هدايت و ضلالت
هر انسانى كه از مادر متولد مىشود تا وقتى كه چشم از اين جهان فرو مىبندد، همواره
تحت حمايت و ارشاد و هدايت الهى زندگى مىكند و او چه مؤمن باشد چه كافر از اين
نعمت برخوردار است منتهى گاهى از اين نعمت استفاده مىكند و به نور ايمان دست
مىيابد و گاهى با كفران اين نعمت، پا به دنياى كفر و ضلالت مىگذارد.
بايد دانست كه هدايت الهى نه تنها شامل انسان
مىشود، بلكه حتى حيوانات و جمادات نيز به نوعى تحت هدايت الهى هستند.
به طورى كه از آيات قرآنى استفاده مىشود اساسا
هدايت الهى چند نوع است:
1ـ هدايت تكوينى:
اين نوع
هدايت الهى شامل تمامى اشياء از جماد و نبات و حيوان است و اساسا قوام و پايدارى
هرچيزى و هماهنگى او با طبيعت در اثر همين هدايت است و اساسا نظام عالم آفرينش و
تعادلى كه در ميان موجودات عالم برقرار است، بستگى به همين هدايت تكوينى الهى دارد.
قرآن كريم از اين نوع هدايت الهى چنين ياد
مىكند:
ربنا الذى اعطى كل شى خلقه ثم هدى (635)
(موسى و هارون گفتند) پروردگار ما كسى است كه خلقت هر
چيزى را به او عطا نمود و آنگاه هدايت كرد.
سبح اسم ربك الاعلى الذى خلق فسوى والذى
قدر فهدى (636)
پاكيزه بدار نام پروردگار برتر خود را، آن كس كه آفريد
سپس راست كرد و تقدير نمود سپس هدايت كرد.
در
اثر همين نوع هدايت است كه هر موجودى جايگاه خاص خود را در طبيعت دارد و بخصوص
گياهان و حيوانات با راههاى تغذيه و دفاع از خود آشنا هستند و حيوانات به كمك غرائز
خود راه زندگى خود را مىپيمايند و حتى انسان نيز در اين نوع از هدايت با موجودات
ديگر شريك است و بچهاى كه از رحم مادر پا به دنيا مىگذارد در جستجوى غذا براى حفظ
حيات خويش است و با گريه كردن، ناملائمات را به پدر و مادر خود خبر مىدهد.
2ـ هدايت عقلى:
خداوند علاوه
بر هدايت تكوينى، انسان را به نوع ديگر از هدايت ممتاز كرده و آن هدايت عقلى است.
عقل و انديشه كه از نعمتهاى اختصاصى انسان در برابر حيوانات ديگر است، مانند چراغى
راه زندگى را روشن مىكند و انسان در تمام مراحل زندگى خود با چيدن چند مقدمه در
كنار هم، به نتيجههائى مىرسد كه تا آن زمان از آن بىخبر بوده است و به مدد عقل
راه بهتر زيستن و استفاده از نيروهاى طبيعى را به دست مىآورد.
در اين مورد مىتوان آيه زير را شاهد آورد:
الم نجعل له عينين و لسانا و شفتين و
هديناه النجدين (637)
آيا به او دو چشم و يك زبان و دو لب نداديم و آيا او را
به دو بلندى هدايت نكرديم؟.
خداوند
با دادن چشم و زبان و ساير اعضاء بدن همراه با عقل و قدرت تشخيص و ارزيابى آنچه كه
از طريق همين اعضاء دريافت مىكند و سنجش آنها با يكديگر، انسان را در جهت راهيابى
به سعادت و نجات، هدايت و كمك كرده است و انسان تنها حيوان متفكر و انديشمند است و
مىتواند به استنتاجات عقلى و استنباطهاى فكرى برسد و خير و صلاح را تشخيص بدهد.
3ـ هدايت تشريعى:
اين نوع
هدايت را خداوند با ارسال رسل و انزال كتب براى بشر ارزانى داشته است خداوند
پيامبران خود را همراه با برنامه و قانون و كتاب فرستاده و آنها راه سعادت را به
بشر نشان دادهاند و انسانها را به آنچه كه خير و صلاح واقعى آنها در آن است،
هدايت كرده است.
اين نوع هدايت در قرآن كريم به صورتهاى مختلفى
ذكر شده است:
واللّه يقول الحق وهو يهدى السبيل (638)
و خداوند حق را مىگويد و همو به راه هدايت مىكند.
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق (639)
خداوند كسى است كه پيامبر خود را با هدايت و دين حق
فرستاد.
وانك لتهدى الى صراط مستقيم (640)
و تو هدايت مىكنى به راه راست.
ان هذا القرآن يهدى للتى اقوم (641)
همانا اين قرآن هدايت مىكند به راهى كه درست است.
اين
نوع هدايت الهى شامل حال تمام افراد بشر از مؤمن و كافر مىباشد و دعوت پيامبران
عام است هم مؤمن و هم كافر به يك اندازه مخاطب پيامبران هستند، حال كسى خود را در
مسير اين هدايت الهى قرار بدهد يا ندهد، آزاد و مختار است و هيچگونه جبرى در كار
نيست.
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا (642)
ما انسان را به راه هدايت كرديم خواه شكرگزار باشد يا
ناسپاس.
4ـ هدايت مخصوص مؤمنان:
غير از انواع
هدايتهاى سه گانه كه ذكر شد، خداوند را هدايت ويژهاى است كه اختصاص به مؤمنان و
راهيان راه خدا دارد وقتى كسى با اختيار و آزادى كه دارد راه انبياء را انتخاب نمود
و به خدا و آئين او ايمان آورد و دل خود را در معرض تابش نور الهى قرار داد، در
چنين صورتى خداوند فياض با هدايتهاى خاص خود چنين بندهاى را نوازش مىدهد و او را
بالا مىبرد و به مراحل عاليه مىرساند.
اين نوع هدايت مخصوص آنهائى است كه آگاهانه قدم
در مسير حق گذاشتهاند و جان و دل را به رهنمودهاى پيامبران سپردهاند. براى چنين
كسانى خداوند وعده هدايتها و عنايتهاى بيشتر داده است.
درباره اين نوع از هدايت، آيات بسيارى در قرآن
كريم آمده است كه چند آيه را به عنوان نمونه با هم مىخوانيم:
و يزيد اللّه الذين اهتدوا هدى (643)
و خداوند بر هدايت كسانى كه هدايت يافتهاند، مىافزايد.
و الذين اهتدوا زادهم هدى و آتاهم تقواهم (644)
و كسانى كه هدايت شدند خداوند بر هدايت آنها مىافزايد و
تقوايشان مىدهد.
والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا (645)
و كسانى كه در راه ما كوشش كردند آنها را به راههاى خود
هدايت خواهيم كرد.
يهدى به اللّه من اتبع رضوانه سبل
السلام (646)
خداوند به وسيله قرآن هركس را كه از رضايت او پيروى
مىكند، به سوى راههاى سلامت هدايت مىكند.
در
موارد متعددى قرآن كريم خودش را مايه هدايت و رحمت براى گروه مؤمنان و محسنان و
متقين و اسلامآورندگان و صاحبان يقين معرفى كرده است و از همين آيات استفاده
مىشود كه قرآن علاوه بر هدايت عامى كه براى همه بشر از مؤمن و كافر دارد، هدايت
مخصوصى براى متقين و مؤمنين دارد.
همچنين در چندين آيه، خداوند از هدايت مخصوصى
صحبت مىكند كه آن را، نه براى همه بلكه براى كسانى كه بخواهد، مىدهد.
واللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم (647)
و خداوند هركس را كه بخواهد به صراط مستقيم هدايت مىكند.
و كذلك انزلناه آيات بينات و ان اللّه
يهدى من يريد (648)
و همچنين قرآن را به عنوان آيات بينات فرستاديم و خداوند
هركس را كه اراده كند هدايت مىكند.
ذلك هدى اللّه يهدى به من يشاء (649)
اين هدايت خداست كه بوسيله آن هركس را كه بخواهد، هدايت
مىكند.
در
اين آيات، هدايت الهى به اراده و مشيت خدا متعلق شده است و روشن است كه مشيت الهى
بدون ملاك و ضابطه نيست و بر اساس معيارهاى حكيمانه است و بنابراين، مشيت او بر
هدايت افرادى كه راه او را رفتهاند، تعلق مىگيرد.
در اينجا نكتهاى را تذكر مىدهيم و آن اين كه
طبق آيات قرآنى هدايت مخصوص مؤمنان قابل افزايش است بنابر اين وقتى در نماز
مىگوئيم: اهدنا الصراط
المستقيم (ما را به راه راست هدايت فرما) منظور
افزودن بر مراتب هدايت است و يا اين كه منظور تجدد لحظه به لحظه هدايت الهى است كه
موجب ثابت ماندن در صراط مستقيم مىشود.
5 ـ هدايت الزامى:
نوع ديگرى از
هدايت الهى است كه در مرحله امكان وجود دارد ولى هرگز به مرحله وقوع نرسيده است و
آن هدايت الزامى و اجبارى همه افراد روى زمين است به گونهاى كه تمام مردم چه
بخواهند و چه نخواهند به خدا و پيامبر او ايمان بياورند.
خداوند قدرت چنين كارى را دارد ولى هيچ وقت آن را
انجام نداده و نخواهد داد آياتى كه به اين معنى دلالت دارد متعدد است از جمله اين
آيات:
قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهداكم اجمعين (650)
بگو پس براى خداست حجت فراگير اگر بخواهد همه شما را
هدايت مىكند.
ولو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا (651)
و اگر پروردگار تو بخواهد همه مردم روى زمين هدايت
مىشوند.
افلم ييئس الذين آمنوا ان لو يشاء اللّه
لهدى الناس جميعا (652)
آيا مؤمنان مأيوس نشدند از اينكه اگر خدا بخواهد مردم
همگى هدايت مىشوند.
آرى
خداوند قدرت هدايت عموم مردم را دارد همانگونه كه در تكوينيات چنين است ومثلا حركت
ستارگان و گردش منظومه هاى شمسى و حتى كار بعضى از اعضاء بدن انسان مانند قلب و
دستگاه هاضمه بر اساس هدايت الزامى خداوند است و اراده هيچ موجودى در آنها اثر
ندارد و خللى در كار آنها نمىكند.
اما خداوند در مورد هدايت تشريعى با اين كه قدرت
الزام و اجبار را دارد چنين نكرده است و انسانها را در انتخاب راه از چاه آزاد
گذارده و البته ابزار تشخيص را هم به او داده به وسيله پيامبران او را به راه راست
دعوت نموده است اگر خداوند چنين كارى را انجام مىداد و همه را خواه و ناخواه وادار
به ايمان مىكرد. مسأله تكليف باطل مىشد و افراد خوب از بد تمييز داده نمىشدند و
در واقع اگر چنين كارى صورت مىگرفت ايمان آوردن اجبارى كافران امتيازى براى آنها
نبود ولى حق كسانى كه از روى اختيار ايمان مىآوردند ، ضايع مىشد.
ضلالت:
گمراهى
و ضلالت نقطه مقابل هدايت است و آن حالتى است كه كافران و منافقان و تمام كسانى كه
از راه خدا و پيامبر كنار افتادهاند به آن مبتلايند. گمراهان كسانى هستند كه بر
خلاف فطرت پاك خود و بر خلاف تعاليم انبياء از خدا و راه درست دور افتادهاند و در
مسيرى بر خلاف مسير حق گام بر مىدارند.
خداوند درباره اين كافران و معاندان چنين مىفرمايد:
و من يتبدل الكفر بالايمان فقد ضل سواء
السبيل (653)
و كسى كه كفر را با ايمان تبديل كند از راه راست گمراه
شده است.
و من يكفر بالله و ملائكته و كتبه و رسله
و اليوم الاخر فقد ضل ضلالا بعيدا (654)
و كسى كه به خداو ملائكه و كتابها و پيامبران او و روز
قيامت كافر باشد همانا به گمراهى سخت و دورى افتاده است.
مسأله
مهمى كه بايد در اينجا مورد بحث قرار بگيرد اين است كه در بعضى از آيات قرآنى گمراه
شدن گمراهان به خداوند نسبت داده شده كه گويا اين خداست كه كافران را گمراه كرده و
آنها را از راه بدر برده است:
ان هى الاّ فتنتك تضلّ بها من تشاء و
تهدى من تشاء (655)
(حضرت موسى مىگويد ) آن نيست مگر آزمايش تو ، هر كس را
كه بخواهى گمراه مىكنى و هر كس را كه بخواهى هدايت مىنمائى.
فيضلّ اّلله من يشاء و يهدى من يشاء و هو
العزيز الحكيم (656)
پس خداوند هر كس را كه بخواهد گمراه مىكند و هر كس را كه
بخواهد هدايت مىكند و او عزيز و حكيم است.
و من يضلل الله فماله من هاد (657)
و كسى كه خدا او را گمراه كرد ، كسى نميتواند او را هدايت
كند.
