مميزات خوارج
(561)
روحيه خوارج ، روحيه خاصى است . آنها
تركيبى از زشتى و زيبائى بودن و در مجموع به نحوى بودند كه در نهايت
امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت على آنها را
((دفع )) كرد نه
((جذب )).
ما هم جنبه هاى مثبت و زيبا و هم جنبه هاى منفى و نازيباى روحيه آنها
را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه وحشتناك كرد ذكر مى كنيم :
1. روحيه اى مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش
سرسختانه مى كوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهائى را مى بينيم كه در
تاريخ زندگى بشر كم نظير است ، و اين فداكارى و از خودگذشتگى ، آنان را
شجاع و نيرومند پرورده بود.
ابن عبدربه درباره آنان مى گويد:
(( و ليس فى الافراق كلها
اءشد بصائرمن من الخوارج ، و لا اءشد اجتهادا، و لا اءوطن اءنفسا على
الموت منهم الذى طعن فاءنفذه الرمح فجعل يسعى الى قاتله و يقول : و
عجلت اليك رب لترضى
(562) .))
در تمام فرقه هاى معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براى
مرگ از آنها يافت نمى شد. يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او
كارگر افتاده بود، به سوى قاتلش پيش مى رفت و مى گفت : خدايا! به سوى
تو مى شتابم تا خشنود شوى .
معاويه شخصى را به دنبال پسرش كه خارجى بود فرستاد او را برگرداند. پدر
نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند. عاقبت گفت : فرزندم ! خواهم رفت
و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينى و مهر پدرى تو بجنبد و
دست بردارى . گفت : به خدا قسم من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم
.(563)
2. مردمى عبادت پيشه و متنسك بودند. شبها را به عبادت مى گذراندند. بى
ميل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتى على ، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب
نهروان را پند دهد، ابن عباس پس از بازگشتن ، آنها را چنين توصيف كرد:
(( لهم جباة قرحة لطول
السجود، و اءيد كثفنات الابل ، عليهم قمص مرحضة و هم مشمرون .))
دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانى هايشان پينه بسته است . دستها
را از بس روى زمينهاى خشك و سوزان گذاشته اند و در مقابل حق به خاك
افتاده اند همچون پاهاى شتر سفت شده است . پيراهن هاى كهنه و مندرسى به
تن كرده اند اما مردمى مصمم و قاطع .
خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پاينده بودند. دست به آنچه
خود آن را گناه مى دانستند نمى زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با
آن معيارها خلافى را مرتكب نمى شدند و از كسى كه دست به گناهى مى زد
بيزار بودند. زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از
حالات او جويا شد. گفت : نه روز برايش غذائى بردم و نه شب برايش
فراشى گستردم . روز را روزه بود و شب را به عبادت مى گذرانيد.(564)
هر گامى كه بر مى داشتند از عقيده منشاء مى گرفت و در تمام افعال مسلكى
بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مى كوشيدند.
على عليه السلام درباره آنان مى فرمايد:
(( لا تقتلوا الخوارج بعدى
فليس من طلب الحق فاءخطاه كمن طلب الباطل فاءدركه .(565)
))
خوارج را از پس من ديگر نكشيد، زيرا آن كس كه حق را مى جويد و خطا رود
همانند آن كس نيست كه باطل را مى جويد و آن را مى يابد.
يعنى اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند. اينها حق را مى خواهند ولى در
اشتباه افتاده اند اما آنها از اول حقه باز بوده اند و مسيرشان مسير
باطل بوده است . بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه
از اينها بدتر و خطرناكتر است .
قبل از آنكه ساير خصيصه هاى خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در
اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمآبى خوارج است يادآورى كنيم ، و آن
اين كه يكى از شگفتى ها و برجستگى ها و فوق العادگى هاى تاريخ زندگى
على كه مانندى براى آن نمى توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و
تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه هاى متحجر و مغرور است .
على بر روى مردمى اين چنين ظاهرالصلاح و قيافه هاى حق به جانب ، ژنده
پوش ، و عبادت پيشه ، شمشير كشيد و هم را از دم شمشير گذرانده است .
ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه هاى آن چنانى را مى ديديم مسلما
احساساتمان برانگيخته مى شد و على را به اعتراض مى گرفتيم كه آخر شمشير
به روى اين چنين مردمى كشيدن ؟!
از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همين
داستان خوارج است . على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود از اين جهت
واقف است و آن را بازگو مى كند. مى گويد:
(( فانى فقات عين الفتنة ،
و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها، و اشتد كلبها(566)
.))
چشم اين فتنه را من در آوردم . غير از من احدى جراءت چنين كارى را
نداشت پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبهه ناكى آن بالا گرفته بود و
((هارى ))
آن فزونى يافته بود.
اميرالمؤ منين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا:
يكى شبه ناكى و ترديدآورى اين جريان . وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج
طورى بود كه هر مؤ من نافذالايمانى را به ترديد وامى داشت . از اين جهت
يك جو تاريك و مبهم و يك فضاى پر از اشك و دودلى به وجود آمده بود.
تعبير ديگر اين است كه حالت اين خشكه مقدسان را به
((كلب )) تشبيه مى كند. كلب
يعنى هارى . هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا مى شود. به هر كس مى
رسد گاز مى زند و اتفاقا حامل يك بيمارى (ميكروب ) مسرى است . نيش سگ
به بدن هر انسان يا حيوانى فرو رود از لعاب دهان آن چيزى وارد خون
انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هم پس از چندى به همان بيمارى
مبتلا مى گردد. او هم هار مى شود و گاز مى گيرد و ديگران را هار مى
كند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند، فوق العاده خطرناك مى گردد.
اين است كه خردمندان بلافاصله سگ هار را اعدام مى كنند كه لااقل ديگران
از خطر هارى نجات يابند.
على عليه السلام مى فرمايد: اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند، چاره
پذير نبودند، مى گزيدند و مبتلا مى كردند و مرتب بر عدد هارها مى
افزودند.
واى به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهى خشكه مقدس يك دنده جاهل بى
خبر، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند. چه قدرتى مى
تواند در مقابل اين مارهاى افسون ناپذير ايستادگى كند؟ كدام روح قوى و
نيرومند است كه در مقابل اين قيافه هاى زهد و تقوا تكان نخورد؟ كدام
دست است كه بخواهد براى فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود
نلرزد؟...
غير از على و بصيرت على و ايمان نافذ على احدى از مسلمانان معتقد به
خدا و رسول و قيامت به خود جراءت نمى داد كه بر روى اينها شمشير بكشد.
اين گونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جراءت مى كنند
بكشند، نه افراد معتقد و مؤ من معمولى .
اين است كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مى گويد: اين من بودم
، و تنها من بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام
متوجه مى شد درك كردم . پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامه هاى زاهد
مآبانه شان و زبانهاى دائم الذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان
نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند
همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را به جمود و
ظاهرگرايى و تقشر و تحجرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود. مگر نه
اين است كه پيغمبر فرمود: ((دو دسته
(كمر) مرا شكستند: عالم لاابالى ، و جاهل مقدس مآب
)).
على مى خواهد بگويد: اگر مبنا نهضت خارجى گرى در دنياى اسلام مبارزه
نمى كردم ديگر كسى پيدا نمى شد كه جراءت كند اين چنين مبارزه كند. غير
از من كسى نبود كه ببيند جمعيتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته ،
مردمى مسلكى و دينى اما در عين حال سد راه اسلام ، مردمى كه خودشان
خيال مى كنند به نفع اسلام كار مى كنند اما در حقيقت دشمن واقعى
اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين كار را
كردم .
عمل على راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و
خونشان را بريزند. سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مى كردند
كه على با آنان جنگيده است ، و در حقيقت سيره على راه را براى ديگران
نيز باز كرد كه بى پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس مآب
ديندار ولى احمق پيكار كنند.
3. خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقايق را
نمى فهميدند و بد تفسير مى كردند و اين كج فهمى ها كم كم براى آنان به
صورت يك مذهب و آئينى در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن
از خويش بروز مى دادند. در ابتدا فريضه اسلامى نهى از منكر، آنان را به
صورت حزبى شكل داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود.
4. مردمى
(567) تنگ نظر و كوته ديد بودند. در افقى بسيار پست فكر
مى كردند. اسلام و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشه هاى محدود خود
محصور كرده بودند. مانند همه كوته نظران ديگر، مدعى بودند كه همه بد مى
فهمند و يا اصلا نمى فهمند و همگان راه خطا مى روند و همه جهنمى هستند.
اين گونه كوته نظران اول كارى كه مى كنند اين است كه تنگ نظرى خود را
به صورت يك عقيده دينى در مى آورند، رحمت خدا را محدود مى كند، خداوند
را همواره بر كرسى غضب مى نشانند و منتظر اين كه از بنده اش لغزشى پيدا
شود و به عذاب ابد كشيده شود...
تنگ نظرى مذهبى از خصيصه هاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه
اسلامى مى بينيم . اين همان است كه گفتيم ؛ خوارج شعارشان از بين رفته
و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات هم
چنان زنده و باقى است ...
به هر حال ، يكى از مشخصات و مميزات خارج تنگ نظرى و كوته بينى آنها
بود كه همه را بى دين و لامذهب مى خواندند. على ، عليه السلام عليه اين
كوته نظرى آنان استدلال كرد كه اين ، چه فكر غلطى است كه دنبال مى
كنيد؟ فرمود:
پيغمبر جانى را سياست مى كرد و سپس بر جنازه او نماز مى خواند و حال
آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمى
خواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواند جايز نيست و قرآن از آن نهى كرده
است .(568)
شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زناكار غيرمحصن را تازيانه زد و
بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع
نكرد و آنان با مسلمانان ديگر ازدواج كردند. پيغمبر مجازات اسلامى را
در حقشان جارى كرد اما اسمشان را از اسامى مسلمانها بيرون نبرد.(569)
فرمود:
فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن ، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه
اسلامى را تكفير مى كنيد؟ مگر گمراهى و ظلال كسى موجب مى گردد كه
ديگران نيز در گمراهى و خطا باشند و مورد مؤ اخذه قرار گيرند؟! چرا
شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بى گناه و گناهكار - به نظر خودتان -
هر دو را از دم شمشير مى گذرانيد؟!(570)
در اينجا اميرالمؤ منين از دو نظر بر آنان عيب مى گيرد و دافعه او از
دو سو آنان را دفع مى كند: يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز
تعميم داده اند و او را به مؤ اخذه گرفته اند. و ديگرى از اين نظر كه
ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنى دائره اسلام را
محدود گرفته اند كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرون گذاشت از اسلام
بيرون رفته است .
على در اينجا تنگ نظرى و كوته بينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على
با خوارج ، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد، زيرا
اگر افراد اين چنين فكر نمى كردند على نيز اين چنين با آنها رفتار نمى
كرد. خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه ها نيز بميرد، قرآن درست
فهميده شود و مسلمانان ، اسلام و قرآن را آن چنان ببينند كه هست و
قانونگزارش خواسته است .
در اثر كوته بينى و كج فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول
خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى
رفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود
سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن ، چه حوادث شومى كه بر جامعه
اسلامى رو آورد؟
حوادثى
(571) كه بر عالم اسلام رو آورد آنچه در ارزيابى بيشتر
جلب توجه مى كند ضربه هاى روحى و معنوى كه برمسلمين وارد آمد. قرآن
كريم زير بناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده بود و قرآن
خود راه اجتهاد و درك عقل را براى مردم باز گذاشته بود.
(( فلولا نفر من كل فرقة
منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين
(572) .))
پس چرا از هر گروهى از ايشان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين تفقه
كنند؟
درك ساده چيزى را ((تفقه در آن
)) نمى گويند. بلكه تفقه ، درك با اعمال
نظر و بصيرت است .
