فصل دوم: ايمان ابراهيم(ع )
دليل ابراهيم بر بطلان خدايان متعدّد
از بررسى تاريخ چنين برمىآيد كه در زمان و محيطى كه ابراهيم(ع) مىزيست، مردم
خورشيد و ماه و ستارگان را پرستش مىكردند.ابراهيم كه به خداى يگانه ايمان آورده
بود، بىآنكه هيچ فرصتى را از دست دهد، با قوم خود به گفتگو مىپرداخت و در باره
خدايانشان با آنها به بحث و مناقشه مىپرداخت. از جمله مناقشات آن حضرت اين بود كه
بر پرستش ستارگان و خورشيد و ماه، خط بطلان بكشد و معبود حقيقى را خداى يگانه معرفى
كند. خداوند متعال فرمود:
وَكَذلِكَ نُرِى إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأَرضِ وَلِيَكُونَ مِنَ
المُوقِنِينَ * فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّى
فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الآفِلِينَ * فَلَمّا رَأى القَمَرَ بازِغاً قالَ
هذا رَبِّى فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِى رَبِّى لَأَكُونَنَّ مِنَ
القَوْمِ الضّالِّينَ * فَلَمّا رَأى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّى هذا
أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّى بَرِىءٌ مِمّاتُشْرِكُونَ *
إِنِّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأَرضَ حَنِيفاً وَما
أَنَا مِنَ المُشْرِكِينَ؛(1)
همچنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه داديم تا به مقام اهل يقين
برسد، چون تاريكى شب فرا رسيد، ستارهاى را ديد گفت: اين پروردگار من است و چون
ستاره غروب كرد، گفت: من چيزى را كه غروب كند و نهان شود دوست ندارم. ديگر بار چون
شب هنگام فرا رسيد، ماه تابان را ديد، گفت: اين پروردگار من است، ولى هنگامى كه
غروب كرد، گفت: اگر خدا مرا ارشاد و راهنمايى نكند، در زمره گمراهان خواهم بود و
آنگاه كه خورشيد درخشان را ديد، گفت: اين پروردگار من است و اين بزرگتر است و
آنگاه كه غروب كرد گفت: اى مردم، من از آنچه كه شريك خدا قرار مىدهيد، بيزارم. من
با ايمان و اخلاص رو به سوى خدايى آوردم كه آفريننده آسمان و زمين است و هرگز به
خدا شرك نخواهم ورزيد.
مفهوم اين آيات اين است كه خداوند برخى از رازهاى ملكوت خويش را كه دلالت بر
ربوبيّت او داشت، بر ابراهيم(ع) آشكار ساخت تا اهل يقين شود و در ايمان خويش استوار
باشد و به واسطه آن بر قوم بتپرست خود اقامه برهان نمايد. اينك اصل ماجرا:
شب هنگام كه پرده تاريك و سياه شب بر همه جا گسترده بود، ابراهيم ميان گروهى از
قوم خود به بحث و گفتگو مىپرداختند. ابراهيم(ع) به ستارهاى در حال حركت كه مورد
پرستش قومش بود، نگاهى انداخت و در حضور همه به عنوان اينكه اظهار موافقت با آنان
نموده - و كنايه از هم رأيى وى با آنها باشد - گفت: «هذا رَبِّى». ولى ديرى نپاييد
كه اين ستاره هنگام روشنايى روز از ديدهها نهان گرديد، در اين هنگام ابراهيم(ع) به
همراهانش فرمود كه، وى به خدايى كه ابتدا آشكار و سپس ناپديد شود، ايمان نخواهد
آورد.
اين شيوهاى حكيمانه بود كه ابراهيم(ع) آن را انتخاب كرد. وى خدايان آنها را
مورد تحقير قرار نداد و در آغاز كار، اعتقادات آنها را نابخردانه توصيف نكرد تا از
او دورى جسته و با وى به ستيزهجويى بپردازند و به شنيدن دلايل و براهين او گوش
نسپارند، بلكه به جهت كسب اعتماد آنها با اعتقاداتشان اظهار موافقت كرد، تا سخنش در
روح و جان آنها مؤثر واقع شود و بعداً بتواند به دلهاى آنها راه يابد و اشتباهات
اعتقادى آنها را روشن كند؛ چرا كه اعتقاد به پديدار شدن ستارهاى كه سرانجام آن،
نهان شدن است، به اين معناست كه آن را كسى به وجود آورده است و اين معنا با خدايى
بودن سازگار نيست.
ابراهيم(ع) در جلسه ديگرى كه با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه كرد كه با
روشنايى خود از آن سوى افق، تاريكى شب را مىشكافت. وى ديگر بار جهت موافقت با
عقايد آنان مىگويد: «هذا رَبِّى». ولى طولى نمىكشد كه ماه از ديدگان ناپديد
مىشود؛ در اين هنگام ابراهيم(ع) اظهار مىدارد: اگر خدايى كه مرا آفريده، هدايت و
ارشادم نكند، در زمره گمراهان خواهم بود. وى با اين اقرار و اعتراف دو هدف را دنبال
مىكرد: يكى بطلان پرستش ماه و دوم اينكه [مى فهماند] معبود ديگرى كه همان خداى
يگانه است وجود دارد. هم اوست كه دلها را به حقيقت رهنمون مىشود و از راه يافتن
شك و ترديد به ژرفاى آنها جلوگيرى مىكند.
روز دوم، خورشيد طلوع كرده و با نور افشانى در وسط آسمان هويدا مىشود.
ابراهيم(ع) به اطرافيانش مىگويد: «هذا رَبِّى هذا أَكْبَرُ» اين شيوهاى بود كه
براى موافقت تدريجى آنها به كار برد تا پس از اهانت سابق به آنها و انكار خدايى
بودنشان، حاضر به شنيدن سخنان وى گردند، ابراهيم(ع) هنگام ناپديد شدن خورشيد، هدفى
را كه در پى آن بود، اعلان داشت و آن اعلان بيزارى از خدايان آنهابود [يعنى]
ستارگانى كه پديدار گشته و سپس ناپديد مىشوند، ناگزير بايد آفرينندهاى داشته
باشند كه همان خداى سبحان است.
