بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه
شمشير جهاد با مشركان را بر فرق توحيد
ناب فرود آوردند و تكبير گويان به جنگ «اللّه اكبر» رفتند و به نام جهاد و تقوا و
اسلامخواهى و دينباورى، مسلمانان و حتى كودكانشان را به تيغ كشيدند و به نام
عدالتخواهى و حق جويى، حق و عدل را سر بريدند و... على را كشتند. اينان خوارج
هستند: گروه نادان و بىشعورى كه با تعصبهاى احمقانه خود بزرگترين ضربت را بر پيكر
اسلام زدند، آن هم با اين باور كه تنها مسلمانان واقعى آنها هستند و اسلام در گرو
هوسهايشان قرار دارد.
خوارج از آغاز پيدايش تا قرنهاى
متمادى در بطن جامعه اسلامى به كشتار مسلمانان پرداختند و اگر چه پس از شهادت
اميرالمؤمنين على عليهالسلام بيشتر با حكومتهاى جور جنگيدند، اما به عنوان يك
انحراف شديد فكرى و يك جريان ضدّ ارزشى خطرناك با كج انديشىهاى مقدس مآبانه خود
آفت جامعه مسلمين بودند. هم اينك نيز گروه خوارج و پيروان انديشه آنان در گوشه و
كنار بلاد اسلامى كم نيستند.
انشعاب خوارج از سپاه اميرالمؤمنين و
پيدايش گروه پرخاشگرى در جامعه اسلامى كه در ستيز با حكومت رسمى و اكثر مسلمانان
سنگ تمام گذاشتند و خود را ملتزم به ظواهر نصوص دينى قلمداد كردند، مسألهاى نيست
كه بتوان از كنار آن بىاهميّت گذشت، به خصوص اينكه فكر خارجىگرى در تاريخ اسلام
ماندگار شد و در طول قرون همواره كسانى پيدا شدند كه اين خط فكرى و اين مكتب ستيز و
پرخاش را دنبال كردند.
پيدايش خوارج و ايستادگى آنها در
مقابل كارگزاران رسمى اسلام، آن هم پس از گذشت حدود ربع قرن از رحلت بنيانگذار
اسلام، در مذاق نويسندگان غربى طعم خاص خود را دارد. آنها براى زير سؤال بردن
اسلام شناخته شدهاى كه اكثريت قاطع مسلمانان از آن طرفدارى مىكنند از خوارج
قهرمانانى ساختهاند كه نه تنها صلابت و شجاعت آنها در ميدانهاى جنگ قابل تقدير
است، بلكه انديشهها و آرمانها و مكتب فكرى آنها نيز هم.
ولهاوزن در كتابى كه درباره خوارج
نوشته است، در جاى جاى نوشتار خود از خوارج تمجيد كرده و تقواى اسلامى و غيرت دينى
آنها را ستوده و آنها را قابل مقايسه با Zeloten
ـ گروه متعصب يهود كه در اورشليم عليه فريسين قيام كردند ـ مىداند(1) و
در جايى عبداللّه بن وهب راسبى اولين فرمانده خوارج را هم شأن با يعقوب قديس يكى
از حواريون حضرت مسيح كه شهيد شد مىانگارد.(2)
جمعى از نويسندگان روسى در كتابى كه به
نام تاريخ ايران
به فارسى منتشر شده است، براى توجيه خوارج، سخنان و افكار به اصطلاح مترقيانهاى به
خوارج نسبت دادهاند كه خود خوارج از آن بيگانهاند و چنين سخنانى را نگفتهاند.
اين نويسندگان مىگويند:
«به گفته خوارج، دولت اسلامى يعنى
خلافت، بايد طورى سازمان يابد كه جمله مسلمانان با حقوق مساوى يك جامعه دينى را
تشكيل دهند و در ميان اعضاى اين جامعه تفاوت شديد از لحاظ تقسيم آن به غنى و فقير
وجود نداشته باشد... زمين بايد ملك جامعه اسلامى باشد».(3)
همچنين گلدزيهر مستشرق معروف، ضمن
تعريف از افكار دموكراتيك خوارج و آزادانديشى آن ها از اينكه بعضى از نويسندگان
اروپايى به خوارج لقب «پاكان اسلام» دادهاند خوشش مىآيد.(4)
چنين داورىهايى درباره خوارج سوءِظن
شديد ما را نسبت به اين نويسندگان برمى انگيزد و ما را در اصالت تحقيقات آنان دچار
ترديد مىسازد.
كتابى كه پيش رو داريد، با تكيه بر
منابع فراوان تاريخى و حديثى و كلامى و ادبى و با استفاده از منابع موجود خوارج، به
تحليل تاريخ خوارج و چگونگى پيدايش و نشو و نما و انتشار آنها در بلاد اسلامى
مىنشيند و همچنين به بررسى عقايد و انديشهها و بيان فرقههاى گوناگون و معرفى
شخصيتهاى نظامى و سياسى و فكرى و ادبى آنان مىپردازد. در فصل آخر كتاب نيز
خطبهها و سخنان اميرالمؤمنين عليهالسلام درباره خوارج كه در نهجالبلاغه آمده، به
عنوان منبعى مطمئن و بىنظير در جهت شناخت خوارج، با تبويب خاصى، آورده شده است.
در واقع، خطبهها و سخنان امام در اين
زمينه رنجنامههاى اوست كه بر زبانش جارى شده تا به جهانيان اعلام كند كه چگونه آن
روح بزرگ در قفس تنگنظرىها و كج انديشىهاى مشتى مقدس مآب بىشعور محصور شده بود
و از دوست و دشمن چه بر سرش آمد... مظلوم بزرگ تاريخ.
