سوم اينكه قضاء
خدا، اگر بافعال بندگان تعلق گيرد، از اين جهت نيست كه فعلا افعالى است منسوب
بفاعلها، بلكه از اين جهت تعلق مى گيرد كه موجودى است از موجودات ، و مخلوقى است از
مخلوقات خدا، كه انشاء اللّه تعالى در بحث روايتى ذيل ، و در بحث پيرامون قضاء و
قدر توضيح اين نكته خواهد آمد.
تفويض نيز با تشريع سازگار نيست
چهارم اينكه تشريع همانطور كه با جبر نميسازد، همچنين
با تفويض نيز نميسازد، چون در صورت تفويض ، امر و نهى خدا به بندگان ، آنهم امر و
نهى مولوى ، امر و نهى كسى است كه حق چنان امر و نهيى را ندارد، براى اينكه در اين
صورت اختيار عمل را بخود بندگان واگذار كرده ، علاوه بر اينكه تفويض تصور نميشود،
مگر آنكه خداى تعالى را مالك مطلق ندانيم ، و مالكيت او را از بعضى مايملك او سلب
كنيم .
جبر و تفويض از نظر روايات
روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت ع رسيده كه فرموده اند: (لا جبر و لا
تفويض بل امر بين امرين ، نه جبر است ، و نه تفويض ، بلكه امرى است متوسط ميانه دو
امر)، (تا آخر حديث ).
و در كتاب عيون بچند طريق روايت كرده كه چون امير المؤمنين على بن ابى طالب ع از
صفين برگشت ، پير مردى از آنان كه با آن جناب در صفين شركت داشت ، برخاست عرض كرد:
يا امير المؤمنين : بفرما ببينم آيا اين راهى كه ما رفتيم بقضاء خدا و قدر او بود،
يا نه ؟ امير المؤمنين ع فرمود: بله اى پير مرد، بخدا سوگند بر هيچ تلى بالا
نرفتيد، و بهيچ زمين پستى فرود نشديد، مگر بقضايى از خدا، و قدرى از او.
پير مرد عرضه داشت : حال كه چنين است زحماتى را كه تحمل كردم ، به حساب خدا مى
گذارم ، يا امير المؤمنين ، حضرت فرمود: اى پير مرد البته اينطور هم نپندار، كه
منظورم از اين قضاء و قدر، قضا و قدر حتمى و لازم او باشد، چون اگر چنين باشد كه هر
كارى انسان انجام ميدهد و يا نميدهد همه بقضاء حتمى خدا صورت بگيرد، آن وقت ديگر
ثواب و عقاب و امر و نهى (و تشويق ) و زجر معناى صحيحى نخواهد داشت ، و وعد و وعيد
بى معنا خواهد شد، ديگر هيچ بدكارى را نمى توان ملامت كرد، و هيچ نيكوكارى را
نميتوان ستود، بلكه نيكوكار سزاوارتر بملامت ميشود، از بدكار، و بدكار سزاوارتر
ميشود باحسان از آن كس كه نيكوكار است ، و اين همان اعتقادى است كه بت پرستان ، و
دشمنان خداى رحمان و نيز قدرى ها و مجوسيان اين امت بدان معتقدند.
اى شيخ همين كه خدا بما تكليف كرده ، كافى است كه بدانيم او ما را مختار ميداند، و
همچنين اينكه نهى كرده ، نهيش از باب زنهار دادن است ، و در برابر عمل كم ثواب زياد
ميدهد، و اگر نافرمانى ميشود، چنان نيست كه مغلوب شده باشد، و اگر اطاعت شود مطيع
را مجبور باطاعت كرده باشد، خداى تعالى زمين و آسمانها و آنچه را كه بين آن دو است
بباطل نيافريده ، اين پندار كسانيست كه كفر ورزيدند، و واى بحال كسانى كه كفر
ورزيدند از آتش (تا آخر حديث ).
