جلوه هائى از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نكته ها

عبدالكريم پاك نيا

- ۴ -


62- ((از آداب دوست يابى در قرآن ))

يكى از خويشاوندان حضرت سجادعليه السّلام نزد آن حضرت آمد و به آن بزرگوار جسارت كرده و ناسزا گفت ؛ و حضرت ، در جواب او چيزى نفرموده و سكوت كرد.

بعد از آنكه او از مجلس حضرت بيرون رفت ، پيشواى چهارم به اطرافيان خود فرمود: ((گفته هاى اين شخص را شنيديد؟ حالا دوست دارم همراه من بيائيد، تا جواب مرا بشنويد.)) گفتند: ((يا بن رسول الله ! ما مى آئيم ، ولى دوست داشتيم جواب دشنامهاى او را همينجا مى فرموديد.)) امام عليه السّلام نعلين خود را پوشيده و در حالى كه اين آيه شريفه را زمزمه مى كرد: (وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ.)(203):(انسانهاى نيكوكار خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم مى گذرند و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.) از محل خود حركت كرد.

راوى مى گويد: ((از تلاوت اين آيه فهميدم كه حضرت به او نيكى خواهد كرد، وقتى به در منزل آن مرد رسيديم ؛ حضرت او را صدا زده و فرمود: باو بگوئيد كه على بن الحسين است . چون او صداى آقا را شنيد، فوراً براى دفاع از خود آماده شد و در اينكه حضرت جسارتهاى او را پاسخ خواهد داد، ترديدى برايش باقى نماند.

وقتى چشم حضرت به او افتاد، اظهار داشت : ((اى برادر! تو پيش ما آمدى و چنين و چنان گفتى ، هرگاه آن بديهائى كه به من نسبت دادى ، اگر در من هست ، از خدا مى خواهم مرا بيامرزد و اگر نيست از خدا مى خواهم ترا بيامرزد. آن مرد، وقتى چنين رفتارى را مشاهده كرد، حالش دگرگون شد و بعد از آنكه ميان ديدگان حضرت را بوسيد، گفت : آنچه من گفتم در شما نيست و من به اين صفات سزاوارترم .))(204)

63- ((اعتراض پادشاه روم به آيه قرآن ))

در زمان خليفه دوم ، سفيرى از جانب قيصر روم به مدينه آمد، و اظهار داشت : ((من سخنى با خليفه مسلمانان دارم .)) او را پيش خليفه بردند. او به خليفه گفت : ((شما ما را به دين اسلام دعوت مى كنيد و حال آنكه خودتان در دين اسلام ، شك و ترديد داريد؟)) خليفه گفت : ((چطور؟)) سفير جواب داد: ((مگر شما هر روز در فريضه نماز، اين كلام را نمى گوئيد؟ (اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ.):(خدايا! ما را به راه راست ، هدايت فرما.) پس اگر خود را حق مى دانيد و راه حق را يافته ايد؟ اين طلب هدايت به راه راست چه معنى دارد؟))

خليفه و اطرافيان متحير ماندند؛ ماجرا را به حضرت اميرعليه السّلام رساندند. حضرت فرمود: ((مراد از (اِهْدِنا) يعنى : همچنانكه بما توفيق عطا فرمودى ، تا عبادت و بندگى ترا، در گذشته و حال بجا آورده ايم ، همچنان ما را توفيق عنايت فرما، در بقيه عمر خود نيز عبادت ترا بكنيم ؛ و ما را در صراط مستقيم ثابت و پايدار بدار.))(205)

64- ((آيه ساختگى ))

اصمعى مى گويد: ((موقعى كه در ناحيه صحرا، گردش مى كردم ، كيسه زر با خود داشتم و آنرا به بنا به علتى به يكى از زنان باديه نشين امانت سپردم ، بعد برگشته و از وى آنرا خواستم ، او انكار كرد. او را پيش بزرگ آن قبيله بردم و او همچنان ، بر انكار خويش پافشارى كرد. بزرگ قبيله گفت : تا آنجائى كه من مى دانم ، به غير از قسم خوردن ، راهى براى اثبات نيست . گفتم : گويا فرموده خداوند را نشنيده اى :

وَ لا تَقْبَلْ لِسارِقَةٍ يَمين *** وَ لَوْ حَلَفَتْ بِرِبِّ الْعالَمينا

از زن دزد، سوگند نپذير *** ولو به پروردگار جهانيان ، قسم خورد.

گفت : راست مى گوئى و از او به تهديد، اقرار گرفت و آن امانت را به من برگرداند. سپس -مانند كسى كه ، تازه چيزى به يادش افتاده باشد- رو به من كرده و گفت : اين آيه كه خواندى ، در كدام سوره است ؟ گفتم آنجا كه مى فرمايد:

اَلا هِبى بِصَحْنِكَ فَاصْبَحين *** وَ لا تَبْقى خَمورَ الاَْنْدَرينا(206)

گفت : سبحان الله ، من گمان داشتم كه آن آيه در سوره (اِنّا فَتَحْنالَكَ فَتْحاً مُبيناً)(207):(همانا ترا پيروزى داديم ، پيروزى آشكار.) مى باشد.

65- ((شوراى معارضه با قرآن ))

هشام بن حكم ، شاگرد ممتاز مكتب جعفرى عليه السّلام مى گويد: ((چهار تن از بزرگان و اُدْباى دَهْريه (مادّى گرايان ) بنامهاى عبدالكريم ابن ابى العوجا، عبدالملك ديصانى ، عبدالله بن مقفّع و عبدالملك بصرى ، در مسجد الحرام جلسه تشكيل داده و درباره حج ، گفتگو مى كردند و همچنين راجع به نفوذ اسلام در جوامع مختلف و توجه روزافزون مسلمانان به احكام و دستورات مذهبى و متحمل شدن آنان رنجها و مشقاتى را كه در اين راه بر آنان مى رسد، سخنانى مطرح كرده و در مورد چگونگى مبارزه با اسلام ، مطالبى مى گفتند.

پس از بيان نقطه نظرات خويش ، به اين نتيجه رسيدند كه بايد اساس ‍ دين اسلام را از بين برد و آن قرآن است در همانجا قرآن را بين خود، به چهار بخش تقسيم كردند؛ تا هر كدام با فرصت كامل آنرا مطالعه نموده و ايرادهائى ادبى و علمى آشكارى بر آن گرفته و در جلسه بعدى ، -يعنى موسم حج سال آينده - در همان جا گرد هم آمده و ايرادات خود را بين مسلمانان نشر دهند و بدينگونه قرآن را نقض كرده و دين اسلام را از پايه نابود كنند.