يعقوب جعفرى ـ قم
30/7/1370
1. آغاز پيدايش خوارج
ريشهيابى پرخاشگرى خوارج
مورخان به طور كلى پيدايش گروه خوارج
را از جنگ صفين و داستان حكميت مىدانند و از آن فراتر نمىروند و همچنين معتقدند
كه حركت آنها صددرصد انگيزه دينى داشته و از تقواى زياد و اعتقاد محكم به مبانى
اسلامى نشأت گرفته است اگر چه در تشخيص خود دچار خطا و اشتباه شدهاند. حتى بعضى از
نويسندگان آنها را به خاطر تقوا و دين باورى و شجاعتشان مورد ستايش قرار دادهاند.
ولهاوزن مىگويد: خوارج همان گونه كه از نامشان پيداست يك حزب انقلابى روشنى بودند.
آرى، آنان انقلابيونى بودند كه التزام به تقوا داشتند، و خوارج نه از تعصبات عربى،
بلكه از حقيقت اسلام منشأ گرفتهاند و به مسائل با تقواى اسلامى مىنگريستند.(5)
ولهاوزن در جاى جاى كتاب خود خوارج را
ستوده و شيعه را كوبيده است، همچنانكه مانند «لامنس»، يكى ديگر از مستشرقان، از بنى
اميه نيز طرفدارى كرده و آنان را مورد تمجيد قرار داده است.
در حالى كه با بررسى مجموعه اسناد و
مدارك و تحقيق در سوابق سران حزب خوارج و وابستگىهاى قبيلهاى آنان و ريشه يابى
انديشهها و گفتههايشان به ويژه در جريان حكميت، حقيقت امر روشن مىشود و ماهيت
واقعى رهبران خوارج از پشت پرده تزوير و تقدّس رخ مىنمايد.
شك نيست كه تودههاى انبوه خوارج ساده
لوحان احمقى بودند كه با انگيزه دفاع از اسلام و اجراى حكم خدا قدم در اين راه
نهادند و به تعبير اميرالمؤمنين على عليهالسلام : آنها حق را مىجستند اما در راه
خطا قدم برمىداشتند.(6)
ولى آيا سران خوارج و گردانندگان اين
حركت نيز همين گونه مىانديشيدند؟ آيا باور كردنى است كه يك حزب متشكّل و سازمان
يافته و يك جريان تند و افراطى، بى هيچ سابقهاى و به يكباره در عرض چند ساعت متولد
شود و تشكّل يابد؟ آيا باور كردنى است كه در جنگ صفين گروهى با اصرار تمام از على
عليهالسلام بخواهند كه دست از جنگ بردارد و حمكميت را بپذيرد و حتى او را با تهديد
به قتل به اين كار وادار سازند، اما پس از قبول حكميت از جانب على عليهالسلام
بلافاصله تغيير موضع بدهند و قبول حكميت را كفر بدانند و از على عليهالسلام
بخواهند كه از اين كار كفرآميز توبه كند وگرنه با او مثل يك كافر رفتار خواهند كرد،
و بالاخره او را بكشند؟
ما تصور مىكنيم كه يك محقق نبايد از
كنار اين واقعه تاريخى به سادگى بگذرد، بلكه بايد زمينههاى فكرى آن را ريشه يابى
كند و عامل مهم تعصبات قبيلهاى را كه حتى پس از اسلام نيز در ميان عربها حاكميت
داشت از نظر دور ندارد.
بسيارى از رهبران خوارج و كسانى كه در
ميان سادهلوحان از سپاه على عليهالسلام در جنگ صفين پس از پذيرش حكميت بذر شورش
باشيدند، از قبيله بنى تميم و بنى ربيعه (كه تيرهاى از بنى تميم است) بودند. كسانى
مانند شبث بن ربعى و حرقوص ابن زهير (ذوالثديه) و مسعر بن فدكى و عروة بن اديه و
مرداس بن اديه، كه در نظر خوارج بعدى از سلف صالح هستند، همه از قبيله بنى تميم
بودند. البته از قبايل ديگر نيز كم و بيش شركت داشتند اما بيشتر رهبران خوارج از
اين قبيله بودند و از قريش هيچ كس در ميان خوارج نبود.
بنى تميم در زمان جاهليّت با قبيله مضر
و بخصوص تيره قريش دشمنى و جنگ داشتند و حتى پس از اسلام نيز، كه به ظاهر مسلمان
شده بودند، گاه و بيگاه دشمنى ديرينه خود با قريش را آشكار مىكردند و از اينكه
پيامبر از قريش است ناراحت بودند و حسد مىورزيدند.
در اينباره به دو سند تاريخى زير توجه
فرماييد:
1. جمعى از قبيله بنى تميم وارد مسجد
پيامبر شدند و بىآنكه ادب و احترام پيامبر را رعايت كنند از پشت حجرهها ندا در
دادند كه «اخرج الينا يا محمّد جئناك لنفاخرك» (اى محمّد! بيرون آى كه آمدهايم با
تو مفاخره كنيم) يعنى امتيازات و مفاخر و برترىهاى قبيله خود را بر تو ثابت كنيم.
