که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد
| |
روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد
|
خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان
| |
خانهٔ عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد
|
که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون
| |
تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد
|
سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد
| |
آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد
|
که خبر داشت که یک شهر در اندیشهٔ تو
| |
تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد
|
محملت را تتق از پردهٔ شب خواهی بست
| |
ناقهات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد
|
کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال
| |
ملک را حصه به میزان نظر خواهی کرد
|
دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت
| |
هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد
|
که در اندیشهٔ این بود که از جیب غرور
| |
سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد
|
این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت
| |
این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد
|
نه رخ از هم رهی اهل نظر خواهی تافت
| |
نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد
|
محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار
| |
رو به بیتابی و بیصبری اگر خواهی کرد
|