خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۱ -


بسم الله الرحمن الرحيم

مقدمه

شمشير جهاد با مشركان را بر فرق توحيد ناب فرود آوردند و تكبير گويان به جنگ «اللّه‏ اكبر» رفتند و به نام جهاد و تقوا و اسلام‏خواهى و دين‏باورى، مسلمانان و حتى كودكانشان را به تيغ كشيدند و به نام عدالت‏خواهى و حق جويى، حق و عدل را سر بريدند و... على را كشتند. اينان خوارج هستند: گروه نادان و بى‏شعورى كه با تعصب‏هاى احمقانه خود بزرگترين ضربت را بر پيكر اسلام زدند، آن هم با اين باور كه تنها مسلمانان واقعى آن‏ها هستند و اسلام در گرو هوس‏هايشان قرار دارد.

خوارج از آغاز پيدايش تا قرن‏هاى متمادى در بطن جامعه اسلامى به كشتار مسلمانان پرداختند و اگر چه پس از شهادت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام بيشتر با حكومت‏هاى جور جنگيدند، اما به عنوان يك انحراف شديد فكرى و يك جريان ضدّ ارزشى خطرناك با كج انديشى‏هاى مقدس مآبانه خود آفت جامعه مسلمين بودند. هم اينك نيز گروه خوارج و پيروان انديشه آنان در گوشه و كنار بلاد اسلامى كم نيستند.

انشعاب خوارج از سپاه اميرالمؤمنين و پيدايش گروه پرخاشگرى در جامعه اسلامى كه در ستيز با حكومت رسمى و اكثر مسلمانان سنگ تمام گذاشتند و خود را ملتزم به ظواهر نصوص دينى قلمداد كردند، مسأله‏اى نيست كه بتوان از كنار آن بى‏اهميّت گذشت، به خصوص اينكه فكر خارجى‏گرى در تاريخ اسلام ماندگار شد و در طول قرون همواره كسانى پيدا شدند كه اين خط فكرى و اين مكتب ستيز و پرخاش را دنبال كردند.

پيدايش خوارج و ايستادگى آن‏ها در مقابل كارگزاران رسمى اسلام، آن هم پس از گذشت حدود ربع قرن از رحلت بنيان‏گذار اسلام، در مذاق نويسندگان غربى طعم خاص خود را دارد. آن‏ها براى زير سؤال بردن اسلام شناخته شده‏اى كه اكثريت قاطع مسلمانان از آن طرفدارى مى‏كنند از خوارج قهرمانانى ساخته‏اند كه نه تنها صلابت و شجاعت آن‏ها در ميدان‏هاى جنگ قابل تقدير است، بلكه انديشه‏ها و آرمان‏ها و مكتب فكرى آن‏ها نيز هم.

ولهاوزن در كتابى كه درباره خوارج نوشته است، در جاى جاى نوشتار خود از خوارج تمجيد كرده و تقواى اسلامى و غيرت دينى آن‏ها را ستوده و آن‏ها را قابل مقايسه با Zeloten ـ گروه متعصب يهود كه در اورشليم عليه فريسين قيام كردند ـ مى‏داند(1) و در جايى عبداللّه‏ بن وهب راسبى اولين فرمانده خوارج را هم شأن با يعقوب قديس يكى از حواريون حضرت مسيح كه شهيد شد مى‏انگارد.(2)

جمعى از نويسندگان روسى در كتابى كه به نام تاريخ ايران به فارسى منتشر شده است، براى توجيه خوارج، سخنان و افكار به اصطلاح مترقيانه‏اى به خوارج نسبت داده‏اند كه خود خوارج از آن بيگانه‏اند و چنين سخنانى را نگفته‏اند. اين نويسندگان مى‏گويند:

«به گفته خوارج، دولت اسلامى يعنى خلافت، بايد طورى سازمان يابد كه جمله مسلمانان با حقوق مساوى يك جامعه دينى را تشكيل دهند و در ميان اعضاى اين جامعه تفاوت شديد از لحاظ تقسيم آن به غنى و فقير وجود نداشته باشد... زمين بايد ملك جامعه اسلامى باشد».(3)

همچنين گلدزيهر مستشرق معروف، ضمن تعريف از افكار دموكراتيك خوارج و آزادانديشى آن ها از اينكه بعضى از نويسندگان اروپايى به خوارج لقب «پاكان اسلام» داده‏اند خوشش مى‏آيد.(4)

چنين داورى‏هايى درباره خوارج سوءِظن شديد ما را نسبت به اين نويسندگان برمى انگيزد و ما را در اصالت تحقيقات آنان دچار ترديد مى‏سازد.

كتابى كه پيش رو داريد، با تكيه بر منابع فراوان تاريخى و حديثى و كلامى و ادبى و با استفاده از منابع موجود خوارج، به تحليل تاريخ خوارج و چگونگى پيدايش و نشو و نما و انتشار آن‏ها در بلاد اسلامى مى‏نشيند و همچنين به بررسى عقايد و انديشه‏ها و بيان فرقه‏هاى گوناگون و معرفى شخصيت‏هاى نظامى و سياسى و فكرى و ادبى آنان مى‏پردازد. در فصل آخر كتاب نيز خطبه‏ها و سخنان اميرالمؤمنين عليه‏السلام درباره خوارج كه در نهج‏البلاغه آمده، به عنوان منبعى مطمئن و بى‏نظير در جهت شناخت خوارج، با تبويب خاصى، آورده شده است.