پس از آنكه ابراهيم(ع) از خدايان آنها بيزارى جست، آنها را مخاطب ساخت و گفت:
من قصد دارم متوجه پرستش خداى يگانه شوم. هم او كه آسمانها و زمين را آفريد و از
گمراهى بپرهيزم و خدايان پوچ و باطل شما را رها سازم. من هيچ معبودى را با خداوند
متعال شريك نمىدانم.
اگر كسى در آيات گذشته نيك دقت كند، حقيقتى علمى را در قرآن خواهد يافت. قرآن
بيانگر سرگذشت خدايانى، چون ستارگان و ماه و خورشيد است كه در دوران ابراهيم(ع)
وجود داشتهاند. اينها خدايانى بودهاند كه علم و دانش پس از تحقيق و بررسى تاريخ
گذشتگان به واسطه حفارىها و آثارى كه بدانها دست يازيده شده، به وجود آنها اعتراف
و اقرار كرده است.
در دوران حضرت ابراهيم(ع)، پرستش ماه در شهر «اور» كه محل زندگى وى بود به چشم
مىخورد. آنان به ماه «نانار» مىگفتند، همان گونه كه خورشيد مورد پرستش بود و به
آن «شماس» گفته مىشد و نيز ستارگان كه معروفترين آنها ستاره زهره بود «عشتار»
ناميده مىشد و ستاره مريخ كه بدان «مردوك» گفته مىشد.(2)
خبر دعوت ابراهيم(ع) به پرستش خداى يگانه و ردّ هر گونه معبودى جز خدا، به نمرود
رسيد، وى در پى ابراهيم(ع) فرستاد و ميان او و ابراهيم گفتگويى رخ داد كه قرآن آن
رابراى ما بازگو مىكند:
أَلَمْ تَرَ إِلىَ الَّذِى حاجَّ إِبْراهِيمَ فِى رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ
المُلْكَ إِذ قالَ إِبْراهِيمُ ربِّىَ الَّذِى يُحْيِى وَيُمِيتُ قالَ أَنا أُحْيِى
وَأُمِيتُ قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِى بِالشَّمْسِ مِنَ المَشْرِقِ
فَأْتِ بِها مِنَ المَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِى كَفَرَ وَاللَّهُ لا يَهْدِى
القَوْمَ الظّالِمِينَ؛(3)
آيا نديدى كه پادشاه زمان ابراهيم در باره يكتايى خدا با ابراهيم به جدل و
احتجاج برخاست كه خداوند به او قدرت و سلطنت داد. آنگاه كه ابراهيم گفت: خداى من
آن است كه زندهمىكند و مىميراند. پادشاه گفت: من نيز زنده مىكنم و مىميرانم!
ابراهيم گفت: خداوند خورشيد را از مشرق برمىآورد، تو آن را از مغرب برآور! كافران
مبهوت گشتند و خداوند ستمگران را هدايت نمىكند.
مفهوم اين آيه اين است كه آيا ملاحظه نمىكنى كسى را كه از دلايل ايمان به خدا
چشم پوشيده و در باره خدايى پروردگار و يگانگى او با ابراهيم(ع) به بحث و مجادله
پرداخته است و سبب اين بحث و مناقشه اين بود كه خداوند آن پادشاه را قدرت دنيوى
بخشيده و همين سبب غرور و تكبّر و خودبينى او شده بود.
نمرود در باره صفات خداى حضرت ابراهيم(ع) كه مردم را به پرستش او دعوت مىكرد،
وى را مورد پرسش و سؤال قرار داد. ابراهيم(ع) به او پاسخ داد: پروردگار او خدايى
است كه «زنده مىگرداند و مىميراند» او به وجود آورنده و ايجاد گر حيات و زندگى
است و اوست كه «مىميراند» يعنى همان حيات را سلب كرده و برمىگيرد، ولى آن پادشاه
كه به قدرت خود مغرور بود به ابراهيم پاسخ مىدهد: «أَنا أُحْيِى وَأُمِيتُ؛ من هم
زنده مىكنم و مىميرانم». ابراهيم(ع) گفت: چگونه مىميرانى و زنده مىكنى؟
پادشاه گفت: من دو نفر را كه هر كدام سزاوار كيفرند گرفته، يكى از آنان را
مىكشم و در حقيقت او را مىميرانم و از كيفر ديگرى در مىگذرم، پس در واقع با اين
كار او را زنده مىكنم.
ترديدى نيست كه سخن پادشاه گفتهاى اشتباه و غير واقعى بود؛ زيرا زنده كردن
حقيقى آن است كه آفريدهاى از نيستى به هستى آورده شود؛ به همين دليل مىبينيم كه
ابراهيم(ع) به جهت اينكه سخن پادشاه عارى از منطق بوده با او به بحث و مناقشه
نپرداخته است. از اين رو تصميم گرفت براى مناقشه با او راه ديگرى را برگزيند تا
نتيجهاى بهتر داشته و سريعتر راه را بر او ببندد تا بتواند او را مُجاب ساخته
وساكت كند. به همين سبب ابراهيم(ع) فرمود: «فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِى بِالشَّمْسِ
مِنَ المَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ المَغْرِبِ؛ خداوند خورشيد را از مشرق بر مىآورد
[اگر راست مىگويى] تو آن را از مغرب برآور».
نمرود ادّعا مىكرد كه با خدا شريك است و معناى شريك بودن اين است كه در قدرت با
هم مساوى باشند؛ بنابراين پادشاهى كه مدّعى خدايى است بايد قدرت خود را در تغيير
مسير خورشيد نشان دهد، اما وى [ازاين سخن] برآشفت و پاسخى براى گفتن نداشت.
در آيه شريفهاى كه ياد آور شديم، قرآن به طور صريح
ادعاى خدايى پادشاه را متذكّر مىشود كه اين خود يك پيروزى علمى براى قرآن به شمار
مىآيد.
در موزه «اسمُول» در انگليس نام خاندانهايى كه پس از طوفان بر بابل فرمانروايى
كردهاند، ذكر شده است و در لوحهايى كه در حفّارىها به دست آمده و در آنجا
نگهدارى مىشوند آمده است: اين پادشاهان از آسمان فرود آمدهاند تا بعد از آنكه
خداوند، زمين را از وجود فساد پاكيزه گرداند و فساد گران را به كيفر رساند، در زمين
به فرمانروايى بپردازند. بنابراين آنها حاكمانى آسمانىاند و مردم بايد آنها را
پرستش كنند. روشن است كه ابراهيم(ع) در دوران يكى از همين پادشاهان بابل مىزيسته
است.
