كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۶ -


بند هفتم

چو اصغر شيرخوار، نشانه تير شد   مادر گيتى ز غم، به ماتمش پير شد
شير فلك بنده، همت آن بچه شير   كه آب تيرش به كام، نكوتر از شير شد
چون كه ز قوس قضا سهم قدر شد رها   حلق محيط رضا مركز تقدير شد
تا كه ز خار خدنگ، گل گلويش دريد   بلبل بيدل از اين غصه ز جان سير شد
تا ز سموم بلا، غنچه سيراب سوخت   لاله به دل داغدار، سرو زمين گير شد
ناوك بيداد خصم، داد چو داد ستم   خون ز سراپرده چون، سيل سرازير شد
يوسف كنعان عشق، طعمه پيكان عشق   قسمت يعقوب پير، ناله شبگير شد
سلسله قدسيان، حلقه ماتم زدند   عقل مجرد ز غم، بسته زنجير شد
ديده گردون بر آن، غنچه خندان گريست   مادر بيچاره اش، هزار چنان گريست

بند هشتم

ناله برآورد كاى، طاقه ريحان من   وى گل نورسته، گلشن دامان من
اى به سر دوش من، زينت آغوش من   مكن فراموش من، جان تو جان من
ديده ز من بسته اى، با كه تو پيوسته اى   ياد نمى آورى هيچ ز پستان من
از چه چنين خسته اى، وز چه زبان بسته اى   شور و نوايى كن اى، بلبل خوشخوان من
غنچه لب باز كن، برگ سخن ساز كن   اى لب و دندان تو لؤ لؤ و مرجان من
تير ز شيرت گرفت وز من پيرت گرفت   تا چه كند داغ تو، با دل بريان من
مادر بيچاره ات، كنار گهواره ات   منتظر ناله ات، اى گل خندان من
غنچه سيراب را، آتش پيكان بسوخت   رفت به باد فنا، خاك گلستان من
حرمله كرد از جفا، تو را از مادر جدا   نكرد انديشه از، حال پريشان من
گل گلوى تو را، طاقت ناوك نبود   لايق آن تير سخت، گلوى نازك نبود

بند نهم

كاش شدى واژگون، رايت گردون دون   چون علم شاه عشق، شد به زمين سرنگون
ساقى بزم ((الست)) ز زندگى شست دست   ديد چو بى يارى، شاهد غيب مصون
ماه بنى هاشم از، مشرق زين شد بلند   دميد صبح ازل، از افق كاف و نون
شد سوى ميدان روان، ز بهر لب تشنگان   آب طلب كرد و ريخت، در عوض آب، خون
تا كه جدا شد دو دست، زان شه يكتا پرست   شمع قدش شد ز خون، چو شاخ گل لاله گون
سينه سپر كرد و رفت، به پيش تير سه پر   تا كه از دم تن، طاير روحش ‍ برون
ز ناله ((يا اخا))، شاه درآمد ز پا   از حركت باز ماند، معدن صبر و سكون
رفت به بلين او، با غم بى حد و حصر   ديد تنش چاك چاك، ز زخم بى چند و چون
ناله ز دل بر كشيد، چو شد ز جان نااميد   گفت؟ پشت مرا، شكست گردون كنون
مرا به مرگ تو سرگشته و بيچاره كرد   پردگيان مرا، اسير و آواره كرد

بند دهم

اى به محيط وفا، نقطه ثابت قدم   نسخه صدق و صفا، دفتر جود و كرم
همت والاى تو، برده ز عنقا سبق   جز به تو زيبنده نيست، قبّه قاف قدم
سرو سهى ساى (185) تو، تا كه در آمد ز پاى   شاخه طبى شكست، پشت مرا كرد زخم
رايت منصور(186) تو، تا كه نگونسار شد   زد شرر آه من، بر سر گردون علم
صبح جمال تو شد، تيره چو در خاك و خون   بار عيان مرا، بست سوى شام غم
قبله روى تو رفت، به بارگاه قبول   ريخت ز نامحرمان، حرمت اهل حرم
دست تو كوتاه سد، تا كه ز تيغ جفا   شد سوى خرگاه من، بلند دست ستم
اى كه گذاشتى ز جان، ز بهر لب تشنگان   خصم ببين در حرم، روان چو سيل عَرَم (187)
پس از تو اى جان من، جهان فانى مباد   بى تو مرا يك نفس، ز زندگانى مباد

