31. فردا گرايى، ناشى از بريده شدن دست از امروز و ديروز، و متلاشى كردن
واقعيات با قطعات برنده ى زمان، به طورى كه مى توان گفت چندين هزار سال است كه
ما تكامل يافتگان! با اين بشارت به خويشتن 'كه فردا كارها درست خواهد شد!!'، در
فرداها زندگى مى كنيم:
عمر من شد برخى فرداى من |
|
واى از اين فرداى نا پيداى من |
[ برخى: قربانى. ] البته در دوران ما، تاريكى اسلحه هاى گوناگون كه تكامل
يافتگان براى كشتن يكديگر آماده كرده اند، حتى آن فرداهاى تسليت بخش را هم از
دستشان گرفته است.
32. يك بيمارى فراگير كه همه ى كاروانيان تكامل را در بر گرفته است، مى
تواند عاقبت و آينده ى اين تكاپوگر كمال را روشن كند. اين بيمارى فراگيرد از
خود بيگانگى ناميده مى شود كه همواره معلولى به نام بيگانگى انسان ها از يكديگر
را به وجود مى آورد.
33. بيگانگى انسان ها از يكديگر. البته اين يك معلول جبرى براى آن علت است و
آگاهى و آزادى و قدرت و پديده هاى ضد آنها دخالتى در آن ندارند. زيرا وقتى كه
من از خود من كه نزديك ترين حقايق به خود هستم، احساس بيگانگى كنم، جاى ترديد
نيست كه به طريق اولى از ديگر انسان ها بيگانه خواهم شد.
34. يكى ديگر از دلايل تكامل اين نوع شگفت انگيز از حيوانات! قرار دادن همه
چيز در دكان معاملات است. 'به تو محبت مى ورزم كه تو هم به من محبت بورزى!' 'به
تو محبت مى ورزم كه از انتقامجويى تو در امان باشم'، 'به تو محبت محبت مى ورزم
كه اثبات كنم من آدمى داراى عاطفه و محبت هستم!'، 'به تو محبت مى ورزم و خار از
پايت درمى آورم تا در موقعش خار از پاى من درآورى!'، 'به تو محبت مى ورزم كه
درونم شاد و منبسط شود!' البته اينگونه محبت، اگر چه مانند ديگر اقسام آن
معامله اى است كه به سود شخصى انجام مى گيرد، ولى با نظر به اينكه عوض مطلوب در
اين قسم شادى و انبساط وجدانى است، اين معامله شريف تر از اقسام ديگر است كه
متذكر شديم.
به هر حال، با اينكه اين انسان تكامل يافته! صفحات كتاب هاى ادبى و اخلاقى و
حتى كتب مذهبى اش كه در تفسير و توضيح كتب آسمانى خود به رشته ى تحرير در آورده
است، پر از دستور به محبت ورزيدن است، و بالاتر از اين، با اينكه همه ى كتابهاى
آسمانى اين موجود تكامل يافته
محبت به بنى نوع انسانى را با اشكال گوناگون توصيه كرده و حتى در مواردى
فراوان محبت به انسان را محبت به خدا معرفى كرده است، با اين حال انسان پر مدعا
دست از سوداگرى خود بر نداشته و اين نعمت الهى را در مجراى داد و ستد قرار داده
است. در صورتى كه داد و ستد كه به مقتضاى خود طبيعى آدمى با عوامل جبرى خواه
ناخواه بايد انجام بگيرد، نه ارزشى دارد و نه نيازى به توصيه، و نه كسانى كه
محبت را بر مبناى سوداگرى ابراز مى كنند، شايسته ى تمجيد و تحسين هستند.
