سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۲۰ -


شيخ صدوق در كمال الدين آورده است: يكى از براهين واضحه؛ بلكه واضح ترين دليل براى اين امت، دانستن شرح حال پيشوايان دين و ائمه معصوم عليهم السلام است. همه مسائل علمى و مشكلات مطالب را، بى آن كه از معلم كسب كرده باشند، چنان كه خود پيغمبر داستان هاى پيغمبران پيشين دانسته و هم آن چه در تورات وانجيل و زبور بيان فرمود، بى آن كه با يهود و نصارى آميزش داشته و از كسى آموزش گرفته باشد و حتى كتابت نياموخت، تا دليل روشن بر نبوت او باشد.
روزى كه حسين بن على عليه السلام شهيد شد، على بن الحسين عليه السلام فرزند عزيز او به بيست سال نرسيده بود و به حكم اوضاع و احوال و مصلحت روز، از مردم كناره گيرى داشت و پيوسته اوقات خود را در عبادت مى گذرانيد و كم تر اصحاب او توفيق بهره بردارى از علوم او مى يافتند؛ چه آن كه به ملاقات كسى نمى رفت و كم تر افراد را مى پذيرفت و پس از آن حضرت، فرزند برومند او، حضرت محمد بن على الباقر، كه علوم را شكافت و چون آفتاب عالم تاب علوم دين و سنت و كتاب به ميدان شتافت و اما حضرت جعفر بن محمد كه ظهور فرمود، در همه فنون و علوم و تفسير و حديث و تاريخ و اخبار بحث طولانى و عميق داشت و آثار مهمه به جاى گذاشت، و هيچ كس حتى دعوى نمى كند كه او يا پدرش يا جدش ‍ على بن الحسين نزد يك تن از فقيهان درس خوانده و از بيگانه دانش ‍ آموخته باشند و علوم همه آن ها از پيغمبر اكرم گرفته شده و اين دليل امامت آن هاست.
عمرو بن فرج را به عنوان حج فرستادند، چون به مدينه رسيد، جماعتى از مخالفين و معاندين خاندان رسالت را احضار كرد و آنان را گفت: مردى اديب و دانشمند كه افكار شيعه نداشته باشد، معرفى كنيد كه او را به تعليم ابوالحسن عليه السلام بگمارم و از آغاز عمر و ابتدا امر نگذارد كه شيعه با او ملاقات كنند و با اين ترتيب اين دستگاه به كلى برچيده شود و ديگر كسى دعوى پيشوايى نكند. همه مخالفان از اين پيشنهاد و فكر اصلاحى مركز خلافت شادمان شدند و مردى را كه جنيد مى گفتند، و ابوعبدالله كنيه داشت، معرفى كردند و همه گفتند: كه اين مرد جامع آن شرايط؛ بلكه چند قدم هم تندتر برداشته و بذر دشمنى كاشته و به نصب آل على شهرت يافته و همه ادباى مدينه، فضايل ادبى او را اعتراف دارند و در اطلاع بر قرائت قرآن نظير ندارد. عمرو بن فرج او را احضار كرد و شهريه كافى براى او مقرر داشت و او را بدين كار گماشت و گفت: من از مركز خلافت دستور دارم كه چون تويى را استخدام كنم و مقصود اصلى مقام خلافت را به تو باز گويم.
