20: يونس
داستان يونس پيغمبر(ص ) در قرآن به اجمال ذكر شده و سوره اى نيز
به نام آن حضرت آمده است ، و در آن سوره نيز تنها در يك آيه ، اشاره به
تو به و ايمان قوم يونس شده است . در مجموع در شش موره نام يونس ذكر
شده كه در دو سوره ، يعنى سوره نساء و سوره انعام فقط نام آن حضرت
همراه با نام جمعى از پيمبران ديگر آمده و در چهار سوره ديگر با تفصيل
بيشترى كه مربوط به قوم آن حضرت يا قسمتى از حالات خود آن بزرگوار است
ذكر گرديده است .
خداوند در مورد قوم يونس مى فرمايد: چرا نبود
قريه اى كه مردم آن (هنگام مشاهده عذاب ) ايمان آورند و ايمان آوردنشان
به آن ها سود دهد، مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند، عذاب خوارى و
ذلّت را از آن ها بر طرف نموده و تا مدتى از زندگى بهره مندشان كرديم
.
(1070)
در سوره انبيا آمده است : و ذالنون يعنى يونس را
ياد كن آن گاه كه خشمناك از ميان مردم برفت و گمان داشت كه بر او سخت
نخواهيم گرفت ، پس در ظلمات (و تاريكى ها) ندا كرد كه معبودى جز تو
نيست و من در زمره ستمكاران بوده ام . پس اجابتش كرديم و از اندوه
نجاتش داديم و مؤ منان را اين چنين نجات مى دهيم .
(1071)
در سوره صافات نيز آمده است : و يونس از
پيغمبران بود، هنگامى كه به صورت فرار به سوى كشتى (پر از مردم بود)
رفت . پس قرعه زدند و او مغلوب قرعه شد (و قرعه به نام وى اصابت كرد).
ماهى او را بلعيد در حالى كه وى خود راملامت مى كرد (يا از ملامت شدگان
بود) و اگر نبود كه او از تسبيح گويان بود تا روز قيامت و آن روزى كه
مردمان بر انگيخته مى شوند، در شكم آن ماهى مى ماند. پس او را به صحرا
افكنديم و در آن وقت بيمار بود و درخت كدويى بر او رويانديم و او را به
سوى صد هزار نفر يا بيشتر از مردم فرستاديم . پس ايمان آوردند و تا
مدتى كه (مقدّر شده بود) از زندگى بهره مندشان ساختيم .
(1072)
در سوره قلم هم آمده است كه خداى تعالى پس از آن كه پيغمبر اسلام (ص )
را مخاطب ساخته و مى فرمايد: در برابر حكم
پروردگارت صبور باش
(1073) به دنبال آن فرمود: و
مانند صاحب ماهى نباش كه در حال غم زدگى ندا داد و اگر رحمت پروردگارش
او را فرانگرفته بود، در صحرا به حال نكوهيدگى افتاده بود. پس
پروردگارش او را برگزيد و از شايستگانش كرد.
(1074)
در روايات و تفاسير نيز داستان بعثت يونس و ايمان و توبه قوم آن حضرت و
رفتن به كشتى و ساير مطالب به طور اجمال و تفصيل ذكر شده كه ما ان شاء
اللّه با رعايت اختصار مجموعه اى از آن چه را نقل كرده اند در زير براى
شما ذكر مى كنيم :
يونس پيغمبر ماءمور راهنمايى مردم شهر نينوا در سرزمين موصل شد. در
روايتى آمده كه وقتى آن حضرت به پيامبرى مبعوث گرديد، بيش از سى سال
(1075) از عمرش نگذشته بود. در نقل ديگرى است كه بيست و
هشت ساله بود و طبق حديث عياشى ،
(1076)
سى و سه سال ميان آن مردم به كار تبليغ ماءموريت الهى قيام فرمود، ولى
در طول اين مدت ، جز دو نفر به نام روبيل و تنوخا شخص ديگرى به او
ايمان نياورد. روبيل از خاندان علم و نبوت بود و پيش از بعثت يونس نيز
با آن حضرت ماءنوس و آشنا بود، ولى تنوخا مردى عابد و زاهد بود كه از
علم و حكمت بهره اى نداشت .
يونس در آن مدت طولانى مردم را موعظه و ارشاد كرد، ولى ديد غير از آن
دو نفر، ديگران بدو ايمان نمى آورند و پيوسته او را تكذيب كرده و حتى
در صدد قتل و آزار او بر آمده اند. او نيز به درگاه خدا شكايت كرده و
نزول عذاب الهى را براى آن مردم خواستار شد، روبيل به خاطر دل سوزى بر
ان مردم و علم و حكمتى كه داشت ، از يونس خواست تا نفرين نكند، ولى
تنوخا با يونس هم عقيده و تعجيل عذاب و نفرين بر آن قوم را خواستار
بود. عاقبت يويس به طور جدّى از خدا خواست تا بر آن قوم عذاب نازل كند.
خداى متعال نيز به يونس خبر داد كه ما رد فلان روز عذاب را بر آن ها
نازل خواهيم كرد و تو اين جريان را به ايشان اطلاع بده و آگاهشان كن .
يونس ماجرا را به روبيل اطلاع داد. روبيل هر چه خواست آن حضرت را منصرف
كند تا وى از خدا بخوهد عذاب را از آن ها باز گرداند، نتوانست و يونس
پيش مردم آمده و آن چه را هداوند درباره نازل شدن عذاب در روز موعودبدو
خبر داده بود، به اطلاع مردم رسانيد. مردم نينوا هم چون دفعات پيش او
را تكذيب كرده و با تندى او را از خود براندند.
يونس همراه با تنوخا از شهر بيرون آمدند و در نزديكى شهر جايى كه مشرف
به ايشان بود مسكن گزيده و به انتظار ديدن عذاب الهى در آن جا توقف
كردند.