35. ناتوانى شديد گردانندگان جوامع "و به اصطلاح متصديان مديريت جوامع كه
سياستمداران و زمامداران نيز ناميده مى شوند" از عمل به تعهدات و قول هايى كه
براى به دست آوردن پست و مقام بالا به مردم مى دهند، و چنان آينده اى براى
جامعه تصوير كرده و وعده مى دهند كه مردم بينوا و ساده لوحان خوش باور و خوش
بين، با تصدى وعده دهنده به چنان آينده، خود را در بهشت برين مى بينند. معمولا
كوشش مى شود يا ادعا بر اين بوده است كه زمامداران و گردانندگان از برگزيدگان
جامعه هستند. اگر حال برگزيدگان جامعه ى بشرى اين دغل و دروغ باشد، وضعيت
پيروان و انسان هاى معمولى روشن مى شود! يكى از دوستان مى گفت پسرم پس از
امتحان رياضى، موقعى كه مى توانست از دبير پاسخ بگيرد كه نمره هاى بچه هاى كلاس
ما چگونه بود، پرسيده بود كه جناب آقاى دبير محترم، لطفا بفرمائيد وضع بچه هاى
كلاس ما در امتحان رياضى چگونه بود. دبير گفته بود فرزندم، برو فكرت را ناراحت
مكن، شاگرد اول كلاس نمره ى 3 گرفته است. يعنى تكليف شماها روشن است. بى
اعتنايى سياستمداران و زمامداران درباره ى مردم به قدرى تند و زننده است كه
وايتهد را وادار كرده كه بگويد:
'طبيعت بشرى آن چنان گره خورده است كه همه ى برنامه هاى اصلاحى كه نوشته مى
شود، در نزد زمامدار، حتى از كاغذ باطل شده به وسيله ى نوشته برنامه روى آن نيز
بى ارزش تر است.' [ نفوذ و ماجراى ايده ها، آلفرد نورث وايتهد، متن اصلى
انگليسى، ص 13. ]
36. هنوز تكليف هنر روشن نشده و رسالت اين پديده ى عالى و سازنده معلوم
نيست. اصلا اين حركت تكاملى كه بشر شروع كرده، به قدرى از هنر اشباع شده است كه
نيازى به اصالت بخشيدن به هنر و تقويت عقل و اشباع احساسات عالى انسانى به
وسيله ى هنر را نمى بيند! و چه هنرى بالاتر از اينكه!! هنر فقط براى تلمبه زدن
به فواره ى غريزه ى جنسى، كه منبعش در بالاترين فضاى حيات نصب شده است و نيازى
به تلمبه زدن ندارد "بلكه از جهاتى به مختل كردن دستگاه منتهى مى شود"، استخدام
شود!! به قول مولوى:
جز ذكر نى دين او نى ذكر او |
|
سوى اسفل برد او را فكر او |
37. مباحث نسبى و مطلق و ثابت و متغير به كجا رسيده است؟ گويا ناتوانى اسف
انگيز از تفسير و تطبيق نسبى ها و مطلق ها و ثابت ها و متغيرها هيچ ارتباطى به
تكامل و تناقص ندارد؟ چه اشكالى دارد كه ما در معارف خود هيچ آشنايى با چهار
موضوع فوق نداشته باشيم؟!! همين مقدار كافى است كه بدانيم ما مى توانيم عكسى از
دو ضربدر دو مساوى است با چهار، و اينكه زنده بايد از زندگى خود دفاع كند، و
اينكه همه ى زنده ها خواهند مرد، و حق زندگى هم در اختصاص اقوياست، در ذهن خود
داشته باشيم. همين كفايت مى كند!!
38. اگر همه ى آنچه را كه تا حال گفتيم كنار بگذاريد و اين دليل سى و هشتم
را براى اثبات تكامل! در نظر بگيريد، كافى خواهد بود.
مسائل ضرورى حيات براى اكثريت قريب به اتفاق مردم كه در حيات طبيعى محض
زندگى مى كنند، از روى تقليد و تاثر از يكديگر پذيرفته مى شود.
اين مسائل ضرورى، هفت مسئله است.
مسئله يكم
من در عين حال كه در ميان عوامل محيطى و اجتماعى و پديده هاى ارثى درونى و
عوامل ريشه دار زندگى مى كنم، درباره ى اين زندگى يك احساس شخصى دارم، و آن اين
است كه اين منم كه زندگى مى كنم، لذت مى برم، درد مى كشم، تكاپو مى كنم، به
قانون و قرار دادها عمل مى كنم. خلاصه با اينكه در ميان عوامل فوق غوطه ورم، آن
عوامل نمى تواند من را آنطور محو و نابود كند كه هيچ احساس درباره ى حيات شخصى
خود نداشته باشم. با اين مشاهده ى قطعى درباره ى حيات شخصى چه بايد بكنم؟
آيا اين حيات شخصى را هم به تقليد از ديگران بپذيرم؟ متاسفانه، چنانكه
گفتيم، در امتداد تاريخ حيات طبيعى محض چنين بوده و چنين هست، و ظاهرا آنطور كه
به نظر مى رسد، در آينده هم چنين خواهد بود كه اين حيات شخصى و اراده ى آن را
بايد از ديگران گرفت.