جنيد ملازمت آن حضرت داشت و خود را معلم آن حضرت مى پنداشت. مدتى بگذشت و دست شيعه به امام نرسيد. راوى گويد: روز جمعه معلم را ملاقات كردم و پرسيدم حال شاگرد شما چگونه است ؟ (كودك هاشمى ) با قيافه هاى خيلى جدى گفت: كودك مگو و بزرگ بخوان و شيخ آل هاشم بدان! تو را به خدا امروز در تمام شهر مدينه كسى را از من اعلم مى دانى ؟
گفتم: نى، قولى است كه جملگى بر آنند. گفت: خداوند گواه است كه من مطالب مشكل ادب را مطالعه مى كنم و به تصور اين كه در اين درس مبالغه كرده ام، او از جايى شروع مى كند و نكاتى بيان مى فرمايد كه من بايد به شاگردى او افتخار نمايم و باز تكرار مى نمايم، خدا شاهد است كه من از او استفاده مى كنم. اين جمله را گفت و رفت و بار ديگر كه او را ديدم و گفتار سابق او را نشنيده گرفتم و باز احوال امام را پرسيدم و به جوان هاشمى تعبير كردم گفت:
دع هذا القول عنك هذا و الله خير اهل الارض و افضل من براء الله.
اين چيزى نيست كه بر كسى مخفى بماند. پدرش در عراق بدرود زندگانى گفته و اين فرزند در مدينه بوده و از چهار ديوار خانه و ميحط خانواده بيرون نرفته. در كدام مكتب اين علوم را فرا گرفته ؟! در تاءويل و تنزيل قرآن نظير و عديل ندارد. روزى چند بگذشت سومين بار او را بديدم كه امامت او را قايل و حق مقام او را شناخته است.(292)
بريحه عباسى كه مامور حجاز بود، به متوكل نوشت: اگر از حرمين شريفين صرف نظر نكرده اى، حضرت هادى را در اين حدود مگذار؛ چه جمع بسيارى به امامت او قايل اند و به او بيعت كرده.
متوكل، يحيى بن هرثمه را فرستاد و نامه مؤ دبانه به حضرت هادى نوشت كه چون مقام خلافت شوق زيارت شما دارد و اميد است كه ما را بى بهره نگذارد و يحيى را براى انجام خدمات و التزام ركاب فرستادم و دستور تهيه وسايل به او داده ام و ضمنا نامه اى به بريحه نوشته و او را نيز مطلع كرده بود. يحيى نخست نزد بريحه رفته و به اتفاق يكديگر به محضر امام هادى شرفياب شدند و نامه متوكل را دادند. فرمودند: دو سه روزى لازم است، تهيه لوازم كردن و روز چهارم حركت مى كنيم. يحيى بن هرثمه گويد: متوكل مرا گفت: سيصدتن از نظامى هاى وظيفه شناس با خود همراه كن و از راه صحرا به مدينه برويد. در بين راه دو تن از نظاميان بحث مذهبى مى كردند. يكى از افسران مردى مخالف اهل بيت بوده و ديگرى عضو دفترى و از موافقان آل عصمت و شيعيان اميرالمؤ منين. من خود را به مناظره اين دو مشغول مى داشتم و رفع خستگى سفر مى دانستم. در يكى از اين منازل كه بيابانى وسيع بود و هيچ اميد آبادى و عمرانى نمى رفت، آن افسر مخالف به اين نظامى شيعه گفت: مگر على بن ابى طالب نگفته كه در هيچ بقعه اى از بقاع زمين مكانى نيست، مگر آن كه قبرى در آن جاست يا خواهد بود. اين بيابان وسيع را ببين تا چشم كار مى كند زمين خداست. تو را به خدا اين جا امكان دارد كه قبرستانى شود؟! من با تعجب گفتم: چنين سخنى شما شيعه مى گوييد؟ گفت: آرى، از زبان مولاى متقيان چنين نقل كرده اند. من گفتم: باور كردن چنين نقل دور از عقل است. اينجا را اين افسر درست مى گويد و حق با اوست. او هم شروع كرد مسخره كردن و اين شيعه خجل گرديد، تا روزى كه به مدينه رسيديم و نامه متوكل را رسانديم. فرمود: در ظرف همين دو سه روز حركت خواهيم كرد. روز بعد نيز به محضر آن بزرگوار شرفياب شدم. خياط در حضور آن حضرت بود و لباس هاى زمستانى بسيار مى بريد و مى دوخت و قد و قامت غلامان و همراهان را اندازه مى گرفت. پس ‍ فرمود: همكاران خود را نيز دعوت كن؛ چه كارگران شما تنها كافى نيست. امروز تا آخر وقت لباس ها را آماده كن. فردا صبح بايد به من تحويل داده شود. من خيلى تعجب كردم كه چله تموز و فاصله عراق بيش از ده روز نيست، اين لباس ها را مى خواهد چه كند؟ بعد گفتم: خوب جوان است و كم تجربه و سفر ناكرده، تصور مى كند در هر سفرى لباس زمستانى لازم است، ولى در عين حال تعجب مى كردم كه چگونه مردمى به امامت او معتقدند، در صورتى كه عاديات و عرفيات او اين قدر كم است!
