طاووس يمانى در بارگاه هشام بن
عبدالملك
(هشام بن عبدالملك
) خليفه مستبد اموى ، سالى براى زيارت به مدينه و مكه رفت . وقتى به
مدينه رسيد و اندكى آسود، گفت : (يكى از
اصحاب پيامبر را نزد من آوريد.)
اطرافيانش به وى گفتند: (كسى از ياران
پيامبر زنده نمى باشد و همه مرده اند).
هشام گفت : (پس يكى از تابعين را
بياوريد.)
(طاووس يمانى )
يكى از ياران حضرت على (ع ) را يافتند و نزد هشام بردند. طاووس وقتى كه به مجلس
هشام رسيد نعلين خود را از پا در آورد و گفت :
(السلام عليك يا هشام ، چطورى ؟)
سپس بدون اينكه منتظر جواب وى شود، بدون اجازه هشام نشست .
هشام بسيار عصبانى شد و خواست كه هشام را به قتل برساند، اما ياران و اطرافيانش
به وى گفتند: (اينجا حرم رسول خدا، و
اين مرد هم از علما است و او را نمى توان كشت )
هشام كه وضع را آنطور ديد، رو كرد به طاووس و گفت :
(اى طاووس تو با چه دل و جراءتى اين كار را انجام دادى ؟)
طاووس در جواب هشام گفت : (مگر چه كار
كردم ؟) هشام با بيشترى گفت :
(تو در اينجا چند عمل بى ادبانه مرتكب شدى ، يكى آنكه نعلين خود را
در كنار بساط من بيرون آوردى ، و اين كار در نزد بزرگان زشت است ، ديگر اينكه
مرا اميرالمؤ منين نگفتى . و ديگر اينكه بدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر
دست من بوسه نزدى .)
طاووس گفت : (من نعلين خود را به اين
دليل پيش تو در آوردم كه هر روز پنج بار پيش خداوند بزرگ كه خالق همه است بيرون
مى آوردم و او بر كار من خشم نمى گيرد، و دليل اينكه تو را اميرالمؤ منين
نخواندم ، اين است كه همه مردم به اميرى تو راضى نيستند، و من اگر مى گفتم ،
اميرالمؤ منين ، دروغ گفته بودم . و اما اينكه تو را به نامت و بدون لقب خواندم
، به اين دليل است كه ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدون لقب مى خواند و
گفته است يا، داود و يا يحيى و... اما دشمنان خود را به لقب ياد كرده است و
گفته : (تبت يدا ابى لهب و تب
) . و اما اينكه دست تو را نبوسيدم ، اين بود كه از اميرالمؤ
منين شنيدم كه گفت : (روا نيست بر دست
هيچ كس بوسه زدن ، مگر دست زن خويش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند
خويش بر اساس رحمت پدرى ) و ديگر اينكه
بدون اجازه در پيش تو نشستم ، از على (ع ) شنيدم كه فرمود: هر كه مى خواهد،
مردى دوزخى را ببيند، بگوئيد، در مردى نگرد كه نشسته باشد و در پيشگاه وى عده
اى ايستاده باشند.) هشام از دليرى طاووس
سخت برآشفت و گفت : (اى طاووس مرا پندى
و نصيحتى بگوى .) طاووس در جواب گفت :
(از اميرالمؤ منين شنيدم كه فرمود: در دوزخ
مارهايى هستند، هر كدام به اندازه يك كوه و عقربهايى هستند به اندازه چند شتر
منتظر اميرى هستند كه با رعيت خود عدل نكند.)
طاووس وقتى كه اين سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار كرد.
(54)
كاوش و جستجو نكنيد
روزى (عمر بن خطاب
) در زمان خلافت خود، در شهر به گشت و گذار پرداخت . در هنگام گشت
زدن ، از خانه اى آواز و سرود و نغمه شنيد. وى به جاى اينكه از درب آن خانه
وارد شود، از پشت ديوار خانه به بالاى بام رفت و درون خانه را نگريست ، و مردى
را ديد كه با زنى نشسته و مجلس شرابخوارى هم پا بر جاست .
(عمر)
با تندى به ، آن مرد گفت : (اى دشمن
خداى تعالى ، فكر كردى كه خداوند بزرگ چنين گناهى را بر تو خواهد بخشيد؟)
مرد كه حاضر جواب بود و با خاطر آسوده به (عمر)
گفت : (شتاب مكن اى خليفه ، كه اگر من
اين گناه كردم ، تو سه گناه نمودى . خداوند مى فرمايد،
(و لا تجسسو) (كاوش
و جستجو نكنيد) و تو اين كار را كردى ، و ديگر فرموده
(و اتو البيوت من ابوابها)
(به خانه ها از درهايشان وارد شويد) و تو از بام در آمدى ، و ديگر اينكه فرموده
است (لا تدخلو
بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا)
(55) (به خانه اى جز خانه خويش داخل نشويد، مگر اينكه آشنا شويد و
سلام كنيد) و تو بى اجازه داخل شدى و سلام هم نكردى .)
(عمر) كه در برابر سخنان به
حق آن مرد، ديگر پاسخى نداشت ، به وى گفت : (اكنون
اگر من تو را بخشيدم ، تو حاضرى توبه كنى .)
آن مرد گفت : (آرى توبه مى كنم ، اگر
مرا ببخشى . ديگر چنين گناهانى را انجام نخواهم داد.)
آنگاه عمر از وى در گذشت و آن مرد نيز توبه نمود.