در واقع، خطبه‏ها و سخنان امام در اين زمينه رنجنامه‏هاى اوست كه بر زبانش جارى شده تا به جهانيان اعلام كند كه چگونه آن روح بزرگ در قفس تنگ‏نظرى‏ها و كج انديشى‏هاى مشتى مقدس مآب بى‏شعور محصور شده بود و از دوست و دشمن چه بر سرش آمد... مظلوم بزرگ تاريخ.

يعقوب جعفرى ـ قم

30/7/1370

1. آغاز پيدايش خوارج

ريشه‏يابى پرخاشگرى خوارج

مورخان به طور كلى پيدايش گروه خوارج را از جنگ صفين و داستان حكميت مى‏دانند و از آن فراتر نمى‏روند و همچنين معتقدند كه حركت آن‏ها صددرصد انگيزه دينى داشته و از تقواى زياد و اعتقاد محكم به مبانى اسلامى نشأت گرفته است اگر چه در تشخيص خود دچار خطا و اشتباه شده‏اند. حتى بعضى از نويسندگان آن‏ها را به خاطر تقوا و دين باورى و شجاعتشان مورد ستايش قرار داده‏اند. ولهاوزن مى‏گويد: خوارج همان گونه كه از نامشان پيداست يك حزب انقلابى روشنى بودند. آرى، آنان انقلابيونى بودند كه التزام به تقوا داشتند، و خوارج نه از تعصبات عربى، بلكه از حقيقت اسلام منشأ گرفته‏اند و به مسائل با تقواى اسلامى مى‏نگريستند.(5)

ولهاوزن در جاى جاى كتاب خود خوارج را ستوده و شيعه را كوبيده است، همچنانكه مانند «لامنس»، يكى ديگر از مستشرقان، از بنى اميه نيز طرفدارى كرده و آنان را مورد تمجيد قرار داده است.

در حالى كه با بررسى مجموعه اسناد و مدارك و تحقيق در سوابق سران حزب خوارج و وابستگى‏هاى قبيله‏اى آنان و ريشه يابى انديشه‏ها و گفته‏هايشان به ويژه در جريان حكميت، حقيقت امر روشن مى‏شود و ماهيت واقعى رهبران خوارج از پشت پرده تزوير و تقدّس رخ مى‏نمايد.

شك نيست كه توده‏هاى انبوه خوارج ساده لوحان احمقى بودند كه با انگيزه دفاع از اسلام و اجراى حكم خدا قدم در اين راه نهادند و به تعبير اميرالمؤمنين على عليه‏السلام : آن‏ها حق را مى‏جستند اما در راه خطا قدم برمى‏داشتند.(6)

ولى آيا سران خوارج و گردانندگان اين حركت نيز همين گونه مى‏انديشيدند؟ آيا باور كردنى است كه يك حزب متشكّل و سازمان يافته و يك جريان تند و افراطى، بى هيچ سابقه‏اى و به يكباره در عرض چند ساعت متولد شود و تشكّل يابد؟ آيا باور كردنى است كه در جنگ صفين گروهى با اصرار تمام از على عليه‏السلام بخواهند كه دست از جنگ بردارد و حمكميت را بپذيرد و حتى او را با تهديد به قتل به اين كار وادار سازند، اما پس از قبول حكميت از جانب على عليه‏السلام بلافاصله تغيير موضع بدهند و قبول حكميت را كفر بدانند و از على عليه‏السلام بخواهند كه از اين كار كفرآميز توبه كند وگرنه با او مثل يك كافر رفتار خواهند كرد، و بالاخره او را بكشند؟

ما تصور مى‏كنيم كه يك محقق نبايد از كنار اين واقعه تاريخى به سادگى بگذرد، بلكه بايد زمينه‏هاى فكرى آن را ريشه يابى كند و عامل مهم تعصبات قبيله‏اى را كه حتى پس از اسلام نيز در ميان عرب‏ها حاكميت داشت از نظر دور ندارد.

بسيارى از رهبران خوارج و كسانى كه در ميان ساده‏لوحان از سپاه على عليه‏السلام در جنگ صفين پس از پذيرش حكميت بذر شورش باشيدند، از قبيله بنى تميم و بنى ربيعه (كه تيرهاى از بنى تميم است) بودند. كسانى مانند شبث بن ربعى و حرقوص ابن زهير (ذوالثديه) و مسعر بن فدكى و عروة بن اديه و مرداس بن اديه، كه در نظر خوارج بعدى از سلف صالح هستند، همه از قبيله بنى تميم بودند. البته از قبايل ديگر نيز كم و بيش شركت داشتند اما بيشتر رهبران خوارج از اين قبيله بودند و از قريش هيچ كس در ميان خوارج نبود.

بنى تميم در زمان جاهليّت با قبيله مضر و بخصوص تيره قريش دشمنى و جنگ داشتند و حتى پس از اسلام نيز، كه به ظاهر مسلمان شده بودند، گاه و بيگاه دشمنى ديرينه خود با قريش را آشكار مى‏كردند و از اينكه پيامبر از قريش است ناراحت بودند و حسد مى‏ورزيدند.