(( ان تتقوا الله يجعل لكم
فرقانا(573)
.))
اگر تقواى الهى داشته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مى دهد كه مايه
تشخيص و تميز شما باشد.
(( والذين جاهدوا فينا
لنهدينهم سبلنا.))
(574)
آنانكه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى نمايانيم .
خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآنى كه مى خواست فقه اسلامى براى
هميشه متحرك و زنده بماند جمود و ركود را آغاز كردند، معارف اسلامى را
مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند.
اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است . تعليمات اسلامى
همه متوجه روح و معنى ، و راهى است كه بشر به آن هدفها و معانى مى
رساند. اسلام هدفها و معانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در
قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين
وسيله از هر گونه تصادمى با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است .
در اسلام يك وسيله مادى و يك شكل ظاهرى نمى توان يافت كه جنبه
((تقدس ))
داشته باشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد.
از اين رو، پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن ، يكى از جهاتى
است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ
جاويد ماندن را از ميان بر مى دارد.
اين همان درهم آميختن تعقل و دين است . از طرفى اصول را ثابت و پايدار
گرفته و از طرفى آن را از شكلها جدا كرده است . كليات را به دست داده
است . اين كليات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر، حقيقت را تغيير
نمى دهد.
اما تطبيق بر مظاهر و مصاديق خود هم آن قدر ساده نيست كه كار همه كس
باشد بلكه نيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است و خوارج مردمى جامد فكر
بودند و ماوراء آنچه مى شنيدند ياراى درك نداشتند و لذا وقتى اميرالمؤ
منين ، ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وى گفت :
(( لا تخاصمهم بالقرآن ،
فان القرآن حمال ذو وجوه ، تقول و يقولون ، و لكن حاججهم بالسنة ،
فانهم لن يجدوا عنها محيصا(575)
.))
با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مى
پذيرد، تو مى گوئى و آنان مى گويند، و لكن با سنت و سخنان پيغمبر، با
آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فرارى ندارند.
يعنى قرآن كليات است . در مقام احتجاج ، آنها چيزى را مصداق مى گيرند و
استدلال مى كنند و تو نيز چيز ديگرى را، و اين در مقام محاجه و مجادله
قهرا نتيجه ، بخش نيست . آنان ، آن مقدار درك ندارد كه بتوانند از
حقايق قرآن چيزى بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند بلكه
با آنان با سنت سخن بگو كه جزئى است و دست روى مصداق گذاشته است . در
اينجا حضرت به جمود و خشك مغزى آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه
نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است .
خوارج تنها زائيده جهالت و ركود فكرى بودند. آنها قدرت تجزيه و تحليل
نداشتند و نمى توانستند كلى را از مصداق جدا كنند. خيال مى كردند وقتى
حكميت در موردى اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال
آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در موردى ناروا
باشد. و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مى بينيم :
1. على به شهادت تاريخ ، راضى به حكميت نبود، پيشنهاد اصحاب معاويه را
((مكيده ))
و ((غدر))
مى دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى كرد.
2. مى گفت : اگر بناست شوراى تحكيم تشكيل شود، ابوموسى مرد بى تدبيرى
است و صلاحيت اين كار را ندارد، بايست شخصى صالحى را انتخاب كرد و خودش
ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد مى كرد.
3. اصل حكميت صحيح است و خطا نيست . در اينجا نيز على اصرار داشت .
ابوالعباس مبرد در ((الكامل فى اللغة
والادب )) ج 2، ص 134 مى گويد:
على شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت : شما به خدا سوگند! آيا
هيچ كس از شما هم چون من با تحكيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى
كه نه . گفت : آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم ؟ گفتند: خدايا! تو
شاهدى كه چرا. گفت : پس چرا با من مخالفت مى كنيد و مرا طرد كرده ايد؟
گفتند: گناهى بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبه كنيم . ما توبه كرديم ،
تو نيز توبه كن . گفت : ((
استغفر الله من ذنب ))
آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند، برگشتند و گفتند كه على توبه
كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم . اشعث بن قيس
در محضر او آمد و گفت : مردم مى گويند: شما تحكيم را گمراهى مى دانيد و
پايدارى بر آن را كفر. حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت : هر كس كه
خيال مى كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مى گويد: و هركس كه آن را
گمراهى شمرد خود گمراهتر است . خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره
بر على شوريدند.