توضيح و تحقيق در زمينه قضا و قدر و
جبر و تفويض
توضيح اينكه : بايد دانست كه يكى از قديمى ترين مباحثى كه در اسلام مورد نقض
و ابرام قرار گرفت ، و منشا نظريه هاى گوناگونى گرديد، مباحثى بود كه ، پيرامون
كلام و نيز مسئله قضا و قدر پيش آمد، علماى كلام اين مسئله را طورى طرح كردند، كه
ناگهان نتيجه اش از اينجا سر در آورد كه : اراده الهيه بتمامى اجزاء و آثار عالم
تعلق گرفته ، هيچ چيز در عالم با وصف امكان موجود نميشود، بلكه اگر موجودى موجود
شود، با وصف ضرورت و وجوب موجود ميشود، چون اراده الهيه به آن تعلق گرفته ، و محال
است اراده او از مرادش تخلف بپذيرد و نيز هر چيزى كه موجود نميشود، و هم چنان در
عدم ميماند، بامتناع مانده است ، چون اراده الهيه بهست شدن آن تعلق نگرفته ، و گر
نه موجود ميشد، پس آنچه هست واجب الوجود است ، و آنچه نيست ممتنع الوجود است ، و
هيچيك از آن دو دسته ممكن الوجود نيستند، بلكه اگر موجودند، بضرورت و وجوب موجودند،
چون اراده بانها تعلق گرفته ، و اگر معدومند، بامتناع معدومند، چون اراده بانها
تعلق نگرفته .
و ما اگر اين قاعده را كليت داده ، همه موجودات را مشمول آن بدانيم ، آن وقت در
خصوص افعال اختيارى ، كه از ما انسانها سر مى زند، اشكال وارد ميشود، (چون افعال ما
نيز موجوداتى هستند، اگر موجود شوند، بطور وجوب و ضرورت موجود ميشوند، و اگر نشوند
بطور امتناع نميشوند، در نتيجه ما ب آنچه مى كنيم و يا نمى كنيم مجبور هستيم ).
در حالى كه ما در نظر بدوى و قبل از شروع بهر كار در مى يابيم ، كه نسبت انجام آن
كار و تركش بما نسبت تساوى است ، يعنى همان قدر كه در خود قدرت و اختيار نسبت
بانجام آن حس مى كنيم ، همان مقدار هم نسبت به تركش احساس مى كنيم ، و اگر از ميان
آن دو، يعنى فعل و ترك ، يكى از ما سر مى زند، باختيار، و سپس به اراده ما متعين
ميشود، و اين مائيم كه اول آن را اختيار، و سپس اراده مى كنيم ، و در نتيجه كفه آن
كه تا كنون با كفه ديگر مساوى بود، مى چربد.
پس بحكم اين و جدان ، كارهاى ما اختيارى است ، و اراده ما در تحقق آنها مؤ ثر است ،
و سبب ايجاد آنها است ، ولى اگر كليت قاعده بالا را قبول كنيم ، و بگوئيم اراده
ازليه و تخلف ناپذير خدا بافعال ما تعلق گرفته ، در درجه اول اين اختيار كه در خود
مى بينيم باطل ميشود، و در درجه دوم بايد بر خلاف وجدانمان بگوئيم : كه اراده ما در
فعل و تركهاى ما مؤ ثر نيست ، و اشكال ديگر اينكه در اينصورت ديگر قدرت قبل از فعل
معنا ندارد، و در نتيجه تكليف معنا نخواهد داشت ، چون تكليف فرع آنست كه مكلف قبل
از فعل قدرت بر فعل داشته باشد، و مخصوصا در آن صورت كه مكلف بناى نافرمانى دارد،
تكليف باو تكليف (بما لا يطاق ) خواهد بود.
اشكال ديگر اينكه در اين صورت پاداش دادن بكسى كه به جبر اطاعت كرده ، پاداشى جزافى
خواهد بود، و عقاب نافرمان بجبر هم ظلم و قبيح ميشود، و همچنين توالى فاسده ديگر.