شكى نيست كه اين يك پيروزى علمى براى قرآن است؛ زيرا چهارده قرن پيش در محيطى كه
حضرت محمد(ص) زندگى مىكرد، معروف و معلوم نبود كه ابراهيم(ع) در محيطى مىزيسته كه
پادشاهانش ادعاى خدايى داشتهاند. اين دليلى روشن است كه قرآن كريم وحى الهى است.
زنده كردن مردگان
ايمان به قيامت و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهى، از
مهمترين اصول اعتقادى به شمار مىآيد. مادىگرايان، پيرامون اين اعتقاد، شك و
ترديدهايى ايجاد كردند كه سبب شد عدهاى از كسانى كه ضعف ايمان داشتند، به انكار
اديان الهى بپردازند. قرآن در موارد زيادى ترديدگرانى را كه وجود روز قيامت را قطعى
نمىدانند، رد كرده است و [فرموده:] هيچ چيز نمىتواند خدا را عاجز و ناتوان سازد و
او بر هر چيزى قادر و تواناست، همان گونه كه در آغاز انسان را آفريد، مىتواند روز
قيامت او را زنده گرداند. قرآن اين گونه به توصيف قدرت الهى پرداخته است: «و هُوَ
الَّذى يَبدأُ الخَلقَ ثُمّ يُعيدهُ؛ و او كسى است كه در آغاز انسان را آفريد و پس
از مرگ او را دوباره زنده مىكند». ابراهيم(ع) به قدرت الهى ايمان داشت كه او در
روز قيامت مردگان را زنده مىگرداند، ولى از خداى خويش خواست تا نمونهاى ملموس از
آن را براى وى ارائه دهد، تا دلش آرامش بيشترى يابد و خداوند درخواست او را اجابت
فرمود و قدرت خود را بدو نماياند، قرآن آن را براى ما چنين حكايت مىكند:
وَإِذ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِى كَيْفَ تُحْىِ المَوْتى قالَ أَوَلَمْ
تُؤْمِن قالَ بَلى وَلكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِى قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ
الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ
جُزْءَاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيَاً وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ
حَكِيمٌ؛(4)
آنگاه كه ابراهيم عرض كرد: پروردگارا؛ به من بنمايان كه چگونه مردگان را زنده
مىكنى، خداوند فرمود: آيا ايمان نياوردهاى؟ عرض كرد: ايمان آوردهام، ولى براى
آرامش دلم اين را پرسيدم. خداوند فرمود: چهار پرنده بگير و ذبح كن و گوشت آنها را
درهمآميز و هر بخشى از آن را بر سر كوهى قرار ده و سپس آن مرغان را بخوان، شتابان
به سوى تو آيند و بدان كه خداوند بر همه چيز توانا و به امور جهان داناست.
با دقت در اين سخن خداوند ملاحظه خواهيد كرد كه ابراهيم(ع)در ايمان به قدرت
خداوند و برانگيختن مردگان در روز رستاخيز ترديدى نداشت، ولى براى حصول يقين، از
خداى خويش پرسيد: «كَيْفَ تُحْىِ المَوْتى» و نپرسيد «هل تحيى...». سؤال او به سان
پرسش شخصى است كه بخواهد آرامش دل يابد تا ترديدى در آن راه نداشته باشد.
اين سؤال برخاسته از خرد و انديشه است كه مىخواست با كنار رفتن پردهها از
حقيقت مطلب، به طور آشكارا انديشه خود را اشباع كند. به همين دليل او با عقل و منطق
از خداى خود پرسش كرد و پاسخى در خور عقل و منطق دريافت.
اما پاسخ پروردگارش به او چه مىتوانست باشد؟ خداوند بدو فرمود: چهار پرنده زنده
بگير و آنها را با خود نگهدار، تا به خوبى آنها را شناسايى كنى و آنها را پس از
سربريدن قطعهقطعه كن و هر قسمتى از آن را بر هر يك از كوههاى مجاور قرار بده، و
سپس آنها را فراخوان، آن پرندگان با همان وضعى كه بودهاند، به سرعت به سمت تو
خواهند آمد وبدانكه خداوند از انجام هيچ كارى ناتوان نيست و در هر كارى داراى
حكمتى والاست.
فخر رازى با عنوان حاشيهاى براين داستان مىگويد: هدف از اين كار ارائه الگويى
ملموس بود از اينكه به آسانى ارواح به بدنها باز مىگردد.
فصل سوم: داستان حضرت اسماعيل(ع )
پيامبرى اسماعيل
خداوند پيامبرى حضرت اسماعيل(ع) را به صراحت بيان داشته و فرموده است: «وَاذكُرْ
فِى الكِتابِ إِسْمعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الوَعْدِ وَكانَ رَسُولاً نَبِيّاً».
دعوت حضرت اسماعيل(ع) ميان قبيلههاى عربى كه آن حضرت بين آنها مىزيسته، صورت
گرفته است. زندگى و ولادت اسماعيل(ع) شاهد برخى از حوادث هيجانانگيز بوده كه در
زير بدانها اشاره مىكنيم.
هجرت ابراهيم به مصر
ابراهيم(ع) مدتى در شهر حَرّان اقامت گزيد و در همان شهر با دختر عمهاش ساره
ازدواج كرد، ولى از آنجايى كه مردم آن سامان به جز لوط و عدّهاى اندك، دعوت وى را
اجابت نكردند، از مردم آنجا به ستوه آمد و تصميم گرفت از آن شهر هجرت كند. قرآن
كريم به اين ماجرا اشاره مىكند: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَقالَ إِنِّى مُهاجِرٌ إِلى
رَبِّى إِنَّهُ هُوَ العَزِيزُ الحَكِيمُ».
سبب اين هجرت، دشمنى زايد الوصفى بود كه ميان ابراهيم و ايمانآورندگان و ميان
بتپرستانى كه از ايمان به خدا سر برتافتند، به وجود آمد. از اين رو ابراهيم(ع)از
آنها بيزارى جسته و روگردان شد.
