خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۷ -


5. نام‏ها و فرقه‏هاى خوارج

نام‏هاى خوارج

در متون تاريخى و بحث‏هاى كلامى و كتاب‏هاى ملل و نحل از خوارج نام‏ها و تعبيرات مختلفى ياد شده كه هر يك از آن‏ها بيان كننده جنبه خاصى از طرز تفكر و عملكرد گروه خوارج و يا نشان دهنده تلقى و برداشت جامعه اسلامى از آن هاست. علاوه بر نام‏ها و القاب مختلفى كه بر همه خوارج اطلاق مى‏شد هر يك از فرقه‏ها و گروه‏هاى انشعابى خوارج نيز نام‏هاى جداگانه‏اى دارند كه بعد از اين خواهيم گفت. اينك نام‏هايى كه شامل همه گروه‏هاى خوارج مى‏شود:

1. مُحَكِّمه

اين اسم از شعار معروف خوارج «لا حكم الاّ للّه‏» اتخاذ شده است. به طوريكه پيش از اين به تفصيل گفته‏ايم، گروه خوارج در جنگ صفين پس از قبول حكميت از جانب اميرالمؤمنين عليه‏السلام با همين شعار پا به عرصه وجود گذاشت. آن‏ها با برداشت انحرافى از ظواهر آياتى از قرآن مجيد اين شعار را اساس كار خود قرار دادند و تحت اين شعار جنگيدند و كشتند و كشته شدند.

البته از نظر ادبى، كلمه مُحَكِّم و يا مُحَكِّمه اسم فاعل از تحكيم است و به معناى كسى است كه تحكيم مى‏كند، ولى اين جا به معناى كسى است كه تحكيم را قبول ندارد و لذا ابن سيّده گفته است: كه اطلاق مُحَكِّمه بر خوارج جنبه سلبى دارد، چون آن‏ها نفى تحكيم مى‏كردند.(1)

ماتصور مى‏كنيم كه مُحكِّمه اسم فاعل از مصدر جعلى تحكيم است كه به معناى گفتن جمله «لا حكم الاّ للّه‏» مى‏باشد، مانند مكبّر به معناى كسى كه «اللّه‏ اكبر» مى‏گويد و مُحَوْقِل به معناى كسى كه «لا حول و لا قوة الاّ باللّه‏» مى‏گويد و مُهمل به معناى كسى كه «لا اله الاّ اللّه‏» مى‏گويد و مانند آن‏ها.

بعضى از نويسندگان ملل و نحل تصريح كرده‏اند كه نام محكّمه به همه گروه‏هاى خوارج گفته مى‏شود.(2) امام بعضى از آن‏ها پنداشته‏اند كه محكّمه نام گروه خاصى از خوارج است(3)، كه پندار درستى نيست، زيرا همه گروه‏هاى خوارج همواره با شعار «لا حكم الاّ للّه‏» مى‏جنگيدند و از محكمه أولى كه نخستين شعار دهندگان بودند به عنوان سلف صالح خود ياد مى‏كردند. البته مى‏توان به پايه گذاران حزب خوارج، «محكّمه اولى» گفت اما لقب محكّمه را طبعا همه خوارج مى‏پذيرفتند و از آن خوششان مى‏آمد.

2. خوارج

شايع‏ترين نام براى اين گروه همان نام خوارج است. اين نام از حيث معروفى كه از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مقام پيشگويى از اين گروه رسيده اقتباس شده است كه فرمود: «سَيَخْرُجُ قَوْمٌ يَمْرُقُونَ مِنَ الدّين» يعنى بزودى قومى خروج مى‏كنند كه آن‏ها از دين بيرون رفته‏اند (متن كامل حديث را در عنوان بعدى خواهيم آورد). و همچنين از اين نظر كه آن‏ها بر اميرالمؤمنين على عليه‏السلام خروج كردند به آن‏ها خوارج گفته مى‏شود.

شهرستانى در تعريف اصطلاح خوارج مى‏گويد: هر كسى كه بر امام حق خروج كند آن هم امامى كه مردم بر او اتفاق كرده‏اند خارجى ناميده مى‏شود، اعم از اينكه در زمان صحابه بر ائمه راشدين خروج كرده باشد و يا پس از آن‏ها در عهد تابعين و يا هر امامى در هر زمانى باشد.(4)

بى شك اين تعريف، تعريف نادرستى است، زيرا خوارج اصطلاح خاصى است كه شامل خروج كنندگان بر اميرالمؤمنين على عليه‏السلام آن هم در جريان جنگ صفين و پس از قبول حكميت مى‏شود و پس از آن هم هر كسى انديشه‏هاى خاص آن‏ها را پذيرفته باشد در اصطلاح جزء خوارج به حساب مى‏آيد و اين درست نيست كه ما هر كسى را كه بر امامى خروج كرد خوارج بناميم، بلكه آن‏ها را در اصطلاح فقهى «باغى» و «بغاة» مى‏نامند. حتى كسانى كه پيش از جريان حكميت بر حضرت على عليه‏السلام خروج كردند مانند سپاه معاويه و يا طلحه و زبير و سپاه جمل در اصطلاح، خوارج ناميده نمى‏شوند. البته اطلاق اين نام به آن‏ها از نظر لغوى اشكالى ندارد، ولى صحبت از اصطلاح خاص خوارج است كه در متون تاريخى و كلامى آمده.