بعد از اين قرارداد از همديگر جدا شده و رفتند. چون سال بعد در ايّام حج اجتماع نمودند و از يكديگر از موضوع قرار داد سال گذشته پرسيدند. اول ابن ابى العوجاء، معذرت خواهى كرده و گفت : من قرآن را مطالعه كردم ، چون به اين آيه رسيدم : (لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلا اللّهُ لَفَسَدَتا.)(208):(اگر در آسمان و زمين جز ((اللّه )) خدايان ديگرى بود، فاسد مى شدند و نظام جهان به هم مى خورد.)

مطالعه اين آيه مرا به وحشت انداخت و بلاغت آن ، از تعرض به آيات ديگر مرا بازداشت . بعد از او عبدالملك ديصانى ، با اعتذار گفت : من ضمن مطالعه ، وقتى به اين آيه رسيدم : (يا اَيُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ، اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُوْنِ اللّهِ، لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ، وَ اِنْ يَسْلُبُهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً، لايَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ، ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ.)(209):(اى مردم ! مثلى زده شده است . به آن گوش فرار دهيد: كسانى را كه ، غير از خدا مى خوانيد، هرگز نمى توانند مگسى بيافرينند، هر چند براى اين كار دست به دست هم دهند؛ و هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد، نمى توانند آنرا باز پس گيرند. هم اين طلب كننده گان ناتوانند و هم آن مطلوبان .) دقت در معنى و لفظ اين آيه مرا حيران ساخت و از كارى كه در نظر داشتم منصرف شدم !

سپس عبدالملك بصرى گفت : بلاغت اين آيه سوره يوسف : (فَلَمّا اسْتَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجيّاً.)(210):(هنگامى كه برادران ، از بازگرداندن او [بنيامين ] ماءيوس شدند، به كنارى رفته ، با خود خلوت نمودند.) مرا مبهوت ساخت و من از ادامه كار منصرف شدم !

و در آخر، عبدالله بن مقفع اظهار داشت : آيه سوره هود، درباره چگونگى طوفان نوح كه آغاز و پايان آن داستان مفصل را، در يك آيه ، گنجانده است ؛ آنچنان مرا تكان داد كه قدرت انديشه در آيات ديگر، برايم نماند:

(وَ قيلَ يا اَرْضُ اَبْلَعى مَاءَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعى وَ غيضَ الْماءُ وَ قُضِىَ الاَْمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَ قيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِمينَ.)(211):(گفته شد: اى زمين ، آبت را فرو بر! و اى آسمان ، خوددارى كن ! و آب فرو نشست و كار پايان يافت و كشتى بر دامنه كوه جودى ، پهلو گرفت ؛ و در اين هنگام ، گفته شد: ((دور باد قوم ستمگر از رحمت خداوند!)) )

هشام مى گويد: ((در اين موقع كه آن چهار نفر حيران و سراسيمه به يكديگر مى نگريستند! حضرت صادق عليه السّلام -كه آنسال به حج آمده بود- بر آنها گذشتند، گوئى آن حضرت ، مى دانستند كه اينها، به چه كارى آمده اند و چه مى انديشند. براى همين ، اين آيه شريفه را تلاوت فرمود: (قُلْ لَئِنْ اجْتَمَعَتِ الاِنْسُ وَالْجِنُّ عَلى اَنْ يَاءْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لايَاءْتُوْنَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً.)(212):(اى پيامبر! به آنان بگو: اگر همه انس و جن گرد هم آيند كه مانند اين قرآن بياورند، نظير آن را نخواهند آورد، هر چند بعضى از آنها پشتيبان بعض ديگر باشند.) ))(213)

66- ((مناظره ابراهيم عليه السّلام با نمرود))

بعد از آنكه خداوند متعال ، با قدرت لايزال خويش ، حضرت ابراهيم عليه السّلام را، از آتش هولناك و سوزان نمروديان ، نجات داد؛ آنان در بهت و حيرت فرو رفتند و به قدرت خداى ابراهيم متوجه شدند.

بدين جهت نمرود حضرت ابراهيم عليه السّلام را احضار كرده و از او پرسيد: ((خداى تو كيست ؟ كه مردم را به پرستش او دعوت مى كنى ؟ مگر جز من ، خدائى وجود دارد؟! چرا ميان مردم ، تفرقه و اختلاف ايجاد مى كنى ؟ و چرا بتهاى آنها را شكسته اى ؟ اصلاً به من بگو، خداى تو چه كسى است ؟)) ابراهيم گفت : (رَبّى الذّى يُحْيى وَ يُميتُ.)(214):(خداى من آن كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند.) او گفت : ((من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم .)) و براى اثبات اين كار و مشتبه ساختن بر مردم ، از روى مغالطه ، دستور داد، دو زندانى را حاضر كردند فرمان آزادى يكى ، و قتل ديگرى را داد.

ابراهيم گفت : ((اگر راست مى گوئى : آنرا كه كشته اى زنده كن .)) بعد فرمود: ((از اين گذشته ، خدا من ، آن كسى است كه همه روزه ، آفتاب عالمتاب را از افق مشرق مى آورد و اگر راست مى گوئى -كه حاكم بر جهان هستى توئى - خورشيد را از مغرب بياور!)) در اينجا آن مرد كافر، مبهوت و وامانده شد.(215) و آثار عجز و و زبونى در او آشكار گرديد ولى باز هم دست از عناد برنداشت و فقط از ترس رسوائى ، ابراهيم را آزاد ساخت ،ولى دستور داد او را از شهر بيرون كنند؛ تا كسى از او پيروى نكند.

ابراهيم هم كه از نمروديان ، دل خوشى نداشت آماده رفتن شد، گوسفندان و ساير وسائل خويش را برداشته و حركت كرد. چون تعداد اغنام و احشام ابراهيم زياد بود، نمرود دستور داد، آنها را بنفع حكومت مصادره كنند. ابراهيم گفت : ((اگر بخواهيد گوسفندان و اموال مرا بگيرد، بايد عمرى را كه در سرزمين شما گذرانده ام و با صرف آن اين اموال را فراهم كرده ام به من برگردانيد.))