فرداى آن روز لباس ها آماده بود و تازه به غلامان خود مى فرمود: به بازار بروند و عباهاى زمستانى نيز بخرند و لباده تهيه كنند و كلاه هاى سفرى خريدارى نمايند، بر شگفتى من افزود كه ايشان جدا تهيه زمستانى مى بيند. از شما كتمان نمى كنم خيلى آن حضرت را كم شمردم. تا روزى كه به همان صحرا و زمين وسيع محل مناظره آن روز رسيديم. يك وقت قطعه ابرى در افق پديدار شد، هوا سخت گرفت. تاريك شد، رعد و برقى عجيب آغاز گرديد. تگرگى شروع كرد كه من در عمر خود نديده بودم. اين قدر فهميدم كه فرمود: يكى از لباده ها به يحيى و ديگرى را به آن عضو دفترى بدهيد. خود حضرت در لباس زمستانى از لباده و عبا و كلاه سفرى بر سر نهاده و خود را محكم پيچيده و تگرگ چون پاره هاى آجر و خشت بر فرق نظاميان و افسران مى خورد و خون جريان داشت. هشتاد تن از لشكريان و همراهان ما در گذشتند. ابر بر طرف و هوا صافى گشت و گرما همچنان بر سرما بازگشت. پس فرمود: لازم است اين جمعيت نظامى، برادران اسلامى خود را دفن كنند و قبرستان اين بيابان را پيش از شهرستان مشاهده كنند، تا بدانند كه خداى متعال در بيابان بى آبادى تشكيل گورستان مى دهد و از اين به بعد مراقب گفتار خود باشند و بر سخنان بزرگان خرده نگيرند. من خود را بى اختيار از اسب فرو انداختم و به سوى او دويدم و پاى آن حضرت و ركاب را بوسيدم و گفتم:
اءشهد اءن لا اله الا اله و اءنّ محمدا عبده و رسوله و انكم خلفاء الله فى ارضه.
من امروز مسلمان شدم. تاكنون از اسلام بهره نداشتم. به دست تو تسليم شدم و اميد است كه قدم بر جا قدم شما بگذارم و پيرو و تابع شوم تا از جهان بگذرم.

يار بر ما عرض ايمان كرد و رفت پير گبرى را مسلمان كرد و رفت

روزهاى دوشنبه و پنج شنبه سوار مى شدند و به دربار تشريف مى بردند. خيابان ها كه مسير بود، مملو از جمعيت تماشاچى مى شد و چون مركب حضرت پيدا مى شد، مراكب و حيوانات را به يك سو مى بردند و خيابان از نظر تشريفات خلوت مى شد.
