بازگشت پيغمبر از طائف و برخورد با قبائل
هنگامى كه پيغمبر از طائف به مكه بازگشت، مردم مكه و قريش را در
مخالفت با خود سرسختتر از پيش ديد، مگر اندكى از متضعفين كه به آن
برگزيده خدا ايمان آورده بودند.
چون موسم حج و آمدن قبايل عرب به مكه و منا در ماه رجب براى
عمره و ماه ذى الحجه براى زيارت فرا رسيد، پيغمبر كه ديگر از دعوت
مردم بومى مكه و قبائل شهرنشين قريش مايوس شده بود، با استفاده از
فرصت به دعوت قبائل پرداخت. براى تامين اين منظور شخصا به هر
قبيلهاى سر مىزد و با صراحت اعلام مىداشت كه من پيغمبر خدايم و
خدا مرا براى راهنمائى شما ارسال داشته است، و از آنها مىخواست كه
دعوت او را پذيرا شوند. ولى سران قبائل از پذيرش دعوت پيغمبر سرباز
مىزدند و مىگفتند: قوم او (قريش) بهتر از ما او را مىشناسند.
محمد بن اسحاق مورخ مشهور مىگويد: شنيدم كه ربيعة كه ربيعة بن
عباد براى پدرم نقل مىكرد و مىگفت: من نوجوانى بودم كه با پدرم
در موسم حج در «منا» به سر مىبردم.
روزى ديدم پيغمبر مقابل خيمه جمعى از قبائل ايستاده و مىگويد:
از بنى فلان! من از جانب خداوند يكتا براى هدايتشما مبعوث شدهام.
خداى يگانه به شما فرمان مىدهد كه فقط او يعنى «الله» را پرستش
كنيد، و به هيچ وجه به وى شرك نورزيد، و خود را از پرستش اينها كه
مظاهر شرك هستند رها سازيد.
به من ايمان بياوريد و مرا در آنچه مىگويم تصديق كنيد و به
دفاع از من در مقابل دشمنانم برخيزيد، تا آنچه را خدا به خاطر آن
مرا برانگيخته است، آشكار سازم.
چون پيغمبر از سخن گفتن فراغتيافت، ديدم مردى كه يك چشم داشت و
پشتسر پيغمبر ايستاده بود رو كرد به افراد قبيله مزبور و گفت: اى
بنى فلان! اين مرد شما را دعوت مىكند كه طوق بندگى «لات» و
«عزى» را از گردن خود درآوريد. او بدعت گذار است و مىخواهد شما
را گمراه كند. از وى اطاعت نكنيد و آنچه گفت نشنيده انگاريد.
ربيعه گفت: به پدرم گفتم: اين مرد كيست كه دنبال محمد مىرود و
سخن او را رد مىكند؟ پدرم گفت: او عموى وى ابولهب است.
پيغمبر ازجمله به در خيمههاى «بنى كنده» رفت، و در حالى كه
بزرگ آنها به نام «مليح» در ميان ايشان شنسته بود، به دعوت آنان
پرداخت. پيغمبر از بنى كنده خواست كه خداى يكتا را پرستش كنند، و
او را به عنوان فرستاده او باور دارند، ولى بندى كنده از پذيرش
دعوت حضرت سرباز زدند.
از جمله رسول خدا به سراغ تيرهاى از قبيله «بنى كلب» رفت كه
به آنها «بنو عبدالله» مىگفتند. جالب بود كه نام «الله» در اسم
نياى آنها تركيب يافته بود، و جد خود را «بنده الله» مىدانستند.
پيغمبر خطاب به آنها فرمود: اى فرزندان عبدالله! خداى يگانه
«الله» نام نياى شما را زيبا قرار داده است. من نيز بنده الله و
فرستاده اويم، شما را به پرستش «الله» مىخوانم اما آنها نيز از
پذيرش دعوت پيغمبر رحمت امتناع ورزيدند.