از آن سو روبيل نزد مردم نينوا آمد و بر جاى بلندى ايستاد و با صداى
رسا فرياد زد:
اى مردم ! من روبيل هستم كه به شما مهربان و دل سوز مى باشم . اكنون
شما را آگا مى كنم كه يونس پيغمبر شما بود و به شما خبر داد خداوند بدو
وحى كرده و در فلان روز عذاب بر شما نازل مى شود و وعده اى كه خداوند
به پيغمبران خود مى دهد، تخلّف پذير نيست . اينك بنگريد تا چه مى
خواهيد بكنيد؟
سخن روبيل در دل مردم اثر كرد و از روى پشيمانى نزد او آمدند و گفتند:
اى روبيل تو مرد حكيم و دانشمندى هستى . اكنون بگو ما چه بايد بكنيم ؟
روبيل به آن ها گفت : هنگامى كه روز موعود فرا رسيد، پيش از آن كه
آفتاب طلوع كند زن ها و بچه هاى خود را برداريد و به صحرا برويد و ميان
مادران و فرزندان جدايى بيندازيد و چون باد زردى را ديديد كه از سمت
مشرق متوجه شما شده و پيش مى آيد، آوازها را به گريه و تضرع به درگاه
خدا بلند كنيد و راه توبه و استغفار را پيش گيريد. سرها را به سوى
آسمان بلند كرده باحال تضرع و زارى بگوييد: پروردگارا! ما به خود ستم
كرديم و پيغمبر تو را تكذيب نوديم ، اكنون از گناهان خود توبه مى كنيم
و اگر تو ما را نيامرزى از زيان كاران خواهيم بود. اى مهربان ترين !
توبه ما را بپذير و هم چون بى آن كه خسته شويد به گريه و زارى ادامه
دهيد تا وقتى كه خداوند عذاب را از شما برطرف سازد.
مردم تصميم گرفتند دستور روبيل را عملى كنند و چون روز موعود فرا رسيد،
طبق دستور او زنان و كودكان را با خود برداشته و به صحرا رفتند و ميان
آن ها جدايى افكنده و وقتى آثار غذاب الهى را ديدند، صداها را به شيون
و زارى بلند كردند و از گناهان خود توبه نموده و آمرزش و مغفرت حق را
خواستار شدند تا وقتى كه آثار عذاب برطرف گردند.
طبرسى از سعيد بن جبير و ديگران نقل كرده است كه يونس به آن ها خبر
داد: اگر توبه نكنيد، تا سه روز ديگر عذاب خدا بر شما فرود خواهد آمد.
مردم به هم ديگر گفتند: ما تاكنون دروغى از يونس نشنيده ايم ، اينك
بنگريد اگر يونس امشب ميان شما به سر برد، چيزى نخواهد بود، ولى اگر
از ميان شما رفت ، بدانيد كه فردا صبح عذاب بر شما خواهد آمد. نيمه شب
يونس از ميان مردم بيرون رفت و صبح ، عذاب به سراغشان آمد.
(1077)
برخى گفته اند كه ابر تاريكى آسمان را فرا گرفت و دود غليظى از ابر
بيرون آمد و سراسر شهر را تاريك كرد و هم چنان پايين آمد تا پشت بام ها
را نيز تاريك و سياه كرد.
(1078)
ابن عباس گفته است كه عذاب تا دو سوم ميل بالاى سرشان رسيد.
(1079)
هنگامى كه مردم عذاب را ديدند، به هلاكت خويش يقين كردند و به سراغ
يونس آمدند، امّا او را نيافتند. پس همان دم سر به صحرا نهاده و زن ها
و بچه ها و حيوانات را نيز با خود بردند. جامه هاى زبر و خشن به تن
كرده و با دلى پاك و نيّتى خالص ايمان آورده و توبه كردند و ميان زنان
و بچه ها و حيوانات كوچك و مادرهاشان جدايى انداخته و آن ها را از هم
دور كردند.
(1080)
در اين موقع صداى ضجّه و شيون از بچه ها و مادرها بلند شد و فضا را فرا
گرفت و خودشان نيز شروع به تضرع و زارى كردند و گفتند: پروردگارا! هر
آن چه يونس پيغمبر آورده ما بدان ايمان آورديم .
در اين هنگام خداى تعالى دعايشان را اجابت كرد و عذابى را كه بر سرشان
سايه افكنده بود از آن ها دور ساخت .
ابن مسعود گفته است : توبه مردم نينوا آن چنان بود كه هر كس حقى از
ديگرى به گردن داشت همه را پرداخت تا آن جا كه اگر شخصى قطعه سنگى در
زير پايه ديوار خانه اش مال مردم بود، آن را بيرون آورد و به صاحبش
برگرداند.
به هر ترتيب ، خداى تعالى بر آن ها ترحّم فرمود و عذابى را كه بالاى
سرشان آمده بود از آن ها دور كرد، امّا يونس كه از تكذيب مردم و راندن
وى از شهر افسرده بود، به شهر بازنگشت و خشمناك به جانب دريا پيش رفت .
هنگامى كه به دريا رسيد، كشتى اى را ديد كه آماده مسافرت است و جمعى در
آن نشسته اند. يونس از آن ها خواست تا او را نيز با خود سوار كنند و
ايشان هم پذيرفتند و يونس را سوار كردند و كشتى به راه افتاد.
همين كه كشتى به وسط دريا رسيد، امواجى برخاست و كشتى دچار توفان شد.
در اين جا برخى گفته اند كه اهل كشتى اظهار كردند: براى آن كه كشتى سبك
شود، بايد يك نفر را از راه قرعه به دريا افكنيم . قول ديگر آن است كه
كشتى از حركت ايستاد و پيش نرفت . كشتى بان به مسافران گفت : ميان شما
بنده اى فرارى وجود دارد، زيرا عادت كشتى بر اين است كه چون بنده اى
فرارى در آن باشد، پيش نمى رود. وقتى قرعه زدند، به نام يونس درآمد.
در پاره اى از روايات آمده است كه ماهى بزرگى سر راه كشتى آمد و مانع
عبور كشتى شد. كشتى بان گفت : در اين جا بنده اى فرارى وجود دارد. يونس
گفت : آرى آن بنده فرارى من هستم و خود را به دريا انداخت و ماهى او را
بلعيد. برخى احتمال داده اند كه اهل كشتى به رب النوع دريا عقيده
داشتند و توفان دريا را نشانه خشم او مى دانسته اند، از اين رو خواستند
براى تسكين خشم رب النوع دريا، قربانى به آن تقديم كنند. پس هنگامى كه
بدين منظور قرعه زدند، به نام يونس در آمد.
