بعد از آن ابوجهل به خانه
وليد رفت و گفت : اى وليد! ما را رسوا كردى ، پاسخ داد: اى برادر زاده
! مگر چه شده است ؟ من بر دين خود باقى هستم ، ولى كلامى بزرگ و سنگين
از محمد (صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه پوست بر بدن من از شنيدن آن ،
جمع مى شود. ابوجهل گفت : آيا شعر است ؟ وليد پاسخ داد: خير. گفت : آيا
نثر است ؟ جواب داد خير. زيرا نثر و خطبه گفتار پى در پى و به هم
پيوسته است ، ولى گفتار محمد (صلى الله عليه و آله ) جدا جدا است و
كلماتش به هم ديگر شباهت ندارد و داراى زيبايى و جمال ويژه اى است .
ابوجهل گفت : آيا سحر و كهانت است ؟ گفت : خير. ابوجهل گفت : پس چيست ؟
وليد جواب داد: به من مهلت بده تا در اين باره فكر كنم .
فرداى آن روز، كفار قريش نزد وليد آمدند و گفتند: نظر شما به كجا رسيد؟
پاسخ داد بگوييد كلام محمد (صلى الله عليه و آله ) سحر و جادو است ؛
زيرا بر قلوب مردم مى نشيند و بر قلبها چيره مى گردد، ميان زن و شوهر و
پدر و پسر جدايى مى افكند.(390)
33- باز هم تحت تاثير
قرار گرفت
مرحوم طبرسى مى گويد: روزى كه سوره مباركه غافر بر پيامبر اسلام
(صلى الله عليه و آله ) نازل شد، آن حضرت با صداى بلند و جذاب به منظور
ابلاغ آيات الهى آن را مى خواند، اتفاقا وليد نزديك پيامبر نشسته بود و
بدون توجه او، آيات به گوشش خورد.
آياتى كه آن حضرت تلاوت مى فرمود: چنان حكيم عرب را تحت تاثير و نفوذ
خود قرار داد كه بدنش به لرزه در آمد، هنگامى كه بنى مخزوم دور او را
گرفتند و راجع گفتار پيامبر از او سوال كردند، قرآن را چنين تعريف كرد:
امروز از محمد (صلى الله عليه و آله ) سخنانى شنيدم كه نه از سنخ كلام
انسان بود و نه از سنخ سخنان جن شباهتى به هيچ كدام از آنان نداشت .
بعد چنين ادامه داد: سخنان محمد (صلى الله عليه و آله ) شيرينى خاص و
زيبايى مخصوصى دارد، شاخسار آن پر ميوه و ريشه هاى آن پر بركت است .
سخنى برجسته و درخشان است و هيچ سخنى از آن برجسته تر نيست اين جمله ها
را گفت و برخاست راه خود را در پيش گرفت و رفت . كفار گمان كردند كه
وليد به آئين محمد گرويده است .(391)
34- اثر آياتى در عرب
بيابانى
اصمعى
(392) گفت : از مسجد بصره بيرون آمدم . ناگاه چشمم به
يك عرب بيابانى افتاد كه بر مركبش سوار بود. با من رو به رو شد و گفت :
از كدام قبيله اى ؟ گفتم : از قبيله بنى اصمع . گفت : از كجا مى آيى ؟
در جواب گفتم : از آنجا كه كلام خداوند را مى خوانند ((يعنى
)) از مسجد! گفت : كلام خدا را براى من بخوان .
آياتى كه سوره شريفه والذاريات را براى او خواندم تا كه به اين آيه
رسيدم .
و فى السماء رزقكم و ما توعدون
(393)
و روزى شماها با تمام وعده هايى كه به شما داده اند در آسمان و به امر
خداوند مقدر شده است .
بى اختيار گفت : كافى است . برخاست و شترى را كه با خود داشت نظر كرد و
گوشت آن را در ميان نيازمندان كه رفت و آمد مى كردند تقسيم نمود، سپس
شمشير و كمانش را شكست و به كنارى انداخت و رفت .
