تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى
(ره)
* جلد اول *
گردآوري و تدوين : سيد سعيد
روحاني
- ۱۶ -
الف . ناكثين
(497)
مردى از صحابه اميرالمؤ منين در جريان
جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود. او دو طرف را مى نگريست . از يك
طرف على را مى ديد و شخصيت هاى بزرگ اسلامى را كه در ركاب على شمشير مى
زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم عايشه را مى ديد كه قرآن درباره
زوجات آن حضرت مى فرمايد: ((و ازواجه
امهاتهم ))(498)
(همسران او مادران امتند.)، و در ركاب عايشه ، طلحه را مى ديد از
پيشتازان در اسلام ، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهاى
اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده اى كرده است ، و باز زبير را
مى ديد، خوش سابقه تر از طلحه ، آنكه حتى در روز سقيفه از جمله متحصنين
در خانه على بود.
اين مرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه ؟! آخر على و طلحه و زبير
از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهاى اسلامند، اكنون رو در رو
قرار گرفته اند؟ كداميك به حق نزديكترند؟ در اين گيرودار چه بايد كرد؟!
توجه داشته باشيد! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد شايد
اگر ما هم در شرائطى كه او قرار داشت قرار مى گرفتيم شخصيت و سابقه
زبير و طلحه چشم ما را خيره مى كرد.
ما الان كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه
روبرو مى بينيم ، مردد نمى شويم چون خيال مى كنيم دسته دوم ، مردمى
جنايت سيما بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهره شان هويدا بود و با
نگاه به قيافه ها و چهره هاى آنان حدس زده مى شد كه اهل آتشند. اما اگر
در آن زمان مى زيستم و سوابق آنان را از نزديك مى ديديم شايد از ترديد
مصون نمى مانديم .
امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل مى دانيم از آن نظر
است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق ، ماهيت على و عمار را از
يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته ايم و در آن ميان
توانسته ايم خوب قضاوت كنيم . و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در
تاريخ نيستيم از اول كودكى به ما اين چنين تلقين شده است . اما در آن
روز هيچ كدام از اين دو عامل وجود نداشت .
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤ منين شرفياب شد و گفت :
(( ايمكن ان يجتمع زبير و
طلحة و عائشة على باطل ؟))
آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيتهائى
مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى كنند و راه باطل
را مى پيمايند آيا اين ممكن است ؟
على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر مى گويد:
سخنى محكمتر و بالاتر از اين نمى شود. بعد از آنكه وحى خاموش گشت و
نداى آسمانى منقطع شد سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است .(499)
فرمود:
(( انك لملبوس عليك ، ان
الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال ، اعرف الحق تعرف اهله ، و اعرف
الباطل تعرف اهله .))
سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده . حق و باطل را با ميزان قدر و
شخصيت افراد نمى شود شناخت . اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهائى را
مقياس قرار دهى و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجى : فلان چيز حق
است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل اس چون فلان و فلان
با آن مخالف . نه ، اشخاصى نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند. اين حق و
باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند.
يعنى بايد حق شناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصيت شناس ، افراد را
- خواه شخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك - با حق مقايسه كنى . اگر
با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيرى و الا نه . اين حرف نيست كه آيا
طلحه و زبير و عايشه ممكن است باطل باشند؟
در اينجا على معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز
جز اين چيزى نيست . و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت
دادن به اصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص . قهرا شيعيان اوليه
مردمى منتقد و بت شكن بار آمدند.
على بعد از پيغمبر جوانى سى و ساله است با يك اقليتى كمتر از عدد
انگشتان . در مقابلش پيرمردهاى شصت ساله با اكثريتى انبوه و بسيار.
منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اين است و بزرگان اشتباه
نمى كنند و ما راه آنان را مى رويم . منطق آن اقليت اين بود كه آنچه
اشتباه نمى كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند.
از اينجا معلوم مى شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است
وام روحشان روح تشيع نيست .
ب . قاسطين
(500)
در اولين رويارويى على عليه السلام در صفين با لشكر معاويه ،
اميرالمؤ منين در نظرش اين بود كه ابتدا جنگ نكنند، نامه ها مبادله
بشود، سفيرها مبادله بشود بلكه اين اختلاف حل بشود و مسلمين بر روى
يكديگر شمشير نكشند. معاويه و اصحابش وقتى كه آمدند، به خيال خودشان
پيشدستى كردند محل برداشتن آب از كنار فرات را اشغال نمودند تا لشكر
اميرالمؤ منين كه مى رسد دسترسى به آب نداشته باشد و در مضيقه بى آبى
قرار بگيرند و از اين راه به اصطلاح شكست بخورند.
