گفتنيهاى تاريخ
داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان

على سپهرى اردكانى

- ۱ -


پيشگفتار

باسمه تعالى

تاريخ عبارت است از بيان وقايع و حوادثى كه در دوره زندگى بشر روى داده است و در آن فراز و نشيبها، شكست و پيروزيها، تلخى و شيرينيها را بخواننده عرضه دارد. چنانكه گويى خويشتن را با آنان و حوادثى كه اتفاق افتاده هم عصر و همگام مى پندارد. حضرت على (ع ) در اين مورد چنين مى فرمايد:
اگر چه من عمر دراز نكردم ، مانند عمر كسانيكه پيش از من بودند، ولى در كارهاى ايشان نگريسته و در اخبارشان انديشه نموده ، در بازمانده هايشان سير كرده ام چنانكه مانند يكى از آنان گرديدم . بلكه به سبب آنچه از كارهاى آنها به من رسيده چنان شدم كه گوئى من با اول تا آخرشان زندگى كرده ام . (1)
همچنين گفته اند: كه تاريخ آيينه و درس حال و آينده است و چنانكه ابن فندق مى گويد:
مدت كوتاه عمر انسان اجازه نمى دهد كه هر كس جداگانه يك يك كارها را تجربه كند ناچار بايد از تجارب ديگران خاصه گذشتگان هم بهره ببرد و اين چيزى است كه از مطالعه تاريخ بدان مى توان رسيد.
بدينگونه كسى كه در تاريخ تاءمل كند و در آنچه براى وى پيش مى آيد از حوادث گذشته عبرت و حكمت بياموزد مثل آن است كه در رويدادهايى كه برايش پيش مى آيد، با تمام خردمندان عالم مشورت كرده باشد.
قرآن مجيد نيز در آيه كريمه (قل سيروا فى الارض ثم انظروا كيف عاقبه المكذبين ) (2) و آيات ديگر مردم درس بياموزند و عاقبت كج انديشان و طغيانگران و ظالمان را به چشم خود ببينند و از فرجام نيك حق طلبان و آزاديخواهان پند گيرند. تا از ستمگرى و طغيان دورى نموده و راه فلاح و رستگارى را در پيش گيرند.
حال با توجه به نقش ارزشمند تاريخ در زندگى بشر، لزوم مطالعه آن بر كسى پوشيده نيست . اما براى همگان اين امكان وجود ندارد كه تاريخ را مورد تجزيه و تحليل قرار داده آنچه كه موجب ترقى و سعادت بشر گرديده سرمشق خود قرار دهند و از آنچه موجب سقوط و بدبختى ديگران شده دورى نمايند.
لذا لزوم تلخيص تاريخ و بيان تلخى ها و شيرينيهاى آن بيش از پيش نمودار مى گردد و فلسفه وجودى اين مجموعه (گفتنيهاى تاريخ ) نيز همين مى باشد.
جمع آورى داستانهاى تاريخى در يك دفتر مى تواند درسهاى عبرت انگيز را به راحتى در اختيار علاقه مندان قرار داده ، نياز آنها با به كتب تاريخى تا حدى مرتفع سازد. كتاب حاضر اولين جلد از اين مجموعه مى باشد.
البته بايد اذعان نمود كه اين كتاب داراى كاستى ها و كمبودهاى فراوانى است و چيزى جز لطف و بزرگى خوانندگان گرامى نمى تواند آن را جبران نمايد. شايان ذكر است كه در تنظيم اين مجموعه سعى شده حتى الامكان از وقايع گوناگون و متون مختلف استفاده گردد، تا علاوه بر معرفى متون تاريخى ، آشنايى با نثر آنها نيز حاصل شود و اين امر در تنوع و جذابيت كتاب نيز نقش چشمگيرى دارد.
توضيح اينكه در بعضى از نثرها براى هماهنگى عبارات تغييرات جزئى داده شده و داستانهاى ناقص نيز با استفاده از متون مختلف تكميل گرديده است . بهر حال اميد است اين اثر بتواند اهداف اصلى نگارنده را كه همانا عبرت آموزى از تاريخ است برآورده ساخته و رضايت خوانندگان را حاصل نمايد.
در خاتمه لازم مى داند از برادر عزيز جناب آقاى محمد حسين صالح كه زحمت ويرايش اين مجموعه را تحمل نموده اند تشكر و سپاسگزارى نمايد.