آقاى نايف محمود نيز سخن شهرستانى را پذيرفته و حتى در تأييد او عبارتى را از ابن كثير نقل كرده كه گفته است: «انقلاب كنندگان بر ضدّ عثمان خوارج بودند»(5) و اظهار نظر كرده كه نام خوارج پيش از جنگ صفين هم بوده است.(6)

اما چنانكه گفتيم اين مطلب درست نيست و نبايد معناى لغوى يك لفظ را با معناى اصطلاحى آن خلط نمود و اينكه ابن كثير به انقلابيون عليه عثمان اطلاق نام خوارج كرده يا منظورش معناى لغوى كلمه است و يا خواسته ميان آن‏ها و خوارج كه در جنگ صفين به وجود آمدند رابطه برقرار سازد و بگويد اينان همان‏ها بودند. اين احتمال را آقاى نايف محمود خود نيز بيان كرده است.

مطلب ديگر اينكه خود خوارج از اين نام خوششان مى‏آيد و لذا در شعرهايى كه از آن‏ها به جاى مانده كلمه خوارج را مرتب تكرار كرده‏اند و اين دليل خرسندى آن‏ها از اين لقب است. آن‏ها خوارج را از همانند مادّه خرج گرفته‏اند، اما به معناى خروج عليه ظلم و كفر، و به آيه شريفه «وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِرا اِلَى اللّه‏ِ وَرَسُولِه...»(7) استناد كرده‏اند و روشن است كه استناد بى‏پايه‏اى است.

البته بعضى از نويسندگان اباضى معتقدند كه لقب خوارج را دشمنان آن‏ها از بنى اميه به آن‏ها داده‏اند وگرنه نام آن‏ها محكّمه يا حروريه بوده است.(8)

3. حَروريه

اين لقب از آن جهت بر خوارج اطلاق مى‏شود كه نخستين گروه انشعابى از سپاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام كه شعار «لا حكم الاّ للّه‏» دادند و از آن حضرت جدا شدند، به محلى به نام حروراء رفتند. حروراء روستايى بود در بيرون كوفه و گويا با كوفه دو ميل فاصله داشته است.(9)

به شرحى كه پيشتر گفته شد، دوازده هزار تن از سپاهيان على عليه‏السلام پس از بازى حكميت و توطئه سران خوارج از آن حضرت جدا شدند و با محكوم كردن قبول حكميّت، به جاى كوفه به حروراء رفتند و در آن جا اجتماع نمودند و حزب خوارج در همانجا پايه گذارى شد و اميرالمؤمنين عليه‏السلام گاه با اعزام ابن عباس و گاه خود شخصا در حروراء با آن‏ها محاجه كرد و حتى عده‏اى از آن‏ها به سپاه امام بازگشتند.

به نظر مى‏رسد كه اطلاق حروريه به خوارج در همان روزهاى نخست شايع بوده است، زيرا در حديثى كه در كتاب‏هاى اهل سنّت وارد شده آمده است كه زنى نزد عايشه رفت و از او پرسيد كه چرا زن حائض روزه را قضا مى‏كند ولى نماز را قضا نمى‏كند؟ عايشه گفت: آيا تو حروريه هستى؟ او گفت: من حروريه نيستم فقط مسأله مى‏پرسم.(10)

لقب حروريه حامل بار اعتقادى به نفع يا ضرر خوارج نيست و فقط نسبت آن‏ها را به محل اجتماعشان بيان مى‏كند.

4. شراة

«شراة» جمع «شارى» به معناى فروشنده است. خوارج اين نام را بيشتر ازنام‏هاى ديگر مى‏پسنديدند ومفهومى كه از آن در نظر مى‏گرفتند اين بود كه آن‏ها جان خودشان را به خدا فروخته‏اند و در راه او از جان خويش مى‏گذرند. بى‏شك، آن‏ها در اين مفهوم‏گيرى از كلمه شراة به آيه شريفه «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه‏ِ»(11) نظر داشتند.

