رفت اصغر شيرينم، ز آغوش و دامانم
| |
برگ گل نسرينم، يا شاخه ريحانم
|
آن غنچه خندان را، من غنچه نمى خوانم
| |
آن دوست كه من دارم، و آن يار كه من دانم
|
شيرين دهنى دارد، دور از لب و دندانم
|
كى مهر و وفا باشد، اين چرخ بد اختر را
| |
تا خلعت دامادى، در بر كنم اكبر ر
|
بينم به دل شادى، آن طلعت دلبر را
| |
بخت آن نكند با من، كان شاخ صنوبر ر
|
بنشينم و بنشانم، گل بر سرش افشانم
|
اى جعد سمن سايت، دام دل شيدايى
| |
در نرگس شهلايت،(213) شور سر سودايى
|
بى لعل شكر خايت، كو تاب و توانايى؟
| |
اى روى دل آرايت، مجموعه زيبايى
|
مجموع چه غم دارد، از من كه پريشانم
|
اى شمع رخت شاهد، در بزم شهود من
| |
موى تو و بوى تو، مشك من و عود من
|
از داغ تو داد من، وز سوز تو دود من
| |
درياب كه نقشى ماند، از طرح وجود من
|
چون ياد تو مى آرم، خود هيچ نمى مانم
|
اى لعل لبت مى گون، وى سرو قدت موزون
| |
عذراى جمالت را من وامق و من مفتون (214)
|
رفتى تو و جانا رفت، جان از تن من بيرون
| |
اى خوب تر از ليلى، بيم است كه چون مجنون
|
عشق تو بگرداند، در كوه و بيابانم
|
اى كشت اميدوارم را، خود حاصل بى حاصل
| |
سهل است گذشت از جان، ليكن ز جوان
مشكل
|
تند آمدى و رفتى، اى دولت مستعجل (215)
| |
دستى ز غمت بردل، پاپى ز پِيَت در گِل
|
با اين همه صبرم هست، از روى تو نتوانم
|
زود از نظرم رفتى، اى كوكب اقبالم
| |
يكباره نگون كشتى، اى رايت اجلالم (216)
|
آسوده شدى از غم، من نيز به دنبالم
| |
در خفيفه همى نالم، وين طرفه كه در عالم
|
عشاق نمى خسبند، از ناله پنهانم
|
سوز غمت اى مهوش (217) در سوخته مى گيرد
| |
فرياد مصيبت كش در سوخته مى گيرد
|
خوناب مرارت چش در سوخته مى گيرد
| |
بينى كه چه گرم آتش در سوخته مى گيرد
|
تو گرم تر از آتش، من سوخته تر زانم
|
اى دوست نمى گويم چون آگهى از حالم
| |
از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم
|
گر دست جفا سازد نابودم و پايمالم
| |
با وصل نمى پيچم وز نمى نالم
|
حكم آنكه تو فرمايى من بنده فرمانم
|
از بيش وجود تو چون نقش به ديوارند
| |
يك پشت زمين دشمن گر روى به من آرند
|
از روى تو بيزارم تن گر روى بگردانم (218)
|
زندان بلايت را صد باره چو ايوبم
| |
من يوسف حسنت را همواره چو يعقوبم
|
من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم
| |
در دام تو مبحوسم در دست تو مغلوبم
|
از ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حيرانم
|
زد مفتقر شيدا، ز اول در اين سودا
| |
شد بار دلش آخر، سود و بر اين سود
|
تا گشت سمندروار(219) در اخگر اين سودا
| |
گويند مكن سعدى جان در سر اين سود
|
گر جان برود شايد من زنده با جانم
|