در اين‏باره به دو سند تاريخى زير توجه فرماييد:

1. جمعى از قبيله بنى تميم وارد مسجد پيامبر شدند و بى‏آنكه ادب و احترام پيامبر را رعايت كنند از پشت حجره‏ها ندا در دادند كه «اخرج الينا يا محمّد جئناك لنفاخرك» (اى محمّد! بيرون آى كه آمده‏ايم با تو مفاخره كنيم) يعنى امتيازات و مفاخر و برترى‏هاى قبيله خود را بر تو ثابت كنيم. آنگاه به مال و ثروت و كثرت جمعيت و جيزهايى از اين قبيل فخر فروشى كردند و اين آيه شريفه درباره آن‏ها نازل شد:

اِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ.(7)

كسانى كه تو را از پشت حجره‏ها ندا مى‏دهند بسيارى از آن‏ها نمى‏فهمند.(8)

2. در يكى از جنگ‏ها هنگامى كه پيامبر خدا غنايم جنگى را تقسيم مى‏كرد مردى از بنى تميم به نام ذوالخويصره، كه همان حرقوص بن زهير بود، سر رسيد و گفت: يا محمّد! عدالت را رعايت كن! پيامبر فرمود: واى‏بر تو! اگر من عدالت را رعايت نكنم پس چه كسى اين كار را خواهد كرد؟ بعضى از اصحاب خواستند او را بكشند، پيامبر فرمود: رهايش كنيد، همانا براى او يارانى خواهد بود كه نماز شما در مقابل نماز آن‏ها و روزه شما در مقابل روزه آن‏ها كوچك شمرده مى‏شود، و آن‏ها قرآن را تلاوت مى‏كنند اما از گلوهايشان تجاوز نمى‏كند، آن‏ها از دين خارج مى‏شوند همان‏گونه كه تير از كمان رها مى‏شود. سپس افزود: آن‏ها بر مسلمانان خروج مى‏كنند. نشانه آن‏ها اين است كه در ميانشان مرد سياه رنگى است كه يكى از پستان‏هاى او مانند پستان زن است.(9)

مفسران مى‏گويند(10) درباره همين جريان اعتراض حرقوص بن زهير به پيامبر بود كه اين آيه شريفه نازل شد:

وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِى الصَّدَقاتِ‏فَاِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ اِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهآ اِذا هُمْ يَسْخَطُونَ.(11)

و از منافقان كسانى هستند كه در امر صدقات تو را طعنه مى‏زنند؛ اگر به آن‏ها داده شود خرسند مى‏شوند و اگر داده نشود پس آنان خشمگين مى‏شوند.

جالب است كه در اين سند تاريخى كه اكثر مورخان و محدثان و مفسران آن را نقل كرده‏اند منافقى كه به پيامبر اعتراض مى‏كند و قرآن او را از جمله منافقان مى‏شمارد كسى است كه ذوالخويصره نام دارد و او همان حرقوص بن زهير است كه از رهبران خوارج بود و در جنگ صفين، پس از جريان حكميت، شديدا به على عليه‏السلام اعتراض نمود و جمعى را به دنبال خود كشيد و سرانجام در جنگ نهروان كشته شد، و او همان ذوالثديه بود كه على عليه‏السلام جنازه او را جستجو كرد تا اينكه آن را يافت و ازاينكه وعده پيامبر تحقق يافته است خدا را شكر نمود (تفصيل داستان بعدا خواهد آمد).

اين سند بسيار با ارزش است و سابقه تاريخى و زمينه فكرى يكى از رهبران خوارج را به خوبى نشان مى‏دهد. اما ولهاوزن كه همواره از خوارج دفاع مى‏كند مى‏گويد: «طبيعى است كه اين قصه افسانه‏اى بيش نيست»(12) و در پانوشت همان صفحه، مى‏گويد: «اين شخص مجهول است».

چگونه است كه آقاى ولهاوزن مطلبى را كه به مذاق او خوشايند نيست افسانه مى‏داند، در حالى كه اين مطلب در اكثر كتاب‏هاى تاريخى و حديثى و حتى در صحيح مسلم و صحيح بخارى هم آمده و اين كتاب‏ها همان هايى است كه ولهاوزن تمام نظريات خود را بر اساس آن‏ها ابراز داشته است؟

ديگر اينكه آقاى دكتر نايف محمود اظهار مى‏دارد كه ذوالخويصره كه آيه در حق او نازل شده غير از حرقوص بن زهير است و آن‏ها دو نفرند.(13)

در حالى كه در بيشتر منابع تصريح شده كه ذوالخويصره و ذوالثديه لقب حرقوص بن زهير بوده است(14) و ابن جوزى پس از نقل اين خبر گفته كه اين تميمى اولين خارجى در اسلام است.(15)

يكى ديگر از سران و رهبران خوارج اشعث بن قيس است. اين شخص عامل عثمان در آذربايجان بود و پس از قتل عثمان، على عليه‏السلام نامه‏اى به او نوشت و از وى خواست كه اموال موجود را باز پس دهد. وقتى نامه به دست او رسيد سخت وحشت كرد و به دوستان خود گفت تصميم دارم كه اموال آذربايجان را بردارم و به معاويه ملحق شوم. قوم او گفتند مرگ از اين كار بهتر است. آيا قوم خود و شهر و ديار خود را رها مى‏كنى و به اهل شام مى‏پيوندى؟ اشعث شرمنده شد و از اينكه به معاويه ملحق شود ترسيد و به ناچار به سوى على آمد.(16)

اين سند تاريخى ضعف ايمان و پول پرستى او را نشان مى‏دهد و اين حقيقت را روشن مى‏سازد كه او در سپاه على چگونه و با چه روحيه‏اى شركت كرده بود.

دنيا پرستى اين گروه به ظاهر مقدس در سخنان مالك اشتر سردار رشيد على عليه‏السلام نيز منعكس است. مالك در مقام مناظره با آن‏ها، هنگامى كه على عليه‏السلام را به قبول حكميت و متوقف كردن جنگ مجبور كردند، گفت:

يا اصحاب الجباه السود كنا نظن صلاتكم هذه زهادة فى الدنيا و شوقا الى اللّه‏ فلا ارى فراركم من الموت الاّ الى الدنيا.(17)

اى صاحبان پيشانى‏هاى پينه‏بسته و سياه! چنين مى‏پنداشتيم كه اين نماز شما نشانه زهد و بى اعتنايى به دنيا و شوق به خداست. اكنون نمى‏بينيم فرار شما از مرگ را مگر به خاطر دنيا.

