تاریخ از دیدگاه امام علی (علیه السلام)

علامه محمدتقى جعفرى قدس سرّه

- ۱۱ -


خويشتن دارى از ظلم

اين عامل اساسى تمدن را در گذشته مطرح كرده ايم، لذا در اين جا تكرار نمى كنيم.

بزرگ شمردن قتل نفس

اين ماده شامل خودكشى و ديگر كشى و كشتن به معناى ويران كردن قفس كالبد و رها شدن روح و كشتن روح نيز است. تمدن امروزى خودكشى را مورد اهميت قرار نمى دهد، گويا چنين گمان مى كند كه آدمى، چنانكه در عقيده و بيان آزاد است، همچنان اختيار زندگى خود را نيز داراست! و نبايد كسى مزاحم ديگرى باشد حتى در خود كشى! لذا، بر فرض محال يا بسيار بعيد، اگر روزى فرا رسد كه همه ى مردم با اختيار خود، دست به خودكشى بزنند، ديگران نبايد فضولى كنند و مزاحم آزادى مردم باشند. شماره ى خودكشى هاى تمدن امروزى بالاتر از آن عوامل است كه واقعا يك انسان را تا حد سيرى و اعراض از زندگى برساند "اگر چنين چيزى امكان پذير باشد، يعنى عواملى پيدا شوند كه خودكشى را قطعى و تجويز كند".

درك علت اين امر بسيار ساده است و آن اين است كه زندگى در تمدن امروزى، فلسفه و هدف خود را از دست داده است. در حقيقت مردگانى متحرك در روى زمين، به حركت خود پايان مى بخشند، نه اينكه يك زندگى واقعى را از بين مى برند. زيرا زندگى واقعى، عامل ادامه ى خود را در درون خود دارد. همچنين تمدن امروزى، كشتن معمولى را كه عبارت است از تخريب قفس كالبد مادى، تا حدودى كه از رسوايى بى اعتنايى به جان هاى آدميان نجات پيدا كند، مورد استفاده قرار مى دهد و مى گويد: قاتل يك شخص بيمار است و بايد با آماده كردن وسايل رفاه و آسايش، معالجه شود! اين مطلب اگر چه در بعضى موارد صحت دارد، ولى قابل تطبيق بر همه ى موارد قتل نفس نيست. زيرا به استثناى بيماران روانى واقعى كه بايد اثبات و احراز شود، جرئت ورود به منطقه ى ممنوعه ى جان هاى آدميان، يك پديده ى ساده اى نيست كه روان شناسان و پزشكان روانى و حقوقدانان و سياستمداران با كمال بى خيالى، با قيافه ى علم نمايى بگويند: آرى، اين قتل نفس علت روانى داشته است! اين علم نمايى شبيه به اين است كه شما بپرسيد: اين مرض چرا در اين انسان به وجود آمده است؟ براى شما چنين پاسخ داده مى شود كه 'بدان جهت كه علتى دارد'! مگر كسى پيدا مى شود كه احتياج معلول به علت را نداند! سئوال از آن قانون عام نيست، بلكه سئوال از اين است كه آن علت چه بوده است كه مرض فلانى را به وجود آورده است؟

در مسئله ى مورد بحث ما، قناعت كردن به اين كه علتى وجود داشته است كه قاتل دست به آدمكشى زده است! معنايى جز توضيح واضحات ندارد كه براى فريفتن خود و مسخره ى ديگران مناسب است.

قتل نفس عمدى، يكى از كارهاى آگاهانه و آزادانه است كه گاهى پس از تفكرات و تخيلات و اراده و تصميم هاى طولانى انجام مى گيرد. آيا با اين فرض، فلسفه بافى ما اقتضا مى كند كه با كلمه ى جبر و اضطرار و بازتاب و رفلكس و ناگهان و حتميت و مانند اينها بازى كرده و بگوييم: هيچگونه كار آگاهانه و آزادانه و زشت و وقيح صورت نگرفته است؟ اگر قاتل از آغاز جريان مغزى و روانى خود درباره ى قتل نفس، يك لحظه ى ناچيز از اختيار برخوردار بوده باشد، به همان اندازه مسئول، و وقاحت و كيفر مناسب دامنگير وى است. اين است جنبه ى علمى و فلسفى و اخلاقى و دينى قضيه ى قتل نفس. تا تمدن امروزى دستور مى فرمايد! كه منطقه ى جان هاى آدميان براى بيماران آزاد است تا وارد شوند و انسان ها را نابود كنند، زيرا قانون جبر آنان را احاطه كرده است، و قانون جبرى اقتضا مى كند كه با تفكرات و ديگر فعاليت هاى مغزى و عضلانى كه بالاجبار به جريان افتاده اند، به مبارزه بر نخيزند و بگذارند قانون كار خود را انجام بدهد! آرى، تمدنى كه:

1. اختيار را از انسان ها حذف مى كند و مى گويد بر تمامى فعاليت هاى مغزى و روانى و عضلانى انسان ها، جبر حاكميت دارد.

2. من جز قوه چيزى و جز قوه ى كسى را به رسميت نمى شناسم!

3. وجدان و احكام آن ساخته ى اجتماع است!

4. هيچ نظاره و توجيهى از ما فوق بر انسان وجود ندارد!

5. وصول به هدف، هر چه باشد، وسيله را، هر چه باشد، توجيه مى كند!

6. زندگى هدفى جز خور و خواب و خشم و شهوت ندارد!

