جلوه هائى از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نكته ها

عبدالكريم پاك نيا

- ۶ -


101- ((رحمت خداوند))

سليمان ابن عبدالملك -هفتمين خليفه اموى - روزى به مجلس وعظ و سخنرانى دانشمند و زاهد معروف ((ابوحازم اعرج مدنى ))، آمد. او كه از دانشمندان پارسا و عادل و مورد اعتماد مردم بود؛ در ضمن سخنرانى و مواعظ خويش ، آيات و اخبارى در زمينه ستم و ستمگران خوانده ؛ و از احاديث و حكاياتى كه در مورد وعده عذاب به بنده گان ناسپاس بود، بيان نمود.

سليمان ، آنقدر متاءثر شد كه آب چشمش ، روان گشته و اثر انقلاب روحى ، در او پديدار شد؛ و در حالى كه به شدّت مى گريست ، به ابوحازم گفت : ((يا اَبَا الْحازِمْ اَيْنَ رَحْمَة اللّهِ)) اين همه از غضب و عذاب الهى گفتى ، پس آن رحمت واسعه خداوند چه مى شود؟! ابوحازم اين آيه را قرائت كرد: (اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِ قَرَيبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ)(323) رحمت خداوند، به نيكوكاران نزديك است .

102- ((كمك مالى مى خواهم نه موعظه خالى ))

روزى مردى ، نزد خليفه بغداد آمد و عاجزانه اظهار داشت : ((اى خليفه ! من مردى فقير و غريبم )). خليفه گفت : ((همه مردم فقير و غريبند؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد: (يا اَيُّهَا النّاسُ اَنْتُمْ الْفُقَراءُ اِلَى اللّهِ)(324) اى مردم ! شما همگى نيازمند به خدائيد.

و پيامبر گرامى صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كُنْ فى الدُّنْيا كَاَنَّكَ غَريبٌ)): در دنيا مانند غريب زندگى كن .

مرد فقير گفت : ((اى خليفه ! مى خواهم حج بروم .)) خليفه گفت : ((انشاءاللّه كه خير است و نيّتى بس نيكو دارى . تو يكى از واجبات الهى را انجام مى دهى ، چنانكه خداوند متعال مى فرمايد: (وَلِلّه عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ)(325): و براى خدا بر مردم واجب است كه آهنگ خانه خدا كنند. راه باز است و امنيت برقرار، برو بسلامت !))

عرب گفت : ((زاد و توشه و توانائى مالى ندارم .)) خليفه گفت : ((پس حج از تو ساقط شد و بر تو واجب نيست ، چونكه خداوند متعال مى فرمايد: (مَنِ اسْتَطاعَ اِلَيْهِ سَبيلاً)(326): حجِّ خانه خدا، بر كسانى كه توانائى رفتن بسوى آن را دارند واجب است .

پس خاطر آسوده دار كه از رنج سفر و مشقت راه راحت شدى .)) مرد فقير از موعظه خشك و خالى خليفه به تنگ آمده ، و گفت : ((اى امير! من پيش تو آمده ام ، چيزى بخواهم ، و در خواست كمك دارم ، نه اينكه آمده ام ، از شما فتوى و موعظه و اندرز بجويم .))

خليفه از اين سخن خنديد و هزار درهم او را عطا كرد.

103- ((حضرت حمزه عليه السّلام))

حمزه ابن عبدالمطلب ، عموى بزرگوار و برادر رضاعى حضرت پيغمبرصلّى اللّه عليه و آله بود. زيرا از ثُوبيه اَسْلَميه ، -قبل از حليمه سعديه - دايه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله شير خورده بود و حمزه چهار سال از حضرت پيامبرصلّى اللّه عليه و آله بزرگتر بود. او در جنگ احد، 60 ساله بود كه به شهادت رسيد. و قاتل جناب حمزه سيدالشهداء، وحشى ، غلامِ جُبَير بن مطعم بود. او با تطميعِ هند جگرخوار، (دختر عُتبه ابن ربيعه و مادر معاويه بن ابى سفيان ،) جناب حمزه را به شهادت رسانيد. زيرا حضرت حمزه و جناب اميرالمؤ منين على عليهماالسّلام در جنگ بدر، عُتبه پدر هند، وليد برادر هند و شيبه عموى هند را كشته بودند. هند به تلافى جنگ بدر، وحشى را به كشتن حضرت حمزه ترغيب كرد و او حضرت حمزه را به شهادت رسانيده و جگر حضرت حمزه را بيرون آورده و نزد هند برد.

آن زنِ ملعونه ، او را گرفته و در دهان خويش مكيد و گوشواره ، گردنبند و دست بند خود را -به عنوان پاداش - به وحشى داد؛ وحشى هم او را به كنارِ جنازه حضرت حمزه آورد. هنده كارد كشيد و گوش و بينى و بعضى از اعضاى حضرت حمزه را بريد، بدين ترتيب بدن آن عزيز را مُثله نموده ، اعضايش را با خود برد.

وقتى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله به بالين عمويش حمزه آمد، چشمش به جنازه مثله شده او افتاد؛ از شدّت ناراحتى فرمود: ((بخدا سوگند! صحنه اى دلخراشتر از اين صحنه ، نديده بودم ؛ اگر به خواست خداوند بر قريش پيروز شدم ، هفتاد نفر از مردان قريش را مُثله خواهم كرد.)) در آن هنگام حضرت جبرئيل نازل شد و براى دلدارى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله اين آيه شريفه را آورد: (وَ اِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لِلْصابِرينَ)(327): هرگاه خواستيد مجازات كنيد، تنها به مقدارى كه به شما تعدّى شده كيفر دهيد و اگر صبر كنيد، اين كار براى صبركنندگان بهتر است . و پيامبر فرمود: ((پس من صبر مى كنم .))(328)

و حكيم سنائى ، در اين مقام چه زيبا سروده :