(56)
ابوذر به ربذه تبعيد شود
(ابوذر)
وقتى شنيد كه عثمان بيش از اندازه احتياج ، مال اندوزى مى كند، روانه دربار او
شد. طبق معمول (كهب الاخبار)
نيز در آنجا حضور داشت . ابوذر وارد شد و نشست . از هر درى سخن مى گفتند، تا
اينكه به اين سخن پيامبر رسيدند كه گفته بود: (پسران
ابى العاص وقتى كه به سى نفر برسند، بندگان خود را بنده خود مى كنند).
ابوذر اين جمله را به طور مفصل شرح داد. در همين زمان اموال به جاى مانده
وارثيه نقد (عبدالرحمن بن عوف زهرى
) را پيش عثمان آوردند. وقتى كه اموال را جلوى عثمان ريختند از بس
زياد بود، ديوارى جلوى عثمان و شخص روبروى او كشيدند. عثمان گفت :
(اميدوارم كه (عبدالرحمن
) عاقبت به خير باشد. زيرا كه او صدقه مى
داد، مهماندارى مى كرد و اين همه ثروت را مى بينيد از خود به جاى گذاشت
). (كعب الاحبار)
در تاءييد سخنان عثمان گفت : (اى امير
مؤ منان راست گفتى ) ابوذر كه با اين
بدعتها و انحرافها به شدت مخالفت مى ورزيد، عصايش را بلند كرد و با شدت بر سر
كعب الاحبار زد.
(57)
به قسمتى كه خون از سرش جارى شد، و گفت : (اى
يهودى زاده ! تو مى گويى ، كسى كه مرده اين مال را به جاى گذاشته ، خير دنيا و
آخرت داشته است ؟ در كار خدا دروغ مى گويى و زياده روى مى كنى ؟ در صورتى كه من
از پيغمبر (ص ) شنيدم كه مى گفت : راضى نيستم بميرم و هموزن يك قيراط از من
بجاى بماند).
عثمان ناراحت شد و گفت : (ديگر نمى
خواهم تو را ببينم .) ابوذر گفت :
(پس به مكه مى روم ). عثمان
گفت : (تو به مكه نبايد بروى
). ابوذر: (مرا از خانه خدا
كه مى خواهم در آنجا عبادت كنم تا زمانى كه بميرم منع مى كنى ؟)
عثمان : (بله به خدا).
ابوذر: (پس به شام مى روم
). عثمان : (نه به خدا، غير
از اين شهر جايى انتخاب كن
). ابوذر: نه ، بخدا قسم ، غير از اينجاهايى
كه گفتم ديگر جايى را انتخاب نمى كنم ، البته اگر مرا در خانه هجرتم (در مدينه
) مى گذاشتى ، هيچكدام از اين شهرها را نمى خواستم . حالا كه اينطور است مرا به
هر كجا كه مى خواهى بفرست .
عثمان : (تو را به ربذه مى فرستم
). ابوذر در حالى كه برقى را شعف و تعجب در چشمهايش مى درخشيد، گفت
: (الله اكبر، پيغمبر خدا راست گفت و هر
چه را بر سر من مى آيد، خبر داد). عثمان
: (مگر پيغمبر به تو چه گفت
) ابوذر در جواب گفت : رسول خدا (ص ) به من خبر داد كه نمى گذارند
در مكه و مدينه بمانم و در ربذه خواهم مرد و چند تن از كسانى كه از عراق به
حجاز مى آيند، عهده دار خاك كردن من خواهند شد.
(58)
عقيل در برابر برادرش على (ع )
يكى از كسانى كه در زمان خلافت امام على (ع ) به معاويه پيوست ،
(عقيل )
برادر امام بود. و دليل پيوستن وى به معاويه هم ، توقع غير عادلانه
(عقيل )
از سهميه بيت المال بود. روزى از حضرت درخواست نمود كه مقدارى بر سهمش بيفزايد
تا بهتر بتواند زندگيش را اداره كند. براى اينكار مقدارى غذا آماده نمود و حضرت
را به خانه خود دعوت كرد. پس از اينكه امام به خانه وى آمد، عقيل ابرار فقر و
بى چيزى نمود و از على (ع ) خواهش و تمنا كرد كه مقدارى بر حقوقش بيفزايد. امام
على (ع ) پرسيد: (پول اين غذا و طعامى
كه با آن مرا دعوت نمودى ، از كجا آورده اى ؟)
عقيل در جواب امام عرض كرد: (بعضى از
روزها يك درهم و نيم را خرج زندگى مى كردم و نيم درهم آن را پس انداز مى نمودم
و پول اين سفره را به اين شكل جمع آورى كردم ).
امام فرمود: (با اين حال و با اين حساب
همان يك درهم و نيم براى خرج زندگى تو بس است . چگونه از فقر و تنگدستى و كمى
سهم خود شكايت مى نمايى ؟)
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اين كه عقيل باز هم نزد اما رفت و در مورد افزايش
سهم خود پافشارى و اصرار نمود. امام عقيل را به درون خانه برد و آهنى را در
شعله آتش گذاشت و سرخ كرد و به عقيل گفت : بگير. عقيل كه نابينا بود و نمى
دانست كه در دست امام چيست ، دست خود را جلو آورد و امام آهن گداخته را بر دست
وى گذاشت . عقيل غمگين و مضطرب شد و گفت : (اى
برادر چرا دست مرا سوزاندى ؟) امام
فرمود:
(تو كه تحمل اين آتش اندك را ندارى ، چگونه
روا مى دارى كه من از حقوق مردم بيشتر از آنچه حق تو مى شود، به تو بپردازم و
به جزاى آن عياذ بالله در آتش هميشگى آخرت گرفتار شوم ؟)
عقيل وقتى كه وضع را اين چنين ديد و عدالت سنگين على را لمس كرد، از آن حضرت
رويگردان شده و به دمشق نزد معاويه رفت .