على سپهرى اردكانى
آبان 1380

پيامبر (ص ) و اصحاب صفه

روزى پيغمبر اكرم (ص ) در وقت بين الطلوعين سراغ (اصحاب صفه ) رفت (پيامبر، زياد سراغ اصحاب صفه مى رفت .) در اين ميان ، چشمش ‍ به جوانى افتاد. ديد اين جوان يك حالت غير عادى دارد: دارد تلوتلو مى خورد، چشمهايش به كاسه سر فرو رفته است و رنگش ، رنگ عادى نيست . جلو رفت و فرمود: كيف اصبحت (چگونه صبح كرده اى ؟) عرض كرد اصبحت موقنا يا رسول الله در حالى صبح كرده ام كه اهل يقينم ؛ يعنى آنچه تو با زبان خودت از راه گوش به ما گفته اى ، من اكنون از راه بصيرت مى بينم . پيغمبر مى خواست يك مقدار حرف از او بكشد، فرمود: هر چيزى علامتى دارد، تو كه ادعا مى كنى اهل يقين هستى ، علامت يقين تو چيست ؟ ما علامه يقينك ؟ عرض ‍ كرد: ان يقينى يا رسول الله هو الذى احزننى و اسهر ليلى و اظما هو اجرى ، علامت يقين من اين است كه روزها مرا تشنه مى دارد و شبها مرا بى خواب ؛ يعنى اين روزه هاى روز و شب زنده داريها، علامت يقين است . يقين من نمى گذارد كه شب سر به بستر بگذارم ؛ يقين من نمى گذارد كه حتى يك روز مفطر باشم . فرمود: اين كافى نيست . بيش از اين بگو، علامت بيشترى از تو مى خواهم . عرض كرد: يا رسول الله ! الان كه در اين دنيا هستم ؛ درست مثل اين است كه آن دنيا را مى بينم و صداهاى آنجا را مى شنوم ؛ صداى اهل بهشت را از بهشت و صداى اهل جهنم را از جهنم مى شنوم . يا رسول الله ! اگر به من اجازه دهى ، اصحاب را الان يك يك معرفى كنم كه كدام يك بهشتى و كدام جهنمى اند. فرمود: سكوت ! ديگر حرف نزن .
گفت پيغمبر صحابى زيد را
كيف اصبحت اى رفيق با صفا

گفت عبدا موقنا باز اوش گفت
كو نشان از باغ ايمان گر شكفت

گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها

گفت از اين ره كو، ره آوردى بيار
در خور فهم و عقول اين ديار

گفت خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان

همين بگويم يا فرو بندم نفس
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس

بعد پيغمبر به او فرمود: جوان ! آرزويت چيست ؟ چه آرزويى دارى ؟ عرض ‍ كرد: يا رسول الله ! شهادت در راه خدا. (3)
آن ، عبادتش و اين هم آرزويش ؛ آن شبش و اين هم روز و آرزويش . اين مى شود مؤ من اسلام ، مى شود انسان اسلام ؛ همانكه داراى هر دو درد است ، ولى درد دومش را از درد اولش دارد؛ آن درد خدايى است كه اين درد دوم را در ايجاد كرده است . (4)

مى خواستند جسد پيامبر (ص ) را بدزدند

در سال 557 هجرى قمرى فرانكها در صدد آن برآمدند كه جسد پاك حضرت رسول (ص ) را بربايند و از مدينه خارج كنند، نورالدين زنگى امير ترك كه در مبارزه با صليبيان شهرتى به دست آورده بود به صورت شگفت انگيزى از ماجرا آگاه شد، شبى كه وى در حلب مشغول عبادت و شب زنده دارى بود، در رؤ يايى حضرت محمد (ص ) دو مرد بلند بالا را به او نشان داد و گفت (نورالدين ، كمك كن ) اين شهسوار متقى بيدرنگ عازم مدينه شد و آن دو مرد بلند بالا را در آنجا يافت . اين دو به بهانه زيارت قبر حضرت رسول (ص ) در مدينه مقيم شده از زير زمين نقبى به قبر رسول خدا (ص ) زده بودند، نزديك بود كار خود را تمام كنند كه نورالدين از راز ايشان آگاه شد و با چراغى به بازديد آن نقب رفت ، پس از آن بر گرداگرد قبر حضرت رسول (ص ) خندقى ژرف كندند و آن را با سرب گداخته پر كردند. (5)

سر فرانسوى و بدن انگليسى

هانرى هشتم پادشاه انگليس با فرانسيس اول پادشاه فرانسه معاصر بود و هر دو مستبد و سريع الغضب بودند.
روزى هانرى تصميم گرفت يكى از وزراى خود را بنام (سرتومس موز) براى رساندن پيامى نزد فرانسيس بفرستد، سفير چون از تندى مزاج فرانسيس واقف بود به هانرى گفت : اگر اين پيام را به او بگويم ديگر مالك سر خود نخواهم بود. هانرى گفت : هيچ وحشت نكن به شرف بريتانيا قسم اگر سر تو را بريد دستور مى دهم تمامى فرانسويانى كه در بريتانيا هستند ببرند. سفير با خضوع گفت : از چاكر نوازى شما ممنونم ليك گمان نكنم كه در تمام سرهاى فرانسوى ، سرى كه موافق با گردن من باشد يافت شود. هانرى از اين جوال خنده اش گرفت و او را از سفارت معاف داشت . (6)

سر كراسوس

در زمان پادشاهى ارد اول (اشك سيزدهم ) پادشاه اشكانى ، كراسوس ‍ سردار معروف رومى به قصد جنگ با ايران وارد بين النهرين شد. ارد سفيرى نزد كراسوس فرستاد كه اين پيغام را برساند: (اگر مردم روم مى خواستند با من جنگ كنند من جنگ مى كردم و از بدترين عواقب آن بيمى نداشتم .
وليكن چنين فهميدم كه شما براى منافع شخصى به خاك ايران دست اندازى مى كنيد، حاضرم بسفاهت شما رحم كرده ، اسراى رومى را پس ‍ بدهم .) كراسوس به سفير گفت : جواب پادشاه شما را در سلوكيه خواهم داد. سفير خنديد و جواب داد: اگر از كف دست من ممكن است مويى برويد شما هم سلوكيه را خواهيم ديد. خلاصه جنگ در حران (بين النهرين ) درگير شد و كراسوس و پسرش در اين جنگ كشته شدند و سر كراسوس را براى ارد كه در ارمنستان بود برده به پاى او انداختند. در اين موقع نمايشى از تصنيفات اورى پيد مصنف مشهور يونانى به مناسبت عروسى پسر ارد با دختر پادشاه ارمنستان در دربار بر روى صحنه بود و يكى از بازيگران يونانى سر كراسوس را از جلوى پاى ارد بلند كرد و شعرى مناسب از اورپيد بخواند كه سخت بجا و مورد توجه قرار گرفت . (7)