حضرت مى فرمايد اين مورد اشتباه بوده است از اين نظر كه معاويه و
اصحابش مى خواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابوموسى نالايق مى بوده و
من هم از اول مى گفتم ، شما نپذيرفتيد، و اما اين دليل نيست كه اساس
تحكيم باطل باشد.
از طرفى مابين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمى گذاشتند. قبول
حكومت قرآن اين است كه در حادثه اى به هرچه قرآن پيش بينى كرده است عمل
شود و اما قبول حكومت افرادى پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است
و قرآن كه خود سخن نمى گويد: بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست
آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست .
حضرت خود در اين باره مى فرمايد:
(( انا لم نحكم الرجال ، و
انما حكمنا القرآن . و هذا القرآن انما هو خط مسطور(576)
بين الدفتين ، لاينطق بلسان ، و لابد له من ترجمان ، و انما ينطق عنه
الرجال . و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق
المتولى عن كتاب الله ، تعالى و قد قالى سبحانه :((فان
تناززعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسول ))(577)
فرده الى الله ان نحكم بكتابه ، ورده الى الرسول ان ناءخذ بسنته ، فاذا
حكم بالصدق فى كتاب الله ، فنحن احق الناس به ، و ان حكم بسنة رسول
الله صلى الله عليه و آله ، فنحن اءولاهم
(578) به
(579) .))
ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين
قرآن خطوطى است كه در ميان جلد قرار گرفته است ، با زبان سخن نمى گويد:
و بيان كننده لازم دارد و مردانند كه از آن سخن مى گويند و چون اهل شام
از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم ما كسانى نبوديم كه از قرآن
روگردان باشيم و حال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مى فرمايد:
((اگر در چيزى نزاع داشتيد آن را به خدا
و پيغمبرش برگردانيد)) رجوع به خدا اين
است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر
اين است كه از سنتش پيروى كنيم . و اگر به راستى در كتاب خدا حكم شود
ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود، ما بدان
اولى هستيم .
در اينجا اشكالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص اميرالمؤ منين ،(580)
زمامدارى و امامت در اسلام انتصابى و بر طبق نص است پس چرا حضرت در
مقابل حكميت تسليم شد و سپس سخت از آن دفاع مى كرد؟
جواب اين اشكال ما به خوبى از ذيل كلام امام مى فهميم ، زيرا هم چنان
كه مى فرمايند: اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او
را نتيجه نمى دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است .
نهج البلاغه
(581) كتاب عجيبى است ، در هر جهت كتاب عجيبى است ،
توحيدش عجيب است ، موعظه اش عجيب است ، دعا و عبادتش عجيب است ، تحليل
تاريخ زمان خودش هم عجيب است . على وقتى تحليل مى كند معاويه را، تحليل
مى كند عثمان را، تحليل مى كند خوارج را، تحليل مى كند ساير جريانها
را، عجيب تحليل مى كند. از جمله ، على عليه السلام درباره خوارج ... مى
فرمايد... شما ابزار بسيار قاطعى هستيد در دست شيطانها.
اين را هم توجه داشته باشيد كه در زمان على عليه السلام يك طبقه منافق
، امثال عمروعاص و معاويه پيدا شده بودند كه اينها عالم و دانا بودند و
واقعيتها را مى دانستند، والله على را از ديگران بهتر مى شناختند. اين
شهادت تاريخ است كه معاويه به على ارادت داشت و با او مى جنگيد.