ابوذر و معاويه
در دوره خلافت عثمان ، ابوذر مدتى از مدينه به شام تبعيد شد، تا اينكه صدايش و
پيامش خاموش گردد. اما برعكس در شام با زمينه آماده ترى كه داشت ، بهتر به
فعاليت پرداخت ، او هر روز در شام ميان مردم مى گشت و مى گفت : اى گروه توانگر،
با تهيدستان و فقيران مساوات و مواسات كنيد. آنان كه سيم و زر مى اندوزند و در
راه خدا انفاق نمى كنند، بشارت بده كه آن آتشى خواهد شد و پيشانى و پشت و پهلوى
آنها را داغ خواهد زد.
او هميشه بين مردم محروم مى گشت و اينگونه سخنان را تكرار مى كرد، تا اينكه
فقيران و محرومان آگاه و بيدار گشتند و عليه غارتگران دست به اعتراض و شورش
زدند. كار به جايى رسيد كه پولداران از فقيران نزد معاويه شكايت بردند. معاويه
هم كه از اعمال ابوذر باخبر بود، شبانه براى ابوذر هزار دينار فرستاد تا شايد
ابوذر پول را بگيرد و صدايش درنيايد. خلاصه معاويه خيال كرد كه با آن پول مى
تواند ايمان و اعتقاد ابوذر را به سازش و تسليم بكشاند كه ماءمور معاويه آن
هزار دينار را براى ابوذر آورد، وى پولها را گرفت و همه آن هزار دينار بين
مستحقان پخش كرد. معاويه كه وضع را اين چنين ديد از ماجرا با اطلاع شد و ابوذر
را هم همانطور كه هميشه بود، ديد، همان ماءمور را احضار كرد و گفت :
(برو نزد ابوذر بگو هزار دينار را كه من به
تو داده ام معاويه از من درخواست كرده است ، زيرا براى كسى ديگر بوده و من
اشتباها به تو داده ام ، در صورتيكه براى تو نبوده و شما اگر آن مقدار پول را
به من باز نگردانيد، از طرف معاويه مورد آزار و بازخواست قرار خواهم گرفت .)
ماءمور معاويه هم همانطور كه به وى سفارش كرده بود، به خانه ابوذر آمد و همان
سخنان را به او گفت ابوذر در جواب سخنان ماءمور معاويه به وى گفت :
(اى فرزند به او بگو كه يك دينار هم از آن
مبلغ نزد من نمانده است . و از او بخواه تا سه روز به من مهلت دهد، تا من هر چه
به مردم داده ام پس بگيرم و به تو بازگردانم .)
ماءمور معاويه نزد وى بازگشت و سخنان ابوذر را باز گفت . معاويه هم فهميد كه
ابوذر راست مى گويد و همه آن هزار دينار را به فقيران بخشيده است . پس از مدتى
فكر كردن ، راه چاره اى نيافت و ناچار نامه اى به عثمان نوشت و در آن گفت :
(ابوذر بر عليه من شوريده و سخت گرفته و فقرا هم به او پيوسته اند)
عثمان هم در جواب معاويه از وى خواست تا ابوذر را مجددا به مدينه بازگرداند.
معاويه هم او را با شترى بدون پالان به مدينه فرستاد. بعد عثمان از مدينه بصورت
بسيار زشتى نفى و تبعيد كرد؟
(59)
معاويه انتقام عمرو بن حمق را از همسرش
مى ستاند
پس از آنكه حجر بن عدى كشته شد و همراهانش كه از جمله همين عمروبن حمق بود فرارى و
متوارى شدند، معاويه دستور داد، همسر عمرو آمنه دختر شريد را اسير نموده ، بشام
بفرستند، اين زن به جرم اينكه شوهرش از مخالفان معاويه است در شام زندانى شده دو
سال گذشت تا آنكه شوهرش عمرو كشته شد؛ معاويه سر او را در زندان براى همسرش
فرستاد و به قاصد گفت : سر را در دامن آمنه بيفكن و كاملا به هوش باش تا چه مى
گويد، آنگاه گفته هايش را براى من بگو.
آمنه دو سال است كه در ميان زندان به سر مى برد و از شوهر خود كمترين خبرى ندارد،
ناگهان وجود چيزى را در دامنش احساس مى كند وقتيكه متوجه شد سر بريده است مدتى بر
خود لرزيد؛ به رسم زنان عرب كه هنگام سختى و مصيبت دست بالاى سر مى گذارند و فرياد
مى كشند، او هم دست بالاى سر برد و آهى سوزان كه از سختى مصيبت حكايت مى كرد از جگر
بر كشيد و از ظلم و ستم حكومت ناليده آنگاه گفت :
واى بر شما پس از آنكه مدتى او را از من دور ساختيد و متواريش نموديد اكنون سر
بريده اش را برايم به هديه آورده ايد، اى همسر عزيزم خوش آمدى كه تاكنون من تو را
ترك نكردم و هرگز هم تو را فراموش نمى كنم .