محاكمه به قاضى نمرود، ارجاع شد و قاضى پس از استماع بيانات متهم ، به نفع ابراهيم راى داد و او با اموال و احشام و خانواده ، از خطّه فرمانروائى نمرود خارج شده و بسوى شام و بيت المقدس حركت كرد.(216)

67- ((داستان شدّاد بن عاد))

روزى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نشسته بودند كه عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از او پرسيد: ((اى عزرائيل ! در اين مدّتى كه خداوند متعال ترا ماءمور كرده كه جان مردم را بگيرى ، تا بحال اتفاق افتاده است كه بر يكى از اينها ترحّم بكنى و دلت به حال او بسوزد؟))

گفت : ((بلى يا رسول الله ! در اين مدّتى كه من بر قبض روح بندگان ماءمور شده ام در دو مورد دلم سوخته است : يكى ، روزى بود كه در دريا از تلاطم امواجِ دريا، كشتى شكست و اهل آن غرق شدند، در آن ميان زنى حامله ، بر روى تخته ناره اى ماند كه در روى امواج دريا حيران و سرگردان شد، و با حركت آب و موج دريا بالا و پائين مى شد؛ در چنين موقعيتى بود كه فرزند او بدنيا آمد، وقتى كه خواست او را شير بدهد، قادر متعال ، فرمان داد: ((جان مادر را بگير و آن كودك را در ميان امواج سهمگين دريا، رها كن .)) من در چنين موقعى بود كه بر آن كودك بى نوا، رحم كردم .

بار دوم ، زمانى بود كه شدّاد عاد، سالها تلاش كرد و در اين كره خاكى ، بهشت روى زمين را بنا نهاد. او در طول سالهاى متمادى ، هر چه مى توانست از مرواريد و سنگريزه هاى جواهر و مرجان و زمرّد و طلا و نقره و زبرجد و دُرّ و ياقوتِ مرصَّع ، جمع آورى كرده و تمام امكانات خويش را، در زيبائى آن صرف كرد، تا آنجا كه به ((بهشت شدّاد)) يا ((باغ ارم )) معروف شد.

چنانكه خداوند در قرآن مى فرمايد: (اَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ- اِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ- اَلَّتى لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِى الْبِلادِ.)(217) هنگاميكه بناى آن شهر زيبا، به اتمام رسيد؛ شدّاد با وزيران و اميران بسوى آن حركت كردند، همينكه به مقابل در رسيد؛ پاى راست از ركاب بيرون آورد و پاى چپ ، در ركاب اسب بود كه فرمان الهى رسيد: ((جان آن ملعون را بگير!))

چون او را قبض روح كردم ، دلم بر وى بسوخت كه بيچاره عمرى به اميد آسايش و راحتى ، در آن بناى عظيم و كاخ باشكوه تلاش كرد ولى چشمش ‍ به آن نيفتاد.

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و عزرائيل عليه السّلام در اين گفتگو بودند كه جبرئيل نازل شده و اظهار داشت : ((يا محمدصلّى اللّه عليه و آله خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد كه به عزّت و جلال من سوگند كه شدّاد بن عاد، همان كودك بود كه در آن درياى بيكران ، در روى آب ، او را پروردم و از خطرات درياى موّاج ، او را حفظ كردم و بدون مادر تربيت كردم و به پادشاهى رساندم ولى او احسان مرا، كفران نمود و پرچم خودبينى و غرور برافراشت و بالاخره ، من هم عزّت ظاهرى او را، مبدّل به ذلّت ابدى كردم ، تا عاقلان بدانند كه ما كافران را مهلت مى دهيم امّا به حال خود، رها نمى كنيم : (وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا، اَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيْرٌ لاَِنْفُسِهِمْ، اَنَّما نُمْلى لَهُمْ لَيَزْدادُوا اِثْماً، وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ.)(218):(آنها كه كافر شدند و راه طغيان پيش گرفتند، تصور نكنند اگر به آنان مهلت مى دهيم به سودشان است . ما به آنان مهلت مى دهيم ، فقط براى اينكه بر گناهان خود بيفزايند و براى آنها عذاب خواركننده اى آماده شده است .) ))(219)

68- ((داستان مباهله در قرآن ))

يكى از شهرهاى حجاز شهرى است بنام نجران ، كه در مرز يمن قرار دارد. در صدر اسلام ، اهل آنجا با آئين نصرانيّت مى زيستند، در سال دهم هجرت ، پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله توسط خالد بن وليد اهالى آن منطقه را به اسلام دعوت فرمود و گروه بسيارى مسلمان شدند، ولى بقيه در كيش ‍ نصرانيت باقى ماندند.

به دنبال آن رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله نامه اى به روحانيون بزرگ نصاراى نجران نوشته و ضمن دعوت آنان به دين مبين اسلام ، فرمود: ((بنام خداوند، يگانه خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ، من شما را از پرستش ‍ بندگان ، به پرستش خداوند يكتا دعوت مى كنم ، اگر مى خواهيد، مسلمان شويد! و اگر اسلام را قبول نمى كنيد، بايد جزيه بدهيد والاّ بشما اعلان جنگ مى دهم .)) آنان ، بعد از رسيدن نامه پيامبر به هراس افتادند و با هيئتى مركب از چهارده نفر، به سرپرستى شخصى بنام ((شرحبيل )) به مدينه آمدند.

هيئت روحانيون اعزامى از نجران ، وارد مدينه شدند و مستقيماً در مسجد، به محضر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله آمدند. روحانيون نجران ، چون وقت عبادت خود را نزديك ديدند، ناقوس را براى اعلام نماز بصدا در آوردند. اطرافيان پيامبر از مشاهده اين وضع ناراحت شده و گفتند: ((يا رسول الله ! در مسجد شما، صداى ناقوس ؟!)) فرمود: ((بگذاريد عبادت خودشان را بجا بياورند.))

بعد از اداى مراسم عبادت ، به محضر پيامبر رسيده و گفتند: ((شعار شما در دعوت بسوى خدا چيست ؟)) فرمود: ((من مردم را دعوت مى كنم كه بگويند: خدائى جز خداى يكتا وجود ندارد و من هم پيامبر خدا هستم ، عيسى بن مريم نيز بنده و مخلوق خداست ، غذا ميخورد و آب مى نوشد و سخن مى گويد.))

روحانيان نجران گفتند: ((اگر بنده خدا بود پدرش كيست ؟)) در همان حال به پيامبر وحى نازل شد كه از آنها بپرس درباره حضرت آدم چه مى گوئيد؟ آيا او بنده و مخلوق خدا نبود كه مانند ساير بندگان ميخورد و مى نوشيد و سخن مى گفت ؟ وقتى پيامبر از آنها سوال كرد، گفتند: ((آرى او چنين بود.)) در اينجا پيامبر پرسيد: ((بسيار خوب ! پدر آدم كى بود؟)) آنها در جواب عاجز شده و مات و مبهوت به همديگر نگاه كردند.