وقتى جمعى از اهالى اصفهان به پايتخت آمدند تا از مظالم حاكم به دربار متوسل شكايت كنند، مردى را به نام عبدالرحمن وكيل خود قرار داده، كه زبان آن ها باشد. عبدالرحمن گويد: من مردى فقير، ولى زبانى جسور و دلى قوى مى داشتم. اين رجال اصفهان كه براى تظلم به سامرا بردند، در يكى از روزها كه در دربار مى بوديم، ناگهان همهمه و زمزمه در ميان همگان افتاد و عموم ناراحت بودند كه باز ابن الرضا احضار شده اند. من از بعضى درباريان پرسيدم كه اين كسى كه احضار شده ممكن است، معرفى بفرمايند؟ چون من از خارج وارد اين شهر شده و كسى را نمى شناسم. گفته اين كسى است كه اماميه رافضى به اماميت او قايل هستند و مردى از خاندان اميرالمؤ منين على است و اضافه كرد كه اين احضار به احتمال قوى خطر مرگ در دنبال دارد و ممكن است به محل اعدام دعوت شده باشد. من در زمره تماشاچيان به انتظار ديدار وى ايستادم. جمعيت، در طرفين خيابان صف كشيده كه ناگاه ديدم شخصى بزرگوار كه آثار عظمت از رخسارش ظاهر بود، پديد گشت. مردم همه در او مى گريستند و با كمال وقار چشمش برگردن اسب كه سوار بود افكنده و هيچ توجهى به يمين و يسار نداشت. در دلم بى اختيار محبت او قرار گرفت و پيوسته او را دعا مى كردم و دفع شر از او را از خداوند مى خواستم. چون به نزديك من رسيد، رو به سوى من كرد و آهسته فرمود:
قد استجاب الله دعائك و طول عمرك و كثر مالك و ولدك؛(293)
به تحقيق دعاى تو مستجاب است، و براى تو طول عمر و مال زياد و اولاد زياد خواهد بود.
من از هيبت او يكه خوردم و لرزه بر اندام من افتاد. عقب عقب رفتم و افتادم و از حال رفتم. رفقا و هموطنان مرا ماليدند و پرسيدند كه تو را چه مى شود؟ چيزى نگفتم و به بارى به هر جهت برگذار كردم. چون به اصفهان بازگشتم، وظيفه خود مى دانستم كه آن چه براى من كشف شده پنهان ندارم و از بيان حقيقت كتمان ننمايم و من قايل به امامت اويم و شكر خداى را كه ديدار او، در سعادت و اقبال مادى و معنوى بر من گشود و فيض زيارت حضرت هادى به طور عادى براى من دست داد و من به دعاى آن حضرت صاحب مكنت و ثروت هستم و فرزندان متعدد نيرومند و سعادتمند دارم و اكنون هشتاد سال است كه از سن من مى گذرد.
قطب راوندى، آورده است كه زراره حاجب متوكل گويد: سالى در يكى از سلام ها متوكل خواست كه حضرت هادى را پياده آورده باشد. دستور داد كه محمد بن الرضا نبايد سوار شود.
وزير هر چه كرد او را از اين كار باز دارد توفيق نيافت.
اءنّ فى هذا شناعة عليك و سوء مقالة فلا تفعل؛(294)
به درستى كه اين كار موجب رسوايى و بد گفتن درباره توست، پس آن را انجام مده.
گذشته از نظر اخلاقى، دليل پستى و فرومايگى است. از نظر سياست هم در حكم انتحار سياسى است. متوكل گفت: به هيچ دليلى مرا نمى توان قانع كرد. بايد آن چه مى گويم انجام گيرد.
وزير گفت: اكنون كه تا اين درجه پايدارى دارى، اجازه بفرمايند كه من به طور كلى ابلاغ صادر كه همه رؤ سا و اشراف كليه اركان دولت و اعيان مملكت پياده خواهند بود. و مطلقا حركت وسايط نقليه ممنوع است. چون در اعلاميه نام شخص نباشد، زنندگى كمتر خواهد داشت و منظور نيز حاصل است. موافقت خليفه جلب گرديد. كليه مدعوين پياده به راه افتادند. تابستان و منطقه گرمسير و تابش آفتاب سوزان بسيار ناراحت كننده و با كمال رنج حضرت هادى اين مسافت را پيموده و تمام راه را پياده بود. زراره گويد: من در دهليز عمارت حضرت را زيارت كردم. غرق عرق شده و من غرق خجلت. او را در دهليز نشاندم و دستمال خود را در آوردم. عرق از صورت مباركش پاك كردم و گفتم: يابن رسول الله خجلت پسر عموى شما را نيز من بايد بكشم. مقصود خليفه تنها رنج و زحمت شما بود. ديگران مقصود بالعرض اند. امر و دستور نخستين نسبت به شخص شما صادر شد. اصرار كردند تا حكم عمومى صادر و برنامه سلام اين چنين صادر شود؛ چه مى توان كرد عموزاده است!