حال به سند ديگرى در مورد تعصب‏هاى جاهلى اشعث بن قيس توجه كنيد تا روشن گردد كه سران خوارج چگونه گرفتار تعصب‏هاى قبيله‏اى بودند.

پس از آنكه در جنگ صفين على عليه‏السلام را مجبور به قبول حكميت كردند آن حضرت، عبداللّه‏ بن عباس را به عنوان حكَم تعيين كرد، اما اشعث بن قيس كه خود اهل يمن بود گفت: نه به خدا قسم نمى‏گذاريم كه در اين امر دو نفر از قبيله مضر حكَم باشند؛ عمروعاص كه از طرف معاويه تعيين شده از قبيله مضر است و ما بايد مردى از يمن انتخاب كنيم. آنگاه اضافه كرد: اينكه دو حَكَم به ضرر ما حكم كنند، در حالى كه يكى از آن دو يمنى باشد، براى ما بهتر است از اينكه به نفع ما حكم كنند در حالى كه هر دو از قبيله مضر هستند.(18)

ملاحظه كنيد كه شدّت و حدّت تعصبات نژادى چگونه در سخن اين مرد خارجى موج مى‏زند؛ مردى كه اكنون خود گرداننده معركه تحكيم است و در تعيين حَكَم اظهار نظر مى‏كند ولى ساعتى بعد قبول حكميت را كفر مى‏داند و بقيه قضايا...

بنابراين، انتخاب ابوموسى اشعرى به حكميت و تحميل آن به حضرت على عليه‏السلام از تعصب‏هاى نژادى منشأ مى‏گرفت و لذا بن عباس به ابو موسى گفت: اى ابوموسى! اين مردم تو را حكميت انتخاب كردند اما نه به خاطر فضيلتى كه در توست زيرا مانند تو در ميان مهاجر و انصار بسيارند، بلكه آن‏ها نخواستند جز اينكه يك يمنى را برگزينند.(19)

خوارج نخستين همه از قبيله ربيعه بودند و اين قبيله پيش از اسلام با قبيله مضر، كه قريش از شاخه‏هاى آن است، دشمنى داشتند و به قول دكتر نجّار: شايد علت اينكه خوارج، قرشى بودن را در امام شرط نمى‏دانند همين باشد.(20)

تعصب‏هاى قبيله‏اى و نژادى خوارج به‏خصوص دشمنى آنان با قريش بعدها هم ادامه يافت كه در تاريخ آن‏ها منعكس است و ما چند نمونه آن را ذكر مى‏كنيم:

ـ هنگامى كه ابوحمزه خارجى در سال 130 به مدينه حمله كرد و مردم مدينه را شكست داد ـ كه در تاريخ به نام «واقعه قديد» معروف است ـ اسيران را مى‏آوردند، هر كس از قريش بود مى‏كشتند و هر كس از انصار بود رها مى‏كردند.(21)

ـ وقتى ضحاك بن قيس شيبانى خارجى زمان كوتاهى در عراق حكومت يافت عبداللّه‏ بن عمر و سليمان بن هشام به ناچار با او بيعت كردند. شبيل بن عزره شاعر خارجى با مباهات گفت:

الم‏تر ان اللّه‏ اظهر دينه و صلّت قريش خلف بكر بن وائل(22)

آيا نديدى كه چگونه خداوند دين خود را پيروز كرد و قريش پشت سر بكر بن وائل نماز خواند؟

از اين نمونه‏ها بسيار است كه در فصول آينده خواهد آمد و همه اين‏ها بيانگر روح متعصب آن‏هاست كه على رغم تظاهرشان به اسلام و زهد و تقوا، تعصب قبيله‏اى در كارهاى آن‏ها آشكار بود و لذا با وجود اينكه خوارج شعار مساوات مى‏دادند و خلافت اسلامى را مخصوص قريش و حتى عرب نمى‏دانستند، و در عين حال، مسلمانان غير عرب كه به موالى مشهور بودند كمتر دور خوارج را گرفتند، زيرا در پشت اين شعارهاى فريبنده تعصبات قومى آن‏ها را مى‏ديدند. ابن ابى الحديد نقل مى‏كند كه يك نفر از موالى دختر يكى از خوارج را خواستگارى كرده بود، دوستان آن خارجى كه از جريان مطلع شده بودند به او گفتند ما را رسوا كردى.(23)

اين است كه احمد امين مى‏گويد: تعداد موالى در ميان خوارج اندك بود؛ زيرا آن‏ها نسبت به نژاد خود متعصب بودند و موالى را تحقير مى‏كردند.(24)

داستان تحكيم و پيامدهاى آن

با توجه به زمينه‏هاى سياسى و عصبيت‏هاى قومى و نژادى، كه نمونه‏هايى از آن را نقل كرديم، كسانى كه كينه و حسد اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه‏السلام را در دل داشتند ولى به ناچار در سپاه آن حضرت قرار گرفته بودند، و به ظاهر از جمله اصحاب على عليه‏السلام به حساب مى‏آمدند، همواره در پى فرصتى بودند كه به آن حضرت ضربه بزنند و آنچه را كه مدت‏ها پنهان مى‏كردند، آشكار سازند.

چنين فرصتى در جنگ صفين به دست آمد، در مسأله تحكيم.