اصمعى گويد: مدت ها از اين قضيه گذشت تا اين كه روزى با هارون الرشيد
به زيارت خانه خدا رفتم و مشغول طواف بودم كه ناگهان ديدم كسى با صداى
آهسته مرا مى خواند. نگاه كردم ديدم همان عرب است كه لاغر و رنگ صورتش
زرد شده ، گويا عشقى آتشين او را بى قرار ساخته است .
به من سلام كرد و خواهش نمود كه بار ديگر همان سوره ذاريات را براى او
بخوانم . من شروع به خواندم كردم ، وقتى به همان آيه رسيدم . فريادى زد
و گفت : ما وعده خداوند خود را بخوبى يافتيم . بعد از آن گفت : آيا بعد
از اين آيه اى هست ؟ من آيه بعد را برايش خواندم .
فو رب السماء و الارض انه الحق مثل ما انكم
تنطقون
(394)
پس به خداى آسمان و زمين قسم كه ((اين وعده رزق
)) به مانند تكلم و حرفى است كه با هم مى زنيد
حق و حقيقت است .
وقتى آيه را شنيد رنگش تغيير كرد و بار ديگر صيحه اى زد و گفت : به
راستى عجيب است ! چه كسى خداوند جليل را به خشم آورده است كه اين چنين
سوگند ياد مى كند، آيا سخن او را باور نكرده اند كه ناچار از سوگند شده
است ؟!
مى گويد: آن عرب بيابانى اين جمله را سه بار تكرار كرد و بر زمين افتاد
وقتى توجه كردم ديدم جان داده و از دنيا رفته است !!(395)
35- نجاشى با شنيدن آياتى
مسلمان مى شود
بعد از آن پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) دين خود را ظاهر
نمود و مردم را دعوت به اسلام و از بت پرستى منع كرد، عده قليلى مسلمان
شدند. اما كفار قريش عليه آن حضرت و يارانش قيام كردند و تا حد امكان
آنرا شكنجه و آزار نمودند.
آن روز تعداد مسلمانان براى دست زدن به يك جهاد آزادى بخش كافى نبود.
لذا رسول گرامى (صلى الله عليه و آله ) به طرفداران خود دستور داد به
حبشه مهاجرت كنند و فرمود: پادشاه حبشه نجاشى شخص عادلى است . مى
توانيد در پناه او، در كمال امنيت و آرامش به زندگى خود ادامه دهيد تا
وقتى كه اسلام به جهان معرفى شود.
عده اى با اهل و عيال و عده اى نيز تنها كه در راس آنان حضرت جعفر بن
ابى طالب بود و جمعا 82 نفر مرد و عده اى زن و كوچك بودند و با كرايه
كردن كشتى از راه دريا به كشور حبشه مهاجرت كردند و نزد نجاشى در آرامش
و رفاه قرار گرفتند.
خبر اين عده به كفار مكه رسيد. در صدد برآمدند تا با هر حيله اى كه شده
آنان را به شهر مكه برگردانند. دو نفر از جوانان باهوش و حيله گر، به
نامهاى عمر و عاص و عماره بن وليد را با هدايايى بسيار به سوى كشور
حبشه روانه كردند. آنان وقتى به حبشه وارد شدند هدايايى كه درخور
درباريان بود به آنان تقديم كردند و تقاضا نمودند كه پيش نجاشى از
ايشان دفاع كنند و فراريان را با آنان به مكه برگردانند.
اعزاميان كفار اجازه مالاقات گرفتند، و به حضور پادشاه عادل رسيدند،
هدايايى كه در شان شاه بود تقديم كردند. ((هر
چند نجاشى آنها را قبول نكرد و به آنان رد نمود)).