سپس توسط قاصد برايش پيام فرستاد كه : اى معاويه خدا فرزندت را يتيم و خانه ات را
خراب كند، و هرگز تو را نيامرزد، چون قاصد سخنان آمنه را براى معاويه نقل كرد،
معاويه او را احضار كرد و گفت : آيا تو چنين سخنانى را گفته اى ؟ آمنه گفت : بلى من
گفته ام نه انكار مى كنم و نه عذر مى طلبم . آرى خيلى نفرين كردم كه خداوند در كمين
گناهكاران و سركشان است و او تو را كيفرى سخت خواهد داد. معاويه گفت : از شام خارج
شو تا ديگر تو را در اينجا نبينم .
آمنه از شهر خارج شد و چون به شهر حمص رسيد به مرض طاعون از دنيا رفت .
(60)
شراب در كاسه سر عاصم
در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن شهيد
انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن
بنامهاى مسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست
گرفتند و هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان
سلافه آوردند از ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر
گفت : مردى كه از تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر
(ابوالافلح ) اينجا بود كه
مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفه عضل و قاره نزد پيامبر آمدند و
اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرم شش نفر را به همراه
آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كرده خواستند آنها
را به كفار تسليم نموده چيزى بگيردند ولى عاصم و دو نفر از دوستانش گفتند به
خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگ
پرداختند تا به شهادت رسيدند. آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و
براى
(سلافه )
بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد. اما زنبوران بسيار چنان پيرامون پيكرش را
گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسد آنگاه سرش را از
تن جدا كنند. اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آن دست نيافت و
بدين جهت بود كه عاصم را (حمى الدبر)
لقب دادند و بدين ترتيب خداى تعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد.
(61)
خبيب در قتلگاه
در ماه صفر سال چهارم هجرت بر اثر خيانت دو طايفه عضل و قاره خبيب بن عدى از ياران
رسول گرامى اسلام اسير گرديد. حجير بن ابى اهاب او را براى عقبه بن حارث بن
عامر بن نوفل به هشتاد مثقال طلا با پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدر خود
حارث بن عامر كه در جنگ بدر بدست خبير كشته شده بود بكشد. ماريه كنيز حجير كه
اسلام آورده است ، مى گويد: خبيب در خانه من زندانى بود، روزى به سوى او گردن
كشيدم ديدم كه خوشه انگور بزرگى به دست دارد و مى خورد. با آنكه روى زمين خدا
انگور سراغ نداشتم كه خورده شود.
خبيب را بالاى چوبه دار برافراشتند و چون او را محكم به چوبه دار بستند گفت :
خدايا ما پيام پيامبرت را رسانديم ، اكنون در اين بامداد او را از وضع ما باخبر
ساز سپس گفت : خدايا به حساب يكايك اينان برس و ايشان را دسته دسته بكش و از
ايشان احدى را باقى مگذار.
به او گفتند: از اسلام برگرد تا تو را رها كنيم ، گفت : بخدا قسم كه اگر آنچه
بر روى زمين است به من بدهيد از اسلام برنمى گردم . سپس گفتند: دوست دارى كه
محمد به جاى تو باشد و تو در خانه خود نشسته باشى ، گفت : به خدا قسم دوست
ندارم خارى به تن محمد فرو رود و من در خانه آسوده باشم .
پس روى او را از قبله برگرداندند، گفت : چرا روى مرا از قبله مى گردانيد؟ خدايا
من كه جز روى دشمن نمى بينم خدايا اينجا كسى نيست كه سلام مرا به پيامبرت
برساند پس تو خود سلام مرا به او برسان .
رسول خدا همچنان كه با اصحاب خود در مسجد مدينه نشسته بود حال وحى به دست او
داد و گفت : عليه السلام و رحمه الله و بركاته سپس گفت اينك جبرئيل است كه سلام
خبيب را به من مى رساند. سپس چهل پسر از فرزندان كشته هاى بدر را فرا خواندند و
به دست هر كدام نيزه اى دادند تا يكباره ، بر خبيب حمله بردند و روى او به طرف
كعبه برگشت و گفت الحمدلله سپس يكى از كفار نيزه اى به سينه اش كوبيد كه از
پشتش درآمد و ساعتى با ذكر خدا و حمد زنده بود و شهادت يافت .
(62) ابوسفيان گفت : من كسى را نديده ام به اندازه ياران محمد كسى را
دوست داشته باشند كه آنها محمد را دوست بدارند
(63)
ماه رمضان شاه عباس را از مرگ نجات داد
شاه اسماعيل دوم يكى از شاهان خونريز صفويه از ترس اينكه مبادا كسى ادعاى سلطنت
كند عده زيادى بيگناه و حتى طفلان زيادى را به قتل رساند. در آن زمان شاه عباس
شش ساله بود و اسما در هرات حكومت مى نمود اما به واسطه پيش آمدن ماه رمضان
كشتن شاه عباس را تا آخر ماه به تعويق انداخت اما اين كار باعث گرديد تا قبل از
فرا رسيدن پايان ماه مبارك رمضان ، شاه اسماعيل در گذرد و شاه عباس از مرگ حتمى
نجات يابد.