دانشمندان نامبرده بهمه اين لوازم ملتزم شده اند، و گفته اند كه : مكلف قبل از فعل
، قدرت ندارد، و اين اشكال را كه تكليف غير قادر قبيح است ، نيز ملتزم شده ، و گفته
اند: مسئله حسن و قبح و خوبى و بدى امورى اعتبارى هستند، كه واقعيت خارجى ندارند، و
خداى تعالى محكوم باين احكام اعتبارى من و تو نميشود، و لذا كارهايى كه صدورش از ما
بر خلاف عقل و زشت است ، از قبيل ترجيح بدون مرجح و اراده جزافى ، و تكليف به ما لا
يطاق ، و عقاب گنه كار مجبور، و امثال اينها از خدا نه محال است ، و نه عيبى دارد
(تعالى اللّه عن ذلك ).
و كوتاه سخن آنكه : در صدر اول اسلام اعتقاد بقضاء و قدر از انكار حسن و قبح ، و
انكار جزاى باستحقاق سر در مى آورد، و بهمين جهت وقتى پير مرد از على ع مى شنود كه
:
حركت بصفين بقضاء و قدر خدا بوده ، گويى خبر تاثرآورى شنيده ، چون مايوس از ثواب
شده ، بلا فاصله و با كمال نوميدى ميگويد: رنج و تعب خود را بحساب خدا مى گذارم ،
يعنى حالا كه اراده خدا همه كاره بوده ، و مسير ما و اراده هاى ما فائده نداشته ، و
جز خستگى و تعب چيزى براى ما نمانده ، من اين خستگى را بحساب او مى گذارم ، چون او
با اراده خود ما را خسته كرده .
لذا امير المؤمنين ع در پاسخش مى فرمايد: نه ، اينطور كه تو فكر مى كنى نيست ، چون
اگر مطلب از اين قرار باشد، ثواب و عقاب باطل ميشود، (تا آخر حديث ) كه امام ع
باصول عقلايى ، كه اساس تشريع ، و مبناى آنست ، تمسك مى كند، و در آخر كلامش مى
فرمايد: (خدا آسمانها و زمين را بباطل نيافريده ) الخ .
ميخواهد بفرمايد: اگر اراده جزافى كه از لوازم جبر انسانها، و سلب اختيار از آنها
است ، صحيح باشد، مستلزم آنست كه فعل بدون غرض و بى فايده نيز از خدا سر بزند، اين
نيز مستلزم آنست كه احتمال بى غرض بودن خلقت و ايجاد احتمال امرى ممكن باشد، و اين
امكان با وجوب مساوى است ، (چرا براى اينكه وقتى فعلى غايت نداشت ناگزير بايد رابطه
اى ميان آن و غايت نباشد و وقتى رابطه نبود بى غايت بودنش واجب ميشود و در نتيجه
موجود مفروض ممتنع الوجود مى گردد و اين همان بطلان است ، مترجم ) در نتيجه و روى
اين فرض ، هيچ فايده و غايتى در خلقت و ايجاد نيست ، و بايد خدا آسمانها و زمين را
بباطل آفريده باشد، و اين مستلزم بطلان معاد، و سر بر آوردن تمامى محذورها است .
كيفيت تعلق اراده الهيه بر افعال
انسانها
و گويا مراد آن جناب از اينكه فرمود: (اگر بندگانش نافرمانيش كنند، بجبر
نكرده اند، و اگر اطاعتش كنند، باز مغلوب و مجبور نيستند)، اين است كه نافرمان او،
او را به جبر نافرمانى نمى كند، و فرمانبرش نيز او را بكراهت اطاعت نمى كند.