خداوند در قرآن كريمابراهيم(ع) را براى موضعى كه در قبال قوم خود اتخاذ كرد،
مورد ستايش قرار داده و مؤمنان را به پيروى از او تشويق و ترغيب فرموده است:
قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِى إِبْراهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ إِذ
قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنّا بُرَءاؤُا مِنْكُمْ وَمِمّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ
اللَّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَبَدا بَيْنَنا وَبَيْنَكُمُ العَداوَةُ وَالبَغْضاءُ
أَبَداً حَتّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ؛(5)
ابراهيم و كسانى كه بدو گرويدند، بهترين الگوهاى شمايند. آنگاه كه به قوم خود
گفتند: ما از شما و از آنچه غير از خدا مىپرستيد، بيزارى مىجوييم. ما به شما
اعتقاد نداريم و تا زمانى كه به خداى يگانه ايمان نياوريد، ميان ما و شما دشمنى و
كينهتوزى وجود خواهد داشت.
ابراهيم(ع) همراه كسانى كه به وى ايمان آورده بودند، رهسپار شام گرديد. به
سرزمين شام در آن زمان كنعان مىگفتند. وى مدت نه چندان زيادى در آنجا اقامت گزيد
و پس ازآنكه سرزمين شام گرفتار قحطى شديدى شد و مردم آن سامان مورد تهديد گرسنگى
قرار گرفتند، و عده زيادى از مردم آنجا براى كسب معاش و تهيه غذا و مراتع، شهر را
ترك كردند، ابراهيم(ع) نيز آن شهر را به قصد مصر ترك گفت.
تولد حضرت اسماعيل(ع)
ابراهيم(ع) به همراه همسر و كنيز همسر خود، هاجر از مصر به فلسطين بازگشت.
ابراهيم(ع) به داشتن فرزند بسيار علاقهمند بود و از خدا خواست فرزندى شايسته بدو
عنايت كند: «رَبِّ هَبْ لِى مِنَ الصّالِحِينَ».
گويى ساره همسرابراهيم(ع) احساسات آن حضرت را درك كرد و بدو گفت: خداوند مرا
ازداشتن فرزند محروم ساخته، به نظر من شما با هاجر كنيزكم ازدواج كن، شايد خداوند
از او به تو فرزندى عطا كند. ساره زنى سالخورده و نازا بود كه به فرزنددار شدن او
اميدى نبود. از اين رو ابراهيم(ع) با هاجر ازدواج كرد و اسماعيل از او متولد شد.
تورات، در سفر پيدايش، اسماعيل را اين گونه وصف كرده است:
«و أمّا إسماعيل فقد سمعتُ قولَكَ فيه و هاء نذا أُباركَه و أَنميه و أَكثرهُ
جدّاً جدّاً وَيلِدُ اِثْنَى عَشرَ رئيساً وأجعله أمةً عظيمةً؛(6)
گفتهات را در باره اسماعيل شنيدم و من اينك او را بركت داده و به رشد و كمال
مىرسانم و نسلش را فزونى بخشيده و از او دوازده رئيس به وجود مىآيد و او را امتى
بزرگ مىگردانم.
اين روايت مژدهاى است به امت حضرت محمد(ص)، زيرا آن حضرت و نيز اعراب حجاز، از
نسل اسماعيلند و اين وعده، درنسل حضرت ابراهيم(ع) به دست حضرت محمد(ص) و امت آن
حضرت، عملى شده است.
هجرت ابراهيم و اسماعيل به مكه
پس ازآنكه ابراهيم(ع)، از هاجر داراى فرزندى به نام اسماعيل شد، هاجر در اثر آن
دچار غرور و مباهات شد و همين سبب حسرت و رشك در درون ساره گشت. از اين رو از
ابراهيم(ع) خواست تا آنها را از وى دور كند، چه اينكه زندگى با هاجر براى او طاقت
فرسا بود. ابراهيم(ع) براى فرمانى كه خدا اراده فرموده بود، خواسته ساره را اجابت
كرد. خداوند به ابراهيم(ع) وحى كرد تا هاجر و اسماعيل را كه دوران شيرخوارگى را
مىگذراند به مكه ببرد.
ابراهيم(ع) با رهنمون اراده الهى، كودك و مادر او هاجر را همراه خود برد و پس از
طى مسافتى طولانى خداوند بدو فرمان داد تا در بيابانى دور از آبادى، همانجا كه
بعدها در آن كعبه بنا مىگرديد، درنگ كنند.
ابراهيم(ع) هاجر و كودك او را در آن سرزمين بىآب و علف فرود آورد و سپس آنها را
ترك گفت و بازگشت. هاجر در پى او راه افتاد و بدو گفت: به كجا مىروى؟ چرا ما را در
اين بيابان وحشتزاى بىآب و علف رها مىسازى؟ وى چند بار اين مطلب را تكرار كرد تا
شايد ابراهيم برگردد، ولى او به راه خود ادامه داد.در اين هنگام بود كه هاجر از او
پرسيد: آيا خدا به تو چنين فرمان داده؟ ابراهيم(ع) گفت: آرى. هاجر اظهار داشت: حالا
كه اين گونه است خداوند به ما توجه و عنايت خواهد داشت و سپس به مكانى كه ابراهيم،
او و كودكش را در آنجا قرار داده بود، بازگشت.
ابراهيم(ع) در حالى كه در فراق و جدايى همسر و كودك خود سخت پريشان بود،به راه
افتاد، ولى اراده خدا بر اراده او چيره گشته و تسليم پروردگار خويش شد و در حالى كه
به نزد پروردگار خود تضرع و زارى مىكرد، بازگشت و با اين كلمات كه قرآن آنها را
براى ما بيان كرده است، خداى خود را مىخواند:
رَبَّنا إِنِّى أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِى بِوادٍ غَيْرِ ذِى زَرْعٍ عِنْدَ
بَيْتِكَ المُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ
النّاسِ تَهْوِى إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ
يَشْكُرُونَ * رَبَّنا إِنَّكَ تَعْلَمُ ما نُخْفِى وَما نُعْلِنُ وَما يَخْفى
عَلىَ اللَّهِ مِنْ شَىءٍ فِى الأَرضِ وَلا فِى السَّماءِ؛(7)
پروردگارا، من برخى از اعضاى خانوادهام را در منطقهاى بىآب و علف نزديك خانه
محترم تو سكونت دادم. پروردگارا، اين كار را انجام دادم تا نماز را بهپا دارند.
دلهاى مردم را متوجه آنها گردان و بدانها نعمت عنايت كن، شايد سپاسگزار شوند.
پروردگارا، تو از آشكار و نهان ما خبر دارى. هيچ چيز در آسمان و زمين بر خداوند
نهان نيست.