(64)
حذيفه در ميان سپاه دشمن
در جريان جنگ احزاب شبى رسول اكرم (ص ) رو به اصحاب كرد و گفت : كرام مرد است كه
برخيزد و نگرد كه دشمن چه كرده است و سپس باز گردد تا از خدا بخواهم كه در بهشت
رفيق من باشد. كسى از شدت ترس و گرسنگى و سردى برنخاست و چون احدى داوطلب نشد،
رسول خدا حذيفه بن يمان را فرا خواند و فرمود: اى حذيفه برو در ميان دشمن ببين
چه مى كنند، اما دست به كارى نزن تا نزد ما برگردى . حذيفه مى گويد: رفتم و در
ميان دشمن وارد شدم ، ديدم كه باد، نه ديگى براى ايشان گذاشته و نه آتشى و و نه
خيمه اى ، پس ابوسفيان برخاست و گفت : اى گروه قريش هر كسى بنگرد همنشين او
كيست : حذيفه مى گويد من با شنيدن اين سخن بدست مردى كه در طرف راستم نشسته بود
زده و گفتم : تو كيستى ؟ گفت : معاويه بن ابى سفيان ، پس متوجه دست راستم شده و
دست كسى كه طرف چپم نشسته بود گرفته و گفتم : تو كيستى ؟ گفت عمرو بن عاص !!!
سپس گفت : اى گروه قريش بخدا اين سرزمين جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما
باقى نگذارد و همگى هلاك شدند... .
باد و طوفان هم كه مى بينيد چه مى كند نه ديگى بر سر بار گذاشته و نه آتشى به
جاى نهاده و نه خانه و چادرى سر پا مانده بسوى مكه كوچ كنيد كه من حركت كردم .
اين را بگفت و بر شتر خويش كه زانويش هنوز باز نكرده بود سوار شد و تازيانه بر
او زد كه برخيزد و شتر سه بار بر زمين خورد تا بالاخره از جاى برخاست و
ابوسفيان همانطور كه سوار بود زانوى شتر را باز كرد. حذيفه گويد: اگر رسول خدا
(ص ) به من نسپرده بود كه كار ديگرى نكنى همان ساعت من به خوبى ميتوانستم
ابوسفيان را با نيزه بزنم .
(65)
تهور شاه عباس
شاه عباس صفوى شخصى شجاع و تهور بود، چنانكه وقتى بعد از جنگ با چغاله زاده هنگام
شب اسيرى را نزد او آوردند او دستور كشتن وى را صادر نمود. اسير از بيم جان دست
به خنجر كرده و به شاه عباس حمله نمود و در اين گيرودار غفلتا چراغها خاموش
گرديد و امراء را حوف مستولى گشت . در آن ميان شاه عباس آواز داد كه آسوده
باشيد او را بگرفتم و بدين ترتيب شاه عباس توانست خود را از گزند خنجر اسير
خشمگين رها سازد.
شاه بد عاقبت
سلطان محمد خوارزمشاه يكى از معروفترين پادشاهان سلسله خوارزمشاهى است ، وى در
ايام سلطنت خود فتوحات چشمگيرى داشت اما در برابر سپاهيان مغول روحيه خود را از
دست داد و از شهرى به شهر ديگر فرار مى نمود عاقبت به كنار درياى مازندران رسيد
و به يكى از روستاهاى كوچك پناه برد، يكى از مورخين در مورد روزهاى آخر عمر اين
پادشاه مى نويسد: به مسجد حاضر مى شد و پنج نماز جماعت مى گزارد و جهت وى قرآن
مى خواندند و او مى گريست و نذرها مى كرد و با خداوند سبحانه تعالى عهدها تقديم
مى داشت كه اگر سلامت يابد عدل كند... ناگاه مغول بر آن ديه هجوم كردند سلطان
در كشتى نشست ، كسى را تير باران كردند و جمعى در آب رفتند تا مگر سلطان را
توانند بازگردانند. از كسانى كه در كشتى بودند شنيدم كه مى گفتند: ما كشتى مى
رانديم و سلطان خود رنجور بود و ذات الجنب بر وى مستولى شده بود. همى گريست و
مى گفت : از چندين زمينهاى اقاليم كه ملك خود گرفته امروز دو گز زمين يافت
نخواهد شد كه در آنجا گورى بكاوند و اين بدن بلا ديده را دفن كنند.
گفتند: آنگاه كه به جزيره رسيد شادى تمام بدو راه يافت ، تنها و بيچاره آواره
آنجا ماند، خميگكى مختصر جهت وى زده بودند و روز به روز مرض زياده مى شد، و در
اهل مازندران جمعى بودند كه او را به ماكول مدد مى كردند و التماس و آرزويى كه
داشت به وى مى رسانيدند. آرى در آن روزها هر كه خورش مى آورد توقيعى به منصب
بزرگ و اقطاع معتبر به وى مى داد و بسيار بودى كه مردم براى خود توقيعها مى
نوشتند، چه پيش سلطان كاشف يافت نمى شد، چون انفاس معدود بر سلطان آخر آمد و
هنگام رحلت از اين جهان رسيد مهتر مهتران او را غسل داد و چادرى كه او را در آن
به گور نهند دست نداد (كفن يافت نشد) يكى از نزديكان كفن او را به ضرورت از
پيراهن خود تهيه نمود و در اين جزيره دفن گرديد.