و در توحيد، و عيون ، از حضرت رضا ع روايت شده ، كه : در محضرش از مسئله جبر و
تفويض گفتگو شد، ايشان فرمودند: اگر بخواهيد، در اين مسئله اصلى كلى برايتان بيان
مى كنم ، كه در همه موارد بان مراجعه نموده ، نه خودتان در آن اختلاف كنيد، و نه
كسى بتواند بر سر آن با شما مخاصمه كند، و هر كس هر قدر هم قوى باشد، با آن قاعده
نيروى او را در هم بشكنيد؟ عرضه داشتيم : بله ، بفرمائيد، فرمود: خداى عز و جل در
صورتى كه اطاعتش كنند، باجبار و اكراه اطاعت نميشود، (يعنى هر مطيعى او را باختيار
خود اطاعت مى كند)، و در صورتى كه عصيان شود، مغلوب واقع نميشود، (يعنى بر خلاف
آنچه كه تفويضى ها پنداشته اند، گنه كار از تحت قدرت او خارج نيست )، و بندگان را
در ملك خود رها نكرده ، كه هر چه بخواهند مستقلا انجام دهند، بلكه هر چه را كه به
بندگانش تمليك كرده خودش نيز مالك آن هست ، و بر هر چه كه قدرتشان داده ، خودش نيز
قادر بر آن هست . بنا بر اين اگر بندگانش اطاعتش كردند، و اوامرش را بكار بستند، او
جلو اطاعتشان را نمى گيرد، و راه اطاعت را بروى آنان نمى بندد، و اگر او امرش را با
نافرمانى پاسخ گفتند، يا از نافرمانيشان جلوگيرى مى كند، و يا نمى كند، در هر صورت
خود او بندگان را بنافرمانى وا نداشته ، آن گاه فرمود: هر كس حدود اين قاعده كلى را
بخوبى ضبط كند، بر خصم خود غلبه مى كند.
مؤ لف : اگر خواننده عزيز توجه فرموده باشد، گفتيم : تنها عاملى كه جبرى مذهبان را
وادار كرد به اينكه جبرى شوند، بحث در مسئله قضاء و قدر بود، كه از آن ، حتميت و
وجوب را نتيجه گرفتند، وجوب در قضاء، و وجوب در قدر را، و گفتيم : كه هم اين بحث
صحيح است ، و هم اين نتيجه گيرى ، با اين تفاوت كه جبريان در تطبيق بحث بر نتيجه
اشتباه كردند، و ميان حقائق با اعتباريات خلط كردند، و نيز وجوب و امكان برايشان
مشتبه شد.
توضيح اينكه : قضاء و قدر در صورتى كه ثابت شوند، اين نتيجه را ميدهند، كه اشياء در
نظام ايجاد و خلقت صفت وجوب و لزوم دارند، باين معنا كه هر موجودى از موجودات ، و
هر حال از احوالى كه موجودات بخود ميگيرند، همه از ناحيه خداى سبحان تقدير و اندازه
گيرى شده ، و تمامى جزئيات آن موجود، و خصوصيات وجود، و اطوار و احوالش ، همه براى
خدا معلوم و معين است ، و از نقشه اى كه نزد خدا دارد، تخلف نمى كند.
و معلوم است كه ضرورت و وجوب از شئون علت است ، چون علت تامه است ، كه وقتى معلولش
با آن مقايسه ميشود، آن معلول نيز متصف به صفت وجوب ميشود، ولى وقتى با غير علت
تامه اش ، يعنى با هر چيز ديگرى قياس شود، جز صفت امكان صفت ديگرى بخود نمى گيرد،
(و بيان ساده تر اينكه : هر موجودى با وجود و حفظ علت تامه اش واجب است ، و لكن
همان موجود، با قطع نظر از علت تامه اش ، ممكن الوجود است ).
پس گسترش و شمول قضاء و قدر در همه عالم ، عبارت است از جريان و بكار افتادن سلسله
علت هاى تامه ، و معلولهاى آنها، در مجموعه عالم ، و معلوم است كه اين جريان با حكم
قوه و امكان در سراسر عالم از جهت ديگر منافات ندارد.