جريان جنگ صفين و شرح جزئيات آن در كتاب‏هاى تاريخى به تفصيل آمده است و ما نيازى به تكرار آن نداريم. چيزى كه ما در صدد آن هستيم ارزيابى مسأله حكميت است كه خط پايان جنگ صفين و نقطه آغاز پيدايش گروه خوارج بود كه تنش‏هاى تندى را در جامعه اسلامى پديد آورد و موجب دردسرهاى بزرگى براى على عليه‏السلام گرديد و منجر به شهادت آن حضرت شد.

در جنگ صفين، سپاه على عليه‏السلام كه طعم شيرين پيروزى را در جنگ جمل چشيده بود، در مقابل سپاه معاويه قرار گرفت و پس از آنكه جنگ شروع شد سپاه على عليه‏السلام اين بار هم در آستانه پيروزى نهايى قرار گرفت و چيزى نمانده بود كه سپاه شام به طور كلى شكست بخورد و بساط معاويه برچيده شود كه حيله گرى‏هاى معاويه و دستيارانش از يك سو و توطئه‏ها و فعاليت‏هاى خيانتكاران در داخل سپاه على عليه‏السلام از سوى ديگر، سرنوشت جنگ را عوض كرد و معاويه را از شكست حتمى نجات داد.

حيله اين بود كه به تدبير عمر و عاص، سپاه شام قرآن‏ها را به نيزه زدند و خطاب به سپاه على عليه‏السلام گفتند: دست از جنگ برداريد، و ميان ما و شما قرآن حاكم باشد(25)

على عليه‏السلام كه معاويه و يارانش را خوب مى‏شناخت فرياد زد كه اين يك حيله است، آن‏ها اهل قرآن نيستند. و دستور داد كه جنگ ادامه يابد، اما منافقان در سپاه على عليه‏السلام و آن‏ها كه در انتظار فرصتى بودند، رو در روى آن حضرت قرار گرفتند و خواستار پايان جنگ و قبول حاكميت قرآن شدند. در رأس اين گروه، اشعث بن قيس قرار داشت.

درباره سوابق اشعث قبلاً مطالبى را آورديم. اكنون اضافه مى‏كنيم كه به گفته يعقوبى، اشعث با معاويه ارتباط مخفيانه داشته و معاويه قبل از جريان قرآن به نيزه كردن، اشعث را به خود جلب كرده بود.(26) چيزى كه اين نظريه را تقويت مى‏كند، اين است كه اشعث شب قبل از قرآن به نيزه كردن، / كه به «ليلة الهرير» معروف است، در ميان سپاه على عليه‏السلام سخنرانى كرده و آن‏ها را از جنگ بر حذر داشته بود.(27)

ضمنا توجه كنيم كه تركيب سپاه على عليه‏السلام بيشتر از قريش و مهاجر و انصار و مسلمانان بصره و كوفه بود و جمعى هم از يمن بودند؛ ولى سپاه معاويه بيشتر از يمنى‏ها تشكيل شده بود و اشعث بن قيس هم يمنى بود.

علاوه بر اشعث، كسان ديگرى مانند مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و مانند آن‏ها كه بعدها از سران خوارج شدند، با اصرار تمام از على عليه‏السلام خواستند كه جنگ را متوقف كند و مالك اشتر را كه سخت درگير جنگ بود، پيش خود فرا بخواند. حتى آن حضرت را تهديد كردند كه اگر از توقف جنگ و قبول حكميت امتناع ورزد او را خواهند كشت، همان گونه كه عثمان را كشتند و يا او را تحويل معاويه خواهند داد.(28)

و بدين گونه على عليه‏السلام مجبور شد پيشنهاد معاويه را در مورد صلح و تعيين نماينده‏اى براى مذاكره بپذيرد. پس از پذيرش حكميت از جانب على عليه‏السلام ، معاويه عمر و عاص را كه مردى حيله‏گر و شياد بود، به عنوان حَكَم و نماينده تعيين كرد و على عليه‏السلام مالك اشتر و عبداللّه‏ بن عباس را پيشنهاد كرد؛ ولى اينجا نيز دشمنان آن حضرت كه در سپاه او جاى گرفته بودند دشمنى خود را آشكار ساختند و اميرالمؤمنين عليه‏السلام را مجبور كردند كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كند.

ابوموسى اشعرى كه مردى احمق و بى عرضه بود از جمله قاريان قرآن به حساب مى‏آمد و گفته شده است كه او صداى خوبى داشت و به مردم قرآن تعليم مى‏داد(29) و صداى قرآن او از سنج و بربط و نى زيباتر بود(30) و به همين جهت در ميان قرّاء (كه طبقه خاصى در جامعه اسلامى بودند و در سپاه على عليه‏السلام جمعيت قابل اعتنايى را تشكيل مى‏دادند) به زهد و تقوا معروفيت داشت و وجيه الملّه بود.