مسئله دوم
مشاهدات بديهى و دلايل لازم و كافى اثبات مى كند كه حيات من در اين برهه از
زمان كه زندگى مى كنم، يك امر تصادفى نبوده، بلكه از گذرگاه پر پيچ و خم
ميلياردها رويداد در طبيعت، از كانال معين عبور كرده، به اين موقعيت فعلى رسيده
است. من اگر هم نتوانم پاسخ هفت ميليون چرا را كه از آغاز حيات مطرح مى شود،
بدهم، حداقل بايستى يك تفسير و توجيه منطقى براى اقناع خود داشته باشم كه حيات
من در اين برهه از تاريخ بشرى، در امتداد تاريخ كيهانى، چه موقعيتى دارد؟
مسئله سوم
هدف نهايى و فلسفه ى قابل قبول اين زندگى چيست؟ متاسفانه، به استثناى عده اى
محدود در هر قرنى از قرون و اعصار، همه ى مردم كه در حيات طبيعى محض حركت مى
كنند، اين هدف و فلسفه را با تقليد تعيين مى كنند.
مسئله چهارم
انواعى بى شمار از چگونگى هاى زندگى انسان ها را مشاهده مى كنم كه بر دو قسم
عمده ى حيات قابل تفسير منطقى و حيات يله و رها در ميان عوامل طبيعت و خواسته
ها و تمايلات همنوعان تقسيم مى شوند. من بايد كدام يك از اين دو طرز زندگى را
بپذيرم و با كدامين دليل متقن و غير قابل ترديد اين پذيرش را منطقى تلقى كنم؟
مسلم است كه انتخاب يكى از اين دو قسم عمده نيز معمولا با تقليد صورت مى گيرد.
مسئله پنجم
آيا در اين دنيا اين سئوال مطرح است كه 'از كجا آمده ام، براى چه آمده ام، و
به كجا مى روم؟'. اگر مطرح است، پاسخ استدلالى اين سئوال چيست؟ متاسفانه پاسخ
اين سئوال، با منتفى كردن اصل آن "كه چنين سئوالى وجود ندارد" نيز با تقليد بر
گزار مى شود.
مسئله ششم
آيا مى توان براى تعديل امتيازات سودمند و مواد معيشت كه با دست بشر استخراج
مى شوند، راهى را پيشنهاد كرد كه مورد عشق و علاقه ى همه ى انسانها يا حداقل
مورد خواست اكثريت قابل توجه انسان ها بوده، و احتياجى به توسل به زور و قدرت و
فريبكارى نداشته باشد؟ آيا مى توان دارندگان امتيازات مستند به استعدادهاى شخصى
را از روى دليل قانع كرد كه امتيازاتى را كه به دست آورده ايد بايد در راه صلاح
خود و ديگر انسان ها به كار بيندازيد؟ آيا لزوم تعديل امتيازات تا كنون متكى به
حماسه ها و تقليد از عده اى انگشت شمار از پيشتازان بشرى نبوده است؟
مسئله هفتم
با قطع نظر از يقين صد در صد به نظم و معقول بودن جريانات جهان هستى كه در
آن زندگى مى كنيم، حداقل يك نوع نگرانى كه موضوعش بسيار جدى است در خود مى
بينيم. اين نگرانى، ناشى از احتمال "حداقل" منطقى وابستگى وجود من به موجود
برين و كوك كننده ى اين ساعت بزرگ است كه جهان هستى ناميده مى شود. اين نگرانى
جدى را چگونه بايد حل و فصل كنيم؟
متاسفانه تصفيه حساب با اين نگرانى ناشى از احتمال منطقى فوق العاده جدى و
محرك نيز اكثرا با تقليد انجام مى گيرد.
39. آيا انسان در مسير تكامل خود توانسته است خطوطى را براى تعليم و تربيت
كودكان و جوانان خود ترسيم كند كه قوا و استعدادهاى آنان را بدون اختلال و با
كمال هماهنگى به فعليت برساند؟ تا در مراحل پايانى عمر نگويند:
من كيستم؟ تبه شده سامانى |
|
افسانه اى رسيده به پايانى |
40. آيا تعلق انسان به حيات طبيعى محض و غوطه ور شدن در لذايذ حيوانى و
متورم كردن خود طبيعى اجازه داده است كه اين مدعى تكامل! درباره ى آزادى و
اختيار واقعا بينديشد؟ آيا اين مدعى تكامل نمى داند كه جبر نقص است و آزادى و
اختيار كمال است؟ زيرا تسليم شدن در برابر هرگونه عوامل كه انسان را مانند
وسيله و ابزار ناآگاه معرفى مى كند كجا، و استقلال شخصيت و سلطه ى آن برانگيزگى
عوامل و تصرف آن در آن انگيزه ها كجا؟!
