان كارى مانده و از درگاه رانده، ولى مؤ منان از تيرگى معصيت به در آمده و به روشنى و صفاى قلب بر در دوست و به دربار قرب راه يافته اند؛ لذا عيد گرفته اند و روز نو دارند. اما مقربان بساط قدس ربوبى و آشنايان حضرت انس، كه هيچ وقت گناه ندارند و هميشسه بسته و پيوسته اند، نوروز ندارند و عيد نگرفته اند. آرى، اين عيد براى كسانى است كه لباس مغفرت و آمرزش پوشيده اند. آنان كه خاندان رسالت اند، هميشه عيد دارند.
عارفان در دمى دو عيد كنند. براى آنان بالاتر از عيد است؛ چه اين كمالى كه نصيب مردم شده، بر اثر تبعيت و پيروى آن هاست. لذا در قنوت نماز عيد مى خوانيم:
اللهم اهل الكبرياء و العظمه و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و الرحمة و اهل التقوى و المغفرة اسئلك بحق هذا اليوم اَلَّذِى جعلته للمسلمين عيدا و لمحمد صلى الله عليه وآله ذخرا و شرفا و كرامة و مزيدا اءن تصلى على محمد و آل محمد و اءن تدخلى فى كل خير ادخلت فيه محمدا و آل محمد و اءن تخرجنى من كل سوء اخرجت منه محمدا و آل محمد صلواتك عليه و عليهم اجمعين اللهم اسئلك خير ما سئلك به عبادك الصالحون و اعوذ بك مما استعاذ منه عبادك الصالحون؛(647)
اى خدايى كه عظمت و كبرايى شايسته و مخصوص توست و جود و بخشش و جلال و جبروت به تو اختصاص دارد و لايق عفو و رحمت و سزاوار ترس از عصيان و آمرزش گناهان تويى. از تو درخواست مى كنم به حق اين روز كه براى مسلمين عيد قرار دادى و براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم ذخيره و شرف و زيارت مقام قرار دادى، درخواست دارم كه بر محمد و آلش درود فرستى و مرا هم در هر سعادتى كه محمد و آل او را داخل گردانيدى، داخل كن و از هر بدى كه محمد و آل او را خارج ساختى، مرا نيز خارج گردانى كه درود بر محمد و آل او باد.
اى خداى من، از تو درخواست مى كنم بهترين چيزى را كه بندگان شايسته از تو درخواست مى كنند و پناه مى برم، به تو از آن چه بندگان صالحت پناه مى برند.
امروز كه براى ملت اسلام و عموم مسلمانان عيد است، براى خداوندان معرفت و خاندان رسالت، مزيد اعتبار و شرافت و مجد و عظمت قرار داد؛ چه به راهنمايى و كار بستن دستورات آنان، موجبات نجات و عوامل مغفرت ديگران ايجاد شده است. پس براى آنان برتر و بهتر و بالاتر از عيد خواهد بود. اعياد چهارگانه اسلام، اگر با نظر دقت نگريسته شود، خواهيم ديد كه عيد به غير از رسيدن به كمال مطلوب نيست كه دو روز از نظر كمال عملى، و دو روز ديگر از نظر كمال علمى. عيدين فطر و اضحى از راه عمل و عبادت و كوشش و فعاليت مسلمانان به كمال مطلوب شان نايل مى شوند و از اين رو عيد مى گيرند. اما دو روز ديگر، يكى عيد مبعث حضرت رسول اكرم است كه طلوع آفتاب نبوت و شروع به دعوت و رسالت فرمودند و دنياى جاهليت را به نور علم و تابش دانش روشن نمودند و ديگر روز عيد غدير، از نظر اكمال دين و تعيين تكليف آينده مسلمين كه حجت بر مردم تمام شود؛ چه بقا دين بستگى به وجود امام و ولى دارد. علت موجده و محدثه علت مبقيه مى خواهد.
انَّما انتَ مُنذِر وَ لِكُلِّ قَوم هَاد؛(648)
[اى پيامبر،] تو فقط هشداردهنده اى، و براى هر قومى رهبرى است.

بالله كه يكى از خود به خود آ بگذر زخودى بنگر به خدا
جز ما و تو يى كى بود دويى از قول الست، تا حرف بلى
من جز تو كيم من جز تو نيم تو صوت و ندا من رجع و صدا
بى خويشتنم با خويشتنم هم با تو منم هم از تو جدا
هر لحظه زند سازى دو نوا يك نغمه الست يك نغمه بلى
دارد دل من هر لحظه دو عيد يك عيد فنا يك عيد بقا
عيديست سعيد لبسى است جديد هر لحظه مرا هر لحظه تو را
از راه نهان در محفل جان گويند برو گويند بيا
از دولت روح داريم فتوح شد وقت صبوح زد حى على
يا من هو لى موت و نشور يا من هو لى روح و بقا
يا من هو لى سر و سرور يا من هو لى نور و ضيا
انسان زبون با اين رگ و خون بيرون و درون دارد دو سرا
اين عالم تن، آن عالم جان اين عين فنا، آن عين بقا
اين دام غرور، آن بزم سرور اين كوى نفاق، آن بزم صفا