به هر صورت گفته اند: سه بار يا هفت بار قرعه زدند و در هر بار قرعه به
نام يونس اصابت كرد و دانستند در اين كار رمزى است و يونس را به دريا
انداختند. ماهى بزرگى كه ماءمور بلعيدن يونس شده بود، پيش آمد و يونس
را بلعيد و ماءموريت او همين اندازه بود كه يونس را در شكم خود نگاه
دارد نه آن كه گوشتش را بخورد يا استخوانى را از وى بشكند.
در حديثى آمده كه خداوند به ماهى وحى كرد: من يونس را روزى تو نساخته
ام ، مبادا استخوانى از وى بشكنى يا گوشت او را بخورى .
(1081)
يونس به اختلاف اقوال و روايات مدت هفت ساعت يا سه روز
(1082)
يا بيشتر در شكم ماهى بود و ماهى او را در تاريكى هاى دريا و ظلمات فرو
برده و مى گردانيد. خدا مى داند كه در اين مدت چه بر يونس گذشت و در
ظلمات شكم ماهى و قعر دريا و تاريكى هاى شب كه ظلماتى علاوه بر ظلمات
ديگر بود، چه هاله سنگينى از غم و اندوه آن پيغمبر بزرگوار را احاطه
كرد و چه اندازه زندگى بر آن حضرت دشوار و سخت شد؟ در چنين وضعى آيا جز
توجه به آفريننده جهان و خداى مهربان ، وسيله ديگرى مى توانست موجب
آرامش جان او گردد و آيا پناه دهنده اى جز پناه بى پناهان مى توانست
يونس را پناه دهد و آيا دادرسى به غير از دادرس بى چارگان به داد او مى
رسيد؟
يونس كه خود معلّم مكتب يكتا پرستى و راهنماى مردم به سوى خداى يكتا
بود روى نياز به درگاه خالق بى نياز برده و از روى تضرع عرض كرد:
اى خداى سبحان ! معبودى حز تو نيست . منزهى تو و
من از ستم كاران به نفس خود هستم ..
(1083)
خداى تعالى نيز دعاى اورا مستجاب كرد و از گرداب اندوه و غم نجاتش داد
و ماهى را ماءمور كرد تا او را كه به حال بيمارى افتاره بود به ساحل
دريا افكند.
در تفسير است كه وقتى ماهى يونس پيغمبر را به ساحل افكند، چون جوجه بى
بال و پرى بود كه قدرت و رمقى در بدن او نمانده بود
(1084)
خداى تعالى كدويى براى او روياند تا يونس از سايه و ميوه اش استفاده
كند بزى كوهى را ماءمور كرد كه به نزد وى برود تا يونس از شير او
استفاده كند و بنوشد.
چندى نگذشت كه آن كدو خشك شد و يونس براى آن گريست . خداى تعالى بدو
وحى كرد: تو براى خشك شدن درختى گريه مى كنى ، ولى براى صدخزار مردم يا
بيشتر كه درخواست هلاكت آن ها را از من كرده بودى نمى گريى ؟
يونس از آن جا برخاست و ماءموريت يافت تا دوباره به نزد قوم خود باز
گردد. در نزديكى شهر به پسركى برخورد كه گوسفند مى چرانيد، به آن پسرك
فرمود: به شهر برو و مردم را از بازگشت من مطلع ساز. پسرك رفت و مردم
به استقبال يونس آمدند و او را وارد شهر كردند و فرمان بردار حق و
پيامبر الهى گشتند.
برخى گفته اند كه بار دوم ماءمور تبليغ مردم ديگرى غير از مردم خويش
گرديد.
در شهر كوفه در كنار شط فرات ، قبرى است كه گنبد و بارگاهى دارد و
بنابر مشهور، قبر يونس پيغمبر است ، واللّه اءعلم .
21: زكريا
نام زكريا در چهار سوره از قرآن كريم ذكر شده كه به ترتيب
عبارتند از سوره هاى آل عمران ، انعام ، مريم و انبيا. در سوره انعام
فقط به ذكر نام آن حضرت در ضمن ساير انبيا اكتفا شده ، ولى در آن سه
سوره ديگر، شمه اى از احوالات او نيز ذكر شده است .
در سوره آل عمران ،داستان كفالت آن حضرت از مريم دختر عمران و مادر
عيسى و دعايى كه براى فرزند دار شدن خود كرد و مژده فرشتگان به ولادت
يحيى و ساير مطالب مربوط به آن حضرت اين گونه ذكر شده است :
زكريا سرپرستى مريم را به عهده گرفت و هرگاه به
محراب نزد مريم مى رفت ، نزد او رزق و روزى مى يافت . بدو مى گفت : اى
مريم ! اين روزى تو از كجا آمده ؟ مريم مى گفت : از پيش خداست كه
خداوند هر كه را خواهد بى حساب روزى مى دهد در اين جا بود كه زكريا
پروردگار خويش را خواند و گفت : پروردگارا! به من از جانب خود فرزندى
پاكيزه بيخش كه تو شنواى دعا (و پذيراى درخواست ) هستى . فرشتگان به او
در وقتى كه در محراب به نماز ايستاده بودند ندا دادند كه خدا تو را به
يحيى بشارت مى دهد و او تصديق كننده كلمه خدا (يعنى عيسى ) است و آقا و
پارسا و پيغمبرى از شايستگان است . زكريا (با تعجب ) گفت : پروردگارا!
چگونه مرا پسرى باشد كه پير شده ام و همسرم نازاست . خداوند فرمود: اين
چنين (خواهد شد) و خدا هر چه خواهد انجام مى دهد. زكريا گفت :
پروردگارا! براى من نشانه (و علامتى ) قرار بده (كه اين انعام چه خواهد
بود) خداوند فرمود: نشانه تو آن است كه سه روز جز به رمز با مردم سخن
نگويى و پروردگار خود را بسيار ياد كن و شبان گاه و بامداد او را تسبيح
گوى .