حدود فدك

روزى هارون الرشيد خليفه عباسى به امام موسى كاظم عليه السلام گفت نه حدود فدك را معين نما تا به شما باز گردانم چون مى دانم در اين امر به شما ستم شده است . امام فرمود: اگر به آن حدودى كه هست محدود نمايم نخواهى داد. هارون سوگند ياد كرد كه : خواهم داد. امام فرمود: حد اول آن عدن است . هارون برآشفت . امام فرمود: حد دوم سمرقند است . رنگ هارون متغير شد. امام فرمود: حد سوم از آفريقا تا جبل الطارق و حد چهارم ارمنستان است . هارون كه سخت ناراحت شده بود به امام گفت : تو حدود ممالك ما را نام بردى يعنى آنچه در تصرف ماست حق بنى فاطمه است ؟ امام فرمود:اى هارون ! من از اول نمى خواستم كه حدود آن را معين نمايم اما تو اصرار كردى . هارون دم فرو بست و كينه امام را در دل گرفت . (8)

خليفه و كنيزك مرده

يزيد بن عبدالملك خليفه اموى كنيزكى داشت بنام چپابه كه سخت به او عشق مى ورزيد. يكبار براى گردش و تفريح به همراه كنيزك به اردن رفت و روزى در آنجا خليفه نشسته بود و كنيزك سر بر دامن او نهاده بود و خليفه همچنانكه مشغول خوردن انگور بود دانه هايى نيز به همان كنيزك مى انداخت و او مى خورد ناگاه يكى از دانه هاى انگور در ناى او رفت و كنيزك از دنيا رفت . خليفه عاشق همچنان كنيزك را در دامن داشت . اجازه نمى داد پيكر او را به خاك بسپارند و سه روز متوالى اينكار ادامه داشت و خليفه همچنان به بوسيدن و بوئيدن كنيزك مرده مشغول بود تا اينكه لاشه كنيزك گنديد و برادر خليفه از او رخصت به خاك سپردن را گرفت .
اما پس از اينكه كنيزك به خاك سپرده شد خليفه باز آرام نگرفت قبر را شكافت و مدت هفت شبانه روز از اندوه او در خانه نشست و هيچكس را نپذيرفت و به گريه و زارى مشغول بود تا اينكه سرانجام چند روز بعد، از غصه كنيزك ، خود نيز رهسپار ديار فنا گرديد. (9)

سيدى در زير ديوار

منصور خليفه عباسى با فرزندان امام حسن عليه السلام خصومت ديرينه اى داشت چنانكه يك روز حاجب او از قصر بيرون آمد و گفت : هر كس از فرزندان حسن ابن على عليه السلام كه بر در قصر حاضر است داخل شود، مشايخ و بزرگان حسينيان داخل شدند. ليكن حاجب مذكور ايشان را در مقصوره اى فرو آورد. و چند آهنگر را از در ديگر داخل كرد و حسينيان را در غل و زنجير افكنده به عراق فرستاد، و در آنجا زندانى كرد تا همگى در زندان كوفه در گذشتند. اما جالب اينكه روزى يكى از فرزندان امام حسن عليه السلام نزد منصور آمده جلوى او ايستاد. منصور گفت : براى چه اينجا آمده اى ؟ گفت : آمده ام تا مرا نزد خويشانم زندانى كنى . زيرا من پس از ايشان طالب زندگى نيستم . منصور نيز وى را نزد آنها به زندان افكند.
روز ديگر منصور يكى از فرزندان امام حسن به نام محمد بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام كه چهره اى بسيار زيبا داشت و به خاطر زيبايى چهره اش وى را ديباى زرد مى خواندند، احضار كرد و بدو گفت : ديباى زرد توئى ؟ وى گفت : مردم چنين مى گويند. منصور گفت : تو را نوعى بكشم كه تا كنون كسى را نكشته ام . سپس دستور داد او را زنده وا داشته ستونى روى او بنا نهاده تا آنكه در ميان آن ديوار جان سپرد. (10)

رضاشاه سه تومان نمى ارزيد

در ميدان سپه تهران سيد حسين مدرس و شيخ ‌الاسلام ملايرى به قصد رفتن به سعد آباد و ديدار رضاشاه پهلوى درشكه اى را پيدا كردند. قرار بود شب را در جعفر آباد منزل دوستى بخوابند و فردا صبح زود به سعد آباد بروند.
مدرس : درشكه چى ، تا جعفر آباد ما را چند مى برى ؟
درشكه چى : سه تومان . مدرس : سه تومان !! هرگز من سه تومان نمى دهم .
سردار سپه سه تومان نمى ارزد (مدرس رضا شاه را تا وقتيكه سردار سپاه بود رضا خان مى ناميد وقتى كه رضاشاه شد تازه او را سردار مى خواند.) (11)

عاقبت كنيز بخشيدن به خليفه

ربيع يكى از وزراى معروف منصور خليفه عباسى بود و در گرفتن بيعت براى مهدى پسر منصور تلاش فراوان كرد و حتى كنيز زيبا روى خود را به منصور هديه كرد، مهدى آن كنيز به پسر خود هادى بخشيد، رفته رفته عشق آن كنيز بر هادى غلبه يافت ، و فرزندانى كه پيدا كرد جملگى از او بودند.
چون هادى به خلافت رسيد دشمنان ربيع از وى نزد هادى سعايت كردند و بدو گفتند: ربيع هر گاه تو را مى بيند مى گويد: به خدا سوگند كه من كنيزى نازنين تر از مادر اينها نداشتم ، اين سخن بر هادى و فرزندانش و هم بر آن كنيز بسيار گران آمد و هادى جامى از عسل مسموم بدو نوشانيد و ربيع همان روز در گذشت و اين سال 176 هجرى قمرى بود. (12)

