سرگذشت ها و عبرت ها در آئينه وحی

سيد مرتضى قافله باشى

- ۳ -


سرگذشت حضرت يعقوب و يوسف(عليهما السلام)

سوال : سرگذشت حضرت يعقوب و يوسف(عليهما السلام) را توضيح دهيد؟

جواب : حضرت يعقوب ـ فرزند اسحاق(عليه السلام) و نوه ى حضرت ابراهيم(عليه السلام) ـ از پيامبران الهى و سرسلسله ى امتى بنام «بنى اسرائيل»است; يكى از نام هاى او اسرائيل است; از او در قرآن شانزده بار بنام «يعقوب»[1] و دو بار بنام «اسرائيل»[2] ياد شده است.

«اسحاق»با دختر عمويش ازدواج كرده، صاحب دو پسر دوقلو به نام هاى «عيصو» و «يعقوب»، گرديد. يعقوب، پس از بلوغ روزى نزد اسحاق آمد و از بدرفتارى عيصو شكايت كرد. پدر چاره ى كار را در كوچ كردن يعقوب به «فدام آرام»در سرزمين عراق ديد و فرمود كه در آن جا نزد دايى خود «لابان بن بتويل»رفته، با يكى از دخترانش ازدواج كند. يعقوب در پى راهنمايى پدر از وطن خود به سوى عراق كوچ كرد و پس از تحمّل رنج هاى فراوان، با استقبال دايى خود روبه رو شد. يعقوب پيام پدرش را به دايى خود رساند. حضرت يعقوب از همسران متعدد، صاحب فرزندانى شد; «يوسف»و «بنيامين» از يكى از همسران يعقوب به نام «راحيل» به دنيا آمدند و چون راحيل در زمان كودكى يوسف و بنيامين از دنيا رفت، اين دو بيشتر مورد توجه حضرت يعقوب قرار گرفتند.

از آن جا كه زندگى حضرت يعقوب، با زندگى فرزندش، يوسف، ارتباط مستقيمى دارد، قرآن ماجراى آن دو را با هم و عمده ى آن را در سوره ى يوسف بيان مى كند.

در قرآن، زندگى اين دو پيامبر از سرزمين كنعان آغاز شده است; بدين ترتيب كه:

يوسف به حضور پدر رسيد و خواب خود را چنين تعريف كرد: پدرجان! من در خواب ديدم كه يازده ستاره، و خورشيد و ماه بر من سجده مى كنند!

يعقوب، از شنيدن آن خواب بسيار خوشحال شد و به يوسف فرمود: فرزندم! اين رؤياى تو صادقه است كه تعبير آن، آينده ى درخشانى است كه براى تو اميد دارم و بشارت به موهبت هايى است كه به زودى به تو خواهد رسيد و نويد به نعمت هايى است كه خداوند بر تو تمام مى كند; هم چنان كه بر پدرانت ابراهيم و اسحاق، تمام كرده بود; اما فرزندم! مبادا درباره اين خواب با برادرنت سخن بگويى كه ممكن است توطئه كنند.[3]

چون حضرت يوسف در دوازده سالگى مادرش را از دست داد، به مهر و محبت پدر نياز بيشترى داشت و از سوى ديگر، خواب يوسف كه نشان از آينده اى درخشان بود، باعث شد يوسف و برادرش بنيامين، بيشتر مورد توجه يعقوب قرار بگيرند. گرچه حضرت يعقوب تلاش مى كرد بين فرزندانش فرقى نگذارد; ولى محبّت هاى پدر به يوسف از برادرانش مخفى نبود; لذا آتش حسد در درون آن ها شعلهور شد و در نهايت گفتند: يوسف و برادرش بنيامين، بيشتر از ما مورد توجه پدر هستند، در حالى كه چرخ زندگى پدر با تلاش ما در گردش است; دليلى ندارد كه پدر اين دو كودك را بيشتر از ما دوست داشته باشد.[4]

سرانجام، برادران به اين نتيجه رسيدند كه بايد يوسف را از ميان بردارند تا بيشتر مورد توجه پدر قرار گيرند; به همين منظور دو راه را پيشنهاد كردند: 1. او را بكشند; 2. او را در سرزمين دور دست رها كنند كه راه بازگشت به وطن نداشته باشد.