ابو موسى دشمن على عليه‏السلام بود، به طورى كه در جنگ جمل مردم را از جهاد در ركاب آن حضرت باز مى‏داشت(31) و در جنگ صفين نيز از على عليه‏السلام گريخته و در موضعى از شام مقيم شده بود. به همين جهت، هنگامى كه او را به عنوان نماينده و حَكَم از سوى اميرالمؤمنين عليه‏السلام پيشنهاد كردند آن حضرت فرمود كه او مورد رضايت من نيست؛ او از من جدا شده و مردم را بر ضدّ من شورانيده و سپس فرار كرده است.(32)

به هر حال، منافقان از اصحاب على عليه‏السلام كه مى‏خواستند ضربه ديگرى را بر او وارد سازند، قرّاء ساده لوح را تحريك كردند و آن‏ها همگى از آن حضرت خواستند كه ابوموسى را به عنوان داور و حَكَم انتخاب كند و بدين گونه دست و بال على عليه‏السلام را بستند و او را به اين امر مجبور كردند. به قول ابن عبدربه: «كسانى كه عداوت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام را در دل خود پنهان كرده بودند براى خود ظاهرى از تقوا ساختند و خود را به عنوان اصحاب رسول خدا قلمداد كردند تا در مواقع سرنوشت ساز على عليه‏السلام را به زحمت اندازند».(33)

اتنخاب موسى درست در همين جهت بود، به اضافه اينكه تعصبات قبيله‏اى، بعضى از سران خوارج را اشباع مى‏كرد. همان‏گونه كه پيش از اين نقل كرديم ابوموسى اهل يمن بود و اشعث بن قيس نيز يمنى بود و انتخاب عبداللّه‏ بن عباس را از اين جهت رد كرد كه او از قبيله مضر بود و عمروعاص هم مضرى بود و گفت كه ما حاضر نيستيم هر دو داور مضرى باشند؛ ما يك نفر يمنى را انتخاب مى‏كنيم اگرچه به ضرر ما حكم كند. ابن عباس نيز گفته بود كه ابوموسى را از اين جهت پيشنهاد كردند كه او يمنى بود.

سرانجام، سند صلح وحكميت نوشته شد و على عليه‏السلام بر خلاف ميل خود و براى حفظ مصالح اسلام آن را امضا كرد.(34)

وقتى اين قرارداد در مقابل صفوف لشكر خوانده شد، از گوشه و كنار صداى اعتراض و شورش برخاست. شورشيان مى‏گفتند در دين خدا نبايد كسى را داور قرار داد؛ مى‏گفتند قبول حكميت كفر است. كم كم موج اعتراض بالا گرفت و به خصوص طبقه قرّاء از سپاه على عليه‏السلام فرياد «لا حكم الاّ للّه‏» سر دادند و عجيب اينكه جمعى از كسانى كه قبول حكميت را به على عليه‏السلام تحميل كردند و به او گفتند كه چرا دعوت به قرآن را نمى‏پذيرد، و تا جايى پيش رفتند كه آن حضرت را تهديد به قتل كردند، آن‏ها نيز به شورشيان پيوستند و قبول حكميت را مساوى با كفر قلمداد كردند و گفتند كه قبول حكميت گناه كبيره است؛ ما از آن توبه كرديم، على هم بايد توبه كند.(35)

طبيعى بود كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام نمى‏توانست پس از امضاى وثيقه و سند حكميت، زير بار آن نرود. به علاوه، او خود را گناهكار نمى‏دانست كه توبه كند و لذا سخن شورشيان را نپذيرفت و آن‏ها نيز در مقابل آن حضرت قد علم كردند و بدين سان نطفه حزب خوارج بسته شد.

در اينجا بايد ديد كه چگونه جمعيتى نخست مطلبى را با اصرار زياد پيشنهاد مى‏كنند و آن را تنها حكم خدا مى‏دانند، به طورى‏كه اگر كسى ـ ولو شخص خليفه ـ آن نپذيرد بايد او را كشت، و آنگاه در عرض مدت بسيار كوتاهى كه شايد از چند ساعت تجاوز نمى‏كند آنچنان تغيير عقيده مى‏دهند كه قبول آن پيشنهاد را كفر مى‏دانند و كسى را كه آن پيشنهاد را بر خلاف ميل باطنى خود عملى كرده است به عنوان كافر معرفى مى‏كنند؟

راستى اين يك تناقض آشكار نيست؟ آيا مى‏توان به سادگى از كنار اين موضوع گذشت؟

براى رفع اين تناقض، ولهاوزن از برنوف نقل مى‏كند كه گويا كسانى كه قبول حكميت را به على تحميل نمودند غير از كسانى بودند كه آن را محكوم كردند و شعار «لا حكم الاّ للّه‏» سر دادند. برنوف گفته است كه گروه اول از قرّاء و گروه دوم از بدويان بودند.(36)

اين راه حل با واقعيت‏هاى تاريخى جور در نمى‏آيد، زيرا مورخان اتفاق نظر دارند همان هايى كه حكميت را به على عليه‏السلام تحميل كردند كسانى بودند كه در مقام اعتراض برآمدند و چنانكه نقل كرديم در توجيه كار خود گفتند ما كه حكميت را قبول كرده بوديم مرتكب گناه شده‏ايم و اكنون توبه مى‏كنيم.

آقاى ابراهيم حسن در اين زمينه اظهار مى‏دارد: پيدايش گروه خوارج مايه حيرت است، زيرا آن‏ها بودند كه على عليه‏السلام را به پذيرفتن داورى واداشتند كه به ناچار رضايت داد، و شگفتا كه به دستاويز چيزى كه خودشان در پذيرفتن آن اصرار داشتند، بر ضدّ على عليه‏السلام برخاستند. ايشان پس از اين بيان، نتيجه مى‏گيرد كه بناى ظهور خوارج بر مقدماتى است كه به خوبى واضح نيست.(37)

به نظر ما در پشت اين صحنه شگفت‏انگيز، دست‏هاى مرموز و خيانتكارى بوده است كه با هدف ضربه زدن به اميرالمؤمنين عليه‏السلام و ايجاد شكاف در صفوف سپاه آن حضرت و با نقشه‏هاى حساب شده و انديشيده، فعاليت مى‏كرده است.