آيا جاى شگفتى نيست كه اين رهرو تكامل! همواره مى كوشد دلايلى براى مجبور
بودن خود بتراشد، و نمى داند كه با آن دلايل ساختگى، از روى آگاهى و عمد، مى
خواهد خود را از مسئوليت ها و ارزش ها كنار كشيده، و خود را داخل در قلمرو
حيوانات كند؟
41. يك پديده ى بسيار جالب توجه در گذرگاه تكامل!! نصيب اين سر فصل تكامل
شده است كه خودكشى نام دارد. خودكشى به دو نوع عمده تقسيم مى شود:
نوع يكم
شكستن و مختل كردن قفس كالبد مادى و پرواز خارج از نوبت قانونى روح به پشت
پرده ى طبيعت. البته وقتى كه اصلاح خود كشى به كار برده مى شود، معمولا مقصود
همين نوع طبيعى است كه رواج دارد، و ناشى از اين است كه اين كاروان تكامل! هنوز
نتوانسته است اصالت و عظمت و هدف حيات و طرق بهره بردارى از آن را بفهمد، و
چنان به آنها معتقد شود كه به چنين جرم شرم آور دست نزند!
نوع دوم
خود كشى روانى است كه عبارت است از سركوب كردن وجدان و تعقل و قربانى كردن
حقايق، پيش پاى هوى و هوس هاى شيطانى. رواج و شيوع اين نوع خودكشى به حدى است
كه ديگر براى هيچ كس جلب توجه نمى كند. به يك اعتبار مى توان گفت كمتر كسى است
كه در طول زندگانى معمولى اش، بارها خودكشى نكرده باشد. ممكن است گفته شود
خودكشى به معناى سركوب كردن عقل و وجدان چيزى نامفهوم است. زيرا انسان، هر قدر
هم با وجدان و تعقل خودش به مبارزه برخيزد و آن دو را سركوب كند، بالاخره من
او، يا به اصطلاح ديگر شخصيت يا روان او وجود دارد. بنابراين، خودكشى در اين
موارد چه معنايى دارد؟ پاسخ اين اعتراض روشن است، و آن اين است كه هر نوع تعقل
خير و فعاليت صحيح وجدانى، موجى از من است كه از هويت حقيقى من سر مى كشد، و
ترديدى نيست كه سركوبى اين موج، سركوبى خود من است كه موج مزبور را از هويت خود
به حركت در آورده بود. سركوبى من در هر لحظه اى عبارت است از ساقط كردن آن از
موقعيتى كه در آن لحظه به دست آورده است. اين سقوط مساوى مرگ من در همان لحظه
است. البته خداوند متعال قدرت احيا و بازسازى من را در درون آدمى به وديعت
نهاده است. اين بازسازى عبارت است از ندامت از آن سركوب كردن و بازگشت به طرف
فياض مطلق و هستى بخش همه ى من ها.
42. يكى ديگر از علامات تكامل! اين مدعى بى اساس اين است كه اين موجود در موقع
عرض امانت الهى سينه ى خود را پيش آورد و گفت منم كه شايستگى حمل امانت الهى را
دارم! او در آن موقع با خويشتن نگفت كه:
بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل |
|
چون مى تواند كشيدن اين پيكر لاغر من |
[ ديوان حكيم صفا اصفهانى. ] سپس، چنانكه ديديم، با كمال بى خيالى ظلوم و
جهول از آب در آمد. از اين امانت الهى صرف نظر مى كنيم، زيرا تكامل يافتگان، هر
چه گشتند، آن را در اطاق تشريح، در خون و گوشت و استخوان و اعصاب و سلول هاى
انسان ها نديدند! آيا از امانت تعهدهاى اجتماعى هم مى توان صرف نظر كرد؟!
اين نكته براى هيچ كس پوشيده نيست كه پديده ى تعهد، اساس زندگى اجتماعى
انسان هاست. تخلف و عدم عمل به تعهدها، در حقيقت نه تنها شخصيت تعهدكنندگان را
ساقط و به پست ترين تباهى پايين مى آورد، بلكه اصل زندگى اجتماعى را مختل مى
كند. با اين وصف، آيا پيمان شكنى هاى فردى و دسته جمعى، امرى شايع و رايج در
اين جوامع تكامل يافته نيست.