من از بيگانگان هرگز ننالم كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

اقارب كالعقارب فى اذاهم فقال عليه السلام: ايها عنك: ((تَمَتَّعُواْ فِى دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ اءَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ))؛
نزديكانى كه در آزار رسانى همچون عقرب اند، پس [صالح ] گفت: ((سه روز در خانه هايتان برخوردار شويد. اين وعده اى بى دروغ است.
زراره گويد: مراسم برگذار شد و مردم مراجعت كردند. من نيز به خانه بازگشتم. در خانه من مردى شيعه بود كه براى بچه هاى من درس مى گفت و من با او شوخى و مزاحى مى كردم و رافضى مى گفتم. چون شام حاضر شد و معمولا با هم شام مى خورديم، گفتم: راستى امروز امام شما را ديدم و دلم سوخت. واقعا متاءثر شدم و به خود آن حضرت نيز گفتم. به من جوابى نداد، فقط اين آيه را خواند:
تَمَتَّعُواْ فِى دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ اءَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ؛(295)
سه روز در خانه هايتان برخوردار شويد. اين وعده اى بى دروغ است.
گفت: تو را به خدا قسم شما اين آيت را از خود حضرت شنيدى و روايت مى كنى ؟ گفتم: آرى، ولى مقصود را نفهميدم و تناسب اين آيه را با موضوع سخن ندانستم. گفت: من يك نصيحت به شما مى كنم. دست و پاى خود را جمع كن و كوشش كن كم تر به دربار بروى و تمارض كنى. به قدر امكان كناره گيرى كن و به دور شدن از دربار متظاهر باش؛ زيرا اگر امام اين آيت را خوانده باشد، مدت مهلت متوكل سر آمده و تا سه روز ديگر يا مى ميرد يا كشته مى شود. اين گفتار او مرا سخت مشوش كرد و ناراحت شدم. او را دشنام داده و از خانه بيرونش كردم.ولى در عين حال احتياطات لازم را از دست نداده و مراقبت كامل كردم. آن چه در خانه متوكل داشتم جمع كرده و نفايس اموال خود را به خانه دوستان تفريق كردم و نقل و انتقالات و تبديل و تحويل نمودم و خانه خود را مسجدى ساخته و بوريايى در آن انداختم.
چهارمين شب متوكل كشته شد و من و اموال به سلامت جستيم. به سراغ معلم رفته و او را جستيم و از او معذرت خواستيم سپس به حضور مبارك امام هادى عليه السلام شرفيابى حاصل و دست ارادت كامل به آن حضرت داديم و پاى در دايره تشيع نهاديم.

كشته شد ظالم جهانى زنده شد هر يكى از تو خدا را بنده شد

از جمله نديمان او، عباده مخنث بود كه بزم عيش او را اداره مى كرده و به مسخره حكايت و تقليد افعال و احوال اميرالمؤ منين نمود. منتصر حاضر بود. اين حركات را ديد و نپسنديد. نگاهى تند به مسخره كرد و به اشارت تهديد و او ترسيد و خاموش گرديد. متوكل اين معنى را فهميد. در اين حال منتصر از جاى برخاست و گفت: اميرالمؤ منين عموزاده توست و داراى شخصيتى بس بزرگ. تو بايد به داشتن چنين شخصيت عظيم سرافرازى كنى و اگر هم بناى عداوت و دشمنى است، هر چه مى كنى و مى گويى، خود بگوى، و به هر فرومايه و بى شرف اجازه مده و او را طعمه سگان مخواه. متوكل كه اين جمله بشنيد، مطربان را بگفت، تا آن روز يك زبان و هم آواز شوند و بدين بيت تغنى كنند.