داستان پسر هند مگر نشنيدى ؟ *** كه ازو، و سه كس او، به پيمبر چه رسيد

پدر او لب و دندان پيامبر بشكست *** پسر او، سر فرزند پيامبر ببريد

او بناحق ، حق داماد پيمبر بستاد *** مادر او جگر عمّ پيمبر به مكيد

بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد *** لَعَنَ اللّهُ يزيداً و عَلى آلِ يزيد

104- ((نتيجه تحقير ديگران ))

امير اسماعيل گليكى را پسر خوانده اى بود؛ او در نوجوانى ، به مرض ‍ آبله مبتلا شد و لطافت بَشَره صورتش از ميان رفت . وى روزى در مقابل امير اسماعيل ، ايستاده بود و امير، نظر به صورت او مى كرد و تعجب مى نمود كه چگونه آن زيبائى اوليّه ، به اين زشتى تبديل شد.

قاضى ابومنصور، در آنجا حاضر بود؛ خواست خوش طبعى كند، اين آيه را قرائت كرد: (لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ فى اَحْسَنِ تَقْويم ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلينَ)(329):((ما انسان را در بهترين صورت آفريديم ، سپس او را به پائين ترين مرحله بازگردانديم .))

آن پسر فوراً در جواب قاضى -كه او هم زشت رو بود- اين آيه را خواند: (وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ)(330): براى ما مثالى زد و آفرينش خود را فراموش كرد. قاضى از اين سخن ناراحت شده و با نگاه تندى بسوى پسر خيره شد. پسر باهوش كه عصبانيت او را از نگاهش دريافته بود، گفت : ((در مثلها مى گويند: ديگ به ديگ مى گويد، چرا رنگت سياه است ؛ اى قاضى اين مَثَل براى مانند شماهاست .))

قاضى با حالتى خشمگين گفت : ((به من جسارت مى كنى ؟! اين تقصير من بود، كه بزرگان گفته اند، با كودك و ديوانه شوخى كردن پشيمانى مى آورد.)) در آن حال پسرك جواب داد: ((و بزرگان اين را هم گفته اند:

كلوخ انداز را پاداش سنگست *** جواب است اى برادر اين نه جنگست

آنچه گفتى ، جواب شنيدى كه در مَثَلها آمده است : هر چه عوض دارد گله ندارد.))

حاضرين مجلس ، از حاضر جوابى و تيزهوشى پسرك تعجب كردند. و امير او را پاداشى در خور تحسين ، عطا كرد. و قاضى ، بخاطر تحقير يك كودك ، خجل و شرمنده شده و مورد سرزنشِ ديگران قرار گرفت .(331)

105- ((تعبير خواب ))

شخصى نزد ابن سيرين آمده و گفت : ((در خواب ديدم ، كه اذان مى گويم .)) ابن سيرين در جواب چنين تعبير كرد: ((به حج خواهى رفت .)) و اتفاقاً در همان روز مرد ديگرى آمده و گفت : ((من بخواب ديدم كه اذان مى گويم .)) ابن سيرين با حالتى متغيّر و ناراحت گفت : ((اى مرد! تو دزدى مى كنى ، برو و بسوى خداوند از كار خلاف و زشت خود توبه كن .))

حاضران متعجب شدند و گفتند: ((اى استاد! هر دو يك خواب ديده اند، اين اختلاف در تعبير، از كجا پيدا شد؟))

ابن سيرين گفت : ((آن شخصِ اول كه آمد، صورت و سيرت نيكو داشت و چون خوابش را بيان كرد اين آيه بخاطرم رسيد: (وَ اَذِّنْ فىِ النّاسِ بِالْحَجِّ)(332): اى ابراهيم مردم را به حج خانه خدا فرا خوان .

امّا شخص دوم را كه ديدم ، سيرت و صورت او، به انسانهاى خلافكار و بدطينت شباهت داشت ؛ چون خواب خود را بيان داشت ، اين آيه به ذهنم آمد: (ثُمَّ اَذَّنَ مُؤ ذِّنٌ اَيَّتُهَا الْعيرُ اِنَّكُمْ لَسارِقُون )(333): ندا كننده اى ندا كرد كه اى كاروانيان بدرستى كه شما دزد هستيد.))(334)

106- ((خواجه نصير و ابن حاجب ))

نقل مى كنند: زمانيكه خواجه نصيرالدين طوسى ؛ در بغداد، طالع مولودِ خليفه را نوشته و عمر او را معين كرده و به عرض خليفه رسانيد. خليفه ، آنرا به ابن حاجب (335) اديب ، و صاحب كتاب كافيه و شافيه ، -كه با خواجه دشمنى ديرين داشت ،- بنمود. ابن حاجب ، به خليفه گفت : ((اين خلافت قرآنست ، و تعيين عمر اشخاص ، با آيه شريفه (وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاَىِّ اَرْضٍ تَمُوتُ)(336):(هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ منافات دارد.

خليفه خواجه نصيرالدين را احضار كرده و گفته هاى ابن حاجب را به او باز گفته و آيه مباركه را به او متذكر گرديد. خواجه فرمود: ((اگر كسى اين سخن را بگويد: كه تعيين عمر اشخاص به وسيله منجمان ، نقيض اين آيه شريفه است ، بوئى از منطق نبرده است ؛ زيرا نقيض آيه آنست كه : كسى مكان فوت شخصى را معين كند نه زمان آنرا، و معلوم است ، مطابق آيه مباركه ، جز خدا، هيچ كس نمى داند كه آدمى در كدام مكان خواهد مرد.(337)

107- ((وصيت خواجه نصير الدين طوسى ؛))

خواجه نصيرالدين طوسى -بزرگترين دانشمند و فيلسوف عالم تشيع و افتخار جهان اسلام - وقتى در شهر بغداد، آثار مرگ را احساس كرد؛ با بعضى از بزرگان ، و اطرافيان خويش ، در باب تجهيز و غسل و محل دفن خود مشورت مى كرد. يكى از آنان پيشنهاد كرد: ((به نظر من ، اگر استاد را به نجف اشرف حمل كرده و در جوارِ مرقد مطهّر، آقا اميرالمؤ منين على عليه السّلام دفن كنيم بهتر خواهد بود.))