اميرالمؤ منين وقتى وارد شد ديد اينها دست به چنين كارى زده اند. نامه
اى نوشت ، كسى را فرستاد كه اين كار را نكنيد ما كه هنوز با يكديگر جنگ
نداريم ، ما آمده ايم با هم صحبت بكنيم ، سفير بفرستيم ، ملاقات بكنيم
بلكه خداوند ميان مسلمين اصلاح بكند و جنگ صورت نگيرد. معاويه به هيچ
شكل حاضر نشد گفت : ما اين فرصتى را كه داريم هرگز از دست نمى دهيم .
چند بار حضرت اين كار را كردند هرچه گفتند كه به اصطلاح ما، از خر
شيطان پائين بيا، ما كه نمى توانيم با بى آبى صبر كنيم ؛ يك روز، دو
روز اگر طول بكشد و آبمان تمام بشود، مجبور خواهيم شد شمشير بكشيم ولى
من مى خواهم فرصتى باشد تا مذاكره كنيم ، گفت : نمى شود كه نمى شود.
على عليه السلام ديد كه چاره اى جز جنگ نيست . آمد براى اصحاب خودش
خطابه مختصرى خواند. ببينيد اين على زاهد، اين على عابد، اين على متقى
و پرهيزكار، اين على اهل آخرت ، در روحش چقدر حماسه وجود دارد، چقدر
عظمت وجود دارد! چقدر شرافت و انسانيت را حفظ مى كند! (بر خلاف زاهد
مآبان ما) فرمود:
(( قد استطعمو كم القتال .))
(خطابه حماسى است )
لشكريانم ، سپاهيانم ! اينها جنگ را مانند يك خوراك از شما مى خواهند،
شمشيرها را مثل يك خوراك از شما مى خواهند، جنگ طلب شده اند
بعد فرمود:
(( روواالسيوف من الدماء
ترووا من الماء.))
حالا كه اينها چنين كردند مى دانيد چه بايد كرد؟ لشكريان من تشنه مانده
ايد؟ يك راه بيشتر وجود ندارد، اين شمشيرهاى خودتان را از خون اين
پليدها سيراب كنيد تا خودتان سيراب شويد.
بعد فرمود:
(( فالموت فى حياتكم
مقهورين ، و الحياة فى موتكم قاهرين .))
(من خيال نمى كنم در همه خطابه هاى حماسى جمله اى كوتاه به اين رسائى و
مهيجى وجود داشته باشد.)
معنى زندگى چيست ؟ زندگى كه نان خوردن و آب نوشيدن نيست ، زندگى كه
خوابيدن نيست ، زندگى كه راه رفتن نيست . اگر بميريد و پيروز باشيد، آن
وقت زنده هستيد. ولى اگر مغلوب دشمن باشيد و زنده باشيد بدانيد كه مرده
ايد.
اين طور على عليه السلام روح عزت و كرامت را در اصحاب خود (مى دمد و(501)
) دستور حمله مى دهد و همان روز به شام نرسيده اصحاب معاويه رانده مى
شوند و اصحاب على عليه السلام شريعه را مى گيرند.(502)
بعد اصحاب مى گويند: ما حالا ديگر مقابله به مثل مى كنيم و اجازه نمى
دهيم اينها آب بردارند. على عليه السلام مى گويد: ولى من اين كار را
نمى كنم چون آب يك چيزى است كه خدا آن را براى كافر و مسلمان قرار داده
. اين كار دور از شهامت و فتوت و مردانگى است ، آنها چنين كردند شما
نكنيد. على نمى خواهد پيروزى را به بهاى يك عمل ناجوانمردانه به دست
بياورد. اين نكات در سيره بزرگان زياد است .
(در صفين مردى
(503) ) به نام كريب بن صباح از لشكر معاويه ، آمد و
مبارز طلبيد. يكى از شجاعان لشكر اميرالمؤ منين كه جلو بود رفت به
ميدان ولى طولى نكشيد كه كريب اين مرد صحابى اميرالمؤ منين را كشت و
جنازه اش را انداخت به يك طرف و دوباره مبارز طلبيد. يك نفر ديگر آمد،
او را هم كشت . بعد از اين كه كشت فورا از اسب پريد پائين و جنازه اش
را انداخت روى جنازه اولى . باز گفت : مبارز مى خواهم . چهار نفر از
اصحاب على عليه السلام را به همين ترتيب كشت .
