13- درباره على صلّى اللّه عليه و سلم
در آخرين روزهايى كه عثمان در خانه خويش محصور بود على ع در مسجد درنماز بر مردم
پيشوايى كرد.بعد از كشته شدن عثمان نيز بيشتر مسلمين انظارشانمتوجه او بود.حتى بعد
از چند روز فترت كه طى آن بصريها طلحه و كوفيها زبير رابراى خلافت پيشنهاد مىكردند
عاقبت در باب خلافت على كه مخصوصا مصريها ازآن پشتيبانى مىكردند توافق شد.على ع
پسر عم پيغمبر و داماد او بود.از شش سالگىدر خانه او بزرگ شده بود.هنوز كودك بود
كه به اسلام گرويده و ظاهرا اولينمسلمان بود بعد از خديجه.با وجود كم سنى از همه
فرزندان عبد المطلب اولين كسبود كه وعده يارى به پيغمبر داده بود و در شب هجرت در
بستر پيغمبر و به جاى اوغنوده بود.در غدير خم و به قولى حتى در حديبيه هم پيغمبر
سفارشها كرده بود درحق او و بزرگداشتها.اما انتخابى كه در سقيفه انجام يافت او را
از آنچه حق خويشمىدانست و جمعى از ياران پيغمبر نيز با او همداستان بودند محروم
كرده بود و بهگوشهگيرى و خانهنشينى واداشته بود.از اين رو در اين هنگام با كراهت
به قبول خلافتتن در داد.اختلافاتى كه در بين مسلمانان پديد آمده بود و تا حدى هم
اين نكته كهچند بار متوالى خلافت را كه وى حق خود مىدانست ديگران از وى گرفته
بودند ومخصوصا هرج و مرج بىسرانجامى كه در اواخر عهد عثمان مردم را عاصى وگستاخ
كرده بود هرگونه ميل و رغبت به حكومت و امارت را از دل وى بيرون بردهبود.على ع اين
را به خوبى حس مىكرد كه خلافت عثمان اشراف قريش را تدريجابه اعاده حيثيات جاهلى
گذشته خويش اميدوار كرده بود و با غلبهيى كه بنىاميه دراين چند سال بر تمام
مقامات مهم پيدا كرده بودند بازگشت به حيات ساده عهد پيغمبرآسان نبود. خاصه كه
غنايم اين چند سال و طرز توزيع آن مسلمين را تا حدى به خيالهاى تازه انداخته بود.
از اين رو بود كه على ع از قبول خلافت ابا داشت و غالبا از مردم پنهانمىشد.يك بار
وقتى با انبوه مردم مواجه شد و اصرار آنها را ديد گفت مرا بگذاريدو كسى ديگر را
بجوييد از آن كه من اگر اين كار را بپذيرم شما را به سويى كه خودممىدانم راه
مىبرم به حرف سخنگويان و عتاب ملامتگران گوش نمىدهم اما اگر مراواگذاريد مانند يك
تن از شما هستم شايد هم بيش از شما نسبت به آن كس كهبر مىگزينيد فرمانبردار و
سخنشنو خواهم بود.در هر حال اين كه براى شما وزيرو رايزن باشم بيشتر به نفع شماست
تا براى شما امير و فرمانده شوم.اين سخنان را على عبه جد و اعتقاد مىگفت چنانكه
شيوه او بود و قصدش عذر آوردن و بازارگرمى نبود.حتى در خطبهيى كه گويند يك روز در
ايام خلافت ايراد كرد انديشه خود را در اين باببيان كرده بود (1) : وى
طى سالها از خلافت كه آن را حق خويش مىشمرد دور مانده بودحق او را ديگران مثل
پيراهنى پوشيده بودند-پيراهنى كه آن را از وى ربوده بودند.ابوبكر كه اين پيراهن را
از وى گرفته بود با آنكه خود در اول كار از مردم در مىخواست تا او را از بيعت معاف
دارند در پايان عمر كار را به دوستخويش عمرخطاب وا گذاشته بود.و در تمام مدت خلافت
اين دو پير على كه خلافت را حقخويش مىدانست صبر كرده بود،با وجود سختيها و
نارضاييها.اما عمر هم وقتى راهخود را پيش مىگرفت كار را واگذار كرد به شورا آن هم
بين كسانى كه على ع هموارهخود را از همه آنها بالاتر ديده بود.با اين همه خود عمر
هم در همه اين اهل شوراعيبهايى مىديد:سعد بن ابى وقاص را درشت طبع مىشمرد و
بدخوى،عبد الرحمنبن عوف را قارون امت مىديد،طلحه را به سبب تكبرش،زبير را به سبب
خستش،عثمان را به جهتخويشاوند دوستيش و على ع را به اين بهانه كه به خلافت علاقه
