6- بيمارى و مرگ
محمد ص كه رسالتخود را به پايان آورده بود به مدينه بازگشت.در اين بازگشت بودكه
بين راه، در جايى به نام غدير خم توقف كرد(18 ذى الحجه).فرمان داد تامنبرى از جهاز
شتر درست كردند.به منبر رفت،على را هم كه از يمن آمده بود و درمراسم حج به او ملحق
شده بود به منبر برد.بعد روى به ياران كرد و گفت آيا من برمؤمنان از خود آنها
اوليتر نيستمگفتند چرا يا رسول اللّه.پيغمبر گفت هر كس كه منمولاى او هستم على
مولاى اوست.آن گاه دعا كرد به آن كه على را يارى كند و نفرينبدان كه او را
فروگذارد و دشمن دارد.اين ستايش و بزرگداشتى كه از على ع كرددست كم نوعى راى اعتماد
پيغمبر بود در حق على.از آن پس كسانى كه با على ازيمن آمده بودند و از سختگيريهاى
وى در امر غنايم و در كار حق ناراضى بودنددم فرو بستند.اين ناراضيها كسانى بودند كه
آنجا در غيبت علىاز آنچه به دستآمده بودجامههايى چند برگرفته بودند و وقتى وى
آنها را ديده بود با عتاب تمامفرمان داده بود تا جامهها را بيرون آورند.اين فرمان
بر آنها گران آمده بود و ازعلى ع نزد پيغمبر شكايت برده بودند.پيغمبر آنها را از
شكايت باز داشته بود اما آنها دردل همچنان از على ع ناراضى مانده بودند.وقتى پيغمبر
از على ع بدين گونه قدردانىكرد ديگر براى آنها مجال شكايت نماند.حاضران ديگر به
تهنيت على رفتند و بر اوبه عنوان مولا سلام كردند.حتى گويند عمر بن خطاب نزد وى رفت
و در مباركبادگفتخوشا به حال تو،از امروز مولاى من شدى و مولاى هر مؤمن و
مؤمنهيى.
داستان غدير حيثيت على ع را نزد مسلمانان افزود و سروصدايى را كه همراهانناراضى
راه انداخته بودند خاتمه داد.اگر چه بعضى منافقان باز ناراضى شدند و درپشتهيى هم
براى سوء قصد كمين كردند اما پيغمبر آگاه شد و آنها نتيجهيى نگرفتند. به هر حال بر
حسب روايات شيعه همين جا بود كه آيه آمد به اين مضمون كه امروز دينشما را كامل
كردم و نعمتخويش بر شما تمام داشتم و راضى شدم كه اسلام دينشما باشد.داستان غدير
در روايات اهل سنت نيز آمده است و در اصل آن جاىخلاف نيست،سخن در آنست كه معنى لفظ
مولا چيستبارى بعد از غدير خم كهآب و سبزهيى بود در سه ميلى جحفه پيغمبر با
ياران راه مدينه را پيش گرفت درحالى كه احساس مىكرد رسالتخويش را ادا كرده است و
كار پيغمبرى را به پايانبرده است. با اينهمه اسلام هنوز در دلهاى اعراب چنان كه
بايد راه نيافته بود.اخبارى هم كه از اطراف مىرسيد حكايت داشت از سركشى اعراب و
ظهور مدعيانپيغمبرى.در يمامه مسلمة بن حبيبكه نزد مسلمانان مسيلمه كذاب خوانده
مىشدبه دعوى برخاسته بود و بنى حنيفه به طاعت او گراييده بودند.بنى اسد هم در نجد
گرديك مدعى ديگرطليحة بن خويلد نامفراز آمده بودند.در يمن نيز اسود عنسىبرخاسته
بود و عامل ايرانى پيغمبر را هم كشته بود.با اين همه حتى در چنين حالى كهعربستان
به هم برآمده بود محمد باز در صدد برآمد كه لشكرى تجهيز كند و به شامبفرستد.لشكر
فراهم آمد و امارتش را هم به جوانى هجده يا يستسالهنامشاسامة بن زيدكه پدرش زيد
بن حارثه در جنگ مؤته شام كشته شده بود،داد و همهبزرگان مهاجر و انصار را فرمان
داد تا با اين جوان همراه شوند.درين ميان پيغمبررنجور گشت و بيمارى وى سبب شد كه