در آن حال خداوند اين آيه را فرستاد: (اِنَّ مَثَلَ عيسى عِنْدَاللّهِ، كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ)(220):(مَثَل عيسى در نزد خدا، همچون آدم است ، كه او را از خاك آفريد و سپس به او فرمود: موجود باش ! او هم فوراً موجود شد.) بنابراين ولادت عيسى بدون پدر، هرگز دليل بر اُلُوهيّت او نيست .

وقتى آنها از جواب فرو ماندند، پيامبرصلّى اللّه عليه و آله آنها را به اسلام دعوت كرد و آنها براى رهائى خويش تظاهر كرده و گفتند: ((ما مسلمان شديم ، پيامبر فرمود: ((نه ! شما دروغ مى گوئيد و شما را علاقه به صليب موهوم عيسى و شراب خوارى و خوردن گوشت خوك ، مانع مى شود تا دين حق را بپذيريد!)) و چون آنها از پذيرفتن دين اسلام سرباز زدند، در همان لحظه آيه نازل شد: (فَمَنْ حاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَ اَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ اَنْفُسَنا وَ اَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبينَ.)(221):(هرگاه بعد از علم و دانشى كه درباره مسيح به تو رسيده باز كسانى با تو به محاجّه و ستيز برخيزند به آنها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم ، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت نمائيم ، شما هم زنان خود را؛ ما از نفسهاى خود دعوت كنيم ، شما هم از نفسهاى خود؛ آنگاه مباهله كنيم ؛ و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم .)

نصاراى نجران گفتند: ((خيلى خوب ! اين كارى منصفانه است و بنا گذاشتند براى مباهله در روز آينده آماده شوند.)) وقتى به منزل رسيدند: سيد و عاقب و اهتم ، سه تن از بزرگان نصارى گفتند: ((اگر محمد، فردا با عده اى از ياران و اصحابش براى مباهله آمد، ما هم با او مباهله مى كنيم و او قطعاً پيامبر خدا نيست . امّآ اگر با خاندانش ، براى مباهله حضور يافت ، ما به اين كار نبايد دست بزنيم ، زيرا اگر او خاندان نزديكش را براى اينكه انتخاب كند و حاضر شود آنها را فدا نمايد، حتماً او پيامبر است و در ادّعاى خويش ‍ راستگو است .))

فردا صبح نصاراى نجران آمده و در محل مورد نظر ايستادند و منتظر ورود پيامبرصلّى اللّه عليه و آله بودند كه ناگاه ديدند: حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه كودكى را در آغوش و كودكى را در دست دارد و زنى پشت سر او، و مردى هم بترتيب ، دنبال آن زن به آرامى قدم برمى دارند و با شكوه و جلال خاصى ، به پيش مى آيند.

روحانيون نصارا، از مردم حاضر در صحنه ، سؤ ال كردند: ((اينان چه نسبتى ، با محمدصلّى اللّه عليه و آله دارند؟)) گفتند: ((آن مرد على بن ابى طالب ، داماد اوست و آن زن فاطمه ، دخترش مى باشد و آن دو كودك فرزندان فاطمه و على هستند.)) روحانيون نصارا، از مشاهده اين منظره نگران شده و جا خوردند؛ بطورى كه شرحبيل ، خطاب به همراهانش گفت : ((اين را بدانيد كه من عذاب را در چند قدمى خود احساس مى كنم ، اگر اين مرد فرستاده خدا باشد و با اين وضع دست به نفرين برداريم ، تمام ما نابود خواهيم شد، و تا روز قيامت يكنفر نصرانى ، در روى زمين باقى نخواهد ماند.))

و به اين ترتيب نصاراى نجران ، از نفرين پيامبر ترسيده و دست از مباهله برداشتند و عرض كردند: ((اى ابوالقاسم صلّى اللّه عليه و آله نظر ما اين است كه با تو مباهله نكنيم ، تو دين خود را داشته باشد و بگذار ما هم بدين خود باقى باشيم .))

پيامبر فرمود: ((اگر حاضر به مباهله نيستيد مسلمان شويد.)) اسقف گفت : ((نه ! مسلمان نمى شويم و چون توانائى جنگ نداريم ، مانند ساير اهل كتاب ، جِزيه (222) مى دهيم .)) پيامبرصلّى اللّه عليه و آله هم پذيرفت و با آنها مصالحه كرد.(223)

69- ((اعتراض سيوطى بر شيعيان ))

جلال الدين عبدالرحمن سيوطى ، يكى از معروفترين دانشمندان اهل سنّت ، در كتاب ((الاتقان )) در يك كلامى اهانت آميز، مفسرين عاليمقام شيعه را مورد تعرض قرار داده و در بخش ((شناختِ شروط مُفَسِّر و مفسَّر و آداب تفسير)) مى نويسد: ((و امّا تاءويلى كه مخالف آيه و شرع باشد حرام است ، زيرا كه آن تاءويل جاهلان است ، چنانكه رافضيان (224) كلام خداوند را در آيه (مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ)(225): تاءويل كرده اند كه اين دو دريا على و فاطمه عليهم السّلام مى باشند (يَخْرُجُ مِنْهُما اللُولُؤُ وَالْمَرْجانُ(226) ) را مى گويند: يعنى حسن و حسين عليهم السّلام ))

در حالى كه مؤ لف كتاب الاتقان جناب سيوطى ، خودش در تفسير الدّر المنثور (ج 6 ص 142) از ابن مردويه از ابن عباس و انس ابن مالك همان تاءويل فوق را روايت كرده است .(227) و نيز حاكم حسكانى ، -از علماى حنفى قرن پنجم - در كتاب شواهد التنزيل (ص 208) روايات متعددى را از ابن عباس ، ابن مالك و سلمان فارسى ((ره ))، در همين موضوع و به همين مضمون آورده است .

مفسر عاليقدر شيعه شيخ طبرسى ، در تفسير مجمع البيان ، پس از روايت اين تفسير از سلمان فارسى و سعيد ابن جبير و سفيان ثورى مى گويد: ((تعجبى ندارد كه اين دو، (على و فاطمه عليهم السّلام دو دريا باشند به جهت وسعت فضل و بزرگوارى شان و بسيارى خير و سودمنديشان ، كه دريا را به خاطر وسعت بحر ناميده اند.))(228)

70- ((جلوه اى از اخلاق امام مجتبى عليه السّلام))

جمعى از سادات بنى هاشم ، شبى در منزل حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام مهمان بودند و از موضوعات مختلف سخن مى گفتند.