خواجه وقتى سخن او را شنيد، با كمال اخلاص ، و در نهايت تواضع ، گفت : ((من خجالت مى كشم كه در جوارِ امام موسى كاظم عليه السّلام ميرم و از آستان آن بزرگوار به جاى ديگرى -هر چند شريفتر- برده شوم .)) براى همين ، پس از فوت ، بنا بر وصيت اش وى را در آستانه حضرت موسى كاظم عليه السّلام دفن كرده و در روى مزارش اين آيه را نقش كردند كه : (وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصيدِ)(338): سگ آنان دستهاى خود را در آستانه در گشوده بود.

و بعداً اين آيه را هم اضافه كردند: (اَلا اِنَّ اَوْلياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُمْ يَحْزَنُونَ)(339) بدانيد: دوستان و اولياى خدا نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.

پايان زندگانى هر كس به مرگ اوست *** جز مرد حق كه مرگ وى آغاز دفتر است

108- ((در محضر مولا على عليه السّلام))

بعد از آنكه حضرت على عليه السّلام را در شب 19 ماه رمضان سال چهلم هجرت ، مضروب ساختند و آن حضرت در روزهاى آخر عمر شريف اش ، در بستر خوابيده بود، گاهى چشمهايش را باز مى كرد و مى فرمود: ((سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى : هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، قبل از آنكه از ميان شما بروم .))

صعصعة بن صوحان ، يكى از حاضرين بود، عرض كرد: ((يا اميرالمؤ منين ! آيا شما افضل هستيد يا حضرت آدم عليه السّلام ))

آقا، چشمهاى مبارك خويش را گشوده و فرمود: ((انسان خوب نيست از خودش تعريف كند، امّا براى اينكه ، نعمتهاى الهى را در حق خودم اظهار كرده و نوعى شكرگزارى كرده باشم ؛ جواب ترا مى گويم : خداوند متعال آدم را داخل بهشت كرد و تمام نعمتهايش را بر او مباح و حلال نمود، فقط او را از خوردن گندم مانع شد، و با وجود منع الهى ، از آن گندم خورد؛ ولى براى من ، گندم مباح بود، امّا از آن استفاده نكردم .))

صعصعه عرض كرد: ((شما افضل هستيد يا حضرت نوح ؟)) امام عليه السّلام رمود: ((زمانيكه قوم نوح او را اذيت و آزار رساندند؛ حضرت نوح آنها را نفرين كرد [و فرمود: (رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الاَْرْضِ مِنْ الْكافِرينَ دَيّاراً)(340): پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار!] و آنها هلاك شدند ولى من ، با اين همه مصيبت و آزار، در عمر خود نفرين نكردم .))

صعصعه پرسيد: ((آيا تو افضل هستى يا ابراهيم خليل عليه السّلام )) فرمود: ((ابراهيم عليه السّلام به خداوند عرضه داشت : (رَبِّ اَرِنى كَيْفَ تُحْىِ الْمُوتى )(341):(خداوندا! به من نشان بده كه چگونه اين مردگان پوسيده را زنده خواهى كرد.) خطاب رسيد: ابراهيم مگر به قدرت ما ايمان نياورده اى ؟ عرض كرد: چرا؟، ولى مى خواهم قلبم مطمئن شود. امّا ايمان من در مرتبه ايست كه (لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ يَقيناً)(342): هرگاه تمام پرده هاى بين خالق و مخلوق برداشته شود، يقين و اطمينان من به حدّى است كه كم و زياد نمى شود، يعنى در بالاترين درجه ايمان .))

صعصعه گفت : ((يا على ! تو افضل هستى يا موسى عليه السّلام امام فرمود: ((زمانيكه خداوند تبارك و تعالى ، حضرت موسى را به سوى فرعون فرستاد و به او يد بيضا و عصا را بعنوان معجزه عنايت كرد، و فرمان داد كه : برو بسوى فرعون ، موسى عليه السّلام عرض كرد: (وَ لَهُمْ عَلَىَّ دَنْبٌ فَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُوْنِ)(343):(پروردگارا! آنان به اعتقاد خودشان ، مرا گناهكار مى دانند؛ مى ترسم مرا بكشند.) و از خداوند درخواست كرد كه برادرش هارون را هم با او همراه كند. امّا وقتيكه پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله مرا ماءمور كرد سوره برائت را بسوى فرعونهاى مكّه ببرم و در موسم حج بخوانم ، با آنكه بسيارى از پهلوانان و پدران و برادران آنها را در جنگ كشته بودم ؛ ذرّه اى به دلم خوف نيامد و كسى را براى كمك و يارى نخواستم و به تنهائى سوره برائت را برده و بر آنها قرائت كردم .))

صعصعه عرض كرد: ((يا على ! تو افضل هستى يا حضرت عيسى عليه السّلام )) امام فرمود: ((آنگاه كه آثار وضع حمل ، در مادر عيسى ظاهر شد و خواست بچه اش را بدنيا آورد از طرف خداوند فرمان رسيد: مريم ! از بيت المقدس ‍ بيرون رو كه اينجا جاى زايمان نيست ؛ اينجا عبادتگاه است . او بدستور الهى ، به زير يك نخله خشك پناه برد. امّا وقتى مادر من ، در مسجدالحرام آثار وضع حمل را ديد خواست كه از آنجا بيرون رود، خداوند امر فرمود: كه داخل خانه ما بيا! و ديوار كعبه شكافته شد، مادرم مرا در خانه خدا بدنيا آورد و سه روز مهمان پروردگارم بود.))(344)

دليل رفعت شان على ، اگر خواهى *** به اين كلام دمى گوش خويشتن ، ميدار

چو خواست مادرش از بهر زادنش جائى *** درون خانه خاصّش بداد جا، جبّار

براى مدخل آن پيشواى كلّ زنان *** شكافت حضرت ستّار كعبه را ديوار

پس آن مُطَّهره با احترام داخل شد *** در آن مكان مقدس ، با كمال وقار

برون چو خواست كه آيت پس از سه روز تمام *** ندا شنيد كه رو نام او على بگذار

فداى نام چنين زاده اى بود جانم *** چنين امام گزينيد يا اولى الابصار!