كلمه شراة در خطبه‏ها و اشعار خوارج زياد تكرار شده و حتى در همان آغاز كار كه در حروريه با عبداللّه‏ بن وهب راسبى بيعت كردند شاعرى از آنان به نام معدان الايادى چنين سرود:

سلام على من بايع اللّه‏ شاريا وليس على الحزب المقيم سلام(12)

احتمال مى‏دهيم اينكه معاويه دستور داد حديثى جعل كنند و آن را به زبان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ببندند كه گويا آيه «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى» درباره ابن ملجم نازل شده ناظر به همين باور خوارج بوده و معاويه كه از هر چيز براى كوبيدن اميرالمؤمنين استفاده مى‏كرد از اين سخن خوارج نيز بهره‏جويى كرده است.

به هر حال، خوارج لقب شراة را به همان معنايى كه گفتيم مى‏گرفتند، اما مخالفان آن‏ها شراة را جمع شارى و شارى را به معناى لجباز و عنود زيرا آن‏ها لجاجت مى‏كردند و خشمناك بودند.(13) ابن منظور نيز گفته است كه «شرى» به معناى غضب و لجاجت آمده و اينكه به خوارج شراة مى‏گويند ابن سيده از ابوعلى فارسى نقل كرده است كه خوارج را شراة مى‏گويند براى آن است كه آن‏ها لجاجت مى‏كردند، اما خود آن‏ها شراة را از آيه «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى» گرفته‏اند كه گويا جانشان را مى‏فروشند و آن را در جهاد بذل مى‏كنند.(14)

5. مارقين

نام يا صفت مارقين از آن جهت به خوارج اطلاق شده كه در حديثى از پيامبر اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كه به سندهاى متعددى وارد گرديده و در آن فتنه خوارج پيش‏بينى شده است، اين صفت با آن‏ها تطبيق مى‏كند. «مارق» از مادّه «مرق» به معناى رها شدن و بيرون رفتن و دريدن است(15) و در حديث پيامبر كه مى‏خوانيم به خوارج، مارق از دين گفته شده به مفهوم خروج آن‏ها از دين اسلام است. البته متن اين حديث را به نقل از منابع متعدد شيعه و سنّى قبلاً آورديم، اما بازخوانى آن دراينجا خالى از لطف نخواهد بود:

ابوسعيد خدرى نقل مى‏كند كه روزى پيامبر مالى را قسمت مى‏كرد، مردى از بنى تميم گفت عدالت را رعايت كن! حضرت فرمود واى بر تو! اگر من عدالت نكنيم پس چه كسى عدالت خواهد كرد؟ بعضى از اصحاب گفتند اجازه بده گردنش را بزنيم. فرمود نه. سپس اضافه نمود:

ان له اصحابا يحقر احدكم صلاته و صيامه مع صلاتهم و صيامهم يمرقون من الدين مروق السهم من الرمية رئيسهم رجل ادعج احد ثدييه مثل ثدى المرئة.(16)

همانا براى او يارانى خواهد بود كه نماز و روزه هر يك از شما در مقابل نماز و روزه آن‏ها كوچك شمرده مى‏شود، اما آن‏ها از دين بيرون مى‏شوند مانند رها شدن تير از كمان، رئيس آن‏ها مردى ناقص‏الخلقه است كه يك از پستان‏هايش مانند پستان زن است.

و در روايت‏هاى ديگر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پيشگويى كرده است كه على بن ابى‏طالب عليه‏السلام باناكثين و قاسطين و مارقين خواهد جنگيد.

به خاطر اين حديث بود كه وقتى گروه خوارج پيدا شدند و به خصوص پس از جنگ نهروان و كشته شدن ذوالثديه در آن جنگ، مسلمانان به خوارج لقب مارقين دادند و به تعبير ملطى شخص پيامبر اين نام را به آن‏ها داده است.(17)

بايد بگوييم كه خوارج اين نام را نمى‏پذيرند و منفورترين نام‏ها در نزد آن‏هاست و جالب اينكه بعضى از خوارج معاصر كوشيده‏اند كه حديث معروف مارقين را با اهل ردّه در زمان ابوبكر تطبيق دهند(18)، كه به راستى توجيه مضحكى است، زيرا آن‏ها اهل عبادت و نماز و روزه و قرائت قرآن نبودند و نيز از قبيله بنى تميم نبودند و اميرالمؤمنين على عليه‏السلام با آن‏ها نجنگيد و ذوالثديه در نهروان كشته شد و....