بعضى مسلمانان از پيوستن به لشكر اسامهخوددارى كنند، بعضى هم شايد از اين كه
پيغمبر جوانى نورسيده را بر اين همه مهاجرينو انصار امير كرده است ناخرسند
بودند.پيغمبر با وجود نالانى از خانه بيرون آمد.براى اسامهچنان كه رسم بودلوا بست
و او را فرمان عزيمت داد.اسامه هم اندكىبعد بيرون آمد و در يك فرسنگى مدينه
لشكرگاه زد.اما بيمارى پيغمبر اندك اندك روبه شدت نهاد:تب و سردرد.قواى او نيز در
اين زمان تدريجا به كاستى مىرفت;موهايش سپيدى گرفته بود و قامتش به خمى گراييده
بود. پيش از وقت پيرى بهسراغش آمده بود و البته مرارتهاى زندگى گذشته او آن مايه
بود كه پيش از وقتوى را پير كند.در اين هنگام با آسايش و رضايتى كه از حسن ختام
رسالتخويشداشت بىدغدغه و بىتزلزل تن به مرگ داد.
در آغاز بيمارى به رسم هميشه به نوبت در خانه زنهاى خويش بسر مىبرد. زنهاى وى
در اين زمان نه تن مىشدند،كه جز عايشه همه پيش از ازدواج بيوه بودند.از آنجمله
سوده دختر زمعه و ام حبيبه دختر ابى سفيان شوهرانشان در مهاجرت حبشه نصرانىشده و
مرده بودند.صفيه و ميمونه پيش از وى دو بار شوهر كرده بودند.جويريه و حفصهنيز وقتى
به خانه پيغمبر مىآمدند بيوه بودند.ام سلمه نخست زن ابو سلمه خويشاوند وصحابى
پيغمبر بود و چون او وفات يافت، محمد ص زنش را تحتسرپرستى گرفت.زينب بنت جحش هم در
آغاز در حباله زيد بن حارثه پسر خوانده پيغمبر بود و ازدواجبا او كه در قرآن نيز
به آن اشارت رفته است منشاء حكمى شد در باب مسالهزنان پسر خواندگان.محبوبترين زنان
پيغمبر عايشه بود دختر ابوبكر كه در هنگاموفات پيغمبر هجده سال داشت و دخترى نه
ساله بود كه به خانه وى آمد.پيغمبر او رابيشتر از زنان ديگر دوست مىداشت و در
داستان افك كه تهمت بر وى نهادندنيز از باب او اندوه و نگرانى بسيار داشته بود.در
اين پايان عمر محمد در خانه ميمونهبيمار شد (1) و در نوبت زينب بنت جحش
بيماريش شدت يافت.آخر با اذن و رضايتديگر زنان در خانه عايشه بسترى شد و گويند
ابوبكر را هم فرمود تا در نماز به جاىوى ايستد.وقتى او را به خانه عايشه مىآوردند
بر دوش على ع و فضل بن عباس تكيهداشت.سرش را بسته بود و پاهايش را بر زمين
مىكشيد. در خانه عايشه بيماريشطولانى شد و يك چند از رفت و آمد مردم كنار
ماند.اين بار چنين مىپنداشت كه ازبيمارى برنخواهد خاست.در آغاز نالانى يك شب كه
خواب به چشمش راه نمىيافت برخاست و با يارى يك تن خادمابو مويهبهيا با ديگران به
بقيع،گورستانمدينه،رفت. آنجا كه آن همه دوستان و پيروانش در خواب ابدى غنوده بودند
يكچند به انديشه و عبرت پرداخت.با مردگان به زبان دل سخن گفت و براى آنها دعاخواند
و آمرزش طلبيد.با ابو مويهبه هم گفت كه مرا مخير كردهاند بين زندگى دردنيا و لقاى
خدا اما من لقاى خدا را برگزيدم.در بازگشت به خانه تب و درد وىبرافزود.اما حتى در
بيمارى نيز خوشخويى خود را از دست نمىداد.آن شب كه ازقبرستان باز مىگشت عايشه از
سر درد مىناليد.پيغمبر به دلداريش گفت كه من بيش ازتو حق دارم كه از سر درد
بنالم;با اين همه باك مدار،اگر تو پيش از من بميرى تراكفن خواهم كرد بر تو نماز
خواهم خواند و ترا به خاك خواهم سپرد.عايشه با شوخطبعىيى كه از طعنه و ملامتخالى