آيت الله كاظم يزدى و شهادت نورى

پس از اعدام آيت الله شيخ فضل الله نورى به دست مجاهدين مشروطه خواه !! مرحوم آيت الله سيد محمد كاظم يزدى كه از بزرگترين مراجع تقليد شيعه و مقيم نجف بود، به قدرى از اين جنايت متاءثر شد كه بيشتر اوقات از ملاقات با ايرانيان خوددارى مى كرد و مى گفت : (ايرانيها دين ندارند) او تا آخر عمر با مشروطه موافقت نكرد و در هنگامه اختلاف مجلس و دربار، وقتيكه مرحومان آخوند ملا كاظم خراسانى و ملا عبدالله مازندرانى و حاج ميرزا حسين تهرانى تلگراف خود را براى حمايت مجلس و تضعيف شيخ فضل الله نورى تهيه كردند، تلگراف را نزد آقا سيد كاظم هم بردند كه او هم تاءييد و امضاء كند، او از امضاء خوددارى كرده و گفته بود:
آخوند خراسانى عالم است ولى دين ندارد. حاج ميرزا حسين دين دارد ولى علم ندارد. مازندرانى نه دين دارد و نه علم و من از چنين كسانى پيروى نمى كنم . (13)

سوگلى ناصر الدين شاه

در پى انتشار حكم تحريم تنباكو (توسط آيت الله شيرازى ) مردم بيدرنگ دست به كار شدند قليانها را شكستند و مواد را در ميادين آتش زدند. فتوا با سرعت در سراسر ايران انتشار يافت ، تمام توتون فروشها مغازه هاى خود را بستند. در مدت قليلى به طور كامل استعمال تنباكو و توتون در تمام كشور متروك گرديد.
در بعضى نقاط تظاهرات مستقيما عليه شاه صورت گرفت . در حرمسراى ناصر الدين شاه هم قليان و چپق پيدا نمى شد همه را شكستند و جلوى خوابگاه ناصر الدين شاه ريختند.
ناصر الدين شاه يك روز به اندرون براى سركشى سراغ انيس الدوله سوگلى حرم مى رود. مى بيند غلامان و كلفت ها مشغول پياده كردن قليانهاى نقره و مرصع هستند و خانم ناظر بر اعمال آنها، سؤ ال مى كند: علت چيست ؟ انيس الدوله جواب مى دهد: (براى اينكه قليان حرام شده . شاه با تغير مى گويد: كى حرام كرده ؟
انيس الدوله جواب مى دهد: همان كسى كه مرا به تو حلال كرده است . (14)

اگر مدرس بميرد

پس از اينكه آيت الله مدرس طرح استيضاح سردار سپه (رضا خان ) را تقديم مجلس كرد و روز تاريخى استيضاح (27 مرداد 1303) فرا رسيد، كارآگاهان شهربانى و پليسهاى آشكار و رجاله هاى مزدور، و چاقو كشان چريك و هوچيان داوطلب و امثال آنها در ميان گروه تماشاچيان كنجكاو، در حوالى مجلس پراكنده شدند و نگاههاى مظنون و كله هاى مشكوك همه جا به نظر مى رسيد و احساس مى شد. در حوالى ساعت ده صبح مدرس ‍ عصازنان به مجلس آمد و از همان بدو ورودش تعزيه شروع شد.
هوكنان مزدور از دم در، طبق دستور شهربانى شروع به جنجال و اهانت را نسبت به مدرس گذاشتند.
صداهاى قالبى (مرده باد مدرس ) تمام صحن مجلس را پر كرد.
مدرس در آن جنجال خطرناك نه تنها هراسى به خود راه نداد و دست و پاى خود را گم نكرد بلكه دست از متلك گويى هم نكشيد و مثل اينكه آن حوادث را كاملا عادى و با نظر حقارت نگريسته باشد برگشت و به آن دسته اى كه مرده باد مدرس مى گفتند، گفت : (اگر مدرس بميرد ديگر كسى به شما پول نخواهد داد ) بالاخره مدرس هر طور بود خود را به سر سراى مجلس رساند. هنگاميكه از پله ها بالا مى رفت مجددا از صحن حياط صداى (مرده باد مدرس ) شنيد، مدرس مجددا روى خود را برگردانيد فرياد كشيد و گفت (زنده باد مدرس ، مرده با سردار سپه ) اين جمله را چند نفر از وكلاى طرفدار سردار سپه شنيده غرغر كنان رد مى شوند و مدرس خود را به اطاق فراكسيون اقليت مى رساند. سردار سپه به مجلس ‍ مى آيد و حتى به او خبر مى دهند كه مدرس گفته است (مرده باد سردار سپه ) از اين سخن خيلى اوقاتش تلخ مى شود و به خود مى پيچيد، مجددا از پائين صداى (مرده باد مدرس ) بلند مى شود. مدرس از همان اطاق بالا، پنجره را باز كرده سر خود را بيرون آورده فرياد مى زند (زنده باد مدرس ، مرده باد سردار سپه ).
به محض اينكه مدرس اين جمله را تكرار مى كند چند نفر از طرفداران دو آتشه سردار سپه از جمله سيد يعقوب انوار و يكى دو نفر ديگر با دوات و بادبزن و غيره به طرف مدرس حمله ور شده به او بناى ناسزاگويى را مى گذارند. اما سردار سپه كه قبلا هم شنيده بود مدرس چنين جمله اى را گفته اكنون هم با گوش خود همان جمله را مى شنود از جا در مى رود و به طرف مدرس حمله مى كند و يقه آن پيرمرد لاغر خسته را گرفته و او را با غضب كنج ديوارى گذاشته مى گويد: (آخر سيد تو از من چه مى خواهى ...؟!)
آن پهلوان هم در آن حال كه مثل جوجه اى در چنگال آن ببر مازندران گرفتار بود باز ذره اى ترس از خود ظاهر نكرد و فورا با رشادت و عزم راسخ با لهجه رضايت بخش گفت : (مى خواهم كه تو نباشى !!!) (15)

