تاريخ انبياء

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۷ -


ولادت ابراهيم (ع )

در روايات و تواريخ درباره داستان ولادت حضرت ابراهيم چنين آمده است كه آزر منجّم مخصوص نمرود بود و از روى حساب نجوم به دست آورد كه كودكى به دنيا مى آيد كه دين و آيين نمروديان را برهم خواهد زد. هنگامى كه آزر اين مطلب را به نمرود گفت ، نمرود پرسيد: اين كودك در چه سرزمينى به دنيا خواهد آمد؟ آزرگفت : در همين سرزمين .

در برخى از تفاسير است كه نمرود در خواب ديد ستاره اى طلوع كرد كه نور ماه و خورشيد را از بين برد و زير پرتو خويش قرار داد. وقتى تعبير آن را از خواب گزاران پرسيد، بدو گفتند: كودكى به دنيا مى آيد كه نابودى پادشاهى تو به دست اوست . (254)

جمعى گفته اند: نمرود اين مطلب را از روى پيشگويى هاى گذشتگان و كتاب هاى پيمبان دانست . (255) به هر صورت ، نمرود دستور داد همه پسرانى را كه در آن سال به دنيا آمده بودند، به قتل رسانند. مردان از زنان كناره گيرى كنند و زنان آبستن را كنترل و تا هنگام زاييدن در جايى حبس كنند و چون زاييد، اگر نوزادش پسر بود، او را به قتل برسانند. اما برخلاف تمام پيش بينى ها و سخت گيرى هايى كه در اين باره انجام داد، نطفه ابراهيم در رحم مادرش جاى گير شد و جهان تاريك آن روز براى ولادت مقدم گراميش آماده گرديد.

شيخ صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده كه وقتى مادر ابراهيم به وى حامله شد، نمرود زن هاى قابله را ماءمور كرد تا براى بررسى نزد آن زن بروند و دقت كنند تا آيا اثر حملى در وى مشاهده مى كنند يا نه ؟ زنان مزبور با كمال مهارتى كه در فنّ خود داشتند، نتوانستند اثر حاملگى را در شكم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع ديد آن ها شد، از اين رو به نمرود گفتند: ما چيزى در شكم اين زن نديديم . (256)

ابراهيم در شكم مادر بزرگ گشته و به تدريج زمان زايمان نزديك شد. على بن ابراهيم در تفسير خود نقل كرده كه چون زمان ولادت فرا رسيد، مادر ابراهيم به شوهرش گفت : من بيمارم و مى خواهم به كنارى بروم . بدين ترتيب مادر ابراهيم به غارى رفت و ابراهيم در همان غار به دنيا آمد وقتى كودك را زاييد، در پارچه اى پيچيد و در غار نهاد و مقدارى سنگ بر در غار چيد و به شهر بازگشت .

ولى در روايت صدوق و ديگران آمده است : ابراهيم در همان خانه پدر به دنيا آمد و پدرش به دليل بيمى كه از نمرود داشت ، مى خواست فرزندش را به وى تحويل دهد، اما مادرش مانع شد و گفت : پسرت را به دست خود براى كشتن پيش نمرود مبر. او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى كوه ببرم و در آن جا بگذارم تا مرگش در رسد و تو به دست خود پسرت را نكشته باشى . پدر نيز اجازه داد وآن زن فرزند دل بندش را به غارى برد و پس از اين كه او را شير داد، در همان جا گذاشت و جلوى غار را سنگ چيده و بازگشت .

ابراهيم به طور غيرطبيعى بزرگ مى شد و طبق روايات ، رشد هر روز او به مقدار يك هفته بچه هاى ديگر بود و روزىِ او را نيز خداى قادر متعال به صورت شير در انگشت او قرار داده بود كه آن را مى مكيد و مى خورد. مادرش نيز گاه گاهى به بهانه هاى مختلف از شوهر اجازه مى گرفت و نزد فرزند مى آمد و او را شير مى داد و پس از بوسيدن و بوييدن او را بغل كرده ، در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا هنگامى كه ابراهيم بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر درآمد.

مسعودى در اثبات الوصيه گويد: خداوند محبت او را در دل مادر انداخت ، چنان كه حال ساير انبيا و ائمه نيز چنين بوده است . ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد تا روزى كه مادر آمد تا از حال او با خبر شود. وقتى ديد چشمانش ‍ چون ستاره مى درخشيد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داده بازگشت . روزى ديگر كه مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامن او زده و گفت : مرا نيز با خود ببر.

مادر گفت : باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم ، آن گاه تو را نزد او ببرم . وقتى به شهر آمد مطلب را به پدرش گفت . او در جواب اظهار داشت : او را در سرراه بنشان . وقتى برادارانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا كسى از وضع او مطّلع نشود.

مادر ابراهيم همين كار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. وقتى آزر وى را بديد، خداوند محبتى از او در دلش ‍ انداخت (كه به شدت دوستى او در دلش جايگير شد). اين وضع ادامه داشت تا روزى كه مردم هم چنان بت مى ساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و آن را نجّارى كرد و بتى كه تا آن روز نظيرش ديده نشده بود بساخت . آزر كه چنان ديد به مادرش گفت : اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به مابرسد. اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبرى برداشت و همان بت را شكست . آزر به اين عمل او پرخاش كرد. ابراهيم گفت : مگر شما مى خواستيد با اين بت چه كاركنيد؟ گفتند: مى خواستيم آن را پرستش كنيم .

ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه به دست خود مى تراشيد، پرستش مى كنيد؟

در اين وقت آزر كه جدّ ابراهيم بود، گفت : آن كسى كه نابودى اين سلطنت به دست اوست ، همين فرزند است . (257)

زادگاه ابراهيم

در روايات مختلف ، زادگاه ابراهيم جايى به نام كوثى ربى ذكر شده است . ياقوت حموى گفته : كوثى نهرى است در عراق در سرزمين بابل كه آن را به نام كوثى يكى از فرزندان ارفخشد بن سام بن نوح ، نام گذارده اند و آن نخستين نهرى است كه از فرات منشعب مى شد. كوثى عراق در دو جاست : يكى كوثى طريق و ديگرى كوثى ربى كه محل تولد ابراهيم بوده و در همان جا او را درون آتش انداختند و هر دو كوثى در سرزمين بابل است و سعدبن ابى وقاص (كه سرزمين عراق را فتح كرد) پس از فتح قادسيه آن جا را تصرف كرد. (258)

در برخى از تواريخ ، زادگاه حضرت ابراهيم شهر اءورا- كه از شهرهاى بابل است - ذكر شده است . در قسمتى از كتاب ادب و علوم المنجد گويد: اءورا نام آثارى در عراق و شهر كلدانيان است كه ابراهيم خليل از آن جا بيرون آمده است . (259)

ولى در قصص الانبياء نجّار است كه ابراهيم خليل جوانى بود از اهل فدان آرام در سرزمين عراق و مردم آن جا بت پرست بودند. پدر ابراهيم نجّار بود كه بت مى تراشيد و به بت پرستان مى فروخت (چنان كه در انجيل برنابا است ) و ابراهيم با هدايت حق تعالى به مبارزه بت ها برخاست ، (260) تا آن جا كه پس از يكى دو صفحه مى گويد: ابراهيم كه چنان ديد، از ماندن نزد پدر و قوم خود خسته و بيزار و به اءوركلدانيان رهسپار شد و از آن جا به حاران رفت . (261)

از مجموع آن چه گفتيم ، استنباط مى شود كه زادگاه ابراهيم در سرزمين عراق و بابل بوده و در روايت على بن ابراهيم كه قسمتى از آن را قبلا نقل كرديم ، امام صادق (ع ) فرموده است : منزل نمرود نيز در همان سرزمين كوثى ربى بوده و ابتداى كار مبارزه ابراهيم نيز از همان جا شروع شد.

گفت وگوى ابراهيم با آزر

پس از اين كه ابراهيم به سنّ رشد رسيد و به ميان مردم آمد، متوجه شد كه آزر و مردم ديگر به عبادت چيزهايى كه به دست خود ساخته و سود و زيانى براى آن ها ندارد، مشغولند. وى در آغاز براى هدايت آن ها، با منطقى نيرومند به استدلال پرداخت تا آن ها را متوجه اشتباه بزرگ خود كرده و از پرستش بتان باز دارد.

خداى تعالى در سوره مريم قسمتى از احتجاج او را با آزر چنين نقل فرموده است :ودر اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وى پيغمبرى راست گو (وراستى پيشه ) بود آن دم كه به پدرش گفت : اى پدر! چرا پرستش مى كنى چيزى را كه نمى شنود و نمى بيند و كارى براى تو نسازد؟ اى پدر! به راستى كه مرا دانشى آمده كه تو را نيامده از من پيروى كن تا تو را به راهى راست هدايت كنم . اى پدر! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نافرمان خداى رحمان است . اى پدر! من بيم دارم كه از خداى رحمان عذابى به تو برسد و دوست شيطان گردى ،(آزر) بدو گفت : مگر تو اى ابراهيم از خدايان من روگردانى . اگر بس نكنى (و دست از از اين سخنانت برندارى ) تو را سنگ سار مى كنم (يا دشنام و ناسزاگويم ) و بايد زمانى دراز از پيش من دور شوى ، (ابراهيم گفت :) درود برتو به زودى از پروردگار خود براى تو آمرزش خواهم خواست كه او به من مهربان و رحيم است و از شما و آن چه جز خدا مى پرستيد كناره گيرى مى كنم و پروردگار خود را مى خوانم اميدوارم كه در مورد خواندن پروردگارم بدبخت نباشم . (262)

و در سوره انبياء چنين است :و مااز پيش ، رشد ابراهيم را بدو داديم و به حال او دانا بوديم ، هنگامى كه به پدر و قومش گفت : اين تصويرها چيست كه به پرستش آن ها كمر بسته ايد؟ گفتند: پدران خويش را چنين يافتيم كه عبادت آن ها را مى كردند. گفت : شما با پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد. گفتند: آيا به حق نزد ما آمده اى يا تو از بازيگران هستى ؟ ابراهيم گفت : بلكه پروردگار شما پروردگار آسمان ها و زمين است كه آن ها را آفريده و من بر اين ها گواهم . (263)

و در سوره شعراء فرموده است : وبخوان بر ايشان خبر ابراهيم را كه به پدر وقوم خود گفت : چه مى پرستيد؟ گفتند: بت هايى را پرستش مى كنيم و به عبادتشان كمر بسته ايم . ابراهيم گفت : آيا وقتى آن ها را مى خوانيد سخن شما را مى شنود يا سود و زيانى به شما مى رسانند؟ گفتند: ما پدران خود را يافتيم كه چنين مى كردند. ابراهيم گفت : آيا مى دانيد كه آن چه شما و پدران پيشينتان مى پرستيده اند، همه دشمن من هستند مگر پروردگار جهانيان آن كس كه مرا آفريده و هدايتم كند و آن كس كه غذايم دهد و آبم دهد و چون بيمار گردم بهبودم دهد و آن كس كه بميراندم و سپس ‍ زنده ام گرداند و آن كس كه طمع دارم در روز جزا خطايم را ببخشد تا آن جا كه فرمودپروردگار! پدرم را بيامرز كه از گمراهان است . (264)

و آيات ديگرى كه در سوره صافات و زخرف و ممتحنه به همين مضامين آمده است .