مفهوم اين آيه اين است كه خدايا، برخى از فرزندان خود را در سرزمين مكه كه
منطقهاى بى آب و علف بوده و در كنار خانهات كه آن را براى تو بنا خواهم كرد و
خانهاى كه تعرّض و اهانت به آن را حرام خواهى ساخت، سكونت دادم، خداوندا، من آنها
را در اين سرزمين سكنا دادم تا در كنار خانهات نماز را به پا دارند و وظايف عبادت
و بندگى را تنها براى تو بهجا آورند، بارخدايا، دلهاى مردم را متوجه آنها نما و
بر آنان نظر لطف و رحمت داشته باش، و در اين مكان دور دست آنها را ازانواع نعمتها
بهرهمند گردان تا نعمتهايت را سپاس گويند. پروردگارا، تو بر نهان و آشكار ما
آگاهى و از حزن و اندوهى كه در فراق زن و فرزندم دارم با خبرى، هيچ چيز بر تو
پوشيده نيست، هر چند كوچك و بىمقدار و يا در زمين و آسمان باشد.
پيدايش زمزم
هاجر، فرمان خدا را گردن نهاد و صبر پيشه كرد و در مدت اقامت خود، از خوراك و
آبى كه ابراهيم(ع) برايشان تهيه كرده بود، استفاده كرد تا آنها تمام شده و خود و
فرزندش تشنه گرديدند، او به كودكش كه از تشنگى به خود مىپيچيد، نگريست و نتوانست
آن منظره دردناك را تحمل كند.از اين رو سراسيمه بهپا خاست و سرگردان و متحيّر
وشتابان به اين سو و آن سو، مىدويد به گونهاى كه در آستانه از هوش رفتن قرار
گرفت.
هاجر از تپهاى بلند به نام «صفا» بالا رفت و از آنجا نظاره كرد شايد آبى
بيابد، ولى چيزى نديد، از آنجا پايين آمد و چون انسانى خسته و مانده شتابان به
حركت در آمد تا بر بلندى ديگرى به نام «مروه» بالا رفت و نگاهى كرد، باز چيزى
نيافت، ديگر بار به «صفا» بازگشت و نگاهى انداخت و چيزى نيافت و اين عمل را هفت
بارتكرار كرد و آخرين بار كه گذار او به «مروه» افتاد، صدايى شنيد، متوجه آن شد.
ناگهان فرشتهاى را در محل زمزم ديد كه با بالهاى خود زمين را مىكاويد تا اينكه
آب پديدار شد.(8)
وقتى هاجر اين منظره هيجانانگيز را ديد، شادى و خوشحالى سراسر وجودش را فراگرفت و
سپس از آن آب برگرفته و كودك خود را سيراب ساخت و خود نيز از آن نوشيد.
هنگامى كه آب جوشيد، پرندگان بدان سو به رفت و آمد پرداختند، گروهى از
قبيلهجُرهُم كه از نزديكى آنجا مىگذشتند، وقتى رفت و آمد پرندگان را پيرامون آن
منطقهديدند، از يكديگر سؤال كردند كه اين پرندگان اطراف آب به پرواز در مىآيند،
آيا دراين منطقه آبى سراغ داريد؟ پاسخ دادند: خير. يكى از افراد خود را فرستادند تا
براى ايشانكسب اطلاعى كند و او با مژدگانى وجود آب، به سرعت نزدشان بازگشت. آنها
نزد هاجر آمده و گفتند: اگر ميل داريد ما در جوار شما بوده و ياورتان باشيم و آب از
خود شماباشد. هاجر نيز آنان را پذيرا شد و در همسايگى وى اقامت گزيدند تا اينكه
اسماعيل بهسن جوانى رسيد و زنى را ازقبيله جُرهُم به ازدواج خويش در آورد و عربى
را از آنانآموخت.
ذبح اسماعيل
ابراهيم، فرزندش اسماعيل را در مكه رها كرد، ولى او را به فراموشى نسپرده و از
او غافل نگشت، بلكه هر چند گاه به ديدار وى مىرفت. در يكى از ديدارها ابراهيم(ع)
در خواب ديد كه خداوند به او فرمان مىدهد تا فرزندش اسماعيل را ذبح كند. البته
خواب پيامبران حق بوده و به منزله وحى الهى است، به همين دليل ابراهيم(ع) تصميم به
اجراى فرمان الهى گرفت و به بهانه اينكه اسماعيل، تنها پسر او بوده و خود به سن
پيرى رسيده است، از تصميم خود برنگشت. اين ماجرا را قرآن برايمان چنين بازگو
مىكند:
وَقال إِنِّى ذاهِبٌ إِلى رَبِّى سَيَهْدِينِ * رَبِّ هَبْ لِى مِنَ
الصّالِحِينَ * فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ * فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْىَ
قالَ يا بُنَىَّ إِنِّى أَرى فِى المَنامِ أَنِّى أَذبَحُكَ فَانْظُرْ ماذا تَرى
قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ
الصّابِرِينَ * فَلَمّا أَسْلَما وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ * وَنادَيْناهُ أَنْ يا
إِبْراهِيمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنّا كَذلِكَ نَجْزِى المُحْسِنِينَ *
إِنَّ هذا لَهُوَ البَلاءُ المُبِينُ * وَفَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ * وَتَرَكْنا
عَلَيْهِ فِى الآخِرِينَ * سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ * كَذلِكَ نَجْزِى
المُحْسِنِينَ * إِنَّهُ مِنْ عِبادِنا المُؤْمِنِينَ * وَبَشَّرْناهُ بِإِسْحقَ
نَبِيّاً مِنَ الصّالِحِينَ؛(9)
ابراهيم گفت: من به پيشگاه پروردگار خويش مىروم و او مرا هدايت خواهد كرد،
پروردگارا، فرزندى شايسته به من عنايت فرما. ما او را به پسرى بردبار و شكيبا مژده
داديم. آنگاه كه او به سن رشد رسيد و با پدر به كار و تلاش پرداخت، ابراهيم گفت:
پسركم در خواب ديدم كه تو را ذبح مىكنم نظرت چيست؟ اسماعيل گفت: پدرم آنچه را بدان
مأمور شدهاى انجام ده و انشاءاللَّه مرا از بردباران خواهى يافت. آنگاه كه تسليم
امر خدا شد و او را به صورت خوابانيد. به او خطاب كرديم اى ابراهيم، مأموريت خوابت
را عملى ساختى و اين گونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم. اين امتحانى آشكار بود و با
ذبحى بزرگ او را فدا داديم و قدردانى و ثناى او را به آيندگان واگذارديم. سلام و
درود بر ابراهيم، اين گونه نيكوكاران را پاداش عطا مىكنيم؛ زيرا او از بندگان مؤمن
ما بود و وى را به اسحق، كه پيامبرى شايسته بود، مژده داديم.