مورخين نوشته اند بازو انگشتان اين مرد، به قدرى قوى بود كه سكه را با
دستش مى ماليد و اثر سكه محو مى شد. هم چنين نوشته اند اين مرد آن قدر
از خود چابكى و سرعت نشان داد و در شجاعت و زورمندى هنرنمايى كرد كه
افرادى از اصحاب على كه در صفوف جلو بودند، به عقب رفتند تا در
رودربايستى گير نكنند. اينجا بود كه على عليه السلام خودش آمد و با يك
گردش ، او را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف .
((الا رجل )) دومى آمد، دومى
را هم كشت فورا جنازه اش را انداخت روى اولى . دوباره گفت :
((اءلارجل ))،
تا چهار نفر، ديگر كسى جراءت نكرد بيايد، آن وقت على عليه السلام آيه
قرآن را خواند:
(( فمن اعتدى عليكم
فاعتدوا عليه بمثل ماعتدى عليكم واتقوالله
(504) .))
بعد گفت : اى اهل شام ! شما اگر شروع نكرده بوديد، ما هم شروع نمى
كرديم . چون شما چنين كرديد، ما هم اين كار را كرديم .(505)
(در جنگ صفين
(506) ) تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود. مالك
اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود، هم چنان مى رفت تا
خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك
نمايد. در همين وقت اين گروه (خوارج ) به على فشار آوردند كه ما از پشت
حمله مى كنيم . هر چه على اصرار مى كرد آنها بر انكارشان مى افزودند و
بيشتر لجاجت مى كردند.
على براى مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد. او
به پيام على جواب داد كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پايان
رسيده و دشمن نيز نابود گشته است .
شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد. باز به
دنبالش فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و
خود برگرد. او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش (قرآن بر نيزه كردن ) خوب
كارگر افتاد.
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند، مجلس حكميت تشكيل شود و
حكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت ، اتقافى طرفين است حكومت كنند و
خصومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آن چنان
را آن چنان تر كنند.
جريان حكميت
(507)
على گفت : آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را
تعيين كنيم . آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر، عمروعاص عصاره
نيرنگها را انتخاب كردند. على ، عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالك
اشتر مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد كرد يا مردى از آن
قبيل را اما آن احمقها به دنبال هم جنس خويش مى گشتند و مردى چون
ابوموسى را كه مردى بى تدبير بود و با على عليه السلام ميانه خوبى
نداشت
(508) انتخاب كردند. هر چه على و دوستان او خواستند اين
مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را
ندارد، گفتند: غير او را ما موافقت نكنيم . گفت : حالا كه اين چنين است
هر چه مى خواهيد بكنيد. بالاءخره او را به عنوان حكم از طرف على و
اصحابش به مجلس حكميت فرستادند.
پس از ماهها مشورت ، عمروعاص به ابوموسى گفت : بهتر اين است كه به خاطر
مصالح مسلمين نه على باشد و نه معاويه ، سومى را انتخاب كنيم و آن جز
عبدالله بن عمر، داماد تو، ديگرى نيست . ابوموسى گفت : راست گفتى ،
اكنون تكليف چيست ؟! گفت : تو على را از خلافت خلع مى كنى ، من هم
معاويه را؛ بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبدالله بن
عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع
نتايج حكميت . مردم اجتماع كردند. ابوموسى رو كرد به عمروعاص كه
بفرمائيد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد. عمروعاص گفت : من ؟! تو
مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر، حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و
پيش از تو سخنى بگويم . ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت .
اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است .
همگان در انتظار، كه نتيجه چيست ؟ او به سخن در آمد كه ما پس از مشورت
، صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه ، ديگر مسلمين
خود مى دانند هر كه را خواسته ، انتخاب كنند و انگشترش را از انگشت دست
راست بيرون آورد و گفت : من على را از خلافت خلع كردم هم چنان كه اين
انگشتر را از انگشت بيرون آوردم . اين را گفت : و از منبر به زير آمد.
عمروعاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت : سخنان ابوموسى را شنيديد كه
على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم هم چنان
كه ابوموسى كرد و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و سپس انگشترش را
به دست چپ كرد و و گفت : معاويه را به خلافت نصب مى كنم هم چنان كه
انگشترم را در انگشت كردم . اين را گفت : و از منبر فرود آمد.(509)
مجلس آشوب شد. مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى
شوريدند. او به مكه فرار كرد و عمروعاص نيز به شام رفت .
اتّهام كفر به على عليه
السلام
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائى حكميّت را با
چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند. امّا نفهميدند اشتباه در كجا بوده
است ؟ نمى گفتند: خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمروعاص
شديم و جنگ را متوقّف كرديم و هم نمى گفتند كه پس از قرار حكمّيت ،
در انتخاب ((داور))
خطا كرديم كه ابوموسى را حريف عمروعاص قرار داديم ، بلكه مى گفتند: اين
كه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع و كفر
بود، حاكم منحصرا خدا است نه انسانها.
آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميّت داديم ، هم تو كافر گشتى و
هم ما، ما توبه كرديم تو هم توبه كن . مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على گفت : توبه به هر حال خوب است ((استغفر
الله من كلّ ذنب )) ما همواره از هر
گناهى استغفار مى كنيم . گفتند: اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه
((حكميّت ))
گناه بوده و از اين گناه توبه كنى . گفت : آخر من مسئله تحكيم را به
وجود نياوردم ، خودتان به وجود آوريد و نتيجه اش را نيز ديديد، و از
طرفى ديگر، چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آن را گناه قلمداد كنم و
گناهى كه مرتكب نشده ام ، و به آن اعتراف كنم .
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليّت زدند. در ابتدا يك
فرقه ياغى و سركش بودند و به همين جهت ((خوارج
)) ناميده شدند ولى كم كم براى خود اصول
عقائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت ، تدريجا به
صورت يك فرقه مذهبى در آمد و رنگ مذهب به خود گرفت .
خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب ، دست به فعاليّتهاى تبليغى
حاّدى زدند.كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى
اسلام را كشف كنند. به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه
بر خطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده مبارزه كنيم ،
امر به معروف و نهى از منكر نمائيم . لهذا مذهب خوارج تحت عنوان
((وظيفه امر به معروف و نهى از منكر))
به وجود آمد.
وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد:
يكى بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل .
بصيرت در دين هم چنان كه در روايت آمده است اگر نباشد زيان اين كار از
سودش بيشتر است . و امّا بصيرت در عمل لازمه دو شرطى است كه در فقه از
آنها به ((احتمال تاءثير))
و ((عدم ترتّب مفسده
)) تعبير شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در اين
دو تكليف .(510)
خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى . مردمى نادان و فاقد
بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند زيرا اين تكليف را
امرى تعبدى مى دانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.(511)
عدم بصيرت
(512) و نادانى ، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن
را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب
و يك طريقه ، موادى را ترسيم نمودند.
آيه اى است در قرآن كه مى فرمايد:
(( ان الحكم الا لله يقص
الحق و هو خير الفاصلين .))
(513)
در اين آيه ((حكم ))
از مختصات ذات حق بيان شده است ، منتهى بايد ديد مراد از حكم چيست ؟
بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر است . در
اين آيه ، حق قانونگزارى از غير خدا سلب شده و آن را شئون ذات حق (يا
كسى كه ذات حق به او اختيارات بدهد) مى داند. اما خوارج حكم را به
معناى حكومت كه شامل حكميت نيز مى شد، گرفتند و براى خود شعارى ساختند
و مى گفتند: ((لا حكم الا الله
)). مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و
رهبرى نيز همچون قانونگزارى حق اختصاصى خدا است و غير از خدا احدى حق
ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد هم چنان كه حق جعل
قانون ندارد.
گاهى اميرالمؤ منين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن مى گفت
: ندا در مى دادند و به او خطاب مى كردند كه :
(( لاحكم الا الله لا لك و
لا صحابك .))
يا على حق حاكميت جز براى خدا نيست . تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت
يا حكميت كنيد.
او در جواب گفت :
(( كلمة حق يراد بها
الباطل ، (باطل ) نعم انه لا حكم الا الله ، و لكن هؤ لاء يقولون : لا
امرة الا الله ، و انه لابد للناس من امير بر اوفاجر يعمل فى امرته
المؤ من ، و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ الله فيها الاجل ، و يجمع به
الفى ء، و يقاتل به العدو، و تاءمن به السبل ، و يؤ خذ به للضعيف من
القوى ، حتى يستريح بر، و يستراح من فاجر(514)
.))
سخنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند. درست است قانونگزارى
از آن خداست اما اينها مى خواهند بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت
كند و امير باشد. مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه
بدكار (يعنى حداقل در فرض نبودن نيكوكار) در پرتو حكومت او مؤ من كار
خويش را (براى خدا) انجام مى دهد و كافر از زندگى دنياى خويش بهره مند
مى گردد، و خداوند مدت را به پايان مى رساند. به وسيله حكومت و در پرتو
حكومت است كه مالياتها جمع آورى مى گردد، با دشمن پيكار مى شود، راهها
امن مى گردد، حق ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى شود تا
نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد.
خلاصه آنكه قانون خود به خود اجرا نمى گردد، فرد يا جمعيتى مى بايست تا
براى اجراء آن بكوشند.
تحليلى از نتيجه جنگ صفين
(515)
على عليه السلام و معاويه ، دو حزب ، دو گروه ، دو جمعيت با دو
طرز تفكر و با دو فلسفه اجتماعى ، در مقابل يكديگر ايستاده و باهم
مبارزه مى كنند. طرفداران معاويه براى خودشان يك تئورى و يك طرح دارند
و مى گويند: پيشواى ما معاويه است و معاويه هم براى خودش فرضيه هائى
درست كرده و اسلامى ساخته است .
على عليه السلام وقتى با اصحاب خودش صحبت مى كند، آنها را مورد تعرض
قرار مى دهد و به صورت يك پيش بينى به آنها مى گويد:
((معاويه و اصحابش بر شما پيروز خواهند شد))يعنى
با اين كه تئورى شما حق است و شما دنبال يك امام و رهبر حقى هستيد و
خداى متعال هم در قرآن فرموده است ((حق
بر باطل پيروز است ))و با اينكه آنها
دنبال رهبر باطلى هستند و خدا هم در قرآن فرموده كه باطل در نهايت امر
شكست مى خورد (مع الوصف ) به شما مى گويم كه با اين وضعيتى كه از شما
مى بينم آنها بر شما پيروز مى شوند:
(( و انى والله لاظن ان
هولاء القوم سيدالون منكم .
(516) ))
علت چيست ؟
وقتى به عده اى در دنياى امروز گفته مى شود: على عليه السلام بر حق بود
يا معاويه ؟ طبق عمل كه يك فرضيه ، حقانيت خود را در عمل ثابت مى كند،
مى گويند:
ما مى بينيم معاويه در مبارزه پيروز شد و على شكست خورد. على پس از
چهار سال و چند ماه خلافت كشته شد ولى معاويه بر سراسر كشور اسلامى
مسلط گرديد، پس اين دليل بر حقانيت معاويه و عدم حقانيت على است .
مگر عده اى همين حرف را نگفتند؟ مگر هنوز در دنيا افرادى نيستند كه
همين حرف را مى زنند؟ اينها طبق ((فلسفه
عمل ))پيش مى آيند، مى گويند: از نظر
فلسفه عمل نبايد دنبال اين حرفها برويم كه على چه مى گفت : و معاويه چه
مى گفت :، آيا على تابع قرآن بود، تابع سنت پيغمبر بود، معاويه چگونه
آدمى بود؛ ما به نتيجه عملى نگاه مى كنيم ، مى بينيم معاويه در عمل بر
على پيروز شد (پس حق با معاويه بود زيرا) دليل بر حقانيت يك تئورى ، يك
مكتب و يك طرح ، پيروزى عملى است .
اما جواب مسئله را، خود على عليه السلام مى دهد. شما (در اينجا) بسيط
فكر مى كنيد و مى گوئيد پيروان معاويه از يك طرح پيروى مى كنند و او را
پيشوا قرار داده اند و معاويه براى زندگى و اجتماع يك طرح و يك مكتب
دارد و على هم يك طرح و يك مكتب دارد و چون مكتب معاويه بر مكتب على
پيروز شد، اين دليل بر حقانيت مكتب معاويه است .
اگر اينجا فقط همين دو فرضيه وجود مى داشت ، يعنى مسئله به همين سادگى
مطرح بود كه ((معاويه است و يك مكتب و
اين مكتب صددرصد پياده مى شود، و على است و يك مكتب و اين مكتب هم
صددرصد پياده مى شود و معاويه پيروز مى شود))مطلب
درست بود چون دو فرضيه بيشتر وجود نداشت : مكتب على و مكتب معاويه ،
مكتب حق و مكتب باطل .