109- ((شفا دهنده واقعى ))

مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى ؛ (1279 - 1367 ه‍ .ق )، عارفِ سالك و مقتداى اهل نظر و صاحب كرامات و مقامات معنوى است . اشخاص متعددى از نفس پاك ايشان ، از گرفتارى ها و امراض صعب العلاج نجات يافته بودند. ايشان زمانيكه به كسى دوا يا دعا مى دادند مى فرمود: ((ما بهانه اى بيش نيستيم و شفادهنده حقيقى اوست ، زيرا اين عالم محلّ اسباب است و امام صادق عليه السّلام فرموده : (اَبَىَ اللّهُ اَنْ يَجْرى الاشياءَ اِلا بِالاَْسْبابَ)(345): خداوند متعال كارهاى خويش را از مجراى طبيعى و با وسائل و اسباب لازم انجام مى دهد و از اجراى كارها، از راههاى غيرطبيعى خوددارى مى كند.

از اين جهت ، لازم است هنگام مرض به طبيب مراجعه شود. چنانكه ، حضرت موسى عليه السّلام مبتلا به قولنج شد، و هنگامى كه براى مناجات با حضرت ربّ الارباب ، به كوه طور رفت ، عرض كرد: ((خداوندا! مريض ‍ شده ام مرا شفا عنايت فرما.)) خطاب رسيد: ((يا موسى به پزشك مراجعه كن .)) عرض كرد: ((خداوندا! پاسخ مردم را چه بگويم ، آنها خواهند گفت : اى موسى ! تو كليم اللّهى مرده را زنده مى كنى ، كور را شفا مى دهى ، و با اين همه كرامت و معجزه براى مرض خود به طبيب مراجعه مى كنى ؟!)) خطاب شد: ((يا موسى ، ما اين گياهان را بيهوده نيافريديم و علم طبّ را عبث به انسان الهام نكرديم ، و حالا كه چون تو موسى هستى ، انتظار دارى اين همه راههاى طبيعى را رها كرده ، و بى سبب مرض ترا شفا دهيم ؟!))

در اينجا براى آشنايى بيشتر خوانندگان گرامى با اين شخصيتِ معنوى ، يكى از داستانهايى او را در رابطه با قرآن و حفظ آن نقل مى كنيم :

كربلائى رضا كرمانى ، مؤ ذّن آستان قدس رضوى ، نقل مى كرد: ((پس از وفات حاج شيخ حسنعلى ؛، هر روز بعد از نماز صبح ، در صحن حرم مطهّر امام رضاعليه السّلام بر سر مزار او مى آمده و فاتحه مى خواندم . يك روز در همانجا خواب بر من چيره شد، در عالم رؤ يا حاج شيخ را ديدم كه به من فرمودند: فلانى چرا سوره ياسين و طه را براى ما نمى خوانى ؟ عرض كردم : آقا من سواد ندارم . فرمودند: بخوان و سه مرتبه اين جمله ها ميان ما ردّ و بدل شد. از خواب بيدار شدم ؛ ديدم كه به بركت آن مرد بزرگ ، حافظ آن دو سوره هستم .)) بعد از آن خواب روحانى ، وى تا روزى كه زنده بود، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم تلاوت مى كرد.(346)

110- ((مسئوليت زمامداران ))

روزى بهلول ، بر سر راهى ايستاده بود كه هارون الرشيد از آنجا عبور مى كرد. بهلول با صداى بلند گفت : ((اى هارون ! خليفه ايستاده و با كمال تعجب پرسيد: ((چه كسى مرا اينطور با لحن تحقيرآميز، صدا مى كند؟)) گفتند: ((قربان ! بهلولِ ديوانه است .))

هارون او را صدا كرده و گفت : ((آيا مرا مى شناسى ؟)) بهلول گفت : ((بلى ! تو، همان كسى هستى كه اگر كسى بر ديگرى در شرق اين كشور پهناور، ظلم كند و تو در غرب آن باشى ، خداوند روز قيامت از تو درباره آن مظلوم بازخواست خواهد كرد؛ زيرا خودت را امين و حافظ امنيت مردم مى دانى .))

هارون از كلام شيواى بهلول ، متاءثر شده و شخصيت پوچ خود را در برابر محكمه الهى ، مسئول احساس كرده و گفت : ((حالِ مرا چگونه مى بينى ؟))

بهلول پاسخ داد: ((خودت را بر كتاب خدا عرضه كن : (اِنَّ الاَْبْرارَ لَفى نَعيمٍ وَ اِنَّ الْفُجّارَ لَفى حَجيمٍ)(347):(خداوند مى فرمايد: يقيناً نيكوكاران در نعمتهاى بهشتى بوده و بدكاران در عذابهاى جهنم خواهند بود.)

هارون گفت : ((پس اين همه عمل خير نيكى هاى ما چه مى شود؟)) بهلول فوراً گفت : (اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينْ)(348):خداوند اعمال نيك را فقط از پرهيزگاران مى پذيرد.

هارون گفت : ((اى بهلول ! پس رحمت واسعه الهى چه مى شود؟)) پاسخ داد: (اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِ قَريبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ)(349) رحمت خداوند، مطمئناً به نيكوكاران نزديك است .