7. آنچه كه بايد يك انسان انجام بدهد، كوشش براى به دست آوردن قدرت براى تورم خود طبيعى اش است. در اين صورت قطعى است كه هيچ منطقى براى باز خواست قاتل عمدى ندارد. تمدنى كه اسلام براى انسان پيشنهاد مى كند، برمبناى آن اصالت انسانى است كه در آيه ى زير توضيح داده شده:

'قطعى است كه هر كسى يك فرد از انسان را، نه به جهت قصاص يا افساد در روى زمين، بكشد، مانند اين است كه همه ى مردم را كشته است و كسى كه فردى از انسان را احيا كند مانند اين است كه همه ى مردم را احيا كرده است.' [ سوره ى مائده، آيه ى 32. ]

با نظر به اين آيه است كه اسلام ارزش حيات انسان ها را بالاتر از كميت ها قرار داده و مى گويد: 'همه مساوى است با 1'. زيرا همانگونه كه 'همه ى انسان ها' نهال هاى مورد توجه باغ خداوندى هستند، همچنان يك انسان نهالى از باغ وجود است و به تنهايى، از جهت محبوبيت نزد باغبان آن باغ، تفاوتى نمى كند. كيفر قتل نفس عمدى، آتش ابدى در سراى آخرت است. حال ببينيم قتل نفس و احياى آن در تمدن امروزى چگونه منظور مى شود؟

اگر بخواهيم مقدارى از شواهد و دلايل اين مسئله را كه قتل نفس در تمدن امروزى امرى است بسيار ناچيز و غير قابل اهميت، متذكر شويم، يك مجلد كتاب بايد در اين مسئله بنويسيم. فقط به يك مطلب به عنوان نمونه اشاره مى كنيم، و آن اين است كه امروزه مقدارى بسيار فراوان از انرژى هاى مغزى و عضلانى و سرمايه هاى بسيار كلان، صرف ساختن اسلحه براى آدمكشى مى شود. اگر اين اسلحه فقط براى دفاع از خويشتن بود، هيچ كسى اعتراض نداشت، چنانكه دين اسلام نيز با نظر به آيه ى شريفه:

'براى دفاع از خويشتن در برابر دشمنانتان هر چه بتوانيد نيرو آماده كنيد... ' [ سوره ى انفال، آيه ى 60. ]

تهيه ى اسلحه را لازم ديده است.

البته اين يك اعتراض اصلى است كه با نياز قطعى بشر به اسلحه براى حفظ خويشتن، ادعاى تكامل تناقضى در بر دارد، كه ناديده گرفتن آن هم يكى ديگر از علائم سقوط بشرى در پرتگاه ضد تكامل است. ولى مى دانيم كه حكمت واقعى وجود اسلحه نيست كه روى زمين را به صورت انبار اسلحه درآورده است، بلكه با تراكم اسلحه و ركود سرمايه در آن و عدم توليد كار سازنده، به شعله ور كردن آتش جنگ ها دامن زده مى شود، تا تجارت اسلحه رواج داشته و سرمايه ها بازدهى داشته باشند! در صورتى كه در اسلام، فروش اسلحه ى جنگ به مردمى كه در حال جنگ اند، حرام است، مگر وسايل دفاع، مانند سپر و غير ذلك.

انصاف براى همه خلق

انصاف همان عدالت است كه مايه ى قوام حيات بشرى است. هر دليلى كه براى ضرورت عدالت در روابط انسان ها، حتى در رابطه ى انسان با خويشتن و با خدايش اقامه شود. در حقيقت براى ضرورت انصاف هم اقامه شده است، تفاوتى كه ممكن است ميان عدالت و انصاف در نظر گرفت، اين است كه انصاف غالبا در مواردى به كار مى رود كه انسان عدالت را با دريافت ضرورت و ارزش آن و به حكم وجدان خود، اجرا كند. لذا وقتى كه مى گوييم يا مى شنويم فلانى شخص منصفى است، در حقيقت شخصى را در نظر مى آوريم كه عدالت را با استناد به احساس والاى درونى اش، بدون اجبار برونى، اجرا مى كند. ضد انصاف عبارت است از ظلم و تعدى ناشى از عدم احساس والا درباره ى عدل و داد. تضاد ظلم و تعدى با تمدن، حقيقتى است كه نيازى به شرح و تفصيل ندارد.

حلم و فرو بردن غضب

اين فضيلت عالى انسانى، كه ناشى از تعديل هيجانات و مقاومت در برابر انگيزه هاى محرك است، يكى از علامات بارز رشد مغزى و روانى انسان است. مقاومت و خويشتن دارى در برابر عوامل هيجان انگيز، كه از فرو نشاندن غليان حس انتقام جويى سرچشمه مى گيرد، نشان دهنده ى ظرفيت با ارزش روان، در مقابل علل و انگيزه هايى است كه مغزها و ارواح سبك را به نوسان و اضطراب درمى آورد. اين فضيلت عظمى، منشا صبر و شكيبايى در مجراى رويدادهاست، و از نظر ارزش، كمتر فضيلتى به آن درجه مى رسد. آيات قرآنى به قدرى درباره ى اين فضيلت عظمى تشويق و تحريك كرده است كه ما فوق آن قابل تصور نيست. از آن جمله در يكى از آيات فرموده است:

'جز اين نيست كه انسان هاى بردبار پاداش هاى خود را بى حساب دريافت مى كنند.' [ سوره ى زمر، آيه ى 10. ]

'درود بر شما باد در برابر صبرى كه كرديد و نيكو است خانه ى آخرت.' [ سوره ى رعد، آيه ى 24. ]

'قطعا شما را به چيزى از گرسنگى و ترس كاهش در اموال و نفوس و ميوه ها آزمايش خواهيم كرد و بردباران "در هنگام مصيبت" را بشارت بده، كسانى كه وقتى كه مصيبت به آنان اصابت كند مى گويند: ما از آن خداييم و به سوى او برمى گرديم. آنان هستند كه به درودها و رحمتى از پروردگارشان نايل مى شوند و آنان هستند هدايت يافتگان.' [ سوره ى بقره، آيات 157 -155. ]

انسان هايى كه گرفتار بيمارى غضب و هيجانات عصبى تندى هستند، نمى توانند طعم تمدن را بچشند، چه رسد به اينكه وظيفه اى در راه به وجود آوردن و اعتلاى آن به عهده بگيرند.