خداوند در اين آيات در باره حضرت ابراهيم(ع) مىفرمايد: وقتى ابراهيم از سرزمين
قوم خود هجرت كرد، از خداى خود فرزندى شايسته خواست و خداوند دعايش را مستجاب
گرداند و وى را به پسرى بردبار به نام اسماعيل كه نخستين فرزند او بود مژده داد.
زمانى كه اسماعيل نشو و نما كرد و به سنّى كه قادر بر تلاش و فعاليت بود رسيد،
ابراهيم(ع) در خواب ديد كه خداوند بدو فرمان مىدهد فرزندش اسماعيل را كه در آن
زمان تنها فرزند او بود، ذبح كند. ابراهيم(ع) ماجرا را بر پسرش عرضه كرد تا ايمان
او را بيازمايد و با آرامش دل بيشتر او را ذبح كند و اين قضيه بر او دشوار نيايد.
اسماعيل(ع) پاسخ داد: پدرجان آنچه را خداوند به تو فرمان داده، عملى كن. انشاءالله
مرا از بردبارانى كه راضى به قضاى خدايند، خواهى يافت.
چون اسماعيل تسليم قضاى الهى شده و آنان تصميم بر اجراى فرمان الهى گرفتند،
ابراهيم(ع) فرزندش را به صورت خوابانيد كه از قفا او را ذبح نمايد، هنگام ذبح، صورت
او را نبيند. كارد را بر گردنش كشيد امّا نبُريد، در اين هنگام خداوند او را مخاطب
ساخت. اىابراهيم، از ذبح فرزندت خوددارى كن، زيرا هدف از آزمايش و امتحان تو، حاصل
گرديد، ما اطاعت و اقدام به اجراى فرمان پروردگارت را در تو يافتيم و اين آزمايشى
بزرگ و آشكار بود تا ما به واسطه آن ايمانت را بيازماييم و تو در اين آزمون پيروز
گشتى. اينك اين قوچ را گرفته و به جاى فرزندت ذبح نما.
ذبيح كيست؟
قرآن به طور صريح بيان مىكند كه ذبيح اسماعيل(ع) بوده است، زيرا قرآن ماجراى
ذبيح را نقل كرده و پس از آن خداوند، ابراهيم(ع) را به فرزند ديگرى به نام اسحاق
مژده داده است: «وَبَشَّرْناهُ بِإِسْحقَ نَبِيّاً مِنَ الصّالِحِينَ». بنابراين
مژده به تولد اسحاق بعد از ذكر سرگذشت ذبح، صراحت دارد كه اسحاق غير از فرزندى بوده
كه ابراهيم به وسيله ذبحِ او مورد آزمايش قرار گرفته است.
يهوديان ادعا مىكنند كه ذبيح همان اسحاق است، سِفر پيدايش تورات به بيان سرگذشت
ذبيح مىپردازد و در ابتدا هويّت او را آن گونه كه پروردگار به ابراهيم گفته است،
عنوان مىكند: «اسحاق تنها فرزند خود كه وى را دوست دارى برگير و به سرزمين موريا
ببر».(10)
ابن كثير با ردّ اين ادعا مىگويد: «كلمهاسحاق در اينجا اضافه است؛ ...زيرا او
تنها فرزند ابراهيم و نخستين آنها نبود، بلكه او اسماعيل بود و يهود به جهت حسادت
با اعراب، چنين گفتهاند، چرا كه اسماعيل پدر اعراب حجاز، از جمله رسول خدا(ص) است
و اسحق پدر يعقوب است كه نام وى اسرائيل بوده و يهوديان به او منسوب هستند، به همين
دليل آنها با اين سخن خواستهاند خود را صاحب مجد و شرف بدانند، از اين رو كلام خدا
را تحريف نموده و بر آن افزودهاند.(11)
ابراهيم و همسر اسماعيل
روزى ابراهيم وارد مكه شد و به منزل اسماعيل رفت، ولى اسماعيل را نديد و تنها
همسرش در خانه بود. آن زن نمىدانست كه اين مرد، پدر شوهر اوست. ابراهيم حال
اسماعيل را از وى جويا شد، او گفت: اسماعيل براى شكار بيرون رفته است. سپس از وضعيت
زندگى آنها پرسيد، همسر اسماعيل گفت: ما در تنگناى زندگى هستيم و وضعيت غير مناسب
خود را به سمع ابراهيم رساند. پس از آن ابراهيم بدو گفت: آيا ميهمان مىپذيرى و
خوراك و آشاميدنى در اختيار دارى؟ او پاسخ گفت: چيزى ندارم و كسى نزدم نيست.
وقتى ابراهيم ديد كه اين زن نسبت به آنچه خدا روزى آنها قرار داده و نيز از
زندگى با همسرش ناخرسند است، او را زنى محترم نديد و آنگاه كه احساس كرد او در اثر
بخل، از ميهمان خود پذيرايى نكرد، بدو گفت: وقتى همسرت آمد بدو سلام برسان و به او
بگو: حتماً آستانه خانهاش را عوض كند.
ابراهيم بازگشت و اسماعيل به خانه آمد و گويى احساس كرد در غياب او حادثهاى رخ
داده است. از همسرش پرسيد: آيا كسى نزدت آمده؟ گفت: آرى، پير مردى با اين خصوصيات
نزدمان آمد و در باره تو از من پرسيد و من واقعيت امر را بدو گفتم. اسماعيل گفت:
آيا به چيزى تو را سفارش كرد؟ گفت: آرى، به من دستور داد كه به تو سلام برسانم و از
من خواست كه به تو بگويم آستانه خانهات را تغيير دهى. اسماعيل گفت: آن مرد پدرم
بوده و به من دستور داده تا از تو جدا شوم. اينك به نزد خانوادهات برگرد. و بدين
سان او را طلاق داد و زن ديگرى اختيار كرد.