خليفه گفت : ((در مورد خويشاوندى و وابستگى ما به رسول الله صلّى اللّه عليه و آله چه مى گوئى )) جواب داد: (فَلا اَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَؤْمَئذٍ وَ لا يَتَسائَلُونَ)(350): در روز قيامت ، هيچ يك از پيوندهاى خويشاوندى ميان آنها نخواهد بود و كسى از ديگرى احوالپرسى نخواهد كرد؛ بلكه در آنروز از عمل و رفتار انسان مى پرسند.

خليفه دوباره سؤ ال كرد: ((بهلول ! پس شفاعت پيامبرصلّى اللّه عليه و آله در مورد امت چه مى شود؟))

پاسخ داد: (يَؤْمَئذٍ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ اِلاّ مِنْ اَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِىَ لَهُ قَوْلاً)(351): در روز قيامت شفاعت هيچ كس سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده و به گفتار و شفاعتش راضى باشد.(352)

111- ((طبّ در قرآن ))

يكى از دانشمندان يهودى ، در اعتراض به قرآن كريم ، به يك حكيم مسلمان گفت : ((خداوند در قرآن گفته است : (لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتابٍ مُبينْ)(353) هيچ تر و خشكى نيست مگر آنكه در كتاب روشن ، يعنى كلام الله مجيد موجود است ؛ اكنون به من بگو آيا قرآن در مورد پزشكى حرفى براى گفتن دارد و اگر دارد در كجاى قرآن است ؟))

حكيم فرمود: ((در آيه 29 سوره اعراف : (كُلُوا وَاشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا)

:(بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد.) زيرا ريشه همه بيماريها، در پرخورى و اسراف در خوردن و آشاميدن است . و همچنين در سوره عبس ‍ فرموده : (فَلْيَنْظُرِ الاِْنْسانُ اِلى طَعامِهِ)(354): بايد انسان به غذاى خويش به دقت بنگرد.))

در توضيح اين نكته لازم است بگوئيم كه خداوند متعال در قرآن شريف ، محور صحيحِ فعاليتهاى جسمانى و حياتى بدن را، دقت در غذا خوردن و آشاميدن قرار داده است ؛ زيرا از گرماى طبيعى بدن گرفته تا ساختن ترشحّاتِ عدّه هاى داخلى بدن ، كه براى تنظيم امور بدن لازم است ؛ مبارزه با ميكربها و عوامل بيماريها، رشد روزانه مو و ناخن ، كار قلب و دستگاه تنفس ، حركات بدن ، قدرت كار و فعاليت انسان ، همه از دريافت مواد غذائىِ لازم سرچشمه مى گيرند؛ حتى كارهاى فكرى هم با مصرف مواد غذائى همراه است .

بطور كلّى زندگى هر لحظه انسان ، با مصرف مواد غذائى همراه است و از لحظه اى كه اوّلين سلّولِ سازنده انسان تشكيل مى شود تا آخرين لحظه هاى زندگى ، نياز به غذا وجود داشته و دقت در خوردن و آشاميدن براى تندرستى جسمِ انسان لازم است . و علم پزشكى براى تاءمين سلامتى جسم انسان به وجود آمده است .

112- ((قصه يك ازدواج پرماجرا))

خداوند متعال ، در قرآن شريف ، به داستانى اشاره مى فرمايد كه از جهاتى ، قابل دقت و تاءمّل است . با توجّه به اهميّت آن در قرآن ، كه نام بزرگترين سوره از اين قصه گرفته شده و همچنين به علت نتايج ثمربخش ‍ آن ، ما مشروح آن را براى خوانندگان گرامى ، در اينجا نقل مى كنيم :

در زمان حضرت موسى عليه السّلام در بنى اسرائيل ، مرد جوانى زندگى مى كرد. و به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت . وى جوانى با ادب ، و آراسته به كمالات ظاهرى و معنوى بود.

در يكى از روزها، كه طبق معمول در مغازه خويش ، مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خريدارى كرد، كه آن معامله كلان ، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان ، در پى داشت . وقتى براى تحويل گندم به انبارى خويش در منزل مراجعه كرد، متوجه شد كه درب انبارى بسته و پدرش پشت در خوابيده ، كليد انبار هم در جيب اوست . و از آنجائى كه اين جوان ، شخصى فهميده و باتربيت بود، طبعاً پدرش ، احترام خاصى پيش او داشت .

با عذرخواهى به مشترى گفت : ((متاءسفانه ! تحويل گندم ، بستگى به بيدارى پدرم دارد و من راضى نيستم كه او را از خواب ، بيدار كرده و اسباب ناراحتى اش را فراهم كنم ؛ به همين جهت ، اگر صبر كنى تا پدرم بيدار شود من مقدارى از مبلغ كالا، به تو تخفيف خواهم داد، و اگر نمى توانى صبر كنى ، لطفاً از جاى ديگرى جنس مورد نياز خود را تهيه كن .))

مشترى گفت : ((من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مى خرم ، معطل نشو و پدر را از خواب بيدار كن ، جنس را تحويل من بده .)) جوان گفت : ((من هرگز، او را از خواب بيدار نخواهم كرد و استراحت پدر، در نزد من بيشتر ارزش ‍ دارد تا سود اين معامله كلان .)) بعد از اصرار مشترى و امتناع تاجر جوان ، بالاخره مشترى صبر نكرد و رفت .