نيز پيغمبر به سراغ «بنى حنيفه» رفت، و آنها را دعوت به پرستش
خداى يكتا و پذيرش نبوت خود نمود. ولى آنها زشتتر از بقيه افراد
قبائل با آن فرستاده خوا برخورد نمودند...( سيره ابن هشام - جلد 2
ص 287)
كسانى كه بيشتر به پيغمبر آزار رساندند
در تواريخ اسلامى به نام كسانى برمىخوريم كه بيش از ديگران در
مخالفت با دعوت پيغمبر و آزار رساندن به آن حضرت اصرار ورزيدهاند.
اين گروه اغلب از سران قوم و عناصر متنفذ مكه بودند.
تاريخ اسلام اينان را «مستهزئين» ناميده است. چون اين عده همين
كه پيغمبر را مىديدند زبان به استهزاء و تمسخر آن حضرت مىگشودند
و سخنان ناهنجار به زبان مىراندند. اين كار هم در زمانى بيشتر اوج
مىگرفت كه آنها ازتمامى اقدامات خود براى منصرف ساختن پيغمبر از
تعرض به بتها و خدايان خود مايوس شدند.
اسامى «مستهزئان» بدين گونه است: ابولهب عموى پيغمبر، ابوجهل
ابن هشام، عاص بن وائل (پدر عمرو عاص معروف)، حارث بن قيس بن عدى
سهمى، اسود بن مطلب بن اسد، وليد بن مغيره مخزومى، اسود بن عبد
يغوث زهرى، حكم بن ابى العاص، عقبة بن ابى معيط، عدى بن حمراء
ثقفى، عمرو بن طلاطله خزاعى ( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 14) و نيز
امية بن خلف، برادر او ابن بن خلف، ابوقيس بن فاكة بن مغيره، نضر
بن حارث، نبيه و منبه پسران حجاج سهمى، طهير بن ابى اميه برادر «ام
سلمه» همسر بعدى پيغمبر ، ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب.
اين عده بيشترين عداوت را نسبت به پيغمبر نشان مىدادند. ساير
مردان با نفوذ مكه و سران قريش از قبيل ابوسفيان، و عتبه و شيبه،
كمتر سعى در آزار رساندن به آن حضرت داشتند. گروه ديگرى هم بودند
كه نخست از سرسختترين دشمنان پيغبر به شمار مىرفتند، وليبعد
مسلمان شدند، مانند ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب پسر عمويش، و
عبدالله بن اميه مخزومى برادر پدرى «ام سلمه» زن بعدى پيغمبر و
پسر عمه آن حضرت «عاتكه» دختر عبدالمطلب.( كامل بن اثير - جلد 2 ص
48 تا 51)
كسانى كه بيش از ديگران به پيغمبر آزار رساندند در تاريخ اسلام
كاملا شناخته شدهاند، و حتى از نحوه عمل ناشايست آنها و سرانجام
شومى كه يافتند، سخن به ميان آمده است. چون كار اين عده درآزار
رساندن به آن حضرت و كيفرى كه هر كدام ديدند خود از مطالب شنيدنى
تاريخ اسلام است، در اينجا براى آگاهى بيشتر خوانندگان فقط اشاره
به آن مىكنيم. تفصيل را از سيره ابن هشام و تاريخ يعقوبى و تاريخ
طبرى، و اعلام الورى طبرسى و كامل ابن اثير و ديگر ماخذ بجوئيد:
1- ابولهب، عموى پيغمبر و يكى از ده پسر عبدالمطلب بن هاشم بود.
ابولهب بيش از همه افراد شرور و خطرناك نسبت به پيغمبر و مسلمانان
عداوت مىورزيد. او هميشه پيغمبر را تكذيب مىكرد و پيوسته در
آزارش مىكوشيد. ابولهب همسايه پيغمبر بود، به همين جهت نيز فرصت
مىيافت كه چيزهاى پليد و گنديده جلو خانه پيغمبر بريزد و موجبات
ناراحتى حضرت را فراهم آورد. بارها شنيدند كه پيغمبر از مزاحمتهاى
ابولهب عمو و همسايهاش شكايت مىكرد و مىفرمود: اى فرزندان
عبدالمطلب! اين چه همسايگى است؟!!