حال كه اين معنا روشن گرديد، مى گوييم : يك عمل اختيارى كه از انسان صادر ميشود، و
طبق اراده و خواستش صادر ميشود، همين يك عمل از جهتى واجب است ، و از جهتى ديگر
ممكن ، اگر آن را از طرفى در نظر بگيريم كه تمامى شرائط وجود يافتنش ، از علم ، و
اراده و آلات ، و ادوات صحيح ، و ماده اى كه فعل روى آن واقع ميشود، و نيز شرائط
زمانى و مكانيش همه موجود باشد، چنين فعلى ضرورى الوجود، و واجب الوجود است ، و اين
فعل است كه مى گوييم اراده ازليه خدا بر آن تعلق گرفته ، و مورد قضاء و قدر او است
.
و اگر از طرفى ملاحظه شود كه همه شرائط نام برده ، مورد نظر نباشد تنها فعل را با
يكى از آن شرائط، مانند وجود فاعل ، بسنجيم ، البته در اين صورت فعل نامبرده ضرورى
نيست ، بلكه ممكن است و از حد امكان تجاوز نميكند، پس يك فعل ، اگر از لحاظ اول
ضرورى شد، لازمه اش اين نيست كه از لحاظ دوم نيز ضرورى الوجود باشد.
پس معلوم شد اينكه علماى كلام از بحث قضاء و قدر، و عموميت آن دو، نسبت بهمه
موجودات ، نتيجه گرفته اند كه پس افعال آدمى اختيارى نيست ، معناى صحيحى ندارد، چون
گفتيم اراده الهيه تعلق بفعل ما انسانها مى گيرد، اما با همه شئون و خصوصيات وجوديش
، كه يكى از آنها ارتباطش با علل و شرائط وجودش ميباشد.
بعبارتى ديگر، اراده الهى بفعلى كه مثلا از زيد صادر ميشود، باين نحو تعلق گرفته ،
كه فعل نامبرده با اختيار خود از او صادر شود، نه بطور مطلق ، و نيز در فلان زمان ،
و فلان مكان صادر شود، نه هر وقت و هر جا كه شد، وقتى اراده اينطور تعلق گرفته
باشد، پس اگر زيد همان عمل را بى اختيار انجام دهد، مراد از اراده تخلف كرده ، و
اين تخلف محال است .
حال كه چنين شد، مى گوييم : تاثير اراده ازليه در اينكه فعل نامبرده ضرورى الوجود
شود، مستلزم آنست كه فعل باختيار از فاعل سر بزند، چون گفتيم : چنين فعلى متعلق
اراده ازليه است ، در نتيجه همين فعل مورد بحث ما بالنسبه باراده ازلى الهى ضرورى ،
و واجب الوجود است ، و در عين حال بالنسبه باراده خود فاعل ، ممكن الوجود، و
اختيارى است .
پس اراده فاعل نام برده در طول اراده خداست ، نه در عرض آن ، تا با هم جمع نشوند، و
آن وقت بگويى : اگر اراده الهى تاثير كند، اراده انسانى بى اثر و باطل ميشود، و
بهمين بهانه جبرى مذهب شوى .
پس معلوم شد خطاى جبرى مذهبان از كجا ناشى شده ، از اينجا كه نتوانستند تشخيص دهند،
كه اراده الهى چگونه بافعال بندگان تعلق گرفته ، و نيز نتوانستند ميان دو اراده
طولى ، با دو اراده عرضى فرق بگذارند، و نتيجه اين اشتباهشان اين شده كه بگويند:
بخاطر اراده ازلى خدا، اراده بنده از اثر افتاده .
