ديگر غير از اين چهار روز در اسلام، عيدى تعيين نشده. روز عيد نروز ايران را نيز
امضا فرموده اند، نظر به آن كه به مقاصد دين كمك مى دهد. ولى روزى را كه بنى اميه
عيد معرفى كردند كه اعياد حقيقى مسلمين را مبدل به عزا ساختند.
اءَلَّلهُمَّ اءنَّ هَذَا يَوم تَبَرَّكَت بِهِ بَنُوامَيَّة
وَابنُ آكِلَةَ الاَكبَادِ اللَّعِينُ ابنُ للَّعين؛(649)
پروردگارا، اين روز روزى است كه بنى اميه و پسر جگرخوار يزيد پليد لعين پسر معاويه
ملعون عيد اعلام كردند.
باز به پا كرد نوبهار سراوق |
|
بلبل آمد خطيب و قمرى ناطق |
رايتى فرودين به باغ در آويخت |
|
پرچم سرخ از كلوى سبز سنا حق |
طبل زد از نيمروز لشكر نوروز |
|
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق |
لشكر وى شد به كوهسار شمالى |
|
بست بهر سوز برف راه مضايق |
رعد فرو كوفت كوس و ابر زبالا |
|
بر سر دشمن زبرف ريخت صواعق |
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبى |
|
آمد بر لشكر شمالى فايق |
لانه نو خيز رسته بر دو لب جوى |
|
همچو به شطرنج از دو سوى پيادق |
غنچه بخندد به گونه لب عذرا |
|
ابر بگريد بسان ديده وامق |
سنگدلى بين كه چهره درهم معشوق |
|
باز نگردد، مگر ز گريه عاشق |
دفترى كل كشد زجر و كش اوراق |
|
تا كه سوابق كند درست و موافق |
چون كه شد اوراق گل درست و مرتب |
|
عضو گلستان شود به حكم سوابق |
هست گلستان اداره و گلشن اعضا |
|
مهر فروزان بود به گيتى لايق |
نيست خلل اندر آن اداره كه خورشيد |
|
هست به تشويق جمله اعضا شايق |
عضو هنرمند جاه و مرتبه يابد |
|
خاصه كه با وى بود پليس موافق |
نور نتابيده صبح خواه صبوحى |
|
زان كه صبوحى است ليل غم را فايق |
از مى فكر صبوح كن كه بود فكر |
|
خمرى كَانَ را خمار نبود لاحق |
هر كه سحر خيز گشت و فكر كننده |
|
راحت مخلوق بست و رحمت خالق |
وان كه فرو خفت تا بر آمد خورشيد |
|
بر تن و بر جان خويش نبود مشفق |
خيز كه گل روى خود به ژاله فرو شست |
|
تا كه نماز آورد به رب شارق |
چون گل خندان به گاه روى فرو شوى |
|
جانب حق روى كن به نيت صادق |
غنچه صفت برده خمود فرو در |
|
يكسره آزاد شو زقيد علايق |
طالب حسن و جمال شو به حقيقت |
|
تا كه توانا شوى به كشف حقايق |
خيز كه مرغ سحر سرود سر آيد |
|
همچو من اندر مديح جعفر صادق |
حجت يزدان كه دست علم قديمش |
|
دين هدى را نطاق بست زمنطق |
راهبر مؤ منان به درك مسائل |
|
پيشرو عارفان به كشف حقايق |
جام علومش جهان نماى ضماير |
|
ناخن فكرش گره گشاى دقايق |
از پى او رو كه اوست هادى امت |
|
گفته او خوان كه اوست ناصح مشفق |
سر قرآن راز محكم و متشابه |
|
جوى زلطفش كه اوست مصحف ناطق |
راه به دارالشفاى دانش او جوى |
|
كاوست طبيبى بهر معالجه حاذق |
داروى فقهش اگر نكردى چاره |
|
شرع نبى مرده بود از مرض دق |
محضر درس امام گشت مقوى |
|
شربت لطف امام گشت معرق |
خود نشنيدى مگر كه بود بعهدش |
|
دوره لف كتاب و نشر زناديق |
مرجئه و ناصيه نيز زسويى |
|
در ره دين هدى نمود عوايق |
تيرگى جهل گشت يكسره زايل |
|
چهر منيرش چو گشت لامه و شارق |
ساخت بنايى متين زسنت و تفسير |
|
كآن نه زپا افتد از هجوم طوارق |
در ره ارشاد خلق توسن عزمش |
|
جست فزونى زهنگ سابق و لاحق |
شافعى و بوحنيفه، مالك و حنبل |
|
ابجد خوانند و او معلم مطلق |
خود نشنيدى كه بود دانق ملعون |
|
خواست كه خون ريزدش به خنجر بارق |
هيبتش آن سان گرفت ديده منصور |
|
كش زسر صدق جست و گشت معانق |
آيت حق است و هست ذات شريفش |
|
مظهر ذات و صفات صانع و رازق |
گر زسر قهر بنگرد سوى دشمن |
|
قهر خدايى شود به دشمن طارق |
او پى تهذيب خلق آمد از آن رو |
|
بود صبور و حليم و سهل و موافق |
ور شدى از حق به پادشاهى مامور |
|
گشتى از او شمل دشمنان متفرق |
خصم بر قدرت امام چه باشد |
|
توده كاهى به پيش زرده شاهق |
دولت مروانيان چو طى شد و آمد |
|
جيش خراسان به جيش مروان فايق |
قاصدى آمد بر امام زكوفه |
|
گشت شبان كه به درگهش متعلق |
داشت زبوسلمه حلال، كتابى |
|
كاى تو به شرع نبى بزرگ محقق |
مهتر آلرسول جز تو كس امروز |
|
نيست كه گردد به ملك راتق و فائق |
كاى به دست من است و جز تو كسى را |
|
من نشناسم به ملك در خور و لايق |
خيز و زيثرب به كوفه آى از آن پيش |
|
كآيند از رمله كودكان مراهق |
چشم به راهت اعالى اند و ادانى |
|
بنده حكمت مغاربند و مشارق |
صادق آلرسول نامه فرو خواند |
|
ديد سخن به حقيقت است مطابق |
ليك زشاهى چو بود |
|
فقر به شاهى گزيد و دين به دوانق |
نامه بوسلمه را نداد جوابى |
|
تا كه نيفتد به مشكلات و مضايق |
اى خلف مرتضى و سبط پيمبر |
|
جور كشيدى بسى زخصم منافق |
خود به دلت كرد روزگار جفا كيش |
|
تا تن پاكت به قبر گشت ملاصق |
هستى نزد خداى زنده و مرزوق |
|
اى تو به خلق خداى منعم و رازق |
پرتو مهرت مباد دور زدل ها |
|
سايه لطفت مباد كم زمفارق |
مدح تو گفتن بهار راست نكوتر |
|
تا شنود مدح مردم متملق |
كيش تو جويم مدام و راه تو پويم |
|
تا زتن خسته روح گردد زاهق |
بر پدر و مادرم زلطف كرم كن |
|
گر صلتى دارد اين قصيده رايق |
چشم من از مهر برگشاى و نگهدار |
|
گوهر ايمان من زپنجه سارق |