بعد از ساعتى ، پدر از خواب بيدار شد؛ ديد پسرش در حياط خانه قدم مى زند، پرسيد: ((پسرم ! چطور شده در اين ساعت كارى ، درب مغازه را بسته و بخانه آمده اى ؟)) جوان برومند، داستان را از براى او نقل كرد، پدرش ‍ بعد از شنيدن واقعه ، خيلى خوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و بخداوند عرضه داشت : ((پروردگارا! از تو متشكرم ، كه چنين فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا كرده اى .)) و به پسرش گفت : ((اگر چه من راضى بودم كه مرا از خواب بيدار كنى و اينقدر سود را از دست ندهى ، امّا حالا كه تو بزرگوارى كردى و احترام پدر پيرت را نگاه داشته اى ، من ، در عوض آن سودى كه از دست داده اى ، گوساله خويش را، بتو مى بخشم و اميدوارم كه خداى متعال توسط اين گوساله ، نفع بسيارى بتو برساند و آن درس عبرتى باشد، براى تمام جوانها كه احترام پدر و مادر خويش را حفظ كنند.)) سه سال از اين ماجرا گذشته و آن گوساله روز به روز رشد كرده و يك گاو بزرگ و كامل شده بود.

در آن زمان ، در منطقه ديگرى و در يكى از خانواده هاى بنى اسرائيل ، دخترى مؤ دّب و عفيفه و جميله بود كه بحدّ بلوغ رسيده و خواستگاران زيادى برايش مى آمدند؛ كه از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بود: يكى از آن دو، متدين و باتربيت بود امّا از مال دنيا، چندان بهره اى نداشت و در مقابل پسر عموى دوم ، از ثروت دنيا بهره مند بود، ولى از دين و تقوا و معنويت هيچ بهره اى نداشت ، فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى گرويده بود.

دختر، از بين خواستگاران ، به اين دو نفر متمايل شد و يك هفته مهلت خواست ، تا در مورد زندگى و انتخاب همسر آينده خويش تصميم بگيرد. او در اين مدت با خود فكر كرد كه :

((اگر من ، با پسر عموى متدين ازدواج كنم ، بايد عمرى در فقر بوده و با زندگى ساده بسازم ، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس ، بسر خواهم برد و يك زندگى آرامبخش و سالم ، خواهم داشت . و اگر با همسر ثروتمند، بى تقوى و آلوده به گناه ازدواج كنم ، ممكن است چند روزى در رفاه و آسايش باشم ، امّا از فضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بى مبالاتى و بى تقوائى همسر آينده ام ، ممكن است از جادّه سعادت ، منحرف شده و در سراشيبى لغزش ها و آلودگى سقوط كنم .))

دختر جوان ، بعد از فكر و مشورت با پدر و مادرش به اين نتيجه رسيد كه با پسر عموى متدين و باتقوا ازدواج كند. وقتى پسر عموى ثروتمند، از تصميم عاقلانه دختر عموى خويش آگاه گرديد، خود را در ميان همسن و سالان شكست خورده تلقى كرد؛ و آتش حسد، در سينه او شعله ور شد. وى در اثر وسوسه شيطان ، نقشه خطرناك و شومى كشيد.

او شبى ، پسر عموى باتقوا را، به منزل خويش دعوت كرده و بعد از پذيرائى كامل ، شب را در خانه نگهداشت و در آخرهاى شب ، در حالى كه ميهمان در خواب بود او را بطرز فجيعى كشته ، و جنازه را به يكى از محلاّت ثروتمند بنى اسرائيل انداخت .

بعد پيش خودش فكر كرد: ((با يك تير دو نشان مى زنم ، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذف رقيب ، ناچار مرا مى پذيرد و دومّاً، ديه اين پسر عمو را، كه به غير از من ، وارثى ندارد، (طبق قانون حضرت موسى عليه السّلام از اهالى محل گرفته ، و صرف خرج عروسى مى كنم .))

صبح زود، وقتى مردم از خانه ها بيرون آمدند، با جسد خونين يك شخص مقتول ، مواجه شدند، و هر چه دقت كردند، او را نشناختند؛ تا اينكه بحضور حضرت موسى رفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسى عليه السّلام دستور داد، تمام طبقات و اصناف حتى كشاورزان ، از رفتن به سرِ كار، خوددارى كنند و همه در صدد شناختن قاتل و مقتول باشند.

(زيرا مسئله قتل ، در بين بنى اسرائيل خيلى مهم بود.) مردم ، بدنبال دستور پيامبر خدا، تمام تلاش خود را بكار بردند، ولى هيچ اثرى از قاتل و يا مقتول بدست نيامد.

جوان قاتل ، نزديكيهاى ظهر، از منزل خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه وضع شهر بهم ريخته ، همه دست از كار كشيده اند. جوان -با تجاهل - علت را جويا شد و گفتند: ((شخصى را كشته و شب گذشته ، به يكى از محله ها انداخته اند و حضرت موسى دستور شناسائى و دستگيرى قاتل را داده است كه خانواده مقتول ، او را قصاص كنند.)) او به سرعت ، به كنار جنازه آمد و روپوش را كنار زد و بصورت او نگاه كرد. ناگهان نعره زد، و داد و فرياد راه انداخته و مانند اشخاص مصيبت ديده ، به سر و صورت خود مى زد و گريه كنان مى گفت : ((آه ! آه ! اين جوان پسرعموى من است و بايد، يا قاتل را نشان بدهيد تا قصاص كنم ، و يا اينكه ديه خون او را بگيرم !)) وقتى او را در محضر حضرت موسى عليه السّلام حاضر كردند، حضرت موسى عليه السّلام بعد از احراز هويّت و خويشاوندى آن جوان با مقتول ، فرمود: ((اهالى آن محل يا بايد، قاتل را بيابند و يا اينكه ، پنجاه نفر قسم بخورند كه خبر از قاتل ندارند و ديه مقتول را بپردازند.))

بنى اسرائيل گفتند: ((يا نبى اللّه ! ما بدون تقصير چرا ديه بدهيم ، شما از خداى خويش سؤ ال كن ، تا اينكه قاتل را، بما معرفى نمايد و ما از اين اتهام ، رها شويم .)) حضرت فرمود: ((دستور خداوند، فعلاً اين است و من هرگز خلاف حكم خدا عمل نخواهم كرد.))