بسياردارد عيب مىكرد.اما اين شورا باز فرصتى داد به قوم براى بازگشت به
حسابهاىگذشته.وقتى هم خواستند به وى پيشنهاد خلافت كنند پيروى از شيوه شيخين را
شرطكردند كه او نمىخواست بپذيرد و ناچار كنار كشيد.عثمان خليفه شد تا به
كمكخويشانش كه آنها را زياد دوست مىداشت با بيت المال همان كارى را بكنند كه
شتربا گياه بهاران مىكند و وقتى هم ماجراى قتل او پيش آمد على ع همچنان كنار
بود.امامردم او را رها نكردند يك روز مثل يال كفتار به دورش ريختند اطرافش را چنان
گرفتند كه دو طرف ردايش پاره شد و نزديك بود فرزندانش زير دست و پا بروند.
گرفتاريها در كار بود و پريشانيها و ازين رو وى در قبول بيعت ترديد داشت.اما
مردماو را رها نكردند و اصرارها رفت تا ناچار پذيرفت.اهل مدينه و مخالفان عثمان
بااو بيعت كردند و پيش از همه طلحه و زبير.حتى كسانى از بنى اميه هم كه در
مدينهمانده بودند با او به خلافت بيعت كردند اما با كراهت.على ع عمال عثمان را از
همهبلاد معزول كرد و به جاى آنها عاملان تازه فرستاد.ليكن اين عمال جديد نه در
كوفهپذيرفته شدند نه در شام.طلحه و زبير را هم ظاهرا مىخواستشغلى بدهد حتى
طلحهخود به ولايتيمن مىانديشيد و زبير عراق يا يمامه و بحرين را در نظر
داشت.اماعلى ع از گفت و شنودى كه با آنها كرد آنها را در كار ولايت به جمع مال حريص
يافتو از ارجاع شغلى به آنها منصرف شد.اينها كه از على ع مايوس شدند از
مدينهبيرون آمدند و در مكه به عايشه پيوستند.اين ام المؤمنين هنوز كينهيى را كه
از واقعهافك از على ع در دل داشت فراموش نكرده بود.از اين رو با آنكه خود در مدينه
مكرربر ضد عثمان سخن گفته بود وقتى از بيعت مردم با على خبر يافت بر مرگ
عثماناظهار تاسف كرد و على ع را به دخالت در خون او متهم داشت.حتى مساله
خونخواهىمظلوم را پيش كشيد و در مكه مردم را بر ضد على شورانيد.گذشته از امويان
تمامكسانى كه مانند طلحه و زبير-هر يك به سببى-از خلافت على ناراضى بودند به او
پيوستند.اينها با مالى كه از بصره و از يمن رسيد عدهيى راه انداختند.به خونخواهى
عثمانبرخاستند و به اشارت عبد اللّه بن عامر كه در زمان عثمان ولايت بصره داشت راه
بصرهرا پيش گرفتند.در آنجا عثمان بن حنيف انصارى را كه از جانب على حكومت
بصرهداشت گرفتند و با شكنجه و آزار از آنجا راندند.عدهيى را نيز به اين عنوان كه
درقتل عثمان دست داشتهاند كشتند.على ع كه در مدينه تنها مانده بود-و عدهيى
ازمهاجرين و انصار براى اجتناب از فتنه مخصوصا دور و بر او را خالى كرده بودندبا
عدهيى كه تعدادشان به هزار نفر نمىرسيد براى دفع اين عثمانيها از مدينه
بيرونآمد.از كوفه كه مردم آن همواره با اهل بصره همچشمى و دشمنى داشتند عدهيى به
اوپيوستند.در نزديك بصره خليفه سعى كرد كه مگر با مذاكره كار به صلح بينجامد
امانشد.ناچار بين طرفين جنگ درگرفت(جمادى الثانيه 36 ه)طلحه در طى جنگ،اما ظاهرا با
تير مروان بن حكم كه او را قاتل عثمان مىدانست،كشته شد و زبير هم كه گويا پشيمان
شده بود و از معركه كنارى گرفته بود،در بيرون از ميدان جنگبه قتل رسيد.اما جنگ
ادامه يافت تا آن كه لشكريان على ع شتر عايشه را به زانو درآوردند و با تسليم عايشه
جنگ به پايان رسيد.با پيروزى در اين جنگ-كه جنگجمل خوانده شد-عراق بر على ع مسلم
شد و او كوفه را قرارگاه خويش ساخت وديگر به مدينه باز نگشت.مدينه كه تا اين زمان
مركز خلافت اسلامى بود از آن پسديگر از اهميت ادارى و سياسى افتاد و تنها عزلتگاه
صحابه و تابعين و مركز تعليمقرآن و سنتشد-و همچنين محل تفرج و استراحت عمال
معزول.