فرقه‏هاى خوارج

همانگونه كه سختگيرى‏ها و لجاجت‏ها و نادانى‏هاى خوارج آن‏ها را از جامعه مسلمين جدا كرد، همين اوصاف ناپسند، انگيزه انشعاب‏هاى متعدد درون گروهى در ميان خوارج گرديد و باعث شد كه آن‏ها علاوه بر جنگ با امّت اسلامى، با تصفيه‏هاى خونين در ميان خودشان خون يكديگر را بريزند و به گروه‏ها و فرقه‏هاى متعددى تقسيم شوند و به تعبير ابوالحسن خياط، گروه‏هاى مختلف خوارج همديگر را تكفير مى‏كردند و خون يكديگر را مباح مى‏دانستند.(19)

در شمارش فرقه‏هاى خوارج ميان نويسندگان ملل و نحل اختلاف نظر وجود دارد. ملطى آن‏ها را بيست و پنج فرقه مى‏داند(20) و شهرستانى آن‏ها را به هشت فرقه اصلى تقسيم مى‏كند(21) و ايجى آن‏ها را هفت فرقه مى‏داند(22) و اشعرى بيش از سى فرقه از آن‏ها را نام مى‏برد(23) و رازى آن‏ها را به بيست و يك فرقه تقسيم مى‏كند(24) و بغدادى و اسفرائينى آن‏ها را بيست فرقه مى‏دانند(25) و ابن‏المرتضى از آن‏ها در پنج فرقه اصلى نام مى‏برد.(26)

از فرقه‏بازى‏ها و گروه سازى‏هاى صاحبان ملل و نحل كه بگذريم مسلّم است كه خوارج به چند گروه اصلى منشعب شدند كه در نظرات و انديشه‏ها و طرز برخورد با مسلمانان با يكديگر اختلاف داشتند. ما اكنون چهارگروه اصلى آن‏ها را نام مى‏بريم و به طور فشرده درباره رهبر گروه و باورهاى اختصاصى آن‏ها صحبت مى‏كنيم.

1. ازارقه

اين گروه از خوارج كه از تندروترين و خشن‏ترين گروه‏هاى خوارج به شمار مى‏روند طرفداران و پيروان نافع بن ارزق هستند و به همين جهت به آن‏ها ازارقه (جمع ازرق) گفته مى‏شود.(27)

همان‏گونه كه قبلاً گفته‏ايم جمعى از سران خوارج در يك مقطع خاصى از تاريخ با عبداللّه‏ بن زبير متحد شدند و پس از اندك زمانى از او كناره‏گيرى كردند و به بصره رفتند كه از جمله آن‏ها نافع بن ازرق و عبداللّه‏ بن صفار و عبداللّه‏ بن اباض بودند. اينان در بصره با هم اختلاف پيدا كردند و هر كدام به راهى رفتند. نافع بن ازرق با جمعى از طرفداران خود از بصره به اهواز رفت و اهواز و بعضى از شهرهاى فارس و كرمان را تصرف كرد.

در اين جريان از امراى خوارج، عطية بن اسود و عبيداللّه‏ بن ماحوز و عمرو بن عبيد عنبرى و قطرى بن فجائه و عبدربه كبير و عبد ربه صغير همراه با سى هزار سپاهى با نافع بن ازرق بودند. شرح جنگ و گريزهاى آن‏ها را با لشكريان ابن زبير و بنى اميه و تاخت و تاز آن‏ها را در شهرهاى ايران پيشتر گفته‏ايم.

به گفته سمعانى نخستين كس كه در ميان خوارج اختلاف افكند نافع بن ازرق بود و آن هنگامى بود كه اظهار داشت كسانى از خوارج كه به سپاه او نپيوندند از قاعدين هستند و كافر مى‏شوند.(28)

ابن ازرق در عقيده خود درباره مخالفان چندان تندروى كرد كه حتى معتقد شد اطفال مخالفان را هم بايد كشت و براى اين عقيده خود به ظواهر آياتى از قرآن (مانند آيه 27 سوره نوح) استناد مى‏كرد. گفته شده است كه ابن ازرق اين عقيده را از همسر خود(29) و يا از بنده آزاد شده‏اى از بنى هاشم(30) و يا از شخصى به نام عبداللّه‏ بن وضين(31) اخذ كرد.

ازارقه مخالفان خود از مسلمانان را مشرك مى‏ناميدند و شهرهاى آن‏ها را بلاد شرك مى‏خواندند و اين در حالى بود كه اسلاف آن‏ها از مُحكّمه اولى، مسلمانان مخالفشان را كافر مى‏ناميدند نه مشرك.(32)

فرقه ازارقه معتقد بودند كه اطفال مشركان نيز در جهنم خواهند بود و نيز مى‏گفتند كه هر كس در دارالفكر اقامت كند كافر است و بايد از آنجا خارج شود.(33)

جالب اين اينكه نافع بن ازرق مجرّد هجرت كسى به سوى او و پيوستن به سپاهيانش را دليل بر ايمان آن شخص نمى‏دانست، بلكه او را امتحان مى‏كرد. به اين صورت كه يكى از اسيران را مى‏آورد، اگر مهاجر مذكور را مى‏كشت ابن ازرق قبول مى‏كرد، وگرنه خود مهاجر را به عنوان منافق مى‏كشت.(34)

از جمله بدعت‏هاى خوارج ازارقه در فقه اسلامى اين بود كه زناى محصنه را موجب مجازات سنگسار كردن نمى‏دانستند(35) و براى زن حائض قضاى نمازهايى را كه در حال حيض نخوانده بود واجب مى‏دانستند و كشتن يهود و نصارى را حرام ولى كشتن مسلمان مخالف خود را مباح مى‏انگاشتند.(36)