پرهيز كردن از فساد در روى زمين

فساد در روى زمين بزرگترين عامل تباهى تمدن ها و فرهنگ هاست. در طول تاريخ، جوامع فراوانى وجود داشته كه شيوع فساد در ميان آنان، نابودشان كرد.

'و آسمان و زمين به آن نابود شدگان اعمال زشت خود گريه به راه نينداختند و آنان مهلت داده نشدند.' [ سوره ى دخان، آيه ى 29. ]

فسادى كه براى تمدن انسانى مهلك ترين عامل است، شامل انواع و اصناف و مصاديق فساد است. معناى كلى فساد عبارت است از اختلال در نظم و قانون لازم. اختلال در نظم و هماهنگى لازم در قلمرو زندگى انسان ها كه فساد ناميده مى شود، همان ضد قانون است كه در هر نقطه و موقعيتى از جهان هستى بروز كند، آن را مختل و فاسد مى كند.

اين ادعا كه هرگونه فسادى مى تواند تمدن انسانى را نابود كند، مستند به هويت خود تمدن است. زيرا هويت تمدن حقيقتى است متعين و داراى مختصات واقعى كه بدون آنها، يعنى با ورود اخلال حتى بر يكى از آنها به وسيله ى عامل فساد، تمدن بدون ترديد به همان اندازه دچار اختلال مى شود. ممكن است گفته شود اگر مقصود از نظم و قانون كه افساد و اخلال در آن موجب شكستن تمدن و زوال آن است، نظم و قانون و اصول و ارزش هاى انسانى است، اين اصول و ارزش ها مدت هاى طولانى است كه از كشورهاى صنعتى و سلطه جو "كه اصطلاح تمدن را براى روپوشى بر سقوط انسانيت در آن سرزمين ها به كار مى برند"، رخت بر بسته است. با اين حال سرنوشت بشر امروزى را به دست گرفته، موجوديت بشرى را دستخوش خواسته هاى خود كامانه و قدرت پرستانه ى خويش كرده اند.

پاسخ اين اعتراض بسيار روشن است و آن اينكه اگر كشورهاى صنعتى و سلطه جو كه قدرت مادى وحشتناكى را از هر راهى كه خواسته و توانسته اند، به دست آورده اند، از يك تمدن انسانى برخوردار بودند، براى برطرف كردن آن پنجاه و دو نكبت و عامل سقوط بشرى گامى برمى داشتند. در صورتى كه مى بينيم نه تنها گامى در اين راه برنداشته اند، بلكه خود عامل تشديد آنها را فراهم تر مى كنند. وانگهى، از تمدنى كه گردانندگان آن از آگاهى و اختيار والاى انسانى محروم باشند، و خود مهره هايى غير مسئول و ناآگاه و مجبور، براى گرداندن يك ماشين غير مسئول و ناآگاه و مجبور بوده باشند، چه انتظارى مى توان داشت؟ انتظار تمدن انسانى از اين مهره هاى غير مسئول و ناآگاه و مجبور، درست مانند انتظار مراعات اصول انسانى و ارزش هاى انسانيت از كوه آتشفشانى است.

التزام به انس و محبت

اگر اين عامل يا عنصر تمدن را بنياد اساسى تمدن تلقى كنيم، كارى كاملا منطقى انجام داده ايم. زيرا اگر انس و الفت و تشكل بر مبناى اصيل انسانى نباشد، قطعا بر مبناى سوداگرى خواهد بود. يعنى آدمى با كسى انس و الفت خواهد گرفت و به كسى محبت خواهد ورزيد كه در مقابل، نفعى به او برسد يا ضررى از او دفع شود. حد اعلايش اينكه انس و الفت و محبت را از آن شخص دريافت كند، و تشكل با ديگرى فقط به اين انگيزه صورت خواهد گرفت كه نفعى بياورد و يا ضررى را دفع كند. اين يكى از همان عوامل پنجاه و دوگانه ى نكبت و سقوط است كه در گذشته متذكر شديم. حاصل اين عامل اين است: 'پيوستن انسان ها به يكديگر با عامل نياز و گسيختن از يكديگر با عامل سودجويى'. اين عامل در منابع اوليه ى اسلام شديدا مورد دستور قرار گرفته و محبت فوق سوداگرى از علائم ايمان معرفى شده است. آيا تا كنون در فرمان مالك اشتر اين عبارت را كه ذيلا نقل مى كنيم، ديده ايد؟

و اشعر قلبك الرحمه للرعيه، و المحبه لهم، و اللطف بهم، و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا "ضاربا" تغتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك فى الدين، او نظير لك فى الخلق. [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى 53. ]

مالكا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را به قلبت بفهمان، "به طورى كه آن را دريافت كند، نه اينكه در حد يك تصور ذهنى بماند". و براى آنان درنده اى خونخوار مباش كه خوردن آنان را غنيمت بشمارى، زيرا مردم بر دو صنفند، يا برادر دينى تو هستند، يا نظير تو در خلقت "همنوع تو مى باشند".