ديگر غير از اين چهار روز در اسلام، عيدى تعيين نشده. روز عيد نروز ايران را نيز امضا فرموده اند، نظر به آن كه به مقاصد دين كمك مى دهد. ولى روزى را كه بنى اميه عيد معرفى كردند كه اعياد حقيقى مسلمين را مبدل به عزا ساختند.
اءَلَّلهُمَّ اءنَّ هَذَا يَوم تَبَرَّكَت بِهِ بَنُوامَيَّة وَابنُ آكِلَةَ الاَكبَادِ اللَّعِينُ ابنُ للَّعين؛(649)
پروردگارا، اين روز روزى است كه بنى اميه و پسر جگرخوار يزيد پليد لعين پسر معاويه ملعون عيد اعلام كردند.

بيست و پنجم شوال: شهادت امام جعفر صادق عليه السلام

باز به پا كرد نوبهار سراوق بلبل آمد خطيب و قمرى ناطق
رايتى فرودين به باغ در آويخت پرچم سرخ از كلوى سبز سنا حق
طبل زد از نيمروز لشكر نوروز وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشكر وى شد به كوهسار شمالى بست بهر سوز برف راه مضايق
رعد فرو كوفت كوس و ابر زبالا بر سر دشمن زبرف ريخت صواعق
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبى آمد بر لشكر شمالى فايق
لانه نو خيز رسته بر دو لب جوى همچو به شطرنج از دو سوى پيادق
غنچه بخندد به گونه لب عذرا ابر بگريد بسان ديده وامق
سنگدلى بين كه چهره درهم معشوق باز نگردد، مگر ز گريه عاشق
دفترى كل كشد زجر و كش اوراق تا كه سوابق كند درست و موافق
چون كه شد اوراق گل درست و مرتب عضو گلستان شود به حكم سوابق
هست گلستان اداره و گلشن اعضا مهر فروزان بود به گيتى لايق
نيست خلل اندر آن اداره كه خورشيد هست به تشويق جمله اعضا شايق
عضو هنرمند جاه و مرتبه يابد خاصه كه با وى بود پليس ‍ موافق
نور نتابيده صبح خواه صبوحى زان كه صبوحى است ليل غم را فايق
از مى فكر صبوح كن كه بود فكر خمرى كَانَ را خمار نبود لاحق
هر كه سحر خيز گشت و فكر كننده راحت مخلوق بست و رحمت خالق
وان كه فرو خفت تا بر آمد خورشيد بر تن و بر جان خويش نبود مشفق
خيز كه گل روى خود به ژاله فرو شست تا كه نماز آورد به رب شارق
چون گل خندان به گاه روى فرو شوى جانب حق روى كن به نيت صادق
غنچه صفت برده خمود فرو در يكسره آزاد شو زقيد علايق
طالب حسن و جمال شو به حقيقت تا كه توانا شوى به كشف حقايق
خيز كه مرغ سحر سرود سر آيد همچو من اندر مديح جعفر صادق
حجت يزدان كه دست علم قديمش دين هدى را نطاق بست زمنطق
راهبر مؤ منان به درك مسائل پيشرو عارفان به كشف حقايق
جام علومش جهان نماى ضماير ناخن فكرش گره گشاى دقايق
از پى او رو كه اوست هادى امت گفته او خوان كه اوست ناصح مشفق
سر قرآن راز محكم و متشابه جوى زلطفش كه اوست مصحف ناطق
راه به دارالشفاى دانش او جوى كاوست طبيبى بهر معالجه حاذق
داروى فقهش اگر نكردى چاره شرع نبى مرده بود از مرض ‍ دق
محضر درس امام گشت مقوى شربت لطف امام گشت معرق
خود نشنيدى مگر كه بود بعهدش دوره لف كتاب و نشر زناديق
مرجئه و ناصيه نيز زسويى در ره دين هدى نمود عوايق
تيرگى جهل گشت يكسره زايل چهر منيرش چو گشت لامه و شارق
ساخت بنايى متين زسنت و تفسير كآن نه زپا افتد از هجوم طوارق
در ره ارشاد خلق توسن عزمش جست فزونى زهنگ سابق و لاحق
شافعى و بوحنيفه، مالك و حنبل ابجد خوانند و او معلم مطلق
خود نشنيدى كه بود دانق ملعون خواست كه خون ريزدش به خنجر بارق
هيبتش آن سان گرفت ديده منصور كش زسر صدق جست و گشت معانق
آيت حق است و هست ذات شريفش مظهر ذات و صفات صانع و رازق
گر زسر قهر بنگرد سوى دشمن قهر خدايى شود به دشمن طارق
او پى تهذيب خلق آمد از آن رو بود صبور و حليم و سهل و موافق
ور شدى از حق به پادشاهى مامور گشتى از او شمل دشمنان متفرق
خصم بر قدرت امام چه باشد توده كاهى به پيش زرده شاهق
دولت مروانيان چو طى شد و آمد جيش خراسان به جيش مروان فايق
قاصدى آمد بر امام زكوفه گشت شبان كه به درگهش ‍ متعلق
داشت زبوسلمه حلال، كتابى كاى تو به شرع نبى بزرگ محقق
مهتر آلرسول جز تو كس امروز نيست كه گردد به ملك راتق و فائق
كاى به دست من است و جز تو كسى را من نشناسم به ملك در خور و لايق
خيز و زيثرب به كوفه آى از آن پيش كآيند از رمله كودكان مراهق
چشم به راهت اعالى اند و ادانى بنده حكمت مغاربند و مشارق
صادق آلرسول نامه فرو خواند ديد سخن به حقيقت است مطابق
ليك زشاهى چو بود فقر به شاهى گزيد و دين به دوانق
نامه بوسلمه را نداد جوابى تا كه نيفتد به مشكلات و مضايق
اى خلف مرتضى و سبط پيمبر جور كشيدى بسى زخصم منافق
خود به دلت كرد روزگار جفا كيش تا تن پاكت به قبر گشت ملاصق
هستى نزد خداى زنده و مرزوق اى تو به خلق خداى منعم و رازق
پرتو مهرت مباد دور زدل ها سايه لطفت مباد كم زمفارق
مدح تو گفتن بهار راست نكوتر تا شنود مدح مردم متملق
كيش تو جويم مدام و راه تو پويم تا زتن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم زلطف كرم كن گر صلتى دارد اين قصيده رايق
چشم من از مهر برگشاى و نگهدار گوهر ايمان من زپنجه سارق

إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالاَّْخِرَةِ وَ اءَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا؛(650)
بى گمان، كسانى كه خدا و پيامبر او را آزار مى رسانند، خدا آنان را در دنيا و آخرت لعنت كرده و بر ايشان عذابى خفت آور آماده ساخته است.
حالاتى كه براى بندگان خدا پيدا مى شود، پروردگار نسبت و اضافات به خويشتن داده است. و اين حقيقتى است كه در آيات و روايات به تعبيرات مختلف بيان شده است. ذات مقدس حق غصه نمى خورد و متاسف نمى شود، ولى نسبت غصه و تاسف به خود داده است.
فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ؛(651)
و چون ما را به خشم در آوردند، از آنان انتقام گرفتيم.
چون ما را غصه دادند، انتقام گرفتيم. پروردگار از اين شوايب و اكدار بر كنار است، ولى غصه بندگان خود را، غصه خود دانسته و به خويش اضافه فرموده است. غنى بالذات، حق تعالى است. چگونه دست نياز و استقراض ‍ به سوى فقير بالذات دراز مى كند؟
مَن ذَا الَّذى يُقرِضُ اللَّهَ قَرضا حَسَنا؛(652)
كيست آن كس كه به [بندگان ] خدا وام نيكويى دهد.
جز آن كه قرض بندگان خود را به يكديگر، قرض خود داند و به حساب خود مى گذارد، كه گاه از بندگان خود يارى مى طلبد و كمك مى خواهد.
كُونُوا اَنصارَ اللَّهِ؛(653)
ياران خدا باشيد.
اءن تَنصُرُ اللهَ يَنصُركُم؛(654)
اگر خدا را يارى كنيد ياريتان مى كند و گامهايتان را استوار مى دارد.
يارى دين و كمك مؤ منين يارى خداست. به يقين اين حقيقت در كلمات بزرگان دين خيلى روشن و صريح بيان شده است.
پيغمبر مى فرمود:
من اكرم عالما فقد اكرمنى و من اهانه فقد اهانه؛
هر كس عالمى را تكريم كند، مرا تكريم نموده و اگر به عالمى اهانت كند، به من اهانت كرده است.
در حديث قدسى آمده است:
من اهان لى وليا فقد بارزنى بالمحاربة؛(655)
هر كس يك دوست مرا خوار شمارد، مرا به نبرد طلبيده است.
حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السلام فرمودند:
اءنّ روح المؤ من لاشدّ اتصالا بالله من شعاع الشمس بها؛(656)
به راستى روح مؤ من به روح خدا پيوسته است، از پيوستگى پرتو آفتاب بدان.
چنان چه نور آفتاب به جرم او بسته و پيوسته است، روح مؤ من اتصال و پيوستگى اش به خدا شديدتر و قوى تر است، از نور خورشيد به جرم او.
محمد بن سعيد از حضرت صادق عليه السلام خواهش كرد كه درباره او نامه اى به محمد بن ابى الثمال بنويسد كه ماليات او را با قسط دريافت نمايد و با او مدارا كند. فرمودند: تو خود از زبان من بگو.