2. نجدات

نجدات يا نجديه فرقه‏اى از خوارج بودند كه از نجدة بن عامر حنفى تبعيت مى‏كردند. نجده با نافع بن ازرق و ديگر سران خوارج با ابن زبير همكارى داشتند و چون از او جدا شدند نجده به سوى يماهه رفت و در آنجا يارانى پيدا كرد. او هنوز نافع بن ازرق را دوست مى‏داشت و به همين جهت تصميم گرفت كه با ياران خود به اهواز برود و به نافع ملحق شود. اما از طرفى چند تن از همراهان نافع به سبب تندروى‏هايش از او جدا شدند و به سوى نجده آمدند و چون نجده ازبدعت‏هاى نافع آگاهى يافت ديگر به سوى او نرفت و در يمامه مستقر شد و با او به عنوان اميرالمؤمنين بيعت كردند و كسانى را كه به امامت نافع رأى داده بودند تكفير نمودند.(37)

نجده و گروه او حدود پنج سال در يمامه و بحرين و عمان حكومت داشتند و بارها با سپاه ابن زبير جنگيدند و آن‏ها را شكست دادند تا اينكه پيروان او ايرادهايى بر او گرفتند و به خاطر مسائلى او را بازخواست كردند و به ارتباط پنهانى با عبدالملك بن مروانش متهم ساختند و لذا او را از رهبرى خلع نمودند.(38) نجده را در سال 69 ياران خود او كشتند و گفته شده است كه اصحاب ابن زبير بر او دست يافتند.(39) پس از كشته شدن نجده پيروان او سه دسته شدند: جمعى به او و راهش وفادار ماندند و بعضى با ابوفديك و برخى با عطيه بيعت كردند.(40)

يكى از بارزترين عقايد خوارج نجدات اين است كه آن‏ها امامت را لازم نمى‏دانند و معتقدند كه مردم اصلاً به امام احتياج ندارند و فقط بايد در ميان خودشان عدل و انصاف را رعايت كنند و اگر نتوانستند به ناچار وجود امام لازم مى‏شود.(41)

البته به نظر ما تمام خوارج درباره امامت همين نظر را داشتند كه شرح آن را در بحث‏هاى گذشته كه ديدگاه خوارج درباره امامت را بررسى كرديم خوانديد.

يكى ديگر از عقايد گروه نجدات اين بود كه آن‏ها بر خلاف ازارقه، تخلف كنندگان از هجرت و جهاد با آن‏ها را كافر و مشرك نمى‏دانستند و همچنين كشتن اطفال را اجازه نمى‏دادند. نجدة بن عامر درباره اين مسائل نامه‏اى به نافع بن ازرق نوشت و با استناد به آيات قرآنى خواست كه او را قانع كند، اما نافع قانع نشد. نامه نجده به نافع در منابع تاريخى آمده است.(42)

3. صفريه

اينكه رهبر گروه صفريه از خوارج، چه كسى بوده است اختلاف شديدى در ميان مورخان وجود دارد. سمعانى و شهرستانى او را زياد بن اصفر، مقريزى او را نعمان بن صفر، و مبرد او را ابن صفار ناميده‏اند.(43)

ما در اينجا نظر آقاى نايف محمود را ترجيح مى‏دهيم كه رهبر اين گروه عبداللّه‏ بن صفار بود.(44) زيرا سران خوارج پس از انفضال از ابن زبير بنا به گفته مورخان چند تن بودند كه از جمله آن‏ها بايد به نافع ابن ازرق و نجدة بن عامر و عبداللّه‏ بن اباض و عبداللّه‏ بن صفار اشاره كرد و چنانكه قبلاً گفته‏ايم ميان اين‏ها اختلاف افتاد و هر كدام فرقه خاصى را به وجود آورده آوردند. بابراين مناسب مى‏نمايد كه عبداللّه‏ بن صفار نيز صفريه را به وجود آورده باشد، به خصوص اينكه در بعضى از منابع به اين موضوع تصريح شده است.(45)

در وجه تسميه اين گروه به «صفريه» گفته شده است كه به جهت زردى روى آن‏ها در اثر كثرت عبادت بود (صفر و اصفر به معناى زردى است). ولى به نظر ما اين، سخن سستى است، زيرا همه و يا اكثر گروه‏هاى خوارج اهل عبادت بودند و اختصاص به صفريه نداشت. بهتر اين است كه بگوييم نام اين گروه از نام پدر رهبر گروه اخذ شده است كه يا اصفر بوده و يا صفر و يا صفار، همان گونه كه نام ازارقه از نام پدر نافع بن ازرق گرفته شده است.