(1085)
توضيحى براى آيات فوق
1 داستان كفالت زكريا از مريم بنابر قرعه اى بود كه خدمت كاران
بيت المقدس براى سرپرستى مريم زدند و قرعه به نام زكريا اصابت كرد و
قرار شد وى از مريم سرپرستى كند كه شرح آن خواهد آمد.
2 دعاى زكريا براى صاحب فرزند شدن پس از آن بود كه فضل و رحمت خدا را
درباره مريم ديد و مقام او را در پيش گاه خداوند مشاهده كرد كه هر گاه
به محراب او داخل مى شد، نزد او رزق و روزى مى يافت . پس چون زكريا
فرزندى نداشت ، از خدا درخواست فرزندى پاكيزه كرد كه مقامى هم چون مقام
مريم در نزد خدا داشته باشد. خداوند هم مژده پسرى به او داد كه شبيه
ترين مردم به عيسى (فرزند مريم ) باشد، چنان كه شرحش در احوالات يحيى
خواهد آمد.
3 از آيات فوق استفاده مى شود كه نام گذارى يحيى به وسيله خداى تعالى
انجام شد، چنان كه آيات سوره مريم نيز بدان دلالت دارد.
4 درباره اين كه چرا زكريا از خداى تعالى درخواست نشانه كرد اختلاف است
. برخى گفته اند: براى آن بود كه مى خواست يقين كند كه اين بشارت و
خطاب از جانب خداى رحمان است و نه از وساوس شيطان ، ولى دسته ديگر گفته
اند كه پيمبران الهى با مقام عصمتى كه دارند، هيچ گاه چنين خيالى
نخواهند كرد وچنين ترديدى براى آن ها پيدا نخواهد شد واساساً شيطان به
آن ها دسترسى ندارد تا چنين القايى بكند و آن ها به ترديد بيفتند، از
اين رو گفته اند: درخواست نشانه فقط براى آن بود كه به وسيله آن ، وقت
حمل همسرش را بداند و از روى ان نشانه بفهمد كه اين مژده چه وقت تحقق
مى يابد تا به خاندان خود، از پيش اين خبر خوشحال كننده را بدهد.
(1086)
5 در اين كه نشانه اى كه خداوند به زكريا فرمود چگونه بود، اختلاف است
؛ يعنى در اين كه خداوند فرمود: نشانه اش آن است كه سه روز جز از راه
رمز و اشاره با مردم گفت وگو نكنى ، اختلاف كرده اند كه آيا به صورت
اختيار بوده يا بى اختيار و آيا در آن سه روز، زبان زكريا به فرمان
الهى از سخن بازماند كه جز از راه رمز و اشاره نمى توانست سخنى بگويد،
يا آن كه اين جملات به منزله دستورى مذهبى بود وترين وسيله خداوند به
زكريا دستور داد كه هرگاه اين مژده تحقق يافت ، به شكرانه آن بايد سه
روز روزه سكوت بگيرى يا چنان كه برخى گفته اند: خود زكريا از خداوند
درخواست كرد تا وظيفه و عبادتى را براى او تعيين كند كه به شكرانه اين
نعمت آن را انجام دهد كه خداوند هم بدو دستور روزه سكوت داد، ولى فهم
وجه دوم از آيه و تطبيق آن با كلام خداى تعالى در اين سوره مشكل و بعيد
به نظر مى رسد، چنان كه تطبيق آن با آيه سوره مريم مشكل تر خواهد بود و
ظاهر همان وجه اول است ، واللّه اءعلم .
اما آياتى كه در سوره مريم درباره زكريا آمده چنين است :
$ اين خبر رحمت پروردگار تو با بنده اش زكرياست
، هنگامى كه پروردگارش را در پنهانى ندا كرد و گفت : پروردگارا!
استخوانم سست شده و سرم از پيرى سپيد شده و در مورد دعاى تو پروردگارا
محروم و بدبخت نبوده ام (و هرگاه دعا كرده ام اجابت فرموده اى ) و از
وارثان پس از خود بيم دارم و همسرم نازاست ، و خودم از پيرى فرتوت گشته
ام ؟ خداوند فرمود: اين چنين است پس پروردگار تو فرمود: اينكار بر من
آسان است و من خود تو را (با اين كه هيچ نبودى ) پيش از اين آفريدم (و
از عدم به وجود آوردم ) زكريا گفت : پروردگارا! براى من نشانه اى قرار
ده . خداوند فرمود: نشانه آن است كه سه شب تمام با مردم سخن نگويى . پس
زكريا از عبادت گاه خود به نزد قوم آمد و به آن ها اشاره كرد (و به
صورت رمز و اشاره گفت ) كه بامداد و شبانگاه خدا را تسبيح گوييد.
(1087)
در سوره انبيا نيز به داستان زكريا اشاره اى اجمالى كرده و در ضمن دو
آيه چنين فرموده است : $ ياد كن زكريا را هنگامى
كه پروردگار خويش را ندا داد و گفت : پروردگارا! مرا تنها مگذار و
البته تو از همه وارثان بهترى . پس دعايش را مستجاب كرديم و يحيى را
بدو بخشيديم و همسر او را شايسته (براى حمل و زاييدن ) كرديم ، به
راستى كه آن ها به كارهاى خير مى شتافتند و در حال بيم و اميد ما را مى
خواندند و براى ما فروتن بودند.
(1088)
اين آيات قرآنى درباره حضرت زكريا بود كه با مختصر توضيحى در پاره اى
از جاها از نظر شما گذشت .
اما نظر تاريخ نگاران و مفسران چنين است كه گفته اند: زكريا يكى از
پيغمبران بنى اسرائيل و از فرزندان هارون بود.
(1089)
نام پدر آن حضرت را برخيا ضبط كرده اند و
نام همسرش را ايشاع دانسته و گفته اند:
ايشاع خاله حضرت مريم بود و برخى هم ايشاع را خواهر مريم دانسته اند،
ولى قول اوّل مشهورتر است .