بند يازدهم

چو شهسوار وجود، بست ميان بهر جنگ   شد به عدم رهسپار، فرقه بى نام و ننگ
فضاى آفاق را، بر آن سپاه نفاق   چو تنگناى عدم، كرد به يكباره تنگ
به جان گرگان دشت، فتاد شير ژيان   به روبهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او، به قدر يك طايرى   كه شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تيغ شرربار او، چون دهن اژدها   دشمن خونخوار او، طعمه كام نهنگ
شد سر بد سيرتان، چو گو، به چوگان او   ز خون خونخوارگان، روى زمين لاله رنگ
ز تيغ تيزش بلند، نعره ((هل من مزيد))(188)   نماند را فراز، نبود جاى درنگ
تا به جبينش رسيد، سنگ ز بد گوهرى   شكست آئينه، تجلى حق به سنگ
نقطه وحدت شد از، تير سه پهلو، دو نيم   سر حقيقت عيان، شد چو فرو شد خدنگ
به تن توانايى از، خدنگ كارى نماند   خسرو دين را دگر، تاب سوارى نماند

بند دوازدهم

چو ز آتش تير كين جان و تن شاه سوخت   ز دود آه حرم خيمه و خرگاه سوخت
چو نخله طور غم، سوخت ز سوز ستم   ز فرق سر تا قدم، سر انا الله سوخت
ز رفرف عشق چون، عقل نخستين فتاد   به سدره المنتهى، امين درگاه سوخت
زد چو سموم (189) بلا، به گلشن كربلا   ز داغ آن لاله زار، شمع رخ ماه سوخت
اگر چه بيمار عشق، ز سوز تب شد ز تاب   از الم تب نسوخت، كز ستم راه سوخت
مسيح گردون نشين، آه دل آتشين   چو زير زنجير كين، شاه فلك جاه سوخت
ز شورش بانوان، پر ز نوار نينوا   ز ناله بى دلان، هر دل آگاه سوخت
ز حالت بى كسان، از ستم ناكسان   دوست نگويم چه شد، دشمن بدخواه سوخت
دو ديده فرقدان (190)، ز غصه خونبار شد   دمى كه بانوى حق به ناله زار شد

بند سيزدهم

كاى شه لب تشنگان، كنار آب روان   زنده لعل لبت، خضر ره رهروان
سموم جانسوز كين، زد به گلستان دين   ريخت ز باد خزان، سو و گل و ارغوان
سيل سرشك از عراق، رفت به ملك حجاز   شور و نوا از زمين، تا فلك از بانوان
رباب دل برگرفت، ز اصغر شيرخوار   گذشت ليلاى زار، ز اكبر نوجوان
سلسله عدل و داد، به بند بيداد رفت   ز حلقه فتاد، غلغله در كاروان
يوسف كنعان غم، عازم شام ستم   عزيز مصر كَرم، قرين ذل و هواى
لاله رخان خوار وزار، پريوشان بى ستار   برهنه پا روى خار، ز جور ديوان دوان
نيست پرستار ما، به غير بيمار ما   پناه اين بانوان، نيست جز اين ناتوان
سايه لطف تو رفت، از سر ما بى كسان   سوخت گلستان دين، ز سوز قهر خسان

بند چهارم

جلوه روى تو بود، طور مناجات ما   كعبه كوى تو بود، قبله حاجات م
شربت ديدار تو، آب حيات همه   صحبت اين ناكسان، مرگ مفاجات م
خرمن عمر عزيز، رفت به باد ستيز   ز آتش بيداد سوخت، حاصل اوقات م
بى تو اگر مى روم، چاره ندارم ولى   اين همه دورى نبود، شرط مكافات م
وعده ما و تو در، بزم يزيد پليد   تا كنى از تشت زر، جلوه به ميقات م
راه درازى به پيش، هم سفران كينه كيش   همتى از پيش بيش، بهر مهمات م
شمع صفت مى روم، سوخته و اشك ريز   اى سر نورانيت، شاهد حالات م
بى تو نشايد كه ما، بار به منزل بريم   يا كه به سختى مگر، بار غم دل بريم

بند پانزدهم

تا تو شدى كشته مات بى سرو سامان شديم   يكسره سرگشته، كوه و بيابان شديم
از فلك عز و جاه، به روى خاك سياه   به چاه غم سرنگون، چو ماه كنعان شديم
ز كعبه كوى تو، به حسرت روى تو   به حلقه فرقه اى، ز بت پرستان شديم
اى سر تو بر سنان، شمع ره كاروان   به مهر روى تو ما، شهره دوران شديم
ز جور خونخوارگان، تو سربلندى و ما   ز دست نظارگان (191)، سر به گريبان شديم
گاه به زنان غم، حلقه ماتم زده   به كنج ويرانه گاه، چو گنج شايان شديم
چو ساربان عزا، نواخت بنگ رحيل   سر تو شد روى نى، گمشدگان را دليل