(دنياطلبى ، حرص ، عقده روحى داشتن ، از اينها غافل نمانيد) دليلش اين
است بعد از شهادت على عليه السلام هر كس از صحابه نزديك على (نزد او مى
آمد) به او مى گفت : على را براى من توصيف كن . وقتى توصيف مى كردند
اشكهايش جارى مى شد و مى گفت : هيهات كه ديگر، روزگار مانند على ،
انسانى را بياورد.
افرادى بودند مثل عمروعاص كه على و حكومت على را مى شناختند، هدفهاى
على را مى دانستند اما دنياطلبى امانشان نمى داد اين طبقه زيرك منافق
هميشه از اين خشكه مقدسها به عنوان يك تير براى زدن هدفهاى خودشان
استفاده مى كردند، و اين جريان هميشه در دنيا ادامه دارد، اين مشكل
بزرگ على هميشه در دنيا هست ، هميشه منافق هست ، الآنش هم والله معاويه
و عمروعاص هست ، در لباسهاى گوناگون ، و هميشه ابن ملجم ها و خشكه
مقدسها و تيرهايى كه ابزار دست شيطانها مى باشند هستند، هميشه آماده ها
براى گول خوردنها و تهمت زدنها هستند كه مثل على را بگويند كافر شد،
مشرك شد.
خوارج ، مشكل اساسى على
عليه السلام
(582)
مشكل اساسى كه من مى خواهم عرض بكنم كه همه اينها مقدمه بود
براى اين مطلب ؛ اين است : در زمان پيغمبر اكرم ، طبقه اى كه پيغمبر
اكرم به وجود آورد صرفا يك طبقه اى نبود كه يك انقلاب بپا شود و عده اى
در زير يك پرچمى جمع بشوند؛ پيغمبر يك طبقه اى را تعليم داد، متفقهشان
كرد، قدم به قدم جلو آورد، تعليم و تربيت اسلامى را تدريجا در روح
اينها نفوذ داد؛ پيغمبر سيزده سال در مكه بود، انواع زجرها و شكنجه ها
و رنجها از مردم قريش متحمل شد ولى همواره دستور به صبر مى داد، هر چه
اصحاب مى گفتند: يا رسول الله ! آخر اجازه دفاع به ما بدهيد، ما چقدر
متحمل رنج بشويم ، چقدر از ما را اينها بكشند و زجركشمان كنند؟! چقدر
ما را روى ريگهاى داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روى سينه هاى ما
بگذارند، چقدر ما را شلاق بزنند؟! پيغمبر اجازه جهاد و دفاع نمى داد،
در آخر فقط اجازه مهاجرت داد كه عده اى به حبشه مهاجرت كردند، و مهاجرت
سودمندى هم بود...
بنابراين تفاوتهاى ميان وضع على عليه السلام و وضع پيامبر صلى الله
عليه و آله ، يكى اين بود كه پيغمبر با مردم كافر، يعنى با كفر صريح ،
با كفر مكشوف و بى پرده روبرو بود، با كفرى كه مى گفت من كفرم ، ولى
على با كفر در زير پرده ، يعنى با نفاق روبرو بود، با قومى روبرو بود
كه هدفشان همان هدف كفار بود، اما در زير پرده اسلام ، در زير پرده قدس
و تقوا، در زير لواى قرآن و ظاهر قرآن .
تفاوت دوم اين بود كه در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان آن مقدارى كه
بايد و شايد دنبال تعلمى و تربيتى را كه پيغمبر گرفته بود
نگرفتند...(و) در اثر اين غفلتى كه در زمان خلفا صورت گرفت ... يك طبقه
مقدس مآب و متنسك و زاهد مسلك در دنياى اسلام به وجود آمد كه پيشانى
هاى اينها از كثرت سجود پينه بسته بود...
يك چنين طبقه اى ، يعنى طبقه متنسك جاهل ، طبقه متعبد جاهل ، طبقه خشكه
مقدس در دنياى اسلام به وجود آمد كه با تربيت اسلامى آشنا نيست وى
علاقمند به اسلام است ، با روح اسلام آشنا نيست ولى به پوست اسلام
چسبيده است ، محكم هم چسبيده است ...