نبود گفت بعد هم كه به خانه مىآيى زن ديگرىمىگيرى (2) .و پيغمبر كه
شوخى و ظرافت را خوش مىداشت لبخند زد.نيز در دورهبيمارى يك روز روزه داشت;وقتى
زنانش دارويى براى وى درست كردند وىبيهوش بود،دوا را از كنار دهان به حلقش ريختند
و او چون به هوش آمد برآشفتليكن با خوش طبعى و زندهدلى كه داشتخشم خويش ظاهر
نكرد اما واداشت تازنان همان دارو را در پيش روى او بنوشند و آنها نيز دارويى را كه
براى بيمارساخته بودند تا ته نوشيدند (3) .حتى در بيمارى نيز از حال
بينوايان غافل نبود.ثروتخود و مكنتخديجه را پيش از اين در همين راه باخته بود و
آنچه نيز از سهم غنيمتو خمس به دست آورد به صدقه داده بود.با اين همه پيش از
بيمارى وجه مختصرىبه عايشه داده بود تا نگاه بدارد. در بيمارى از وى خواست تا آن
را به محتاجان دهد.پس از آن چند لحظه بيهوش شد و در اين بيمارى مكرر اين حال برايش
پيش مىآمد.چون به هوش باز آمد از عايشه پرسيد كه آيا آن وجه را به محتاجان رسانيده
استزنگفت هنوز نه.پيغمبر وى را واداشت تا آن مال را حاضر آورد و آن را به كسانى
كهمستحق بودند فرستاد (4) پس از آن گفت اكنون آسوده شدم از آن كه
شايسته نبود كهپيش پروردگار خويش بروم و اين اندازه مال داشته باشم.يك بار كه
ابوبكر با مردمنماز مىخواند پيغمبر به مسجد وارد شد.لرزان و ناتوان بود و فضل بن
عباس و علىابن ابى طالب زير بازويش را گرفته بودند.مردم كه در آن وقت انتظار ديدار
وى رانداشتند از شادى ديدار او نزديك بود صف نماز را بر هم زنند اما وى نگذاشت.در
كنار ابوبكر نشست و نماز خواند.به قولى ابوبكر را كنار زد و خود با مردم نمازبه جاى
آورد.بعد از آن روى به مردم كرد و با حالتى رنجور، با رنگى پريده و درحالى كه
پارچهيى به سر خويش بسته بود با مسلمانان سخن راند.يك جا اشارت بهنزديكى وفات
خويش كرد و گفتخداوند بندهيى را مخير كرد بين دنيا و آنچهنزد خداست،آن بنده چيزى
را كه نزد خداست برگزيد.در اينجا گويند ابوبكربگريست و گفت جان ما و پدران ما فداى
تو باد.پيغمبر سخن را ادامه داد،به مهاجرانسفارش كرد در باب انصار،و با مردم وداع
كرد.در ضمن سخن هم گفت كهآدمى را از مرگ گريزى نيست اما بعد از مرگ حسابى در كار
هست كه در آن برهيچ كس نخواهند بخشود.به خدا سوگند كه من هيچ چيز را حلال نكردهام
مگر آنچهخدا حلال كرده است و چيزى را حرام نكردهام مگر آنچه خدا حرام كرده
است.اكنون اگر كسى هست كه من بر وى ستم كردهام هم امروز از من درخواهد تا دادوى
بدهم.اگر كسى هست كه بدو وام دارم هم اكنون از من طلب كند تا آن وامبه وى
بازدهم.اگر كسى هست كه من بر پشت وى تازيانه زدهام هم اكنون برخيزدو به جاى آن بر
پشت من تازيانه زند.پيغمبر اين سخنان را آرام و با آوايى شمرده مىگفت.با وجود
بيمارى ممتد صدايش رسا بود چنان كه در بيرون مسجد نيز شنيدهمىشد.گويند در اين
هنگام در مسجد صدايى برخاست كه گفت:اى پيغمبر!در فلانوقت بر پشت من تازيانه
زدهيى.مىخواهم كه به جاى آن تازيانهات بزنم.حاضرانمسجد در حيرت و تاثر فرو رفته
بودند.مرد تازيانه برگرفت و به جانب پيغمبر آمد.چون نزديك محمد فرا رسيد تازيانه را
به كنار افگند.بر شانه پيغمبر خم شد و درحالى كه اشك مىريخت بر و دوش وى را بوسه