بند شانزدهم

چو نيزه سربلند، از سر وجود   شمع صفت جلوه كرد، شاهد بزم شهود
سر به فلك بر كشيد، چو آه آتش فشان   بست بر افلاكيان،راه صدور و ورود
آن كه مسيحا بُدى زنده لعل لبش   به دير و ترساگهى، گهى به دار يهود
گاه به كنج تنور، گاه به اوج سنان   يافته حد كمال، قوس نزول و صعود
گاه به ويرانه بود، همدم آه و فغان   گاه به بزم شراب، قرين شطرنج و عود
از افق تشت زر، صبح ازل زد چو سر   به شام شد جلوه گر، مهر سپهر وجود
منطق داودى اش، لب به تلاوت گشود   يا كه انا الله سرود، آيه ((رب و دود))(192)
نقطه توحيد را، دست ستم محو كرد   مركز دين را به باد، رفت ثغور و حدود
كاش دل مفتقر در اين عزا خون شدى   در عوض اشك كاش، ز ديده بيرون شدى

در رثاى حضرت امام حسين (عليه السلام)

غزل

مصباح نور، جلوه گر اندر تنور بود   يا در تنور، آيه ((الله نور)) بود
گاهى به اوج نيزه، گهى در حضيض خاك   در غايت خفا و كمال ظهور بود
گاهى مدار دايره سوز و ساز شد   گاهى چو نقطه، مركز شور نشور(193) بود
يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد   يا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهى چو نقطه بر سر در حلقه فساد   ((راءس الفخار)) بر در ((راءس ‍ الفجور)) بود(194)
آخر به بزم باده مست غرور رفت   لعل لبى كه عين شراب طهور بود
يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا   با چوب خيزان ((اثيم كفور))(195) بود!
قرآن، قرين، ناله شد آن دم كه منطقش   داود بود و نغمه سراى زبور بود
تورات زد به سينه چو از كينه شد خموش   صوت انا اللهى كه ز سيناى طور بود
انجيل، خون گريست چو آزرده بنگريست   لعلى كه روح بخش و شفاء صدور بود

مرثيه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام)

مستزاد

اى اسم اعظم حق، كز عالمى نهانى   در خاك و خون تپانى
وى شمع نور مطلق، كز نى عيانى   چون ماه آسمانى
اى كعبه حقيقت، كز اوج عرش هستى   پامال پيل مستى
وى كعبه طريقت، كز لطف و مهربانى   سر خيل كاروانى
اى در مناى ميدان، كز نقد جان گذشته   وز نوجوان گذشته
رسم از تو شد به دوران آئين جانفشانى   در راه يار جانى
اى شاه خرگه عشق، اى جوهر فتوت   اى عنصر مروت
كافشانده در ره عشق، هر گوهر گرانى   هر گنج شايگانى
سيمرغ قاف همت، مرغى ز آشيانت   يا سر بر آستانت
شهباز اوج حشمت، بى قدر ديده بانى   بى نام و بى نشانى
طوفان ماتم تو، شورى به پا نموده   كز نوح دل ربوده
در لجه غم تو، يا بحر بى كرانى   او غرقه و جهانى
اى يوسف گل اندام از چيست غرق خونى؟   در چاه غم نگونى
وز گرگ زشت فجام، صد پاره آنچنانى   كاندر نظر نمانى
اى سينه تو سينا، از زخمهاى پيكان   در خلوت دل و جان
ليكن ز چشم بينا، اى طور ((لن ترانى))   در خاك و خون نهانى
اى سبز بوستانت، از غنچه هاى خندان   يا از نيازمندان
وى سرخ گلستانت، از خون هر جوانى   چون لاله ارغوانى
اى مخزن معارف، اى گنج علم و حكمت   وى كان جود و رحمت
از مركب مخالف، يك مشت استخوانى   در حيرتم چنانى
اى سر كه از غم عشق، سرگرد كوى يارى   گويى كه گوى يارى
پيوسته در خم عشق، با نيزه آشنايى   يا كنج خاكدانى
اى سر كه طور نورى، گاهى چو آيه نور   گاهى چو سر مستور
يا در ته تنورى، يا بر سر سنايى   گويى كه لامكانى
اى لعل عيسوى دم، با رنج عشق چونى   وز چيست تيره گونى؟
اى بوسه گاه خاتم، با اين شكر فشانى   دمساز خيزرانى!
اى نغمه ساز توحيد، افسرده از چه هستى   آزرده از كه هستى؟
كز آن لب و دهن ديد، خضر آب زندگانى   داوود نغمه خوانى
چون نغمه انا الله، از طور نور سر زد   يا سر ز تشت زر زد
دست بريده ناگاه، چون مرگ ناگهانى   كرد آن چنان كه دانى