نكته

در آياتى كه درباره استغفار ابراهيم براى پدرش ذكر شده ، اين گونه است كه ابراهيم پس از بحث با آزر و قوم خود، بدو وعده داد كه از خدا برايش آمرزش بخواهد و به اين وعده وفا كرد، اما وقتى متوجه شد كه او دشمن خدا بوده و اصلاح شدنى نيست ، از او كناره گيرى و بيزارى جست ، اما در پايان عمر مى بينم براى خود، پدر، مادر و مؤ منان طلب آمرزش ‍ مى كند. از اين جا معلوم مى شود اين شخصى كه او را پدر خود خوانده و با او بحث كرد و براى او آمرزش خواست و بعد چون فهميد كه او دشمن خداست از وى بيزارى جسته ، پدر صلبى و نسبى او نبوده كه در آخر عمر براى او آمرزش ‍ خواسته است .

اما اصل وعده ابراهيم در آيات سوره مريم بود كه خوانديد و وفاى بدان نيز در سوره شعراء ذكر شده كه به خدا عرض ‍ كرد:پروردگارا! پدرم را بيامرز كه وى از گمراهان است . (265) اما بيزارى جستن و كناره گرفتن از وى را خداوند در سوره توبه چنين بيان فرموده :پيغمبر و كسانى كه ايمان آورده اند نبايد براى مشركان آمرزش بخواهند پس از آن كه براى ايشان آشكار شد كه آن ها اهل دوزخ اند، ابراهيم هم كه براى پدرش آمرزش خواست فقط به سبب وعده اى بود كه بدو داده بود و چون براى او آشكار شد كه وى دشمن خداست از او بيزارى جست . (266)

اين داستان به اين جا خاتمه مى يابد، و ابراهيم چون از ايمان وى ماءيوس گرديد، از آمرزش خواهى براى او صرف نظر كرد و از وى و قوم بت پرستش كناره گرفت و خداى تعالى نيز فرزندانى بدو عنايت كرد. خداوند اين مطلب را در سوره مريم چنين بيان فرموده :وهمين كه ابراهيم از آن ها و بت هايى كه به جز خدا پرستش مى كردند كناره گيرى كرد ما بدو اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را پيغمبر قرار داديم . (267)

وقتى كه خداوند اسماعيل و اسحاق را به او عطاكرد و هر دو بزرگ شدند و عمر ابراهيم به آخر رسيد، در اواخر عمر اين دعا را كرد كه در سوره ابراهيم ذكر شده :

ربّنا اغفرلى ولوالدىّ و للمؤ منين يوم يقوم الحساب (268)

پروردگارا! روزى كه حساب برپا شود مرا و پدرومادرم و مؤ منان را بيامرز.

واضح است اين پدرى كه ابراهيم در اين جا آمرزشش را در روز قيامت از خدا مى خواهد و او را با خود و مؤ منان ديگر هم نشين فرمايد، غير از آن پدرى است كه پيش از اين آمرزشش را خواست و چون دانست دشمن خداست از وى بيزارى جست .

به گفته يكى از استادان ، لطف مطلب در اين است كه خداوند آن پدر را همه جا با لفظ اءب در قرآن ذكر كرده است :اذ قال لابيه ... و اغفرلابى ... و و ما كان استغفار ابراهيم لابيه ... و لفظ اءب چنان كه گفتيم به غير از پدر صلبى و نسبى اطلاق نمى شود.

به هر صورت ، از اين آيات كه درباره گفت وگو و بحث ابراهيم با آزر و آمرزش خواهى براى او در قرآن ذكر شده ، تاءييدى براى مطلب قبلى ما به دست آمد كه اين شخص ،تارخ و پدر صلبى ابراهيم نبوده و اين ، دليلى ديگر براى گفتار شيعه در اين مورد است .

ابراهيم درصدد شكستن بت ها برآمد

چنان كه گفتيم ، ابراهيمر آغاز با كمال ادب و با منطقى مستدّل و تذكراتى سودمند به دعوت آزر و مردم بت پرست شهر خويش پرداخت ، اما وقتى ديد سخنان منطقى او در دل آن مردم فريب خورده اثر نمى كند و به جاى استدلال به يك سلسله سخنان پوچ و بى اساس متوسل مى شوند و به آن حدّ از رشد نرسيده بودند كه وضع ناهنجار خود را از راه تذكرات سودمند وى درك كنند، در صدد برآمد از راه عمل ، فطرت خفته آن ها را بيدار كند تا بفهمند كه در مورد پرستش بتان بى جان اشتباه مى كنند.

به همين منظور تصميم گرفت مجسمه هاى چوبى ، سنگى و فلزى را كه منشاء بدبختى و عقب ماندگى مردم شده بود، در هم بشكند و در عمل به آن ها نشان دهد كه آن بتان ، مالك چيزى نيستند،سودى به كسى نمى رسانند و حتى قادر به دفع ضرر و زيان از خود هم نيستند و در لابه لاى سخنان خود اين مطلب را به آن ها گوش زد كرد و به شكستن بت ها تهديدشان نمود و چنين گفت : و به خدا سوگند پس از آن كه (به سخنان من گوش فراندهيد و) پشت كنيد و برويد، در كار بت هاتان تدبيرى مى كنم . براى انجام اين مهمّ، تبرى تهيه كرد و در انتظار فرصتى بود تا منظور خود را عملى سازد.

اين فرصت هنگامى به دست ابراهيم افتاد كه مردم براى برگزارى مراسم عيد مخصوص خود - كه مطابق روايتى كه مجلسى (ره ) نقل كرده و روز نوروز بود - (269) عازم خروج از شهر شده دسته دسته از شهر بيرون رفتند.