بدين گونه شجاعت و تدبير على ع جنگ جمل را با پيروزى خاتمه داد امامخالفت با
خليفه جديد هنوز سر دراز داشت زيرا معاوية بن ابى سفيان از خانداناموى كه از سالها
پيش در شام امارت داشت على ع را در خون عثمان متهم مىشمردو از بيعت كردن با او
امتناع مىورزيد.وى پيراهن خون آلود خليفه سوم را در مسجددمشق آويخته بود و مردم را
به خونخواهى او بر على ع مىشورانيد.مذاكرات و مكاتباتكه شد در حل قضيه سودمند
نيفتاد و عاقبت كار به جنگ كشيد.در صفين واقع درمغرب رقه و نزديك كناره راست فرات
تلاقى دو لشكر روى داد.متعاقب چندينزد و خورد جزئى و در پايان مدتى مذاكره
بىنتيجه آخر جنگ آغاز شد.شكستنخست به معاويه افتاد(صفر 37 ه.)و ياران وى مايوس و
متزلزل شدند.در اين ميانبه صوابديد عمرو بن عاص لشكر شام قرآن بر سر نيزه كردند و
خواستار حكميت قرآنشدند.اين خدعه لشكر على ع را در ادامه جنگ مردد كرد و على ع بر
خلاف ميلناچار به قبول حكميت راضى گشت و دو لشكر از هم جدا شدند.از ياران على ع
عدهيىكه محكمه خوانده شدند،بر اين قبول حكميت اعتراض كردند و آن را ناروا
شمردنددر حقيقت تسليم به حكميت براى على ع حاصلى جز زيان نمىداشت.چون اين حكميتنه
فقط خليفه پيغمبر را با معاويه-يك حاكم معزول اما ياغى-در يك ترازو مىنهادبلكه
خلافت او را نيز با خطر عزل و خلع مواجه مىكرد.در صورتى كه براى حاكممعزول شام-كه
در حوزه حكومتخويش مثل يك ياغى باقى مانده بود-از اينحكميت بيم باخت و زيان
نبود.موضوعى هم كه به حكميت واگذار مىشد اين بودكه آيا عثمان مظلوم كشته شده
استيا بحق و البته اگر محقق مىشد كه عثمان مظلومو ناحق كشته شده ستشايد معاويه
مىتوانست به عنوان ولى دم قصاص كشندگان او را كه بعضى از نامدارانشان در دستگاه
على ع بودند بخواهد اما اگر هم حكميتبه نفع او نمىشد باز حيثيتخليفه لطمه
مىديد-حيثيتخليفه كه عامه مردم درمدينه با او بيعت كرده بودند.با اين همه عاقبت
از ناچارى-و بر خلاف ميل خويشعلى ع به حكميت تن در داد اما ميل داشت عبد اللّه
عباس را از جانب خود به حكميتبرگزيند.با اين انتخاب لشكريانش موافق نشدند و ابو
موسى اشعرى را پيشنهاد كردند وهر چند على ع عذر آورد كه اين ابو موسى از آغاز بر وى
عصيان ورزيده است و وىرا رها كرده است نپذيرفتند.عبد اللّه عباس را به سبب خويشى
كه با على ع داشت قبولنكردند على حتى خواست مالك اشتر را به حكميت انتخاب كند باز
لشكريانشنپذيرفتند و گفتند كه او خود افروزنده آتش است،در فرو نشاندن آن چه اهتمام