آنگاه به مال و ثروت و كثرت جمعيت و جيزهايى از اين قبيل فخر فروشى كردند و اين آيه
شريفه درباره آنها نازل شد:
اِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ
الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ.(7)
كسانى كه تو را از پشت حجرهها ندا
مىدهند بسيارى از آنها نمىفهمند.(8)
2. در يكى از جنگها هنگامى كه پيامبر
خدا غنايم جنگى را تقسيم مىكرد مردى از بنى تميم به نام ذوالخويصره، كه همان حرقوص
بن زهير بود، سر رسيد و گفت: يا محمّد! عدالت را رعايت كن! پيامبر فرمود: واىبر
تو! اگر من عدالت را رعايت نكنم پس چه كسى اين كار را خواهد كرد؟ بعضى از اصحاب
خواستند او را بكشند، پيامبر فرمود: رهايش كنيد، همانا براى او يارانى خواهد بود كه
نماز شما در مقابل نماز آنها و روزه شما در مقابل روزه آنها كوچك شمرده مىشود، و
آنها قرآن را تلاوت مىكنند اما از گلوهايشان تجاوز نمىكند، آنها از دين خارج
مىشوند همانگونه كه تير از كمان رها مىشود. سپس افزود: آنها بر مسلمانان خروج
مىكنند. نشانه آنها اين است كه در ميانشان مرد سياه رنگى است كه يكى از پستانهاى
او مانند پستان زن است.(9)
مفسران مىگويند(10) درباره
همين جريان اعتراض حرقوص بن زهير به پيامبر بود كه اين آيه شريفه نازل شد:
وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِى
الصَّدَقاتِفَاِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ اِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهآ اِذا
هُمْ يَسْخَطُونَ.(11)
و از منافقان كسانى هستند كه در امر
صدقات تو را طعنه مىزنند؛ اگر به آنها داده شود خرسند مىشوند و اگر داده نشود پس
آنان خشمگين مىشوند.
جالب است كه در اين سند تاريخى كه اكثر
مورخان و محدثان و مفسران آن را نقل كردهاند منافقى كه به پيامبر اعتراض مىكند و
قرآن او را از جمله منافقان مىشمارد كسى است كه ذوالخويصره نام دارد و او همان
حرقوص بن زهير است كه از رهبران خوارج بود و در جنگ صفين، پس از جريان حكميت، شديدا
به على عليهالسلام اعتراض نمود و جمعى را به دنبال خود كشيد و سرانجام در جنگ
نهروان كشته شد، و او همان ذوالثديه بود كه على عليهالسلام جنازه او را جستجو كرد
تا اينكه آن را يافت و ازاينكه وعده پيامبر تحقق يافته است خدا را شكر نمود (تفصيل
داستان بعدا خواهد آمد).
اين سند بسيار با ارزش است و سابقه
تاريخى و زمينه فكرى يكى از رهبران خوارج را به خوبى نشان مىدهد. اما ولهاوزن كه
همواره از خوارج دفاع مىكند مىگويد: «طبيعى است كه اين قصه افسانهاى بيش نيست»(12)
و در پانوشت همان صفحه، مىگويد: «اين شخص مجهول است».
چگونه است كه آقاى ولهاوزن مطلبى را كه
به مذاق او خوشايند نيست افسانه مىداند، در حالى كه اين مطلب در اكثر كتابهاى
تاريخى و حديثى و حتى در صحيح مسلم و صحيح بخارى هم آمده و اين كتابها همان هايى
است كه ولهاوزن تمام نظريات خود را بر اساس آنها ابراز داشته است؟
ديگر اينكه آقاى دكتر نايف محمود اظهار
مىدارد كه ذوالخويصره كه آيه در حق او نازل شده غير از حرقوص بن زهير است و آنها
دو نفرند.(13)
در حالى كه در بيشتر منابع تصريح شده
كه ذوالخويصره و ذوالثديه لقب حرقوص بن زهير بوده است(14) و ابن جوزى پس
از نقل اين خبر گفته كه اين تميمى اولين خارجى در اسلام است.(15)
يكى ديگر از سران و رهبران خوارج اشعث
بن قيس است. اين شخص عامل عثمان در آذربايجان بود و پس از قتل عثمان، على
عليهالسلام نامهاى به او نوشت و از وى خواست كه اموال موجود را باز پس دهد. وقتى
نامه به دست او رسيد سخت وحشت كرد و به دوستان خود گفت تصميم دارم كه اموال
آذربايجان را بردارم و به معاويه ملحق شوم. قوم او گفتند مرگ از اين كار بهتر است.
آيا قوم خود و شهر و ديار خود را رها مىكنى و به اهل شام مىپيوندى؟ اشعث شرمنده
شد و از اينكه به معاويه ملحق شود ترسيد و به ناچار به سوى على آمد.(16)
اين سند تاريخى ضعف ايمان و پول پرستى
او را نشان مىدهد و اين حقيقت را روشن مىسازد كه او در سپاه على چگونه و با چه
روحيهاى شركت كرده بود.
دنيا پرستى اين گروه به ظاهر مقدس در
سخنان مالك اشتر سردار رشيد على عليهالسلام نيز منعكس است. مالك در مقام مناظره با
آنها، هنگامى كه على عليهالسلام را به قبول حكميت و متوقف كردن جنگ مجبور كردند،
گفت:
يا اصحاب الجباه السود كنا نظن صلاتكم
هذه زهادة فى الدنيا و شوقا الى اللّه فلا ارى فراركم من الموت الاّ الى الدنيا.(17)
اى صاحبان پيشانىهاى پينهبسته و
سياه! چنين مىپنداشتيم كه اين نماز شما نشانه زهد و بى اعتنايى به دنيا و شوق به
خداست. اكنون نمىبينيم فرار شما از مرگ را مگر به خاطر دنيا.