گفتم كه روزى حمزه عموى ديگر پيغمبر كه مسلمان بود ديد كه
ابولهب پليد به در خانه پيغمبر ريخته است، حمزه پليدى را برداشت و
ريخت به سر و روى ابولهب.
روزى پيغعمبر در حاليكه جبه سرخى پوشيده بود در بازار عكاظ
ايستاد و فرمود:«اى مردم! بگوئيد خدائى جز خداى يكتا نيست تا
رستگار شويد و كارتان به سامان برسد» در آن حال دبدند مردى زردنبو
او را دنبال كرد و گفت: اى مردم! اين برادر زاده من است. او دروغگو
است از وى پرهيز كنيد. در آن ميان ناشناسى پرسيد اين شخص كيست؟
گفتند: او محمد بن عبدالله و آن مرد زردنبو هم عمويش ابولهب است.(
تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 14)
2- اسود بن عبد يغوث، اينمرد خاله زاده پيغبمر بود. او وقتى
مسلمانان را مىديد با تمسخر به همفكران خود مىگفت: اينان
پادشاهان زمين هستند كه سلطنتشاهان ايران را به ارث خواهند برد! و
به پيغمبر مىگفت: اى محمد! آيا امروز از آسمان با تو سخن
نگفتهاند؟! و از اين قبيل مضمونها و متلكها. اين مرد بد عاقبت
كه از خويشان پيغمبر بود و مىبايست با احترام به حضرت چهره درخشان
خاندان خود آبروئى كسب كند، روزى از ميان بستگان خود بيرون آمد و
گرفتار باد «سام» شد، و چهرهاش سياه گرديد. وقتى به خانه برگشت
او را نشناختند و در به رويش بستند، ناچار رو به بيابان نهاد و از
تشنگى به هلاكت رسيد. و هم گفتهاند كه جبرئيل روزى اشاره به آسمان
كرد و او مبتلا به يك نوع بيمارى مزمن شد و شكمش باد كرد و بر اثر
آن مرد.
3- حارث بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم سهمى، اين مرد از
بتپرستان بىادب بود. او به پرستش يك بت قناعت نمىكرد. سنگى را
مىگرفت و آن را پرستش مىكرد و چون بهتر از ان را مىيافت آن را
رها مىساخت و سنگ ديگرى را مىپرستيد.
اين مرد تهى مغز مىگفت:محمد طرفداران خود را مغرور كرده است و
به آنها وعده داده است كه بعد از مرگ زنده مىشوند، در صورتى كه
روزگار ما را مىبرد و ديگر بازگشتى نخواهد بود. اين آيه قرآنى
درباره او نازل شد: «آيا مىبينى كسى را كه خداى خود را نفس خويش
گرفته و خدا نيز با علم او را گمراه ساخت و بر گوش و قلب وى مهر
زده و بر چشم او پرده آويخته است؟ پس بعد از خدا چه كسى او را
هدايت مىكند، آيا متوجه نمىشويد؟
كارفران گفتند: زندگى ما جز همين نشاه دنيا، و مرگ و حيات جز
طبيعت نيست و جز طبيعت نيست و جز طبيعت ما را به هلاكت نمىرساند،
آنها در اين خصوص بينش ندارند، هر چه مىگويند از روى پندار است.»
(افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم.و ختم على سمعه و
قلبه و جعل على بصره غشاوة فمن يهديه من بعد الله فلا تذكرون. و
قالو ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهرو
ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون. سوره جاثية آيه 23 و 24)
پايان زندگى اين مرد چنين بود كه ماهى شورى خورد و پيوسته نوشيد تا
تركيد و مرد.