اعزاميان مكه مقصود خود را بيان كردند و گفتند: عده اى از مردم ، دست
از مرام پدران برداشته و با روش آنان به مخالفت برخواسته اند، الان هم
شهر مكه را ترك كرده و به كشور شما پناهنده شده اند. رجال مكه خواستار
اين هستند كه آنان را به ما تحويل دهيد تا به مكه برگردانيم ؟!
نجاشى پادشاه حبشه گفت : بدون جهت آنان را تحويل شما نمى دهم . اول با
آنها صحبت مى كنم و درباره مرام و مسلك آنان تحقيق مى نموده ، علت
پناهندگى به اين كشور را از ايشان جويا مى شوم تا ببينم حرف آنان چيست
و چه مى گويند؟
بعد دستور داد: آنان را به مجلس آوردند. وقتى وارد شدند نجاشى تحقيقات
را شروع كرد. سخنگوى ايشان جعفربن ابى طالب گفت :
اى پادشاه ! ما قومى جاهل و نادان بوديم ، بت را به جاى خدا عبادت مى
كرديم ، گوشت مردار مى خورديم ، فحشا و منكرات انجام مى داديم ، به
ناموس يكديگر تعدى نموده و قطع رحم مى كرديم ، همسايگان خود را فراموش
كرده بوديم ، افراد قوى حق ضعيف را مى خوردند و آنان را غلامان و
كنيزان خود قرار داده بودند و از آنان بهره برى مى كردند، ما يك چنين
حالتى داشتيم .
خداوند متعال بر ما منت نهاد و پيامبرى از خود برايمان مبعوث فرمود،
حسب و نسب ، صداقت و امانت ، عفاف و پاك دامنى تا اخلاق و روش او را به
خوبى مى شناسيم .
او ما را به يگانگى خدا دعوت كرد و از بت پرستى و شرك منع نمود، دستور
داد راستگو و امانتدار باشيم و صله رحم كنيم ، احترام به همسايه
بگذاريم و از آنان دستگيرى نماييم ، از مرتكب شدن محرمات و ريختن خون
به ناحق اجتناب نماييم ، ما را از انجام دادن فواحش ، شهادت به ناحق
دادن ، خوردن مال يتيم ، از نسبت دادن ناروا به زنان و مردان مسلمان
برحذر داشت .
دستور داد، فقط خدا را عبادت كنيم ، نماز را اقامه نماييم ، زكات مال
را بپردازيم و روزه بگيريم .
((جعفر)) به سخنان خود
ادامه داد و گفت : ما هم او را تصديق نموديم و آنچه از جانب خداوند به
او ارسال شده بود اطاعت كرديم .
اين جمعيت با ما دشمنى كردند، اذيت و آزارمان نمودند، سعى دارند ما را
از دينمان برگردانند و به عبادت بتها دعوت كنند، آنچه را ما حرام مى
دانيم آنان حلال مى دانند. از اين جهت به ما ظلم كردند و زندگى را بر
ما تنگ گرفتند.
تصميم گرفتيم كه به كشور حبشه پناهنده شويم و تو را بر ديگران اختيار
كرديم و راغب بوديم كه در پناه تو زندگى كنيم . اميدواريم كه تو هم بر
ما ظلم نكنى و در عوض احسان نمايى .
در اين هنگام نجاشى گفت : آيا چيزى از آياتى كه خداوند بر پيامبر شما
فرستاده است ؟ مى توانى براى ما قرائت كنى ! جعفر گفت : بلى ، نجاشى
گفت : آنچه را كه مى دانى بخوان . جعفر اين آيات را از سوره مريم
خواند.