يكى از برادران يوسف، راه ديگرى را پيشنهاد كرد و گفت: يوسف را نكشيد، بلكه او را در مخفى گاهى درون چاه قرار دهيد تا كاروان هاى تجارى، هنگام عبور، او را با خود ببرند. بقيه ى برادران هم اين رأى را پسنديدند و براى اجراى آن نزد پدر آمدند و از روى دلسوزى گفتند: پدرجان! چرا ما را نسبت به يوسف بيگانه مى پندارى؟ يوسف هم مانند ديگران به تفريح و بازى نياز دارد، اگر نگران او هستى، ما نگهبان و مواظب او هستيم.

يعقوب در بن بست قرار گرفت; اگر مى گفت يوسف نياز به گردش و بازى ندارد، انكار يك واقعيت بود و اگر مى گفت به شما اعتماد ندارم، بر مشكل افزوده مى شد و دشمنى آنان را شديدتر و شايد علنى مى كرد; لذا با هدايت الهى، راه سوم را اختيار كرد و فرمود: من به يوسف انس گرفته ام; افزون بر اين، ممكن است در اثر غفلت شما، گرگ او را بخورد. برادران گفتند: پدرجان! اين چه فكرى است ما ده نفر مردان كارآزموده ايم و از چنين حادثه اى پيشگيرى خواهيم كرد.

برادران، بامداد با هدفى از پيش تعيين شده، يوسف را به صحرا و به طرف چاه مورد نظر بردند و با سنگدلى و قساوت تمام، او را در چاه انداختند و اشك و التماس او در دل آن ها تأثيرى نگذاشت.

شب هنگام وقتى نزد پدر آمدند، پيراهن يوسف را كه با خون بره اى خونين كرده بودند، به پدر دادند و گفتند: ما اين سخن را به شما مى گوييم ولى مى دانيم كه شما به ما اعتماد نخواهيد كرد; يعقوب كه با تمام وجود يوسف را دوست مى داشت، وقتى با چنين خبر دلخراشى مواجه شد، فرمود: اين چيزى است كه نفس اماره ى شما، براى شما آراسته است و تنها واكنش من شكيبايى است و از خداوند در اين مصيبت استمداد مى كنم.

به اين ترتيب حضرت يعقوب آبروى خاندانش را حفظ كرد و برادران يوسف نيز از ادامه ى تلاش براى زندگى مأيوس نشدند.

حضرت يوسف(عليه السلام) در چاه

زمانى كه يوسف در چاه بود، رحمت خداوند شامل او شد و پس از آزمايشى دشوار، خيلى زود از افكار پريشان نجات يافت و دريچه اى از دل يوسف به جهان غيب باز گرديد و خداوند وحى فرستاد كه صبر داشته باش! تو را از اين تنگنا نجات مى دهيم.

يوسف(عليه السلام) در عمق چاه، به تقدير الهى تن داد و در انتظار عنايات پروردگار مشغول مناجات بود كه كاروانى از راه رسيد، و كسى براى تهيه ى آب، دلو را به چاه انداخت. يوسف بلافاصله به ريسمان چنگ زد و دلو را گرفت، آن شخص كه تصور مى كرد دلو پر شده است آن را بالا كشيد، ناگهان چشمانش به نوجوان بسيار زيبايى افتاد و گفت: مژده دهيد كه به جاى آب، اين كودك زيبا از چاه بيرون آمد!

اهل كاروان او را با خود به مصر بردند و در بازار برده فروشان به قيمت اندكى فروختند.

حضرت يوسف(عليه السلام) در مصر

شخصى به نام «قوطيغار» ـ از سران حكومت مصر ـ با مشاهده ى آثار بزرگى و پاكى و معرفت در چهره ى يوسف(عليه السلام)، او را خريده، به همسرش سپرد و گفت: اميدوارم وقتى بزرگ تر شد به كار ما آيد، يا او را به فرزندى قبول كنيم.[5]

كمال عقل و امانتدارى و پاكدامنى يوسف، روز به روز در خانه ى عزيز مصر آشكارتر شد; در نتيجه او را در ميان اهل حرم خود جاى داد و درد دل خويش با او فاش مى كرد. مشيّت الهى در اين بود كه در سرزمين مصر به يوسف عزّت ببخشد و چيزهايى به او عنايت فرمايد كه از جمله ى آن ها، حكمت و علم تعبير خواب است.[6]

دوران جوانى يوسف(عليه السلام) در حالى مى گذشت كه از جهت علم و عقل، فوق العاده و از نظر زيبايى و جمال و دلربايى، سرآمد روزگار بود و اين ها سبب شد كه همسر عزيز مصر به او عشق بورزد و روز به روز علاقه اش به او بيشتر شود و سرانجام تصميم گرفت يوسف را در برابر عمل انجام شده قرار داده، در نقطه اى به او ابراز علاقه كند كه راه فرارى برايش نباشد; لذا فرصت را غنيمت شمرده و خانه را خلوت كرد و براى جلوگيرى از ورود افراد، درها را قفل كرد و خواست دامن پاك يوسف را با حيله و تزوير آلوده سازد.