انگيزه انشعاب صفريه از خوارج ديگر اين بود كه نافع بن ازرق از اهواز نامه‏اى به خوارج بصره نوشت و آن‏ها را به سوى خود فراخواند. عبداللّه‏ بن اباض به خاطر تندروى‏هاى نافع بن ازرق با او مخالفت نمود. ابن صفار يعنى همان رهبر گروه صفريه پيش ابن اباض رفت و به او گفت: خداوند از تو بيزار است كه كوتاه آمدى و از ابن ازرق نيز بيزار است كه غلو كرده و خداوند از هر دو نفر شما بيزار است.(46) و بدين سان، ابن صفار روش جديدى اتخاذ نمود و جمعى را به دنبال خود كشيد و گروه صفريه پديد آمد.(47)

ابوالحسن ملطى در اينجا نيز سخنان بى‏ربطى آورده و گفته است كه صفريه اصحاب مهلب بن ابى صفره بودند.(48) در حالى كه مى‏دانيم مهلب قاتل خوارج بود و نه يكى از سران آن‏ها.

اعتقادات خاص صفريه كه آن‏ها را از ديگر گروه‏هاى خوارج متمايز مى‏سازد به طور پراكنده در كتاب‏هاى ملل و نحل آمده است.

ايجى مى‏گويد: اصفريه با ازارقه مخالفت كردند در تكفير بازماندگان از جهاد و در اسقاط رجم و در مورد اطفال كفار و در منع تقيه در سخن گفتن. آن‏ها معتقدند معصيتى كه موجب حد مى‏شود صاحب آن فقط با نام آن معصيت ناميده مى‏شود، اما معصيتى كه به خاطر اهميتى كه دارد حدى بر آن تعيين نشده است مانند ترك نماز و روزه، آن معصيت كفر است. و گفته‏اند كه زن مسلمان مى‏تواند در دار تقيه با كافر ازدواج كند.(49)

شهرستانى مى‏گويد: صفريه زياديه اصحاب زياد بن اصفر با ازارقه و نجدات و اباضيه در چند مورد اختلاف دارند. آن‏ها (يعنى صفريه) بازماندگان از جهاد را در صورتى كه از لحاظ اعتقاد با ايشان هم عقيده باشند تكفير نمى‏كنند و حدّ رجم را ساقط نمى‏دانند و به كشتن اطفال مشركان و تكفير آن‏ها و مخلّد شدن آن‏ها در جهنم حكم نمى‏دهند و مى‏گويند تقيه در قول جايز است نه در عمل. و گفته‏اند كه هر عملى كه حدّى بر آن تعيين شده مرتكب آن عمل فقط با آن گناه ناميده مى‏شود؛ مثلاً مرتك زنا يا سرقت يا قذف، زانى و سارق و قاذف ناميده مى‏شود. اما آن قسم از گناهان كبيره كه حدى بر آن تعيين نشده چون اهميت زيادى داشته، مانند ترك نماز و فرار از ميدان جهاد، صاحب چنين گناهانى كافر است.

شهرستانى اضافه مى‏كند صفريه معتقدند كه شرك دو نوع است: يكى اطاعت شيطان، ديگرى عبادت بت‏ها. و كفر نيز دو نوع است: يكى كفر نعمت، و ديگرى انكار ربوبيت. و برائت نيز دو نوع است: يكى برائت از مرتكبين گناهانى كه حد دارند كه مستحب است، و ديگر برائت واجب از منكرين خدا.(50)

البته گروه صفره نيز بعدها به گروه‏هاى متعددى منشعب شدند كه متعرّض آن‏ها نمى‏شويم.

4. اباضيه

اباضيه تنها گروه بازمانده از خوارج هستند كه هم‏اكنون نيز در بعضى از بلاد مغرب و عمان ـ به شرحى كه بيشتر گفته‏ايم ـ پيروانى دارند.

به گفته مورخان، مؤسس اباضيه عبداللّه‏ بن اباض تميمى بود كه نخست با نافع بن ازرق همراهى مى‏كرد و بعدها از او جدا شد.(51)

در منابع قديمى اباضى به عبداللّه‏ بن اباض به عنوان امام مذهب اهميت خاصى داده شده است و مثلاً نزوانى كه در اوايل قرن ششم مى‏زيسته در كتاب خود با سيره او استدلال مى‏كند و او را امام مسلمين مى‏داند.(52) اما نويسندگان جديد اباضى كه در ليبى و الجزاير زندگى مى‏كنند در كتاب‏هاى خود بهاى چندانى به ابن‏اباض نمى‏دهند و جابر بن زيد ازدى را كه در اواخر قرن اول هجرى در بصره ساكن بود امام اباضيه مى‏دانند(53) و اين در حالى است كه ابونعيم اصفهانى اين را كه جابر بن زيد از دعاة اباضيه و خوارج باشد به شدت نفى مى‏كند.(54)

به گفته شهرستانى، عبداللّه‏ بن اباض در ايام مروان بن محمد خروج كرد و سپاه مروان در محلى به نام تباله با وى جنگيد و عبداللّه‏ ابن يحيى اباضى همواره با او بود.(55)

ابن حوقل روايت شاذّى دارد كه نمى‏تواند مورد تأييد باشد و آن اينكه پس از جنگ نهروان، عبداللّه‏ بن وهب و عبداللّه‏ بن اباض به جبل نفوسه (پايگاه فكرى اباضى‏هاى مغرب) رفتند(56)، كه اين سخن با منابع تاريخى جور در نمى‏آيد.