كهيعص ذكر رحمت ربك عبده زكريا اذ نادى ربه نداء
خفيا(396)
در اين آيات ، پروردگار تو از رحمتش بر بنده خاص خود زكريا سخن مى
گويد، ((اى پيامبر))! ياد
كن حكايت او را وقتى كه خداى خود را پنهانى و از صميم قلب ندا كرد. و
گفت : پروردگارا! استخوان (و اركان حيات ) من سست گشت ، سفيدى موى و
فروغ پيرى بر سرم سايه انداخت ، و با وجود اين ، از دعايى به درگاه كرم
تو (چشم اميد دارم ) و خود را محروم از عطاى تو هرگز ندانسته ام ...
حسن انتخاب جعفر، در مورد آيات تكان دهنده اين سوره مباركه كه مسيح و
مادرش را از هر گونه تهمت هاى ناروا پاك مى سازد اثر عجيبى در نجاشى و
دانشمندان گذاشت به طورى كه وقتى جعفر اين آيات را خواند نجاشى آن قدر
گريه شوق كرد كه موى محاسنش از اشك چشمش تر شد. حتى اسقف ها و علماى
مسيحى آن قدر گريه نمودند كه كتاب هايى جلوى آنان بود از اشك تر شد.
نجاشى از شنيدن اين آيات مخفيانه مسلمان شد و گفت : به خدا سوگند نشانه
هاى حقيقت در اين آيات نمايان مى باشد و اين همان چيزى است كه بر موسى
و عيسى نازل شده و سرچشمه آنان يكى است . بعد گفت : ايشان را به شما
تحويل نمى دهم و شما هم اميد بازگشت آنان را نداشته باشيد.(397)
هنگامى كه عمر و عاص خواست سخن بگويد و تقاضا كند كه مسلمانان را به
دست وى سپارد، نجاشى دست خود را بلند كرد و محكم به صورت عمرو كوبيد و
گفت : خاموش باش . اگر بيش از اين در مذمت اين جمعيت بگويى تو را
مجازات خواهم كرد. اين جمله را گفت و به مامورين دستور داد: هداياى
آنان را پس دهند و آنان را از حبشه بيرون كنند. سپس به جعفر و يارانش
گفت : آسوده خاطر در كشور من زندگى كنيد.
سال ها گذشت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) به مدينه هجرت كرد و
كار اسلام بالا گرفت . پس از فتح خيبر، مسلمانان از دور شاهد حركت جمعى
به سوى سپاه اسلام بودند، چيزى نگذشت كه معلوم شد اينها همان مهاجران
حبشه اند كه به وطن باز گشتند.
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) با مشاهده جعفر و مهاجران حبشه ،
اين جمله تاريخى را فرمود: نمى دانم از پيروزى خيبر خوشحال تر باشم يا
از بازگشت جعفر.
علاوه بر مسلمانان مهاجر، تعدادى از مسيحيان و يك راهب مسيحى كه به
اسلام تمايل پيدا كرده بودند همراه آنان به حضور پيامبر (صلى الله عليه
و آله ) رسيدند. آن حضرت سوره مباركه يس را براى آنان تلاوت نمود ايشان
پس از شنيدن آن سوره چنان منقلب شدند و تحت تاثير آن قرار گرفتند كه بى
اختيار به گريه افتاده و مسلمان شدند و گفتند: چقدر اين آيات به
تعليمات مسيح شباهت دارد.(398)
36- آياتى كه باعث ايمان
اسعد شد
اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس كه از طايفه خزرج بودند به
مكه آمدند، در آن زمان ميان طايفه اوس و خزرج جنگ طولانى بود و آخرين
جنگ پرتلفات آن ها (روز) بعاث بود كه طايفه اوس بر خزرج پيشى گرفت . به
همين جهت اسعد و ذكوان به مكه آمدند تا از مردم آنجا بر ضد طايفه اوس
پيمانى بگيرند. هنگامى كه به خانه عتبه بن ربيعه وارد شدند و جريان را
براى او نقل كردند. در پاسخ گفت : شهر ما از شهر شما دور است . مخصوصا
گرفتارى تازه اى پيدا كرده ايم كه ما را سخت به خود مشغول ساخته است
اسعد پرسيد: شما كه در حرم امن زندگى مى كنيد چرا گرفتار شده ايد؟!
