5. نامها و فرقههاى خوارج
نامهاى خوارج
در متون تاريخى و بحثهاى كلامى و
كتابهاى ملل و نحل از خوارج نامها و تعبيرات مختلفى ياد شده كه هر يك از آنها
بيان كننده جنبه خاصى از طرز تفكر و عملكرد گروه خوارج و يا نشان دهنده تلقى و
برداشت جامعه اسلامى از آن هاست. علاوه بر نامها و القاب مختلفى كه بر همه خوارج
اطلاق مىشد هر يك از فرقهها و گروههاى
انشعابى خوارج نيز نامهاى جداگانهاى دارند كه بعد از اين خواهيم گفت. اينك
نامهايى كه شامل همه گروههاى خوارج مىشود:
1. مُحَكِّمه
اين اسم از شعار معروف خوارج «لا حكم
الاّ للّه» اتخاذ شده است. به طوريكه پيش از اين به تفصيل گفتهايم، گروه خوارج در
جنگ صفين پس از قبول حكميت از جانب اميرالمؤمنين عليهالسلام با همين شعار پا به
عرصه وجود گذاشت. آنها با برداشت انحرافى از ظواهر آياتى از قرآن مجيد اين شعار را
اساس كار خود قرار دادند و تحت اين شعار جنگيدند و كشتند و كشته شدند.
البته از نظر ادبى، كلمه مُحَكِّم و يا
مُحَكِّمه اسم فاعل از تحكيم است و به معناى كسى است كه تحكيم مىكند، ولى اين جا
به معناى كسى است كه تحكيم را قبول ندارد و لذا ابن سيّده گفته است: كه اطلاق
مُحَكِّمه بر خوارج جنبه سلبى دارد، چون آنها نفى تحكيم مىكردند.(1)
ماتصور مىكنيم كه مُحكِّمه اسم فاعل
از مصدر جعلى تحكيم است كه به معناى گفتن جمله «لا حكم الاّ للّه» مىباشد، مانند
مكبّر به معناى كسى كه «اللّه اكبر» مىگويد و مُحَوْقِل به معناى كسى كه «لا حول
و لا قوة الاّ باللّه» مىگويد و مُهمل به معناى كسى كه «لا اله الاّ اللّه»
مىگويد و مانند آنها.
بعضى از نويسندگان ملل و نحل تصريح
كردهاند كه نام محكّمه به همه گروههاى خوارج گفته مىشود.(2) امام
بعضى از آنها پنداشتهاند كه محكّمه نام گروه خاصى از خوارج است(3)، كه
پندار درستى نيست، زيرا همه گروههاى خوارج همواره با شعار «لا حكم الاّ للّه»
مىجنگيدند و از محكمه أولى كه نخستين شعار دهندگان بودند به عنوان سلف صالح خود
ياد مىكردند. البته مىتوان به پايه گذاران حزب خوارج، «محكّمه اولى» گفت اما لقب
محكّمه را طبعا همه خوارج مىپذيرفتند و از آن خوششان مىآمد.
2. خوارج
شايعترين نام براى اين گروه همان نام
خوارج است. اين نام از حيث معروفى كه از پيامبر صلىاللهعليهوآله در مقام
پيشگويى از اين گروه رسيده اقتباس شده است كه فرمود:
«سَيَخْرُجُ قَوْمٌ يَمْرُقُونَ مِنَ
الدّين» يعنى بزودى قومى
خروج مىكنند كه آنها از دين بيرون رفتهاند (متن كامل حديث را در عنوان بعدى
خواهيم آورد). و همچنين از اين نظر كه آنها بر اميرالمؤمنين على عليهالسلام
خروج كردند به آنها خوارج گفته
مىشود.
شهرستانى در تعريف اصطلاح خوارج
مىگويد: هر كسى كه بر امام حق خروج كند آن هم امامى كه مردم بر او اتفاق كردهاند
خارجى ناميده مىشود، اعم از اينكه در زمان صحابه بر ائمه راشدين خروج كرده باشد و
يا پس از آنها در عهد تابعين و يا هر امامى در هر زمانى باشد.(4)
بى شك اين تعريف، تعريف نادرستى است،
زيرا خوارج اصطلاح خاصى است كه شامل خروج كنندگان بر اميرالمؤمنين على عليهالسلام
آن هم در جريان جنگ صفين و پس از قبول حكميت مىشود و پس از آن هم هر كسى
انديشههاى خاص آنها را پذيرفته باشد در اصطلاح جزء خوارج به حساب مىآيد و اين
درست نيست كه ما هر كسى را كه بر امامى خروج كرد خوارج بناميم، بلكه آنها را در
اصطلاح فقهى «باغى» و «بغاة» مىنامند. حتى كسانى كه پيش از جريان حكميت بر حضرت
على عليهالسلام خروج كردند مانند سپاه معاويه و يا طلحه و زبير و سپاه جمل در
اصطلاح، خوارج ناميده نمىشوند. البته اطلاق اين نام به آنها از نظر لغوى اشكالى
ندارد، ولى صحبت از اصطلاح خاص خوارج است كه در متون تاريخى و كلامى آمده.