هنگامى كه مريم به دنيا آمد، طبق نذرى كه پدرش عمران كرده بود تا چون
وى به دنيا بيايد او را به خدمت كارى كليسا بگمارد، مريم را به مسجد
الاقصى آوردند و سرپرستى او را به احبار و رؤ ساى آن جا واگذار كردند.
البته به گفته برخى پدرش عمران ، هنگامى كه هنوز مريم به دنيا نيامده
بود از دنيا رفت . پس وقتى مريم به دنيا آمد، مادرش
حنّه او را در پارچه اى پيچيد و نزد
بزرگان قوم آورد تا او را سرپرستى كنند.
آن ها براى سرپرستى او نزاع كردند. در اين ميان زكريا كه سمت رياست
احبار را به عهده داشت پيش آمد و گفت : من به سرپرستى او سزاوارترم ،
زيرا خاله اش همسر من است . ولى بزرگان به اين سخن قانع نشده و گفتند:
اگر بناى شايستگى بود، مادرش از همه كس شايسته تر و سزاوارتر براى
پرستارى و كفالت او بود. اكنون قرعه مى زنيم و قرعه به نام هر كه اصابت
كرد، سرپرستى او را به عهده وى واگذار مى كنيم .
آن ها نوزده نفر بودند و براى قرعه به جاى گاه مخصوص كه نهر آبى بود
رفتند و طبق معمول تيرهاى نشانه دار خود را در آب انداختند و با قرار
گرفتن تير زكريا در روى آب ، قرعه به نام او اصابت كرد و كفالت مريم به
عهده او محوّل گرديد. زكريا مريم را به خانه و پيش خاله اش آورد و او
دوران شيرخوارگى و كودكى را در خانه زكريا و با پرستارى خاله اش
ايشاع پشت سرگذارد. چون به سنّ رشد رسيد، زكريا اتاقى براى عبادت او در
مسجد بساخت و درى براى آن قرار داد كه به وسيله نردبان بدان بالا مى
رفتند و كسى جز زكريا پيش مريم نمى رفت و آب و غذاى او را خودش پيش او
مى برد.
هرگاه زكريا به اتاق مريم وارد مى شد، ميوه هاى گوناگون و تازه در نزد
او مى يافت . در زمستان ميوه تابستانى و در تابستان ميوه زمستانى و چون
از وى مى پرسيد كه اين ها از كجاست ؟ حضرت مريم مى گفت : كه از جانب
خداست كه هر را خواهد بى حساب روزى مى دهد.
زكريا كه تا آن وقت فرزند دار نشده بود و به سبب نازا بودن همسرش ايشاع
نيز اميدى به فرزنددار شدن خود نداشت و شايد از اين ماجرا رنج مى برد،
با ديدن آن منظره بار ديگر به فكر فرزند افتاد و به ويژه كه مى ديد با
نداشتن فرزند كسى را ندارد كه پس از وى وارث حكمت و پاسدار دين و آيين
او گردد و پيوسته در اين آرزو بود، اما با گذشت سنين بسيار از عمر
زكريا و همسرش ايشاع و پشت سرگذاشتن دوران جوانى و به خصوص عقيم بودن
همسرش ، ديگر اميد زكريا كم كم به نوميدى تبديل مى شد. اما وقتى مشاهده
كرد خداى تعالى بدون هيچ وسياه و با نبودن اسباب و علل عادى ميوه هاى
گوناگون و غذا براى مريم مى فرستد، بارقه اميدى در دلش پيدا شد و به
فكر آرزوى ديرين خود افتاد و با خود گفت : آن خداى قادرى كه مى تواند
ميوه زمستانى را در فصل تابستان و ميوه تابستانى را در فصل زمستان براى
مريم بفرستد، مسلماً قادر است كه در سن پيرى و با عقيم بودن همسرم
ايشاع نيز به من فرزندى عنايت كند.
در اين جا بود كه روى نياز به درگاه پروردگار بى نياز كرده و از وى
درخواست فرزندى پاك و شايسته نمود
(1090)
و طولى نكشيد كه دعاى او مستجاب شد و فرشتگان ، مژده ولادت يحيى را از
همسرش ايشاع بدو دادند.
زكريا با شنيدن اين مژده بى اندازه خوشحال شد، ولى چون خودش طبق نقلى
120 ساله و همسرش نيز 98 ساله و نازا بود، براى اطمينان خاطر بيشتر در
اين باره براى اين كه بداند آيا چنين فرزندى از ايشاع به دنيا خواهد
آمد يا از زن ديگرى ، پرسيد كه چگونه ممكن است با اين وضع من فرزند دار
شوم ؟ اما وقتى كه فرشتگان قدرت حق تعالى را به او تذكر دادند، مطمئن
شد و از خدا خواست تا براى وى پيش از عملى شدن آن مژده علامتى قرار دهد
كه به همسرش و ديگران بگويد.
چنان كه در ترجمه و تفسير آيات گذشت ، خداوند نشانه اين كار را آن قرار
داد كه سه روز زبانش در بند شود و جز به رمز و اشاره نتواند سخن بگويد.
وعده حق تعالى تحقق يافت و يحيى به دنيا آمد. د رحديثى است كه فاصله
بين بشارت خداوند و ولادت يحيى ، پنج سال طول كشيد، و پس از گذشت پنج
سال از مژده اى كه خداوند به زكريا داده بود، يحيى به دنيا آمد و از
همان كودكى ، مورد لطف خداى مهربان قرار گرفت و مقام پيامبرى به او
داده شد و از زاهدان گرديد و رد عبادت حق تعالى بسيار كوشا و جدّى بود،
به شرحى كه در احوال آن حضرت پس از اين خواهد آمد.
شهادت زكريا
حضرت زكريا بيشتر اوقات خود را به عبادت
حق تعالى و موعظه و اندرز بندگان خدا مى گذرانيد تا وقتى كه به دستور
پادشاه جبّار آن زمان فرزندش يحيى را به قتل رساندند. زكريا از ترس وى
از شهر خارج و در يكى از باغ هاى اطراف بيت المقدس پنهان شد. ماءموران
شاه در تعقيب او وارد باغ شدند. درختى در آن جا بود و زكريا ميان آن
درخت رفته و پنهان گرديد. ماءموران به راهنمايى شيطان كه به صورت
انسانى درآمده بود به كنار آن درخت آمدند و با ارّه آن درخت را دو نيم
كردند و زكرياى پيغمبر نيز در وسط درخت به دو نيم شد.