در اين جملات درست دقت بفرماييد. اميرالمومنين نمى فرمايد: اى مالك براى مردم تحت حكومت خود رحمت و محبت و لطف روا بدار. بلكه دريافت و پذيرش با دل را به وى سفارش مى دهد و مى فرمايد: 'مالكا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را بر دلت قابل پذيرش و دريافت كن'. به اصطلاح ديگر، مالكا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را از اعماق جانت دريافت كن و براى ملت بگستران. ملاحظه مى شود كه اميرالمومنين عليه السلام، مالك اشتر را براى رحمت و محبت و لطف كردن به مردم جامعه، به دلش ارجاع مى كند. زيرا دل پاك آدمى است كه كانون انوار ربانى و امواج رحمت و محبت و لطف الهى است، نه قواى معمولى مغز و نه غرايز و غير ذلك، كه معمولا تجارت پيشه و سودا گرند.

نكته ى بسيار با اهميت ديگر اينكه اميرالمومنين به يك يا دو موضوع قناعت نفرموده، هر سه موضوع رحمت و محبت و لطف را مورد توصيه قرار داده است، معناى چنين توصيه اى اين است كه انسانى كه در اين دنيا زندگى مى كند، به هر سه موضوع نياز دارد "رحمت، محبت و لطف". چنانكه خداوند فياض مطلق، بندگانش را با هر سه موضوع مورد عنايت قرار مى دهد. اين سه موضوع اگر از انسان به همنوع خود عنايت شود، بدين ترتيب است: 1. رحمت "دلسوزى" 2. محبت "قرار گرفتن در جاذبه ى شخص" 3. لطف. تعريف و حتى ترجمه ى اين كلمه ى با عظمت با مفاهيم معمولى تقريبا امكان ناپذير است. خداوند متعال با اين كلمه توصيف شده است، و لطيف، يكى از نام هاى آن ذات اقدس است. اگر در ترجمه و توصيف اين كلمه بگوييم: لطف عبارت است از نفوذ خير، در نهايت ظرافت، در يك موجود، تا حدودى موفق به توضيح اين كلمه شده ايم. بنابراين، معناى لطيف بودن خداوندى بر بندگانش اين است كه خير يا خيرات الهى، در نهايت ظرافت در بندگانش نفوذ دارد.

در تمدن اسلامى، چنانكه زمامدار مامور به رحمت و محبت و لطف بر مردم است، افراد مردم هم بايد در حق يكديگر، هر سه موضوع مزبور را مبذول بدارند. بياييد در تفاوت ما بين دو نوع تمدن بينديشيم.

1. يك تمدن مى گويد: بايد انسان ها به يكديگر رحمت و محبت و لطف بورزند. يعنى انسان ها واقعا مانند اعضاى يك پيكرند، بلكه بالاتر از اين، انسان ها مانند امواج يك روح اند. مسلم است تمدنى كه بر اين مبنا استوار شود، انسان را چگونه تلقى مى كند و مى خواهد انسان را به كجا برساند. تمدن بر اين مبنا، انسان را از منزلگه:

'انا لله'.

'ما از آن كمال مطلقيم.'

بر داشته و با قرار دادن وى در تكاپوى مسابقه در خيرات و كمالات، رهسپار منزلگه 'و انا اليه راجعون' مى كند. اين انسان ها، سر تا پا رحمت و محبت و لطف براى يكديگرند، چون همه ى افراد چنين تمدنى، از دل برخوردارند و مى دانند كه:

به جان زنده دلان سعديا كه ملك وجود   نيرزد آن كه دلى را ز خود بيازارى

2. تمدن ديگر مى گويد: خرد، دل، رحمت، لطف و محبت يعنى چه؟ من اينها را نمى فهمم. اگر قدرت دارى بيا جلو تا با يكديگر به نزاع و كشمكش بپردازيم. هر كس قوى تر باشد، موجوديت و حق زندگى از آن اوست! اين تمدن بر مبناى قدرت موقت است، زيرا قدرت، چنانكه براى هيچ فردى، مطلق و ابدى نيست، همچنان براى هيچ گروه و جامعه اى هم نمى تواند مطلق و ابدى بوده باشد. اينگونه تمدن نه از آگاهى بر خوردار است كه آگاهى را ترويج كند، و نه اختيارى براى آن مطرح است كه طعم آزادى و استقلال شخصيت را به مردمش بچشاند، و نه معنايى براى رحمت و محبت و لطف و ديگر مختصات روح انسانى مى فهمد كه اجراى آن را به پيشتازان مردم جامعه توصيه، و همه ى مردم را نسبت به يكديگر از اينگونه صفات عاليه ى انسانى برخوردار كند.

بدين جهت است كه اين تمدن، سراسر تاريخ را، به جاى بروز و اعتلاى مختصات عالى انسانى كه علائم تكامل است، بروز قدرت هاى ناآگاه و جبرى مى بيند كه به وسيله ى نابود كردن ضعفا، شدت و اوج مى گيرد "نه اينكه به اعتلا برسد، زيرا اعتلا كلمه اى است كه باردار ارزش عظمت است". سپس به وسيله ى عوامل درونى خود تدريجا رو به ضعف و نابودى مى رود، و يا با دست عوامل ديگر كه قوى تر از آن قدرت است، راه سقوط و نابودى را پيش مى گيرد. در جريان اين طومار پيچيدن ها، نقاطى از آشيانه ى زيبا را كه زمين ناميده مى شود، تخريب مى كند و مواد با ارزش و حياتى آن را مستهلك مى كند، و آنگاه نام چنين جريانى را تمدن تكاملى مى گذارد!

برخوردارى از نيروها

برخوردارى از نيروها و پرهيز از هر امرى كه موجب شكست و سستى قوا بوده باشد، به طورى كه عضلات و انديشه ها و قدرت هاى مردم جامعه پشتيبان يكديگر باشد. مجموع اين عوامل و نيروهاى تشكل يافته، در چهار مورد به كار خواهند افتاد.