واقعا وقتى بيش از دو فرضيه وجود نداشته باشد، مطلب از همين قبيل است :
اگر على بر حق است حتما پيروز مى شود، و اگر معاويه پيروز شود دليل بر
اين است كه او بر حق است .
على عليه السلام مى گويد: مطلب اين طور نيست ، فرضيه هاى ديگرى در
اينجا وجود دارد كه اين پيروزى ربطى به مكتب على و مكتب معاويه ندارد.
راز پيروزى معاويه و شكست شما در امرى است كه نه به مكتب معاويه مربوط
است و نه مكتب على ، امرى است مربوط به روحيه شما.
تعبير امام اين است :
(( باجتماعهم عيل باطلهم ،
و تفرقكم عن حقكم .(517)
))
اگر كسانى از دور قضايا را نگاه كنند و همين طور (سطحى ) قضايا را
بسنجند مى گويند: اين مكتب على است كه دارد شكست مى خورد، و آن مكتب
معاويه است كه دارد پيروز مى شود، پس حق با معاويه است . اما اين
استدلال غلط است اين مكتب على نيست كه شكست مى خورد، اين مردم عراقند
كه شكست مى خورند به دليل اينكه اسما دنبال مكتب على هستند ولى عملا
دنبال مكتب على نيستند.
امروز در دنيا، بسيارى از افراد نظير اين حرفها را بر اساس مسلك
((فلسفه عمل ))مى
گويند، ولى با ساده انديشى كه راسل و امثال او به اين ساده انديشى ها،
توجه كرده اند.
حقيقت
(518) اين است كه على عليه السلام يك هدف داشت ، معاويه
هدف ديگرى . هدف على عليه السلام مبارزه با روش معاويه ها بود. على
عليه السلام شكست نخورد، پيروز شد. خودش كشته شد ولى هدفش را نگهدارى
كرد و زنده نمود.
معروف است كه در زمان قاجاريه مرد نسبتا مرد فاضلى كه بسيار خوش نويس
بوده
(519) ظاهرا از شيراز رفته بود مشهد براى زيارت . در
بازگشت پولش تمام مى شود يا دزد مى زند، و در تهران در حالى كه غريب
بوده بى پول مى ماند فكر مى كند كه از هنرش كه خطاطى است استفاده كند و
ضمنا زياد هم معطل نشود. بر مى دارد همين عهدنامه اميرالمؤ منين عليه
السلام به مالك اشتر را كه بخشى از آن را (قبلا ذكر كرديم )... با يك
خط بسيار زيبا مى نويسد. خط كشى مى كند، جدول بندى مى كند، اين عهدنامه
را در يك دفترى مى نويسد و آن را اهدا مى كند به صدر اعظم وقت .
يك روز مى رود نزد صدر اعظم در حالى كه ارباب رجوع هم زياد بوده اند
نوشته را به او مى دهد و مى گويد: هديه ناقابلى است پس از مدتى بلند مى
شود كه برود صدراعظم مى گويد: آقا شما بفرماييد با خود مى گويد: لابد
مى خواهد مرحمتى بدهد، مى خواهد خلوت بشود. چند نفرى را ارباب رجوع مى
مانند. باز مى بيند خيلى طول كشيد، بلند مى شود كه برود دوباره صدراعظم
مى گويد: آقا شما بفرماييد. تا اينكه همه مردم مى روند، فقط پيشخدمتها
مى مانند صدراعظم مى گويد: فرمايشى داريد؟ اين شخص مى گويد: نه من
عرضى نداشتم همين را تقديم كرده بود. پيشخدمتها را هم مى گويد: همه تان
برويد بيرون كسى حق ندارد بيايد داخل اطاق . اين بيچاره وحشتش مى گيرد
كه اين ديگر چگونه است ؟! صدراعظم مى گويد: بيا جلو! مى رود جلو. آهسته
در گوشش مى گويد: چرا اين را نوشتى و براى من آوردى ؟ مى گويد: شما
صدراعظم يك مملكت هستيد، اين هم دستور العمل مولا اميرالمؤ منين عليه
السلام است براى كسانى مثل شما. فرمان اوست راجع به اينكه با مردم چطور
بايد رفتار كرد. من فكر مى كنم شما هم شيعه اميرالمؤ منين هستيد و چنين
چيزى را دوست داريد فكر كردم برايتان هديه اى بياورم . هيچ چيز مناسبتر
از اين پيدا نكردم گفت : بيا جلو رفت جلو. گفت : يك كلمه من مى خواهم
به تو بگويم و آن اين است كه خود على كه اينها را نوشت و به اينها بيش