على عليه السلام در شرايطى خلافت را به دست مى گيرد كه چنين طبقه اى هم
در ميان مسلمين وجود دارد، و در همه جا هستند، در لشكريان خودش هم از
اين طبقه وجود دارند. (كه نمونه اش در) جريان جنگ صفين و حيله معاويه و
عمروعاص كه مكرر شنيده اند پيش مى آيد.
قيام و طغيان خوارج
(583)
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد
اكتفا مى كردند. رفتار على نيز درباره آنان همان طور بود كه گفتيم ،
يعنى به هيچ وجه مزاحم آنها نمى شد و حتى حقوق آنها را از بيت المال
قطع نكرد. اما كم كم كه از توبه على ماءيوس گشتند روششان را عوض كردند
تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند. (اولين اجتماعشان بعد از ياءس از هم
عقيده كردن على عليه السلام با خودشان ،) در منزل يكى از هم مسلكان خود
گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجى ايراد كرد و دوستان خويش را تحت
عنوان ((امر به معروف و نهى از منكر))
دعوت به قيام و شورش كرد. خطاب به آنان گفت :
(( اما بعد فوالله ما
ينبغى يؤ منون بالرحمن و ينيبون الى حكم القرآن ان تكون هذه الدنيا آثر
عندهم من الامر بالمعروف و النهى عن المنكر و القول بالحق و ان من و ضر
فانه من يمن و يضر فى هذه الدنيا فان ثوابه يوم القيامة رضوان الله و
الخلود فى جنانه ، فاءخرجوا بنا اخواننا من هذه القرية الظالم اهلها
الى كور الجبال او الى بعض هذه المدائن منكرين لهذه البدع المضلة
(584) .))
پس از حمد و ثنا، خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهى كه به خداى
بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن مى گروند دنيا در نظرشان از امر به
معروف و نهى از منكر و گفته به حق ، محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان
آور و خطرزا باشند كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در
قيامت خشنودى حق و جاودانى بهشت اوست . برادران ! بيرون بريد ما را از
اين شهر ستمگرنشين به نقاط كوهستانى يا بعضى از اين شهرستانها تا در
مقابل اين بدعتها گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيرى نمائيم .
با اين سخنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد. از آنجا حركت كردند و دست
به طغيان و انقلاب زدند. امنيت راهها را سلب كردند، غارتگرى و آشوب را
پيشه كردند.(585)
مى خواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پاى در
آورند.
اينجا ديگر جاى گذشت و آزاد گذشتن نبود زيرا مسئله عقيده نيست بلكه
اخلال به امنيت اجتماعى و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعى است . لذا على
آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رو در رو قرار گرفت .
برخورد على عليه السلام
با خوارج
(586)
كارشان به جايى كشيد كه على عليه السلام آمد در مقابل اينها
اردو زد. ديگر نمى شد آزادشان گذاشت . ابن عباس را فرستاد برود با آنها
سخن بگويد. همانجا بود كه ابن عباس برگشت (و) گفت : پيشانى هايى ديدم
پينه بسته از كثرت عبادت ، كف دستها مثل زانوى شتر است ، پيراهنهاى
كهنه زاهدمآبانه و قيافه هاى بسيار جدى و مصمم .
ابن عباس كارى از پيش نبرد. خود على عليه السلام رفت با آنها صحبت كرد.
صحبتهاى حضرت مؤ ثر واقع شد، از آن عده كه دوازده هزار نفر بودند هشت
هزار نفرشان پشيمان شدند. على عليه السلام پرچمى را به عنوان پرچم امان
(587) نصب كرد كه هركس زير اين پرچم بيايد در امان است
. آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر ديگرشان گفتند: محال ممتنع
است .
على هم شمشير به گردن اين مقدسينى كه پيشانيشان پينه بسته بود گذاشت ،
تمام اينها را از دم شمشير گذراند و كمتر از ده نفر آنها نجات پيدا
كردند كه يكى از از آنها عبدالرحمن بن ملجم ، اين آقاى مقدس بود.