در اين موقع يكى از خادمين حضرت غذا آورد و او همينطور كه غذاى داغ را تقسيم مى كرد، مقدارى بر روى بدن مبارك حضرت ريخت و از حرارت آن ، پوست بدنش آسيب ديد.

غلام چون اين صحنه را ديد، از كار خود ناراحت شده و زبان به اعتذار گشوده و گفت : ((سرور من ! خداى متعال مى فرمايد: (وَالْكاظِمينَ اَلْغِيْظَ)(229):(پرهيزكاران خشم خود را فرو مى برند.) حضرت فرمود: ((خشم خود را فرو بردم .)) و غلام ادامه داد: (وَالْعافينَ عَنِ النّاسِ):(و از خطاى مردم مى گذرند.)

فرمود: ((از تو عفو كردم و از خطايت درگذشتم .)) غلام اضافه كرد: (وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ):(و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.) فرمود: ((كه ترا آزاد كرده و پانصد درم هم بخشيدم .))(230)

71- ((ماءمون و پيرمرد سخندان ))

مى گويند ماءمون الرشيد خيلى حاضر جواب و بديهه گو بود. روزى با اطرافيان و مشاوران خصوصى خود صحبت مى كرد، تا اينكه گفت : ((در مدت عمرم ، فقط سه نفر در سخن گفتن بر من غلبه كرد.

يكى ، مادر فضل بن سهل بود كه چون فضل درگذشت ، او خيلى گريه مى كرد، من براى تسكين قلب او گفتم : مادر! اگر فضل از دنيا رفت و به سراى باقى شتافت ، اينك من ، بجاى پسر تو مى باشم و تو را مثلِ يك مادر، گرامى دارم . گفت : بر چنين فرزندى كه مرا چون تو فرزند كسب كند چگونه نگريم ؟

دوم آنكه ، مردى سياهپوست در مصر ادّعاى نبوت كرد و مى گفت : من موسى بن عمران هستم . او را گفتم : موسى را معجزات بود چون يَد بَيْضا و عصا و غير آن ، معجزه تو چيست ؟ او گفت : موسى آنگاه معجزه نشان داد كه فرعون گفت : (اَنَا رَبُّكُمْ الاَْعْلى ):(من پروردگار برتر شما هستم .) تو هم اين ادّعا را بكن ، تا من هم معجزه بياورم .

سوم آنكه ، روزى در مركز دادرسى نشسته بودم ، شكايت نامه اى را كه مردم كوفه نوشته بودند برايم آوردند و از حاكم خود شكايت داشتند. گفتم : يك نفر از ميان خود انتخاب كنيد و از طرف شما سخن بگويد. پيرمردى را برگزيدند امّا گفتند: يا امير! گوش او سنگين است . گفتم : عيبى ندارد با صداى بلند صحبت مى كنم . پيرمرد شروع به سخن كرد و گفت : يا امير! بر ما حاكمى ظالم و ستمگر فرستاده اى ، در نهايت ناجوانمرد و بيدادگرى . سال اول طلا و جواهرات زنان را فروختيم ، و در سال دوم ، خانه هايمان را فروختيم و در سال سوم ، زمين زراعتى و باغ و بستانهايمان را به معرض ‍ فروش گذاشتيم و الان هيچ نداريم ، اگر تو به داد ما نرسى ، جز خداى تعالى پناهى نخواهيم داشت .

من از گفته هاى او خشمگين شده و گفتم : دروغ مى گوئى ! آن كسى را كه بر شما حاكم فرستاده ام ، پيش من مردى عادل ، دانشمند، امين و پرهيزگار است . آن مرد فوراً گفت : اى امير! اگر او به پيش تو اين صفات را داراست ، پس بر تو واجب است كه از عدالت او بر همه خلايق برسانى ، نه اينكه ما از عدالت و صفات نيك او بهره مند شده و ديگران محروم باشند. من از اين سخن بسيار خنديدم و آن حاكم را عزل كرده و ديگرى را بجايش فرستادم و با اين سخن لطيف ، آنان به مقصود خويش نائل شدند.))(231)

72- ((دفاع روز قيامت ))

روزى هشام بن عبدالملك ، بر يكى از مستخدمين خود خشم گرفته و با عصبانيت به او عتاب مى كرد، آن بيچاره ايستاده بود و در مقام اعتذار، سخنانى كه حاكى ، از عفو و گذشت و احسان بود بر زبان مى راند.

در اين حال هشام ، بر سر او فرياد كشيد و گفت : ((هنوز سخن مى گويى ! و در پيشگاه من فصاحت و بلاغت عرضه مى كنى ؟))

آن مرد گفت : ((يا امير! با آن همه گناه و معصيت كه در نامه اعمال بنده گان مى باشد، آفريدگار جهان در روز قيامت به آنها فرصت مى دهد كه از خود دفاع كرده و با خداوند سخن بگويند؛ چنانكه در قرآن مى فرمايد: (كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها)(232):(هر نفسى براى رفع عذاب از خود، به جدل و دفاع بر مى خيزد.) يا امير! مجرمان در چنان روز هولناكى ، مى توانند سخن بگويند و عذر خود را بيان كنند چرا با تو نتوان سخن گفت ؟)) خشم او به اين سخن فرو نشست و او را آزاد كرد.(233)

73- ((مردى كه به امام صادق عليه السّلام درس مى داد!!))

امام صادق عليه السّلام فرمودند: ((هر كس ، تابع هواى نفس خويش باشد، و خود محور و متكبرانه زندگى كند مانند: آن مردى است كه ، بين مردم عوام به تقدس و تقوا مشهور بود و من خواستم او را از نزديك ببينم ، بطور ناشناس نزد او رفتم ، عده اى را ديدم كه در اطراف او جمع شده اند و او هم با حركات عوام فريبانه ، بين آنها ظاهر شده بود، تا اينكه از مريدان خود جدا شده و به تنهائى راهى را پيش گرفت .

من هم بدنبال او راه افتادم ، طولى نكشيد كه آن مرد عوام فريب ، به جلو مغازه نانوائى رسيد. همينطور كه من حركات او را زير نظر داشتم ، با كمال شگفتى ديدم با زيركى تمام ، دور از چشم نانوا، دو قرص نان ربوده و زير لباس خويش پنهان كرد. كار عجيب او را حمل بر صحت كرده و با خودم گفتم : شايد با صاحب دكان معامله اى دارد و كار او شرعى است . از آنجا رد شده و مقابل يك مغازه ميوه فروشى رسيد و در مقابل مغازه ، مقدارى توقف كرد و سپس همينكه مغازه دار غافل شد، دزدكى دو عدد انار برداشته و پنهان كرد، و اين كار او بر تعجب من افزود.