مرثيه حضرت سيدالشهداء (عليه السلام)

چون شد محيط دايره خطه جنود   خالى ز هر كه بود نقطه وجود
نور تجلى احديت تُتُق كشيد   سر زد جمال غيب ز آيينه شهود
در پيشگاه شاهد هستى چو شمع سوخت   نابود شد به مجمره عشق همچو عود
آشوب در سراى طبيعت ز حد گذشت   سلطان معرفت چو مجرد شد از حدود
مرغ دلى نماند كه يد غم نشد   چون شد هماى سدره نشين، مطلق از قيود
آن مصدر وجود فرو كوفت كوس عشق   در عرصه اى كه عقل نيايد ره ورود
در راه عشق مبداء فيض، آنچه داشت داد   تا شد عيان به عالميان منتهاى جود
دست از جوان كشيد كه بُد خوش ترين متاع   وز نقد جان گذشت كه بُد بهترين نقود
مستغرق وصال چنان شد كه مى نمود   شور وداع پردگيانش نواى عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت   من منتهى النزول الى غايه الصعود(196)
گردون هماره داشت به تعظيم او ركوع   شد تا كند ز هيبت تكبير او سجود
خصم از نهيب تيغ چو ريح القيم او   اندر گريز همچو ز خور، طائر ولود
تيغش به سرفشانى دشمن چو باد عاد   اسبش به شيهه آيتى از صيحه ثمود
تا شد سرش به نيزه، چو عيسى به روى دار   ليكن نه فارغ از ستم فرقه يهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت   چندان بلا كشيد كه آبش ز سرگذشت

مصائب شب و روز عاشورا

قصيده

امشب شب وصال است، روز فراق، فرداست   در پرده حجازى، شور عراق فرداست
امشب قران سعد است، در اختران خرگاه   يا آنكه ليله البدر، روز محاق، فرداست
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است   فرياد و احسينا تا نه رواق، فرداست
امشب به نور توحيد، خرگاه شاه روشن   در خيمه آتش كفر، دود نفاق فرداست
امشب ز روى اكبر، قرص قمر هويداست   آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
امشب شكفته اصغر، چون گل به روى مادر   پيكان و آن گلورا، بوس و عناق،(197) فرداست
امشب خوش است و خرم، شمشاد قد قاسم   رفتن به حجله گور، با طمطراق (198) فرداست
امشب نهاده بيمار، سر روى بالش ناز   گردن به حلقه غل، پا در وثاق (199) فرداست
امشب به روى ساقى، آزادگان گشاده   بند گران دشمن بر دست و ساق، فرداست
امشب نشسته مولا، بر رفرف عبادت   پيمودن ره عشق، روى براق، فرداست
امشب شه شهيدان آماده رحيل است   ديدار روى جانان، يوم التلاق،(200) فرداست
امشب بگو به بانو، يك ساعتى بيارام   هنگامه بلا خيز ما لا يطلاق،(201) فرداست
امشب قرين يارى، از چيست بى قرارى؟   دل گر شود ز طاعت، يكباره طاق، فرداست

نوحه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام)