انقراض خوارج
(588)
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباه
كارى خطرناك بوجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر
تهورها و بى باكى هاى جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و
مذهبشان را به نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوائل تاءسيس دولت عباسى
يكسره منقرض گشتند.
منطق خشك و بى روح آنها و خشكى و خشونت رفتار آنها، مباينت روش آنها
با زندگى ، و بالاءخره تحول آنها كه ((تقيه
)) را حتى به مفهوم صحيح و منطقى كنار
گذاشته بودند آنها را نابود ساخت .
مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتوان واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر
خود را باقى گذاشت . افكار و عقايد خارجى گرى در ساير فرق اسلامى نفوذ
كرد و هم اكنون ((نهروانى
))هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على عليه
السلام خطرناك ترين دشمن داخلى اسلام همين ها هستند، هم چنان كه معاويه
ها و عمروعاص ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود
((نهروانى ))ها
كه دشمن آنها شمرده مى شوند به موقع استفاده مى كنند.
ابن ملجم
(589) يكى از آن نه نفر زهاد و خشكه مقدس هاست كه مى
روند در مكه و آن پيمان معروف را مى بندند(590)
و مى گويند: ((همه فتنه ها در دنياى
اسلام معلول سه نفر است : على ، معاويه و عمروعاص )).
ابن ملجم نامزد مى شود كه بيايد على عليه السلام را بكشد. قرارشان كى
است ؟ شب نوزدهم ماه رمضان . چرا اين شب را قرار گذاشته بودند؟
ابن ابى الحديد(591)
مى گويد:
بيا و تعجب كن از تعصب در عقيده كه اگر تواءم با جهالت شود چه مى كند؟
مى گويد: اينها اين شب را انتخاب كردند چون شب عزيز و مباركى بود و شب
عبادت بود؛ خواستند اين جنايت را كه از نظر آنها عبادت بود در شب عزيز
و مباركى انجام دهند.(592)
ابن ملجم
(593) آمد به كوفه و مدتها در كوفه منتظر شب موعود بود.
در خلالهاست كه با دخترى به نام ((قطام
)) كه او هم خارجى و هم مسلك خودش است
آشنا مى شود، عاشق و شيفته او مى گردد، شايد تا اندازه اى مى خواهد اين
فكرها را فراموش كند. وقتى كه مى رود با او مساءله ازدواج را در ميان
مى گذارد، او مى گويد: من حاضرم ولى مهر من خيلى سنگين است .
اين هم از بس كه شيفته اوست مى گويد: هر چه بگوئى حاضرم . مى گويد: سه
هزار درهم . مى گويد: مانعى ندارد. يك برده . مانعى ندارد. يك كنيز.
مانعى ندارد. چهارم : كشتن على بن ابى طالب . اول كه خيال مى كرد در
مسير ديگرى غير از مسير كشتن على عليه السلام قرار گرفته است ، تكان
خورد، گفت : ما مى خواهيم ازدواج كنيم كه خوش زندگى كنيم ، كشتن على كه
مجالى براى ازدواج و زندگى ما نمى گذارد. گفت : ((مطلب
همين است . اگر مى خواهى به وصال من برسى بايد على را بكشى . زنده
ماندى كه مى رسى ، نماندى هم كه هيچ ))
مدتها در شش و پنج اين فكر بود. خودش شعرهايى دارد كه دو شعر آن چنين
است :
((
ثلاثة آلاف و عبد و قينة
|
ولا مهر اعلى من على و ان علا
|
ولا فتك الا دون فتك ابن ملجم
))
|
مى گويد: اين چند چيز را به عنوان مهر از من خواست . بعد خودش مى
گويد: در دنيا مهرى به اين سنگينى پيدا نشده و راست هم مى گويد. مى
گويد: هر مهرى در دنيا هر اندازه بالا باشد اين قدر نيست كه به حد على
برسد. مهر زن من ، خون على است . بعد مى گويد: و هيچ ترورى در عالم
نيست و تا دامنه قيامت واقع نخواهد شد، مگر اين كه از ترور ابن ملجم
كوچكتر خواهد بود، و راست هم گفت .