(66)
شيخ احمد ويوز مرده
شيخ احمد و شيخ محمد دو برادر بودند كه در قريه اسفنجر زندگى مى كردند و سپس به
شهر يزد مهاجرت كردند و مورد توجه خاص و عام قرار گرفتند. درباره شيخ احمد
حكايات زيادى نقل مى كنند و از آن جمله : يكى از يوزداران سلطان قطب الدين ،
روزى نزد شيخ آمده اظهار داشت : كه دوش يكى از يوزها
(67) در چاه آب افتاد و مرده هر گاه سلطان بر آن آگاه گردد مرا تعذيب
خواهد كرد من ديدم آقاى من و همه بزرگان به شما عرض حاجت مى كنند از اينرو چاره
كار از شما مى جويم ، شيخ پس از انديشه و فكرى عميق مى گويد: از دروازه اى كه
براه خراسان است برو شايد يوزى بيابى و بگيرى و بجاى آن ببندى و از بازخواست
برهى ، آن مرد با عقيده كامل بدان راه رفته قدرى از شهر دور شد بپاى تلى مى رسد
مى بيند يوزى با كمال آرامى در جوار تل ميخرامد. بى هراس نزد او رفته او را مى
گيرد و از فرط شگفتى و تعجب زبان به تكبير گشوده و از آن زمان آن تل به تل الله
اكبر مشهور مى شود و بالاخره يوز را به شهر آورده بجاى يوز مرده مى گذارد و از
دغدغه مى رهد و پس از چند روز قضيه مكشوف شده ، سلطان بر آن وقوف مى يابد و بر
ارادتش مى افزايد. مسجد روضه محمديه (حظيره ملاى يزد) از بناهاى اوست و قريه
احمد آباد اردكان از مستحدثات وى مى باشد كه بر مسجد مذكور وقف نموده است .
وفات شيخ احمد در سال 635 هجرى قمرى ذكر نموده اند.
(68)
اختلاف در ميان دشمن
در جريان جنگ خندق ده هزار سپاهى مدينه را محاصره كردند. يهود بنى قريضه نيز پيمان
با پيامبر اكرم (ص ) را شكستند و به مشركين پيوستند. در اين زمان شخصى به نام
(نعيم بن مسعود) نزد رسول
خدا آمد و گفت :
اى رسول خدا من اسلام آورده ام اما قبيله من هنوز از اسلام من بى خبرند به هر
چه مصلحت مى دانى مرا دستور ده . رسول خدا فرمود: تا مى توانى دشمن را از سر ما
دور ساز.
نعيم نزد بنى قريضه كه در جاهليت نديمشان بود رفت و گفت : قريش و غطفان مانند
شما نيستند. آنها اگر فرصتى بدست آوردند كار محمد را مى سازند و اگر جز آن پيش
آيد به سرزمين خود بازمى گردند و شما را در شهر خود با محمد تنها مى گذارند و
شما اگر تنها مانديد قدرت مقاومت با او را نداريد پس در جنگ با قريش و غطفان
همراهشان نباشيد. مگر اينكه اشرافيان را گروگان بگيريد كه به عنوان وثيقه نزد
شما باشند. بنى قريضه گفتند: راست مى گويى سپس نزد قريش آمد و گفت : از دوستى
من با خود و مخالفت من با محمد نيك باخبرند. اكنون مطلبى شنيده ام كه مى خواهم
با شما بگويم . اما بايد اين راز را نهفته داريد و مرا رسوا نسازيد گفتند:
بسيار خوب ، گفت : بدانيد كه يهوديان از عهد شكنى با محمد پشيمان شده اند و نزد
وى فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم ، آيا ممكن است كه از دو قبيله قريش و
غطفان مردانى از اشرافشان را بگيريم و آنها را تحويل دهيم كه گردن زنند و سپس
عذر ما را بپذيرى ما قول مى دهيم تا پايان جنگ و نابود ساختن بقيه با تو همراه
باشيم .
محمد هم پيشنهادشان را پذيرفته است . مواظب باشيد كه اگر از طرف يهود مردانى به
عنوان گروگان از شما خواستند، يك مرد هم به آنان تسليم نكند.
سپس نزد غطفان رفت و آنچه به قريش گفته بود به آنها نيز گفت و آنها را از تحويل
مردان به بنى قريضه بر حذر داشت . ابوسفيان با چند نفر از بزرگان قريش نزد بنى
قريضه آمدند و گفتند: ما مانند شما در خانه خويش نيستيم و اسب و شترمان از دست
مى رود پس در كار جنگ شتاب كنيد و با ما همراهى كنيد تا همداستان بر محمد
بتازيم .
يهوديان پاسخ دادند: كه امروز شنبه است و ما در چنين روزى دست به كارى نمى زنيم
و علاوه بر اين ما با محمد نمى جنگيم مگر آن كه عده اى از مردان خود را بعنوان
گروگان به ما بدهيد تا در دست ما باشند و ما با آسودگى خيال با محمد به جنگ
پردازيم .
ابوسفيان به نزد قريش آمد و جريان را بگفت و قريش و غطفان گفتند: نعيم بن مسعود
راست مى گفت و آنگاه نزد بنى قريضه فرستادند و گفتند: ما يك مرد هم از مردان
خود به شما گروگان نمى دهيم بنى قريضه با شنيدن اين پيام با خود گفتند: راستى
كه نعيم بن مسعود راست مى گفت و اينان مى خواهند ما را به جنگ وادار كنند و اگر
فرصتى به دست آورند از آن استفاده كنند و اگر جز آن بود به ديار خود بازگردند و
ما را در مقابل مسلمين بگذارند. پس به قريش و غطفان پيام فرستادند تا گروگان
ندهيد همراه شما نمى جنگيم و بدين ترتيب خداى متعال آنها را از يارى يكديگر باز
داشت و كفار ناگزير به مكه بازگشتند و يهود بنى قريضه نيز به دست مسلمين قتل
عام گرديدند.