مستزاد

اى به ميدان وفا از دل و جان كرده نثار   سر و تن در ره يار
كرده هفتاد و دو تن يك تنه قربان نگار   همگى شير شكار
سر به نى، شمع دل انجمن ناله و آه   شاهد بزم اله
نقطه مركز يك دايره، سرمه رخسار   محو نور الانوار
تن پر از غنچه بشكفته ز پيكان خدنگ   گلشنى رنگارنگ
لاله زارى سر هر غنچه دو صد مرغ هزار   زار، چون ابر بهار
نونهالان همه روييده به پيرامون او   سبزه دامن او
ليك از سوز درون فى الشجر الا خضر نار   تا فلك رفته شرار(202)
همه چون نخله طور از عطش افروخته دل   خشك لب، سوخته دل
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار   مانده بى گل، گلزار
همه شاداب ز خوناب، ولى سينه كباب   تشنه از قحطى آب
يك گلستان همه بى آب و دو دريا به كنار   بهره هر خس و خار
يك طرف سرو سهى ساى ابوالفضل، قلم   از كف افتاده علم
سرو آزاد قدش گشته تهى دست ز بار   دستش افتاده ز كار
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست   كمر شاه شكست
رفت و بگسيخت ز هم سلسله يار و تباه   شد حرم بى سالار
يك طرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل   گشته همدست و بغل
رنگ خون بر رخ ماهش چو بر آئينه غبار   شد جهان تيره و تار
طره اكبر ناكام به خون رنگين است   دل شه خونين است
نه عجب گر ز غمش خون شده تا روز شمار   نافه مشك تتار
يك طرف قاسم ناشاد كه در حجله گور   بسته آئين سرور
نو عروسان چمن غم زده و زار و نزار   داغ آن لاله عذار
بدن نازك او تا شده پامال ستور   شد به پا شور نُشُور
دست و پا تا كه به خون سر و تن كرده نگار   چشم گردون خونبار
يك طرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير   آب نوشيده و شير
غنچه با تنگدلى خنده زد از ناوك خار   بر رخ بلبل زار
طوطى باغ بهشت از ستم زاغ و زغن   رخت بست از گلشن
شِكر شُكر فشاند از دهن شكّر بار   بهر قربانى يار
يك طرف پردگيان شور و نوا سر كرده   همگى بى پرده
بانوان دو سرا شهره هر شهر و ديار   دستگير اغيار
لاله رويان همه را، داغ مصيبت بر دل   همه را پا در گِل
بى كس و بى سر و سالار به جز يك بيمار   دست و پا سلسله دار

ايضا مصائب سيدالشهدا حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

غزل

در جهان نشنيده ام تا بوده اين چرخ كبود   كز سليمان اهر من انگشت و انگشتر ربود
دست بيداد فلك، دستى جدا كرد از بدن   كز نهاد عالم امكان، برآمد داد و دود
گر پى ديدار جانان، كرد نقد جان نثار   وه چه جانى! يعنى اندر كنج هستى هر چه بود
كرد قربانى جوانى را كه چشم عقل پير   چشمه خون در عزاى جانگزاى او گشود
مادر گيتى، چنان در ماتم او ناله كرد   تا كه كر شد گوش گردون، از نواى رود، رود(203)
داد بهر جرعه اى از آب، درّى آبدار   در كنار آب دريا آه از اين سودا و سود
قاب قوسين عروجش بود، بر اوج سنان   شد به ((او ادنى)) روان چون در تنور آمد فرود
از سر نى شاهد بزم حقيقت زد چو سر   گمراهان را جلوه شمع طريقت مى نمود
سر به نى، ليكن ز سرّ عشق جانانش به لب   نغمه اى كان نغمه در مزمار داوودى نبود
دير ترسا را گهى روشن تر از خورشيد كرد   گاه پندارى مسيحا بود بر دار جهود
با لب و دندان او جز چوب بيداد يزيد   همدم ديگر ندانم، داد از اين گفت و شنود
آنچه ديد آن لعل لب، از جور دوران كم نداشت   از چه چوب خيزران اين نغمه ديگر فزود؟

ايضا در مصائب ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

غزل

اى كه از زخم فراوان، مظهر بى چند و چونى   در حجاب خاك و خون، چون شاهد غيب مصونى
آه و واويلا چنان كوبيده سُمّ هيونى (204)   همچو اسم اعظمى كز حيطه دانش برونى
وى كه با آن تشنه كامى، غرقه درياى خونى   آنچه گويم آنچنانى، باز صد چندان فزونى
بانوان را خيمه سر بودى و اكنون سرنگونى   خيمه سوزان را نمى گويى چرا ((يا نار كونى))؟ (205)
ناز پرورد تو بودم، داد از اين حال كنونى   عزت و حرمت مبدل شد به خوارى و زبونى
سرخ رويى را به سيلى برد چرخ نيلگونى   سرفرازى رفت و شد پامال هر پستى و دونى
از رباب دل كباب، آخر نمى پرسى كه چون   يا كه از ليلى چرا سرگشته دشت جنونى؟
عمه ام آن دختر سلطان اقليم ((سلونى)) (206)   نيست اندر عالم چو او ذات الشجونى (207)
نيست جز بيمار ما را محرمى يا رهنمونى   ناگهان بشنيد از حلقوم شه راز درونى:
شيعتى ما ان شربتم ماء عذاب فاذكرونى   او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (208)