در پاره اى از نقل هاست كه علت خروج زكريا از شهر بيت المقدس آن بود كه
يهوديان آن بزرگوار را متّهم به زناى با مريم كردند، زيرا كس ديگرى جز
او نزد مريم رفت و آمد نمى كرد و مريم نيز بدون داشتن شوهر حامله شده
بود. يهود گفتند: اين كورك از زكرياست و شيطان نيز به اين شايعه كمك
كرد و يهود را بر ضدّ زكريا تحريك نمود و آن حضرت ناچار شد از شهر خارج
شود و به آن باغ پناه ببرد، ولى يهوديان به تعقيب آن حضرت آمدند و چنان
كه ذكر شد، در آن باغ ميان آن درخت او را شهيد كردند و طبق نقلى آن
درخت نزد يهود مقدس بود و حاضر به قطع آن نبودند، اما شيطان سرانجام آن
را قطع كردند.
(1091)
سپس خداوند تعالى براى اتنقام خون يحيى و زكريا خبيث ترين مردم را بر
آن ها مسلط كرد و جمع بى شمارى از آن ها را به انتقام ريختن خون پاك آن
دو پيغمبر بزرگوار به ديار نابودى فرستاد و بيت المقدس را ويران كرد،
به شرحى كه ان شاءاللّه پس از اين خواهد آمد. جنازه آن بزرگوار در بيت
المقدس رفن شد و قبر آن حضرت در آن جاست .
22: يحيى
داستان ولادت يحيى و شمه اى از حالات آن بزرگوار در داستان پدرش
حضرت زكريا گفته شد و نام آن بزرگوار نيز در قرآن بيشتر در ضمن داستان
پدرش زكريا آمده است ؛ مانند: سوره عمران ، انعام ، مريم و انبياء و
تنها در سوره مريم به طور جداگانه فضيلت هايى از يحيى ذكر شده و برخى
از موهبت ها و و الطاف الهى به آن حضرت نام برده شده است . در سوره آل
عمران نيز ضمن بشارت زكريا گذشت يكى از موضوع تصديق و ايمان آن حضرت
است به حضرت عيسى ، ديگرى موضوع سيادت و آقايى يحيى ، ديگرى پارسايى آن
حضرت از ازدواج و كناره گيرى از همبستر شدن با زنان ، و چهارمى مقام
نبوت اوست .
مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ سَيِّداً
وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصّالِحِينَ
(1092).
و اما آيه اى كه در سوره مريم است :
يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ
آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ
كانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً
عَصِيًّا وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ
يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا
(1093)؛
اى يحيى ! اين كتاب (يعنى تورات ) را محكم بگير و حكمت و فرزانگى را در
طفوليت بدو داديم و مهر و عطوفتى از جانب خود و پاكيزگى بدو داديم و او
پرهيزكار و به پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود. سلام
(يعنى سلامتى و امنيت ) ما بر او روزى كه تولد يافت و روزى كه بميرد و
روزى كه زنده برانگيخته شود.
ابن عباس در تفسير جمله وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ
صَبِيًّا گفته است : يحيى در سه سالگى به دريافت منصب نبوت نايل
شد و در روايات اهل بيت درباره فرزانگى يحيى آمده ، كه هم سالان يحيى
بدو گفتند: بيا تا به بازى برويم . يحيى به آن ها گفت : ما براى بازى
آفريده نشده ايم ، بلكه براى كوشش در كار بزرگى خلق شده ايم .
(1094)
در تفسير جمله وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا
ابوحمزه ثمالى از امام باقر (ع ) روايت كرده كه فرمد: منظور از رحت و
لطف خد ابه يحيى است . ابوحمزه گويد: من عرض كردم كه لطف مهر خدا به
يحيى تا چه اندازه بود؟ حضرت فرمود: به اين اندازه اى كه هرگاه يحيى مى
گفت : يا ربّ! خداى تعالى در پاسخ مى فرمود: لَبيّك يا يَحيى !
(1095)
در تفسير جمله لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا
محدثان شيعه و سنى از رسول هدا روايت كرده اند كه فرمود: يحيى
هيچ گاه در عمر خود گناهى نكرد. در حديث ديگرى است كه فرمود:
هر كس در روز قيامت خدا را با گناهى ديدار كند،
جز يحيى بن زكريا.
(1096)
در تفسير آيه وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ
وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا .
(1097)
يك حديث جالب
در كتاب من لا يحضره الفقيه از امام صادق (ع ) روايت شده ك مردى
نزد عيسى بن مريم آمد و گفت : اى پيغمبر خدا! مرا تطهير كن . دستور داد
ندا كنند تا مردم براى تطهير فلان شخص از گناه حاضر شوند. هنگامى كه
مردم حاضر شدند و آن مرد در گودال قرار گرفت تا حدّ بر او جارى كنند،
فرياد زد: كسى كه مانند من از خداى تعالى به گردن او حدّى است ، نبايد
به من حدّ بزند. مردم همگى رفتند جز يحيى و عيسى . در اين وقت يحيى
نزديك آن مرد آمد و بدو فرمود:اى مرد گناه كار! مرا موعظه كن .
آن مرد گفت : هيچ گاه ميان نفس خود و خواسته اش را آزاد مگذار (و دل را
به خواهش و خواسته اش نسپار) كه هلاك شوى .
يحيى از او خواست تا جمله ديگرى بگويد. آن مرد گفت : هيچ گاه شخص
خطاكار را به خطايش سرزنش مكن .
يحيى فرمود: باز هم برايم بگو. وى گفت : هيچ گاه خشم نكن . يحيى فرمود:
مرا كافى است .
(1098)
عبادت و زهد يحيى
ديلمى در كتاب ارشاد القلوب گويد: يحيى جامه اش از ليف
(1099) و خوراكش برگ درختان بود ابن اثير در كامل
التواريخ گويد: خوراك يحيى از علف هاى صحرا و برگ درختان تاءمين مى شد.