ولى باز هم من پيش خود فكر كردم ؛ شايد معامله اى در كار است امّا بعداً بخودم گفتم : خوب يك معامله قانونى ، چه نيازى به دزدى و مخفى كارى دارد؟

من همچنان او را تعقيب كردم ، تا اينكه پيش يك نفر مريض رفت و آن دو قرص نان و دو تا انار را پيش او گذاشت .))

حضرت صادق عليه السّلام مى فرمايد: ((در اين موقع ، من پيش او رفته و از كارهائى كه انجام داده بود سؤ ال كردم . او نگاهى به من افكنده و گفت : تو كيستى ؟ گفتم : يكى از فرزندان آدم عليه السّلام از امت محمدصلّى اللّه عليه و آله گفت : بلى بيشتر خود را معرفى كن . گفتم : مردى از اهل بيت پيامبرصلّى اللّه عليه و آله گفت : از كدام شهر؟ گفتم : از مدينه . گفت : به نظر مى آيد تو جعفر بن محمد باشى ؟ گفتم : بلى درست فهميدى ! به من گفت : تو با آن همه شرافت نسب و با آن خانواده اى كه به رسول الله صلّى اللّه عليه و آله منتسب است ؟ چرا از علوم جدّ و پدرانت به تو چيزى نرسيده ، چرا اينقدر (نعوذ باللّه ) جاهل و نادانى ؟!

گفتم : از من چه حركت غيرعقلائى سر زده است ؟ گفت : مگر اين آيه قرآن را نديده اى ؟ (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِئَةِ فَلايُجْزى اِلاّ مِثْلَها.)(234):(هر كس كار نيكى انجام دهد ده برابر پاداش دارد و هر كس كار زشتى انجام دهد يك برابر مجازات خواهد شد.)

خوب ، شما با يك حساب ساده مى توانيد هوشمندى مرا در فهم آيات و در بكار بردن بجاى آن درك كنيد و در عوض سرزنش ، مرا مدح بكنيد. من دو نان دزديدم و طبق آيه ، دو گناه كردم و زمانيكه گناه دزدى دو انار را بر آن اضافه كنى ، مى شود چهار گناه ، و هنگامى كه آن چهار عدد را تصدّق كردم ، چهل حسنه در نامه اعمال من نوشته شد. شما از چهل ثواب ، چهار گناه را كم كن ، در نتيجه من بدون اينكه يك ريال خرج كنم ، صاحب سى و شش ‍ حَسَنه در نامه اعمال خود شدم .

به او گفتم : مادرت به عزايت بنشيند! جاهل و نادان توئى كه با فهم كج خود از قرآن ، بيراهه رفته اى ! آيات قرآن مثل زنجير بهم مربوط است و در عمل به آيه اى بايد آيه ديگر را هم كه مربوط به آن است ، در نظر داشت . مگر اين آيه قرآن را نشنيده اى ؟ (اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ)(235):(خداوند فقط اعمال نيك را از پرهيزگاران مى پذيرد.) تو به گفته خودت ، دو انار و دو نان دزديدى و چهار گناه مرتكب شدى و آن چهار تا را بدونِ اجازه صاحبانشان ، انفاق كردى و چهار گناه بر گناهان خود اضافه كردى و جمعاً هشت گناه مرتكب شدى و هيچ حسنه اى هم ندارى ؟))

امام صادق عليه السّلام فرمود: ((بعد از اين گفتگو، او همچنان كه با تعجب به من نگاه مى كرد، از او جدا شده و برگشتم .)) امام عليه السّلام بعد از نقل اين حكايت فرمود: ((با چنين تاءويلات نادرست و تفسيرهاى غلط عدّه اى گمراه شده و ديگران را گمراه كرده اند.))(236)

74- ((ركن الدّوله و شيخ صدوق ))

هنگاميكه محدث بزرگوار شيعه ، مرحوم شيخ صدوق ((ره ))، بنا به دعوت اهالى شهر رى ، به آن ديار سفر كرد. حسن ركن الدوله ،(237) امير با لياقت و هوشمند و دوستدار اهل بيت عليه السّلام از مرحوم صدوق استقبال كرده و او را با تعظيم و احترام خاصى وارد شهر كرده و به مجلس خويش ، دعوت نمود. ايشان در مجلس ركن الدوله حاضر شده و در مورد مسائل مختلف دينى و اعتقادى به سخنرانى و مناظره پرداخت .

در يكى از همان جلسات بود كه ، ركن الدوله از شيخ صدوق ((ره )) پرسيد: ((امام ، صاحب الامر(عج ) در چه زمانى ظهور خواهد كرد؟))

شيخ در جواب گفت : ((خداى متعال ، آن حضرت را به سبب حكمت و مصلحتى كه خودش مى داند؛ از نظر مردم غايب ساخته و غير از خداوند متعال كسى از آن آگاه نيست و در حديث داريم كه : (مَثَلُ الْقائِم مِنْ وَلَدى مَثَلُ السّاعَةِ):(يعنى مَثَل فرزندم ، حضرت قائم عليه السّلام مانند قيامت است .) و در مورد قيامت خداوند مى فرمايد: (يَسْئَلُونَكَ عَنِ السّاعَةِ اَيّانَ مُرْساها قُلْ اِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبّى لايُجلّيها لِوَقْتِها اِلاّ هُوَ ثَقُلَتْ فى السَّمواتِ وَالاَْرْضِ لاتَاءْتيكُمْ اِلاّ بَغْتَةَ.):(درباره قيامت از تو سؤ ال مى كنند: كى فرا مى رسد؟ بگو: علم آن فقط نزد پروردگار من است و هيچ كس جز او نمى تواند وقت آن را آشكار سازد؛ امّا قيامت در آسمانها و زمين سنگين و بسيار پراهميت است ؛ و جز بطور ناگهانى به سراغ شما نمى آيد.) ))

امير، ركن الدوله گفت : ((اى استاد بزرگوار! چطور مى شود، يك انسان اين همه سال زنده بماند؟))

شيخ صدوق فرمود: ((اين تعجبى ندارد، مگر شما از تاريخ كسانى كه عمرهاى طولانى داشته اند اطلاع نداريد؟)) امير گفت : ((چرا شنيده ام ، امّا در صحت آن ترديد دارم .))