افراد خيانتكار و منافقى مانند اشعث بن قيس و حرقوص بن زهير و مسعر بن فدكى، كه قبلاً با خيانت‏ها وتعصبات نژادى و توطئه گرى‏هاى آن‏ها آشنا شديم، آتش بيارِ اين معركه بودند و همان‏ها بودند كه نخست اميرالمؤمنين عليه‏السلام را مجبور به پذيرش حكميت كردند به اين بهانه كه معاويه دعوت به قرآن مى‏كند و بايد آن را پذيرفت و آنگاه كه اين نقشه را عملى و زمينه را كاملاً آماده ساختند، اين انديشه را كه نمى‏توان در دين خدا كسى را حَكَم قرار داد در ميان ساده لوحان از سپاه على عليه‏السلام پخش كردند و آنان را به شورش عليه آن حضرت واداشتند.

علاوه بر مدارك مهمى كه قبلاً در مورد خيانتكارى و تعصبات نژادى اين افراد نقل كرديم، اين مطلب را هم در اينجا خاطرنشان مى‏كنيم كه پس از پايان جنگ صفين و جدايى خوارج از على عليه‏السلام ، مدت زمان زيادى طول نكشيد كه هزاران نفر از خوارج به خيانتكارى سران خود پى بردند و مجددا به سپاه آن حضرت پيوستند و از اينكه بازيچه دست توطئه گران شده بودند اظهار ناراحتى كردند و حتى در جنگ نهروان با خوارج جنگيدند به طورى كه پس از اين خواهد آمد.

بنابراين، بايد حساب جمعيتى ساده انديش و مقدس را كه قلبى صاف داشتند ولى احمق و بى شعور بودند و فورا تحت تأثير تبليغات اين و آن قرار مى‏گرفتند، از حساب مشتى سياست‏باز و دغلكار و توطئه‏گر كه با اسلام و قريش و على (ع) دشمنى ديرينه داشتند و خود را در سپاه آن حضرت جا زده بودند، جدا كرد. اين‏ها بودند كه بازى حكميت را با برنامه ريزى دقيق به راه انداختند و آن گروه ساده لوح بيچاره را به بازى گرفتند و در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت واجب است و پس از آن كه كار خودشان را كردند باز در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت كفر است و بايد شعار «لا حكم الاّ للّه‏» داد، و مى‏دانيم كه شعار هميشه از شعور ناشى نمى‏شود.

در جريان حكميت از طبقه‏اى به نام «قرّاء» بسيار نام برده مى‏شود. اكنون ببينيم آن‏ها چه كسانى بودند؟

قرّاء جماعتى بودند كه قرآن را نيكو تلاوت مى‏كردند و اين‏ها حتى در زمان پيامبر هم بودند و به اين نام شهرت داشتند و از احترام و محبوبيت خاصى برخوردار بودند و حتى در اشغال بعضى از مناصب بر ديگران مقدم مى‏شدند.(38)

بعدها قاريان قرآن براى مشخص شدن خود كلاه مخصوصى به نام «برنس»(39) بر سر مى‏گذاشتند و لذا به آن‏ها «اصحاب برانس» هم گفته مى‏شد.

قرّاء در كارهاى سياسى دخالتى نداشتند اما در حكومت عثمان از كارهاى او انتقاد مى‏كردند، تا جايى كه عثمان بعضى از آن‏ها را تبعيد كرد(40) و سرانجام به اين دليل كه او از حدود الهى خارج شده است بر او شوريدند و در قتل او شركت جستند.

در جنگ ميان اميرالمؤمنين على عليه‏السلام و معاويه جمعى از قرّاء از سياست و جنگ و به قول خودشان از فتنه‏ها كناره‏گيرى كردند كه از جمله آن‏ها عبداللّه‏ بن مسعود بود كه با چهارصد نفر از قرّاء در جنگ صفين گوشه‏گيرى و اعتزال پيش گرفتند و به كناره رفتند.(41) در مقابل آن‏ها جمع كثيرى از قرّاء كوفه و بصره و مدينه در جنگ صفين در ركاب على عليه‏السلام بودند و جمعى از قرّاء شام هم با معاويه همراهى مى‏كردند(42) و همين قرّاء ساده لوح و مقدس بودند كه در جريان حكميت بازيچه دست توطئه‏گران و دشمنان على عليه‏السلام قرار گرفتند و ستون اصلى حزب خوارج شدند.

مطلب ديگرى كه بايد در اينجا مورد توجه قرار گيرد اين است كه بعضى از نويسندگان معاصر، از جمله دكتر نايف محمود، مى‏كوشند پيدايش گروه خوارج و بازى‏هاى حكميت را با اصحاب عبداللّه‏ بن سبا مرتبط سازند. اينان مى‏گويند اين سبائيه بود كه حزب خوارج را به وجود آورد و تمام توطئه‏هاى مربوط به حكميت از آن‏ها ناشى شد؛ آن‏ها در باط دشمن على عليه‏السلام بودند و از يهود دستور مى‏گرفتند.

مهمترين دليل آن‏ها اين است كه سبائيه در قتل عثمان شركت فعالانه داشتند و گرداننده معركه بودند و سران خوارج مانند نافع بن ارزق و حرقوص بن زهير و ابن كواء و افراد ديگر نيز در قتل عثمان فعال بودند و اين نشانه نوعى رابطه ميان آن‏هاست.(43)

نويسنده ديگرى مى‏گويد: افكار مسموم عبداللّه‏ بن سبا در پيكره امت اسلامى ريخته شد و از جمله معركه صفين را به وجود آورد و افكار مسموم ابن سبا در مسأله حكميت آشكار شد.(44)

به نظر ما اين سخن پايه درستى ندارد و نمى‏توا آن را قبول كرد، زيرا:

اولاً، وجود تاريخى شخصى به نام عبداللّه‏ بن سبا و حزبى به نام سبائيه مورد ترديد است و محققان آن را قبول ندارند.(45)

ثانيا، در جريان حكميت در هيچ منبعى از ابن سبا و اصحاب او نامى برده نشده است و مجرد اينكه آن‏ها در قتل عثمان شركت داشتند به هيچ وجه نمى‏تواند رابطه ميان ابن سبا و خوارج را ثابت كند.