حال به سند ديگرى در مورد تعصبهاى
جاهلى اشعث بن قيس توجه كنيد تا روشن گردد كه سران خوارج چگونه گرفتار تعصبهاى
قبيلهاى بودند.
پس از آنكه در جنگ صفين على
عليهالسلام را مجبور به قبول حكميت كردند آن حضرت، عبداللّه بن عباس را به عنوان
حكَم تعيين كرد، اما اشعث بن قيس كه خود اهل يمن بود گفت: نه به خدا قسم نمىگذاريم
كه در اين امر دو نفر از قبيله مضر حكَم باشند؛ عمروعاص كه از طرف معاويه تعيين شده
از قبيله مضر است و ما بايد مردى از يمن انتخاب كنيم. آنگاه اضافه كرد: اينكه دو
حَكَم به ضرر ما حكم كنند، در حالى كه يكى از آن دو يمنى باشد، براى ما بهتر است از
اينكه به نفع ما حكم كنند در حالى كه هر دو از قبيله مضر هستند.(18)
ملاحظه كنيد كه شدّت و حدّت تعصبات
نژادى چگونه در سخن اين مرد خارجى موج مىزند؛ مردى كه اكنون خود گرداننده معركه
تحكيم است و در تعيين حَكَم اظهار نظر مىكند ولى ساعتى بعد قبول حكميت را كفر
مىداند و بقيه قضايا...
بنابراين، انتخاب ابوموسى اشعرى به
حكميت و تحميل آن به حضرت على عليهالسلام از تعصبهاى نژادى منشأ مىگرفت و لذا بن
عباس به ابو موسى گفت: اى ابوموسى! اين مردم تو را حكميت انتخاب كردند اما نه به
خاطر فضيلتى كه در توست زيرا مانند تو در ميان مهاجر و انصار بسيارند، بلكه آنها
نخواستند جز اينكه يك يمنى را برگزينند.(19)
خوارج نخستين همه از قبيله ربيعه بودند
و اين قبيله پيش از اسلام با قبيله مضر، كه قريش از شاخههاى آن است، دشمنى داشتند
و به قول دكتر نجّار: شايد علت اينكه خوارج، قرشى بودن را در امام شرط نمىدانند
همين باشد.(20)
تعصبهاى قبيلهاى و نژادى خوارج
بهخصوص دشمنى آنان با قريش بعدها هم ادامه يافت كه در تاريخ آنها منعكس است و ما
چند نمونه آن را ذكر مىكنيم:
ـ هنگامى كه ابوحمزه خارجى در سال 130
به مدينه حمله كرد و مردم مدينه را شكست داد ـ كه در تاريخ به نام «واقعه قديد»
معروف است ـ اسيران را مىآوردند، هر كس از قريش بود مىكشتند و هر كس از انصار بود
رها مىكردند.(21)
ـ وقتى ضحاك بن قيس شيبانى خارجى زمان
كوتاهى در عراق حكومت يافت عبداللّه بن عمر و سليمان بن هشام به ناچار با او بيعت
كردند. شبيل بن عزره شاعر خارجى با مباهات گفت:
المتر
ان اللّه اظهر دينه
|
و
صلّت قريش خلف بكر بن وائل(22)
|
آيا نديدى كه چگونه خداوند دين خود را
پيروز كرد و قريش پشت سر بكر بن وائل نماز خواند؟
از اين نمونهها بسيار است كه در فصول
آينده خواهد آمد و همه اينها بيانگر روح متعصب آنهاست كه على رغم تظاهرشان به
اسلام و زهد و تقوا، تعصب قبيلهاى در كارهاى آنها آشكار بود و لذا با وجود اينكه
خوارج شعار مساوات مىدادند و خلافت اسلامى را مخصوص قريش و حتى عرب نمىدانستند، و
در عين حال، مسلمانان غير عرب كه به موالى مشهور بودند كمتر دور خوارج را گرفتند،
زيرا در پشت اين شعارهاى فريبنده تعصبات قومى آنها را مىديدند. ابن ابى الحديد
نقل مىكند كه يك نفر از موالى دختر يكى از خوارج را خواستگارى كرده بود، دوستان آن
خارجى كه از جريان مطلع شده بودند به او گفتند ما را رسوا كردى.(23)
اين است كه احمد امين مىگويد: تعداد
موالى در ميان خوارج اندك بود؛ زيرا آنها نسبت به نژاد خود متعصب بودند و موالى را
تحقير مىكردند.(24)
داستان تحكيم و پيامدهاى آن
با توجه به زمينههاى سياسى و
عصبيتهاى قومى و نژادى، كه نمونههايى از آن را نقل كرديم، كسانى كه كينه و حسد
اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهالسلام را در دل داشتند ولى به ناچار در سپاه آن
حضرت قرار گرفته بودند، و به ظاهر از جمله اصحاب على عليهالسلام به حساب مىآمدند،
همواره در پى فرصتى بودند كه به آن حضرت ضربه بزنند و آنچه را كه مدتها پنهان
مىكردند، آشكار سازند.
چنين فرصتى در جنگ صفين به دست آمد، در مسأله تحكيم.
جريان جنگ صفين و شرح جزئيات آن در
كتابهاى تاريخى به تفصيل آمده است و ما نيازى به تكرار آن نداريم. چيزى كه ما در
صدد آن هستيم ارزيابى مسأله حكميت است كه خط پايان جنگ صفين و نقطه آغاز پيدايش
گروه خوارج بود كه تنشهاى تندى را در جامعه
اسلامى پديد آورد و موجب دردسرهاى بزرگى براى على عليهالسلام گرديد و منجر به
شهادت آن حضرت شد.