در گذشته ى نزديك، آمارى درباره ى پيمان هاى صلح ابدى و مدت دوام آن پيمان
ها ديدم كه مجبور شدم تكامل انسان را تا مرحله ى خدايى "البته خداى مجسم در مغز
اشخاصى از قرن نوزدهم" بپذيرم!! به نظرم آمار چنين بوده است كه در مدت هجده قرن
"1800 سال"، در حدود 2000 پيمان صلح ابدى بسته شده است كه هيچ يك از اين پيمان
ها بيش از دو سال طول نكشيده است. البته چنانكه با كلمه ى 'به نظرم' اشاره
كردم، رقم دقيق در هر دو مورد در خاطرم نمانده است، ولى در همين حدود بود كه
عرض كردم. در اين مسئله بايد توجه كنيم كه اين پيمان شكنى ها در موارد بسيار
چشمگيرى بوده است كه تاريخ به آنها اهميت داده و ثبت كرده است. اگر بخواهيم همه
ى پيمان هاى فردى و خانواده اى و محلى و شهرى و كشورى و بين كشورها را حساب
كنيم، بدون ترديد، رقم، مافوق ارقام نجومى خواهد بود. اگر پيمان شكنى هاى هر يك
از افراد با خويشتن را درباره ى ترك آلودگى ها و كثافات و گناهان در نظر
بگيريم، روشن خواهد شد كه مرحله ى تكامل ما انسان ها به كجا رسيده است!!
43. مى دانيم كه اساسى ترين شرط يك حيات معقول و قابل محاسبه و متكى به بينه
و برهان، شناخت رابطه ى منطقى با افراد بنى نوع و ديگر مواد جالب دنياست. آيا
بشر مى تواند درباره ى رابطه اى كه با جز خود بر قرار مى كند، توضيح و استدلال
قانع كننده اى را ارائه بدهد؟ پاسخ اين سئوال قطعا منفى است. به طورى كه اگر به
قول بعضى از انسان شناسان، در طول هر قرنى بيش از شماره ى انگشتان انسانهايى را
پيدا كرديد كه منطقى ترين رابطه ميان جز خود را شناخته و همان رابطه را ميان
خود و جز خود بر قرار كرده اند، يقين بدانيد كه شما معناى عدد را نمى دانيد يا
ضعف باصره و بصيرت داريد.
44. پس از گذشت دو قرن از داد و فرياد و ادعاى تكامل! اكنون موقع آن رسيده
است از كاروانسالاران اين قافله بپرسيم كه شما خيلى حرف ها براى ما زديد، ولى
بالاخر به ما نگفتيد كه اصالت با فرد است يا با اجتماع؟ هنوز جنگ ميان جان
استوارت ميل و پيروانش از يك طرف و اميل دوركيم و هواخواهانش از طرف ديگر بر
قرار است. آيا بدون تعارفات معمولى مى توان ادعا كرد كه عاشق زندگى طبيعى محض
توانسته است رابطه ى فرد و اجتماع و قلمرو زندگى آن دو را به طور منطقى و
انسانى تنظيم كند؟! آنچه كه مشاهدات تاريخى جريان زندگى عينى دو طرف رابطه "فرد
و اجتماع" نشان مى دهد، اين است كه استعدادها و نهادهاى فردى انسان ها "نه به
عنوان فرد موجود در خلا، بلكه به عنوان ماهيت انسانى"، در زندگى اجتماعى، يا به
كلى حذف مى شود و يا آن نوع استعدادها و نهادها را به فعليت مى رساند كه قالب
هاى زندگى اجتماعى تعيين مى كند.
براى توضيح اين مسئله، جمله اى را كه بعضى از مطلعين به ژان پل سارتر نسبت
داده اند "و من به نوبت خود در صحت اين نسبت ترديد دارم" نقل كنيم.
'انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد.'