مورد يكم. برداشتن عوامل و نيروهاى مزاحم از مسير حركت، خواه اين عوامل و نيروهاى مزاحم، از همنوعان، كه خود را انسان مى نامند، بوده باشند "عشاق وفادار تنازع در بقا"، و خواه از طبيعت كه با اشكالى گوناگون مى تواند سد راه انسان ها باشد.

مورد دوم. تهيه ى وسايل رفاه و آسايش در زندگى و آماده كردن معيشتى كه پاسخگوى نيازهاى مادى آدمى بوده باشد. اين مورد به پيروى از نيازهاى متنوع آدمى، دامنه ى بسيار گسترده اى دارد، و بايد براى تحصيل آسودگى مغزى و روانى، آنها را تا حد مقدور به دست آورد.

ضرورت توجه به اين مورد، براى به وجود آوردن تمدن اسلامى، به قدرى فراوان در منابع اوليه، مانند قرآن و احاديث، گوشزد شده است كه نيازى به بيان مفصل آنها نداريم. به عنوان نمونه، به چند آيه از قرآن و جملاتى از نهج البلاغه اشاره مى كنيم.

1. 'اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اجابت كنيد "بپذيريد" خدا و رسول را، هنگامى كه شما را به واقعياتى دعوت مى كنند كه شما را احيا مى كند.' [ سوره ى انفال، آيه ى 24. ]

ترديدى نيست كه مقصود از احيا، مجرد نفس زدن در اين دنيا نيست. زيرا حيوانات هم بدون نياز به بعثت انبياء و انديشه و تكاپو و ابداع و اكتشاف، آن را انجام مى دهند. بلكه منظور، دريافت حيات معقول است. شكى نيست، آن را كه بدون آمادگى معيشت سالم و با تباهى منافع معيشت، چه در قلمرو صنايع و چه در قلمرو كشاورزى و ديگر ابزار معيشت، توقع حيات معقول از مردم يك جامعه، توقعى غير منطقى است.

2. 'و ما روز را براى تكاپو در راه تحصيل معاش قرار داديم.' [ سوره ى نباء، آيه ى 11. ]

3. 'در آنچه كه خداوند به تو داده است، آخرت را طلب كن و نصيب خود را از دنيا فراموش مكن.' [ سوره ى قصص، آيه ى 77. ]

4. 'و ماييم كه شما را در زمين جايگير و مستقر كرديم و براى شما در زمين معيشت ها قرار داديم.' [ سوره ى اعراف، آيه ى 10. ]

رواياتى كه در ضرورت تنظيم معاش آمده، بيش از حد متواتر است. از آن جمله، در كتاب كافى نقل شده است كه روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حال نيايش با خدا چنين گفت:

'خداوندا، براى ما درباره ى نان بركت عطا فرما، زيرا اگر نان نباشد، نه نماز مى گزاريم و نه روزه مى گيريم و نه واجبات پروردگارمان را ادا مى كنيم.' [ كافى، محمد بن يعقوب كلينى. ] امير المومنين، عليه السلام، در خطبه ى يكم نهج البلاغه، در حكمت بعثت پيامبران چنين فرموده است:

فبعث فيهم رسله، و واتر اليهم انبياءه، ليستادوهم ميثاق فطرته، و يذكروهم منسى نعمته، و يحتجوا عليهم بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول، و يروهم آيات المقدره: من سقف فوقهم مرفوع، و مهاد تحتهم موضوع، و معايش تحييهم.

خداوند رسولانى را برانگيخت و پيامبرانش را پياپى به سوى آنان فرستاد تا مردم را به اداى پيمانى فطرى كه با آفريدگارشان بسته بودند، وادار نمايند و نعمت فراموش شده ى او را به يادشان بياورند و با تبليغ دلايل روشن، وظيفه ى رسالت را به جاى آورند، و نيروهاى مخفى عقول مردم را برانگيزانند و بارور بسازند، و آيات با عظمت الهى را كه در هندسه ى كلى هستى نقش بسته است به آنان بنمايانند: آسمان هايى برافراشته بالاى سرشان و گهواره ى گسترده ى زمين زير پايشان، معيشت هايى كه حياتشان را تامين نمايد.

خلاصه، با نظر به منافع فوق كه تنها به عنوان نمونه نقل شد، قطعى است كه اسلام براى امكان پذير كردن ورود انسان ها به حيات معقول، تنظيم معاش را در هر زمان و مكان، با ابزار و اشكال مورد نياز، ضرورى و لازم مى داند.

مورد سوم. بر داشتن عوامل مزاحم از سر راه حركت هاى معنوى. بدان جهت كه انسانيت انسان از ديدگاه اسلام با روح اوست نه با جسم او، و با معناى اوست نه با ظاهر او، لذا كوشش و تكاپو و صرف نيرو در راه بر داشتن آفات و عوامل مزاحم جنبه ها و حركات معنوى او، يك امر ضرورى است. متاسفانه، در تمدن هايى كه فقط ماديات و ظواهر انسان مورد توجه است، نه تنها براى برداشتن عوامل مزاحم جنبه ها و حركات معنوى انسان اهميتى داده نمى شود، بلكه غالبا عوامل مزبور تقويت مى شود. تقويت اين عوامل، اگر چه آنقدر ماهرانه انجام مى گيرد كه نتايج پليد و نكبت بار آنها براى همه كس روشن نمى شود، ولى نتايج مزبور، همانطور كه در پنجاه و دو عامل نكبت و سقوط مشاهده كرديم، و قابل اجتناب نبوده، آشكار و پنهان كار خود را خواهد كرد.