خواهدكرد؟ناچار ابو موسى اشعرى انتخاب شد.در مذاكرات دومة الجندل و اذرح كه
بينحكمين-ابو موسى اشعرى نماينده لشكر عراق و عمرو بن عاص نماينده لشكر شامروى
داد ظاهرا نتيجه آن شد كه عثمان مظلوم كشته شده است اما اين نتيجه مسكوتماند و بين
حكمين توافقى كه حاصل شد آن بود كه على ع كنار گذاشته شود تا كشندگانعثمان در پناه
او نباشند و جنگ و برادر كشى بين مسلمانان دوام نيابد.اما عمرو عاصدر مجلسى علنى
بعد از آنكه ابو موسى خلع على را اعلام كرده بود مساله خلافتمعاويه را پيش كشيد.در
صورتى كه در آغاز گفت و گوى حكميت هيچ حرفى از آنباب در ميان نبود.بدين گونه چنان
كه از پيش انتظار مىرفت در اين حكميت كسىجز على ع زيان نكرد.اين راى ناروا كه
آميخته به خدعه و فريب هم بود البته مقبولعلى ع و يارانش نشد و ليكن معاويه كه در
صفين به عنوان مطالبه خون عثمان با على عمىجنگيد از اين پس به دستاويز مطالبه
خلافت با او به جنگ برخاست.گذشته از آنمحكمه حروريه نيز كه تسليم به حكميت را
ناروا مىشمردند على را تكفير كردند وخوارج خوانده شدند.اين خوارج در اطراف لشكرگاه
خويش تاخت و تاز مىكردندو مردم را به تهديد و اكراه وادار به لعن عثمان و على
مىنمودند.براى خود نيز كسىرا-نامش عبد اللّه بن وهب-به عنوان خليفه انتخاب كرده
بودند و او را امير المؤمنينمىخواندند.على ع جمعى از آنها را به نصيحت و حجت قانع
كرد اما بسيارى از آنهاتسليم نشدند.عاقبت در جايى موسوم به نهروان واقع در بين راه
واسط و مدائن باآنها جنگ كرد و بيشترشان را كشت(صفر 38 ه.ق.).وقتى كار خوارج تمام
شد على ع كه تدريجا ياران و هواخواهان خود را از دست مىداد باز در صدد جنگ با
معاويهبرآمد.اما ياران به بهانهها از همراهى با وى تقاعد ورزيدند و حوادث نيز بدو
مجالتدارك لشكر نداد.چندى بعد هم يكى از خوارج-نامش عبد الرحمن بن ملجمسحرگاهى در
مسجد كوفه او را با تيغ زهر آبدادهيى زخم زد و خليفه دو روز بعدبه سن شصت و پنج و
به قولى شصت و سه سالگى از آن زخم وفات يافت(21 و به قولى17 رمضان سال 40
ه.ق.).گويند اين عبد الرحمن با دو تن ديگر از خوارج-ناميكى حجاج بن عبد اللّه
معروف به برك و نام آن ديگر عمرو بن بكر-همداستان شده بودكه تا على و معاويه و عمر
و عاص را در يك شب بكشند.كار آن دو تن پيش نرفت اماابن ملجم على را از ميان برد و
ميدان را براى معاويه بازگذاشت.على ع را شبانهدفن كردند و ظاهرا از بيم خوارج و
دشمنان ديگر قبرش را پنهان داشتند.