يعنى آنچه كه انسان دارد، همان است كه در زندگى اجتماعى به فعليت مى رسد و
سپس به حلقه هاى زنجير تاريخ مى پيوندد، ملاحظه مى شود كه جمله ى فوق چگونه
انسان را تحويل قالب هاى زندگى اجتماعى مى دهد و سپس بدون اينكه مجالى به بروز
استعدادهايى كه در جوامع و محيطهاى بازتر شكوفا مى شود، بدهد، به دست تاريخ مى
سپارد. مسئله اين است كه چه بايد كرد كه به فعليت رسيدن آن استعدادها و
امتيازات، با برخوردارى از مزاياى زندگى اجتماعى، به حذف نبوغ آزادى ها و
احساسات و عواطف اصيل نينجامد. پاسخ و راه چاره ى اين مسئله در تنظيم فرديت
افراد با زندگى اجتماعى در حد لازم و كافى ديده نمى شود. به نظر مى رسد كه
اكثريت قريب به اتفاق ناله ها و آه هايى كه تاريخ بشرى، از هشياران در ميان
مستان، در دفتر خود ثبت كرده است، مربوط به نادانى آنان درباره ى رازهاى اصلى
جهان هستى نبوده است، بلكه مستند به اين بوده است كه آيا ضرورت يا شايستگى
داشته است كه انسان، با همه ى آن استعدادها و نهادهايى كه دارد، با يك قيافه ى
نيمرخ از صدها چهره ى با ارزش، در قالب هاى زندگى اجتماعى ريخته شود و سپس به
بستر تاريخ بخزد؟! به عنوان مثال، آيا ابوذر غفارى همان است كه عوامل محيط و
اجتماع او را در خود فشرده، ولى تاريخ تنها نمودهايى محدود اما در نهايت عظمت
"براى هشياران در ميان مستان" از وى نشان مى دهد؟! آيا واقعا سقراط با همه ى
نهادهايش همان است كه تاريخ يونان از قالب هاى اجتماعى خود گرفته، و سم شوكران
به دست، به ما نشان مى دهد؟!
45. اين سئوال جدى را هم بايد از حمايت كنندگان تكامل! پرسيد كه به راستى،
اى دوستان عزيز، در همين منزلگه رشد و تكامل كه رسيده ايد، چند دقيقه توقف كنيد
و به ما بگوييد واقعا انسان ماشينى امروزى و ماهيگير معمولى مغرب زمين و ديگر
آچار و بيل به دست هاى دوران ما، تكامل يافته ى ارسطوى پير و افلاطون كهنسال
هستند؟ آيا واقعا مغز رياضيدانان و هندسه دانان امروزى ما تكامل يافته تر از
مغز اقليدس، ارشميدس، شيخ موسى خوارزمى، البتانى، حسن بن هيثم، ابن خلدون، ابن
سينا و خواجه نصير طوسى شده است؟! آيا امروزه مغز برتراند راسل، وايتهد، سارتر،
چرنيشفسكى و اومو واقعيت جهان عينى را بهتر از محمد بن طرخان فارابى اثبات مى
كند؟
46. گويا هنوز وقت آن نرسيده است كه اين تكامل يافته درباره ى ارزش جان و
جانداران بينديشد و بفهمد كه حد و مرز منطقه ى ممنوع الورود جان هاى آدميان
كجاست؟ اصلا نبايد در برابر اين پيشرفتگان سخنى از شعر سعدى به ميان بياورى كه
مى گويد:
به جان زنده دلان سعديا كه ملك وجود |
|
نيرزد آنكه دلى را ز خود بيازارى |
زيرا او نه تنها از جان هاى آدميان فقط پديده ى زيست را مى بيند كه حركت و
احساس و توالد مى كند و همواره در صدد دفاع از خويشتن و آماده كردن محيط براى
زندگى مى كوشد، بلكه او به مقضاى درجه ى اعلاى تكامل! مى تواند به يك يا چند
فرد از جامعه ى خود چنان قدرت قرار دادى بدهد كه آن احمق و يا احمق ها را سر
مست غرور و كبر كند و آنان را به ريختن خون ده ها ميليون انسان جاندار وادار
كند، چنان كه در جنگ جهانى دوم مشاهده كرديم.
47. جنگ و جنايات و مشتقات مربوط به آن. اگر جريان جنگ ها و پيكارها چنين
بود كه هر جنگى فقط مردم آلوده و منحرف و مفسد جامعه را، اعم از داخلى و خارجى،
از بين مى برد و جامعه را براى زندگى انسان ها هموار مى كرد، مى توانستيم
بگوييم جنگ هموار يك عامل تطهيركننده ى جوامع است، ولى مى دانيم كه در ميان جنگ
هاى كوچك و بزرگى كه تا كنون در جوامع بشرى رخ داده است، حتى يك هزارم آنها نيز
از ملاك فوق "كه جهاد مقدس است" بر خوردار نبوده است. شيوع و رواج پديده ى جنگ
و پيكار، و استناد اكثر قريب به اتفاق آنها به زورگويى و قدرت پرستى و شهوات و
هوى و هوس و خودكامگى، به قدرى بديهى است كه متفكران به جهت ناتوانى از پيدا
كردن يك علت معقول براى آن همه كشتارهاى فجيع كه گذرگاه تاريخ را پر كرده است،
خود را مجبور ديده اند كه بگويند جنگ به عنوان يك نهاد ثابت در طبيعت انسان
وجود دارد!
