جلوه هائى از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نكته ها

عبدالكريم پاك نيا

- ۲ -


26- ((دشمن قرآن ))

ميرزا طاهرِ ((وحيد))، نام يكى از وزراى المقتدر باللّه عباسى ، است او مردى شاعر ،ثروتمند، صاحب فرزندان زياد و يكى از مقربان دستگاه خلافت بود.

وى با همه اين اوصاف ، شخص مغرور، جاه طلب و گستاخ بود او علاوه بر، جسارت در برابر علماء و ائمه اطهارعليهم السّلام در مقابل قرآن نيز اظهار بى اعتنائى و عناد نموده و در هنگام تلاوت قرآن ، بر آيات آن اشكال گرفته و نقض وارد مى كرد. روزى در يك مجلس عمومى ، كه جمع كثيرى از طبقات مختلف مردم حضور داشتند؛ از روى تمسخر و استهزاء اظهار داشت : خداوند در قرآن گفته : (وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتابٍ مُبينٍ.)(64): هيچ تر و خشكى نيست ، مگر اينكه در كتاب مبين و قرآن كريم بيان شده است ؛ و بعد خطاب به حاضران گفت : ((شما بگوئيد، آيا بعنوان نمونه در قرآن مرا ياد كرده است ؟ من در هيچ جاى قرآن ، نام خود را نيافتم و از من يادى نشده است .)) در برابر اين كلام توهين آميز، كسى را ياراى سخن گفتن نبود؛ هيچكس حرفى نزد.

طلبه فاضلى كه به ظاهر فقير و ضعيف مى نمود و در آخر مجلس نشسته بود؛ وقتى اين كلام را شنيد، انديشه اى مثل برق ، در ذهنش خطور كرده و با توسل به عنايات خداوند بپا خاسته و گفت : ((جناب وزير! اگر اجازه بفرمائيد، من پاسخ شما را بگويم .)) گفت : ((البته كه بگو!.)) طلبه گفت : ((بلى نام شما در قرآن هست ، بلكه خداوند تبارك و تعالى ، بعد از ذكر نام شما چندين آيه هم ، در توصيف شما آورده است !))

وحيد، با كمال ناباورى و تعجب پرسيد: ((در كجاى قرآن !؟))

طلبه با شهامت تمام و با لحنى دل انگيز و مناسب ، شروع كرد به خواندن آيات قرآن : (ذَرْنى وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً وَ بَنينَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيداً ثُمَّ يَطْمَعُ اَنْ اَزيدَ كَلاّ اِنَّهُ كانَ لاَِّياتِنا عَنيداً سَاُرْهِقُهُ صَعُوداً اِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ اَدْبَرَ وَاسْتَكْبَرَ فَقالَ اِنْ هذا اِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ اِنْ هذا اِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ سَاُصْليهِ سَقَرَ ...(65))

:(اى رسول ما! مرا با كسى كه لقب او وحيد(66) است و او را من آفريده ام ، واگذار!- و مال فراوان و پسران آماده به خدمت ، براى او قرار دادم - وسائل زندگى را از هر لحاظ براى او فراهم كردم .- باز هم طمع دارد كه بر او بيفزايم .- هرگز، چنين نخواهد شد؛ چرا كه او نسبت به آيات ما، دشمنى مى ورزد.- و بزودى او را مجبور مى كنم كه از قُلّه عذاب ، بالا رود.-

او براى مبارزه با قرآن ، انديشه كرد و مطلب آماده ساخت .- مرگ بر او باد، چگونه براى مبارزه با حق مطلب را آماده كرد؟!- باز هم مرگ بر او، چگونه مطلب و نقشه شيطانى خود را آماده نمود؟!- سپس نگاهى افكند- بعد چهره درهم كشيد و عجولانه دست بكار شد- سپس پشت به حق كرد و تكبر ورزيد.- و سرانجام گفتم : ((اين قرآن چيزى ، جز افسون و سحرى ، همچون سحرهاى پيشينيان ، نيست .- اين فقط، سخن انسان است نه گفتار خدا.)) امّا بزودى ، او را وارد دوزخ خواهم كرد.)

وقتى وزير گستاخ ، اين آيات نورانى را از زبان آن طلبه پاكدل و متدين شنيد؛ آنچنان متاءثر شد كه كوئى ، خداوند متعال اين آيات را همان ساعت ، مستقيماً در شاءن او نازل كرد و همان ساعت خود را، در برابر عذاب دردناك الهى ، احساس كرد. از همان لحظه ، خوف و واهمه ، بر جانش شرر انداخته و لرزه بر اندامش افتاد و بعد از سه شبانه روز كه در همان حال بسر مى برد؛ در روز چهارم درگذشت .(67)

27- ((اهل بيت در قرآن ))

هنگامى كه در ماجراى كربلا، امام سجادعليه السّلام را به همراه ساير اُسراء، وارد دمشق كردند، پيرمردى از اهالى شام ، نزديك امام سجّادعليه السّلام آمده و گفت : ((حمد و سپاس خداى را كه شما را كشت و مغلوب كرد و مردمِ شهرهاى شمار را از وجود شما آسوده كرد، و اميرمؤ منان يزيد را بر شما مسلّط نمود)).