يوسف دعوت زليخا را نپذيرفت و حاضر نشد لحظه اى غير از خدا را در دل خود راه دهد; از اين رو در جواب زليخا فرمود: از آنچه تو از من مى خواهى، به خدا پناه مى برم! و حاشا از اين كه به مولاى خود، عزيز ـ با آن همه احسانى كه به من نموده است ـ ناسپاسى كرده و به ناموسش خيانت كنم![7] ولى چون سخنش اثر نكرد، تصميم گرفت به سوى در برود و از صحنه بگريزد; از اين رو به سوى در دويد و زليخا براى جلوگيرى از فرار، به دنبال او رفت و پيراهن يوسف را از پشت گرفت و كشيد; پيراهن پاره شد و يوسف در را باز كرده، بيرون جست و زليخا به دنبال او، ناگهان با همسر زليخا مواجه شدند، زليخا كه در آستانه ى رسوايى بود، براى تبرئه خود، يوسف را به سوء نيّت متهم كرد. يوسف(عليه السلام) از خود دفاع كرد. يكى از نزديكان كه مرد دانايى بود، گفت: اگر پيراهن از جلو پاره شده است، زليخا راست مى گويد و يوسف دروغگو است، ولى اگر پيراهن از پشت پاره شده باشد، به يقين يوسف راست مى گويد و ادعاى زليخا دروغ و تهمت است.

عزيز مصر با ديدن لباس يوسف، او را تبرئه كرد و همسرش را مقصر شناخت.[8] با اين حال، همسرش را تنبيه نكرد و گفت: از گناهت توبه كن! به يوسف هم گفت: اين ماجرا را ناديده بگير، تا راز ما فاش نشود!

به زودى خبر عشق بازى همسر عزيز، ابتدا در دربار و سپس در شهر منتشر شد و نُقل مجلس زنان گرديد كه مى گفتند: در شأن همسر عزيز نيست كه عاشق غلام كنعانى شود! وقتى اين سخنان به گوش زليخا رسيد، براى اين كه علت عشق خود را به نمايش بگذارد، مجلسى ترتيب داد و زنان اشراف را دعوت كرد. زليخا از يوسف خواست كه وارد اتاق پذيرايى شود، يوسف كه غلام آنان بود و چاره اى جز اطاعت نداشت، وارد شد، زن ها كه از برنامه ى زليخا خبرى نداشتند، ناگهان در برابر جوان ماهرويى قرار گرفتند كه زيبايى او حاكى از جمال پروردگار بود. در اين حال وضع مجلس دگرگون شد و ماجرايى اتفاق افتاد كه قرآن چنين بازگو كرده است:

«زنان مصر هنگام ديدن يوسف، او را بزرگ شمردند و جمال و زيبايى او را فوق تصور دانستند و از خود بى خود شدند و گويى عقل آن ها زايل شد و در حال بريدن ميوه، دست هاى خود را بريدند. زنان پس از رفتن يوسف به خود آمدند و گفتند: سبحان اللّه! اين جوان از جنس بشر نيست، بلكه فرشته است.

زليخا گفت: اين همان يوسف است كه شما مرا در عشق او سرزنش مى كرديد، اكنون خود از يك لحظه ديدن او اين چنين واله شده ايد; پس چگونه مرا كه هر صبح و شام با او هستم، ملامت مى كنيد.»[9] بدانيد من او را به سوى خود دعوت كردم و او خويشتندارى نمود و اگر تن به فرمان من ندهد، به ذلت زندانى مى شود و در زندان مورد اهانت قرار خواهد گرفت. زنان مصرى با شنيدن سخنان او، زليخا را بر حق دانستند و هر كدام به نحوى از يوسف مى خواستند تا او را اجابت كند، اما يوسف به دژ محكم الهى پناه برد و عرض كرد: خدايا! زندان براى من از آلودگى به گناه بهتر است; خدايا! اگر تو مكر ايشان را از من دور نكنى، مى ترسم فريفته ى ايشان شده، از جاهلان شوم.