(69)
خليفه كينه توز
چون عمروليث صفارى برادر يعقوب ليث بدست سپاهيان امير اسماعيل سامانى اسير گرديد،
معتضد خليفه عباسى بسيار خوشحال شد و براى اسماعيل خلعت فرستاد و جميع ولاياتى
را كه در دست عمرو بود به او واگذاشت . اسماعيل نيز عمرو را با غل و زنجير به
بغداد پيش معتضد فرستاد. گماشتگان معتضد عمرو را بر شترى لنگ و گوژ پشت و بلند
قامت سوار كردند و مدتى در كوچه هاى بغداد به خوارى گرداندند و سپس او را
زندانى نمودند. عمروليث تا زمانى كه معتضد در حيات بود در زندان وى به سر مى
برد. اين خليفه كينه كش در حال احتضار يكى از خادمان خود را خواست و چون ديگر
قدرت تكلم نداشت به اشاره دست به روى گلوگاه و يك چشم خود به او فهماند كه اعور
را بكشد زيرا كه عمروليث از يك چشم محروم بود. خادم نخواست كه دست خود به خون
عمروليث بيالايد. مخصوصا كه معتضد در حال نزع بود. به همين جهت از اجراى امر او
خوددارى نمود و چون مكتفى به جانشينى معتضد به بغداد رسيد از وزير خليفه حال
عمروليث را پرسيد وزير گفت در حياتست و مكتفى كه در ايام اقامت در رى از عمر و
نيكيها ديده بود از اين خبر بسيار مسرور شد اما وزير تيره ضمير نهانى كسى را به
قتل عمرو در زندان فرستاد و به مكتفى خليفه جديد چنين فهماند كه او قبل از
رسيدن خليفه به بغداد به قتل رسيده بوده است .
(70)
تيمور لنگ و جامه زنان
در سال 794 تيمور لنگ به قصد تصرف شيراز و برانداختن سلسله آل مظفر راهى آن شهر
گرديد و شاه منصور مظفرى ابتدا مى خواست كه با جنگ و گريز سپاهيان او را نابود
سازد. اما هنگام خروج از شهر نگاه پير زنى به او افتاد، پس با صداى بلند به
سرزنش او پرداخت و گفت : ببينيد اين نمك به حرام را، كه اموال ما را ربوده و به
خون ما دست گشوده و اكنون ما را بينواتر از آنكه بوديم ، در چنگال دشمن رها مى
كند. شاه منصور از اين سخن يكه خورد و در درونش آتش گرفت . با بى اختيارى عنان
اسب را باز گردانيد و سوگند ياد كرد كه جز جنگ روياروى با تيمور نكند. بدين
ترتيب از نقشه جنگى ارزنده اى كه پيش از اين طرح كرده بود منصرف شده و به جمع
آورى سپاه براى جنگ با دشمن غدار پرداخت .
شاه منصور در اولين حمله شخص تيمور را هدف قرار داد و با شمشير برهنه به سوى او
حمله كرد. تيمور كه جان خود را در خطر ديد، گريخت جامه اى بر سر افكنده و خود
را به درون سراپرده زنان ، انداخت ، زنان به سوى شاه منصور شتافتند و گفتند:
اينجا سراپرده زنان است . آنگاه انبوه لشكر را به او نشان دادند و گفتند: كسى
را كه تو مى خواهى در ميان زنان است و شاه منصور به آنسوى منحرف شد.
(71)
فرزند كفشگر و عدل انوشيروان !
در دوران انوشيروان كه در تاريخ متاءسفانه به عادل مشهور است ، زمانى در يكى از
جنگهايش با روميان سيصد هزار سرباز ايرانى بر اثر كمبود آذوقه و اسلحه دچار
مشكلات فراوانى گرديدند و انوشيروان از اين جريان پريشان خاطر گرديد و بر فرجام
خويش بيمناك شد. بلافاصله بزرگمهر، وزير انديشمند خود را براى چاره جويى فرا
خواند و به او دستور داد به سوى مازندران برود و هزينه را فراهم كند. بزرگمهر
مى گويد: خطر نزديك است بايد فورى چاره كرد و آنگاه وى قضيه ملى را پيشنهاد مى
كند، انوشيروان پيشنهاد او را پسنديد و دستور داد هر چه زودتر اقدام شود.
بزرگمهر به نزديك ترين شهرها و قصبات ماءمور فرستاد و جريان را با توانگران آن
محلها در ميان گذاشت . در اين هنگام كفشگرى حاضر شد تمام هزينه را بپردازد. به
شرط آنكه به يگانه پسر او كه مشتاق و مستعد تحصيل بود اجازه تحصيل عام داده
شود. بزرگمهر كه درخواست او را نسبت به عطايش كوچك مى ديد، جريان را به عرض
پادشاه رساند. انوشيروان خشمگين شد و فرياد زد اين كار مصلحت نيست زيرا با خروج
او از طبقه بندى ، سنت طبقات مملكت به هم مى خورد و زيان آن بيش از ارزش اين
سيم و زرى است كه او مى دهد.
(72)
تشكر انگلستان از دكتر مصدق !
دكتر مصدق در اين مورد در مجلس دوره 14 چنين توضيح مى دهد.