بطورى
كه ملاحظه مىفرمائيد در اين آيات اضلال و گمراه ساختن بخدا نسبت داده شده و اگر
چنين باشد كافران و گمراهان تقصيرى نخواهند داشت ، زيرا اگر خدا آنها را گمراه
نمىكرد آنها بدين حق مىگرويدند.
خوشبختانه پاسخ اين اشكال يا سؤال را خود قرآن به
روشنى داده است و از آنجا كه بعضى از آيات قرآنى بعضى ديگر را تفسير مىكنند با
مراجعه به آيات ديگرى كه در اين زمينه آمده است مىتوان به معناى صحيح آنها پى برد
و پاسخ اين اشكال را دريافت.
با توجه به مجموع آيا روشن مىشود كه درست است
خداوند گروهى را گمراه مىكند اما اين گمراه كردن براى خود ضوابط و معيارهايى دارد
و چنان نيست كه بدون ملاك و معيار خداوند كسى را گمراه كند بلكه گمراه كردن خدا
شامل حال كسانى است كه در درجه اول خودشان گمراهى را انتخاب كردهاند و با سرپيچى
از فرمانهاى خدا و دور شدن از راه انبياء با دست خود و با اراده خود ضلالت را
برگزيدهاند و چون چنين كردهاند خداوند نيز بر گمراهى آنها افزوده است درست مانند
افزودن هدايت بر كسانى كه با اراده خود هدايت را برگزيدهاند (توضيح اين مطلب را در
بيان نوع چهارم از انواع هدايت ذكر كرديم)
در همين جا توجه خوانندگان را به آياتى جلب
مىكنيم كه در آنها معيار گمراه كردن خدا بيان شده و از اين آبات بخوبى روشن مىشود
كه خداوند تنها كسانى را گمراه مىكند كه خود با اراده خود گمراهى را انتخاب
كردهاند و به كفر و ظلم و گناه روى آوردهاند.
يضلّ به كثيرا و يهدى به كثيراً و ما
يضلّ به الاّ الفاسقين (658)
بوسيله آن (مثل) خداوند بسيارى را گمراه و بسيارى را
هدايت مىكند و گمراه نميكند مگر فاسقان را.
كذلك يضلّ اّلله من هو مسرف مرتاب (659)
چنين است خداوند آن كس را كه اسرافكار و اهل شك است گمراه
مىكند.
كذلك يضلّ الله الكافرين (660)
چنين است خداوند كافران را گمراه مىكند.
فلمّا زاغو ازاغ الله قلوبهم واّلله لا
يهدى القوم الفاسقين (661)
و چون آنها لغزيدند ، خداوند دلهايشان را لغزانيد و خدا
گروه فاسقان را هدايت نمىكند.
و يضلّ الله الظّالمين (662)
و خداوند گمراه مىكند ظالمان را.
بطورى
كه ملاحظه مىفرمائيد، در اين آيات شريفه گمراه كردن خداوند مخصوص كافران و ظالمان
و فاسقان است و پر واضح است كه آنها پيش از آن كه متعلق گمراه كردن خدا باشند، خود
گمراه شدهاند و كار خداوند در حقيقت تثبيت آنها در حالتى است كه خود خواسته اند.
به قرينه اين آيات بايد آياتى را كه بطور مطلق
گمراه كردن را بخدا نسبت مىدهد به همين معنا حمل كنيم و بگوئيم كه خداوند تنها
گمراهان را گمراهتر مىكند و توفيق ولطف خود را از آنها سلب مىكند.
بنابراين ، اين گمراهى در برابر آن هدايت مخصوص
مؤمنان است كه از گروه كافران سلب مىشود وگرنه هدايت تشريعى عام خدا، شامل كافران
نيز هست و آنها هر لحظه مىتوانند بسوى خدا بازگردند.
نسيئى
در ميان اعراب جاهلى چهار ماه از دوازده ماه قمرى بعنوان ماههاى حرام شناخته مىشد كه
عبارتند از: ذيقعده، ذيحجه ، محرم و رجب. در اين چهار ماه جنگ و خونريزى ممنوع بود
و نوعى آتش بس برقرار مىشد. اسلام نيز اين سنت را كه بهرحال به نفع صلح بشرى بود
امضاء كرد و به آن رسميت داد و جنگ در آن ماهها را حرام كرد ، در قرآن كريم آمده
است:
يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه قل
قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله و كفر به (663)
از تو درباره جنگ در ماه حرام مىپرسند بگو جنگ در آن
گناه بزرگ و بازداشتن از راه خدا و كفر به اوست.
علاوه
بر حرمت جنگ در ماههاى حرام ، ماه ذيحجه امتياز ديگرى هم داشت و آن انجام مناسك حج
در آن ماه بود.
هر چند كه اعراب عصر جاهليت ، احترام به ماههاى
حرام را رعايت مىكردند اما گاهى بخاطر مصلحتهائى بعضى از آن ماهها را پس و پيش
مىكردند و مثلا ماه محرم را كه ماه حرام بود، بعضى از سالها يك ماه به تاخير
مىانداختند و بجاى محرم ماه صفر را ماه حرام اعلام مىكردند و اين جابجائى و به
تأخير انداختن ماههاى حرام را « نسيئى» مىگفتند.
مفهوم «نسيئى» و تاريخچه آن:
نسيئى بر وزن
فعيل از ماده نسأ به معناى تاخير است و به گفته ابن منظور اين واژه در مواردى مانند
به تأخير افتادن عادت ماهانه زنها از وقت خود و يا تأخير افتادن اجل كسى و تأخير در
قيمت كالاى فروخته شده و مانند آنها استعمال مىشود و « نسيئى» به معناى ماهى است
كه عربها در جاهليت آن را به تأخير مىانداختند. سپس از فرا نقل مىكند كه نسيئى يا
مصدر است و يا فعيل به معناى مفعول است. (664) اما طبرسى از ابو على نقل
مىكند كه گفته: نسيئى مصدر است مانند: نذير و نكير و اينكه بعضيها گفتهاند نسيئى
فعيل به معناى مفعول است درست نيست زيرا در اين صورت نسيئى نام آن ماه مىشود در
حاليكه منظور از نسيئى عمل به تأخير انداختن ماه حرام است. (665) ولى
بطوريكه در عبارت ابن منظور ديديم و ديگران نيز گفته اند نسيئى به معناى خود ماه به
تاخير افتاده نيز گفته مىشود.