حضرت يوسف(عليه السلام) در زندان

سرانجام يوسف، در عين بى گناهى، روانه ى زندان شد. دو جوان ديگر كه يكى ساقى و ديگرى خزانه دار پادشاه بودند، با يوسف در يك زندان بودند. رفتار مؤدبانه و كردار معصومانه ى يوسف، آن دو را به خود جلب كرد و فهميدند كه او يك انسان پاك و نيكوكار است. آن ها روزى به يوسف گفتند: هر يك از ما خوابى ديده ايم، تعبير آن را براى ما بازگو:

حضرت يوسف ابتدا آن ها را به توحيد راهنمايى كرد، سپس فرمود: او كه در خواب ديده خوشه هاى انگور را در قدح مى فشارد، بار ديگر ساقى پادشاه خواهد شد و او كه در خواب ديده است كه بر سرش نان حمل مى كند و مرغان آسمان از آن مى خورند، به دار آويخته خواهد شد و مرغان هوا مغز او را خواهند خورد و آنچه درباره ى آن پرسيديد، مقدر گشته است.

يوسف به تعبيرى كه كرده بود، اطمينان داشت و به ساقى گفت: وقتى آزاد شدى و به قصر پادشاه راه يافتى، بى گناهى مرا به او يادآورى كن!

چندى نگذشت كه خزانه دار را به دار آويختند و ساقى آزاد شد; اما شيطان يوسف را از خاطر او برد.

يوسف(عليه السلام) و تعبير خواب پادشاه

يوسف سال ها در زندان ماند، تا آن كه شبى پادشاه خواب عجيبى ديد و دانشمندان مصر را جمع كرد، ولى آن ها از تعبير خواب او عاجز ماندند; ناگهان ساقى به ياد يوسف افتاد و با اجازه ى پادشاه، به زندان رفت و به يوسف(عليه السلام) عرض كرد: پادشاه در خواب ديده است كه هفت گاو فربه، هفت گاو لاغر را خوردند و هفت سنبله ى سبز و هفت سنبله ى خشك ديده است، يوسف فرمود: هفت سال پر نعمت در پيش داريد و پس از آن هفت سال قحطى خواهد شد; وظيفه شما اين است كه در هفت سال اول تمام زمين ها را زير كشت ببريد و پس از درو كردن، مقدار كمى را مصرف كنيد و بقيه را در سنبل آن براى سال هاى بعد، ذخيره نماييد و ملت را نجات دهيد.

ساقى پس از شنيدن تعبير خواب، آن را به آگاهى شاه رساند، همه شگفت زده شدند و شاه علاقه مند شد كه يوسف را ببيند. وقتى فرستاده ى شاه نزد يوسف آمد و او را از تصميم شاه با خبر كرد، يوسف فرمود: من خارج نمى شوم، مگر اين كه علت زندانى شدن من روشن و درباره ى داستان زنان كه دست هاى خود را بريدند، تحقيق گردد. يوسف از اين راه خواست بى گناهى خود را بر همگان روشن سازد.

پادشاه وقتى شرط يوسف را شنيد، زنان اشراف را احضار كرده و از آن ها ماجراى يوسف را پرسيد، زنان، ديگر نتوانستند كتمان كنند و حق را گفتند، همسر عزيز مصر هم به ناچار، اعتراف كرد و گفت: من او را به خيانت دعوت كردم و او در گفتار و رفتار خود صادق است.

پادشاه مصر پس از شنيدن اين سخنان به يوسف گفت: تو در اين مملكت هم مقام و منزلت دارى و هم امين ما هستى، و به او اختيارات مملكتى واگذار كرد.