مورد چهارم. به وجود آوردن عوامل تقويت معنويات، در اشكال مختلفى كه دارند. اين عوامل بر دو قسمت مهم تقسيم مى شوند:

قسمت يكم. اخلاقيات فاضله ى انسانى، كه ارتباط انسان ها را به حد اعلاى انسانيت مى رساند. مانند خيرخواهى به يكديگر، صدق و صفا، دريغ نكردن از بذل هرگونه خدمت و امتياز به انسان ديگر يا جامعه اى كه نيازمند آن است.

قسم دوم. عمل دائمى به اين قانون اخلاقى 'به خود بپسند آنچه را كه بر ديگران مى پسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمى پسندى'. عمل به اين قانون، ناشى از درك و پذيرش اين حقيقت است كه:

جان گرگان و سگان از هم جداست   متحد جان هاى شيران خداست
روح حيوانى سفال جامده است   روح انسانى كنفس واحده است

كوشش در هنگام آزمايش ها و گرفتارى ها

مخصوصا تحمل و شكيبايى جدى در برابر ناگوارى ها، در راه محبت خداوندى. اگر انسان بتواند اين امتياز را به دست بياورد، قطعى است كه تلخى ها و مصايب روزگار نمى تواند او را از پاى درآورد. جامعه اى كه افرادش از اينگونه انسان ها تشكيل بيابد، قطعى است كه آن جامعه در راه وصول به آرمان هاى اعلاى تمدن انسانى و فرهنگى، موفق و پيروز خواهد شد. اين جامعه، تا بتواند، هرگونه ناگوارى ها و بلاها را تحمل مى كند، ولى هويت و استقلال خود را از دست نمى دهد. طبيعى است كه نتيجه ى چنين اصالت و مقاومت در زندگى و حفظ هويت و استقلال، تمدنى شايسته ى تكيه است كه زمينه را براى حيات معقول آماده مى كند.

اميرالمومنين عليه السلام، محبت خدا را انگيزه و غايت كوشش و تكاپو و تحمل در هنگام آزمايش ها و گرفتارى ها معرفى مى فرمايد:

'تا آنگاه كه خداوند سبحان، از آن مردم، تحمل جدى بر آزار و اذيت در راه محبتش و تحمل ناگوارى ها از خوفش "ترس از مشاهده ى نتايج كردارهاى خويشتن" را ديد، براى آنان از تنگناهاى بلا، فرج عطا فرمود و به جاى ذلت، عزت و به جاى ترس، امن و امان عنايت فرمود. پس آنان ملوك و زمامداران و پيشوايان و پرچمداران هدايت شدند و كرامت خداوندى درباره ى آنان به حدى رسيد كه حتى آرزويشان هم به آن نمى رفت.'

توافق در اميال و آرمان ها

منظور از اين توافق، آن نيست كه مردم يك جامعه داراى اميال و خواسته ها و هدف ها و آرمان هاى متحد بوده باشند، زيرا بديهى است كه اين يك امر محال است. بلكه منظور هماهنگى و سازگارى با يكديگر است، كه نخستين نتيجه ى آن، منتفى شدن تزاحم ها و تصادم هاى شكننده ى يكديگر است. براى تخريب و نابود كردن يك جامعه، كلنگ از آسمان نمى آيد، بلكه عامل تخريب، از ناسازگارى و ناهماهنگى آرا و اميال و خواسته هاى مردم آن جامعه به وجود مى آيد.

به همين دليل است كه اميرالمومنين عليه السلام، نه تنها در خطبه ى قاصعه، بلكه در خطبه ها و نامه هاى خود، در موارد متعدد، به پرهيز از اختلاف در آرا و اميال و آرمان ها دستور داده اند.

ما در سراسر تاريخ، اين پديده را مانند يك قانون كلى شاهديم كه قدرتمندان قدرت پرست و سلطه جو، بران ترين اسلحه اى را كه در تخريب يك جامعه، براى تسلط بر آن به كار برده اند، همان انداختن اختلاف و ناهماهنگى در ميان مردم آن جامعه بوده است. لذا مى توان گفت: عامل هماهنگى و سازگارى در هدف گيرى ها و آرمان ها و خواسته ها و آرا، عامل بقاى جامعه است، و بدون آن، جامعه اى وجود ندارد تا تمدن و فرهنگش مطرح شود.

اعتدال دل ها

مى توانيم بگوييم اين عامل، يكى از موارد عامل شماره ى هفده است. زيرا توافق و هماهنگى و سازگارى مطلق در جامعه، بدون اعتدال دل ها امكان پذير نخواهد بود. مقصود از اعتدال دل ها، رشد و حركت تكاملى دل هاست، كه با شكوفايى طبيعى خود، هم امتيازات عالى خود را براى انسان نشان مى دهد، و هم آمادگى هماهنگى و سازگارى با ديگر دل ها را به وجود مى آورد. اعتدال دل، تنها صحت و بهبودى جسمانى آن نيست، بلكه به فعليت رسيدن استعدادها و امتيازاتى است كه خداوند در دل ها به وديعت نهاده است. اگر دل معتدل شود، رشد خود را يافته و در حركت تكاملى خود قرار گرفته است. مردم آن جامعه كه از دل هاى معتدل برخوردار نيستند، عاملى براى اجتماع و هماهنگى و سازگارى ندارند، و جامعه اى كه مردم آن از اين عامل حياتى بى بهره و محروم است، به هيچ وجه نمى تواند در پيشبرد علم، هنر، صنعت، اخلاق و ديگر معنويات و ساير قواى گرداننده ى جامعه، همكارى صميمانه ى ناشى از هماهنگى و سازگارى داشته باشد.