آقاى نايف محمود نيز سخن شهرستانى را
پذيرفته و حتى در تأييد او عبارتى را از ابن كثير نقل كرده كه گفته است: «انقلاب
كنندگان بر ضدّ عثمان خوارج بودند»(5) و اظهار نظر كرده كه نام خوارج
پيش از جنگ صفين هم بوده است.(6)
اما چنانكه گفتيم اين مطلب درست نيست و
نبايد معناى لغوى يك لفظ را با معناى اصطلاحى آن خلط نمود و اينكه ابن كثير به
انقلابيون عليه عثمان اطلاق نام خوارج كرده يا منظورش معناى لغوى كلمه است و يا
خواسته ميان آنها و خوارج كه در جنگ صفين به وجود آمدند رابطه برقرار سازد و بگويد
اينان همانها بودند. اين احتمال را آقاى نايف محمود خود نيز بيان كرده است.
مطلب ديگر اينكه خود خوارج از اين نام
خوششان مىآيد و لذا در شعرهايى كه از آنها به جاى مانده كلمه خوارج را مرتب تكرار
كردهاند و اين دليل خرسندى آنها از اين لقب است. آنها خوارج را از همانند مادّه
خرج گرفتهاند، اما به معناى خروج عليه ظلم و كفر، و به آيه شريفه
«وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِرا
اِلَى اللّهِ وَرَسُولِه...»(7)
استناد كردهاند و روشن است كه استناد بىپايهاى است.
البته بعضى از نويسندگان اباضى معتقدند
كه لقب خوارج را دشمنان آنها از بنى اميه به آنها دادهاند وگرنه
نام آنها محكّمه يا حروريه بوده است.(8)
3. حَروريه
اين لقب از آن جهت بر خوارج اطلاق
مىشود كه نخستين گروه انشعابى از سپاه اميرالمؤمنين عليهالسلام كه شعار «لا حكم
الاّ للّه» دادند و از آن حضرت جدا شدند، به محلى به نام حروراء رفتند. حروراء
روستايى بود در بيرون كوفه و گويا با كوفه دو ميل فاصله داشته است.(9)
به شرحى كه پيشتر گفته شد، دوازده هزار
تن از سپاهيان على عليهالسلام پس از بازى حكميت و توطئه سران خوارج از آن حضرت جدا
شدند و با محكوم كردن قبول حكميّت، به جاى كوفه به حروراء رفتند و در آن جا اجتماع
نمودند و حزب خوارج در همانجا پايه گذارى شد و اميرالمؤمنين عليهالسلام گاه با
اعزام ابن عباس و گاه خود شخصا در حروراء با آنها محاجه كرد و حتى عدهاى از آنها
به سپاه امام بازگشتند.
به نظر مىرسد كه اطلاق حروريه به
خوارج در همان روزهاى نخست شايع بوده است، زيرا در حديثى كه در كتابهاى اهل سنّت
وارد شده آمده است كه زنى نزد عايشه رفت و از او پرسيد كه چرا زن حائض روزه را قضا
مىكند ولى نماز را قضا نمىكند؟ عايشه گفت: آيا تو حروريه هستى؟ او گفت: من حروريه
نيستم فقط مسأله مىپرسم.(10)
لقب حروريه حامل بار اعتقادى به نفع يا
ضرر خوارج نيست و فقط نسبت آنها را به محل اجتماعشان بيان مىكند.
4. شراة
«شراة» جمع «شارى» به معناى فروشنده
است. خوارج اين نام را بيشتر ازنامهاى ديگر مىپسنديدند ومفهومى كه از آن در نظر
مىگرفتند اين بود كه آنها جان خودشان را به خدا فروختهاند و در راه او از جان
خويش مىگذرند. بىشك، آنها در اين مفهومگيرى از كلمه شراة به آيه شريفه
«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ
ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ»(11)
نظر داشتند.