همه كتب لغت نسيئى را به معناى تأخير گرفتهاند
اما در بعضى از آنها معناى ديگرى ذكر شده و آن اضافه كردن و افزودن است. گفته
مىشود: نسأت ابلى فى ظمئتها يعنى بر تشنگى شترم افزودم (666) كه البته اين
افزايش عطش از جهت تأخير در آب دادن است بنابراين مىتوان گفت اين واژه به معناى
افزايش ناشى از تأخير است.
جابجائى و تاخير انداختن بعضى از ماههاى حرام رسم
و عادتى بود كه اعراب جاهلى تا سال دهم هجرت طى مراسم خاصى آن را انجام مىدادند و
اين كار براى خود متصديان ويژهاى داشت كه به آنها «قلامسه» مى گفتند. آنها اين سمت
را از پدران خود به ارث مىبردند.
ابن هشام مىگويد: اولين كسى كه ماهها را براى
عرب نسيئى كرد و آن را حلال يا حرام نمود « قلمّس» بود كه حذيفه بن عبد بن فقيم نام
داشت و پس از او پسرش عباد بن حذيفه جاى او را گرفت و پس از او پسرش قلع بن عباد و
پس از او امية بن قلع و پس از عوف بن اميه و پس از او ابوثمامه جناده بن عوف متصدى
اين كار شد كه آخرين آنها بود و در اوائل اسلام همو بود كه عمل نسيئى را انجام
مىداد. عربها پس از فراغت از حج دور او جمع مىشدند و او چهار ماه حرام را كه
عبارتند از: رجب و ذيعقده و ذيحجه و محرم ، مشخص مىكرد و اگر مىخواست يكى ازآنها
را حلال كند ماه محرم را حلال مىكرد و عربها هم مىپذيرفتند و بجاى محرم ،ماه صفر
را حرام مىكرد و عربها مىپذيرفتند و تعداد چهار ماه حرام كامل مىشد. (667)
از عبارت ابن هشام چنين بر مىآيد كه عمل
نسيئى ميان عربها سابقه طولانى و زيادى نداشته و تنها در طول مدت شش نسل اين عمل
انجام مىگرفته است ، اين مطلب سخنى را كه بيرونى گفته و تاريخ نسيئى را به دويست
سال پيش از اسلام مربوط مىدانسته تقويت مىكند. او مىگويد:
«عربها مىخواستند كه حج را به هنگامى بيندازند
كه كالاهاى ايشان از پوست و ميوه فراهم شود و در بهترين ازمنه و خرمترين اوقات باشد
، از همسايگان يهود خود قريب دويست سال پيش از اسلام كبيسه را ياد گرفتند و
همانگونه كه يهود ، تفاضل سال خود را با سال خورشيدى بهنگامى كه به يكماه مىرسيد
در آخر سال قمرى قرار مىدادند ، ايشان هم چنين كردند و كسانى در موسم حج در صورت
لزوم يك ماه را نسيئى اعلام مىكردند.» (668)
شبيه اين مطلب را قلقشندى نيز آورده است و
مىگويد:
«عرب جاهلى بر رسم ابراهيم و اسماعيل بودند و در
سالهاى خود نسيئى بكار نمىبردند تا اينكه يهود در يثرب با آنها مجاورت كرد و عربها
خواستند حج خود را در خرمترين وقت سال و آسانترين زمان براى رفت و آمدهاى تجارتى
انجام دهند ، كبيسه را از يهود ياد گرفتند.» (669)
همانگونه
كه گفتيم اين كار براى خود متصدى و مباشر خاصى داشت و بالقب قلمّس ملقب بود و به
مجموع آنها قلامسه مىگفتند. قلمّس در لغت به معناى درياست و اين لقب كنايه از كثرت
جود و بخشش آن افراد بود. قلامسه كه از قبيله بنى كنانه بودند در ميان عربها قدر و
منزلتى داشتند و لذا شاعران بنى كنانه همواره با اين سمت كه در انحصار قبيله آنها
بود بر ديگران تفاخر مىكردند. عمير بن قليس مىگويد:
لقد
علمت معدّ انّ قومى |
|
كرام
الناس انّ لهم كراما |
فأىّ
الناس فأتونا بوتر |
|
واى
الناس لم نعلك لجاما |
السنا
الناسئين على معدّ |
|
شهور
الحل نجعلها حراما (670) |
رسم بر اين بود كه هر سال پس از پايان مراسم
حج متصدى امر نسيئى خطاب به مردم مىگفت : كسى حق ندارد به من ايراد كند و يا پاسخ
بگويد و يا سخن مرا رد كند و مردم او را تصديق مىكردند و سپس او يا ماه محرم را
حرام اعلام مىكرد و يا ماه صفر را بهجاى محرم حرام معرفى مىكرد. (671)
نظر قرآن درباره نسيئى:
قرآن كريم
درباره نسيئى مىفرمايد:
انما النسيئى زيادة فى الكفر يضلّ به
الذين كفروا يحلّونه عاماً و يحرّمونه عاماً ليواطئوا عدة ما حرم الله فيحلوا ما
حرّم الله زين لهم سوء اعمالهم والله لا يهدى القوم الكافرين. (672)
همانا نسيئى افزايش در كفر است و به وسيله آن كافران به
گمراهى كشيده مىشوند. يك سال آن را حلال مىكنند و يك سال آنرا حرام مىكنند تا
تعداد ماههائى را كه خداوند حرام كرده كامل كنند و آنچه را كه حرام كرده حلال
نمايند ، زشتى اعمال آنها در نظرشان زينت داده شده و خداوند كافران را هدايت
نميكند.
بطوريكه
ملاحظه مىفرمائيد اين آيه شريفه عمل نسيئى را بشدت مورد انتقاد قرار مىدهد و آن
را موجب افزايش كفر و مايه گمراهى كافران مىداند زيرا كافران و مشركان علاوه بر
اينكه از نظر اعتقادى كافر بودند و بخداوند ايمان نداشتند با اين كار عملا حلال خدا
را حرام و حرام او را حلال مىكردند واين گمراهى مضاعف وافزايش در مراتب كفر بود.
سال نهم هجرت كه آخرين سال استفاده از نسيئى بود
موسم حج به ماه ذيقعده افتاده بود و در اين سال پيامبر خدا درباره حج دو تا تصميم
مهم گرفت:
اول اينكه شركت مشركان درحج ممنوع است.
دوم اينكه استفاده از نسيئى ممنوع است.
از اين دو تصميم مهم كه از سال بعد قابل اجراء
بود ، تصميم اول در موسم حج سال نهم هجرى ابلاغ گرديد و حضرت على ابن ابيطالب
عليهالسلام به دستور پيامبر آياتى از سوره برائت را در منى تلاوت كرد تا همه تكليف
خود را بدانند. (673) و تصميم دوم در سال بعد كه شخص پيامبر در مراسم حج
شركت كرده بود ابلاغ شد.