بصيرت هاى نافذ

اين عامل نه تنها ضامن بقاى تمدن و فرهنگ انسانى جامعه است، بلكه موجب گسترش و عمق يافتن آگاهى ها درباره ى واقعيت هاست. بصيرت هاى نافذ مردم يك جامعه است كه آن جامعه و تمدن و فرهنگش را از ركود و جمود نجات مى دهد. بينايى و بصيرت مردم يك جامعه، باعث مى شود كه با گذشت زمان و بروز پديده هاى تازه، براى تحصيل واقعيات همگام شوند. هر اندازه كه بينايى ها و آگاهى هاى مردم يك جامعه قوى تر و همه جانبه تر بوده باشد، به جاى آنكه زمان بر آنان مسلط شود، آنان بر زمان مسلط مى شوند، و تازه هايى را كه ديگران بدان ها دست مى يابند و ابزار سلطه گرى بر ديگران قرار مى دهند، يا با سبقت جويى آنها را به دست مى آورند و محصولات مفيد و سازنده ى آن تازه ها را در اختيار مردم مى گذارند، و يا عوامل خنثى كردن سلطه گرى به وسيله ى آن تازه ها را با بينايى هاى نافذ آماده كرده و سلطه گرى را نابود مى كنند.

اين امور، كه به عنوان عوامل سازنده ى انسان هايى شايسته ى تمدن و فرهنگ اصيل انسانى مطرح شد، حقايقى هستند كه بدون آنها، هويتى براى شخصيت انسانى وجود ندارد تا تمدنى و فرهنگى به وجود بياورد و از آن دو بر خوردار شود. لذا، به نظر مى رسد هر جامعه اى كه از عوامل اساسى مزبور، بيش تر و عميق تر برخوردار بوده باشد، آن جامعه، به همان مقدار از تمدن و فرهنگ اصيل انسانى برخوردار است.

حالا فرض كنيم جامعه اى به وجود آمده است كه از بعد صنعتى به وسايلى دست يافته است، به گونه اى كه مى تواند در يك دقيقه، همه ى كهكشان ها را دور بزند و برگردد، و هرگونه بيمارى را در يك لحظه تشخيص بدهد و آن را معالجه كند و...، ولى داراى عوامل مزبور نباشد. يعنى جامعه ى متمدن مزبور پاى بند خصلت هاى نيكو و اعمال پسنديده و اخلاق فاضله نباشد. اسلام چنين جامعه اى را متمدن و با فرهنگ نمى شناسد، زيرا انسان هاى چنين جامعه اى هويتى است كه مديريت موجوديت خود را داشته باشد. هنگامى كه جامعه اى فاقد هويت خود باشد، كدامين فرهنگ و تمدنى مى تواند آن را به سوى رشد و كمال تصعيد سوق دهد؟ اگر جامعه اى، با داشتن امتيازاتى كه گفتيم، مقيد به حفظ حقوق همسايگان، وفا به عهد و پيمان، اطاعت از نيكوكارى ها و اعراض از كبر و خودپرستى نباشد، كدامين فرهنگ و تمدن است كه بتواند به حال انسان اين جامعه مفيد باشد؟ اصلا نمى توان گفت: چنين جامعه اى قدرت پذيرش و فرهنگ و تمدنى مفيد دارد.

اگر جامعه اى با داشتن امتيازات فوق، غوطه ور در ستمگرى باشد، از آدمكشى هراسى نداشته باشد، انصاف كردن درباره ى مردم را لازم نداند، تحمل عوامل و انگيزه هاى غضب را نكند، از افساد در روى زمين امتناعى نداشته باشد، افراد آن جامعه از پراكندگى و بيگانگى از يكديگر احساس ناراحتى نكنند، از شكسته شدن قوا بيمى به خود راه ندهند، از تلخى آزمايش ها و گرفتارى ها فرار كنند، اصلا مبدايى برين و كمالى اعلا به نام خدا براى آنان مطرح نباشد، كه در راه محبتش، از هرگونه فداكارى و فرورفتن در سختى ها مضايقه نكنند، جمعيت ها متفرق، اميال و آرمان ها مختلف، دل ها نامعتدل، قدرت ها تجزيه شده، بصيرت ها مبدل به نابينايى ها و هدف گيرى ها و تصميم ها ناهماهنگ و متشتت خواهد شد.

اين نكبت ها و اختلالات، هويت انسانى را مختل مى كند. وقتى كه هويتى در شخصيت انسانى نبود، همانطور كه در بالا گفتيم، نه فرهنگى مطرح است و نه تمدنى. كسانى كه در اين مدعا ترديدى دارند، مى توانند به پنجاه و دو پديده ى نكبت و سقوط كه در صفحات پيشين توضيح آن را داديم، مراجعه فرمايند.

دين، عامل موثر در تاريخ

چه انگيزه اى باعث شده است كه متفكران دوران معاصر دين را به عنوان عامل يا يكى از عوامل موثر در تاريخ به حساب نمى آورند؟

متفكران دوران معاصر ما "مقصود از دوران معاصر، دو قرن اخير است" خيلى از مسائل را ناديده مى گيرند، و آنها را مورد توجه قرار نمى دهند. ولى نبايد يك انسان متفكر كه علاقه به درك خود واقعيات دارد، نبايد اين بى اعتنايى را مورد اعتنا قرار بدهد و بايد به كار جدى خود مشغول شود. مثلا خيلى از متفكران دوران ما، در اين مسئله كه چگونه مى توان اصل صيانت ذات را به فعليت رسانده و تنظيم كرد، تا آدمى بدون ابتلا به بيمارى هاى خود بزرگ بينى و خود كوچك بينى بتواند از همه ى عظمت ها و استعدادهاى ذات بهره مند شود، به هيچ وجه انديشه ى جدى نمى كنند! خيلى از متفكران دوران هاى اخير، مسائل اخلاقى را به طور جدى مورد تحقيق و بررسى قرار نمى دهند!