شيخ گفت : ((در گفته قرآن كه ديگر ترديد ندارى ؟)) آنجا كه مى فرمايد: (وَ لَقَدْ اَرْسَلْنا نُوحاً اِلى قُوْمِهِ فَلَبِثَ فيهِمْ اَلْفَ سَنَةٍ اِلاّ خَمْسينَ عاماً):(حضرت نوح ، نه صد و پنجاه سال در ميان قوم خويش زندگى كرد.)(238)

امير گفت : ((اين خبر كاملاً صحيح است . امّا آن در زمان گذشته بود ولى فعلاً بعيد است .))

شيخ فرمود: ((از پيامبر ما نقل شده هر آنچه در امتهاى گذشته بود در امت من هم خواهد بود.)) بعد سؤ الاتى در مورد منافع وجود امام عليه السّلام در پس ‍ پرده غيبت ، از شيخ كرد و او هم جواب هاى كافى داده و از شيخ صدوق ((ره )) تشكر نمود.(239)

75- ((دروغ مصلحت آميز))

در روزگاران گذشته ، يكى از مخالفان حكومت را دستگير كرده و بعنوان اسير به نزد حاكم بردند. پادشاه بعد از شناختن او، به كشتن او فرمان داد، آن بيچاره وقتى از جان خود نااميد شد؛ با زبان خود (كه شاه آن را نمى فهميد) به پادشاه ناسزا و سخنان زشتى گفت و چنانكه معروف است :

هر كه دست از جان بشويد. *** هر چه در دل دارد بگويد.

پادشاه پرسيد: ((او چه مى گويد؟)) يكى از وزراى مصلحت انديش و فهميده گفت : ((قربان ! او آيه قرآن مى خواند و مى گويد: (وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَالْعافينَ عَنِالنّاسِ.)(240):(انسانهاى مؤ من و پرهيزگار، خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم مى گذرند.) )) پادشاه با شنيدن اين كلام نورانى بر سر رحم آمده و او را بخشيد.

وزير ديگرى كه آنجا حضور داشت و با وزير اول ، مخالف بود، اظهار داشت : ((اى پادشاه ! براى امثال ما، كه در خدمت دستگاه سلطنت هستيم ؛ دروغ گفتن شايسته نيست ، اين بى ادب ، شما را دشنام داده و ناسزا گفت .))

امير گفت : ((آن كلام دروغ ، بهتر از اين سخن راست توست ، زيرا او بر اساس مصلحت گفت و تو بر پايه خبث باطنى ، و حكما گفته اند: ((دروغ مصلحت آميز بِه ، از راست فتنه انگيز.))(241)

76- ((جلوه اى از درياى علم حضرت جوادعليه السّلام))

قاسم ابن عبدالرحمن مى گويد: ((من در اوائل ، به مذهب زيديه گرايش ‍ داشتم ؛ تا اينكه به شهر بغداد مسافرت كردم و مدتى آنجا بودم روزى در يكى از خيابانهاى بغداد، مردم را ديدم كه با شور و شوق در جنب و جوش ‍ هستند. بعضى مى دوند و بعضى ها بالاى بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند و نقطه اى را تماشا مى كنند.

پرسيدم : مگر چه شده ؟ گفتند: ابن الرّضا! ابن الرضا! (يعنى حضرت جواد، فرزند امام رضاعليه السّلام مى آيد.)

گفتم من هم بايستم و او را نظاره كنم ، تا آنكه آن حضرت سوار بر قاطر پيدا شد. من همانطورى كه به او خيره شده و نگاه مى كردم ، پيش خودم گفتم : خداوند گروه اماميّه را از رحمت خود دور كند، آنها معتقدند كه پروردگار متعال ، طاعت اين جوان را بر مردم واجب گردانيده است .

همينكه اين انديشه از ذهن من خطور كرد، حضرت جوادعليه السّلام رو به من كرده و خطاب به من اين آيه را قرائت فرمود: اى قاسم ابن عبدالرحمن ! (اَبَشَراً مِنّا واحداً نَتَّبِعُهُ اِنّا اِذاً لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ.)(242):(قوم ثمود گفتند: آيا ما از بشرى از جنس خود را پيروى كنيم ؟ اگر چنين كنيم در گمراهى و جنون خواهيم بود.)

در اين هنگام پيش خود گفتم : مثل اينكه او ساحر است و از دل من خبر مى دهد؟ حضرت دوباره مرا خطاب كرده و اين آيه را تلاوت فرمود: (ءَاُلْقِى الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ.)(243):(تنها بر او وحى نازل شده ؟! نه ، او آدم بسيار دروغگو و خودپسند است .)

وقتى كه ديدم ، حضرت از انديشه هاى قلبى من خبر مى دهد اعتقادم به آن بزرگوار كامل شد و از مذهب زيديه دست برداشته و به امامت آن حضرت اقرار كردم و اعتراف نمودم كه او حجت خدا بر مردم است .))(244)

77- ((ايرانيان در قرآن ))

امام باقرعليه السّلام مى فرمايد: ((پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله وقتى اين آيه را خواند: (وَ اخَرِينَ مِنْهُمْ لَمّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ.)(245):(و پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله همچنين براى گروه ديگرى از مؤ منان غيرعرب فرستاده شده كه هنوز به مؤ منان ملحق نشده اند و او عزيز و حكيم است .)

شخصى پرسيد: اين افراد كيستند؟ جناب سلمان فارسى ، در حضور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله نشسته بود پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دست خود را بر شانه سلمان گذاشته و فرمود: (لَوْ كانَ الاْيمانُ فى الثُّرَيّا لَنا لَهُ رِجالٌ مِنْ هؤُلاءِ.)(246):(اگر ايمان در ستاره ثريا باشد مردانى از طايفه همين سلمان به آن نائل مى شوند.) يعنى اگر ايمان در دورترين و سخت ترين نقاط عالم باشد، عدّه اى از ايرانيان ، به آن نائل خواهند شد.

78- ((اجراى حدود الهى ))

امام صادق عليه السّلام فرمود:

روزى جمعى از طايفه ((بنى ضنَّبِه )) -كه بيمار شده بودند- به حضور رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله مشرف شده و تقاضاى كمك نمودند. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به آنها فرمود: ((چند روز در مدينه باشيد، تا با مراقبت مسلمانان از بيمارى نجات يافته و به سوى قبيله خويش برگرديد.)) آنها گفتند: يا رسول اللّه ! اگر ما در خارج شهر بمانيم و از آب و هواى آنجا استفاده كنيم برايمان بهتر است .

پيامبر بزرگوار، سخن آنان را پذيرفته و به مسلمانان فرمود: ((چند شتر از بيت المال به آنها بدهند كه در چراگاه اطراف مدينه ، آنها را نگهداشته و از شيرش بهره مند شوند.)) آنها قبول كرده و با چند شتر به بيرون شهر رفتند. پيامبر اسلام ، چند نفر از مسلمانان را نيز براى نگهبانى و مراقبت از آنان و شترها گماشت .