در سال دهم هجرت كه به حجة الوداع معروف است ،
موسم حج به ذيحجه واقعى افتاده بود و در همين سالپيامبر خدا همراه با ساير
مسلمانان حج بجا آوردند و در چندين نوبت خطبه هاى روشنگرانه اى ايراد فرمود و
تذكرات مهمى به مردم داد از جمله در روز عيد قربان ضمن خطبهاى آيه مربوط به نسيئى
را كه پيش از اين آورديم قرائت نمود سپس فرمود:
الا و ان الزمان قد استدار كهيئته يوم
خلق الله السموات و الارض و ان عدة الشهور عندالله اثنا عشر شهراً فى كتاب الله
منها اربعة حرم ثلاثه متوالية ذوالقعده و ذوالحجه و المحّرم و رجب الذى يدعى شهر
مضرالذى بين جمادى الاخرة و شعبان و الشهر تسعة و عشرون يوما و ثلاثون الاهل بلغت ؟
فقال الناس : نعم. فقال: اللهم اشهد... (674)
آگاه باشيد كه زمان به حالت روزى برگشت كه
خدا آسمانها و زمين را آفريد. همانا تعداد ماهها نزد خداوند در كتاب خدا دوازده
تاست چهار ماه از آن حرام است سه ماه پشت سر هم ذيقعده و ذيحجه و محرم و يكى هم رجب
كه ماه مضر خوانده مىشود و ميان جمادى الاخر و شعبان است و ماه ممكن است بيست و نه
روز يا سى روز باشد ، آيا رساندم ؟ مردم گفتند: آرى فرمود: خدايا شاهد باش...
منظور
پيامبر از برگشتن زمان به حال اول خود چيست ؟ بيشتر مفسران گفته اند منظور اين است
كه چهار ماه حرام كه به سبب نسيئى از جاى اصلى خود منتقل شده بود در سال دهم هجرى
به حالتى كه قبل از پيدايش نسيئى داشتند برگشتند (675) بعضىها هم احتمال
دادهاند كه چون عيد قربان سال دهم هجرى در اعتدال ربيعى قرار داشت و ساعات شب و
روز مساوى بود ، پيامبر چنين فرموده است. (676)
در اينجا احتمال ديگرى نيز
به نظر مىرسد و آن اينكه منظور پيامبر اين بودهكه با لغو نسيئى تعداد ماههاى سال
ديگر از دوازده ماه تجاوز نخواهد كرد زيرا بطوريكه خواهيم گفت عمل نسيئى باعث مىشد
كه تفاضل حاصل از نسيئى را كبيسه كنند و بعضى از سالها را سيزده ماه بگيرند. اين
احتمال از آنجهت قوت مىيابد كه تعبير پيامبر كه فرمود : كهيئته يوم خلق السموات و الارض
مشابه آيه قرآن است كه قبل
از آيه نسيئى آمده و در مقام بيان دوازده ماه بودن سال است :
ان عدة الشهور عندالله اثنى عشر شهراً فى
كتابه الله يوم خلق السموات و الارض (677)
همانا تعداد ماهها نزد خداوند در كتاب خدا در همان روزيكه
آسمانها و زمين را آفريد ، دوازده تاست.
ديگر
اينكه خود پيامبر پس از بيان بازگشت زمان به حال اوليه بلافاصله دوازده ماه بودن
سال را ذكر مىكند. بنابراين بعيد نيست كه منظور حضرت از استداره همان باشد كه ما
احتمال داديم.
هدف از «نسيئى» چه بود؟
مهمترين
مسئله در بحث نسيئى اين است كه به بينيم هدف اعراب جاهلى از اين عمل چه بود و چه
انگيزهاى سبب مىشد كه آنها ماههاى حرام را جابجا كنند و به تأخير بيندازند؟ در
اينجا دو نظريه وجود دارد كه ما هر دو را نقل مىكنيم و سپس به تحقيق مطلب
مىپردازيم:
1ـ از آنجا كه عربهاروح جنگجوئى داشتند و زندگى
آنها از طريق جنگ و غارت اموال ديگران تامين مىشد ، در ماههاى حرام كه سه ماه آن
پشت سر هم بود و مى بايست در آن ماهها دست از جنگ و غارت مى كشيدند ، دچار مضيقه
مالى مىشدند و زندگى بر آنها سخت مىگذشت و لذا ماههاى حرام را جابجا مىكردند و
حرام بودن ماه محرم را به ماه صفر واگذار مىنمودند تا فرصتى براى جنگ و بدست آوردن
غنائم جنگى پيدا شود.
2ـ موسم حج براى عربها بخصوص مردم مكه بسيار مهم
بود و علاوه بر ارزش اجتماعى و سياسى براى آنها ارزش اقتصادى فراوانى داشت و از
آنجا كه حج بايد در ماه ذيحجه انجام مىگرفت و گاهى ذيحجه به فصل گرماى طاقت فرساى
مكه مىافتاد كه هم حج گزاران در زحمت بودند و هم محصولات اعراب از قبيل ميوه و
پوست در بازار نبود و مبادلات تجارى به نحو مطلوبى انجام نمىگرفت، اين بود كه با
عمل نسيئى و شناور كردن ماههاى قمرى كارى كردند كه موسم حج هميشه در يك فصل معتدلى
باشد تا بتوانند به راحتى محصولات خود را عرضه كنند و بازار پر رونقى داشته باشند.