كلمه شراة در خطبهها و اشعار خوارج
زياد تكرار شده و حتى در همان آغاز كار كه در حروريه با عبداللّه بن
وهب راسبى بيعت كردند شاعرى از آنان به نام معدان الايادى چنين سرود:
سلام
على من بايع اللّه شاريا
|
وليس
على الحزب المقيم سلام(12)
|
احتمال مىدهيم اينكه معاويه دستور داد
حديثى جعل كنند و آن را به زبان پيامبر صلىاللهعليهوآله ببندند كه گويا آيه
«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى»
درباره ابن ملجم نازل شده ناظر
به همين باور خوارج بوده و معاويه كه از هر چيز براى كوبيدن اميرالمؤمنين استفاده
مىكرد از اين سخن خوارج نيز بهرهجويى كرده است.
به هر حال، خوارج لقب شراة را به همان
معنايى كه گفتيم مىگرفتند، اما مخالفان آنها شراة را جمع شارى و شارى را به معناى
لجباز و عنود زيرا آنها لجاجت مىكردند و خشمناك بودند.(13) ابن منظور
نيز گفته است كه «شرى» به معناى غضب و لجاجت آمده و اينكه به خوارج شراة مىگويند
ابن سيده از ابوعلى فارسى نقل كرده است كه خوارج را شراة مىگويند براى آن است كه
آنها لجاجت مىكردند، اما خود آنها شراة را از آيه
«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى»
گرفتهاند كه گويا جانشان را مىفروشند
و آن را در جهاد بذل مىكنند.(14)
5. مارقين
نام يا صفت مارقين از آن جهت به خوارج
اطلاق شده كه در حديثى از پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله كه به سندهاى متعددى
وارد گرديده و در آن فتنه خوارج پيشبينى شده است، اين صفت با آنها تطبيق مىكند.
«مارق» از مادّه «مرق» به معناى رها شدن و بيرون رفتن و دريدن است(15) و
در حديث پيامبر كه مىخوانيم به خوارج، مارق از دين گفته شده به مفهوم خروج آنها
از دين اسلام است. البته متن اين حديث را به نقل از منابع متعدد شيعه و سنّى قبلاً
آورديم، اما بازخوانى آن دراينجا خالى از لطف نخواهد بود:
ابوسعيد خدرى نقل مىكند كه روزى
پيامبر مالى را قسمت مىكرد، مردى از بنى تميم گفت عدالت را رعايت كن! حضرت فرمود
واى بر تو! اگر من عدالت نكنيم پس چه كسى عدالت خواهد كرد؟ بعضى از اصحاب گفتند
اجازه بده گردنش را بزنيم. فرمود نه. سپس اضافه نمود:
ان له اصحابا يحقر احدكم صلاته و صيامه
مع صلاتهم و صيامهم يمرقون من الدين مروق السهم من الرمية رئيسهم رجل ادعج احد
ثدييه مثل ثدى المرئة.(16)
همانا براى او يارانى خواهد بود كه
نماز و روزه هر يك از شما در مقابل نماز و روزه آنها كوچك شمرده مىشود، اما آنها
از دين بيرون مىشوند مانند رها شدن تير از كمان، رئيس آنها مردى ناقصالخلقه است
كه يك از پستانهايش مانند پستان زن است.
و در روايتهاى ديگر پيامبر
صلىاللهعليهوآله پيشگويى كرده است كه على بن ابىطالب عليهالسلام باناكثين و
قاسطين و مارقين خواهد جنگيد.
به خاطر اين حديث بود كه وقتى گروه
خوارج پيدا شدند و به خصوص پس از جنگ نهروان و كشته شدن ذوالثديه در آن جنگ،
مسلمانان به خوارج لقب مارقين دادند و به تعبير ملطى شخص پيامبر اين نام را به
آنها داده است.(17)
بايد بگوييم كه خوارج اين نام را
نمىپذيرند و منفورترين نامها در نزد آنهاست و جالب اينكه بعضى از خوارج معاصر
كوشيدهاند كه حديث معروف مارقين را با اهل ردّه در زمان ابوبكر تطبيق دهند(18)،
كه به راستى توجيه مضحكى است، زيرا آنها اهل عبادت و نماز و روزه و قرائت قرآن
نبودند و نيز از قبيله بنى تميم نبودند و اميرالمؤمنين على عليهالسلام با آنها
نجنگيد و ذوالثديه در نهروان كشته شد و....