به هر حال، گروه اباضيه از خوارج معتدل‏ترين گروه آن‏ها هستند. آن‏ها تندروى‏هاى معمول خوارج را ندارند: مسلمانان مخالف خود را كافر و مشرك نمى‏دانند و مى‏گويند كه آن‏ها فقط كافر نعمت هستند نه كافر دين.

درباره اباضيه و سير تاريخى آن در شهرهاى مغرب اسلامى و عمان و بعضى از معتقدات آن‏ها پيش از اين در فصل خوارج در بلاد مغرب و عمان بحث كرديم و ديگر آن مطالب را تكرار نمى‏كنيم و فقط بايد به اين مطلب اشاره كرد كه در آنجا ادعاى نويسندگان اباضى معاصر را كه مى‏گويند اباضيه از خوارج نيستند به تفصيل مورد بررسى قرار داديم و بطلان اين ادعا را با ادلّه روشن ثابت نموديم و اكنون در تأييد آن بحث‏ها اعتراف يكى از نويسندگان معاصر اباضى را در اينجا نقل مى‏كنيم. او مى‏گويد: «خوارج و اباضيه نخستين گروهى بودند كه خروج بر على بن ابى طالب [ عليه السّلام ] را پس از قبول تحكيم اعلام كردند و عبداللّه‏ بن وهب راسبى را امام خود قرار دادند و اين در شوال سال 37 هجرى بود».(57)

اساسا اباضى‏ها مى‏كوشند اسرار مذهب خود را پنهان نگاه دارند و از اينكه كتاب‏هاى آن به دست ديگران بيفتد ابا دارند. به گفته يكى از نويسندگان معاصر: مشايخ اباضيه كتاب‏هايى را كه متعلق به اسرار مذهب است و نزد آن‏هاست، مخفى نگه مى‏دارند و به بيگانگان اجازه نمى‏دهند كه آن‏ها را ببينند. فقط كتاب‏هايى را كه مشتمل بر كليات است نشان مى‏دهند.(58)

5. گروه‏هاى ديگر خوارج

فرقه‏هاى اصلى خوارج همان چهار گروهى بودند كه ياد كرديم، اما در كتاب‏هاى ملل و نحل و متون تاريخى از فرقه‏هاى بسيارى به نام خوارج نام برده شده است كه بيشتر از همين چهار فرقه منشعب شده‏اند و يا اساسا وجود خارجى نداشته‏اند.

طبق گفته اشعرى «اصل قول خوارج همان سخن ازارقه و اباضيه و صفريه و نجديه است و همه اصناف ديگر از صفريه منشعب شده‏اند....»(59)

اكنون ما به جهت اينكه خواننده محترم اگر در جايى به اسم فرقه هايى از خوارج برخورد نمود از آن‏ها بيگانه نباشد، تعدادى از آن فرقه‏ها را نام مى‏بريم: عجارده، بيهسيه، حفصيه، ميمونه، يزيديه، حارثيه، حمزيه، خلفيه، صلتيه، ثعالبه، اخنسيه، شيبانيه، فديكيه، مكرميه، ضحاكيه، شمراخيه، شبيبيه و... .

البته ما معتقديم كه اين فرقه‏سازى‏هاى نويسندگان كتاب‏هاى ملل و نحل معيار درستى ندارد و بسيارى از آن‏ها يا اساسا وجود خارجى نداشته و ساخته و پرداخته همين نويسندگان است و يا فرقه‏اى بوده كه رهبر و پيرو آن فقط يك نفر بوده و يا اينكه عالمى از يك مذهب سخنى گفته و چند نفر مريد او هم قبول كرده‏اند و با مرگ او همه چيز تمام شده است.

صاحبان ملل ونحل فقط درباره خوارج دست به اين فرقه سازى نزده‏اند، بلكه اين بلا را بر سر همه مذاهب مهم اسلامى آورده‏اند تا عدد هفتاد و سه را تكميل كنند. بحث در اين باره فرصت ديگرى را طلب مى‏كند.