4- وليد بن مغيره مخزومى، او همتاى قريش بود. زيرا يك سال همگى
قريش خانه كعبه را مىپوشانيدند و يك سال هم وليد به تنهائى اين
كار را به عهده مىگرفت. وليد بن مغيره پدر خالد بن وليد مشهور است
كه بعدها از معركه گيران خلافتشد، و در زمانى كه مردم كم رشد
اميرالمؤمنين على عليه السلام را از صحنه خلافت اسلامى كنار زندن
او از سرداران اسلام به شمار رفت، و در عراق و شام به فتوحاتى نائل
آمد، ولى به واسطه فساد اخلاقى كه داشت در نزد جامعه شيعه مطورد
است. وليد همان است كه قريش را گرد آورد و گفت: مردم در ايام
حجشما را مىبينند و از محمد سؤال مىكنند و هر كدام سخنى درباره
او مىگوئيد. يكى مىگويد: او ساحر است و ديگرى مىگويد: كاهن و
جادوگر است، و ديگرى مىگويد: شاعر است و چهارمى مىگويد: ديوانه
است و از اين رو آنچه را مىگوئيد يك نواخت نيست. بهتر اين است كه
بگوئيد او ساحر است، زيرا زن را از شوهر و برادر را از برادر جدا
مىسازد. وليد را داناى قريش مىناميدند. او سه سال بعد از هجرت در
سن 95 سالگى مرد. علت مرگ وى بدين گونه بود كه از كنار مردى از
قبيله خزاعه گذشت. مرد خزاعى تير مىتراشيد. تراشى از چوب تير به
پايش فرو رفت. از تكبرى كه داشتخم نشد تير چوب را از پا درآورد!
وقتى به خانه آمد نيز از شدت خشم چوب را از پا درنياورد. شب هنگام
دخترش از خواب برخاست و به خادم گفت در مشك رال نبستهاى كه بسترم
را خيس كرد.وليد گفت نه دخترم، اين خون پاى پدر تو است كه بستر تو
را فرو گرفته است، و به دنبال آن به ديال عدم شتافت.
وقتى وليد قريش را مخاطب ساخته بود كه سخن خود را درباره محمد
يكسان كنيد، برادرزادهاش ابوجهل گفت: اگر محمد خدايان ما را دشنام
دهد ما هم خداى او را دشنام مىدهيم. خداوند هم اين آيه را نازل
كرد: «به كسانى كه مانند شما يكتاپرست نيستند، ناسزا مگوئيد كه
آنها نيز از روى عداوت و نادانى به خداى شما ناسزا مىگويند.»(و لا
تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبو االله عدوا فيسبواالله عدوا
بغير علم. (سوره انعام آيه 108))
5- اميه بن خلف و برادرش ابى بن خلف، اين دو برادر بيش از
ديگران درازار رساندن به پيغمبر ساعى بودند و كارهاى آن حضرت را
تكذيب مىكردند. ابى بن خلف روزى استخوان پوسيدهاى از زمين برداشت
و آن را در كف دستسائيد، سپس رو كرد به پيغمبر و گفت: «اى محمد!
آيا عقيده دارى كه خدايت اين استخوان پوسيده ر ازنده مىگرداند؟»
در پاسخ وى اين آيه نازل شد: «آن كافر براى انكار قدرت ما مثلى زد
ولى خلقتخود را فراموش كرد. آن كافر به پيغمبر گفت: آيا چه كى اين
استخوان پوسيده را زنده مىگرداند؟ اى پيغمبر بگو: همان كسى كه آن
را نخستين بار آفريد، هم اكنون نيز كه به صورت استخوان پوسيده
درآمده است مىتواند زنده گرداند. آرى خدا آگاه است كه هر چيزى را
چگونه بيافريند»(و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحيى العظام و
هى رميم؟ قل يحييها الذى انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم. سوره
يس آيه 78)
6- ابوقيس بن فاكة بن مغيره، اين مرد نيز از كسانى است كه
پيغمبر را مىآزرد و ابوجهل را در آزار رساندن به آن حضرت يارى
مىداد. ابوقيس در جنگ بدر نخستين پيكار اسلام و كفر به دستحمزه
عموى پيغمبر و سردار مشهور اسلام به قتل رسيد.