فرقههاى خوارج
همانگونه كه سختگيرىها و لجاجتها و
نادانىهاى خوارج آنها را از جامعه مسلمين جدا كرد، همين اوصاف ناپسند، انگيزه
انشعابهاى متعدد درون گروهى در ميان خوارج گرديد و باعث شد كه آنها علاوه بر جنگ
با امّت اسلامى، با تصفيههاى خونين در ميان خودشان خون يكديگر را بريزند و به
گروهها و فرقههاى متعددى تقسيم شوند و به تعبير ابوالحسن خياط، گروههاى مختلف
خوارج همديگر را تكفير مىكردند و خون يكديگر را مباح مىدانستند.(19)
در شمارش فرقههاى خوارج ميان
نويسندگان ملل و نحل اختلاف نظر وجود دارد. ملطى آنها را بيست و پنج فرقه مىداند(20)
و شهرستانى آنها را به هشت فرقه اصلى تقسيم مىكند(21) و ايجى آنها را
هفت فرقه مىداند(22) و اشعرى بيش از سى فرقه از آنها را نام
مىبرد(23) و رازى آنها را به بيست و يك فرقه تقسيم مىكند(24)
و بغدادى و اسفرائينى آنها را بيست فرقه مىدانند(25) و ابنالمرتضى از
آنها در پنج فرقه اصلى نام مىبرد.(26)
از فرقهبازىها و گروه سازىهاى
صاحبان ملل و نحل كه بگذريم مسلّم است كه خوارج به چند گروه اصلى منشعب شدند كه در
نظرات و انديشهها و طرز برخورد با مسلمانان با يكديگر اختلاف داشتند. ما اكنون
چهارگروه اصلى آنها را نام مىبريم و به طور فشرده درباره رهبر گروه و باورهاى
اختصاصى آنها صحبت مىكنيم.
1. ازارقه
اين گروه از خوارج كه از تندروترين و
خشنترين گروههاى خوارج به شمار مىروند طرفداران و پيروان نافع بن ارزق هستند و
به همين جهت به آنها ازارقه (جمع ازرق) گفته مىشود.(27)
همانگونه كه قبلاً گفتهايم جمعى از
سران خوارج در يك مقطع خاصى از تاريخ با عبداللّه بن زبير متحد شدند و پس از اندك
زمانى از او كنارهگيرى كردند و به بصره رفتند كه از جمله آنها نافع بن ازرق و
عبداللّه بن صفار و عبداللّه بن اباض بودند. اينان در بصره با هم اختلاف پيدا
كردند و هر كدام به راهى رفتند. نافع بن ازرق با جمعى از طرفداران خود از بصره به
اهواز رفت و اهواز و بعضى از شهرهاى فارس و كرمان را تصرف كرد.
در اين جريان از امراى خوارج، عطية بن
اسود و عبيداللّه بن ماحوز و عمرو بن عبيد عنبرى و قطرى بن فجائه و عبدربه كبير و
عبد ربه صغير همراه با سى هزار سپاهى با نافع بن ازرق بودند. شرح جنگ و گريزهاى
آنها را با لشكريان ابن زبير و بنى اميه و تاخت و تاز آنها را در شهرهاى ايران
پيشتر گفتهايم.
به گفته سمعانى نخستين كس كه در ميان
خوارج اختلاف افكند نافع بن ازرق بود و آن هنگامى بود كه اظهار داشت كسانى از خوارج
كه به سپاه او نپيوندند از قاعدين هستند و كافر مىشوند.(28)
ابن ازرق در عقيده خود درباره مخالفان
چندان تندروى كرد كه حتى معتقد شد اطفال مخالفان را هم بايد كشت و
براى اين عقيده خود به ظواهر آياتى از قرآن (مانند آيه 27 سوره نوح) استناد مىكرد.
گفته شده است كه ابن ازرق اين عقيده را از همسر خود(29) و يا از بنده
آزاد شدهاى از بنى هاشم(30) و يا از شخصى به نام عبداللّه بن وضين(31)
اخذ كرد.