غار الفتى لابن عمه راءس الفتى فى حرامه

جوان زمين را بر خود تنگ و داشتن چنين پدر را ننگ دانست و با تركان هم دست گرديد. روزى زمين را از لوث وجود پدرش بشست.(296)
مجلسى، از محمد بن جرير طبرى نقل كرده است، از محمد بن اسمعيل بن احمد كاتب گويد: ((از پدرم شنيدم كه روزى از كوچه مى گذشتم، يزداد نام - طبيب نصرانى معروفى - كه شاگرد بختيشوع بود، ديدم كه از خانه يكى از اشراف بيرون آمد و در يك خط سير بوديم، تا نزديك خانه حضرت امام على النقى رسيديم. مرا گفت: مى دانى اين خانه كيست و او را مى شناسى ؟ گفتم: آرى، ولى تو از او چه دارى ؟ گفت: امرى عجيب و شگفت از او ديده ام كه هرگز فراموش نمى كنم. گفتم: چگونه بوده است آن حكايت ؟ گفت: مى گويم؛ زيرا موضوع و داستان شنيدنى و دانستنى است، ولى دوستانه از تو خواهشمندم كه به كسى نگويى و لا اقل تا زنده ام نقل نكنى و خدا را گواه مى گيرم؛ چه آن كه من پزشك هستم و شغل رسمى دولتى دارم و زندگى من به دربار خلافت بستگى دارد. من مى دانم كه اين مرد را چرا از حجاز خواستند.
خليفه با همه قدرت، مرعوب اوست؛ چه مى داند كه دل هاى مردم به او متوجه است. لذا او را به پايتخت آورده و زير نظر گرفته، جواسيس پيوسته مراقب او هستند. گفتم: من شرط مى كنم كه نگويم، ولى شما نبايد بترسى؛ زيرا يك مرد نصرانى متهم به دوستى نمى شود، درست است ؟ اتقوا من موضع التهم؛ بترس از مواضع اتهام.
يعنى توهم ؟ گفت: در هر حال مى گويم. هر چه بادا باد. چند روز قبل بر حسب تصادف او را ديدم كه سوار بر اسب سياهى بود و عمامه سياه نيز بر سر داشت. رنگ او كه مايل به سياهى و به اصطلاح شما سياه چهره است. من به احترام او ايستادم و اظهار ادب كردم. ولى در دل خود گفتم: (به حق مسيح قسم خاطره اى بيش نبود) از قلب من گذشت، لباس سياه، عمامه سياه، مركب سياه، سياه اندر سياه، چون نزديك رسيد نگاهى تند فرمود و فرمود: همه اين سياهى ها را با چشم خود ديدى ؟ نگفتى كه دل بيننده از راكب و مركوب مركبا سياه تر است ؟ من گفتم: اين را براى ديگرى مگو، ولى حال كه براى من گفتى، تا آخر بگو، تو چه گفتى ؟ آيا پاسخى نداشتى ؟ گفت: نى كه مرا حالت حيرت و بهت دست داد. از خود بى خود شدم و غرق خجلت. فقط گفتم: آن ضمير روشن و قلب منيز آگاه كه همه جا همراه است و از درون سينه ها آگاه فرمود، خدا دانا و آگاه تر است. محمد گويد: كه پدرم گفت چندى گذشت و طبيب نصرانى بيمار شد و پى من فرستاد. چون به نزد او شدم، مرا گفت: تو بدان كه آن دل سياه سفيد شد و آن قلب تاريك به نور اسلام روشن گشت.