مرد يونجه خوار و محمد على شاه

در زمان انقلاب مشروطه چون تبريز به محاصره نيروهاى محمد على شاه درآمد مدت محاصره چهار ماه دوام يافت و در شهر قحطى شديدى افتاد.
اما مردم شجاع شهر با خوردن برگ درختان و علف و يونجه به مبارزه ادامه دادند. يكى از مشروطه خواهان در اين مورد چنين مى گويد: يك روز در كوچه خودمان مشاهده كردم كه شخص فقيرى نشسته و يونجه مى خورد (در آن اوقات غالب مردم يونجه مى خوردند: و آن هم به آسانى و فور به دست نمى آمد) از وى پرسيدم كه داداش چه مى كنى ؟ گفت : حاجى آقا يونجه مى خوريم و اگر يونجه هم تمام شد برگ درختها را مى خوريم و اگر آن هم تمام شد پوست درخت را مى خوريم و دمار از روزگار محمد على شاه را در مى آوريم . (16)

ميرزا كوچك خان و گداى سمج

ميرزا كوچك خان جنگلى كه همراه با مشروطه خواهان در فتح تهران شركت داشت ، در دوران اقامت در تهران از كارهاى ناهنجار برخى از مجاهدين افسرده شد. با آنكه در نهايت عسرت مى زيست از پذيرش ‍ كمكهاى مادى سردار محى امتناع مى ورزيد.
خودش نقل كرد كه : روزى بسيار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ايران مى انديشيدم و رفتار بعضى از كوته نظران را كه مدعى نجات ملت اند تحت مطالعه قرار داده بودم كه گدائى به من برخورد و تقاضاى كمك نمود.
من كه در اين حال مفلس تر از او بودم و درب جيبم را تار عنكبوت گرفته بود و باصطلاح معروف (بخيه به آب دوغ مى زدم )، معذرت خواستم و كمك به وى را به وقت ديگر محول ساختم ، اما گداى سمج متقاعد نمى شد و پا بپايم مى آمد و گريبانم را رها نمى كرد.
در جيبم ، حتى يك شاهى پول نداشتم و فنافى الله به نحوه گذراندن آينده ام مى انديشيدم . نه ميل داشتم از كسى تقاضاى اعانت كنم و نه آهى در بساطم بود كه دل را خشنود نگه دارم و گداى پررو دم به دم غوغا مى كرد و اصرار زياده از حدش خشمم را عليه خود برانگيخت . هر جا مى رفتم از من فاصله نمى گرفت و با جملات مكرر و بى انقطاع روح آزرده ام را سخت تر مى آزرد. عاقبت به تنگ آمده كشيده اى به گوشش خواباندم .
گويى گداى سمج در انتظار همين كشيده بود زيرا فورا به زمين نقش بست و نفسش بند آمد و جابجا مرد.
از مرگ گدا با همه پرروئيهايش متاءثر شدم و چون عمل خود را مستحق مجازات مى دانستم بيدرنگ به شهربانى حاضر و خود را معرفى كردم .
رئيس شهربانى يفرم خان ارمنى بود. از اين كه به پاى خود به شهربانى آمده و خود را قاتل معرفى كرده ام متعجب شد و مدتهاى مديد براى همين ارتكاب در زندان ماندم تا اينكه اوضاع تغيير كرد و با گذشت مدعيان خصوصى آزاد گرديدم . (17)

تفريح شاهزاده

روزى ابوالفتح ميرزا سالار الدوله و پسر مظفرالدين شاه از راهى عبور مى كرد. پيرمردى را ديد، ديگى گلاب بر آتش نهاده مى جوشاند. امر داد گلاب جوشان و سوزان را به چهره بيفشاند. التماس باغبان نتيجه نبخشيد و چون ناگزير فرمان را به كار بست چهره اش يكباره سوخت و چشمش نابينا شد و حمل بار زندگى را از آن پس نتوانست . (18)

قيمت كشور هارون

روزى ابن سماك به نزد هارون الرشيد در آمد، در آن اثنا كه به نزد هارون بود
وى آب خواست . كوزه آبى بياوردند و چون آن را به طرف دهان برد كه بنوشد، ابن سماك گفت :اى امير مؤ منان !دست نگهدار، تو را به حق خويشاوندى رسول خدا (ص ) اگر اين جرعه آب را از تو وامى داشتند آن را به چند مى خريدى ؟
گفت : به همه ملكم (19)
گفت : بنوش كه خداى بر تو گوارا كند.
وقتى آن را بنوشيد گفت : به حق خويشاوندى پيمبر خدا (ص ) از تو مى پرسم كه اگر آب از بدن تو برون نمى شد آن را به چند مى خريدى ؟ گفت : به همه ملكم . (20)
ابن سماك گفت : ملكى كه قيمت آن يك جرعه آب باشد در خور آن نيست كه درباره آن رقابت كنند.
گويد: هارون بگريست و فضل بن ربيع به ابن سماك اشاره كرد كه برود و او نيز برفت . (21)