7- عاص بن وائل سهمى، چنان كه گفتيم وى پدر «عمرو عاص» معروف
است، عاص بن وائل از سرسختترين آزار رساندگان به پيغمبر بود. او
همان است كه وقتى «قاسم» نخستين پسر پيغمبر در سن كودكى از دنيا
رفت، گفت: محمد بلاعقب و مقطوع النسل است، چون ديگر فرزند ذكور
ندارد. او با اين سخن پيغمبررا آزرد، چنانكه از شدت تاثر، پيغمبر
چند روز ازخانه بيروننيامد. بر اثر پخش سخن اين مرد در ميان قريش
بود كه سوره كوثر نازل شد و خدا پيغمبر را تسليت داد و فرمود: «ما
خير كثيرى - در مقابل مرگ پسرت - به تو دادهايم، پس به شكرانه آن
براى خدايت نماز گزار و شترى قربانى كن و اين را بدان كه سرزنش
كننده تو خود بلا عقب و مقطوع النسل خواهد بود.»(بسم الله الرحمن
الرحيم. انا اعطيناك الكوثر. فصل لربك و انحر. ان شانئك هو
الابتر.)
عاص بن وائل اين عنصر كينهتوز و بد زبان در سن هشتاد سالگى
روزى سوار الاغى بود و از يكى از درههاى مكه مىگذشت. الاغ او را
به زمين زد و مارى پاى او را گزيد. بر اثر اين مارگزيدگى پايش
مانند گردن شتر باد كرد و به دنبال آن جان داد. مرگ وى دو ماه بعد
از هجرت بود.
8- عقبة بن ابى معيط، اين مرد همسايه پيغمبر بود و مانند ساير
مستهزئان از افراد سرشناس قريش به شمار مىرفت. او در بازگشت از
سفرتجاريش ضيافتى داد و پيغمبر و ديگر سران قريش را دعوت كرد.
پيغمبر فرمود: من دعوتت را نمىپذيرم مگر اينكه گواهى به يگانگى
خواوند بدهى. او هم گواهى داد. امية بن خلف كه از دوستان او بود
گفت: اى عقبه! گواهى به يكتائى خدا دادى و از پرستش خدايان ما
سرباز زدى؟ عقبه گفت: اين را به خاطر انجام مهمانى خود گفتم نه از
از روى ميل. امية بن خلف گفت: من باور نمىكنم مگر اينكه عكس آن را
ثابت كنى.
عقبه هم براى جلب رضايت دوستش و ديگر سران مكه و دوستان خود،
روزى در «حجر اسماعيل» هنگامى كه پيغمبر مشغول نماز بود و به سجده
رفته بود، عمامه حضرت را به گردنش انداخت و خواست او را خفه كند،
جمعى دخالت كردند و او را از اين كار بازداشتند. به دنبال آن آمد و
به امية بن خلف گفت: اكنون باور مىكنى كه من با اين مرد ميانهاى
ندارم؟ اميه گفت: نه، بيش از اين انتظار دارم. عقبه نيز روزى ديگر
وقتى از ميان جمعى از قريش مىگذشتخود را به حضرت رسانيد و آب
دهان به صورت پيغمبر افكند و همگى از اين جسارت او به شدت خنديدند
و پيغمبر را سخت آزدرند. پيغمبر هم در حالى كه خشمگين شده بود
فرمود: اى عقبة! ببينم كه از خارچ شده باشى و به دست ما گرفتار شوى
و دستور دهم گردنت را بزنند.