ازارقه مخالفان خود از مسلمانان را
مشرك مىناميدند و شهرهاى آنها را بلاد شرك مىخواندند و اين در حالى بود كه اسلاف
آنها از مُحكّمه اولى، مسلمانان مخالفشان را كافر مىناميدند نه مشرك.(32)
فرقه ازارقه معتقد بودند كه اطفال
مشركان نيز در جهنم خواهند بود و نيز مىگفتند كه هر كس در دارالفكر اقامت كند كافر
است و بايد از آنجا خارج شود.(33)
جالب اين اينكه نافع بن ازرق مجرّد
هجرت كسى به سوى او و پيوستن به سپاهيانش را دليل بر ايمان آن شخص نمىدانست، بلكه
او را امتحان مىكرد. به اين صورت كه يكى از اسيران را مىآورد، اگر مهاجر مذكور را
مىكشت ابن ازرق قبول مىكرد، وگرنه خود مهاجر را به عنوان منافق مىكشت.(34)
از جمله بدعتهاى خوارج ازارقه در فقه
اسلامى اين بود كه زناى محصنه را موجب مجازات سنگسار كردن نمىدانستند(35)
و براى زن حائض قضاى نمازهايى را كه در حال حيض نخوانده بود واجب مىدانستند و كشتن
يهود و نصارى را حرام ولى كشتن مسلمان مخالف خود را مباح مىانگاشتند.(36)
2. نجدات
نجدات يا نجديه فرقهاى از خوارج بودند
كه از نجدة بن عامر حنفى تبعيت مىكردند. نجده با نافع بن ازرق و ديگر سران خوارج
با ابن زبير همكارى داشتند و چون از او جدا شدند نجده به سوى يماهه رفت و در آنجا
يارانى پيدا كرد. او هنوز نافع بن ازرق را دوست مىداشت و به همين جهت تصميم گرفت
كه با ياران خود به اهواز برود و به نافع ملحق شود. اما از طرفى چند تن از همراهان
نافع به سبب تندروىهايش از او جدا شدند و به سوى نجده آمدند و چون نجده ازبدعتهاى
نافع آگاهى يافت ديگر به سوى او نرفت و در يمامه مستقر شد و با او به عنوان
اميرالمؤمنين بيعت كردند و كسانى را كه به امامت نافع رأى داده بودند تكفير نمودند.(37)
نجده و گروه او حدود پنج سال در يمامه
و بحرين و عمان حكومت داشتند و بارها با سپاه ابن زبير جنگيدند و آنها را شكست
دادند تا اينكه پيروان او ايرادهايى بر او گرفتند و به خاطر مسائلى او را بازخواست
كردند و به ارتباط پنهانى با عبدالملك بن مروانش متهم ساختند و لذا او را از رهبرى
خلع نمودند.(38) نجده را در سال 69 ياران خود او كشتند و گفته شده است كه
اصحاب ابن زبير بر او دست يافتند.(39) پس از كشته شدن نجده پيروان او سه
دسته شدند: جمعى به او و راهش وفادار ماندند و بعضى با ابوفديك و برخى با عطيه بيعت
كردند.(40)
يكى از بارزترين عقايد خوارج نجدات اين
است كه آنها امامت را لازم نمىدانند و معتقدند كه مردم اصلاً به امام احتياج
ندارند و فقط بايد در ميان خودشان عدل و انصاف را رعايت كنند و اگر نتوانستند به
ناچار وجود امام لازم مىشود.(41)
البته به نظر ما تمام خوارج درباره
امامت همين نظر را داشتند كه شرح آن را در بحثهاى گذشته كه ديدگاه خوارج درباره
امامت را بررسى كرديم خوانديد.
يكى ديگر از عقايد گروه نجدات اين بود
كه آنها بر خلاف ازارقه، تخلف كنندگان از هجرت و جهاد با آنها را كافر و مشرك
نمىدانستند و همچنين كشتن اطفال را اجازه نمىدادند. نجدة بن عامر درباره اين
مسائل نامهاى به نافع بن ازرق نوشت و با استناد به آيات قرآنى خواست كه او را قانع
كند، اما نافع قانع نشد. نامه نجده به نافع در منابع تاريخى آمده است.(42)
3. صفريه
اينكه رهبر گروه صفريه از خوارج، چه
كسى بوده است اختلاف شديدى در ميان مورخان وجود دارد. سمعانى و شهرستانى او را زياد
بن اصفر، مقريزى او را نعمان بن صفر، و مبرد او را ابن صفار ناميدهاند.(43)
ما در اينجا نظر آقاى نايف محمود را
ترجيح مىدهيم كه رهبر اين گروه عبداللّه بن صفار بود.(44) زيرا سران
خوارج پس از انفضال از ابن زبير بنا به گفته مورخان چند تن بودند كه از جمله
آنها بايد به نافع ابن ازرق و نجدة بن عامر و عبداللّه بن اباض و عبداللّه بن
صفار اشاره كرد و چنانكه قبلاً گفتهايم ميان اينها اختلاف افتاد و هر كدام فرقه
خاصى را به وجود آورده آوردند. بابراين مناسب مىنمايد كه عبداللّه بن صفار نيز
صفريه را به وجود آورده باشد، به خصوص اينكه در بعضى از منابع به اين موضوع تصريح
شده است.(45)
در وجه تسميه اين گروه به «صفريه» گفته
شده است كه به جهت زردى روى آنها در اثر كثرت عبادت بود (صفر و اصفر به معناى زردى
است). ولى به نظر ما اين، سخن سستى است، زيرا همه و يا اكثر گروههاى خوارج اهل
عبادت بودند و اختصاص به صفريه نداشت. بهتر اين است كه بگوييم نام اين گروه از نام
پدر رهبر گروه اخذ شده است كه يا اصفر بوده و يا صفر و يا صفار، همان گونه كه نام
ازارقه از نام پدر نافع بن ازرق گرفته شده است.