(بنده ماءمورين خوب از انگلستان ديده ام من ماءمورين بسيار شريف و
وطن دوست از انگلستان ديده ام !! من مذاكراتى در شيراز و در تهران با اينها
دارم . يك روز (ماژور)
قنسول انگليس آمد و به من گفت : ما حكم داده ايم تنگستانيها را تنبيه بكنند من
حالم به هم خورد و گفت : شما چرا حالتان به هم خورد گفتم : چون اين صحبتى كه
كرديد نه در نفع شما بود نه نفع ما. گفت : توضيح بدهيد گفتم : شما پليس جنوب را
ماءمور تنبيه تنگستانيها بكنيد بر منفوريت آنها افزوده مى شود. تنگستانيها اگر
شرارت مى كنند من تصديق مى كنم ، اگر بعضى از آنها راهزنى مى كنند من تصديق
دارم و اگر آنها را پليس جنوب تنبيه كند آنها جزء شهدا و وطن پرستها مى شوند. و
من راضى نيستم و من كه والى هستم (مصدق در آن والى شيراز بوده ) آنها را تنبيه
كنم به وظيفه خود عمل كرده ام و كار صحيحى كرده ام گفت : توضيحات شما مرا قانع
كرد شما كار خودتان را بكنيد من از شما تشكر مى كنم بعد از چند روز من تنگستان
را امن كردم و ماژور هوور آمد و از من تشكر كرد!!)
(73)
رفتار ناصرالدين شاه با دانشمندان
ميرزا آقا خان بردسيرى و مجدالاسلام كرمانى كه از دستگاه ناصرالدين شاه به تنگ
آمده بودند به ظل السلطان پناه بردند اما چون از او هم خيرى نديدند روانه
استانبول شدند و در سال 1313 قمرى با توجه به قتل ناصرالدين شاه توسط ميرزا
رضاى كرمانى و در رابطه با سيد جمال الدين توسط دولت عثمانى دستگير شده و بنا
به درخواست ايران در مرز به ماءمورين محمد على ميرزا سپرده شدند. وزير اكرم
نائب الحكومه تبريز جريان قتل آنها را اينگونه بيان مى كند.
(محمد على ميرزا آنان را در خانه اختصاصى
خود حبس نمود و در حالى كه زنجيرى به گردن آنها بسته بودند سپس يكى يكى آنها را
در حضور محمد على ميرزا (وليعهد) سر بريدند و بعد پوست سر آنها را كنده پر از
كاه نموده و همان شب به تهران فرستادند. سرها را توى رودخانه كه از وسط شهر مى
گذرد زير ريگها پنهان كرده بودند فرداى همان شب كه بچه ها توى رودخانه بازى مى
كردند سرهاى بى پوست از ريگ در آمده فورا فرستادم سرها را در جايى دفن نموده و
در صدد پيدا كردن نعش آن شهدا افتادم : معلوم شد نعشها را همان شب در داغ بولى
زير ديوار گذاشته و ديوار را روى نعشها خراب كرده اند. چنين بود رفتار شاه و
وليعهد با دانشمندان و نخبگان مملكت .
(74)
هنوز زنده است ؟
در دوره رضا شاه در زندان غار اطاقى بنام امضاى قباله و فروش املاك وجود داشت و
كسانيكه حاضر نبودند املاك خود را تقديم شاهنشاه نمايند محلى براى آمپول هوايى
پزشك احمدى و يا سلولهاى پر از شپش آلوده به تيفوس جهت فراهم كردن مرگى كاملا
طبيعى در انتظارشان بوده هر گاه زندانى از اين فشارها جان سالم بدر مى برد و به
عرض شاه مى رساندند مى گفت : مگر هنوز زنده است ؟ ده سال براى مردن او كافى
نيست ؟ مگر مهمانخانه ساخته ايم ؟
(75)
فرق ميان سپاه على (ع ) و سپاه معاويه
لشكريان معاويه كه خيلى پيش از آمده سپاهيان حضرت على (ع ) در صفين تمركز يافته
بودند سر تا سر فرات را تا مسافتى دور در تصرف خود داشتند.
وقتى كه سپاهيان حضرت على (ع ) روبروى آنها چادرهاى سياه خود را برافراشتند به
نخستين حاجت خود كه آب باشد پى بردند به هر قسمت از شط فرات كه رفتند با نيروى
عظيم دشمن روبرو شدند كه اجازه نمى دادند كسى به شط نزديك شود و آب بردارد.
نخستين گفتگو و كشمكش ميان اين دو سپاه بزرگ ، بر سر آب آغاز شد. اميرالمؤ منين
على (ع ) دو نفر نماينده نزد معاويه فرستاد كه به آنها بگويند اين رفتار
ناجوانمردانه و نادرستى است ، آنها را ماءمور كرد به معاويه گوشزد كنند كه اگر
ما زودتر از شما بر سر آب رسيده بوديم هرگز شما را از برداشتن آب منع نمى كرديم
معاويه پس از مشورت با عمروعاص و سران سپاه درخواست نمايندگان سپاه على (ع ) را
رد كرد.
على (ع ) ناچار شد كه ابتدا رودخانه را به تصرف در آورد. دو تن از فرماندهان
نيرومند خود را به نام اشعث بن قيس و اشتر نخعى ماءمور ساخت به ده هزار سوار به
سپاهيان معاويه كه در طول شط فرات تمركز يافته بودند حمله كنند. جنگ بسيار سختى
ميان آنان واقع شد. سرانجام سپاهيان على (ع ) موفق شدند كه قسمتى از رودخانه را
به تصرف خود در آورند و بدين وسيله چادرهاى خود را در كنار شط بر پا كنند،
آنگاه حضرت على (ع ) دستور داد كه مناديان در طول رودخانه ندا دهند كه به تمام
افراد سپاه معاويه اجازه داده مى شود هر مقدار كه آب مى خواهند از رودخانه
بردارند و كسى مزاحم آنها نخواهد شد.
(76)