درباره على ع قضاوت آسان نيست از آن كه دوست و دشمن راجع به او به
مبالغهگراييدهاند از خود او نقلست كه گفت دو كس به سبب من هلاك شدند:آنكه در
دشمنىبا من مبالغه كرد و آن كس كه در دوستى من افراط داشت.از سخنان على ع هم
نمىتوان به درستى او را شناخت چون در اين سخنانى كه به او منسوبست چيزها هست كهبه
احتمال قوى از او نيست و در سخنانى كه ديگران در حق وى گفتهاند هم بيم جعلو دروغ
هست.دوره خلافت او خود تقريبا يكسره در جنگهاى داخلى گذشت ونقشههايى كه در اصلاح
امور داشت ناتمام ماند.نه حوادث او را مجال داد تا آنچهرا در نيت داشت به اجرا
درآورد نه يارانش كه فتنه جوييهاى آخر عهد عثمانگستاخشان كرده بود او را چنانكه
بايد آزاد مىگذاشتند.افراط و دقتى كه در اجراءعدالت و در تبعيت از سيرت و شيوه
رسول داشت براى وى موجب دشمن تراشيهاشد.از آن كه در روزگار خلفاى سه گانه مخصوصا بر
اثر توسعه فتوح و كثرت غنايم،در احوال مسلمين تغييرها پديد آمده بود و با مقتضيات
جديد اجراى شيوهيى كه درعهد رسول جارى بود دشواريها داشت. اصرارى كه على ع در اين
باب به خرج مىدادوى را در نزد كسانى كه طى اين ربع قرن آن همه تغيير يافته بودند
تحمل ناپذير مىكرد.با اين همه وى بازگشت به سيرت رسول را-بدون ذرهيى انعطاف-لازم
مىشمردو اين را براى اصلاح فسادى كه طى اين سالها در احوال مردم رخ داده بود
واجبمىدانست.اين طرز فكر او براى كسانى كه با اوضاع و مقتضيات جارى خو گرفته
بودند غير عملى به نظر مىآمد.اما وى در اجراى اين نقشه تا حد ممكن پافشارى
مىكرد.وقتى به خلافت رسيد تمام اموالى را كه در بيت المال مدينه،كوفه و بصرهيافت
بين مسلمين تقسيم كرد حتى آذوقهيى را هم كه در بيت الطعام ذخيره بود بهمستحقان
داد و اين كار را وى حتى به عمر بن خطاب هم توصيه كرده بود اما خليفهدوم ترجيح
داده بود كه بيت المال داشته باشد و در مواقع حاجت از آن كمك بگيردچنانكه معاويه
نيز از همين بيت المال براى جلب دوستان و استمالت ناراضيان كمكمىگرفت.اما على ع
در كار حق نفع خويش را نمىجست و به جلب دوستان و استمالتدشمنان هم نمىانديشيد:در
اجراى عدالت و در طلب حق از جانبدارى و ميل وتعصب خوددارى مىورزيد و اين كار وى نه
فقط طلحه و زبير را از وى رنجانيدبرادرش عقيل ابن ابى طالب و پسر عمش عبد اللّه بن
عباس را هم از وى ناخشنود كرد.حتى از سبائيه كه گويند خود را پشتيبان وى مىشمردند
كناره گرفت و نسبت به نفّارهم-كه كشندگان عثمان بودند-وقتى فرصتيافت عدم علاقه خود
را نشان داد.على عدر كار دين سختگير و بى اغماض بود همين نكته بود كه او را براى
بعضى ازاهل زمانه تحمل ناپذير كرده بود.وليد بن عقبه را كه متهم به شرب خمر شد به
سببانتساب با عثمان كسى حاضر نشد حد بزند:به اصرار على بود كه عثمان ناچار شداو را
حد بزند و گويند هم على ع بود كه اين حد را جارى كرد.با ياران خويش علىدوستانه
مىزيست،اگر او را به مهمانى مىخواندند مىرفت و اگر از او چيزى مىخواستند مىداد
با اين همه وقار و هيبتى تمام داشت چنانكه در پيش او ياران گستاخنمىشدند و تا او