عقيده معتزله در تفويض ، و ذكر مثالى
براى روشن شدن ((امر بين الامرين ))
و اما معتزله ، هر چند كه با جبرى مذهبان در مسئله اختيارى بودن افعال
بندگان ، و ساير لوازم آن ، مخالفت كرده اند، اما در راه اثبات اختيار، آن قدر تند
رفته اند، كه از آن طرف افتاده اند، در نتيجه مرتكب اشتباهى شده اند كه هيچ دست كم
از اشتباه آنان نيست .
و آن اين است كه اول در برابر جبريها تسليم شده اند، كه اگر اراده ازليه خدا به
افعال بندگان تعلق بگيرد، ديگر اختيارى باقى نمى ماند، اين را از جبريها قبول كرده
اند، ولى براى اينكه اصرار داشته اند بر اينكه مختار بودن بندگان را اثبات كنند،
ناگزير گفته اند: از اينجا مى فهميم ، كه افعال بندگان مورد اراده ازليه خدا نيست ،
و ناگزير شده اند براى افعال انسانها، خالقى ديگر قائل شوند، و آن خود انسانهايند،
و خلاصه ناگزير شده اند بگويند: تمامى موجودات خالقى دارند، بنام خدا، ولى افعال
انسانها خالق ديگرى دارد، و آن خود انسان است .
غافل از اينكه اينهم نوعى ثنويت ، و دو خدايى است ، علاوه بر اين به محذورهايى دچار
شده اند كه بسيار بزرگتر از محذور جبريها است ، هم چنان كه امام ع فرموده : بى چاره
قدرى ها خواستند باصطلاح ، خدا را بعدالت توصيف كنند، در عوض قدرت و سلطنت خدا را
منكر شدند.
و اگر بخواهيم براى روشن شدن اين بحث مثالى بياوريم ، بايد يكى از موالى عرفى را در
نظر بگيريم ، كه يكى از بندگان و بردگان خود را انتخاب نموده ، دخترش را براى مدتى
بعقد او در مى آورد، آن گاه از اموال خود حصه اى باو اختصاص ميدهد، خانه اى ، و
اثاث خانه اى ، و سرمايه اى ، و امثال آن ، از همه آن چيزهايى كه مورد احتياج يك
خانواده است .
در اين مثال اگر بگوئيم : اين برده مالك چيزى نيست ، چون مالكيت با بردگى متناقض
است ، و او نه تنها هر چه دارد، بلكه خودش نيز ملك مولايش است ، همان اشتباهى را
مرتكب شده ايم ، كه جبريها نسبت بافعال انسانها مرتكب شده اند، و اگر بگوئيم مولايش
باو خانه داده ، و او را مالك آن خانه ، و آن اموال كرده ، ديگر خودش مالكيت ندارد،
و مالك خانه مزبور همان برده است ، اشتباهى را مرتكب شده ايم كه معتزله مرتكب شده
اند.
و اگر بين هر دو ملك را جمع كنيم ، و بگوئيم هم مولى مالك است ، و هم بنده و برده ،
چيزى كه هست ، مولى در يك مرحله مالك است ، و بنده در مرحله اى ديگر، بعبارتى ديگر،
مولى در مقام مولويت خود باقى است ، و بنده هم در رقيت خود باقى است ، و اگر بنده
از مولى چيزى بگيرد، هر چند مالك است ، اما در ملك مالك ملكيت يافته ، در اينصورت
(امر بين الامرين ) را گرفته ايم ، چون هم مالك را مالك دانسته ايم ، و هم بنده را،
چيزى كه هست ملكى روى ملك قرار گرفته ، و اين همان نظريه امامان اهل بيت ع است كه
برهان عقلى هم بر آن قيام دارد.