انگيزه انشعاب صفريه از خوارج ديگر اين
بود كه نافع بن ازرق از اهواز نامهاى به خوارج بصره نوشت و آنها را به سوى خود
فراخواند. عبداللّه بن اباض به خاطر تندروىهاى نافع بن ازرق با او مخالفت نمود.
ابن صفار يعنى همان رهبر گروه صفريه پيش ابن اباض رفت و به او گفت: خداوند از تو
بيزار است كه كوتاه آمدى و از ابن ازرق نيز بيزار است كه غلو كرده و خداوند از هر
دو نفر شما بيزار است.(46) و بدين سان، ابن صفار روش جديدى اتخاذ نمود و
جمعى را به دنبال خود كشيد و گروه صفريه پديد آمد.(47)
ابوالحسن ملطى در اينجا نيز سخنان
بىربطى آورده و گفته است كه صفريه اصحاب مهلب بن ابى صفره بودند.(48) در
حالى كه مىدانيم مهلب قاتل خوارج بود و نه يكى از سران آنها.
اعتقادات خاص صفريه كه آنها را از
ديگر گروههاى خوارج متمايز مىسازد به طور پراكنده در كتابهاى ملل و نحل آمده
است.
ايجى مىگويد: اصفريه با ازارقه مخالفت
كردند در تكفير بازماندگان از جهاد و در اسقاط رجم و در مورد اطفال كفار و در منع
تقيه در سخن گفتن. آنها معتقدند معصيتى كه موجب حد مىشود صاحب آن فقط با نام آن
معصيت ناميده مىشود، اما معصيتى كه به خاطر اهميتى كه دارد حدى بر آن تعيين نشده
است مانند ترك نماز و روزه، آن معصيت كفر است. و گفتهاند كه زن مسلمان مىتواند در
دار تقيه با كافر ازدواج كند.(49)
شهرستانى مىگويد: صفريه زياديه اصحاب
زياد بن اصفر با ازارقه و نجدات و اباضيه در چند مورد اختلاف دارند. آنها (يعنى
صفريه) بازماندگان از جهاد را در صورتى كه از لحاظ اعتقاد با ايشان هم عقيده باشند
تكفير نمىكنند و حدّ رجم را ساقط نمىدانند و به كشتن اطفال مشركان و تكفير آنها
و مخلّد شدن آنها در جهنم حكم نمىدهند و مىگويند تقيه در قول جايز است نه در
عمل. و گفتهاند كه هر عملى كه حدّى بر آن تعيين شده مرتكب آن عمل فقط با آن گناه
ناميده مىشود؛ مثلاً مرتك زنا يا سرقت يا قذف، زانى و سارق و قاذف ناميده مىشود.
اما آن قسم از گناهان كبيره كه حدى بر آن تعيين نشده چون اهميت زيادى داشته، مانند
ترك نماز و فرار از ميدان جهاد، صاحب چنين گناهانى كافر است.
شهرستانى اضافه مىكند صفريه معتقدند
كه شرك دو نوع است: يكى اطاعت شيطان، ديگرى عبادت بتها. و كفر نيز دو نوع است: يكى
كفر نعمت، و ديگرى انكار ربوبيت. و برائت نيز دو نوع است: يكى برائت از مرتكبين
گناهانى كه حد دارند كه مستحب است، و ديگر برائت واجب از منكرين خدا.(50)
البته گروه صفره نيز بعدها به گروههاى
متعددى منشعب شدند كه متعرّض آنها نمىشويم.
4. اباضيه
اباضيه تنها گروه بازمانده از خوارج
هستند كه هماكنون نيز در بعضى از بلاد مغرب و عمان ـ به شرحى كه بيشتر گفتهايم ـ
پيروانى دارند.
به گفته مورخان، مؤسس اباضيه عبداللّه
بن اباض تميمى بود كه نخست با نافع بن ازرق همراهى مىكرد و بعدها از او جدا شد.(51)
در منابع قديمى اباضى به عبداللّه بن
اباض به عنوان امام مذهب اهميت خاصى داده شده است و مثلاً نزوانى كه در اوايل قرن
ششم مىزيسته در كتاب خود با سيره او استدلال مىكند و او را امام مسلمين مىداند.(52)
اما نويسندگان جديد اباضى كه در ليبى و الجزاير زندگى مىكنند در كتابهاى خود بهاى
چندانى به ابناباض نمىدهند و جابر بن زيد ازدى را كه در اواخر قرن اول هجرى در
بصره ساكن بود امام اباضيه مىدانند(53) و اين در حالى است كه ابونعيم
اصفهانى اين را كه جابر بن زيد از دعاة اباضيه و خوارج باشد به شدت نفى مىكند.(54)
به گفته شهرستانى، عبداللّه بن اباض
در ايام مروان بن محمد خروج كرد و سپاه مروان در محلى به نام تباله با وى جنگيد و
عبداللّه ابن يحيى اباضى همواره با او بود.(55)
ابن حوقل روايت شاذّى دارد كه
نمىتواند مورد تأييد باشد و آن اينكه پس از جنگ نهروان، عبداللّه بن وهب و
عبداللّه بن اباض به جبل نفوسه (پايگاه فكرى اباضىهاى مغرب) رفتند(56)،
كه اين سخن با منابع تاريخى جور در نمىآيد.