عاقبت دوستى با خليفه

روزى هارون الرشيد به شكار رفت و جعفر پسر يحيى برمكى نيز همراه وى بود. جعفر از دوستان بسيار نزديك و خصوصى هارون بود و به همين دليل خليفه خواهر خود عباسه را به عقد او در آورده بود تا در جلسات خصوصى و دوستانه عباسه با او محرم باشد اما شايد جعفر پا را اين فراتر گذاشته بود و با عباسه دور از چشم هارون رابطه برقرار كرده بود، هارون با جعفر تنها بود بدون وليعهد با وى مى رفت ، دست به شانه وى نهاده بود، پيش از آن با دست خويش مشك زده بود و همچنان با وى بود و از او جدا نشد تا به وقت مغرب كه بازگشت و چون مى خواست به درون رود وى را به برگرفت و گفت : اگر نمى خواستم امشب با زنان بشينم از تو جدا نمى شدم ، تو نيز در منزلت بمان و بنوش و طرب كن ، تا به حالتى همانند من باشى . گفت : به جان من بايد بنوشى .
پس از نزد هارون الرشيد سوى منزل خويش رفت ، فرستادگان هارون پيوسته ، با نقل و بخور و سبزه به نزد وى مى رسيدند تا شب برفت ، آنگاه هارون (مسرور) را به نزد وى فرستاد، مسرور به نزد جعفر وارد شد، جعفر در ركاب طرب بود، مسرور با خشونت او را بيرون آورده ، او را مى كشيد تا به منزلگاهى كه هارون در آن بود. جعفر را بداشت و با بند خرى ببست و به هارون خبر داد كه او را گرفته و آورده ، هارون در بستر بود. به او گفت : (سرش را نزد من آر) مسرور به نزد جعفر رفت بدو خبر داد. جعفر گفت : هارون اين دستور را از روى مستى داده ، در كار من تعلل كن تا صبح در آيد يا بار ديگر درباره من از او دستور بخواه ، مسرور مى گويد: رفتم كه دستور بخواهم و چون حضور را احساس كرد گفت : اى ... . سر جعفر را پيش من آر.
مسرور: نزد جعفر بازگشت و خبر را با وى بگفت ، جعفر گفت : براى بار سوم درباره من به او مراجعه كن .
مسرور گويد: به نزد هارون رفتم ، مرا با چماقى زد و گفت : از مهدى نيستم اگر بيايى و سرش را نيارى و كسى را به نزد تو نفرستم كه سر تو را اول و سر او را پس از آن بيارد.
مسرور گويد: پس برون شدم و سر وى را پيش رشيد بردم . (22)
آنگاه به دستور خليفه سر جعفر را بر (جسر اوسط) نصب كردند و جسدش را نيز به دو نيم كردند و بر جسر اعلى و جسر اسفل نهادند. دو سال بعد كه هارون آهنگ خراسان داشت اين جسد نافرجام را با خار و خس و چوب و نفت آتش زدند. (23)

وقت چوب خوردن بايد چوب خورد

در سال 1323 به واسطه روس و ژاپن قيمت قند در ايران گران شد و علاء الدوله حاكم تهران چند تن از تجار تهران را به جرم گرانفروشى به فلك بست و چوب زد. در آن هنگام حاج سيد هاشم پيرمرد شصت ، هفتاد ساله كه عمرى را به نيكوكارى گذرانده وارد مجلس حاكم تهران شد.
علاءالدوله به او گفت : چرا قند را گران كرديد؟ سيد پاسخ داد: به واسطه پيش آمدن جنگ روس و ژاپن قند كمترى به ايران وارد مى شود.
علاءالدوله گفت : بايد التزام بدهيد كه قند را به قيمت سابق بفروشيد. سيد جواب داد كه : چنين التزامى نمى دهم اما صد صندوق قند دارم كه به جنابعالى پيشكش مى كنم و دست از تجارت برمى دارم . در اين هنگام حاج سيد اسماعيل سرهنگ توپخانه سر رسيد و سلام كرد. علاءالدوله از اين كه تعظيم نكرده است عصبانى شد و گفت : تو چه داخل آدمى هستى كه سلام مى كنى و تعظيم نمى كنى ؟ آهاى بچه ها بياييد يك پاى سيد هاشم و يك پاى اين سرهنگ را به فلك ببنديد. در اين بين حاج على نقى پسر 27 ساله سيد هاشم سر رسيد. چون پدر پير را بدان حال ديد خود را به پاهاى او انداخت و گفت : تا زنده ام نخواهم گذشت پدرم را چوب بزنيد. فراشها او را عقب كردند اما او دوباره خود را روى فلك انداخت . علاءالدوله فرمان داد پدر را رها كنيد و پسر را فلك كنيد. فراشان به فرمان عمل كردند و چوب زيادى به پاهاى پسر بيگناه زدند. در اين وقت پيشخدمت وارد شد و گفت نهار حاضر است . علاءالدوله بر سر سفره نشست و آقا سيد هاشم را احضار كرد و گفت : آقا وقت چوب بايد چوب خورد، وقت نهار بايد نهار خورد. فعلا مشغول نهار شويد. (24)