در اين هنگام ، از طرف خداوند به موسى عليه السّلام وحى نازل شد: ((اى موسى ! حالا كه بحكم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده ، گاوى را بكشند و بعضى از اعضاى او را، به بدن مرده بزنند، تا من او را زنده نمايم و او قاتل خودش را معرفى كند.)) و خداوند متعال در قرآن به اين قصه اشاره فرموده : (وَ اِذْ قالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّ هِ اَنْ اَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ)(355): به ياد آوريد، هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت : ((خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را، به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد، تا زنده شود و قاتل خويش را معرفى كند و غوغا و آشوب خاموش گردد).))

گفتند: ((آيا ما را مسخره مى كنى ؟(مگر ممكن است عضو مرده اى را به مرده بزنيم و او زنده شود).))

موسى گفت : ((به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم !))

(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُ يقول اِنَّها بَقَرَةً لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ)(356)بنى اسرائيل گفتند: ((پس از خداى خود بخواه ، كه براى ما روشن كند، اين (ماده گاو) چگونه باشد؟)) گفت : ((خداوند مى فرمايد: ماده گاوى است كه نه پير؛ و نه بكر و جوان ؛ ميان اين دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهيد.))

(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِريْنَ)(357)گفتند: ((از پروردگار خود بخواه كه براى ما بيان كند، رنگ آن چگونه باشد؟)) موسى گفت : ((خداوند مى فرمايد: گاوى باشد زرد يكدست ، كه بينندگان را خوش آمده و مسرور سازد.))

(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُ لَمُهْتَدُونَ قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثيرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاشِيَةَ فيها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماكادُوا يَفْعَلُون )(358)

باز گفتند: ((از خداوند بخواه ، چگونگى آن گاو را كاملاً براى ما روشن سازد كه هنوز بر ما مشتبه است و اگر رفع اشتباه شود، ما اطاعت كرده و انشاءالله هدايت خواهيم شد.))

گفت : ((خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آبكشى كند و آن بى عيب و يكرنگ باشد. گفتند: ((اكنون حقيقت را روشن ساختى )) و گاوى را بدان اوصاف كشتند، امّا نزديك بود كه از اين امر نيز نافرمانى كنند.

بنى اسرائيل ، وقتى اين صفات را، از حضرت موسى شنيدند، بدنبال گاوى با اين اوصاف گشتند و هر چه تفحص كردند، پيدا نشد تا اينكه بالاخره ، گاو را با آن ويژگى ها، در خانه جوانى پيدا كردند.

او همان جوان گندم فروش بود كه چند سال پيش ، در اثر احترام و مهربانى به پدرش ، صاحب گوساله اى شده بود. بنى اسرائيل به در خانه جوانِ تاجر آمده و تقاضاى خريد گاو را كردند و او وقتى از ماجرا اطلاع يافت خوشحال شده و گفت : ((من بايد از مادرم اجازه بگيرم .))

پيش مادرش آمده و مشورت كرد، مادرش گفت : ((به دو برابر قيمت معمولى او را بفروش .)) بنى اسرائيل وقتى از قيمت باخبر شدند گفتند: ((مگر چه خبر شده ؟ يك گاو معمولى ، به دو برابر قيمت بازار؟!))

و پيش حضرت موسى عليه السّلام آمده و گزارش دادند. حضرت فرمود: ((حتماً، بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است .)) آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: ((چاره اى نيست ، ما آنرا به دو برابر قيمت مى خريم ، برو گاو را بياور.)) و او دوباره پيش مادرش آمده و نظر او را خواست و مادرش گفت : ((پسرم ! برو بگو: به دو برابر قيمت قبلى ما مى فروشيم !)) آنها وقتى اين جمله را شنيدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ((ما يك گاو را به چهار برابر قيمت ، نمى خريم .))

پيش حضرت موسى عليه السّلام برگشتند و حضرت فرمود:: ((بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است .)) آنها بازگشتند؛ اينبار نيز مادر جوان گفت : ((پسر جان ! برو به آنها بگو: چون شما نخريديد و رفتيد، به دو برابر قيمت قبلى مى فروشيم .)) و بنى اسرائيل باز از خريدن ، خوددارى كرده و برگشتند. و هر بار كه برمى گشتند، قيمت دو برابر مى شد، تا اينكه ، آن گاو را بدستور حضرت موسى خريدند، به قيمت اينكه پوستش را پر از سكّه هاى طلا بكنند. بعد از خريدن گاو، آنرا ذبح نموده و پوستش را پر از سكّه هاى طلا كرده و به صاحبش تحويل دادند.

حضرت موسى عليه السّلام آمد و دو ركعت نماز خواند و بعد دستها را بسوى آسمان بلند كرده و فرمود: ((پروردگارا! ترا قسم مى دهم به شكوه و جلال محمد و آل محمدعليه السّلام كه اين مرده را زنده گردانى .)) و بعد قسمتى از دم گاو را آورده و به بدن آن مقتول زدند و او زنده شده و قاتلِ خود را معرفى كرده و چگونگى وقوع جنايت را شرح داد.

بعد از اين معجزه ، بنى اسرائيل به همديگر مى گفتند: ((ما نمى دانيم معجزه زنده شدن اين مقتول مهمّ است ، يا ثروتمند كردن خداوند، آن جوان تاجر را!))