در اين جا قرآن كريم داستان را چنين بيان مى كند:ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت كه من بيمارم ، مردم نيز روى از وى گردانيده و (او را در شهر گذارده و) رفتند و، ابراهيم نزد خدايانشان آمد و گفت : چرا چيزى نمى خوريد؟ شما را چه شده كه سخنى نمى گوييد؟ آن گاه (پيش آمد و) ضربتى سخت برآن ها نواخت . (270)

آن چه از اين آيات به دست مى آيد، اين است كه مردم نزد ابراهيم آمده و از وى خواستند او نيز به همراه آنان براى برگزارى مراسم عيد به خارج شهر رود. ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت : من بيمارم و نمى توانم با شما بيايم . و اين سخن را به اين علّت گفت تا او را به حال خود بگذارند و فكرى را كه درباره برانداختن بت ها كرده بود با استفاده از خلوت بودن شهر و با خيالى آسوده انجام دهد.

در اين جا اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا ابراهيم به راستى بيمار بود يا اين سخن را از روى مصلحت گفت ؟ هم چنين علّت نظر او به ستارگان چه بود؟

در پاسخ اين سؤ ال جواب هايى گفته اند كه ذكر همه آن ها، سخن را به درازا كشانده و موجب خستگى خواننده محترم مى شود. شايد بهترين جواب اين باشد كه برخى گفته اند: ابراهيم در آن هنگام ، از نظر جسمى هيچ بيمارى نداشت ، اما از نظر روحى به سختى افسرده و بيمار بود، زيرا مى ديد جمعى سود جو براى استعمار آن مردم بى چاره سنگ و چوب هايى را تراشيده ، به صورت خدايانى درآورده اند و مردم را به پرستش آن ها واداشته و از راه راست منحرف كرده اند و نيز با تبليغات پوچ و بى مغز، آن ها را در بى خبرى و جهالت نگاه داشته و بر آن ها فرمانروايى مى كنند. مردم نادان نيز فريب آن ها را خورده و از حق روگردان شده اند و حاضر نيستند به خود آيند و ببينند در چه بدبختى و سيه روزى به سرمى برند. آرى اين اوضاع مردان خدا و دل سوز به حال اجتماع و ملت را افسرده كرده و روحشان را بيمار مى سازد.

اما علت اين كه ستارگان نگاه كرد و گفت : من بيمارم ، اين بود كه وقتى آن ستارگان درخشان و زيبا را در آسمان فيروزه فام مشاهده كرد كه هم چون قطعات الماس ميان اقيانوسى بى كران خودنمايى مى كنند، فكرش متوجه خالق بزرگ آن ها گرديد كه به راستى چه آفريدگار بزرگى بوده كه اين همه ستارگان را در اين فضاى بى پايان خلق فرموده و از طرف ديگر آن مردم نادان را ديد كه تا چه اندازه كوته نظرند و تا چه حدّ مقام خود را پست كرده اند كه به جاى آن كه آفريدگار بزرگ را بپرستند، روى نياز به پيش بت مى آورند و او را معبود خويش مى پندارند و شايد همان نگاه به ستارگان سبب اين فكر و به دنبالش آن اندوه و بيمارى دل گرديد و فرمود: من بيمارم .

مطلب ديگرى كه از اين آيات به دست مى آيد، اين است كه آن مردم احمق هنگام رفتن به خارج شهر براى بت هاى خود غذاى رنگارنگ و گوناگون تهيه كرده و پيش آن ها گذارده بودند، لابد به اين منظور كه اگر آن بت ها گرسنه شدند، غذا بخورند، يا به اين جهت كه آن غذاها متبرّك شود و شب كه از مى گردند از آن خوراك هاى متبرّك بخورند. همى چنين ممكن است خود حضرت ابراهيم غذايى تهيه كرده وبراى ريش خند و مسخره نزد بت ها آورده و براى خوردن بدان ها تعارف كرده باشد.

به هر صورت مردم بيرون رفتند و ابراهيم را در شهر به جاى گذاشتند، بلكه مطابق نقل على بن ابراهيم (ره )، (271) نمرود ابراهيم را موكل بت خانه كرد و كليد آن جا را به او داد تا در نبود آن ها از بت ها محافظت كند! گويا آن بى چاره خبر نداشت سرسخت ترين دشمن بت ها همان مرد است و اين موفقيت ديگرى براى پيش برد هدف حضرت ابراهيم بود كه نصيب وى شد. ابراهيم صبر كرد تا همه خارج شدند، سپس تبرى را كه پيش از اين تهيه كرده بود، برداشت و به بت خانه آمد و درها را بازكرد. هنگامى كه غذاها را در برابر بت ها ديد از روى مسخره آن ها را مخاطب ساخته گفت : چرا غذا نمى خوريد؟ وقتى ديد سخن نمى گويند و هم چنان خاموشند، بدان ها گفت : شما را چه شده كه سخن نمى گوييد؟

در اين وقت بود كه غيرت آن حضرت به جوش آمد تبر را بلند كرد و بر سر بت ها كوفت . طولى نكشيد كه آتش انتقام آن بزرگوار از آن بت هاى بى روح و وسيله هاى بدبختى ، كار خود را كرد و همه بت ها به جز بت بزرگ زير ضربه هاى محكم آن حضرت درهم شكسته و به صورت تلّى پيش روى او درآمدند و فقط بت بزرگ بود كه از ضربات سخت آن حضرت در امان ماند و آسيبى نديد. سپس حضرت ابراهيم تبر را به گردن او انداخته و رفت . اين هم بدان جهت بود كه شالوده استدلال نيرومند خود را بدين وسيله ريخته باشد و درضمن اين عمل شجاعانه ، فطرت خفته شان را بيدار كند و آن ها را به اشتباهشان واقف سازد.