به سخن نمىآمد ديگران چيزى نمىگفتند (2) .على ع در عبادت اخلاصبسيار
نشان مىداد و در كار حلال و حرام دقتى به سرحد وسواس داشت و اگر همگاه تهيدست
نبود باز از چيزى كه آن را تفنن و تجمل مىشمرد اجتناب مىكرد.مكررجامهاش پاره
مىشد و وى آن را وصله مىكرد معتقد بود كه جامه وصلهدار دل راخاشع مىكند.انبانى
را كه در آن آرد جو داشت و از آن براى خود نان مىپخت غالبامىبست و مهر
مىكرد.مىگفت دوست ندارم در شكم خويش چيزى جاى دهم كهندانم از كجاست؟غالبا خود را
گرسنه نگه مىداشت و گاه سنگ بر شكم مىبستتا از رنج گرسنگى برهد.از كسى كه وى را
مىشناخت چيزى نمىخريد و وقتى هم جامهيى مىخريد آستين را اگر بلند بود پاره
مىكرد و افزونى را به كنارى مىافكند.گاه اتفاق مىافتاد كه جز قطيفهيى بر تن
نداشت و بسا كه در زمستان از سرما مىلرزيدو حاضر نبود كه از بيت المال مسلمانان
براى خود چيزى زياده بردارد.حتى دربيت المال چيزى نگه نمىداشت.هر روز جمعه در بيت
المال هر چه بود به ارزانيانمىبخشيد بعد ته بيت المال را جاروب مىكرد و بر جاى
آن نماز مىخواند،و بهقولى بر زمينش آب مىپاشيد و آنجا مىغنود.گويند وقتى به بيت
المال در مىآمدو آنجا پارههاى سيم و زر مىديد زير لب زمزمه مىكرد:اى زردها و
سپيدهاديگرى را فريب دهيد خداوند به من نيكى مىكند و از فتنه شمايم نگه مىدارد
(3) .يك وقتشمشير خود را به بازار برد و فروخت و در اين باره گفت اگر چهار
درهمداشتم كه ازارى خريدارى كنم اين شمشير را نمىفروختم.حشمتخلافت على ع رااز
تسليم به حكم شرع مانع نمىشد.يكبار از يك نصرانى-كه خليفه زره خويش رانزد وى يافته
بود-به قاضى شكايت كرد و چون شاهدى نداشتحكم قاضى را كهبه نفع نصرانى بود با
گشادهرويى تلقى نمود.گويند اين رفتار او نصرانى را به اعجابافگند اسلام آورد و
اعتراف كرد كه زره از آن على است.على ع هم آن را با يك اسببه وى بخشيد.در سخاوت
بيمانند بود و بىپروا.يك وقت تمام دارايى او چهار درهمبود آن را نيز درهم درهم به
ارزانيان بخشيد.بسا كه خود بروزه سر مىكرد و خوراكخويش را به درويشان
مىداد.گويند وقتى به دستخويش خرماستان يهود را آبيارىمىكرد،با مشقت و رنج
تمام،چندانكه دستهايش از آسيب كار آب آورد.با اين همهاجرتى را كه به دست آورد صدقه
داد.به تصديق معاويه اگر يك انبار كاه و يك انبارزر مىداشت انبار زر را زودتر تمام
مىكرد تا انبار كاه و همه را به مستحقان مىداد.در عين حال در كار بيت المال دقت و
احتياطى بيمانند مىورزيد.از دقت و احتياطىكه در رعايتحق و دين داشت طاعنان وى
را«محدود»مىخواندند.با اين همهعامه مسلمانان غالبا وى را مظهر زهد و نمونه درستى
و پارسايى مىشمردند.چنانكهعمر بن عبد العزيز خليفه اموى مىگفت على ع پارساترين
مردم بود.اين مايه زهد و مخصوصاسختگيريهايى كه در كار بيت المال داشت دنيا جويان را
از او مايوس كرد.به حسبو نسب ياران اهميت نمىداد و در نظر وى آنچه مىتوانست براى
آنها موجب مزيتىباشد تقوى بود و سابقه مسلمانى.از اين رو به انصار و سابقين بيشتر
اهميت مىدادتا به اقوياء قريش.حتى در تقسيم عطا بين اشراف قريش با موالى عجم