يوسف(عليه السلام) و حكومت مصر

يوسف(عليه السلام) كه بحران شديدى را پيش بينى مى كرد، فرمود: اگر مى خواهى من اين مسئوليت را عهده دار شوم، بايد خزانه هاى مالى مملكت را در اختيار من بگذارى! بدين سان حضرت يوسف زمام امور را به دست گرفت و براى مقابله با خشكسالى برنامه ريزى كرد و گندم فراوانى ذخيره نمود. سرانجام، خشكسالى همه جا را فرا گرفت و دامنه ى آن به كشورهاى همسايه گرايش يافت و حتى به كنعان ـ محل زندگى حضرت يعقوب(عليه السلام) ـ نيز رسيد. از سوى ديگر، آوازه ى تدبير و حكمت و كرامت طبع يوسف (كه وزير مصر بود و گندم زيادى ذخيره كرده بود و بين مردم به عدالت تقسيم مى كرد) در همه جا پخش شد و مردم از گوشه و كنار روانه ى مصر شدند. فرزندان يعقوب هم براى تهيه ى آذوقه، به ناچار راه مصر را در پيش گرفتند همه ى فرزندان يعقوب، به جز بنيامين، حركت كردند و فاصله بين كنعان و مصر را در هيجده روز طى نمودند. به محض ورود به مصر يوسف(عليه السلام) آن ها را شناخت، ولى آن ها يوسف را نشناختند. وقتى يوسف احوال آن ها را پرسيد، گفتند: ما فرزندان يعقوب پيامبر هستيم; دوازده نفر بوديم كه يك نفر نزد پدر مانده است و يك نفر ما سال ها پيش ناپديد شده است. يوسف دستور داد به آن ها آذوقه بدهند و فرمود بار ديگر برادرشان را نيز بياورند و در غير اين صورت، از آذوقه سهمى ندارند; همچنين دستور داد پول آن ها را در ميان كيسه هاى آذوقه ى آنان بگذارند تا هنگام مراجعت، ديدن پول آنان را براى دوباره آمدن، تشويق كند. فرزندان يعقوب(عليه السلام) وقتى به كنعان رسيدند، ماجرا را براى پدر تعريف كردند و گفتند: ما هنوز هم از آذوقه سهم داريم; اما به شرط اين كه بنيامين را همراه ببريم; پدرجان! اجازه بده او را ببريم، از او مراقبت مى كنيم، يعقوب(عليه السلام) فرمود: آيا به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش اطمينان كردم؟

در اين مرحله نتوانستند نظر پدر را جلب كنند، اما وقتى بارها را گشودند، ناگهان پول هايشان را در ميان آذوقه ى خود ديدند و آن را نشانه ى جوانمردى عزيز مصر تلقى كرده و به حضور پدر رفتند و گفتند: اين پول هاى ما است كه به ما بازگردانده شده است; با اين پول مى توانيم براى خانواده آذوقه بخريم، برادر ما را هم بفرست! ما او را حفظ مى كنيم و يك بار شتر بيشتر دريافت مى نماييم. در نهايت، يعقوب پذيرفت كه بنيامين را بفرستد، ولى از آنان پيمان محكم گرفت كه حتماً او را باز گردانند.

وقتى به مصر آمدند، هنگام ملاقات با يوسف، ترتيبى داده شد كه با برادرش بنيامين جداگانه گفتگو و خودش را معرفى كند و او را براى برنامه هاى بعدى آماده سازد.

سرانجام زمان تحويل آذوقه و مراجعت فرارسيد. يوسف(عليه السلام) دستور داد به طور پنهانى پيمانه ى مخصوص گندم را در ظرف بنيامين بگذارند. هنگام حركت، مأموران ديگر از فقدان پيمانه آگاهى يافتند; يكى از مأموران فرياد زد: اى كاروانيان! شما دزد هستيد! برادران يوسف كه سخت شگفت زده شده بودند، جلو آمدند و گفتند: چه چيزى گم شده است؟

مأموران گفتند: ظرف قيمتى پادشاه گم شده است، هر كس آن را بياورد پاداش او يك بار شتر آذوقه ى اضافى است كه من ضامن هستم در اختيارش بگذارم.

برادران قسم ياد كردند كه ما دزد نيستيم و به دعوت عزيز مصر آمده ايم. مأموران با راهنمايى حضرت يوسف(عليه السلام) گفتند: اگر پيمانه در ظرف هر يك از شما پيدا شود، چه كنيم؟ آن ها گفتند: اگر پيمانه در ظرف هر يك از ما بود او را حبس كنيد، ما ستمگران را اين چنين مجازات مى كنيم. مأموران ظرف هاى آنان را بررسى كردند تا به ظرف بنيامين رسيدند كه ناگهان پيمانه را در ظرف او يافتند. برادران، بسيار غمگين شدند، از سويى، مُهر سرقت به آن ها زده شد و حيثيت خانوادگى آن ها لكه دار گشت و از سويى ديگر، بنيامين را دستگير كردند، در حالى كه به پدر اطمينان داده بودند او را باز گردانند. به ناچار به دست و پا افتاده گفتند: ما سارق نيستيم و حساب بنيامين از ما جدا است; برادر او نيز پيش از اين سرقت كرده است و به ما ارتباطى ندارد; او برادر ناتنى ماست، ولى هرچه تلاش كردند، وضعيت بدتر شد; لذا تغيير روش دادند و گفتند: يكى از ما را به جاى او دستگير كنيد; چون پدر پيرش با او انسى شديد دارد. يوسف پيشنهاد آن ها را نپذيرفت و در مقابل اتهامات خويشتن دارى كرد و فرمود: به خدا پناه مى برم از اين كار زشت! ما فقط كسى را كه پيمانه نزد او بوده، بازداشت مى كنيم و اگر غير از اين رفتار كنيم، ظالم و ستمگر خواهيم بود.