در اين هنگام حضرت ابراهيم نفسى آسوده از ته دل بركشيد و با دلى شاد از بت خانه بيرون آمد، زيرا ماءموريت خطرناك خود را تا آن مرحله به خوبى انجام داده بود. حالا مردم چه واكنشى نشان خواهند داد و چه بر سراو خواهند آورد؟ انتقام خدايان خود را چگونه از او خواهند گرفت ؟ اين سؤ الات به فكر ابراهيم هم نمى آمد و هراسى از آن ها نداشت .

بارى مردم مراسم عيد را انجام دادند و هنگام غروب بود كه دسته دسته به شهر بازگشتند و به منظور تجديد عهد با بت ها، يا انجام عبادات روزانه به سوى بت خانه آمدند. همين كه وارد بت خانه شدند، با منظره اى روبه رو شدند كه مدتى مبهوت گشته و خيره خيره به هم نگاه مى كردند. تمام بت هايى كه با رنج فراوان تراشيده و پول ها خرج تهيه و نگه دارى آن ها كرده بودند و كوچك ترين اهانت را به آن ها روا نمى داشتند، همگى خرد و قطعه قطعه شده و روى زمين ريخته و به جز بت بزرگ ، بتى سالم نمانده بود و جز قطعات خرد شده شان چيزى به چشم نمى خورد. ديدن اين منظره سبب شد كه با كمال تعجب و نگرانى از هم بپرسند:چه كسى با خدايان ما چنين كرده ، به راستى كه او از ستم كاران است ؟ (272)

چون كم و بيش از طرز فكر ابراهيم آگاه بودند و تهديد او را درباره بت ها شنيده بودند فرياد زدند:جوانى رامى شنيديم كه بت ها را ياد مى كرد كه به او ابراهيم گويند، (273)اين كار اوست كه ما را از پرستش آن ها منع مى كرد و بت ها را به مسخره و تحقير مى گرفت و گرنه شخص ديگرى جرئت انجام چنين كارى را نداشته و به شكستن آن ها اقدام نكرده است .

محاكمه ابراهيم

بعد از اين واقعه ، قوم او گفتند:پس او را در برابر ديد مردم بياوريد شايد گواهى دهد و با اين گواهى او را به سزاى عملش برسانيم .

ابراهيم اين ماجرا را پيش بينى مى كرد و انتظار مى كشيد كه او را براى محاكمه علنى در حضور مردم ببرند تا او در برابر اجتماع برهان خود را عليه بت پرستان بيان و آن ها را به اشتباهشان واقف سازد و از پيش با سالم گذاشتن بت بزرگ ، زمينه اى براى پاسخ خود فراهم كرده بود. همين كه او را در حضور مردم بودند و به عنوان بازپرسى گفتند:آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى ، اى ابراهيم ؟ (274)

وى در پاسخ گفت :بلكه اين بزرگشان اين كار را كرده از خودشان بپرسيد، اگر سخنى مى گويند. (275)

ابراهيم با اين پاسخى كه به آن ها داد، هم تاءييدى براى گفته هاى قبلى خود آورد و كه مى خواست به آن ها بفهماند مگر من به شما نگفتم كه اين بت ها قادر به دفع زيان از خود نبوده و حتى سخن گفتن هم نمى توانند، و هم شالوده اى براى استدلال بعدى خود ريخت كه آن ها را به باد ملامت گرفته و فرمود:آيا جز خدا چيزهايى ار مى پرستيد كه به هيچ وجه سود و زيانى براى شما ندارند... و هم اين كه برخلاف آن چه بسيارى از اهل سنت پنداشته اند، مرتكب خلاف و دروغ گويى هم نشد.

امام صادق (ع ) در حديثى كه على بن ابراهيم و ديگران نقل كرده اند، (276) فرمود: به خدا سوگند نه بت ها اين كار را كرده بودند و نه ابراهيم دروغ گفت . وقتى از آن حضرت پرسيدند كه پس چگونه بود؟ در جواب فرمود:ابراهيم گفت كه بزرگشان كرده اگر سخن مى گويند و اگر سخن نمى گويند بزرگشان اين كار را نكرده است .

به هرحال چنان كه گفتيم ، ابراهيم با اين جواب مى خواست آن ها را به اشتباه چندين ساله و بدبختى هايى كه قرن ها از راه بت پرستى گريبان گيرشان شده بود واقف سازد. همين كار را هم كرد، زيرا خداى تعالى نقل مى كند كه پس از اين پاسخ به فكر فرو رفته و به درون خويش مراجعه كردند و گفتند:به راستى كه شما(در مورد پرستش بتان ) ستم گردانيد، سپس سر به زير (به ابراهيم گفتند) تو خود مى دانى كه اينان سخن نمى گويند.