و در احتجاج از جمله سؤ الاتى كه از عباية بن ربعى اسدى ، نقل كرد، كه از امير
المؤمنين (ع) كرده ، سؤ الى است كه وى از استطاعت كرده است ، و امير المؤمنين ع در
پاسخ فرموده : آيا بنظر شما مالك اين استطاعت تنها بنده است ، و هيچ ربطى به خدا
ندارد؟ يا آنكه او و خدا هر دو مالكند؟ عباية بن ربعى سكوت كرد، و نتوانست چيزى
بگويد، آن جناب فرمود: اى عبايه جواب بگو، عباية گفت : آخر چه بگوئم ؟ يا امير
المؤمنين ! فرمود: بايد بگويى قدرت تنها ملك خداست ، و بشر مالك آن نيست ، و اگر
مالك آن شود، به تمليك و عطاى او مالك شده ، و اگر تمليك نكند، آن نيز بمنظور
آزمايش وى است ، و در آنجا هم كه تمليك مى كند، چنان نيست كه ديگر خودش مالك آن
نباشد، بلكه در عين اينكه آن را بتو تمليك كرده ، باز مالك حقيقيش خود اوست ، و بر
هر چيز كه تو را قدرت داده ، باز قادر بر آن هست (الخ ).
و در كتاب شرح العقائد شيخ مفيد آمده : كه از امام هادى روايت شده ، كه شخصى از آن
جناب از افعال بندگان پرسيد، كه آيا مخلوق خداست ؟ يا مخلوق خود بندگان ؟ امام ع
فرمود:
اگر خود خدا خالق افعال بندگان باشد، چرا از آنها بيزارى ميجويد؟ و مى فرمايد:
(أَنَّ اللّهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ، خدا از مشركين بيزار است )، و معلوم
است كه خدا از خود مشركين بيزارى ندارد، بلكه از شرك و كارهاى ناستوده شان بيزار
است .
در توضيح اين حديث مى گوييم : افعال دو جهت دارند، يكى جهت ثبوت و وجود، و دوم جهت
انتساب آنها بفاعل افعال ، از جهت اول ، متصف باطاعت و معصيت نيستند، و اين
اتصافشان از جهت دوم است ، كه باين دو عنوان متصف ميشوند، مثلا عمل جفت گيرى
انسانها، چه در نكاح و چه در زنا يك عمل است ، و از نظر شكل با يكدگر فرقى ندارند،
هر دو عمل داراى ثبوت و تحققند، تنها فرقى كه در آن دو است ، اين است كه اگر بصورت
نكاح انجام شود، موافق دستور خداست ، و چون همين عمل بصورت زنا انجام گيرد، فاقد آن
موافقت است ، و همچنين قتل نفس حرام ، و قتل نفس در قصاص ، و نيز زدن يتيم از در
ستمگرى ، و زدن او از راه تاديب .
پس در تمامى گناهان ميتوان گفت : از اين جهت گناه است كه فاعل آن در انجام آن ، جهت
صلاحى ، و موافقت امرى ، و سود اجتماعى در نظر نگرفته ، بخلاف آنكه همين افعال را
بخاطر آن اغراض آورده باشد.
پس هر چه هست زير سر فاعل است ، و خود فعل از نظر اينكه موجودى از موجودات است
خلقت و حسن متلازمند و آنچه عمل را
گناه مى كند امرى است عدمى
بد نيست ، چون بحكم آيه : (اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ، خدا آفريدگار هر
چيزيست )، مخلوق خداست ، چون آن نيز چيزيست موجود، و ثابت ، و مخلوق خدا بد نميشود،
همچنين كلام امام ع كه فرمود: (هر چيزى كه نام چيز بر آن اطلاق شود، مخلوق است ،
غير از يك چيز آنهم خداست ) تا آخر حديث .
كه اگر آن آيه و اين روايت را با آيه : (الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ،
آن خدايى كه خلقت هر چيز را نيكو كرد)، ضميمه كنيم ، اين نتيجه را مى گيريم : كه نه
تنها فعل گناه بلكه هر چيزى هم چنان كه مخلوق است ، بدين جهت كه مخلوق است نيكو نيز
هست ، پس خلقت و حسن با هم متلازمند، و هرگز از هم جدا نميشوند.