بيشتر مفسران نظريه اول را انتخاب كردهاند و
انگيزه عمل نسيئى را خصلت جنگجوئى و غارتگرى اعراب دانستهاند (678) طبق
اين نظر نسيئى يك عمل سادهاى بود كه
بعضى از سالها انجام مىگرفت و حرمت
ماه محرم به صفر انداخته مىشد. اگر چنين باشد نبايد اين جابجائى به ماههاى ديگر هم
سرايت داده شود و بايد محدود به محرم و صفر باشد در حاليكه از ظواهر آيات و روايات
خلاف اين فهميده مىشود. فخر رازى گفتهاست: اكثر علما معتقدند كه اين تاخير مخصوص
يك ماه نبود بلكه تمام ماههاى سال را شامل مىشد. فخر رازى اضافه مىكند كه پيش ما
همين نظر صحيح است. (679)
بعضى از مفسران و بسيارى ازعلما نجوم و هيئت
نظريه دوم را انتخاب كردهاند و نسيئى را مربوط به تعيين وقت مناسب براى انجام
مناسك حج دانسته اند بنا به گفتهنلينو: قديميترين شخصى كه اين نظر را اظهار كرده
ابو معشر بلخى ( متوفى 272) است كه در كتاب (الالوف) گفته:
«...اعراب چنان خواستند كه زمان حجشان سازگارتر
با زمان سوداگريشان باشد و هوا معتدل باشد و زمان برگ كردن درختان و روئيدن گياه
باشد تا سفر به مكه و سوداگرى كردن در عين انجام مناسك حج آسان شود پس عمل كبيسه
كردن را از جهودان آموختند و آن را نسيئى يعنى تأخير ناميدند جز اينكه در بعضى
كارها مخالف جهودان عمل كردند اينان در هر نوزده سال قمرى هفت ماه قمرى كبيسه
مىكردند تا مطابق با نوزده سال شمسى شود ولى اعراب در هر بيست و چهار سال قمرى
دوازده ماه قمرى كبيسه مىگرفتند» (680)
ابوريحان بيرونى هم همين نظريه را دارد و در
عبارتى كه پيش از اين از كتاب الاثار الباقيه او نقل كرديم اين نظر را تاييد نموده
است. علاوه بر آن كتاب در كتاب «التفهيم» نيز همين نظر را ابراز كرده و مىگويد:
«پس عربها خواستند كه حج ايشان هم به ذيحجه باشد
و هم به خوشترين وقتى از سال و فراخترين گاهى از نعمت... اين كبيسه از جهودان
بياموختند و آن به دست گروهى كردند به لقب قلامس و آن شغل از پدر همى يافت و اين
شمار نگاه داشت. چون كبيسه خواستى كردن ، به خطبه اندر گفتى فلان
ماه را تاخير كردم.» (681)
طبق اين نظر ،نسيئى فقط تاخير انداختن يك ماه
حرام به ماه ديگر نبود بلكه اين عمل نوعى كبيسه كردن و تطبيق سالهاى قمرى با شمسى
بود كه عربها آن را از اقوام ديگر آموختند و بخاطر حج آن را به كار گرفتند.
آقاى نلينو پس از نقل اين نظريه از ابومعشر و
بيرونى و چندتن از مستشرقان غربى آن را نظريهاى مبتنى بر حدس و گمان قلمداد مىكند
و كبيسه كردن را در خور يك جامعه متمدن مىداند و اينكه عرب جاهلى بتواند كبيسه كند
بعيد مىشمارد. (682)
ما تصور مىكنيم كه نظر ابومعشر بلخى و بيرونى
در بيان انگيزه نسيئى درست و مطابق با شواهد و قرائنى است كه در دست است و عمل
نسيئى يك نوع كبيسه كردن براى تثبيت موسم حج در يك فصل مناسب از سال بود كه هم هوا
خوب باشد و هم ميوهها و محصولات ديگر به دست آمده باشد و هم مبادلات بازرگانى
بخوبى انجام گيرد. بعضى از شواهد و قرائنى كه اين نظريه را تائيد مىكند ، عبارتند
از:
1ـ در قرآن كريم در آيهاى كه قبل از آيه نسيئى
است روى دوازده گانه بودن ماهها تاكيد بسيار شده است و اين مىرساند كه قرآن هرگونه
عملى را كه موجب افزايش تعداد ماهها باشد نفى مىكند و مىتوان گفت كه آيه ناظر بر
عمل كبيسه كردن ماههاست كه در بعضى از سالها تفاضل حاصل از ماههاى قمرى را جمع
مىكردند و آن را يك ماه به حساب مىآوردند و در آن سال تعداد ماهها به سيزده تا
مىرسيد. بنابر اين آيه نسيئى و آيه قبل از آن در مقام نفى كردن عملى است كه تعداد
ماهها را از دوازده تا افزايش مىدهد و اين معنى جز با نظريه كبيسه كردن براى تطبيق
سالهاى قمرى و شمسى جور در نمى آيد. بخصوص اينكه پيشتر نقل كرديم كه طبق گفته بعضى
از لغت شناسان واژه نسيئى به نوعى افزايش و زيادت نيز دلالت دارد.
2ـ اگر اسامى ماههاى قمرى راكه هم اكنون نيز مورد
استعمال است مورد توجه قرار بدهيم خواهيم ديد كه چند تا از آنها ناظر بر فصول سال
است مانند ربيع كه به معناى بهار است و جمادى كه به معناى يخ بستن
آبست و رمضان كه به معناى شدت گرما است. (683)
پيش از نسيئى ماههاى قمرى نامهاى ديگرى داشتند
كه در كتابها آمده است (684) نامهاى فعلى كه در دوران جاهليت معاصر با
اسلام نيز به همين صورت بوده بيانگر مطابقت سالهاى قمرى و شمسى است كه از كبيسه
كردن و نسيئى حاصل شده است. البته بعيد نيستكه ترتيب نامها به مرور زمان به هم
خورده باشد كه مثلا دو جمادى بلافاصله بعد از دو ربيع آمده اين احتمال هم وجود دارد
كه ربيع عربستان همان خريف مناطق ديگر باشد بگونهاى كه صاحب بلوغ الارب احتمال
داده است (685)
3ـ بطوريكه از آيه نسيئى
ظاهر مىشود حسابگران نسيئى بصورت مرتب ماه حرام را (كه منظور همان ماهمحرم است)
يك سال حلال مىكردند و يك سال حرام مىكردند (يحلونه عاماً و يحرمونه عاماً)
و اين نشان مىدهد كهاين
كار از روى برنامه خاصى بوده و حساب و كتابى داشته و يكسال در ميان انجام مىگرفته
است و اگر هدف از اين كار تنها فاصله انداختن ميان ماههاى حرام و دادن فرصت به
جنگجوئى و غارتگرى بود ، لازم بود كه همه ساله اين كار را انجام بدهند و ياحداقل
امكان اين بود كه چند سال پشت سر هم اين كار را بكنند و يا آنرا ترك كنند. اينكه به
طور مرتب آنهم يكسال در ميان اين كار انجام مىشد ، دلالت بر نوعى كبيسه كردن دارد
كه هدف ديگرى غير از دادن فرصت به جنگجوئى و غارتگرى داشته است.