عقبه در جنگ بدر به اسلارت مسلمين درآمد و به فرمان پيغمبر
اميرمؤمنان على عليه السلام گردنش را زد، سپس بدنش را به دار
آويختند و او نخستين كسى است كه در اسلام دار زده شد. عقبه در آن
حال سخنى مىگفت كه خداوند در قرآن مجيد آن را بازگو مىكند: «روز
قيامت روزيست كه آن ستمگر انگشتان دستها را به دندان مىگزد و
مىگويد: اى كاش با پيغمبر به راه مىرفتم. اى واى بر من، كاش
فلانى (امية بن خلف) را دوستخود نمىگرفتم، اتو مرا از ياد خدا
بازداشت و حال آنكه پيغمبر مرا به ياد خدا انداخت. آرى شيطان خوار
كننده انسان است.»( و يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت
مع الرسول سبيلا. يا ويلتا ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا. لقد اضلنى
عن الذكر بعد اذ جائنى و كان الشيطان للانسان خذولا. سوره فرقان
آيه 28)
روزى پيغمبر به سجده رفته بود. جمعى از سران قريش در اطراف حضرت
بودند. سران قريش گفتند چه كسى داوطلب مىشود اين شكمبه شتر را در
پشت محمد خالى كند؟ عقبه بن ابى معيط داوطلب شد و آن را آورد و در
پشت پيغمبر خالى كرد. در اين هنگام فاطمه زهرا عليها السلام دختر
پيغمبر كه هنوز بالغ نشده بود سر رسيد و پشت پدر را پاك نمود و
نفرين كرد بر كسى كه مرتكب آن عمل ننگين شده است.( اعلام الورى - ص
47)
9- نضر بن حارث او نيز از سرسختان قريش در آزار رساندن به
پيغمبر و ياران حضرت بود. او كتب قصص و قاريخى عرب را مطالعه
مىكرد و با يهود و نصارا آميزش داشت، و شنيده بود كه پيغمبرى از
ميان آنها برانگيخته مىشود و موقع ظهور او هم نزديك است. ولى پس
از اعلام نبوت پيغمبر در مقام با وى برخاست، و كار خيرهسرى را از
حد گذرانيد. نضر بن حارث وقتى ديد پيغمبر آيات قرآنى را درباره
سرگذشت پيشينيان مىخواند، مىگفت: اينها چيز تازهاى نيست، ما و
پدرانمان پيش از اين، آنها را شنيدهايم، اينها افسانههاى
پيشينيان است. »(لقد وعدنا نحن و آباؤنا هذا من قبل ان هذا
الاساطير الاولين - سوره مؤمنون آيه 83)
و مىگفت: «اينها را شنيدهايم. اگر بخواهيم مىتوانيم نظير آن
را بگوئيم. اينها چيزى جز افسانههاى پيشين نيست.»( قد سمعنا لو
نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين - سوره انفال آيه
31)
درباره اين مرد و سخنان او آيات متعددى نازل شده. او براى
مقابله با پيغمبر داستان رستم و افنديار از ايران مىآورد و قريش
را جمع مىكرد و با آب و تاب براى آنها مىخواند، و مىگفت:
مىبينيد كه از داستانهاى محمد شنيدنىتر است. نضر بن حارث در جنگ
بدر به وسيله مقداد بن اسد اسير شد، و پيغمبر دستور داد على عليه
السلام گردنش را زد.( كامل ابن اثير - جلد 2 ص 48 - 49)
10- ابوجهل بن هشام، نام وى «عمرو» و كنيهاش «ابوالحكم»،از
مالداران و افراد با نفوذ قبيله بنى مخزوم و برادرزاده وليد بن
مغيره سابق الذكربود. او بيشتين دشمنى را نسبت به پيغمبر معمول
مىداشت، و از همه بيشتر حضرت و نو مسلمانان را مىآموزد. اين مرد
نگون بخت كار لجاجت و سرسختى و جهالت نسبت به پذيرش اسلام و احترام
به پيغمبر را به جائى رسانيد كه او را «ابوجهل» ناميدند.