در جنگ صفين، سپاه على عليهالسلام كه
طعم شيرين پيروزى را در جنگ جمل چشيده بود، در مقابل سپاه معاويه قرار گرفت و پس از
آنكه جنگ شروع شد سپاه على عليهالسلام اين بار هم در آستانه پيروزى نهايى قرار
گرفت و چيزى نمانده بود كه سپاه شام به طور كلى شكست بخورد و بساط معاويه برچيده
شود كه حيله گرىهاى معاويه و دستيارانش از يك سو و توطئهها و فعاليتهاى
خيانتكاران در داخل سپاه على عليهالسلام از سوى ديگر، سرنوشت جنگ را عوض كرد و
معاويه را از شكست حتمى نجات داد.
حيله اين بود كه به تدبير عمر و عاص،
سپاه شام قرآنها را به نيزه زدند و خطاب به سپاه على عليهالسلام گفتند: دست از
جنگ برداريد، و ميان ما و شما قرآن حاكم باشد(25)
على عليهالسلام كه معاويه و يارانش را
خوب مىشناخت فرياد زد كه اين يك حيله است، آنها اهل قرآن نيستند. و دستور داد كه
جنگ ادامه يابد، اما منافقان در سپاه على عليهالسلام و آنها كه در انتظار فرصتى
بودند، رو در روى آن حضرت قرار گرفتند و خواستار پايان جنگ و قبول حاكميت قرآن
شدند. در رأس اين گروه، اشعث بن قيس قرار داشت.
درباره سوابق اشعث قبلاً مطالبى را
آورديم. اكنون اضافه مىكنيم كه به گفته يعقوبى، اشعث با معاويه ارتباط مخفيانه
داشته و معاويه قبل از جريان قرآن به نيزه كردن، اشعث را به خود جلب كرده بود.(26)
چيزى كه اين نظريه را تقويت مىكند، اين است كه اشعث شب قبل از قرآن به نيزه كردن،
/ كه به «ليلة الهرير» معروف است، در ميان سپاه على عليهالسلام سخنرانى كرده و
آنها را از جنگ بر حذر داشته بود.(27)
ضمنا توجه كنيم كه تركيب سپاه على
عليهالسلام بيشتر از قريش و مهاجر و انصار و مسلمانان بصره و كوفه بود و جمعى هم
از يمن بودند؛ ولى سپاه معاويه بيشتر از يمنىها تشكيل شده بود و اشعث بن قيس هم
يمنى بود.
علاوه بر اشعث، كسان ديگرى مانند مسعر
بن فدكى و زيد بن حصين و مانند آنها كه بعدها از سران خوارج شدند، با اصرار تمام
از على عليهالسلام خواستند كه جنگ را متوقف كند و مالك اشتر را كه سخت درگير جنگ
بود، پيش خود فرا بخواند. حتى آن حضرت را تهديد كردند كه اگر از توقف جنگ و قبول
حكميت امتناع ورزد او را خواهند كشت، همان گونه كه عثمان را كشتند و يا او را تحويل
معاويه خواهند داد.(28)
و بدين گونه على عليهالسلام مجبور شد
پيشنهاد معاويه را در مورد صلح و تعيين نمايندهاى براى مذاكره بپذيرد. پس از پذيرش
حكميت از جانب على عليهالسلام ، معاويه عمر و عاص را كه مردى حيلهگر و شياد بود،
به عنوان حَكَم و نماينده تعيين كرد و على عليهالسلام مالك اشتر و عبداللّه بن
عباس را پيشنهاد كرد؛ ولى اينجا نيز دشمنان آن حضرت كه در سپاه او جاى گرفته بودند
دشمنى خود را آشكار ساختند و اميرالمؤمنين عليهالسلام را مجبور كردند كه ابوموسى
اشعرى را انتخاب كند.
ابوموسى اشعرى كه مردى احمق و بى عرضه
بود از جمله قاريان قرآن به حساب مىآمد و گفته شده است كه او صداى خوبى داشت و به
مردم قرآن تعليم مىداد(29) و صداى قرآن او از سنج و بربط و نى زيباتر
بود(30) و به همين جهت در ميان قرّاء (كه طبقه خاصى در جامعه اسلامى
بودند و در سپاه على عليهالسلام جمعيت قابل اعتنايى را تشكيل مىدادند) به زهد و
تقوا معروفيت داشت و وجيه الملّه بود.