برخى گفته اند: نان جو مى خورد و جامه اش پشمين بود و هيج درهم و
دينارى و خانه و مسكنى هم كه در آن سكونت گزيند، نداشت . در هر جا شب
فرا مى رسيد به سر مى برد و همان نقطه سراى او بود.
در حديثى كه كلينى از امام هفتم روايت كرده ، آن حضرت فرمود: يحيى
پيوسته مى گريست و خنده نمى كرد.
(1100)
درباره عبادت او و گريه هاى زيادى كه مى كرد، داستان ها نوشته اند. در
حديثى از امام صادق (ع ) نقل شده كه يحيى آن قدر گريست كه گوشت گونه اش
آب شد. پدرش زكريا بدو گفت : فرزندم ! من از خداى تعالى درخواست كردم
تو را به من ببخشد تا ديده ام به وجود تو روشن گردد.
يحيى گفت : پدر جان ! در دوزخى كه خدا دارد، پرت گاهايى است كه جز آن
مردمانى كه از ترس خدا بسيار گريه مى كنند، ديگرى از آن نمى گذرد و من
ترس آن را دارم كه از آن جا نگذرم . در اين وقت زكريا آن قدر گريست كه
بى هوش شد.
(1101)
گفت وگوى يحيى با شيطان
در امالى شيخ طوسى حديثى از اام هشتم از پدران بزرگوارش درباره
گفت وگوى يحيى با شيطان نقل شده است . گزيده اش آن است كه شيطان از
زمان آدم تا زمان بعثت حضرت مسيح به تزد پيغمبران مى آمد و با آن ها
سخن مى گفت و از همه بيشتر با يحيى انس داشت .
روزى يحيى بدو فرمود حاجتى با تو دارم .
شيطان گفت : قدر و مقام تو نزد من به قدرى است كه هر چه بخواهى انجام
مى دهم .
يحيى فرمود: مى خواهم دام ها و وسايلى كه فرزندان آدم را با آن ها
گمراه و شكر مى كنى ، به من نشان دهى .
شيطان پذيرفت و روز ديگر با شكل مخصوص و ابزار و آلات بسيار و رنگ هاى
گوناگون به نزد يحيى آمد و خاصيت آن ابزار و رنگ ها را براى يحيى توضيح
داد و كيفيت گمراه ساختن فرزندان آدم را به وسيله آن ها شرح داد.
آن گاه يحيى بدو فرمود: آيا هيچ گاه بر من ظفر يافته و غالب گشته اى ؟
يه ، ولى در تو خصلتى است كه من آن را خوش دارم .
آن خصلت چيست ؟
هنگامى كه افطار مى كنى ، سيز غذا مى خورى و همان سيرى مانع قسمتى از
نمازها و شب زنده دارى تو مى گردد (و همين موجب خوشحالى و سرور من است
).
يحيى كه اين سخن را شنيد فرمود: من از اين ساعت با خدا عهد مى كنم كه
ديگر غذاى سير نخورم تا وقتى كه او را ديدار كنم .
شيطان نيز گفت : من نيز با خدا عهد مى كنم كه از اين پس مسلمانى را
نصيحت نكنم تا وقتى كه خدا را ديدار كنم . پس از اين گفتار برفت و ديگر
نزد يحيى نيامد.
(1102)
قتل و شهادت يحيى
از داستان شهادت يحيى به دست پادشاه زمان خود، در قرآن كريم
ذكرى نشده و در روايات نيز درباره انگيزه و علت آن اختلاف است .
در حديثى است كه در زمان يحيى بن زكريا پادشاه شهوت رانى بود كه زنان
خودش او را كفايت نمى كردند تا اين كه با زنى بدكار آشنا شد و آن زن
پيوسته نزد او مى آمد تا وقتى كه سال مند شد و پس از پيرى دهترش را
براى رفتن به نزد پادشاه آماده كرد و بدو گفت : من مى خواهم تو را به
نزد پادشاه بفرستم . هنگامى كه با تو درآميخت و از تو پرسيد حاجتت چيست
؟ بگو حاجت من آن است كه يحيى بن زكريا را به قتل رسانى .
(1103)
آن دختر بهدستور مادرش عمل كرد و چون پادشاه به وى درآميخت ، درخواست
قتل يحيى را كرد و پس از اين كه اين عمل سه بار تكرار شد، پادشاه يحيى
را طلبيد و سرش را بريد و در طشتى از طلا گذاشتند.
در خبر ديگرى است كه آن زن بدكار از پادشاه قبل از او دخترى پيدا كرده
بود. سپس پادشاه زمان يحيى را به ازدواج خود درآورد و چون آن زن سال
مند شد، خواست تا آن دختر را به ازدواج اين پادشاه درآورد. پادشاه (به
دليل ارادتى كه به حضرت يحيى داشت ) بدو گفت : من بايد حكم آن را از
يحيى بن زكريا بپرسم كه آيا چنين ازدواجى جايز است يا نه ؟ وقتى از
يحيى پرسيد، آن حضرت فرمود: چايز نيست . همين سبب شد كه آن زن كينه
يحيى را در دل گيرد و عاقبت روزى آن دختر را آرايش كرد و هنگامى كه
پادشاه مست شراب بود او را به نزد وى برد و همین موضوع منجر به قتل
يحيى گرديد.
(1104)
در نقل ديگرى است كه پادشاه دختر خواهد زيبايى داشت كه شيفته او گرديد
و خواست با او ازدواج كند و يحيى طبق دين مسيح او را از اين ازدواج نهى
كرد. مادر آن دختر كه فهميد يحيى بن زكريا چنين ازدواجى را نهى كرده ،
دختر خود را آرايش كرده و به نزد پادشاه فرستاد و چون پادشاه چشمش بدان
دختر افتاد، شيفته او شد و از وى پرسيد: چه حاجتى دارى ؟ دختر گفت :
حاجت من آن است كه يحيى بن زكريا را به قتل رسانى . پادشاه گفت : حاجتى
جز اين بخواه . دختر گفت : حاجت من همين است و غير از اين حاجتى ندارم
. پادشاه در اين وقت يحيى را خواست و سرش را بريد.