عتبه گفت : مردى در ميان ما ظهور كرده است و مى گويد: فرستاده خدا هستم
. عقل ما را ناچيز شمرده و به خدايان ما بد مى گويد، جوانان ما را فاسد
و اجتماع ما را پراكنده نموده است . اسعد پرسيد: اين مرد چه نسبتى با
شما دارد؟ گفت : فرزند عبدالله بن عبدالمطلب است و اتفاقا از خانوادهاى
شريف ما مى باشد.
اسعد و ذكوان در فكر فرو رفتند و به ياد آوردند قبلا از يهوديان مدينه
شنيده بودند كه به همين زودى پيامبرى در مكه ظهور مى كند و به مدينه
هجرت مى نمايد.
اسعد پيش خود گفت : نكند اين همان كسى باشد كه يهود از آمدن آن خبر مى
دادند! سپس پرسيد: او كجاست ؟ عتبه گفت : هم اكنون حجره اسماعيل كنار
خانه خدا نشسته است . او و طرفدارانش در دره اى از كوه به نام شعب ابى
طالب محاصره هستند و تنها در موسم حج و عمره ماه رجب مى توانند وارد
جمعيت شوند. ولى من به تو توصيه مى كنم به سخنان او گوش مده و حتى يك
كلمه با او حرف مزن كه ساحر است و در سحر و جادو مهارتى تام دارد.
اسعد رو به عتبه كرد و گفت : پس چه كنم ؟ من مُحرم شده ام و لازم است
كه طواف خانه كعبه كنم . مى گويى به او نزديك نشوم !؟ عتبه گفت :
مقدارى پنبه در گوشهاى خود قرار بده تا سخنان او را نشنوى و تحت تاثيرش
قرار نگيرى .
اسعد وارد مسجد الحرام شد، در حالى كه در هر دو گوش خود پنبه داخل كرده
بود و مشغول طواف خانه كعبه شد. پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله )
هم با جمعى از بنى هاشم و مسلمانان در حجره اسماعيل در كنار كعبه نشسته
بودند و به تلاوت آن حضرت گوش مى دادند.
او در دوره اول از طواف نگاهى به پيامبر (صلى الله عليه و آله ) كرد و
به سرعت گذشت . در دور دوم طواف ، با خود گفت : هيچ كس احمق تر از من
نيست . آيا مى شود يك چنين داستان مهمى در مكه بر سر زبانها باشد و من
از آن خبرى نگيرم و قوم خود را در جريان قرار ندهم ؟! به دنبال اين فكر
دست برد و پنبه را از گوش خود بيرون آورد به دور افكند و در جلوى آن
حضرت قرار گرفت و پرسيد: اى محمد! ما را به چه چيز دعوت مى كنى ؟
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) فرمود: شهادت دادن به يگانگى
خداوند، و اين كه من فرستاده او هستم . سپس اين آيات را كه حاوى ده
فرمان اخلاقى است براى او تلاوت كرد. معانى آيات چنين است .
اى پيامبر! بگو بياييد تا آنچه را خدا براى شما حرام كرده است همه را
به راستى بيان كنم .
1- به هيچ وجه شرك به خدا نياوريد. (نه در عقيده و نه در عمل .)
2- درباره پدر و مادر احسان و احترام كنيم .
3- اولاد خود را از بيم فقر و تنگدستى نكشيد؛ زيرا ما هستيم كه هم به
شما و هم به آنان روزى مى دهيم .
4- به كارهاى زشت و ناروا چه آشكار و چه نهان نزديك نشويد.
5- نفسى را كه خدا قتل آن را حرام كرده است نكشيد مگر به حق (به حكم حق
و قصاص ) كه خدا شما را به آن سفارش كرده باشد (و در مصلحت اين احكام )
فكر و انديشه كنيد. (شايد سعادتمند شويد.)