ثالثا، كسانى كه به وجود عبداللّه‏ بن سبا عقيده دارند، او را از غاليان در حق على عليه‏السلام مى‏دانند كه آن حضرت را تا سر حد خدايى بالا برد و حتى كشته شدن او را قبول نكرد و گفت او نمى‏ميرد. پس چگونه مى‏توان او و طرفدارانش را در صف خوارج و حتى از سران خوارج قلمداد كرد؟

پى‏نوشتها:‌


1. الخوارج و الشيعه، ص41.
2. همان، ص47.
3. تاريخ ايران، ترجمه كريم كشاورز، ص168.
4. گلدزيهر: العقيدة والشريعة فى الاسلام، ص191.
5. ولهاوزن: الخوارج و الشيعه، ص41.
6. نهج البلاغه، خطبه 60.
7. سوره حجرات، آيه 4.
8. طبرسى: مجمع البيان، ج9، ص195، ط بيروت؛ ابن هشام: السيرة النبويه، ج4، ص207، ط مصر.
9. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج2، ص266؛ واقدى: المغازى، ج2، ص948؛ مجلسى: بحارالأنوار، چاپ قديم، ج8، ص596. البته پيشگويى پيامبر درباره مارقين كه همان خوارج هستند و قتال على عليه‏السلام با آن‏ها در منابع حديثى به طور مكرر آمده است كه در آينده آن‏ها را خواهيم آورد.
10. مجمع البيان، ج5، ص63؛ زمخشرى: الكشاف، ج2، ص281؛ سيوطى: اسباب النزول در حاشيه تفسير جلالين، ص422.
11. سوره توبه، آيه 57.
12. ولهاوزن: الخوارج و الشيعه، ص45.
13. دكتر نايف محمود معروف: الخوارج فى العصر الاموى، ص17.
14. مبرد: الكامل، ج3، ص1007؛ بغدادى: الفرق بين الفرق، ص76؛ اسفرائينى: التبصير فى الدين، ص47؛ زمخشرى : الكشاف، ج2، ص281؛ ممقانى: تنقيح المقال، ج3، ص63 و بسيارى منابع ديگر.
15. ابن جوزى: تلبيس ابليس، ص90.
16. نصر بن مزاحم: وقعه صفين، ص21.
17. اسكافى: المعيار و الموازنه، ص165.
18. نصر بن مزاحم: همان، ص500.
19. علامه مجلسى: بحارالأنوار، چاپ قديم، ج8، ص590.
20. دكتر عامر نجّار: الخوارج عقيدة و فكرا و فلسفة، ص54.
21. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج5، ص113.
22. طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج5، ص610.
23. شرح نهج البلاغه.
24. احمد امين: فجر الاسلام، ص262.
25. قرآن به نيزه كردن سپاه معاويه در اكثر كتابهاى تاريخى آمده است، ولى معلوم نيست كه روى چه مبنايى بروكلمان آن را قبول ندارد و اعتقاد دارد كه اين يك امر وهمى است (تاريخ الشعوب الاسلاميه، ص118).
26. تاريخ يعقوبى، ج2، ص178.
27. نصر بن مزاحم: وقعه صفى، ص481.
28. طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج4، ص34؛ ابوالفداء: المختصر فى اخبار البشر، ج2، ص89.
29. ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج4، ص107.
30. ابن حجر عسقلانى: الاصابه، ج2، ص352.
31. ممقانى: تنقيح المقال، ج2، ص203.
32. طبرى: تاريخ الامم، ج4، ص36؛ وقعه صفين، ص499.
33. العقد الفريد، ج4، ص347.
34. جزئيات اين سند سياسى واختلافات و گفتگوهايى كه بر سر آن ميان اصحاب على عليه‏السلام در گرفت و متنهاى گوناگونى از آن در كتاب‏هاى تاريخى آمده است، از جمله وقعه صفين، ص508 به بعد و تاريخ طبرى، ج4، ص38 به بعد و شرح نهج‏البلاغه، ج2، ص206.
35. المبرد: الكامل، ج2، ص117؛ وقعه صفين، ص514؛ شيخ مفيد: الاختصاص، ص180.
36. الخوارج و الشيعه، ص15.
37. تاريخ سياسى اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج1، ص324.
38. دكتر محمود راميار: تاريخ قرآن، ص131.
39. برنس نوعى شبكلاه ساده است كه هم اكنون نيز در بعضى از كشورهاى اسلامى به خصوص در شمال افريقا معمول است. رجوع كنيد به پ.آذرى: فرهنگ البسه مسلمانان، ترجمه حسينعلى هروى، ص70.
40. طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج3، ص261.
41. دينورى: الاخبار الطوال، ص165.
42. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج4، ص29.
43. نايف محمود: الخوارج فى العصر الاموى، ص55 به بعد.
44. دكتر عامر النجار: الخوارج عقيدة و فكرا و فلسفة، ص26.
45. مرتضى عسكرى: عبداللّه‏ بن سبا، ص28؛ طه حسين: الفتنة الكبرى، ج2، ص91.