اشهد اءن لا اله الا الله وحده لا شريك له و اءنّ محمدا رسول الله و اءنّ على بن محمد حجة الله على خلقه و ناموسه الاعظم. (297)
پزشك از آن بيمارى بمرد و من بر جنازه وى نماز خواندم. خدايش رحمت كناد)).
يك تن از دانشمندان شيعه با بعضى از نواصب مناظره و مباحثه كرده و او را مفحم ساخته بود، به طورى كه ناتوانى و نادانى آن ناصبى بر همه روشن شد و اين داستان در محضر حضرت على بن محمد الهادى مذاكره شد. روزى همان دانشمند به خانه حضرت هادى عليه السلام شرفياب شد. در بالاى مجلس تختى نهاده خود حضرت نيز بر آن جلوس نفرمودند.
بسيارى از اشراف و علويين و سادات عباسى شرف ملازمت و حضور داشتند. حضرت امام همام، شيخ دانشمند را به بالاى مجلس خواند و او را بر آن تخت نشاند و خير مقدم فرمود. اين رفتار بر اشراف گران آمد. عباسيان و علويان به هم بر آمدند، ولى باز علويين به ترش رويى اكتفا كردند و چيزى نگفتند. يكى از پيرمردان عباسى گفت: يابن رسول الله، چگونه رواست كه مردى عامى را بر سادات هاشمى برترى نهى و تفوق دهى ؟! اين همه اشراف بنى العباس، طالبيان و عباسيان را زير دست بنشانى و شيخى را بر بالاى تخت نشانده، مورد تكريم قرار دهى!
فقال عليه السلام:
اياكم و اءنْ تكون من الذين قَالَ الله تعالى فيهم: ((اءَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ اءُوْتُواْ نَصِيبًا مِّنَ الْكِتَابِ يُدْعَوْنَ إِلَى كِتَابِ اللّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَتَوَلَّى فَرِيقٌ مِّنْهُمْ وَ هُم مُّعْرِضُونَ))(298)؛
(299)
مبادا مشمول افرادى شويد كه خداوند درباره شان فرموده: آيا داستان كسانى را كه بهره اى از كتاب [تورات ] يافته اند ندانسته اى كه [چون ] به سوى كتاب خدا فراخوانده مى شوند تا ميانشان حكم كند، آن گه گروهى از آنان به حال اعراض روى بر مى تابند؟
هرگاه به دستور خدا و قرآن مجيد او را بالا بنشانم بايد مورد اعتراض واقع شوم ؟ گفتند: مگر در قرآن آيتى است كه بر اين بالا نشستن دلالت كند؟ فرمود: آيا به حكومت قرآن تن در داده ايد و اگر من دليلى از كتاب خدا اقامه كنم اعتراض خود را پس مى گيريد؟ همه گفتند: به يقين همگان در برابر قرآن مطيع و فرمان بردارند.
فرمود:
اليس الله يقول: ((يَا اءَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ءِاذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ وَ إِذَا قِيلَ انشُزُوا فَانشُزُوا يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ اءُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ))(300) او ليس قَالَ الله تعالى: ((هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ))(301)؛(302)
آيا اين خدا نيست كه مى گويد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون به شما گفته شود: ((در مجالس جاى باز كنيد))، پس جاى باز كنيد تا خدا براى شما گشايش حاصل كند، و چون گفته شود: ((برخيزيد))، پس ‍ برخيزيد. تا خدا [رتبه ] كسانى از شما را كه گرويده و كسانى را كه دانشمندند [بر حسب ] درجات بلند گرداند. آيا اين خدا نيست كه مى گويد: آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند يكسانند؟
به من بگوييد:
يرفع الله الذين اوتوا الشرف [و] النسب؛
خداوند، آنانى را كه شرافت و اصل و نسب دارند بالا مى برد.