ابو موسى دشمن على عليهالسلام بود، به
طورى كه در جنگ جمل مردم را از جهاد در ركاب آن حضرت باز مىداشت(31) و
در جنگ صفين نيز از على عليهالسلام گريخته و در موضعى از شام مقيم شده بود. به
همين جهت، هنگامى كه او را به عنوان نماينده و حَكَم از سوى اميرالمؤمنين
عليهالسلام پيشنهاد كردند آن حضرت فرمود كه او مورد رضايت من نيست؛ او از من جدا
شده و مردم را بر ضدّ من شورانيده و سپس فرار كرده است.(32)
به هر حال، منافقان از اصحاب على
عليهالسلام كه مىخواستند ضربه ديگرى را بر او وارد سازند، قرّاء ساده لوح را
تحريك كردند و آنها همگى از آن حضرت خواستند كه ابوموسى را به عنوان داور و حَكَم
انتخاب كند و بدين گونه دست و بال على عليهالسلام را بستند و او را به اين امر
مجبور كردند. به قول ابن عبدربه: «كسانى كه عداوت اميرالمؤمنين على عليهالسلام را
در دل خود پنهان كرده بودند براى خود ظاهرى از تقوا ساختند و خود را به عنوان اصحاب
رسول خدا قلمداد كردند تا در مواقع سرنوشت ساز على عليهالسلام را به زحمت
اندازند».(33)
اتنخاب موسى درست در همين جهت بود، به
اضافه اينكه تعصبات قبيلهاى، بعضى از سران خوارج را اشباع مىكرد. همانگونه كه
پيش از اين نقل كرديم ابوموسى اهل يمن بود و اشعث بن قيس نيز يمنى بود و انتخاب
عبداللّه بن عباس را از اين جهت رد كرد كه او از قبيله مضر بود و عمروعاص هم مضرى
بود و گفت كه ما حاضر نيستيم هر دو داور مضرى باشند؛ ما يك نفر يمنى را انتخاب
مىكنيم اگرچه به ضرر ما حكم كند. ابن عباس نيز گفته بود كه ابوموسى را از اين جهت
پيشنهاد كردند كه او يمنى بود.
سرانجام، سند صلح وحكميت نوشته شد و
على عليهالسلام بر خلاف ميل خود و براى حفظ مصالح اسلام آن را امضا كرد.(34)
وقتى اين قرارداد در مقابل صفوف لشكر
خوانده شد، از گوشه و كنار صداى اعتراض و شورش برخاست. شورشيان مىگفتند در دين خدا
نبايد كسى را داور قرار داد؛ مىگفتند قبول حكميت كفر است. كم كم موج اعتراض بالا
گرفت و به خصوص طبقه قرّاء از سپاه على عليهالسلام فرياد «لا حكم الاّ للّه» سر
دادند و عجيب اينكه جمعى از كسانى كه قبول حكميت را به على عليهالسلام تحميل كردند
و به او گفتند كه چرا دعوت به قرآن را نمىپذيرد، و تا جايى پيش رفتند كه آن حضرت
را تهديد به قتل كردند، آنها نيز به شورشيان پيوستند و قبول حكميت را مساوى با كفر
قلمداد كردند و گفتند كه قبول حكميت گناه كبيره است؛ ما از آن توبه كرديم، على هم
بايد توبه كند.(35)
طبيعى بود كه اميرالمؤمنين عليهالسلام
نمىتوانست پس از امضاى وثيقه و سند حكميت، زير بار آن نرود. به علاوه، او خود را
گناهكار نمىدانست كه توبه كند و لذا سخن شورشيان را نپذيرفت و آنها نيز در مقابل
آن حضرت قد علم كردند و بدين سان نطفه حزب خوارج بسته شد.
در اينجا بايد ديد كه چگونه جمعيتى
نخست مطلبى را با اصرار زياد پيشنهاد مىكنند و آن را تنها حكم خدا مىدانند، به
طورىكه اگر كسى ـ ولو شخص خليفه ـ آن نپذيرد بايد او را كشت، و آنگاه در عرض مدت
بسيار كوتاهى كه شايد از چند ساعت تجاوز نمىكند آنچنان تغيير عقيده مىدهند كه
قبول آن پيشنهاد را كفر مىدانند و كسى را كه آن پيشنهاد را بر خلاف ميل باطنى خود
عملى كرده است به عنوان كافر معرفى مىكنند؟
راستى اين يك تناقض آشكار نيست؟ آيا
مىتوان به سادگى از كنار اين موضوع گذشت؟
براى رفع اين تناقض، ولهاوزن از برنوف
نقل مىكند كه گويا كسانى كه قبول حكميت را به على تحميل نمودند غير از كسانى بودند
كه آن را محكوم كردند و شعار «لا حكم الاّ للّه» سر دادند. برنوف گفته است كه گروه
اول از قرّاء و گروه دوم از بدويان بودند.(36)
اين راه حل با واقعيتهاى تاريخى جور
در نمىآيد، زيرا مورخان اتفاق نظر دارند همان هايى كه حكميت را به على عليهالسلام
تحميل كردند كسانى بودند كه در مقام اعتراض برآمدند و چنانكه نقل كرديم در توجيه
كار خود گفتند ما كه حكميت را قبول كرده بوديم مرتكب گناه شدهايم و اكنون توبه
مىكنيم.
آقاى ابراهيم حسن در اين زمينه اظهار
مىدارد: پيدايش گروه خوارج مايه حيرت است، زيرا آنها بودند كه على عليهالسلام را
به پذيرفتن داورى واداشتند كه به ناچار رضايت داد، و شگفتا كه به دستاويز چيزى كه
خودشان در پذيرفتن آن اصرار داشتند، بر ضدّ على عليهالسلام برخاستند. ايشان پس از
اين بيان، نتيجه مىگيرد كه بناى ظهور خوارج بر مقدماتى است كه به خوبى واضح نيست.(37)
به نظر ما در پشت اين صحنه شگفتانگيز،
دستهاى مرموز و خيانتكارى بوده است كه با هدف ضربه زدن به اميرالمؤمنين
عليهالسلام و ايجاد شكاف در صفوف سپاه آن حضرت و با نقشههاى حساب شده و انديشيده،
فعاليت مىكرده است.