6- هرگز به مال يتيم نزديك نشويد مگر به طريقى كه مصلحت يتيم در آن
باشد تا هنگامى كه به حد رشد و كمال برسد.
7- هنگام كيل و وزن ، جنس را تمام بدهيد (خيانت و كم فروشى و گران
فروشى را ترك كنيد)؛ زيرا ما هيچ كس را جز به قدر توانايى تكليف نمى
كنيم .
8- هنگام گفتن و شهادت دادن ، عدالت را مراعات كنيد، هر چند درباره
خويشاوندان و نزديكان شما باشد.
9- به عهد خدا وفا كنيد (در اوامر و نواحى خدا مطيع او باشيد) اين است
سفارش خدا به شما شايد متذكر و هوشمند شويد.
10- تبعيت از صراط مستقيم كنيد و از راه هاى ديگر كه موجب تفرقه و
پريشانى مى باشد متابعت نكنيد. اين است سفارش خدا به شما اميد اين كه
پرهيزكار شويد.(399)
هنگامى كه اسعد اين سخنان پرمعنا و روح پرور را كه با نهاد و جانش آشنا
بود شنيد، به كلى منقلب شد و تحت تاثير اين مطالب قرار گرفت و اختيار
فرياد زد و گفت :
اشهد ان لا اله الله و اشهد انك محمد رسول الله
سپس گفت : اى رسول خدا! پدر و مادرم فداى تو باد، من اهل يثرب و از
طايفه خزرج هستم . ارتباط ما با برادرانمان از طايفه اوس بر اثر جنگ
هاى طولانى گسسته است ، شايد خداوند به كمك تو اين پيوند گسسته را
برقرار سازد.
سپس ادامه داد و گفت : اى پيامبر! ما وصف تو را از طايفه يهود شنيده
بوديم و همواره آنان از ظهور تو بشارت مى دادند، اميدوارم كه شهر ما
هجرت گاه شما گردد.
سپس رفيق او ذكران نيز مسلمان شد و هر دو از پيامبر تقاضا كردند مبلقى
همراه آنها به مدينه بفرستد تا به مردم قرآن ياد دهد و آنان را به
اسلام دعوت نمايد. پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) معصب بن عمير
را همراه آنها به مدينه فرستاد و از آن زمان آيه هاى اسلام در مدينه
استوار شد و چهره مدينه دگرگون گرديد.(400)
37- اثر آيه اى در عثمان
بن مظعون
عثمان بن مظعون يكى از صحابه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله
) بوده است مى گويد: من در آغاز، اسلام را تنها به طور ظاهرى پذيرفته
بودم نه با قلب و جان ، دليل آن همين بود كه پيامبر (صلى الله عليه و
آله ) پيوسته به من پيشنهاد اسلام مى كرد و من هم از روى حيا مى
پذيرفتم .
اين وضع ادامه يافت تا اين كه روزى در خدمتش بودم . ديدم سخت در انديشه
فرو رفته است ، ناگهان چشم خود را به طرف آسمان دوخت ، گويى پيامى را
دريافت مى دارد. وقتى به حال عادى بازگشت از ماجرا پرسيدم . فرمود: آرى
، هنگامى كه با شما سخن مى گفتم ، ناگهان جبرئيل را مشاهده كردم كه اين
آيه اخلاقى را براى من آورد.
ان الله ياءمرو بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى
القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون
به درستى كه خدا خلقش را (به يكديگر) فرمان مى دهد به عدالت و احسان و
امر مى كند به بذل كردن و عطاى مال به خويشاوندان نهى مى كند از كارهاى
زشت ناروا و ظلم و اجحاف به ديگران (و از طرفى )، و شما را از روى
مهربانى پند و اندرز مى دهد شايد كه پند و موعظه او را بپذيريد (تا
سعادت و بهشت ابدى را بدست آوريد).