داد.يكى ديگر برخاست و از وىسه درهم طلب كرد كه پيغمبر داد.پس از آن برخاست و به
خانه رفت.تب و رنجوريشسختتر شد و باز به بسترش انداخت.يك روز جمعى از ياران به
عيادتش رفتند.ازديدار آنها چنان شادمان شد كه اشك شوق در چشمانش درخشيد.با
خوشحالىوشايد غرورى آميخته به نجابتبه آنها خوشامد گفت و اندرزهاشان داد با
دستورىچند در باب كفن و دفن خويش.گفتهاند در آخرين روز عمر هم خواست در
بابجانشينى خويش دستورى دهد.سر و صدا بلند شد كه پيغمبر هذيان مىگويد و
بدينگونهشايد براى آن كه سخن مرگ را از زبان وى نشنونداو را از اين كار
مانعآمدند.در اين روزها پيغمبر در تب داغى مىسوخت چنان كه از شدت حرارت كسىدست
بر دست وى نمىتوانست نهاد.ظرف آبى كنار بسترش بود كه گاه از آنبه صورت خويش مىزد
و نالهيى مىكرد.فاطمه ع يگانه فرزندش در نزديك بستر پدرمىگريست.وقتى محمد ص
بيتابى او را دريافت دختر را پيش خواند و چيزى آهسته درگوش او گفت.فاطمه ع بگريست
پيغمبر ديگر بار او را پيش خواند و باز پنهانى چيزى در گوش او گفت.اين بار دختر
بخنديد. بعدها وقتى عايشه از وى پرسيد كه آن گريهو خنده چه بودگفت آن روز پدرم اول
به من گفت كه مىميرد و من از درد گريستم.بعد گفت من هم بزودى به او مىپيوندم از
شادى خنديدم. بدين گونه بيمارى پيغمبرشدت يافت.آخرين روز در حالش اندك بهبودى پديد
آمد.مردم شادمان شدند وگمان كردند كه مگر از بيمارى برخاست.ابوبكر كه نگرانى بسيار
داشت آسودهخاطر شد و به خانه خويشدر خارج شهربازگشت.اما اين بهبود ظاهرى وبيدوام
بود. پيغمبر باز در صدد برآمد كه به مسجد رود اما نتوانست.نزد عايشه بازگشت و به
بستر افتاد.زن سرش را در كنار گرفت و پيغمبر محتضرانه دعايى چندخواند.پس از آن
ساكتشد و گويى به خواب رفت.هنوز ظهر نشده بود كه حركتىخفيف كرد.بر پيشانيش عرق
نشست و نفسى كشيد.آخرين سخنش اين بود:بل الرفيق الاعلىبل آن يار برترين! (5)
پس از آن خاموشى گزيد و سرش بر سينهعايشه افتاد...و عايشه آن را بر بالش
نهاد تا برخيزد و با ديگر زنها بر مرگششيون كند! (6)
وفات محمد ص در دوازدهم ربيع الاول اتفاق افتاد به سال يازدهم هجرت;قولىهم هست
كه بيست و هشتم ماه صفر بود.اقوال ديگر نيز گفتهاند كه ضعيف است.هنگام وفات شصت و
سه سال داشت و جز فاطمه از وى فرزندى نماند.پسرشابراهيم كه از يك كنيزك مصرىماريه
قبطيهيافته بود هنوز دو سالش به پاياننيامده بود كه درگذشت و پيغمبر نيز بعد از
او يك سالى بيش نزيست.دو دختر ديگرشكه به نوبت در حباله عثمان در آمدند پيش از پدر
از جهان رفته بودند.چون پسرانخديجه نيز هم در كودكى فرو شدهبودند جز فاطمه ع و
فرزندان وى از محمد صهيچ كس در جهان باقى نماند.كسان ديگرش عبارت بودند از عمش
عباس با فرزنداناو و همچنين فرزندان ابوطالب:على و عقيل.اما على در حقيقت هم پسر
عم وىبود هم دامادش و هم بر خلاف عباس در اسلام سابقه قديم داشت.على بن ابى
طالب،اسامة بن زيد، عباس بن عبد المطلب،فضل بن عباس،و شقران غلام محمد در غسلو كفن
او يارى كردند.پس از آن چند روزى بر وى نماز گزارده شد.مردم مىآمدندو دسته دسته بر
وى نماز مىخواندند. بعد هم جنازه مقدس را هم در خانه اوخانه عايشهدفن كردند.