افراد خيانتكار و منافقى مانند اشعث بن
قيس و حرقوص بن زهير و مسعر بن فدكى، كه قبلاً با خيانتها وتعصبات نژادى و توطئه
گرىهاى آنها آشنا شديم، آتش بيارِ اين معركه بودند و همانها بودند كه نخست
اميرالمؤمنين عليهالسلام را مجبور به پذيرش حكميت كردند به اين بهانه كه معاويه
دعوت به قرآن مىكند و بايد آن را پذيرفت و آنگاه كه اين نقشه را عملى و زمينه را
كاملاً آماده ساختند، اين انديشه را كه نمىتوان در دين خدا كسى را حَكَم قرار داد
در ميان ساده لوحان از سپاه على عليهالسلام پخش كردند و آنان را به شورش عليه آن
حضرت واداشتند.
علاوه بر مدارك مهمى كه قبلاً در مورد
خيانتكارى و تعصبات نژادى اين افراد نقل كرديم، اين مطلب را هم در اينجا خاطرنشان
مىكنيم كه پس از پايان جنگ صفين و جدايى خوارج از على عليهالسلام ، مدت زمان
زيادى طول نكشيد كه هزاران نفر از خوارج به خيانتكارى سران خود پى بردند و مجددا به
سپاه آن حضرت پيوستند و از اينكه بازيچه دست توطئه گران شده بودند اظهار ناراحتى
كردند و حتى در جنگ نهروان با خوارج جنگيدند به طورى كه پس از اين خواهد آمد.
بنابراين، بايد حساب جمعيتى ساده انديش
و مقدس را كه قلبى صاف داشتند ولى احمق و بى شعور بودند و فورا تحت تأثير تبليغات
اين و آن قرار مىگرفتند، از حساب مشتى سياستباز و دغلكار و توطئهگر كه با اسلام
و قريش و على (ع) دشمنى ديرينه داشتند و خود را در سپاه آن حضرت جا زده بودند، جدا
كرد. اينها بودند كه بازى حكميت را با برنامه ريزى دقيق به راه انداختند و آن گروه
ساده لوح بيچاره را به بازى گرفتند و در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت واجب است و
پس از آن كه كار خودشان را كردند باز در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت كفر است و
بايد شعار «لا حكم الاّ للّه» داد، و مىدانيم كه شعار هميشه از شعور ناشى
نمىشود.
در جريان حكميت از طبقهاى به نام
«قرّاء» بسيار نام برده مىشود. اكنون ببينيم آنها چه كسانى بودند؟
قرّاء جماعتى بودند كه قرآن را نيكو
تلاوت مىكردند و اينها حتى در زمان پيامبر هم بودند و به اين نام شهرت داشتند و
از احترام و محبوبيت خاصى برخوردار بودند و حتى در اشغال بعضى از مناصب بر ديگران
مقدم مىشدند.(38)
بعدها قاريان قرآن براى مشخص شدن خود
كلاه مخصوصى به نام «برنس»(39) بر سر مىگذاشتند و لذا به آنها «اصحاب
برانس» هم گفته مىشد.
قرّاء در كارهاى سياسى دخالتى نداشتند
اما در حكومت عثمان از كارهاى او انتقاد مىكردند، تا جايى كه عثمان بعضى از آنها
را تبعيد كرد(40) و سرانجام به اين دليل كه او از حدود الهى خارج شده است
بر او شوريدند و در قتل او شركت جستند.
در جنگ ميان اميرالمؤمنين على
عليهالسلام و معاويه جمعى از قرّاء از سياست و جنگ و به قول خودشان از فتنهها
كنارهگيرى كردند كه از جمله آنها عبداللّه بن مسعود بود كه با چهارصد نفر از
قرّاء در جنگ صفين گوشهگيرى و اعتزال پيش گرفتند و به كناره رفتند.(41)
در مقابل آنها جمع كثيرى از قرّاء كوفه و بصره و مدينه در جنگ صفين در ركاب على
عليهالسلام بودند و جمعى از قرّاء شام هم با معاويه همراهى مىكردند(42)
و همين قرّاء ساده لوح و مقدس بودند كه در جريان حكميت بازيچه دست توطئهگران و
دشمنان على عليهالسلام قرار گرفتند و ستون اصلى حزب خوارج شدند.
مطلب ديگرى كه بايد در اينجا مورد توجه
قرار گيرد اين است كه بعضى از نويسندگان معاصر، از جمله دكتر نايف محمود، مىكوشند
پيدايش گروه خوارج و بازىهاى حكميت را با اصحاب عبداللّه بن سبا مرتبط سازند.
اينان مىگويند اين سبائيه بود كه حزب خوارج را به وجود آورد و تمام توطئههاى
مربوط به حكميت از آنها ناشى شد؛ آنها در باط دشمن على عليهالسلام بودند و از
يهود دستور مىگرفتند.
مهمترين دليل آنها اين است كه سبائيه
در قتل عثمان شركت فعالانه داشتند و گرداننده معركه بودند و سران خوارج مانند نافع
بن ارزق و حرقوص بن زهير و ابن كواء و افراد ديگر نيز در قتل عثمان فعال بودند و
اين نشانه نوعى رابطه ميان آنهاست.(43)
نويسنده ديگرى مىگويد: افكار مسموم
عبداللّه بن سبا در پيكره امت اسلامى ريخته شد و از جمله معركه صفين را به وجود
آورد و افكار مسموم ابن سبا در مسأله حكميت آشكار شد.(44)
به نظر ما اين سخن پايه درستى ندارد و
نمىتوا آن را قبول كرد، زيرا:
اولاً، وجود تاريخى شخصى به نام
عبداللّه بن سبا و حزبى به نام سبائيه مورد ترديد است و محققان آن را قبول ندارند.(45)
ثانيا، در جريان حكميت در هيچ منبعى از
ابن سبا و اصحاب او نامى برده نشده است و مجرد اينكه آنها در قتل عثمان شركت
داشتند به هيچ وجه نمىتواند رابطه ميان ابن سبا و خوارج را ثابت كند.