ابراهيم كه گويا منتظر اين حرف بود و آن سخن را به آن صورت گفته بود تا چنين اقرارى از آن ها بگيرد، بالحنى كوبنده و سرزنش آميز به ايشان گفت : پس چرا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه به هيچ وجه سود وزيانى براى شما ندارد، اف بر شما و اين بتانى كه بجز خدا مى پرستيد آيا تعقل نمى كنيد! (277)

منطق ابراهيم به قدرى قوى و كوبنده بود كه مجال پاسخ را از مردم گرفت و ديگر جاى سخنى براى آن ها باقى نگذاشت و همه را در حيرت فرو برده و مجبور به سكوت و عجز كرد. اما مگر اين بشر مغرور و خيره سر حاضر است به اشتباه خود اعتراف كند و از عقيده نادرست (به ويژه اگر پدرانشان هم پيرو آن بوده باشند) دست بردارد، به علاوه دست هاى نيرومندان و استعمارگران هم از پشت سركمكشان مى كرد. زيرا اگر بشر از نظر منطق عاجز شود، براى كوبيدن سخن حق به زور و زر متوسل مى شود، چنان كه نمروديان در آخر كار به همين وسيله متوسل شدند و درصدد نابود كردن ابراهيم و اعدام او به سخت ترين راهى كه ممكن بود برآمدند، از اين رو فرياد زده و گفتند:ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر آن ها را يارى مى كنيد!. (278)

ابراهيم ميان آتش نمروديان

حكم سوزاندن حضرت ابراهيم از دادگاه فرمايشى نمرود صادر شد. قرار شد ابراهيم را به جرم حق پرستى و مبارزه با بت پرستى با سخت ترين شكنجه ها نابود كنند و او را زنده زنده بسوزاند تا عبرتى براى ديگران باشد كه هيچ گاه در فكر شكستن بت ها و روشن ساختن افكار مردم و آزاد ساختن آن ها از قيد بندگى و اسارت ستم گرانى چون مردم نادان هم كه هرچه مى كشيدند از نداشتن رشد و درك بود و كاسه ليسان دربار نمرود نمى خواستند آن ها درك و علمى پيدا كنند و چيزى بفهمد، از اين راءى صادرشده ، هلهله ها و شادى ها كردند و درصدد تهيه هيزم برآمدند. كار به جايى كشيد كه تاريخ نگاران و مفسّران گفته اند: هم چنان كه امروز مردم هنگام مرگ وصيت مى كنند فلان مقدار مالشان را صرف كارهاى نيك كنند، در آن روزها اگر مردى مى خواست بميرد، وصيت مى كرد كه فلان مقدار از مال مرا هيزم بخريد و به صرف سوزاندن ابراهيم برسانيد، يا فلان زن چرخ ريس از صبح تا شام جان مى كند و چند دوكى پشم و پنبه مى ريسيد و به هنگام غروب ، مزد آن را مى گرفت و هيزم مى خريد و براى سوزاندن ابراهيم ، روى هيزمهاى ديگر مى گذاشت و زن ها براى بهبودى از بيمارى و رسيدن به آرزوهاى خود در تهيه هيزم شركت مى كردند.

پرواضح است كه دستگاه هاى حاكم نيز در رهبرى و كمك به اين گونه برنامه ها، نقش مهمى را برعهده داشته اند و با وسايل تبليغاتى خود، مردم را بيشتر تحريك و تشويق مى كردند تا بلكه چند سالى بيشتر از آنها بهره بگيرند، و ضمنا وقتى مى ديدند كه مردم چگونه از روى خلوص و ايمان ، برنامه هاى آنها را اجرا مى كنند، از حماقت آنها لذت برده و از ته دل به آنها مى خنديدند.

تا جايى كه مى توانستند هيزم تهيه كردند و چون به اين كار جنبه مذهبى و عقيدتى هم داده بودند، مردم با عنوان يك عمل مقدس در تهيه آن شركت كردند و مى توان حدس زد كه چه هنگامه اى برپا شد و چه كوه عظيمى از هيزم تشكيل شد.

وقت آن رسيد كه محكوم را از زندان بيرون آورند و در حضور مردم هيزم ها را روشن كنند و او را در آتش افكنند، اما به اين فكر افتادند كه اولين كوه هيزم وقتى روشن شود خطر آتش سوزى به سرايت به اطراف را دارد از اين رو بايد اطراف آن را ديوارى كشيد و بدين وسيله آتش را مهار كرد. ثانيا حرارت چنين آتشى مانع از آن است كه انسانى بتواند حتى از صدمترى بدان نزديك شود تا ابراهيم را در آن بيندازد. براى رفع خطر با مشكل اول (به گفته ابن عباس ) محوطه وسيعى را انتخاب كردند و اطراف آن ديوارهايى به ارتفاع سى ذرع كشيدند و تا جايى كه مى توانستند از آن هيزم ها در آن محوطه انباشتند.

براى رفع مشكل دوم نيز در فكر بودند كه با چه وسيله اى مى توانند ابراهيم را از فاصله دورى به آتش بيندازند تا آنكه (برطبق بعضى روايات ) شيطان به صورت انسانى نزد آنها آمد و چگونگى ساخت منجنيق را به آنها ياد داد. هنگامى كه منجنيق ساخته شد، هيزم ها را برافروختند و آتش مهيبى روشن شد شعله هاى آتش از فرسنگ ها راه به چشم مى خورد و حتى پرندگان هم نمى توانستند از هوا به زمين به آن محوطه نزديك شوند. در اين وقت بود كه ابراهيم را دست بسته ميان منجنيق گذارده و به سوى آتش پرتاب كردند.

غوغايى برپا شده بود، مردمى كه از راه هاى دور و نزديك براى تماشاى اين مراسم آمده بودند، غريو هلهله و شاديشان فضا را پر كرده بود، اما در عالم بالا نيز(مطابق روايات ) هنگامه اى ميان فرشتگان برپا گرديد و همگى روى تضرّع به درگاه خداى بى نياز آورده گفتند: پروردگار! خليل تو ابراهيم به دست آتش سپرده مى شود و مى سوزد؟ تا آنجا كه جبرئيل به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! در روى زمين جزء ابراهيم كس ديگرى نيست كه تورا عبادت كند. او را به دست دشمن سپردى كه بسوزانندش ؟

حتى در برخى از احاديث است كه زمين و جنبدگان آن نيز ناله ها و شكوه ها كردند و هركدام به زبان خويش از آفريننده جهان نجات يگانه خداپرست روى زمين را خواستار شدند.