ابراهيم مدتى از اسماعيل دور بود و سپس نزد او آمد، ولى او را به گونهسابق
نديد. همسر جديدش در خانه بود، او از ابراهيم استقبال نموده و بدو خوشآمد گفت.
ابراهيم از او پرسيد آيا ميهمان مىپذيرى؟ گفت: آرى، و او را به ميهمانى پذيرا شد و
از او به خوبى پذيرايى كرد. ابراهيم از وضعيت زندگى آنها پرسيد، او در پاسخ گفت: ما
وضعيت زندگى خوبى داريم و خدا را سپاس گفت. ابراهيم بدو فرمود: وقتى شوهرت آمد،
سلام به او برسان و بگو: آستانه خانهاش را نگاهدارد، و سپس رهسپار گرديد.
اسماعيل شبانگاه به خانه بازگشت و همسرش او را در جريانِ آمدنِ پيرمردى در غياب
او با خصوصياتى كه گفت، قرار داد و سفارش او را به اطلاع وى رساند. اسماعيل بدو
گفت: آن مرد، پدرم بوده و به من دستور داده كه تو را نگاهدارم و از تو جدا نگردم.
از اين رو اسماعيل در تمام مدت عمر با او بود و پسرانش همه از آن زن بودند.
بناى كعبه توسط ابراهيم و اسماعيل
ابراهيم(ع) مدت زيادى از فرزندش دور بود و سپس براى انجام كارى مهم نزد او آمد.
خداوند به ابراهيم دستور بناى كعبه را در مكه داده بود تا نخستين خانهاى باشد كه
براى پرستش خدا بنا مىگردد.
ابراهيم از حال پسرش اسماعيل جويا شد، او را نزديك زمزم ملاحظه كرد كه مشغول
تراشيدن تير بود، به سمت او رفت و اسماعيل به استقبال پدر آمد. آن دو با يكديگر
معانقه كردند و هر يك نسبت به ديگرى اظهار عشق و علاقه نموده و بسيار شادمان گشتند.
پس از آنكه ابراهيم از ديدار با فرزند شادمان گشته بود بدو اعلان كرد كه خداوند
به او فرمان داده تا خانهاى براى پرستش مردم در اين مكان بنا نمايد و به محل آن،
كه برفراز تپهاى بلند نزديك آنها قرار داشت، اشاره كرد. اسماعيل به پدر گفت: آنچه
را خداوند به تو فرمان داده انجام بده و من در اين كار بزرگ و مهم تو را يارى خواهم
كرد. بدين ترتيب ابراهيم(ع) مشغول بناى خانه شد و اسماعيل سنگ بنا را در دسترس او
قرار مىداد. پس از آن ابراهيم به اسماعيل فرمود: سنگى مناسب برايم بياور تا آن را
بر ركن قرار دهم تا براى مردم نشان و علامتى باشد... جبرئيل او را به حجرالاسود
رهنمون شد و آن را برگرفت و در جايگاهش قرار داد. آن دو هرگاه مشغول بنا مىشدند
خدا را مىخواندند: «رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ العَلِيمُ»
و آنگاه كه بناى خانه بالا رفت و براى آن پيرمرد بالا بردن سنگها دشوار آمد، روى
سنگى ايستاد كه همان مقام ابراهيم است(12)
و چون قسمتى از ديوار به پايان مىرسيد در حالى كه روى آن سنگ قرار داشت، به سمت
ديگر منتقل مىشد و هر زمان از بناى ديوارى فراغت مىيافت، سنگ را به ق
سمت ديگر منتقل مىساخت و به همين ترتيب بود تا ديوارهاى كعبه به پايان رسيد.
اين سنگ از دير زمان تا دوران عمربنخطاب به ديوار كعبه متصل بود و او سنگ را اندكى
از خانه كعبه فاصله داد تا نمازگزاران را به خود مشغول نسازد.
قرآن با اين آيات بينات به بناى كعبه اشاره مىكند:
وَإِذ جَعَلْنا البَيْتَ مَثابَةً لِلنّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ
إِبْراهِيمَ مُصَلّىً وَعَهِدْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَإِسْمعِيلَ أَنْ طَهِّرا
بَيْتِىَ لِلطّائِفِينَ وَالعاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ * وَإِذ قالَ
إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ
مَنْ آمَنَ مِنْهُم بِاللَّهِ وَاليَوْمِ الآخِرِ قالَ وَمَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ
قَلِيلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلى عَذابِ النّارِ وَبِئْسَ المَصِيرُ * وَإِذ
يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ القَواعِدَ مِنَ البَيْتِ وَإِسْمعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ
مِنّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ العَلِيمُ؛(13)
و آنگاه كه خانه كعبه را ملجأ و جايگاهى أمن براى مردم قرار داديم و مقام
ابراهيم را محل پرستش و عبادت خود قرار دادند و از ابراهيم و اسماعيل پيمان گرفتيم
كه خانهام را براى طواف كنندگان و معتكفان و اهل ركوع و سجود، از پليدىها پاكيزه
گردانند و آنگاه كه ابراهيم گفت: پروردگارا، اين سرزمين را امنيت ببخش و به كسانى
كه در اين سرزمين به خدا و روز جزا ايمان آوردهاند، نعمت ارزانى بدار. خداوند
فرمود: و آنان را كه كفر ورزيدند، اندكى از نعمت بهرهمند گردانم و سپس آنان را به
آتش دوزخ كه بدترين جايگاه است گرفتار سازم. و زمانى كه ابراهيم و اسماعيل ديوارهاى
خانه كعبه را بالا مىبردند، عرضه داشتند: خدايا، اين خدمت را از ما بپذير، به
راستى كه تو شنونده و دانايى.
خداوند در اين آيات، اين نعمت را به مسلمانان عرب يادآور مىشود و آن اينكه
خانه كعبه را ملجأ و مرجع مردم قرار داد تا براى انجام عبادت، آهنگِ آن نمايند؛
همان گونه كه خداوند آن را براى هر فرد بيمناكى جايگاه أمن قرار داد. بنابراين كسى
كه داخل حرم شود، هيچ كس حق آزار و اذيّت او را ندارد. اين موضوعى است كه از
قديمالايام نسبت به حرم پذيرفته شده بوده و از قداستى برخوردار است كه كسى حقّ
تعرض به آن را ندارد.