4ـ رواياتى از بعضى از مفسران اوليه نقل شده كه
آشكارا دلالت بر ارتباط نسيئى با موسم حج مىكند از جمله روايتى كه از مجاهد نقل
شده است او مىگويد:
«مشركان در هر ماه دو سال حج بجاى مىآورند دو
سال در ذيحجه دو سال در محرم دو سال در صفر و همينطور تا اينكه موسم حج درسال قبل
از حجة الوداع كه همان سال نهم هجرى بود به ذيقعده افتاد و سال بعد كه موسم ذيحجه
بود پيامبر حج به جاى آورد.» (686)
5ـ اينكه گفته شده كه عربها نمى توانستند سه
ماه پشت سر هم از جنگ و غارت دست بردارند و معيشت آنها دچار مضيقه مىشد اگر هم
درست باشد در مورد اعراب بدوى درست است وگرنه درباره اعراب شهرنشين به خصوص مكه
نمىتوان چنين داورى كرد زيرا كه مردم مكه نوعا سوداگران و سرمايه دارانى بودند كه
از طريق تجارت و رباخوارى به ثروت خود مىافزودند و براى آنها آرامش و امنيت بيش از
هر چيزى سودمند بود. حال با توجه به اينكه متصديان و حسابگران نسيئى از اشراف مكه
بودند ، درستتر اين مى نمايد كه آنها اين عمل را نهبهجهت رخصت دادن به جنگ و غارت
و ناامنى بلكه به جهت رونق دادن به تجارت و سوداگرى خود انجام مىدادند.
عرش وكرسى
اين
دو واژه كه معناى مشابهى دارند، در قرآن كريم به طور مكرر آمدهاند وبهخصوص واژه
«عرش» در موارد متعددى مورد استعمال قرار گرفته وبيست ودو بار در قرآن تكرار شده
است.
عـرش
نخست بحث را
درباره عرش دنبال مىكنيم وپيش از آنكه آيات مربوطه را مورد تدبر قرار بدهيم اين
واژه را از ديدگاه اهل لغت بررسى مىكنيم.
خليلبن احمد مىگويد: عرش به معناى تخت پادشاه
است وهمچنين قوام وپايدارى امر كسى را عرش او مىخوانند وچون ثبات كار كسى از بين
رفت مىگويند: «زال عرشه» يعنى عرش او از بين رفت (687) .
ابن فارس مىگويد: عرش اصل واحدى است وبه
معناى ارتفاع وبلندى در چيزى آمده است واز همين معنى در موارد متعددى به صورت
استعاره استفاده شده است از جمله به معناى تخت (688) .
فيروزآبادى وزبيدى در معناى عرش همان گفتههاى
خليل را عنوان كردهاند وچندين مورد از موارد استعمال آنرا نيز آوردهاند مانند عرش
به معناى ركن واساس هر چيز وعرش به معناى سقف خانه ومانند
آنها (689) .
راغب اصفهانى مىگويد: عرش در اصل به معناى
چيز مسقف مىباشد ولذا به داربست درخت انگور كه مانند سقف خانه است عرش ومعرش گفته
مىشود؛ سپس بعضى از موارداستعمال اين واژه را مىآورد (690) .
اكنون كه به طور اجمال با معناى لغوى عرش آشنا
شديم، مىگوئيم كه عرش در قرآن گاهى در همين معناى لغوى استعمال شده وگاهى درباره
حقيقت والائى كه مربوط به خداوند است وبه آن عرش خدا گفته مىشود، بهكار رفتهاست.
در دو آيه زير كلمه «عرش» به معناى لغوى آن يعنى
همان تخت معمولى استعمال شده است:
واوتيت من كل شيىء ولها عرش عظيم (691)
به او (بلقيس) از هرچيز داده شده واز را تخت بلندى است.
ورفع ابويه على العرش (692)
وپدر ومادر خود را بر تخت قرار داد.
واما
اطلاق عرش به حقيقت والائى كه اختصاصى خداوند است يعنى همان عرش خداوند، در آيات
متعددى آمده است وما اكنون چند آيه را به عنوان نمونه ذكر مىكنيم وآنگاه درباره
اينكه منظور از عرش خدا چيست بحث خواهيم كرد.
ان ربكم الله الذى خلق السموات والارض فى
ستة ايام ثم استوى على العرش يدبرالامر ما من شفيع الا من بعد اذنه ذلكم الله ربكم
فاعبدوه افلاتذكرون (693)
همانا پروردگار شما كسى است كه آسمانها
وزمين را در شش روز آفريد سپس بر عرش چيره شد. كار را تدبير مىكند شفاعت كنندهاى
نيست مگر پس از اجازه او اين پروردگار شماست پس او را عبادت كنيد آيا يادآور
نمىشويد؟
الله الذى رفع السموات بغير عمد ترونها
ثم استوى على العرش وسخر الشمس والقمر كل يجرى لاجل مسمى يدبر الامر يفصل الايات
لعلكم بلقاء ربكم توقنون (694)
خداوند كسى است كه آسمانها را بدون ستونى كه ببينيد مرتفع
ساخت سپس بر عرش چيره شد وآفتاب وماه را مسخر كرد كه هر كدام تا مدت معينى در حركت
هستند امر را تدبير مىكند وآيات را تفصيل مىدهد تا شما به ملاقات پروردگارتان
يقيين داشتهباشيد.
ويحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية (695)
وعرش پروردگارت را بالاى آنها در آنروز (روز قيامت) هشت
نفر حمل مىكنند.
وهو الغفور الودود ذوالعرش المجيد (696)
واوست آمرزنده دوستدار، صاحب عرش با عظمت.
اين بود نمونههائى از آيات مربوط به عرش خدا كه در بعضى از آنها چنين آمده كه خداوند
بر عرش «استواء» دارد، اكنون بايد ديد كه منظور از عرش خدا چيست واستواء خداوند بر
عرش چهمعنا دارد؟ آيا منظور اينستكه خداوند داراى تخت عظيمى است كه مثلاً در آنجا نشسته واز آنجا
تدبير امور مىكند وعالم آفرينش را مىچرخاند وهمان تخت است كه در روز قيامت هشت
فرشته آنرا حمل خواهند كرد؟
آنچه مسلم است اينستكه اين چنين تصورى درباره عرش
خدا با اساس توحيد ناسازگار است واز آنجا كه در جاى خود ثابت شده كه خداوند جسم
نيست ومكان ندارد، نمىتوان عرش خدا را چنين معنى مادى كرد.
البته حشويه واهل حديث از اشاعره واهل سنت الفاظ
اين آيات را به همان ظاهر آن حمل كردهاند وبراى فرار از محذور بزرگى كه اشاره
كرديم گفتهاند ما از كيفيت آن بىخبريم وبا گفتن يك «بلكفه» يعنى بلاكيف خود را
راحت كردهاند.