در اين ميان خداى سبحان پاره اى افعال را زشت و بد دانسته ، و فرموده : (مَنْ جاءَ
بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها، وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى
إِلاّ مِثْلَها، هر كس عمل نيك آورد، ده برابر چون آن پاداش دارد، و هر كس عمل زشت
مرتكب شود، جز مثل آن كيفر نمى بيند)، و بدليل اينكه براى گناهان مجازات قائل شده ،
مى فهميم گناهان مستند ب آدمى است ، و با در نظر گرفتن اينكه گفتيم :
وجوب و ثبوت افعال ، از خدا و مخلوق او است ، اين نتيجه بدست مى آيد: كه عمل گناه
منهاى وجودش كه از خداست ، مستند ب آدمى است ، پس مى فهميم كه آنچه يك عمل را
گناه مى كند، امرى است عدمى ، و جزء مخلوق هاى خدا نيست ، چون گفتيم اگر مخلوق بود
حسن و زيبايى داشت .
خداى تعالى نيز فرموده : (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي
أَنْفُسِكُمْ إِلاّفِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، هيچ مصيبتى در زمين و
نه در خود شما نمى رسد، مگر آنكه قبل از قطعى شدن ، در كتابى موجود بود)، و نيز
فرموده : (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ، وَ مَنْ يُؤْمِنْ
بِاللّهِ، يَهْدِ قَلْبَهُ، هيچ مصيبتى نميرسد، مگر باذن خدا، و هر كس بخدا ايمان
آورد، خدا قلبش را هدايت مى كند)، و نيز فرموده : (ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ،
فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ، وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ، آنچه مصيبت كه به شما مى
رسد، بدست خود شما بشما مى رسد، و خدا از بسيارى گناهان عفو مى كند)، و نيز فرموده
: (ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ، وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ،
فَمِنْ نَفْسِكَ، آنچه خير و خوبى بتو مى رسد از خدا است ، و آنچه بدى بتو مى رسد
از خود تو است )، و نيز فرمود: (وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ، يَقُولُوا: هذِهِ
مِنْ عِنْدِ اللّهِ، وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ، يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ،
قُلْ: كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ، فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ
يَفْقَهُونَ حَدِيثاً؟ اگر پيش آمد خوشى برايشان پيش آيد، ميگويند اين از ناحيه خدا
است ، و چون پيش آمد بدى بايشان برسد، ميگويند: اين از شئامت و نحوست تو است ، بگو:
همه پيش آمدها از ناحيه خداست ، اين مردم را چه مى شود كه هيچ سخنى بخرجشان
نميرود؟)، .
وقتى اين آيات را بر رويهم مورد دقت قرار دهيم ، مى فهميم كه مصائب ، بديهاى نسبى
است ، باين معنا كه انسانى كه برخوردار از نعمتهاى خدا، چون امنيت و سلامت ، و صحت
، و بينيازى است ، خود را واجد مى بيند، و چون بخاطر حادثه اى آن را از دست ميدهد،
آن حادثه و مصيبت را چيز بدى براى خود تشخيص ميدهد، چون آمدن آن مقارن با رفتن آن
نعمت ، و فقد و عدم آن نعمت بود.
اينجاست كه پاى فقدان و عدم بميان مى آيد، و ما آن را بحادثه و مصيبت نامبرده نسبت
ميدهيم ، پس هر نازله و حادثه بد، از خداست ، و از اين جهت كه از ناحيه خدا است ،
بد نيست ، بلكه از اين جهت بد مى شود، كه آمدنش مقارن با رفتن نعمتى از انسان واجد
آن نعمت است ، پس هر حادثه بد كه تصور كنى ، بديش امرى است عدمى ، كه از آن جهت
منسوب بخداى تعالى نيست ، هر چند كه از جهتى ديگر منسوب بخدا است ، حال يا باذن او
و يا بنحوى ديگر.
و در كتاب قرب الاسناد از بزنطى روايت آمده ، كه گفت : بحضرت رضا (ع) عرضه داشتم :