جبرئيل نزد ابراهيم آمد

در چند حديث از احاديث اهل بيت اين مطلب را مختصر اختلافى ذكر شده كه چون ابراهيم را در منجنيق گذاردند يا پس از اين كه به سوى آتش پرتاب كردند و ميان زمين و هوا به طرف آتش سرازير گرديد جبرئيل نزد آن حضرت آمده گفت :

هل لك حاجة :آياحاجتى دارى ؟

ابراهيم در جواب گفت :

اما اليك فلا؛ به تو هيچ حاجتى ندارم !

بدين ترتيب نهايت توكل ، تسليم و رضاى خويش را به پيشگاه خليل خود به ظهور رسانيد و بزرگ ترين فرشتگان الهى را شيدا و حيران رفتار خود گردانيد.

مولوى ضمن داستانى به اين مطلب اشاره كرده ، مى گويد:

من خليل وقتم و او جبرئيل
او ادب ناموخت از جبرئيل راد
كه مرادت هست تا يارى كنم
گفت ابراهيم نى رو از ميان
  من نخواهم در بلا او را دليل
كه بپرسيد از خليل حق مراد
ورنه بگريزم سبك بارى كنم
واسطه زحمت بود بعد العيان

شاعر ديگرى گفته است :

چون رها از منجنيق آمد خليل
گفت :هل لك حاجة اى مجتبى
من ندارم حاجتى با هيچ كس
گفت با او جبرئيل اى پادشاه
گفت اين جا هست نامحرم مقال
  آمد از دربار عزّت جبرئيل
گفت : امّا منك يا جبريل لا
بايكى كار من افتاده است و بس
پس زهركس با شدن حاجت بخواه
عمله بالحال حسبى ما السّؤ ال ؟

بارى ، ابراهيم بادلى سرشار از ايمان به حق ، روحى آرام و مطمئن و چهرهاى خندان بدون هيچ بيم و هراس خود را تسليم آتش - و در حقيقت تسليم رضاى حق - كرد و به سوى جبرئيل امين يعنى بزرگ ترين فرشته درگاه حق نيز دست حاجت دراز نكرد و بدين وسيله عالى ترين درس مردانگى ، توكل و عزت نفس را تا قيامت به فرزندان آدم آموخت . عجيب آن است كه در بعضى از نقل ها آمده كه در آن روز از عمر ابراهيم شانزده سال بيش نگذشته بود و به اصطلاح جوانى نورس بود! (279)

نمرود و آزر چه ديدند؟

در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود دستور داد كه در آن نزديكى ساختمان بلندى براى او بسازند تا از آن جا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند و هنگامى كه ابراهيم را به هوا پرتاب كردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنابرد. ناگهان برخلاف انتظار و با كمال تعجب ديد كه ابراهيم به سلامت ميان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمى درآمده و ابراهيم با مردى كه دركنار اوست به گفت وگو مشغول است . نمرود رو به آزر كرد و گفت : اى آزر! بنگر كه اين پسر تو تا چه حدّ پيش پروردگارش گرامى است . (280)

و در نقل ديگرى است كه چون نمرود آن منظره را ديد فرياد زد:

من اتّخذ الها فليتّخذ مثل اله ابراهيم ؛

هركس معبود و خدايى براى خود انتخاب مى كند، بايد معبودى مثل خداى ابراهيم براى خود برگزيند.

و سخن حق بى اختيار برزبانش جارى گرديد.

خداى تعالى ماجرا را با اين بيان نقل فرموده كه گويد:

قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم ، فارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين ؛ (281)

به آتش گفتيم : اى آتش سرد و سالم باش بر ابراهيم ، و اينان درباره او توطئه و نيرنگى داشتند و ما زيان كارشان كرديم .

در سوره صافّات فرموده :

فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ؛ (282)

آن ها خواستند نيرنگى درباره ابراهيم انجام دهند و ما آن ها را پست و حقير گردانديم .

مبارزه با بت هاى جان دار

تا اين جا ابراهيم خليل سرگرم مبارزه با بت هاى بى جان و شكستن آن ها بود كه در اين راه با خطرهاى بسيارى مواجه شد و خداوند او را حفظ كرد، اما مشكل فقط اين نبود كه آن مجسمه هاى چوبى وسنگى را از سرراه بردارد و در هم بشكند، بلكه بت جان دارد و نيرومندترى پيدا شده بود كه به سبب اين كه چند صباحى خداوند، نيرو و قدرتى بدو داده بود، باد غرور و نخوت در مغز او جاى گرفته و به تدريج خود را خداى مردم خوانده بود و از ساير خدايانى كه مردم به عبادتشان مشغول بودند، خود را برتر مى دانست و اين بت همان نمرود بود.

شايد منطق او اين بود كه وقتى بنا شد مردم در برابر بت هايى بى جان كه به دست خود ساخته اند سرتعظيم و پرستش ‍ فرود آورند، بهتر است اين كرنش را در برابر شخص جان دار و نيرومندى مثل من انجام دهند و البته تشويق به پرستش ‍ بت ها را نيز خود او و نزديكان و مشاورانش رهبرى مى كردند تا راه را براى پرستش بت هاى جان دار هموار سازند.

اگر چه سرزنش ابراهيم از بت پرستى و پرستش غيرخدا، شامل همه پرستش هاى غلط مى شود و پرستش نمرود را هم كه يكى از اين پرستش هاى غلط بود در برمى گرفت ، اما ابراهيم به صراحت نمى توانست چيزى بگويد و مبارزه خود را متوجه او سازد، پس از ماجراى شكستن بت ها و انداخته شدن ابراهيم در آتش ، اين فرصت پيش آمد و ابراهيم با نمرود روبه رو شد. نوبت در هم شكستن اين بت هم فرارسيده بود.