اهل حديث استواء خداوند بر عرش را همچون صفات
خبرى ديگر مانند داشتن صورت ودست وچشم و... بر خداوند اثبات مىكنند آنهابدون آنكه
الفاظ را تأويل كرده باشند، ظواهر آيات وروايات را به همان صورت بر خدا حمل
مىكنند. (697)
ابوالحسن اشعرى استواء بر عرش را به همان ظاهر
خود مىگيرد وبا تمسك به ظاهر آياتى از قرآن متذكر مىشود كه خداوند در عالم بالاست
همانجا كه عرش او در آنجا قرار گرفته است! (698)
همانگونه كه گفتيم اين عقيده با اساس توحيد
اسلامى مغايرت دارد ونمىتوان با اين عذر كه ما حقيقت آنرا نمىدانيم، لوازم جسم
وماده را بر خدا حمل كرد.
بعضىها تصور كردهاند كه عرش رمز قدرت خداست
واستواء برعرش به معنى تسلط بر قدرت مطلقه است وبه عبارت ديگر استواء بر عرش يك
تركيب كنائى است ودلالت بر اقتدار خداوند در عالم وحكمرانى مطلقه او در جهان هستى
است.
فخر رازى در تفسير خود پس از رد عقيده اهل حديث
واينكه نمىتوان براى خداوند جهت قائل شد، اين قول را از «قفّال» نقل مىكند وآنرا
مىپذيرد ومىگويد: منظور از استواء برعرش، اعمال قدرت وجريان مشيت خداوند است. (699)
مرحوم طبرسى نيز مطالب مشابهى ذكر مىكند واستواء برعرش را به معناى استقرار سلطنت وملك
مىداند. (700)
همچنين مرحوم علامه
طباطبائى پس از ذكر مقدمهاى دائر بر اينكه از قديم، پادشاهان وقدرتمندان براى خود
بساطى يا تختى ترتيب مىدادند كه به آن عرش گفته مىشد وآن تخت مركز حكومت واعمال
قدرت وتدبير امور مملكت بود، چنين اظهار مىدارد كه: اين گفته خداوند
«ثم استوى على العرش»
كنايه است از استيلاء وچيرگى خداوند بر ملك خود وقيام او بر تدبير امور، قيامى كه
به تمام كارها از كوچك وبزرگ شامل مىشود. (701)
در تأييد اين نظريه مىتوان گفت كه اساسا كلمه
«استواء» به معنى استيلاء ويرگى است چنانكه در شعر اخطل هم به همان معنى استعمال
شده است:
قد استوا بشر على العراق * * * من غير سيف ودم مهراق (702)
مطلب ديگرى كه اين نظريه را تأييد مىكند
اينستكه در بيشتر آياتى كه مشتمل بر استواء بر عرش مىباشد، در قبل وبعد آيه صحبت
از خلقت آسمانها وزمين وتدبير امور عالم آفرينش وبيان مظاهر قدرت بىپايان الهى است
واين مىرساند كه منظور از استواء بر عرش بيان قدرت خداست واينكه او بر ملك هستى
استيلا وغلبه دارد.
ما تصور مىكنيم اين نظريه داراى يك نقص است وآن
اينكه طبق اين نظريه حقيقتى به نام «عرش» وجود ندارد وعرش كنايه از قدرت الهى است
در حالى كه با توجه به آيات وروايات نمىتوان به چنين مطلبى ملتزم شد بلكه از آيات
وروايات چنين بر مىآيد كه خداوند، موجود خاصى به نام عرش دارد كه غير از آسمانها
وزمين است ودر روز قيامت هشت فرشته آنرا حمل خواهد كرد.
با توجه به مطلب بالا مىگوئيم بدون شك موجودى به
نام عرش وجود دارد منتهى ما از حقيقت آن بىخبريم والبته در آياتى كه تعبير استواء
بر عرش آمده مىتوانيم آنرا به استيلاء خداوند بر نظام آفرينش حمل كنيم.
كرسـى
كرسى در لغت
به معناى تخت است واين واژه به همين معنى در خود قرآن كريم آمده است:
ولقد فتنا سليمان والقينا على كرسيه جسدا (703)
همانا سليمان راامتحان كرديم وبر تخت او جسدى را
انداختيم.
قرآن
كريم از يك نوع كرسى خبر داده كه مخصوص خداوند است وآن كرسى به وسعت آسمانها وزمين
است:
ولايحيطون بشىءمن علمه الا بما شاء وسع
كرسيه السموات والارض (704)
وبه چيزى از علم خداوند احاطه پيدا نمىكنند مگر آن مقدار
كه بخواهد. كرسى او آسمانها وزمين را در برگرفته است.
اكنون
بايد ديد كه منظور از كرسى خداوند چيست؟
در اينجا نيز اهل حديث وحشويه آنرا به ظاهر خود
گرفتهاند وكرسى را همانند عرش تخت خدا در عالم بالا مىدانند.
ولى محققان آنرا به نوعى تأويل كردهاند.
ابنعباس گفتهاست كه منظور از كرسى علم خداوند است وبعضىها آنرا همان ملك خدا
دانستهاند وبعضى آنرا فلك محيط بر افلاك قلمداد كردهاند ودر بعضى از روايات چنين
آمده:
ما السموات السبع فىالكرسى الا كحلقة
ملقاة بارض فلاة (705)
آسمانهاى هفتگانه در برابر كرسى نيست مگر مانند حلقهاى
كه در بيابان افتاده باشد.
ودر
روايتى از فضيل بنيسار نقل شده كه امام صادق عليهالسلام فرمود:
يا فضيل كل شىء فى الكرسى السموات
والارض وكل شىء فى الكرسى (706)
اى فضيل همه چيز در كرسى است آسمانها وزمين؛ همه چيز در
كرسىاست.
صاحب
مجمعالبيان در تفسير كرسى چهار قول نقل كرده است:
1 ـ منظور از كرسى علم خداوند است اين تفسير از
ابن عباس ومجاهد ونيز از امام باقر وامام صادق عليهماالسلام نقل شده است.
2 ـ كرسى به معنى همان عرش است (واينها دو حقيقت
متفاوت نيستند.)
3 ـ منظور از كرسى در اينجا ملك وسلطنت وقدرت است
ومعنى آيه اينستكه قدرت خداوند آسمانها وزمين را فرا گرفته است.
4 ـ كرسى تختى است در زير عرش ... وبعضىها
گفتهاند كه آسمانها وزمين بر كرسى است وكرسى زير عرش است (707)
در اينجا نيز ما معتقديم كه كرسى هم مانند عرش
ولوح وقلم حقيقت والائى است كه ما از كنه آن خبر نداريم. در عين حال با توجه قبل
وبعد آيات مىتوان گفت كه كرسى مظهر علم خداست همانگونه كه عرش مظهر قدرت اوست.
پـايـان