از هر كس ديگر پايبند بود و عمل مى كرد، در سياست از اينها چقدر بهره
بردارى كرد كه حالا من بيايم به اينها عمل بكنم ؟ خود على از همين راهى
كه دستور داد عمل كرد و ديديم كه تمام ملكش از بين رفت و معاويه بر او
مسلط شد. على خودش به اين دستورالعمل عمل كرد و شكست خورد، پس اين چيست
كه براى من نوشته اى ؟! گفت : اجازه مى دهيد جواب بدهم ؟ بله . گفت :
چرا اين حرف را در ميان جمعيت به من نگفتى ؟ گفت : اگر در ميان جمعيت
مى گفتم پدرم را در مى آوردند گفت : بسيار خوب جمعيت كه رفت چرا
پيشخدمتها را گفتى همه تان برويد بيرون ؟ گفت : اگر يكى از آنها مى
فهميد كه من چنين جسارتى به على مى كنم پدرم را در مى آورد. گفت :
پيروزى على عليه السلام همين است . چرا معاويه بعد از هزار و سيصد سال
، احدى كوچكترين احترامى برايش قائل نيست و جز لعنت و نفرين چيز ديگرى
براى او نيست ؟ على عليه السلام هم بشرى بود مثل من و تو. اين احترام
را از كجا پيدا كرد كه تو اگر به همين نوكرها و پيشخدمتها بگويى آدمهاى
بيگناهى را گردن بزنيد گردن مى زنند ولى اسم على را جراءت نمى كنى با
بى احترامى (جلوى آنها ببرى )؟ آيا جز اين است كه على عليه السلام را
اينها به همين صفات شناخته اند كه على مجسمه راستى و درستى ، مجسمه
وفاى به عهد و تجسم همين دستورالعملى است كه خودش داده است ؟
على عليه السلام به موجب اين كه به همين سياست عمل كرد، هم خودش را
در دنيا بيمه كرد و هم اينها را. اگر در دنيا فردى پيدا مى شود كه به
اصول انسانيت عمل مى كند به موجب همين است كه على عليه السلام اينها را
نوشت و خودش عمل كرد اگر او اينها را نمى نوشت و خودش عمل نمى كرد سنگ
روى سنگ بند نمى شد. تو خيال كرده اى كه اين اجتماع را با همان سياست
خودت حفظ كرده اى ؟! اگر مردم دزدى نمى كنند به خاطر على عليه السلام و
دستورهاى على و امثال على است . صدى نود مردمى كه فحشاء نمى كنند، با
ناموس تو خيانت نمى كنند، به خاطر همان على عليه السلام و دستورهاى على
است . تو خيال كرده اى على عليه السلام شكست خورد؟!
معاويه
(520) به مقصد و هدف خود نزديك شد اما با چه وسيله و
ابزارى ؟ با اين ابزارها، با ارعاب و قتل و غارت با رشوه دادنها و
خريدن عقيده ها، با خيانت در بيت المال با مسموم كردن افرادى مثل مالك
اشتر نخعى و عبدالرحمن بن خالد، با جير كردن يك عده مردم بى ايمان كه
بنشينند بر پيغمبر خدا دروغ ببندند و حديث جعل كنند، به قيمت پامال
كردن همه اصول اسلامى و انسانى و ضربت به پيكر قرآن زدنها؛ با اين امور
و اين وسائل به مقصد خود رسيد.
در عين حال على عليه السلام هم به مقصد و هدف هاى خود رسيد. هدف على
حكمرانى و عيش و لذت نبود كه بگوييم با شهادت او از ميان رفت ، هدفش
اعتلاى كلمه حق و زنده كردن نام عدالت بود كه كرد. معاويه دستور مى دهد
كه بى گناهان را به خاطر مصالح سياسى بكشيد، اموال را غارت كنيد، ولى
على در همان حال كه ضربت شمشير فرقش را شكافته ، وقتى كه فرزندان
عبدالمطلب يعنى خويشان و اقرباى نزديك خود را آنجا مى بيند و در قيافه
خشمناك اينها مى خواند كه ممكن است شهادت او و مرگ او سبب شود كه آنها
به عنوان مسبب و شريك جرم ، خون عده اى را بريزند خطاب به آنها مى
فرمايد:
(( يا بنى عبدالمطلب ،
لاالفينكم تخوضون دماء المسلمين فرضا، تقولون : قتل اميرالمومنين ، الا
لايقتلن بى الا قاتلى . انظروا اذا انا مت من ضربته هذه ، فاضر بوه
ضربة بضربة .