تفاوتنمىگذاشت.اين مساوات جويى او بزرگان عرب را به خشم مىآورد اما وقتى بر
وىاعتراض مىكردند پرخاش مىكرد كه از من مىخواهيد پيروزى و برترى را با جوربه
دست بياورم (4) .در كار دين على مداهنه و ريا و مسامحه و تبعيض را
جايزنمىشمرد.از اين رو نصيحت مغيرة بن شعبه را كه در آغاز خلافت وى مصلحتچنان
مىديد كه يك چند حكام و عمال عثمان را بر سر كار نگهدارد نپذيرفت.درصورتى كه قبول
اين نصيحتشايد بسيارى از دشواريهايى را كه براى وى پيش آمدمرتفع مىكرد.پايبندى وى
به سيرت پيغمبر گاه سبب مىشد كه وى از آنچه مصلحتوقت وى و شايد تا حدى بر خلاف
مقتضيات عهد حيات پيغمبر بود خوددارىورزد.در صورتى كه رقيب وى معاوية بن ابى سفيان
از قريحه فرصت طلبى و مصلحتبينى بهره بسيار داشت و همان سبب پيشرفت بنى اميه
شد.على ع به جمع مال و منالعلاقهيى نداشت و از آلايش به هر چه دنيوى بود احتراز
مىكرد.بعد از مرگ وىجز قرآنى و شمشيرى با دويست و پنجاه و به قولى هفتصد درهم
چيزى باقى نماند.از فقيران و يتيمان و بيكسان دلجويى مىكرد و به شب زندهدارى و
نماز و روزهعلاقه و شوقى وافر داشت.بيشتر شب را به عبادت به سر مىآورد و جز
پارهيىنمىغنود.از بسيارى سجده پيشانيش پينه بسته بود.از خوف خدا بسيار مىگريست
ونفس خود را غالبا محاسبه مىكرد.در عبادت نيز شيوهيى مردانه داشت:بى ملال وعارى
از خودنمايى.در شبهاى صفين وقتى به نماز مىايستاد تير و پيكان دشمن جلوىروى او به
زمين مىافتاد يا از بناگوش او مىگذشت و او بى ترس و بى تزلزل بهاوراد و ادعيه
خويش اشتغال داشت.در بيان حق گستاخ بود و در سخنورى زبانىگشاده داشت. در سخنان او
قوت ايمان و شور حق طلبى جلوه داشت.سخنانحكمت آميز و اشعار منسوب بدو يادآور امثال
و غزلهاى سليمان پيغمبرست.مروتجاهلى عرب در وجود او تلطيف يافته بود و به صورت
كمال فتوت اسلامى در آمدهبود.از اين رو نام شواليه اسلام براى او برازنده مىنمود.
مردى ميانه بالا و فراخشانه بود با سرى بيموى و شكمى پيش آمده.ريشى انبوه و بلند و
سفيد داشت كه آنرا گه گاه خضاب مىكرد.سيمايى خوش داشت و در هنگام خنده دندانهاى
خويشمىنمود.در جوانى و حتى تا اواخر عمر نيروى بدنى فوق العاده داشت.گويند باهيچ
كس كشتى نگرفت الا كه بر زمينش زد.در جنگها مكرر اين نيروى جسمانى اومورد اعجاب
دوست و دشمن واقع گشته بود.دروازه خيبر را كه او به بازوى خويشاز جاى برآورد هفت
تن با هم كوشيدند تا برگردانند ممكن نشد.يك بار صخرهيىرا كه پهلوانان لشكر
نتوانسته بودند از جا حركت دهند به دستخويش بركند چنانكه آباز زير آن جوشيد.بدين
گونه در صلح حاكمى بود عادل و حقيقت جوى،چنانكه درجنگ نيز شهسوارى بيباك و گستاخ به
شمار مىآمد.شيعه وى او را مرتضى على،ولى اللّه،اسد اللّه و شاه مردان خواندند.در
واقع مكارم و فضايل اخلاقى او-و نهتنها قرابت با پيغمبر-سبب شد كه بعدها تا به سر
حد خدايى مورد محبت و پرستشبعضى از «غلاة» بشود.
پىنوشتها:
1.رجوع شود به خطبه شقشقيه،نهج البلاغه،و شرح ابن ابى الحديد،در باب آن.
2.مسعودى،مروج الذهب 2/47.
3.ابن عبد ربه،العقد الفريد 2/279.
4.مبرد،الكامل 2/54.