ابوجهل «سميه» مادر عمار ياسر را به قتل رسانيد، و اعمال زننده
و رفتار ناهنجارش مشهور است. خودسرى و فرومايگى او موجب شد كه در
جنگ «بدر» به قتل رسد، و نام ننگى از وى باقى بماند.
11- نبيه و منبه حجاج سهمى، اين دو برادر نيز از ديگر افراد
بىتربيت قريش در آزار رساندن به پيغمبر و سرزنش آن حضرت، چيزى كم
نداشتند. اين دو برادر بد زبان گاهى كه پيغمبر را مىديدند
مىگفتند: «آيا خدا ديگرى را نيافت پيغمبر كند و تو را پيغمبر كرد؟
در ميان قريش افرادى از تو مسنتر و بهتر هستند كه به اين مقام
نائل گردند»
اين دو برادر و «عاص» پسر منبه در سال دوم هجرى در جنگ «بدر»
به دست على عليه السلام كشته شدند. گويند «ذوالفقار» شمشير معروف
على عليه السلام كه داراى دو سر و از فولاد ناب بوده است، تعلق به
همين «عاص بن منبه» داشته است، و پس از قتل وى در جنگ «بدر» بود
كه به دست على عليه السلام رسيد.
12- زهير بن ابى اميه، وى برادر پدرى «ام سلمه» همسر بعدى
پيغمبربود.زهيرهميشه پيغمبر را تكذيب مىكرد و از پذيرش دعوت حضرت
سرباز مىزد و او را مورد نكوهش قرار مىداد. سرانجا به طرزى
دردناك جان داد.
13- اسود بن مطلب، اين مرد و همفكرانش به پيغمبر و مسلمانان طنز
گفته و به آنهخا چشم مىزدند، و همين كه آنها را مىديدند
مىگفتند: پادشاهان زمين و كسانى كه بر گنجهاى پادشاهان ايران و
روم دستخواهند يافت، آمدند، و به دنبال آن سوت مىكشيدند و كف
مىزدند پيغمبر او را نفرين كرد و نابينا شد. همين معنى نيز باعث
گرديد كه ديگر متعرض آن حضرت نشود. «زمعه» پسر وى هم در جنگ بدر
كشته شد.
پسر ديگرش «عتيب» و پسر ديگرش «حارث» نيز در همان جنگ به دست
على عليه السلام به قتل رسيد. بنابراين هر چهار نفر يعنى پدر
بدكردار و سه پسرش به كيفر اعمال خود رسيدند.
14- طعيمة بن عدى، برادر مطعم بن عدى كه قبلا از وى نام برديم.
اين عموزاده پيغمبر و پسر عدى بن نوفل بن عبد مناف بود. با اين وصف
از آزار رساندن به پيغمبر كوتاهى نداشت. به رسول خدا كه آبروى
خاندان خودش «بنى هاشم» بود دشنام مىداد. سخنان حضرت را مىشنيد
و با تلقينات سوء آن را تكذيب مىكرد. طعيمة بن عدى در جنگ بدر
اسير شد، و به دستحمزه عموى پيغمبرو سردار معروف اسلام به قتل
رسيد.
15- عمرو بن طلاطله، از عناصر نامطلوب قريش و سرزنش كنندگان
پيغمبر و مردى نادان وفرومايه بود. پيغمبر بهوى نفرين كرد. و بر
اثر آن سرش زخم برداشت و چرك كرد و چندان طول كشيد تا به ديار عدم
شتافت.
16- ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب، اين مرد نيز از دشمنان
سرسخت پيغمبر بود. روزى پيغمبر را ديد و گفت: برادرزاده! مطلبى از
تو نقل مىكنند كه تصور نمىكنم دروغ باشد.اگر مرا به زمين زدى
معلوم مىشود راستگو هستى! تا آن زمان هيچ كس او را به خاك نيفكنده
بود. ولى پيغمبر او را سه بار به زمين زد، تا بداند كه بقيه كارهاى
پيغمبر هم درست است!(كامل ابن اثير - جلد 2 ص 47 تا 51 و ساير
مآخذ)