(521) ))
نكند بعد از من در خون مردم وارد شويد و قتل اميرالمؤ منين را شعار خود
قرار دهيد؛ من اگر با اين ضربت مردم شما فقط يك ضربت به او بزنيد نه
بيشتر.
اميرالمؤ منين سياست و هدفش همان احكام اسلام بود؛ در بستر هم كه
افتاده بود همان سياست و همان هدف ورد زبانش بود؛ به حسنين عليه السلام
مى فرمايد:
(( اوصيكما و جميع ولدى و
اهلى و من بلغه كتابى ، بتقوى و نظم امركم و صلاح ذات بينكم ، فانى
سمعت جدكما صلى الله عليه و آله يقول : ((صلاح
ذات البين افضلمن عامة الصلوة و الصيام ))،
الله الله فى الايتام ، فلاتغبوا افواههم ، و لايضيعوا بحضرتكم . والله
الله فى جيرانكم فانهم وصيد نبيكم ما زال يوصى بهم حتى ظننا انه
سيورثهم والله الله فى القرآن ، لايسبقكم بالعمل به غيركم . والله الله
فى الصلوة فانها عمود دينكم و الله الله فى بيت ربكم ، لاتخلوه ما بقيم
، فانه ان ترك لم تناظروا، والله الله فى الجهاد باموالكم و انفسكم و
السنتكم فى سبيل الله . و عليكم بالتواصل و التباذل ، و اياكم والتدابر
و التقاطع . لاتتركوا الامر بالمعروف و النهى عن المنكر فيولى عليكم
اشراركم ثم تدعون فلا يستجاب لكم .(522)
))
يكى
(523) از معيارها كه افراد در سيره هاشان ممكن است به
كار ببرند همان اصل غدر و خيانت است . اكثريت قريب به اتفاق
سياستمداران جهان از اصل غدر و خيانت براى مقصد و مقصود خودشان استفاده
مى كنند. بعضى تمام سياستشان بر اساس غدر و خيانت است و بعضى لااقل
جايى از آن استفاده مى كنند. يعنى مى گويند: در سياست ، اخلاق معنى
ندارد، بايد آن را رها كرد. يك مرد سياسى قول مى دهد، پيمان مى بندد،
سوگند مى خورد؛ ولى تا وقتى پايبند به قول و پيمان و سوگند خودش هست كه
منافعش اقتضا بكند. همين قدر كه منافع در يك طرف قرار گرفت ، پيمان
در طرف ديگر، فورا پيمانش را نقض مى كند...
اين همان اصل غدر و خيانت است ، اصلى كه معاويه در سياستش مطلقا از آن
پيروى مى كرد آنچه كه على عليه السلام را از سياستمداران ديگر جهان
البته به استثناى امثال پيغمبر اكرم متمايز مى كند اين است كه او از
اصل غدر و خيانت در روش پيروى نمى كند ولو به قيمت اينكه آنچه دارد و
حتى خلافت از دستش برود. چرا؟ چون مى گويد: اساسا من پاسدار اين اصولم
، فلسفه خلافت من پاسدارى اين اصول انسانى است ، پاسدارى صداقت است ،
پاسدارى امانت است ، پاسدارى وفاست ، پاسدارى درستى است ، و من خليفه
ام براى اينها. آن وقت چطور ممكن است كه من اينها را فداى خلافت كنم ؟!
خلافت من براى اينهاست نه تنها خودش چنين است ، در فرمانى كه به مالك
اشتر نوشته است نيز به اين فلسفه تصريح مى كند...(524)
(قرآن هم مى گويد: فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم .(525)
در مورد مشركين و بت پرستهاست كه با پيغمبر پيمان بسته بودند: مادامى
كه آنها به عهد خودشان وفادار هستند شما هم وفادار باشيد و آن را
نشكنيد اما اگر آنها شكستند، شما نيز بشكنيد).
|