به هر حال، گروه اباضيه از خوارج
معتدلترين گروه آنها هستند. آنها تندروىهاى معمول خوارج را ندارند: مسلمانان
مخالف خود را كافر و مشرك نمىدانند و مىگويند كه آنها فقط كافر نعمت هستند نه
كافر دين.
درباره اباضيه و سير تاريخى آن در
شهرهاى مغرب اسلامى و عمان و بعضى از معتقدات آنها پيش از اين در فصل خوارج در
بلاد مغرب و عمان بحث كرديم و ديگر آن مطالب را تكرار نمىكنيم و فقط بايد به اين
مطلب اشاره كرد كه در آنجا ادعاى نويسندگان اباضى معاصر را كه مىگويند اباضيه از
خوارج نيستند به تفصيل مورد بررسى قرار داديم و بطلان اين ادعا را با ادلّه روشن
ثابت نموديم و اكنون در تأييد آن بحثها اعتراف يكى از نويسندگان معاصر اباضى را در
اينجا نقل مىكنيم. او مىگويد: «خوارج و اباضيه نخستين گروهى بودند كه خروج بر على
بن ابى طالب [ عليه
السّلام ]
را پس از قبول تحكيم اعلام كردند و عبداللّه بن وهب راسبى را امام خود قرار دادند
و اين در شوال سال 37 هجرى بود».(57)
اساسا اباضىها مىكوشند اسرار مذهب
خود را پنهان نگاه دارند و از اينكه كتابهاى آن به دست ديگران بيفتد ابا دارند. به
گفته يكى از نويسندگان معاصر: مشايخ اباضيه كتابهايى را كه متعلق به اسرار مذهب
است و نزد آنهاست، مخفى نگه مىدارند و به بيگانگان اجازه نمىدهند كه آنها را
ببينند. فقط كتابهايى را كه مشتمل بر كليات است نشان مىدهند.(58)
5. گروههاى ديگر خوارج
فرقههاى اصلى خوارج همان چهار گروهى
بودند كه ياد كرديم، اما در كتابهاى ملل و نحل و متون تاريخى از فرقههاى بسيارى
به نام خوارج نام برده شده است كه بيشتر از همين چهار فرقه منشعب شدهاند و يا
اساسا وجود خارجى نداشتهاند.
طبق گفته اشعرى «اصل قول خوارج همان
سخن ازارقه و اباضيه و صفريه و نجديه است و همه اصناف ديگر از صفريه منشعب
شدهاند....»(59)
اكنون ما به جهت اينكه خواننده محترم
اگر در جايى به اسم فرقه هايى از خوارج برخورد نمود از آنها بيگانه نباشد، تعدادى
از آن فرقهها را نام مىبريم: عجارده، بيهسيه، حفصيه، ميمونه، يزيديه، حارثيه،
حمزيه، خلفيه، صلتيه، ثعالبه، اخنسيه، شيبانيه، فديكيه، مكرميه، ضحاكيه، شمراخيه،
شبيبيه و... .
البته ما معتقديم كه اين فرقهسازىهاى
نويسندگان كتابهاى ملل و نحل معيار درستى ندارد و بسيارى از آنها يا اساسا وجود
خارجى نداشته و ساخته و پرداخته همين نويسندگان است و يا فرقهاى بوده كه رهبر و
پيرو آن فقط يك نفر بوده و يا اينكه عالمى از يك مذهب سخنى گفته و چند نفر مريد او
هم قبول كردهاند و با مرگ او همه چيز تمام شده است.
صاحبان ملل ونحل فقط درباره خوارج دست
به اين فرقه سازى نزدهاند، بلكه اين بلا را بر سر همه مذاهب مهم اسلامى آوردهاند
تا عدد هفتاد و سه را تكميل كنند. بحث در اين باره فرصت ديگرى را طلب مىكند.
پىنوشتها:
1. ابن منظور: لسان العرب، ج12، ص142.
2. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص191؛ ابن المرتضى: المنية و الامل، ص104.
3. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص115؛ فخررازى: اعتقادات فرق المسلمين، ص49؛
قلقشندى: صبح الأعشى، ج13، ص224.
4. شهرستانى: همان، ص114.
5. ابن كثير: البداية و النهاية، ج7، ص180.
6. دكتر نايف محمد: الخوارج فى العصر الاموى، ص193.
7. نساء، 100.
8. رجب محمد عبدالحليم: الاباضية فى مصر و المغرب و...، ص13.
9. ياقوت حموى: معجم البلدان، ج2، ص245.
10. منصور على ناصف: التاج الجامع للاصول، ج1، ص120. گويا خوارج معتقد بودند كه زن
حائض نمازهايى را كه در ايام حيض نخوانده است بايد قضا كند و اين درست بر خلاف
عقيده همه فقهاى اسلام از شيعه و سنّى است (رجوع شودبه جواهر الكلام، ج3، ص251 و
الفقه على المذاهب الأربعه، ج1، ص133).
11. بقره / 207.
12. مبرد: الكامل، ج2، ص891.
13. ابن سيده: المخصص، ج13، ص122.
14. ابن منظور: لسان العرب، ج14، ص429. نظير آن را بنگريد در زبيدى: تاج العروس،
ج10، ص196.
15. ابن اثير: النهاية، ج4، ص320.
16. علامه مجلسى: بحارالأنوار، ج33، ص326. (چاپ قديم، ج8، ص610)
17. ابوالحسن ملطى: التنبيه و الرد، ص51.
18. يحيى معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، ج1، ص27.
19. الانتصار، ص68.
20. التنبيه و الرد، ص178.
21. الملل و النحل، ج1، ص115-138.
22. المواقف، ص424.
23. مقالات الاسلاميين، ج1، ص157 به بعد.
24. اعتقادات فرق المسلمين، ص49 به بعد.
25. الفرق بين الفرق، ص24؛ التبصير فى الدين، ص46.
26. المنية و الامل، ص22.
27. همه مورخان و نويسندگان ملل و نحل متفقاند كه رئيس ازارقه بن ازرق بوده جز
ابوالحسين ملطى كه گفته است رئيس آن عبداللّه بن ازرق است (التنبيه و الرد، ص51) و
چون ملطى دقت لازم را در بيان نامهاى اشخاص و عقايد آنها به خصوص درباره خوارج
ندارد، سخن او قابل اعتنا نيست.
28. سمعانى: الانساب، ج1، ص122.
29. ابوالفرج اصفهانى: الاغانى، ج6، ص134.
30. مبرد: الكامل، ج3، ص1031.
31. سمعانى: الانساب، ج1، ص122؛ اسفرائينى: التبصير فى الدين، ص50.
32. بغدادى: الفرق بين الفرق، ص72.
33. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص162.
34. بغدادى: همان ص73.
35. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص121.
36. ابن حزم: الفصل فى الملل، ج4، ص189.
37. بغدادى: همان، ص77؛ مقريزى: الخطط، ص178.
38. زركلى: الاعلام، ج8، ص10.
39. ابن عماد حنبلى: شذرات الذهب، ج1، ص298.
40. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص176.
41- شهرستانى، المال و النحل، ج1، ص 124.
42. مبرد: الكامل، ج3، ص1034 به بعد.
43. سمعانى: الانساب، ج3، ص548؛ شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص137؛ مقريزى: الخطط،
ص178؛ مبرد: الكامل، ج3، ص1020.
44. الخوارج فى العصر الاموى، ص234.
45. زركلى: الاعلام، ج4، ص93.
46. مبرد: الكامل، ج3، ص1020.
47. تاريخ طبرى: ج3، ص399.
48. ملطى: التنبيه و الرد، ص52.
49. ايجى: المواقف، ص424؛ قلقشندى: صبح الاعشى، ج13، ص225.
50. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص137.
51. تاريخ طبرى، ج3، ص399؛ بغدادى: الفرق بين الفرق، ص 103؛ اسفرائينى: التبصير فى
الدين، ص56.
52. احمد بن عبداللّه نزوانى: الاهتداء، چاپ سلطنت عمان، ص237.
53. على يحيى معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، ج1، ص63.
54. ابونعيم: حلية الاولياء، ج3، ص89.
55. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص134.
56. ابن حوقل: المسالك و الممالك، ص74.
57. دكتر سيده اسماعيل كاشف: مقدمة الاهتداء، چاپ سلطنت عمان، ص6.
58. دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص16.
59. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص169. همين سخن را مسعودى نيز گفته است، ولى
مادّه انشعاب فرق ديگر خوارج را تنها صفريه نمىداند (التنبيه و الأشراف، ص199).