عمرى از نسل على عليه السلام

معروف است كه در جنگ بين الملل اول و تشكيل حكومت موقت در غرب ايران كه بالاخره منجر به مهاجرت بعضى از اعضاء كابينه موقت به اسلامبول گرديد، موقع حركت از داخل تركيه ، چون تصميم ، ناگهانى بود جاى كافى در قطار نداشتند و دولت عثمانى از جهت رعايت حال مهاجران و احترام به شخص جناب مدرس ، دستور داد، يك واگن اختصاصى به قطار ببندند و چند ماءمور محافظ خاص (ضابط) از اين گروه حفاظت كنند.
مرحوم مدرس به عادت طلبگى آدم منظم و با سليقه اى بود و خودش ‍ وسايل زندگى خود را فراهم مى كرد. در بين راه يك جا خواستند استراحت كنند، مدرس بلند شد و قليان تميزى چاق كرد و چاى خوش عطرى دم كرد. امير خيزى (ناقل اين داستان ) هم در اين سفر، سمت مترجمى داشت چند چاى و يك قليان برد و به نگهبانان (ضابطان ) داد. رئيس ضابطان از چاى بسيار خوشش آمد و از قيافه ساده و نحوه خدمتگزارى مدرس ، فكر كرد كه او قهوه چى هيئت است . با اشاره دستور داد كه چاى ديگرى هم بدهد. مرحوم مدرس با كمال خوشرويى چاى دوم را برد.
وقتى به اسلامبول نزديك شدند رئيس ضابطها پيش آمد و به امير خيزرى گفت كه مى خواهد پول چايى را بپردازد. امير خيزرى پاسخ داد لازم نيست .
آن افسر اصرار داشت كه مايل نيست ضررى متوجه اين پيرمرد قهوه چى بشود. در همين موقع قطار از حركت ايستاد. جمعى به استقبال هيئت آمده بودند و مدرى را با سلام و صلوات و احترام پيشاپيش بردند. افسر ضابط با حيرت و تعجب مى نگريست ، از امير خيزى جريان واقعه را پرسيد. او به افسر ضابط گفت : كه اصولا اين واگن فوق العاده به احترام همين پيرمرد محترم ، جناب مدرس ، به قطار اضافه شده است . رئيس افسران پس از شنيدن اين مطالب و ديدن آن استقبال پرشكوه شرمنده شد و با كمال تعجب رو به دوستان خود كرد و گفت : (شهد الله ، عمر خضر تلريندن شكره ، بيله افندى بير كيمه گورمك ) كه ترجمه اين عبارت تركى مى شود:
(به خدا قسم كه بعد از حضرت عمر ما افندى به اين بزرگوارى نديده ايم ) شايد شرحى كه در مجلس گفته بودند (مدرس ، عمرى است از نسل على ) اشاره به اين سابقه تاريخى بوده است . (25)

تنها يك دزد

فوت نماينده مجلس انگلستان پس از مسافرت به ايران مطالعه احوال ايرانيان نوشته بود رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راههاى ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه من بعد در سر تا سر ايران فقط يك راهزن بايد وجود داشته باشد! (26)

آزاد شده عورت

در جريان جنگ صفين يك روز عمروعاص خود به ميدان آمد و مبارز طلبيد كه ناگهان على (ع ) جلو او در آمد. آندم كه متوجه شد على (ع ) حريف او شده است در فكر حيله اى افتاد كه خود را از ضربت او رهايى دهد. على (ع ) با نيزه اى كه در دست داشت به او حمله كرد و او را از اسب بيانداخت . عمروعاص به پشت افتاد و براى اينكه خود را از دست حضرت على نجات دهد عمدا پاى خود را بالا برد و پيراهنش روى شكمش افتاد و عورتش نمايان گرديد. على (ع ) در دم صورت را برگرداند و گفت لعنت خدا بر تو باد... برو كه تو آزاد كرده عورت خويشى . (27)

خان انا انزلنا

در دوره اى كه انقلاب مشروطيت در ايران در حال رشد و نمو بود يكى از نويسندگان وضعيت اجتماعى مردم را اينطور بيان مى كند: در شهرستان بيرجند دهى است بنام خوسف . معمول يكى از خوانين خوسف در آن روزها بوده كه در نماز به جاى سوره قل هو الله قدر يعنى انا انزلنا تلاوت مى كرده . روزى يك فرد عادى ، فارغ از قيد خانى و غافل از عادت خان ، پهلوى خان به نماز ايستاده و پس از قرائت حمد، انا انزلنا را تلاوت كرده است . خان چنان عصبانى شده كه او را به باد دشنام و كتك گرفته و گفته است : پدر سوخته ... خان انا انزلنا، تو هم انا انزلنا؟!
تو همان قل هو الله آبا و اجدادى خودت را بخوان . (28)

جواهرات نادرى

آقا محمد خان قاجار كه براى زيارت به مشهد مقدس رفته بود از شاهرخ حاكم خراسان جواهرات نادرى را درخواست نمود و چون شاهرخ امتناع كرد دستور داد دور سر شاهرخ پيرمرد 70 ساله و كور را خمير گرفتند و در آن سرب مذاب ريختند تا وى هر چه داشت عرضه كرد. (29)