در باره «مَقامِ إِبْراهِيمَ» كه خداوند فرمان داد محل آن را جايگاه نماز انتخاب
كنند، گفتهشده كه اين مقام، سنگى است كه ابراهيم(ع) هنگام بناى كعبه روى آن
مىايستاده و نيز نقل شده كه مقام، عبارت از تمام حرمى است كه پيرامون كعبه قرار
دارد و خداوند به سفارش خود به ابراهيم و اسماعيل اشاره مىكند كه بدانها فرمود:
خانه كعبه را از پليدىهاى ظاهرى، مانند آلودگىها و پليدهاى معنوى، چون شرك و
بتپرستى پاك گردانند تا براى طواف كنندگان پيرامون آن و معتكفان، يعنى كسانى كه
براى عبادت، در آن اقامت مىگزينند و آنان كه براى خدا ركوع و سجود مىكنند، پاكيزه
باشد.
چنانكه قرآن به دعاى ابراهيم(ع) اشاره دارد، آنجا كه از خداى خود خواست،
سرزمينى را كه خانه كعبه در آن بنا خواهد شد، أمن قرار دهد و كسانى را كه در آن
سرزمين به خدا و روز جزا ايمان آوردهاند، از ميوهها و نعمتهاى زمين بهرهمند
سازد. خداوند دعاى او را مستجاب گرداند و او را آگاه ساخت كه خداوند هرگز در اين
دنيا از دادن نعمت به كسانى كه كفر ورزيدند، بخل نمىورزد، ولى روز قيامت آنها را
به آتش دوزخ كه بدترين جايگاه است كيفر مىدهد.
آرى خداوند دعاى ابراهيم(ع) را مستجاب گرداند و مكه را سرزمين أمن قرار داد و هر
كس كه متعرض اين شهر شد، خداوند او را به هلاكت رساند، همچنان كه دعايش را مستجاب
گرداند و نعمت را بر اهالى آن فزونى بخشيده و انواع ميوهها (نعمتها) از كليه نقاط
جهان بدان شهر وارد مىشود.
خداوند در پايان، به بناى خانه كعبه و بالا بردن ديوارهاى آن توسط ابراهيم و
اسماعيل اشاره مىكند كه آن دو با تضرّع و زارى از خدا خواستند كه اين كار بزرگ و
مهمّ را از آنان بپذيرد.
پىنوشتها:
1- انعام(6) آيات 75 - 79.
2- ر.ك: عباس محمود عقاد، ابراهيم ابوالانبياء، ص168 - 169؛ ويل دورانت، تاريخ
تمدن، ج2، ص214.
3- بقره(2) آيه 258.
4- بقره(2) آيه 260.
5- ممتحنه (60) آيه 4.
6- سفر پيدايش، فصل 17، آيه 20.
7- ابراهيم(14) آيات 37 - 38.
8- گفته شده كه، اسماعيل با پاها و دستهايش به زمين مىكشيد تا اينكه آب از زير
پاهايش جوشيد.
9- صافات(37) آيات 99 - 112.
10- سفر پيدايش، فصل 22، آيه 2. ذبيح كيست؟اظهر روايات اهل بيت، قول دوم، يعنى
اسماعيل است چنان كه آيات 102 تا 111 سوره صافات همين نظريه را تأييد مىكند؛ چه
اين كه در اين آيات، مأموريت ابراهيم و موضوع ذبح را بيان مىفرمايد و پس از آن به
بيان بشارت خدا به ابراهيم راجع به پيدايش اسحاق مىپردازد و بديهى است كه اسحاق در
آن تاريخ وجود نداشته و خدا از پديدآمدنش، به ابراهيم بشارت مىدهد لذا او
نمىتواند ذبيح باشد.
دليل دوم آن كه، در آيه ديگر خدا ابراهيم(ع) را به ذريّه اسحاق بشارت مىدهد و از
پديد آمدن حضرت يعقوب (فرزند اسحاق) سخن مىگويد، بنابراين چگونه تصور مىشود كه
خدا از پديد آمدن اولاد و احفاد اسحاق به ابراهيم بشارت دهد و در عين حال او را
مأمور به ذبح اسحاق كند؟
به علاوه در حديث صحيح از پيامبر(ص) روايت شده كه فرمود: «أنا ابن الذبيحين؛ من
فرزند دو ذبيحم» و جاى ترديد نيست كه رسولاكرم(ص) از فرزندان اسماعيل است كه يكى
از آن دو ذبيح تلقى مىشود و ذبيح دوم حضرت عبدالله والد ماجد پيامبر(ص) است.
گذشته از اين عبارات تورات بهترين دليل بر اين است كه ذبيح، اسماعيل است نه اسحاق،
زيرا در عدد دوم از فصل 22 از سفر تكوين تورات، بيان مىكند كه خدا ابراهيم را
مأمور فرمود تا پسر يگانهاش را قربان كند. همچنين در شمارههاى 16 و 17 از همان
سفر، از قول فرشته در مقام خطاب به ابراهيم مىگويد: خداوند مىفرمايد: به ذات خود
سوگند مىخورم چون اين كار را نمودى و يگانه پسرت را از من دريغ نداشتى، تورا بركت
خواهم داد و ذريّه تو را مانند ستارههاى آسمان و شنهاى كنار دريا فزونى خواهم
بخشيد.
با توجه به اين بيان تورات، به خوبى روشن است كه ذبيح، اسماعيل است و دست
تحريفگران تورات، كلمه اسحاق را به جاى كلمه اسماعيل در تورات وارد كرده است. زيرا
اين سند مسلّم است كه اسحاق هيچگاه يگانه نبوده و او به تصديق تورات چندين سال پس
از اسماعيل متولد شده و اسماعيل تا پايانِ عمرِ ابراهيم، حيات داشته است.
بنابر آنچه ذكر شد جاى ترديد نيست كه ذبيح، اسماعيل است، ولى چون يهود از قديم با
فرزندان اسماعيل كينه و عناد و دشمنى و حسد داشتهاند، كوشيدهاند تا هرگونه
افتخارى را از ايشان سلب كنند، و به خود نسبت دهند و چون داستان ذبح و تسليم جان در
پيشگاه خدا برتر از هر افتخارى است، لذا يهود خواستهاند آن را به اسحاق، جدّ
خودشان نسبت دهند. تورات، سفر تكوين، شماره 25 از فصل 17 «ج».
11- ابن كثير، بدايه و نهايه، ج1، ص159.
12- ابن اثير، ج1، ص46.
13- بقره(2) آيات 125 - 127.