وقتى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) اين آيه مباركه را خواند،
چنان مطلب و حقايق آن آيه در قلب و جان من اثر گذاشت كه از همان ساعت
اسلام در عمق جانم قرار گرفت .
عثمان بن مظعون مى گويد: همان وقت به سراغ عموى پيامبر اسلام (صلى الله
عليه و آله ) ابو طالب رفتم و جريان را به او خبر دادم . او هم به قريش
خطاب نمود و فرمود: اى طايفه قريش ! از محمد (صلى الله عليه و آله )
پيروى نماييد تا هدايت شويد؛ زيرا او شما را جز به مكارم اخلاق دعوت
نمى كند.(401)
38- با خواندن چند آيه
عمر مسلمان شد
هنگامى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) مبعوث به رسالت
شد عمربن خطاب يكى از دشمنان سرسخت او بود تا جايى كه تصميم گرفت آن
حضرت را به قتل برساند اما در اين بين آياتى از قرآن به دستش آمد و بعد
از تلاوت قرآن منقلب شد و تصميم به مسلمان شدن گرفت .
نقل شده است : سه چهار سال قبل از هجرت ، عمربن خطاب كه در آن زمان بيش
از 35 سال از عمرش نگذشته بود و در ميان قوم خود جوانى نيرومند و توانا
بود و خواندن و نوشتن را مى دانست و از سخن دانان به شمار مى آمد، هنوز
كافر و از دشمنان جدى به حساب مى آمد.
در آن سر و صدا و غوغايى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) و
طرفدارانش به وجود آورده بودند، تصميم گرفت كه آن حضرت را به قتل
برساند و با كشتن او به غوغاى همگانى پايان دهد و كار را يكسره كند.
شمشيرش را به دست گرفت و روانه جايگاه پيامبر اسلام و يارانش شد.
((آنان حدود چهل نفر بودند و بعضى از آنان از
ترس ، ايمانشان را مخفى مى داشتند،)) در راه
نعيم بن عبدالله را ديد ((كه آن هم مسلمان شده
بود و اسلامش را مخفى مى داشت )). به او گفت :
مى خواهم بروم محمد (صلى الله عليه و آله ) را بكشم .
نعيم در جواب گفت : خودت را گول مى زنى گمان مى برى كه اگر محمد را
بكشى ، بنى عبد مناف تو را زنده مى گذارند؟ چرا به نزد فاميل خود نمى
روى و به كار آنها رسيدگى نمى كنى ؟ چرا از خانواده خود غافلى ؟
عمر با تعجب و ناراحتى گفت : كدام فاميل ؟ كدام خانواده كدام يك از
كسانم ؟ مگر چه كسى از فاميل و يا خانواده من مسلمان شده اند؟!
نعيم پاسخ داد: پسر عمو و شوهر خواهرت سعيد بن زيد بن عمرو و خواهرت
فاطمه كه هر دو مسلمان شده و پيرو پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله )
گشته اند.
عمر سخت ناراحت و نگران شد از تصميم قتل پيامبر اسلام (صلى الله عليه و
آله ) منصرف گشت و روانه خانه خواهر خود فاطمه گرديد. خباب بن ارت معلم
آنان ، ((يكى از هفت نفرى كه اسلامشان را علنى
كردند و اهل مكه آنان را سخت آزردند)) كه در اين
هنگام به سعيد و فاطمه قرآن مى آموخت ناگهان صدايى از راهرو شنيدند،
فاطمه خباب را در پستويى مخفى كرد و قرآن را زير زانوى خود پنهان ساخت
.
در اين هنگام ، عمر خشم ناك و شمشير به دست ، وارد خانه شد و پرسيد: چه
مى كرديد، اين زمزمه چه بود كه من شنيدم ؟ فاطمه و سعيد هر دو با هم
گفتند: چيزى نبود!