در وصف سيما و بالاى محمد ص گفتهاند:پيشانى بلند داشت و دست و پاىدرشت.ميانه
بالا بود و فراخ شانه.رنگى روشن داشت آميخته به سرخى و چشمانىسياه و گشاده با
مژههاى پرمو. موى سرش غالبا تا بناگوش و به روايتى تا شانه ريختهبود.ريشى داشت
انبوه كه در نزديك چانه و بناگوش به سپيدى گراييده بود.لباسشبيشتر دوپاره برد بود
كه يكى را بر ميان مىبست و آن ديگر را بر دوش مىافكند.گاه نيزپيرهن مىپوشيد و
گويند پيرهن را دوست مىداشت.بعضى اوقات عمامه بر سر مىنهادو گاه قلنسوه.سر را
كمتر بالا مىگرفت و بيشتر به زمين مىنگريست.نه كم سخن بودو نه پرگو.خندهاش هم
مختصر بود و به تبسم مىمانست.هرگز با تمام دهان نمىخنديد.شيرين سخن بود و در
آوازش هم اندك گرفتگى داشت.در هنگام خشمروى خويش برمىگاشت و در وقت راه رفتن مثل
آن بود كه از صخره كنده مىشود يا چون آبى بود كه از كوه فرود آيد.به شست و شوى و
خوشبويى و پاكيزگى علاقهتمام داشت و در اين كار چنان بود كه غالبا در هر جا كه
مىگذشت پيش از آن كهخودش ديده شود آمدنش را از بوى خوشى كه همواره با حضور او
همراه بود مىدانستند.با اين همه در غايتسادگى مىزيست. روى زمين مىنشست و روى
زمينغذا مىخورد.در بازارها راه مىرفت عبا بر تن مىكرد و با بينوايان
مىنشست.مىگفت بندهام،مثل بنده مىخورم و مثل بنده مىنوشم.در معاشرت مهربان و
مؤدبو در غذا ساده و قانع بود.
مكرر گرسنگى مىكشيد و غذا را نيز تا حد سيرى نمىخورد.به روايتعايشه در تمام
عمر هرگز دو گونه غذا را با هم نخورد،وقتى خرما مىيافت نان نمىخورد و وقتى نان
مىخورد خرما برنمىگرفت.با اين همه پرهيز رهبانان را هم دوستنداشت.وقتى،چند تن از
ياران پيش او سخن از زهد و پرهيز خويش مىگفتند.يكى گفت من زن نگرفتهام،ديگرى گفت
من گوشت نمىخورم،سومى افزود كه من برزمين خشك مىخوابم،و چهارمى گفت من پيوسته
روزه دارم. پيغمبر گفتشكر خدامن روزه مىدارم و هم مىخورم و شب زندهدارى مىكنم
و هم مىخوابم و زن همدارم و هر كس نمىخواهد از سنت من پيروى كند نيز از من
نيست...هر پاره ازلباس و هر تكه از سلاح او نامى جداگانه داشت:شمشيرها،اسبها،و حتى
جبه و عمامهاو هر يك به نام خاصى خوانده مىشد.از آن كه دوست داشت براى هر چه
داردنامى بگذارد...زندگى او در خانه بىتكلف و آگنده از عشق و صلح و محبتخانوادگى
بود.