(1105)
در قصص قرآن جادالمولى و قصص الانبياء نجّار نام آن پادشاه هيروديس و
نام دختر هيروديا نقل شده و در دو كتاب مزبور هيروديا را دختر برادر
پادشاه ذكر كرده اند، نه دختر خواهر او. در انجيل مرقس ، هيروديا را زن
برادر هيرودس دانسته كه هيروديس او را در نكاح خويش درآورده بود. در
آن جا داستان را انجيل مرقس اين گونه نقل كرده است :
« هيروديس فرستاده يحيى را گرفتار نمود او را به
زندان بست و به سبب هيروديا زن برادر او فيليپس كه او را در نكاح خويش
درآورده بود. به آن سبب يحيى به هيروديس گفته بود: نگاه داشتن زن
برادرت بر تو روا نيست . پس هيروديا از او كينه داشت و مى خواست او را
به قتل رساند، اما نمى توانست ، زيرا كه هيروديس از يحيى مى ترسيد و در
ضمن او را مردى عادل و مقدس مى دانست و رعايتش مى نمود و هرگاه از او
سخنى مى شنيد به آن عمل مى كرد و به خوشى سخن او را اصغا مى نمود. اما
چون هنگام فرصت رسيد كه هيروديس در روز ميلاد خود امراى خود و سرتيپن و
رؤ ساى جليل را يافت نمود و دختر هيروديا به مجلس درآمد و رقص كرد و
هيروديس و اهل مجلس را شاد نمود. پادشاه بدان دختر گفت : آن چه خواهى
از من بطلب تا به تو بدهم . و قسم خورد كه آن چه را از من خواهى حتى
نصف ملك مرا هر آينه به تو عطا كنم . او بيرون رفته به مادر خود گفت كه
چه بطلبم ؟ و مادرش گفت كه سر يحيى تعميد دهنده را. در همان ساعت به
حضور پادشاه آمد و خواهش نمود و گفت : مى خوهم كه الآن سر يحيى تعميد
دهنده را در طبفى به من عنايت نمايى . پادشاه به شدت محزون گشت ، ليكن
به سبب پاس قسم و خاطر اهل مجلس نخواست او را محروم نمايد. بى درنگ
پادشاه جلادى فرستاده و فرمود تا سرش را بياورد و او به زندان رفته سر
او را از تن جدا ساخته و بر طبقى آورده بدان دختر داد و دختر آن را به
مادر خود سپرد. چون شاگردانش شنيدند آمدند و بدن او را برداشته دفن
كردند.»
(1106)
در چند حديث از اام باقر(ع ) و امام صادق (ع ) روايت شده فرمودند: قاتل
يحيى بن زكريا فرزند زنا بود، چنان ك كشندگان على بن ابى طالب و حسين
بن على نيز زنازاده بودند.
(1107)
در حديث هاى ديگرى است كه آسمان در قتل دو نفر گريست : يكى در قتل يحيى
ب ن زكريا و ديگر در قتل حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ).
(1108)
در معناى گريستن آسمان و توجيه آن گفته اند: گريستن آسمان همان قرمزى
هنگام طلوع و غروب خورشيد است و برخى گفته اند: يعنى اهل آسمان كه
مقصود فرشتگان هستند، گريه كردند و مرحوم مجلسى گفته : ممكم است اين
جمله كنايه از شدت مصيبت باشد.
(1109)
در روايات آمده كه چون يحيى را به قتل رساندند، يك قطره از خون آن
پيغمبر معصوم روى زمين ريخت . اين قطره هون جوشش كرد و بالا آمد و هر
قدر مردم روى آن خاك ريختند، آن خون هم چنان بالا آمد و از جوشش
نايستاد تا اين كه تل بسيار بزرگى شد و باز هم جوشيد و پيوسته مى جوشيد
تا پس از گذشت آن قرن ، خداى تعالى بخت نصر را بر آن ها مسلط كرد و
هفتاد هزار يا بيشتر از آن ها را كشت و خون از جوشش ايستاد.
(1110)
نگارنده گويد: بخت نصر كه در اين روايات آمده بخت نصر معروف كه شش قرن
قبل از ميلاد مسيح مى زيسته و دوبار به شهر بيت المقدس حمله كرد نيست ،
چنان كه مسعودى در اثبات الوصيه گويد: بخت نصرى كه مردم بيت المقدس را
به انتقام قتل يحيى كشت ، نوه يخت نصر معروف و فرزند ملت بن بخت نصر
بزرگ بوده است ، و اللّه اعلم . و بعضى هم احتمال داده اند كه بخت نصر
از معمرين
(1111) بوده و عمر طولانى كرده ، چنان كه از عرائس
الفنون نقل شده كه گويد: بخت نصر بيش از پانصد و پنجاه سال در دنيا
زندگى كرد.
(1112)
برخى گفته اند: كسى كه به شهر بيت المقدس حمله كرد و براى ايستادن خون
يحيى بن زكريا بيشتر مردم را كشت ، پادشاهى از شاهان بابل به نام كردوس
بوده است . او به سردار خود بنواراز ادان گفت : من به خداى مردم اين
شهر قسم خورده ام كه بر آن ها پيروز شوم ، آن قدر از ايشان را به قتل
برسانم كه سيلاب خونشان ميان لشكريانم جارى شود. و بعد از پيروزى ،
مردم بسيارى را كشت تا وقتى كه آن خون بايستاتد.
(1113)
كلينى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: عيسى بن مريم بر سر قبر
يحيى آمده و از خداى تعالى خواست تا او را زنده كند. خداوند دعايش را
مستجاب كرد و يحيى زنده شد و از قبر بيرون آمد و به عيسى گفت : با من
چه حاجتى دارى ؟ عيسى فرمود: مى خواهم همانند گذشته كه در دنيا بودى
مونس من باشى . يحيى گفت : اى عيسى ! هنوز تاخى مرگ در كام من است . تو
مى خواهى دوباره مرا به دنيا بازگردانى و تلخى مرگك را در كامم تازه
كنى . اين سخن را گفت و دوباره به قبر بازگشت .
(1114)