در اين حال، برادران به مشورت و رايزنى پرداختند و قرار بر اين شد كه بدون برادر بزرگ تر، به كنعان بازگردند و جريان را براى پدر تشريح كنند. وقتى كاروان وارد كنعان شد، پدر پير براى ورود فرزندش لحظه شمارى مى كرد، ولى وقتى متوجه شد بنيامين را نيز از دست داده است، زندگى برايش بسيار تيره و تار شد. برادران ماجراى پيمانه و اقامت اضطرارى برادر بزرگ را براى او تشريح كردند و گفتند: مردم شهر كه همراه كاروان بوده اند، شاهد اين ماجرا هستند و مى توانى از آن ها بپرسى!

حضرت يعقوب فرمود: نفس شما كار زشت را براى شما جلوه داده است، و اميدوارم هر سه برادر بازگردند، من شكايت خود را به درگاه خداوند مى برم!

مدتى گذشت و يعقوب در فراق فرزندانش مى سوخت. قحطى و خشك سالى همچنان ادامه داشت و باعث شد برادران يوسف براى بار سوم ـ با اجازه ى پدر ـ به سوى مصر حركت كنند. در اين سفر حضرت يعقوب، تنها دستور داد كه بروند درباره ى يوسف و بنيامين خبرى به دست آورند و از رحمت خدا مأيوس نشوند.

برادران به محض رسيدن به مصر، نزد برادر بزرگ تر رفته، با او نزد عزيز مصر رفتند و گفتند: اى عزيز مصر! ما پول كافى براى خريدن غلّه نداريم و بهاى كمى آورده ايم; بر ما منت گذار و دستور بده پيمانه هاى ما را پر كنند و بر ما تصدّق نما! خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد; گويا مرادشان آزاد كردن بنيامين بوده است.

زمان آشنا شدن برادران حضرت يوسف با او

سوال : چه زمانى حضرت يوسف خود را به برادرانش معرفى كرد؟

جواب : اين جا بود كه يوسف تصميم گرفت، با اذن پروردگار، خود را معرفى كند و فرمود: به خاطر داريد با يوسف و برادرش چه كرديد.

اين خبر كه از رازهاى پنهان فرزندان يعقوب بود و حتى بنيامين از آن اطلاع نداشت، برادران يوسف را شگفت زده كرد; اين مرد مصرى از ماجراى ساليان گذشته، چگونه با خبر است؟ شايد او يوسف باشد! از اين رو گفتند: آيا تو يوسف هستى؟

يوسف فرمود: آرى; من يوسف و اين هم برادر من است; خداوند بر ما منت نهاده و برترى بخشيده است. آرى هر كس تقوا داشته باشد و صبر نمايد، خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند.

برادران جز شرمندگى، حرفى براى گفتن نداشتند و زبان به اعتراف گشودند كه خدا تو را برترى بخشيده است و ما خطاكار بوديم.

حضرت يوسف(عليه السلام) فرمود: من امروز شما را توبيخ نمى كنم; خداوند گناهان شما را مى بخشد كه او «ارحم الراحمين» است. آن گاه يوسف از حال پدر پرسيد، گفتند: بر اثر شدت حزن و اندوه در فراق تو، نابينا شده است. يوسف فرمود: پيراهن مرا به كنعان ببريد و صورت او را با آن نوازش دهيد، بينا خواهد شد.