كسانى كه در سيرت او خواستهاند محققانه سخن برانند شيوه زندگى او راكه در مدينه
داشت با سيرتى كه در مكه نشان مىداد تفاوت نهادهاند.البته در مدينه كه وىعنوان
رهبر و پيشواى امت داشته استشيوه زندگيش با روش زندگى مردى كه در مكهعرضه جور و
استخفاف مخالفان بوده است تفاوت داشته است ليكن اين نكته رانمىتوان نشانه دوگونگى
احوال روحانى او دانست.با تفاوتى كه در زندگى مكه و زندگىمدينه او هست در هر دو جا
سيرت وى بر پايه پاكى و درستى بوده است (7) .در هر دو جارفق و مدارا و
جوانمردى و شفقت دستور كارش به شمار مىآمده است.بارى،سيرهاو سرمشق واقعى نيكى و
پاكى بود.محققان اروپا رفتار او را با يهود بنى قريظه كهتقريبا همه را كشت بر خلاف
مروت شمردهاند اما گويى فراموش كردهاند كه حتىدر روزگار ما پيشوايان آزادى اروپا
و آمريكا گاه اهل يك قبيله يا يك شهر را بكلىنابود مىكنند تا صلح و آزادى را براى
ديگران تامين كنند.در وجود محمد شور وايمانى خلل ناپذير بود كه او را بر تحمل هر
سختى و هر خطر دل مىداد.با اين همهتا كار به صلح برمىآمد از خونريزى اجتناب
داشت.در سختى و اندوه بردبارى واستوارى به خرج مىداد.در مكه و طائف كه آزار و
بيداد مشركان را با آرامش تحملمىكرد هنوز به پيرى نرسيده بود اما در مدينه هم در
روزهاى پيرى بردبارى وشكيبايى را در مرگ يگانه پسر خويشابراهيم كه از ماريه قبطيه
يافته بودنشانداد.وقتى اين كودك شيرخواره كه در آن ايام پيرى مايه اميد و شادى دل
وى مىتوانست بود وفات يافت پيغمبر اندوهگين بود اما هيچ زارى نكرد و چيزى نگفت
كهخدا را به خشم آورد (8) .در چنين حالى هم سالارى و بزرگوارى خود را
پديد آورد.برترى او بر همه يارانش آشكار بود با اين حال در هر مشكلى با آنها مشورت
مىكرد.سيرت و حديث او چنان مطبوع بود كه تا سالها بعد از او همه جا نقل مىشد و پس
از او براى رفتار و كردار مسلمانان حجت و مستند شد.
پىنوشتها:
1.در اين باب و در غالب جزئيات مربوط به بيمارى و وفات پيغمبر اقوال
مختلف آمده است كهتفصيل آنها در كتب سيره ذكر شده است.
2.سيره،چاپ مصر ج 4/292،تاريخ طبرى طبع دخويه 4/1800
3.تاريخ طبرى،طبع دخويه 4/1809.
4.به روايتى آن مبلغ را كه هفتيا شش ديناربود نزد على فرستاد تا به
مستحقان دهد،السيرة الحلبيه 3/390.
5.اقوال ديگر هم در باب آخرين سخنان پيغمبر هست،مثلا رجوع شود به السيرة
الحلبيه 3/388 و 3/391.
6.روايات راجع به ايام بيمارى و وفات او بسيارست و در كتب تواريخ و سير مثل
السيرة النبويهابن هشام،تاريخ الامم و الملوك طبرى،انساب الاشراف
بلاذرى،كامل ابن الاثير، تاريخالخميس حسين بن محمد دياربكرى،السيرة
الحلبيه على بن برهان الدين الحلبى و جز آنهابا جزئيات و تفصيلات متفاوت
آمده است و به هر حال تمام آنهابا وجود تفاوتى كه درتفصيلات جزيى بين آنها
هستعبرت آميزست و تاثرانگيز،و حاكى از قدرت اخلاقى محمد در زندگى و در
مرگ.
7.تاريخ ايران بعد از اسلام،تاليف نگارنده 1/310.
8.ابن واضح اليعقوبى،التاريخ اليعقوبى،2/70.