خواب شگفت انگيز عشقى

ميرزاده عشقى فرزند ابوالقاسم همدانى شاعر و فوق العاده حساس بود. وى در جريان جنگ جهانى جزء مهاجرين ايرانى بود و پس از مراجعه از زمره مخالفين 1919 بود و در دوره پنجم مجلس به مدرس و طرفداران او خيلى نزديك بود و در 24 ذيقعده 1342 اولين شماره روزنامه (قرن بيستم ) منتشر كرد. در روزنامه اش نيش هاى زهر آلودى به سردار زد. كه از زخم هر خنجرى مؤ ثرتر و كارى تر بود چندى بعد عشقى خوابى ديده بود كه جريانش را براى ملك الشعراء بهار اينگونه تعريف كرد.
(خواب ديدم كه در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم در حين گردش ‍ دخترى فرنگى مثل آنكه با من سابقه آشنايى داشت نزديك آمده بناى گله گزارى و بالاخره تشدد و تغير را گذاشت و با طپانچه اى كه در دست داشت شش گلوله به طرف من خالى نمود بر اثر صداى گلوله افراد پليس ‍ ريختند و مرا دستگير كرده در درشكه نشاندند كه به نظميه ببرند در بين راه من هر چه فرياد مى كردم كه آخر مرا كجا مى بريد شما بايد ضارب را دستگير كنيد نه مرا، كسى به حرفم گوش نمى داد تا مرا به نظميه بردند و در آنجا به اطاقى شبيه زيرزمينى كشانيده محبوس كردند آن اطاق فقط يك روزنه داشت كه از آن روشنايى به درون مى تابيد من با وحشتى كه داشتم چشم به آن روزنه دوخته بودم ناگهان ديدم شروع به خاكريزى شد و تدريجا آن روزنه گرفته شد و من احساس كردم آنجا قبرى است ...)
هنگامى كه ميرزا عشقى اين خواب را حكايت مى كرد قيافه بهم زده وحشتناكى داشت و به دوستانش پيشنهاد مى كند براى فرار از كشته شدن به طور ناشناس به روسيه فرار كنيم و مقدمات سفر را فراهم مى كند و قرار مى شود روز چهارشنبه زمان حركت باشد.
در روز سه شنبه دوستش رحيم زاده صفوى انتظار او را مى كشيد ولى خبرى از او نمى رسد لذا نوكرى را به خانه عشقى مى فرستد.
نوكر رحيم زاده صفوى حدود دو ساعت قبل از ظهر به خانه عشقى مى رسد و مى بيند كه سر كوچه اتومبيلى ايستاده و دو نفر به سرعت به طرف آن مى روند كه سوار شوند و از آن طرف صداى زنهاى همسايه را مى شنود كه فرياد مى كنند (خونخوارها جوان ناكام را كشتند) و عجب آن است كه در آن كوچه هيچ گاه منطقه گشت پليس و ماءمورين تاءمينات نبوده در ظرف يك لحظه چند نفر پليس و ماءمور امنيتى دوان دوان مى آيند و مانند اشخاصى كه از آغاز و انجام قضيه مطلع باشند به خانه عشقى ريخته شاعر مجروح را بيرون كشيده در يك درشكه كه در سر كوچه آماده بود مى نشانند، عشقى كه چشمش به محمد خان نوكر رحيم زاده صفوى مى افتد فرياد مى زند (محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند) محمد خان از اين پاسبانها بپرس مرا كجا مى برند؟
(بابا من نمى خواهم به مريضخانه نظميه بيايم ، مرا به مريضخانه آمريكايى ببريد...)
و همين طور جملات را در خيابانها مخصوصا در خيابان شاه آباد با فرياد تكرار مى كرد، اما پليسها گويا دستور مخصوصى داشتند و در اثر داد و فرياد عشقى راضى مى شوند اول او را به كميسارياى دولت ببرند كه از آنجا مطابق ميل او به مريضخانه آمريكايى منتقل شود اما همين كه درشكه به در كميساريا مى رسد رئيس كميساريا به پليس ها فحاشى كرده مى گويد: چرا به نظميه نمى برند.
به ملك الشعراء بهار در مجلس خبر مى دهند كه عشقى او را در مريضخانه شهربانى خواسته بلافاصله به شهربانى مى رود به او مى گويند بايد از در طويله سوار برويد كه مريضخانه آنجاست .
طويله سوار حياط بزرگى داشت و در سمت چپ چهار اطاق كوخ مانند كه سقف آنها گنبدى بود و مريضخانه نظميه را تشكيل مى داد. اطاق اولى يك در به حياط طويله داشت و يكى دو پنجره به آن خيابان باز مى شد از اطاق دومى دربندى به اطاق سومى راه داشت و بقيه اطاق ها هيچگونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنايى هر يك از آن اطاقها از يك روزنه مى رسيد كه در وسط گنبدى سقف قرار داست . ملك الشعراء چون وضع را چنين ديد رو كرد به رحيم زاده صفوى و گفت : خواب عشقى خواب عشقى زير زمين و روزنه را تماشا كن ، آنوقت صفوى خواب عشقى را بياد آورده وقتى نگاه مى كند در اطاق چهارمى يك تختخواب مى بيند كه ميرزاده عشقى روى آن به خواب عبدى رفته و نور آفتاب از روزنه سقف به سينه او افتاده و شايد در آن لحظه كه عشقى براى آخرين دم چشم بر هم مى نهاد نور آن روزنه به صورت آن مى تابيد. اين نكته كه ميرزاده عشقى هنگاميكه چشم بر هم مى گذارده است مژگان او تدريجا روى هم مى افتاده مانند همان حالتى بوده است كه شاعر در خواب ديده بود كه جلوى روزنه به تدريج خاك ريز شده راه نور بسته گشت . (30)