حضرت موسى امر كرد كه قاتل را قصاص كنند. و آن جوان بيگناه ، بعد از زنده شدن ، از حضرت موسى تقاضا كرد كه از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به او عنايت كند. خداوند به حضرت موسى مژده داد كه هفتاد سال ، عمر دوباره به او بخشيدم و بعد موسى عليه السّلام آن دختر پاكدامن را به عقد آن جوان -پسر عموى متدين و درستكار- در آورد. و در حديث نقل شده : ((خداوند در قيامت هم بين آن دو زوج جوان ، جدائى نمى اندازد و آنها در عالم آخرت و در بهشت با يكديگر زن و شوهر خواهند بود.))(359)

113- ((نتيجه داستان ))

در اين داستان كه بزرگترين سوره قرآن ، بنام همين استدلال (گاو بنى اسرائيل ) ناميده شده است ، نكاتى قابل دقت وجود دارد كه ما به بعضى از نتايج ثمربخش آن ، اشاره مى كنيم :

1 - اين داستان ، اهميت احترام و مهربانى به پدر و مادر را براى عزيزان جوان ، روشن مى كند؛ كه خداوند متعال چقدر عنايت دارد كه جوانان عزيز در برخورد با والدين خويش ، نهايت مهربانى و تكريم را داشته باشند و پاداش دنيوى و اخروى آنرا دريابند.

2 - از اين قصه مى فهميم كه خداوند، زنان پاك و باعفت را نصيب مردان متدين و پاكيزه مى گرداند. چنانكه در قرآن فرموده : (وَالطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ)(360) زنان پاك از آنِ مردان پاك ، و مردان پاك از آنِ زنان پاكند.

3 - نتيجه خيانت به ديگران ، رسوائى در دنيا و آخرت مى باشد.

4 - يكى از معجزات الهى را در اين داستان مشاهده مى كنيم .

5 - اراده الهى ، بالاتر از تمامى خواسته ها و فوق تمايلات انسانى است .

6 - رضايت خداوند متعال ، مهمّتر از همه كارها، حتى تجارتهاى پرسود و منفعت ، مى باشد.

7 - دخترانِ جوان ، در انتخاب همسر آينده خويش ، نيك بينديشيد، تا در دام هوس ها و تمايلات سوداگران شهوات نفسانيه ، گرفتار نشوند.

8 - و بالاخره انسانهاى خداجو و خداپرست ، در تمام مراحل زندگى موفق و پيروزند، هر چند اين پيروز باتاءخير و مشكلاتى همراه باشد؛ زيرا خداوند فرمود: (اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً)(361) مسلّماً با هر سختى آسانى است .

114- ((بال ملائكه ))

شخصى در خواب ديد كه پاى بر بال جبرئيل عليه السّلام نهاده است ؛ چون بيدار شد، پيش يكى از عرفاى عصر خويش رفت و تعبير خواست . آن بزرگ فرمود: ((تو در موقع نماز، پاى خود را در ورقهاى كلام الله مجيد مى گذارى .)) او بخانه آمد و در زير مُصّلاى خويش جستجو كرده و ورقى از قرآنى يافت .

115- ((زيباترين كلام ))

ابومقاتل ضرير، يكى از فصيحترين شعراى عرب ، در پيشگاه داعى كبير -حسن بن زيد (متوفى 270) حاكم طبرستان - خدمت مى كرد. وى ، در روز تولد امير، قصيده اى زيبا در مدح ((داعى )) ساخت كه مطلعش چنين بود:

لاتَقُلْ بُشْرى وَ لكِنْ بُشْرَيانَ *** غُرَّةُ الداعّى وَ يَوْمُ الْمِهْرَجانْ

نگو يك بشارت ، بلكه دو بشارت *** تولد داعى و روز مهرگان

اين قصيده امير را خوش نيامد و بر او اعتراض كرده و گفت : ((ضرير! ابتداى قصيده را بلفظ ((لا)) شروع كرده اى كه كلمه نفى است و اين مبارك و ميمون نيست .)) ابو مقاتل گفت : ((اى امير! هيچ كلمه اى در عالم ، افضل و اشرف و زيباتر از كلمه توحيد نيست كه (لااله الاّالله )(362) است و ابتداى آن به حرف (لا) شروع مى شود.)) امير را جواب او خوش آمد و صله و انعام زيادى به او عطا كرد.

116- ((پناه به مظلوم ))

در روزگاران گذشته ، در يكى از شهرها، چند نفر اوباش ، مردى را تعقيب كرده و با سنگ و چوب به او حمله ور شده بودند، و آن بيچاره ، در عين حالى كه از دست آنان فرار مى كرد، چشمش بدنبال پناهگاهى امن بود. اتفاقاً به نزديكى خانه يكى از شخصيت هاى مهمّ آن محل رسيد و بى درنگ وارد خانه شده ، در را محكم بست . مهاجمين در پشت در ايستاده و منتظر بيرون آمدن او شدند.

به دنبال سر و صدائى كه در كوچه پيچيد، صاحب خانه از اتاق خويش ‍ بيرون آمد و با منظره رقت بارى روبرو شد. او مشاهده كرد كه مردى متين و باشخصيت ، ولى با سر و پاى برهنه و مجروح و با لباسهاى پاره ، واردِ منزل او گرديده است . بر حال او دلش سوخت و به نوكر خود دستور داد، تا به سر و وضع او رسيدگى كرده و در داخل منزل از او پذيرائى كند:

دائم گل اين بستان ، شاداب نمى ماند *** درياب ضعيفان را در وقت توانائى

آن شخص بخت برگشته ، وقتى كه احساس امنيت و آرامش كرد و چنين پذيرائى گرم را مشاهده نمود، در حاليكه از غذاهاى لذيذ و نانهاى لطيف ، تناول مى كرد، خطاب به ميزبانِ بزرگوار خويش ، اين آيه را قرائت كرد: (لَهُ بابٌ باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابَ)(363) آن حصار درى دارد كه از جانب درون ، رحمت و آسايش ، و از جانب بيرون عذاب مى باشد.

صاحب منزل ، از اقتباس اين آيه ، -كه بدون تاءمل و بجا خوانده شد،- خيلى خوشحال شد و آن مردِ پناهنده را، بيش از حد مورد نوازش و تفقد قرار داده و امان نامه اى برايش تهيه كرد.