در تواريخ و روايات از كيفيت روبه رو شدن ابراهيم با نمرود بحثى نشده و معلوم نيست در كجا و به چه وسيله اين موقعيت پيش آمد كه حضرت ابراهيم بتواند با چند جمله كوتاه ، نمرود را محكوم و به تعبير قرآن كريم مبهوت و عاجز سازد.

نمرودى كه حاضر نبود حتى نام ابراهيم را پيش او ببرند و در جامعه او را به عنوان آشوب طلب معرفى كرده بود و نمى خواست سايه او را هم در شهر و ديار خود ببيند، چگونه حاضر شد پيش روى ابراهيم بنشيند و به استدلال او در مسئله خداشناسى پاسخ گويد و خود را آن گونه رسوا و سرافكنده سازد؟ و چه مطلب مهمى پيش آمد كه او را به اين كار واداشت ؟ معلوم نيست .

بعيد نيست سبب عمده اش شهرت فوق العاده اى بود كه ابراهيم پس از نجات از آتش كسب كرد و نام او به عنوان يك قهرمان مبارزه با بت پرستى و يك انسان برتر در سرتاسر مملكت پيچيد و داستان نجات يافتن او از آتش (آن هم آتش ‍ بى سابقه ) به صورت يك معجزه بزرگ الهى درآمده و بحث روز شده بود. يعنى اين جريان سبب شد تا نمرود به خود آيد و احساس خطر جدّى براى حكومت يا خدايى خويش كند و به فكر بيفتد تا او را به قصر سلطنتى خويش دعوت كند يا جاى ديگرى را براى اين كار انتخاب كند، تا هم از نزديك ابراهيم را ببيند و هم با مغلطه كارى بتواند او را محكوم سازد و با وسايل تبليغاتى خود او را در هم بكوبد.

به هرحال خدا مى خواست در اين فرصت پيش آمده ، اين بت را هم مغلوب ساخته و اقتدار او را درهم بشكند.

قرآن كريم گفت وگوى ابراهيم و نمرود را اين گونه نقل مى كند:آيانديدى آن كس را كه - با اين كه خداوند به او ملك و پادشاهى داده بود- با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه كرد،آن دم كه ابراهيم گفت : پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند. او گفت : من هم زنده مى كنم و مى ميرانم . ابراهيم گفت : خداى يكتا خورشيد را از مشرق مى آورد تو آن را از مغرب بياور! پس (در مقابل اين حجت نيرومند) آن كس كه كفر مى ورزيد مبهوت شد. (283)

چنان كه از اين آيات استفاده مى شود، نمرود در آغاز راه سفسطه و مغالطه را پيش گرفت و خواست در ديده حاضران ، خود را حاكم جلوه دهد و از انحراف فكرى مردم آن زمان - كه از خلال اين داستان ظاهر مى گردد- به نفع خود بهره بردارى كند. پس بى درنگ در پاسخ جمله نخست ابراهيم در مورد معرفى پديدآورنده اين جهان هستى او نيز خود را برابر با خداى عالم معرفى كرد و در جواب اين كه ابراهيم گفت :پروردگار من كسى است كه جان مى بخشد و جان مى ستاند، مى ميراند و زنده مى كند.

گفت :من هم زنده مى كنم و مى ميرانم . (284) و طبق روايات ، (285) براى اثبات ادّعاى خود دستور داد دو نفر را از زندان آوردند. آن گاه را آزاد ساخت و ديگرى را به قتل رسانيد. حاضران هم بر اثر كج روى فكرى يا از روى چاپلوسى برهان نمرود را پذيرفتند.

اما خداى تعالى خليل خود را با منطق نيرومندترى مجهز كرده بود كه دشمنان را با برهان محكم خويش محكوم مى كرد و در سوره انعام پس از نقل قسمتى از دلايل آن حضرت ، اين امتياز را براى ابراهيم بازگو مى كند و مى فرمايد: و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم على قومه نرفع درجات من نشآء.

چنان كه در داستان شكست بت ها و داستان هاى ديگر مشاهده مى شود، ابراهيم با چند جمله كوتاه مجال سخن را از دست دشمن مى گرفت و جايى براى ادامه سخن باقى نمى گذارد در اين جا نيز مطلبى را پيش كشيد كه ديگر جاى و مغلطه اى براى نمرود باقى نماند و با كمال سرافكندگى مبهوت شد و در عمل عجز خود را در برابر ابراهيم ثابت كرد.

ابراهيم نخواست با تشريح داستان زندگى و مرگ و بيان مغالطه اى كه نمرود كرده و مرگ و زندگى مجازى را به جاى مرگ و زندگى حقيقى به كار برده بود، نادرستى استدلال او را آشكار سازد، زيرا مى ديد كه اثبات اين مطلب به پيمودن راه هاى علمى و مفصّل احتياج دارد و با آن فرصت كوتاه و مردم كوردل ، شايد كار مشكل و بلكه ناممكنى بود. از اين رو آن مطلب را رها كرد و نشانه آشكار ديگرى را پيش كشيد و آن مسئله طلوع خورشيد از مشرق و غروب آن در مغرب بود كه با ذكر اين نشانه الهى ، فرصت سفسطه و مغالطه را از دست نمرود گرفت و او ديگر نتوانست امر را برحاضران مشتبه سازد، زيرا مسئله گردش خورشيد و طلوع آن از مشرق ، مليون ها سال قبل از خلقت نمرود به همين ترتيب بوده و نمى توانست بگويد اين كار را من هم مى توانم انجام دهم يا قدرت انجام عكس آن را دارم و بدين ترتيب حيران و شكست خورده ماند.