آنها در آنجا به زندگى طبيعى پرداخته و بعد از چند روز دوران نقاهت ، از بيمارى نجات يافته و قوت گرفتند و در اين مدت نگهبانان فرستاده پيامبرصلّى اللّه عليه و آله از آنان كمال پذيرائى را مى كردند.

امّا آنان بعد از سلامت كامل -از آنجائى كه داراى باطنى خبيث و دلى مريض بودند و عادات و رسوم جاهليت در درون آنها ريشه دوانده بود -بجايتقدير و تشكر، سه تن از نگهبانان شترها را كشته و شترها را با خود برداشته و فرار كردند.

وقتى خبر به پيامبر رسيد، حضرت على عليه السّلام را براى دستگيرى آنان فرستاد و آنها چون به راهها آشنا نبودند، بعد از مدتى سرگردانى در بيابانهاى اطراف حجاز و نزديك مرز يمن ، حضرت على عليه السّلام آنها را دستگير كرده و به محضر آن حضرت آورد.

بعد از دستگيرى و بازداشت آنان ، اين آيه شريفه بر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله ازل گرديد و حكم محاربين با خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله را معيّن فرمود: (اِنَّما جَزاءُ الَّذينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعُونَ فِى الاَْرْضِ فَساداً اَنْ يُقَتَّلُوا اَوْ يُصلَّبُوا اَوْ تُقَطَّعَ اَيْديهِمْ وَ اَرْجُلُهُمْ مِنْ خَلافٍ اَوْ يُنْفَوا مِنَ الاَْرْضِ.)(247):(كيفر آنان كه با خدا و پيامبرش به جنگ برمى خيزند و در روى زمين اقدام به فساد مى كنند فقط اين است كه اعدام شوند يا به دار آويخته گردند، يا دست و پاى آنها به عكس يكديگر بريده شود و يا از سرزمين خود تبعيد گردند.)

پيامبر خداصلّى اللّه عليه و آله از بين اين چهار حكم ، قطع دست و پا را انتخاب كرد و دستور فرمود: ((كه دست و پاى آنها را برخلاف يكديگر (دست راست و پاى چپ را) قطع كنند.))(248)

79- ((قسم نخوريد))

امام صادق عليه السّلام فرمود: ((هيچ وقت قسم نخوريد، چه راست باشد و چه دورغ ، زيرا خداوند متعال قسم خوردن را دوست ندارد و از آن نهى كرده است چنانكه مى فرمايد: (وَ لا تَجْعَلُوا اللّهَ عُرْضَةً لاَِيمانَكُمْ.)(249): خداوند را در معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد. و همچنين به سدير فرمود: ((اى سُدَير! هر كس به خدا قسم دروغ بخورد، كافر شده و هر كس قسم راست بخورد گناه كرده است .)) و همان آيه را قرائت فرمود.(250)

80- ((ترك ازدواج ))

امام صادق عليه السّلام فرمود: ((هر كس به خاطر ترس از فقير شدن ، ازدواج را ترك بكند، او به خداوند سوءظن دارد، و كلام خداوند را باور نكرده است كه مى فرمايد: (اِنْ تَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ.)(251): زنان و مردان بى همسر ازدواج كنند و اگر فقير و تنگدست باشند خداوند از فضل خود آنان را بى نياز مى كند.

81- ((دو شرط مهم خواستگار))

حسين بن بشار، (يكى از ياران امام نهم عليه السّلام ، به امام جوادعليه السّلام نامه نوشته و عرض كرد: ((مردى خواستگار، بخانه ما مى آيد، نظر شما در مورد شرايط يك خواستگار چيست ؟))

حضرت ، در جواب فرمود: ((هر خواستگارى كه ، به خانه شما آمد؛ اگر ديندارى و امانتدارى او را پذيرفتيد -از هر طبقه و صنفى باشد،- با او وصلت كنيد و او را به دامادى بپذيريد.)) و در ادامه اين آيه را مرقوم فرموده بود: (اِلاّ تَفْعَلُوا تَكُنْ فِتْنَةٌ فِى الاَْرْضٍ وَ فَسادٌ كبيرٌ.)(252):اگر اين دستور را انجام ندهيد فتنه و فساد عظيمى در روى زمين روى مى دهد.

كنايه از اينكه ، در ازدواج جوانها سختگيرى نكنيد، و شرائط اضافى و بيهوده به ميان نكشيد؛ زيرا اگر راه ازدواج را مشكل كنيد و جوانها نتوانند به سادگى ازدواج كنند؛ فتنه و فساد، روى زمين را فرا مى گيرد و شما نمى توانيد جلوگيرى كنيد. در حاليكه زمينه فساد را، خود شما آماده كرده ايد.(253)

82- ((نادر شاه در نجف ))

در سفرى كه نادرشاه ، به نجف اشرف رفته بود؛ وقتى به درِ آستان مقدس علوى عليه السّلام رسيد، امر كرد، يك زنجير بگردنش انداخته و او را همانند يك غلام حلقه بگوش ، كشان ، كشان به داخل حرم ببرند. وقتى كه زنجير به گردن او آويخته شد، كسى جرئت نكرد او را با آن وضع ، كه خودش ‍ دستور داده بود ببرد، ناگهان ديدند شخصى با عظمت پيدا شد، بدون درنگ سر زنجير را گرفته و به همان حال او را داخل صحن مطهر نمود، پس ‍ از آن ، هر چه پى آن شخص گشتند، او را نيافتند.

نادر در همان سفر، تصميم گرفت كه گنبد مطهّر آقا اميرالمؤ منين عليه السّلام ا، طلاپوش كند. كارگزارانش وقتى به وسط گنبد رسيدند از وى ، پرسيدند: ((قربان ! روى گنبد چه نقشى بنويسند؟)) نادر بدون تاءمّل ، گفت : ((بنويسند: (يَدُاللّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ)(254): دست خدا، بالاى همه دستهاست .

فرداى آن روز، وزير گفت : ((به گمانم ، اين كلمه از جانب خدا بر دل او الهام شده ، اگر قبول نداريد دو مرتبه از او سؤ ال كنيد.)) رفتند و از نادر سؤ ال كردند: ((قربان ! فرموديد، روى گنبد را چه نقشى بنويسيم ؟)) نادر كه سواد نداشت و آيه را فراموش كرده بود گفت : ((همانكه ديروز گفتم .)) (255)