پى‏نوشتها:‌


1. ابن منظور: لسان العرب، ج12، ص142.
2. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص191؛ ابن المرتضى: المنية و الامل، ص104.
3. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص115؛ فخررازى: اعتقادات فرق المسلمين، ص49؛ قلقشندى: صبح الأعشى، ج13، ص224.
4. شهرستانى: همان، ص114.
5. ابن كثير: البداية و النهاية، ج7، ص180.
6. دكتر نايف محمد: الخوارج فى العصر الاموى، ص193.
7. نساء، 100.
8. رجب محمد عبدالحليم: الاباضية فى مصر و المغرب و...، ص13.
9. ياقوت حموى: معجم البلدان، ج2، ص245.
10. منصور على ناصف: التاج الجامع للاصول، ج1، ص120. گويا خوارج معتقد بودند كه زن حائض نمازهايى را كه در ايام حيض نخوانده است بايد قضا كند و اين درست بر خلاف عقيده همه فقهاى اسلام از شيعه و سنّى است (رجوع شودبه جواهر الكلام، ج3، ص251 و الفقه على المذاهب الأربعه، ج1، ص133).
11. بقره / 207.
12. مبرد: الكامل، ج2، ص891.
13. ابن سيده: المخصص، ج13، ص122.
14. ابن منظور: لسان العرب، ج14، ص429. نظير آن را بنگريد در زبيدى: تاج العروس، ج10، ص196.
15. ابن اثير: النهاية، ج4، ص320.
16. علامه مجلسى: بحارالأنوار، ج33، ص326. (چاپ قديم، ج8، ص610)
17. ابوالحسن ملطى: التنبيه و الرد، ص51.
18. يحيى معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، ج1، ص27.
19. الانتصار، ص68.
20. التنبيه و الرد، ص178.
21. الملل و النحل، ج1، ص115-138.
22. المواقف، ص424.
23. مقالات الاسلاميين، ج1، ص157 به بعد.
24. اعتقادات فرق المسلمين، ص49 به بعد.
25. الفرق بين الفرق، ص24؛ التبصير فى الدين، ص46.
26. المنية و الامل، ص22.
27. همه مورخان و نويسندگان ملل و نحل متفق‏اند كه رئيس ازارقه بن ازرق بوده جز ابوالحسين ملطى كه گفته است رئيس آن عبداللّه‏ بن ازرق است (التنبيه و الرد، ص51) و چون ملطى دقت لازم را در بيان نام‏هاى اشخاص و عقايد آن‏ها به خصوص درباره خوارج ندارد، سخن او قابل اعتنا نيست.
28. سمعانى: الانساب، ج1، ص122.
29. ابوالفرج اصفهانى: الاغانى، ج6، ص134.
30. مبرد: الكامل، ج3، ص1031.
31. سمعانى: الانساب، ج1، ص122؛ اسفرائينى: التبصير فى الدين، ص50.
32. بغدادى: الفرق بين الفرق، ص72.
33. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص162.
34. بغدادى: همان ص73.
35. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص121.
36. ابن حزم: الفصل فى الملل، ج4، ص189.
37. بغدادى: همان، ص77؛ مقريزى: الخطط، ص178.
38. زركلى: الاعلام، ج8، ص10.
39. ابن عماد حنبلى: شذرات الذهب، ج1، ص298.
40. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص176.
41- شهرستانى، المال و النحل، ج1، ص 124.
42. مبرد: الكامل، ج3، ص1034 به بعد.
43. سمعانى: الانساب، ج3، ص548؛ شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص137؛ مقريزى: الخطط، ص178؛ مبرد: الكامل، ج3، ص1020.
44. الخوارج فى العصر الاموى، ص234.
45. زركلى: الاعلام، ج4، ص93.
46. مبرد: الكامل، ج3، ص1020.
47. تاريخ طبرى: ج3، ص399.
48. ملطى: التنبيه و الرد، ص52.
49. ايجى: المواقف، ص424؛ قلقشندى: صبح الاعشى، ج13، ص225.
50. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص137.
51. تاريخ طبرى، ج3، ص399؛ بغدادى: الفرق بين الفرق، ص 103؛ اسفرائينى: التبصير فى الدين، ص56.
52. احمد بن عبداللّه‏ نزوانى: الاهتداء، چاپ سلطنت عمان، ص237.
53. على يحيى معمر: الاباضية فى موكب التاريخ، ج1، ص63.
54. ابونعيم: حلية الاولياء، ج3، ص89.
55. شهرستانى: الملل و النحل، ج1، ص134.
56. ابن حوقل: المسالك و الممالك، ص74.
57. دكتر سيده اسماعيل كاشف: مقدمة الاهتداء، چاپ سلطنت عمان، ص6.
58. دكتر محمود اسماعيل: الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص16.
59. اشعرى: مقالات الاسلاميين، ج1، ص169. همين سخن را مسعودى نيز گفته است، ولى مادّه انشعاب فرق ديگر خوارج را تنها صفريه نمى‏داند (التنبيه و الأشراف، ص199).