عمر گفت : چرا، من مى دانم كه شما هر دو پيرو محمد (صلى الله عليه و
آله ) شده و دين او را پذيرفته ايد! اين را گفت : و به سوى سعيد حمله
برد خواهرش فاطمه به يارى شوهر به پا خاست و در گيراگير آن نزاع و
گفتگو عمر دست خود فاطمه را گرفت و او را پرت كرد سرو صورتش مجروح و
خون آلود شد. زن و شوهر از اين حادثه به هيجان آمدند و فرياد كشيدند:
بله ، مسلمان شده ايم و به خدا و پيامبرش گرويده ايم . هر چه مى توانى
بكن !
روى خون آلود خواهر و پايدارى شوهر او، و بالاتر از آن ايمان محكم هر
دو بر عمر تاثير گذاشت .
اين بار به خواهرش گفت : آن را كه پيش از آمدن من خوانديد به من بدهيد
تا ببينم به محمد چه نازل شده است ؟ خواهر به آسانى قبول نكرد و گفت :
ما از دادن آن صحيفه به تو مى ترسيم .
عمر به خداى خود سوگند ياد كرد كه پس از خواندن آن را برگرداند. باز هم
خواهرش راضى نشد. بالاخره او را وادار كرد كه غسل كند و از نظر ظاهر
دست و بدن او لااقل پاك باشد آنگاه صحيفه را به او داد. عمر ديد در آن
نوشته است .
بسم الله الرحمن الرحيم
طه . ما انزلنا عليك القرآن لتشقى ، الا تذكره لمن يخشى . تنزيلا ممن
خلق الارض و السموات العلى الرحمن على العرش استوى ...(402)
اى مشتاق حق و هادى خلق و اى رسول گرامى ! ما نازل كرديم قرآن را بر تو
كه از كثرت و عبادت و جهد در هدايت مردم خود را به رنج درافكنى ، تنها
غرض از نزول آيات قرآن اين است كه مردم خداترس را متذكر سازى . اين
كتاب فرستاده كسى است كه زمين و آسمان هاى بلند را آفريد، آن خداى
مهربان كه بر عرش و عالم وجود با علم و قدرش احاطه دارد.
عمر وقتى آيات را خواند از همان آغاز سوره مجذوب و شيفته آن ها گرديد و
چون قرائت آيات را به پايان رسانيد. گفت : چقدر اين كلمات شيرين و نيكو
است !
همين چند آيه در روحيه او اثر كرد و او را دگرگون ساخت و معجزه خود را
نشان داد، قلب سياه او را ملايم كرد، از آن فكر خطرناك كه در مغزش خطور
كرده بود منصرف و از همان جا روانه جايگاه مسلمين شد و ايمان خود را
عرضه داشت !(403)
39- با شنيدن سوره قارعه
مريض شد
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) در يكى از شب ها سوره
مباركه قارعه را در نماز مغرب خود تلاوت مى نمود يكى از اصحاب آن حضرت
بعد از شنيدن آن سوره مريض شد و ديگر نتوانست در نماز جماعت شركت كند و
حضرت او را در مسجد و جماعت نديد.
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) كه همواره جوياى احوال مسلمين مى
شد، شنيد كه يكى از يارانش بيمار شده است . به عيادت او رفت و كنار
بسترش نشست و از او احوال پرسى كرد. بيمار گفت : يا رسول الله ! نماز
مغرب را به شما اقتدا كرده بودم و شما هم سوره قارعه خوانديد، من تحت
تاثير آن قرار گرفتم و عرض كردم .
بارخدايا! اگر من در پيشگاه تو گنه كار هستم و مى خواهى مرا عذاب كنى
در همين دنيا عذاب كن ، اينك مى بينى كه گرفتار بيمارى هستم .
آن حضرت فرمود: درست نگفتى بايد چنين مى گفتى :
ربنا اتنا فى الدنيا حسنه و فى الاخره حسنه و
قنا عذاب النار(404)