ثالثا، كسانى كه به وجود عبداللّه بن
سبا عقيده دارند، او را از غاليان در حق على عليهالسلام مىدانند كه آن حضرت را تا
سر حد خدايى بالا برد و حتى كشته شدن او را قبول نكرد و گفت او نمىميرد. پس چگونه
مىتوان او و طرفدارانش را در صف خوارج و حتى از سران خوارج قلمداد كرد؟
پىنوشتها:
1. الخوارج و الشيعه، ص41.
2. همان، ص47.
3. تاريخ ايران، ترجمه كريم كشاورز، ص168.
4. گلدزيهر: العقيدة والشريعة فى الاسلام، ص191.
5. ولهاوزن: الخوارج و الشيعه، ص41.
6. نهج البلاغه، خطبه 60.
7. سوره حجرات، آيه 4.
8. طبرسى: مجمع البيان، ج9، ص195، ط بيروت؛ ابن هشام: السيرة النبويه، ج4، ص207، ط
مصر.
9. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج2، ص266؛ واقدى: المغازى، ج2، ص948؛ مجلسى:
بحارالأنوار، چاپ قديم، ج8، ص596. البته پيشگويى پيامبر درباره مارقين كه همان
خوارج هستند و قتال على عليهالسلام با آنها در منابع حديثى به طور مكرر آمده است
كه در آينده آنها را خواهيم آورد.
10. مجمع البيان، ج5، ص63؛ زمخشرى: الكشاف، ج2، ص281؛ سيوطى: اسباب النزول در حاشيه
تفسير جلالين، ص422.
11. سوره توبه، آيه 57.
12. ولهاوزن: الخوارج و الشيعه، ص45.
13. دكتر نايف محمود معروف: الخوارج فى العصر الاموى، ص17.
14. مبرد: الكامل، ج3، ص1007؛ بغدادى: الفرق بين الفرق، ص76؛ اسفرائينى: التبصير فى
الدين، ص47؛ زمخشرى : الكشاف، ج2، ص281؛ ممقانى: تنقيح المقال، ج3، ص63 و بسيارى
منابع ديگر.
15. ابن جوزى: تلبيس ابليس، ص90.
16. نصر بن مزاحم: وقعه صفين، ص21.
17. اسكافى: المعيار و الموازنه، ص165.
18. نصر بن مزاحم: همان، ص500.
19. علامه مجلسى: بحارالأنوار، چاپ قديم، ج8، ص590.
20. دكتر عامر نجّار: الخوارج عقيدة و فكرا و فلسفة، ص54.
21. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج5، ص113.
22. طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج5، ص610.
23. شرح نهج البلاغه.
24. احمد امين: فجر الاسلام، ص262.
25. قرآن به نيزه كردن سپاه معاويه در اكثر كتابهاى تاريخى آمده است، ولى معلوم نيست
كه روى چه مبنايى بروكلمان آن را قبول ندارد و اعتقاد دارد كه اين يك امر وهمى است
(تاريخ الشعوب الاسلاميه، ص118).
26. تاريخ يعقوبى، ج2، ص178.
27. نصر بن مزاحم: وقعه صفى، ص481.
28. طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج4، ص34؛ ابوالفداء: المختصر فى اخبار البشر، ج2،
ص89.
29. ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج4، ص107.
30. ابن حجر عسقلانى: الاصابه، ج2، ص352.
31. ممقانى: تنقيح المقال، ج2، ص203.
32. طبرى: تاريخ الامم، ج4، ص36؛ وقعه صفين، ص499.
33. العقد الفريد، ج4، ص347.
34. جزئيات اين سند سياسى واختلافات و گفتگوهايى كه بر سر آن ميان اصحاب على
عليهالسلام در گرفت و متنهاى گوناگونى از آن در كتابهاى تاريخى آمده است، از جمله
وقعه صفين، ص508 به بعد و تاريخ طبرى، ج4، ص38 به بعد و شرح نهجالبلاغه، ج2، ص206.
35. المبرد: الكامل، ج2، ص117؛ وقعه صفين، ص514؛ شيخ مفيد: الاختصاص، ص180.
36. الخوارج و الشيعه، ص15.
37. تاريخ سياسى اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج1، ص324.
38. دكتر محمود راميار: تاريخ قرآن، ص131.
39. برنس نوعى شبكلاه ساده است كه هم اكنون نيز در بعضى از كشورهاى اسلامى به خصوص
در شمال افريقا معمول است. رجوع كنيد به پ.آذرى: فرهنگ البسه مسلمانان، ترجمه
حسينعلى هروى، ص70.
40. طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج3، ص261.
41. دينورى: الاخبار الطوال، ص165.
42. ابن ابى الحديد: شرح نهج البلاغه، ج4، ص29.
43. نايف محمود: الخوارج فى العصر الاموى، ص55 به بعد.
44. دكتر عامر النجار: الخوارج عقيدة و فكرا و فلسفة، ص26.
45. مرتضى عسكرى: عبداللّه بن سبا، ص28؛ طه حسين: الفتنة الكبرى، ج2، ص91.