در قرآن آمده است؛ مگر قرآن مجيد در موارد متعدد، جز از علم تمجيد كرده ؟ من اين مرد دانشمند را به حكم خدا بالا نشانده و به علم و دانش ‍ احترام كرده ام . مگر نمى دانيد كه اين مرد هنرمند و مؤ من خردمند، با دشمنان جد شما - يعنى ناصبيان - مذاكرات علمى و مباحثات مذهبى كرده و آن ها را رسوا و مفتضح ساخته ؟ اين مناظره و مباحثه، او را بهتر از هر شرافت نسبى است. عباسى در مقابل چنين منطق عقلى و نقلى قانع نشد و همچنان اعتراض خود را ادامه داد كه از صدر اسلام تا كنون، شرف سادات محفوظ و مقام احترام آنان مخصوص مى بوده و هر كسى حد خود را مى دانست و امروز براى نخستين بار بايد تحمل ننگ و عار كرد و چنين پيش آمد ناگوار را به ناچار صبور و بردبار بود.
فقال عليه السلام: سبحان الله! اليس عباس بايع لابى بكر و هو (تيمى ) و العباس (هاشمى )؟ او ليس عبدالله بن عباس كَانَ يخدم عمر بن الخطاب و هو (هاشمى ) ابوالخلفا و عمر (عدوى ) و ما بال عمر ادخل البعداء من قريش فى الشورى و لم يدخل العباس ؟ فان كَانَ رفعنا لمن ليس بهاشمى على هاشمى منكرا فانكروا على العباس بيعته لابى بكر، و على ابن عباس ‍ خدمته لعمر بعد بيعته ، فان تلك جائزا فهذا جايز، فكانما القى الهاشمى حجرا؛(303)
پس گفت: سبحان الله، عباس بيعت با ابى بكر نكرد و او تيمى بود و عباس هاشمى، و نه عبدالله بن عباس خدمت عمر بن الخطاب مى كرد و او هاشمى بود و ابوالخلفا و عمر عدوى، و نيز عمر چرا جمعى را كه دورترين قريش بودند، در شورى داخل گردانيد و عبدالله بن عباس را كه هاشمى و از اعيان قريش و خويش رسول الله و ابن عم آن حضرت بود، در شورى داخل ننمود. پس، اگر كسى را كه هاشمى نباشد در قدر، بر هاشمى تقديم نموده باشيم، امر منكر بود. پس بر شما آن گاه كه بيعت به ابى بكر نمود و انكار عبدالله بن عباس كه خدمت عمر مى كرد و مطلع امر و حكم او بود، واجب و لازم است و اگر گويند كه آن امر جايز بود، پس اين امر كه از ما نيز صادر مى شود جايز مى باشد.
چون ديدند كه عباس خيال ماجراجويى دارد و سر سرگرانى و از در وقاحت وارد شده و بناى لجاجت دارد، در مقابل منطق عقل و دين تمكين ندارد، او را با منطق ديگرى ساكت و جواب سياسى داد كه او را مجبور به سكوت كرد. فرمودند: آيا ابن عباس جد شما نبود كه رفت با ابى بكر بيعت نمود و پسرش عبدالله كه با شرف ترين پسران عباس بود، علاوه بر بيعت قبول خدمت كرده و مستخدم عمر شد. در صورتى كه اين پدر و پسر هاشمى و آن دو تيم و عدى بودند؟ شما كه امروز قدر نسب خود را مى دانيد و به شرافت سياسى مى نازيد، اين اعراض را اول به جد بزرگوار خود بكنيد. چه كسى كه بالا نشاندن يك مهمان وارد را گناه بداند، موجبات تحكيم مبانى خلافت كسانى را فراهم كردن به طور مسلم گناه نبخشيدنى دانسته است. سخن كه بدين جا رسيد، رنگ از روى عباسى پريد و حرف خود را بريد. تو گويى سنگ بر دهان وى رسيد.