اين متفكران يا به اصطلاح صحيح تر اين متفكرنماها، براى اينكه به پستى و
سقوط فكرى و روحى خود اعتراف نكنند، تقصير را به گردن خود انسان مى اندازند و
با زنجير پولادين جبر دست و پاى او را مى بندند كه آرى، اين موجود طبيعتا مجبور
به جنگ و پيكار است!! اين متفكرنماها به جاى آنكه به بيان استعدادهاى عالى
انسان بپردازند و اثبات كنند كه اخلاق و مذهب راستين "نه ساختگى" مى تواند آن
استعدادها را به فعليت برساند و ريشه ى جنگ و برادر كشى را از صفحه ى زمين بر
كند، با ابزار فلسفه، شمشيرهاى يكه تازان تنازع در بقا را تيز مى كنند. آنان
هرگز به دلالى خود براى خونريزى ها اعتراف نخواهند كرد، زيرا اگر چنين اعترافى
بكنند و اين راهنمايى را براى فعليت رسانيدن استعدادهاى عالى انسان انجام
بدهند، تكامل آنان دچار ركود مى شود و زحماتشان درباره ى اسلحه ى كشنده به هدر
مى رود. مگر شوخى است كه مقدار 51000 " پنجاه و يكهزار" كلاهك اتمى را كه بنا
به نوشته ى مجله ى اشترن 17000 "هفده هزار" از آنها در اروپا و آبهاى اطراف اين
قاره مستقر شده است، ناديده بگيريم؟! اگر يك نفر با نظر به آيه ى:
'انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا.'
'هر كس يك انسانى را بدون استحقاق قصاص يا فساد راه انداختن در روى زمين
بكشد، مانند اين است كه همه ى انسان ها را كشته است.'
به آن 51000 كلاهك اتمى نگاه كج كند، حتما مورد نفرين تكامل و مستحق محاكمه
ى انسان هاى تكامل يافته خواهد شد كه چرا به عامل كشتار ميلياردى آدميان، كه
علامت اوج تكامل و ترقى انسانيت است، اهانت و جسارت كرده است! جالب تر از اين
علامت تكامل كه عبارت است از نابودى انسان ها به دست همديگر، فلسفه بافى و علم
پردازى است كه اين تكامل يافتگان! به پيروى از توماس هابس و ماكياولى "منشيان
معتقد جلادان خون آشام شرق و غرب، چنگيز، نرون، تيمورلنگ و گاليگولا كه در
كشتار انسان ها به تكامل رسيده بودند" مى گويند: 'انسان گرگ است'.
آرى، اين هم يك نوع منطق در تكامل است كه همين انسان در جهان هستى تكامل
يافته است، ولى در برابر همنوع خود گرگى درنده است!
48. معماى لا ينحل اين كاروان تكامل در اين است كه اشتياق به كمال اعلا در
درونش به طور جدى زبانه مى كشد، ولى راهى براى تحقق بخشيدن به آن نمى بيند. در
نتيجه، اين احساس برين، در شهوات و آدمكشى ها و زورگويى ها پياده مى شود! يعنى
اين پليدى ها و درندگى ها در حد اعلا انجام مى گيرد.
49. اين قهرمانان تكامل! از شدت رشد و كمالى كه به آن دست يافته اند، نيروى
مطلق سازى و تجريد بازيشان، به قدرى شدت يافته و گسترش پيدا كرده است كه نمى
توان فوق آن را تصور كرد. براى اينكه مبادا مغزشان با مطلق بافى و تجريدبازى
دور از واقعيات حركت كند، فرياد زدند كه خدا وجود ندارد. از روح هم خبرى نيست.