يوسف به برادرانش دستور داد به همراه پدر به مصر بازگردند. برادران به طرف كنعان به راه افتادند. وقتى كاروان از مصر حركت كرد، يعقوب(عليه السلام) از وصال فرزندش خبر داد و فرمود: اگر مرا در اشتباه ندانيد، بى ترديد بوى يوسف را استشمام مى كنم! اطرافيان به او گفتند: به خدا هنوز در اشتباه هستى كه فكر مى كنى يوسف زنده است!

مژده ى زنده بودن يوسف به يعقوب

كاروران به كنعان رسيد و يازده برادر، يكسره به خانه يعقوب رفته، زنده بودن يوسف را مژده دادند و با گذاشتن پيراهن يوسف بر ديدگان يعقوب، وى بينايى خود را به دست آورد.

حضرت يعقوب(عليه السلام) فرمود: آيا به شما نگفتم كه از سوى خداوند چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد؟! فرزندان او خجالت زده و شرمنده بودند و گفتند: پدر جان! براى ما از خدا آمرزش بخواه.

حضرت يعقوب فرمود: از خداوند براى شما طلب آمرزش مى كنم، او بخشنده و مهربان است. پس از اين ماجرا، همگى به سوى مصر حركت كردند و شخصى را فرستادند تا زودتر خبر حركت آن ها را به مصر برساند. يوسف با سران حكومت از شهر خارج شدند و در انتظار پدر و خانواده خود، ماندند. پس از رسيدن كاروان و برگزارى مراسم گرم و پرشور استقبال، فرمود: وارد مصر شويد كه در آن جا، به خواست خدا، از هر تشويشى دور خواهيد بود. وقتى به كاخ سلطنتى رسيدند، پدر و مادر[10]و برادرانش بى اختيار به سجده افتادند و در حقيقت، اين سجده كردن، تعبير خواب يوسف بود.

يوسف به پدرش عرض كرد: پدرجان! اين تعبير همان رؤياى من است كه اينك تحقق پذيرفت و پروردگارم در حق من نيكى فرمود و مرا از زندان رهايى بخشيد و شما را از كنعان به اين جا آورد و اين لطف و رحمت خداى لطيف است.

از اين پس، يعقوب و فرزندانش در مصر ساكن شدند. مدتى گذشت و حضرت يعقوب(عليه السلام) دنيا را وداع گفت و پيكر او در مقبره ى خانوادگى آنان، در بيت المقدس، به خاك سپرده شد.[11]

نكته هاى آموزنده

1. اميد به فضل خداوند، راهگشاى تمام مشكلات و دشوارى ها است;

2. حسادت، عاقبتى جز شرمندگى و رسوايى به دنبال ندارد;

3. عزّت از آن خدا است و به هر كه بخواهد مى دهد، حتى اگر عوامل متعددى در برابر آن صف كشيده و مبارزه كنند;

4. در عفو لذتى است كه در انتقام نيست;

5. صبر كردن در مصيبت ها و توكل به خداوند، تسلّى بخش دل هاى مصيبت زده است;

6. وسوسه هاى شيطانى به صورت هاى گوناگون در كمين انسان است;

7. توجه به اين كه انسان در محضر خداوند است، عامل باز دارنده ى گناه است;

8. ظالم و ستمگر در هر مقام و قدرتى كه باشد، در نهايت شكست را خواهند چشيد;

9. مظلوم اگر پاى از محدوده ى حق فراتر نگذارد، به يارى خداوند، از شر ظالم خلاص مى شود;

10. سرزنش و ملامت ديگران، كارى پسنديده نيست و هركسى ممكن است به گناه آلوده شود.

پاورقى:‌


[1]. بقره، 132و133و136و140; آل عمران، 84; نساء، 163; انعام، 84; هود، 71و...
[2]. آل عمران 93; مريم، 58.
[3]. قصص القرآن، تحقيق على اكبر غفارى، ص 98; يوسف، 3; منشور جاويد، ج11; تفسير عياشى، ج2، ص171; تفسير قمى، ج1، ص339.
[4]. يوسف، 7 ـ 15.
[5]. كهف، 21.
[6]. يوسف، 22.
[7]. ر. ك: يوسف، 24.
[8]. ر.ك: يوسف، 26.
[9]. يوسف، 33.
[10]. مادر ناتنى يوسف كه خاله او هم بود.
[11]. تفسير قمى، ج1، ص339; سوره يوسف; منشور جاويد، ج11، ص323 ـ 475; قصص القرآن; تفسير مجمع البيان، تفسير سوره ى يوسف; تفسير نمونه; تفسير سوره ى يوسف.