عده ى فراوانى از متفكران هستند كه درباره ى زيبايى هاى معقول يا نمى انديشند، يا آنها را بسيار سطحى و بى اساس تلقى مى كنند. حتى متفكرانى هستند كه نمى خواهند مباحث عميق مربوط به شناخت زيبايى هاى محسوس را طرح و مورد تحقيق قرار بدهند! متفكرانى هستند كه از مسائل مربوط به رشد و كمال معنوى روان يا روح، نه تنها به سادگى مى گذرند، بلكه گاهى از طرح چنين مسائلى گريزان اند. ادگارپش، در صفحه ى 92، از كتاب انديشه هاى فرويد، اين عبارت را از فرويد نقل مى كند:

'من از طرح مسائل توزين ناپذير خود را ناراحت مى يابم و من همواره به اين ناراحتى اعتراف مى كنم.'

اين شخص كه با درهم آميختن علم با تخيلات و تجسمات، خود را در دوران ما انسان شناس مطرح كرده است، بنا به اعتراف خودش، از طرح مسائل توزين ناپذير ناراحت است! آيا براى اينكه اين آقا ناراحت نشود، مى توانيم از هزاران انسان بزرگ در شرق و غرب، از سقراط، افلاطون و ارسطو گرفته تا فيلون اسكندرى، ابن سينا، ابن رشد، غزالى، مولوى، ميرداماد، صدر المتالهين، دكارت، لايپ نيتز و كانت خواهش كنيم كه آقايان لطفا مسائل توزين ناپذير معنوى را مطرح نكنيد، زيرا در سالن آزمايشگاه علمى ما يك متخصص بيمارى هاى روانى، مخصوصا درباره ى عقده هاى درونى، كه از عقده ى روانى و بيمارى خاص درونى درباره ى مسائل معنوى رنج مى برد، خوابيده است. آيا اين آلرژى بيمارگونه كه موجب شده است فرويد از طرح مسائل توزين ناپذير وحشت كند، مى تواند تكليف ميليون ها انسان بزرگ الهى را كه با احساسات و خردهاى خود، بزرگ ترين گام ها را در راه شناساندن انسان و اصلاح حال او بر مى دارند، روشن كند، و از آنها بخواهد كه بروند و با اسافل اعضاى خود به خلوت بنشينند و هويت حيات و هدف آن را از آن اعضا جست و جو كنند و سپس به ريش عظماى بشريت بخندند؟

بنابراين، بى توجهى برخى از متفكران دوران متاخر به اديان الهى، به عنوان عامل يا يكى از عوامل محرك و موثر در تاريخ، نبايد تعيين كننده ى تكليف واقعيات بوده باشد. به نظر مى رسد انگيزه ى اين بى توجهى شگفت انگيز دو عامل است:

عامل يكم. بى اطلاعى از هويت دين و نقش آن در حيات انسان هاست. متاسفانه افراد فراوانى از متفكران و دانشمندان حرفه اى، مبتلا به اين بى اطلاعى هستند. مى توان گفت: اينان درباره ى دين دركى بالاتر از درك و معلومات مردم عامى، كه با مقدارى از اصطلاحات آراسته شده است، ندارند، و همان اصطلاحات و معلومات محدوده را هم به تقليد از ديگران به دست آورده اند.

عامل دوم. حساسيت "آلرژى" شديدى است كه متفكران حرفه اى درباره ى مسائل و اصول معنوى دارند. چنانكه فرويد با صراحت تمام به آن اعتراف كرده است. ما با قطع نظر از بى اطلاعى ها و حساسيت هاى بيمار گونه ى بعضى از متفكران حرفه اى، به خود واقعيت اصرار مى ورزيم و به مفاد دلايلى كه براى ما اقامه و روشن مى شود، ارتباط خود را با واقعيات تنظيم مى كنيم. هنگامى كه در سرنوشت بشرى، از قديم ترين دوران ها تا كنون، به تحقيق مى پردازيم، به اين نتيجه مى رسيم كه هيچ تحول اساسى در هيچ يك از جوامع بشرى تا كنون صورت نگرفته است، مگر اينكه پيشتازان آن تحولات، رگ بى نهايت گرايى و مطلق جويى مردم آن جوامع را تحريك كرده اند و با وعده ى سعادت مطلق و پيشرفت ابدى در ميدان حيات، با كيفيتى كه ايجادكنندگان تحول منظور مى كردند، مقصود خود را عملى مى نمودند. شما اگر امروز با يك دقت كافى در آرمان ها و حيات بشرى مطالعه كنيد، خواهيد ديد چه در شرق و چه در غرب، جز حركت به دنبال عوامل لذت و فرو رفتن در لذايذ و سپس نظاره بر رژه ى تكرار رويدادها، چيزى ديگر مشاهده نمى شود. انسان ها براى خود 'فردا'ى اميد بخشى كه موجب شود به استقبال آن بشتابند، سراغ ندارند. بلكه، 'فردا'ها مانند مهمان هاى ناخوانده اى كه ضمنا طلبكار بسيار خشن هم هستند، از راه فرا مى رسند و با كمال بى رحمى، طلب خود را كه 'ديروز'ها سند آن را امضاء كرده و به دست فرداها سپرده اند، مى گيرند و مى روند.

علت اساسى اين ورشكستگى روانى كه تقريبا فراگير عمومى جوامع دنيا شده است، همان است كه بعد دينى روان هاى آدميان اشباع نمى شود، و هزاران چاره جويى ها و تبليغات براى اثبات بى نيازى از دين، جز تخديرهاى موقت و بى اساس كه فقط مردمان معدودى را مى تواند فريب بدهند، قدرت كارسازى ندارد.