فرشتگان و ابديت هم نوعى ساخته هاى ذهنى است كه از مواد خام جمال و جلال هاى
مادى نسبى تجريد شده است! ولى انسان به طور مطلق بايد هدف همه ى تلاش ها و كوشش
ها و فداكارى ها باشد! و بدين ترتيب انسان خدايى چنان شيوع پيدا كرد كه براى
هيچ كسى احتمال خلاف آن، قابل درك نبود. و در عين حال براى اثبات همين انسان
خدايى ميليون ها انسان كه خدايانى بوده اند، قربانى شدند و ده ها ميليون به
زنجير كشيده شدند و بدين ترتيب خدايان با خدايان به جنگ و كشتار پرداختند! آرى،
يك اراده ى كسى بدان جهت كه مطلق است نفى شد ولى بدان جهت كه حركت در عالم هستى
مى بايست تفسير شود، زيرا بدان جهت كه در هر يك از كوچكترين اجزا تا كل مجموعى
آن، حركت حكم فرماست بايستى عامل اصلى حركت را پيدا كنند، وجود شعور و اراده
براى هر جزئى از ماده ضرورت كرد البته نمى توان منكر شد كه هيچ نگفته است ما
يگانه ى مطلق را حذف كرديم و به جاى آن به عدد اجزاى عالم هستى مطلق مقرر
نموديم. بلكه آنچه كه بيان مى شود مفاهيم بسيار عمومى است مانند كل طبيعت، كل
ماده و كل حركت يا طبيعت كلى، ماده كلى و حركت كلى و همه ى ما مى دانيم كه هم
'گل' با قطع نظر از اجزاء واقعى مفهومى است انتزاعى و هم 'كلى' با قطع نظر از
افرادش و اين دو مفهوم با اختلافاتى كه با يكديگر دارند در تجريدى و انتزاعى
بودن مشترك اند.
50. هيچ اتفاق افتاده است كه تا كنون در اين باره فكر كرده باشيد اغلب تلاش
ها و بودجه ها و انرژى هاى فكرى و عضلانى بشر در اشكال بسيار گوناگون، صرف رفع
تزاحم همنوعان از يكديگر شده است نه از عوامل مزاحم طبيعت. بدين معنى كه انسان
براى امكان پذير كردن زندگى خود، در دفع تزاحم از بنى نوع خود تكامل يافته ى
خود! آن مقدار كه تلاش و كوشش و بودجه ها و انرژى هاى فكرى و عضلانى صرف كرده و
مى كند كه شايد يك هزارم آن را براى رفع تزاحم عوامل ناآگاه و مجبور طبيعت صرف
نكرده است.
وقتى كه در اين موضوع به فكر افتاديد، يادتان نرود كه شما درباره ى انسانى
فكر مى كنيد كه مدعى تكامل بوده و منكر آن را وحشى خوانده است!!
51. قطعى است كه انسان شناسان هشيار و انسان دوست "نه تخديرشدگان و ضد انسان
ها" مى دانند وقاحت دروغ و زشتى آن در چه حد است. از طرف ديگر، آن فلاسفه ى
واقع نگر هم مى دانند كه يك دروغ عبارت است از زير پا گذاشتن واقعيت و آن را
پايمال كردن. بدين ترتيب، دروغ و دروغگو، هم از ديدگاه واقعيت ها آنچنانكه
هستند و هم از ديدگاه ارزش ها، كثيف و خبيث و زشت و قبيح است.
آيا، مى توان گفت دروغ در ضرورت حيات انسان هاست؟ چنانكه سياستمداران حرفه
اى و مستخدمان آنان در هر طبقه و هر لباسى كه باشند، مى گويند، و با اين حال
فرياد مى زنند كه كنار برويد و راه اين كاروان متحرك در مسير تكامل را نگيريد!!
يعنى اين موجود، در عين كمال و تكامل، دروغ را ضرورى مى داند!! آيا معناى اين
مسئله چنين نيست كه بشر تكامل يافته در بر قرار كردن ارتباطات خود با واقعيات
به قدرى عاجز و ناتوان است كه مجبور است زندگى خود را با دروغ سپرى كند!!
52. آخرين علامت و دليل تكامل انسان عبارت است از مكرپردازى ها و حيله گرى
ها و نيرنگ بازى ها و چند رويى هايى كه به نام هوشيارى ها و زيركى ها و مهارت
ها مشغول خدمت به تكامل انسان هاست. به همين جهت است كه آن شخص آگاه مى گفت اگر
تكامل اين پنجاه و دو مسئله است كه بشر در ميان آنها غوطه مى خورد، ما انسان ها
همين امروز اعلام مى كنيم:
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم |
|
مرحمت فرموده ما را مس كنيد |
اگر كسى احتمال بدهد كه اين بيچارگى ها و نكبت هاى پنجاه و دوگانه، كه آنها
را فقط براى نشان دادن نمونه متذكر شديم، بدون شناخت و گرايش انسان ها به خدا و
پذيرش ابديت و پيوستن حيات آنان
به هدف اعلايى كه بايد ما فوق خور و خواب و خشم و شهوت باشد، قابل بر طرف شدن
است، او درباره ى انسان هايى كه ما مى شناسيم صحبت نمى كند، او در ذهن خويشتن
موجوداتى را فرض كرده است كه تا كنون در اين خاكدان مشاهده نشده اند.