امام سجّادعليه السّلام وقتى غفلت و نادانى آن مرد را مشاهده كرد، به او فرمود: ((اى پيرمرد! آيا قرآن خوانده اى ؟))

پيرمرد: آرى .

امام : ((آيا معنى اين آيه را به خوبى فهميده اى كه خداوند مى فرمايد: (قُلْ لا اَسْئَلَكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلاّ اَلْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى ):(اى رسول ما! بگو من هيچ پاداشى ، از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم ، جز دوست داشتن خويشانم .)(68)

پيرمرد: ((آرى اين آيه را خوانده ام .)) امام : ((خويشاوندان پيامبرصلّى اللّه عليه و آله ر اين آيه ، ما هستيم . اى پيرمرد! آيا اين آيه را خوانده اى ؟ (وَ آتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ)(69): (و حق نزديكان را بپرداز.) پيرمرد گفت : ((آرى خوانده ام .)) امام عليه السّلام فرمود: ((خويشان و نزديكان پيامبرصلّى اللّه عليه و آله در اين آيه ما هستيم .

اى پيرمرد! آيا اين آيه را خوانده اى ؟

(وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَىْءٍ فَاِنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلَّرسُولِ وَ لِذى الْقُرْبى ...)(70) ((و بدانيد هر گونه غنيمتى به شما رسد، خمس آن براى خدا و براى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و براى خويشاوندان نزديك و ... است . پيرمرد: ((آرى خوانده ام .)) امام : ((خويشان پيامبر در اين آيه ، ما هستيم .)) اى پيرمرد! آيا آيه تطهير را خوانده اى ؟:

(اِنَّم ا يُرى دُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً)(71):(خداوند فقط مى خواهد هر گونه پليدى را از شما خاندان دور كند، و كاملاً شما را پاك سازد.)

پيرمرد: ((آرى خوانده ام .)) امام : ((ما هستيم آن خاندانى كه خداوند، اين آيه را در خصوص شاءن ما، نازل كرد.)) در اين هنگام پيرمرد، ساكت شد و حقيقت را دريافت و آثار پشيمانى ، از آنچه گفته بود در چهره اش آشكار شد، و پس از لحظه اى به امام سجّادعليه السّلام گفت :((تو را به خدا آيا شما همانيد كه گفتى ؟)). امام : سوگند به خدا، و به حق جدّم رسول خداصلّى اللّه عليه و آله ما همان خاندان هستيم )).

پيرمرد، با شنيدن اين جمله ، منقلب شد و گريه كرد و دست به آسمان بلند نموده و گفت : ((خدايا ما از دشمنان جنّى و انسى آل محمد بيزار هستيم )) آنگاه در محضر امام سجادعليه السّلام توبه كرد. ماجراى توبه اين پيرمرد، به گوش يزيد رسيد، يزيد وقتى از ايمان او آگاه شد دستور اعدام او را داد، و آن پير راه يافته را به شهادت رساندند.(72)

28- ((در عبادت شريك نگيريد))

حسن بن وشّاء مى گويد: ((روزى محضر حضرت رضاعليه السّلام شرف شدم ، ديدم در مقابل آنجناب ، آفتابه اى هست و مى خواهد، براى نماز آماده شود. جلو رفته و خواستم ، آب بر روى دستان آن حضرت بريزم . فرمود: ((صبر كن حسن !))

عرض كردم : ((چرا اجازه نمى دهيد آب بر دست شما بريزم ، آيا مايل نيستيد، من به ثوابى برسم ؟)) فرمود: ((تو ثواب مى برى ولى من گناه ! پرسيدم : ((چرا؟)) فرمود: مگر اين آيه قرآن را نشنيده اى ؟ كه مى فرمايد: (فَمَنْ كانَ يَرْجُو لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لايُشْركْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ اَحَداً.)(73)

:((هر كس ، اميد به ديدار پروردگارش دارد؛ بايد عمل صالح انجام دهد و در عبادت خدا كسى را شريك قرار ندهد.) من اكنون ميخواهم ، وضو براى نمازم بگيرم ، اين خود عبادتى است ، مايل نيستم ، كسى در عبادتم شريك شود.))(74)

29- ((يك مسئله اختلافى ))

يك نفر شيعه ، وضو مى گرفت وقتى به مسح پا رسيد؛ مثل بقيه شيعه ها، پا را مسح كرد ناگهان ديد، كه بالاى سرش ، يك مرد حنفى ، به او نگاه مى كند. فوراً پاهاى خود را شست .

آن مرد گفت : ((چرا پاهايت را مسح كشيدى ، بعد شستى ؟ شيعه گفت : ((بلى !اين مسئله ، از مسائل اختلافى بين خدا و ابوحنيفه است .

زيرا خداوند فرموده : (وَامْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ اَرْجُلِكُمْ اِلَى الْكَعْبَيْن .)(75):(سر و پاهايتان را تا برآمدگى پشت پا مسح كنيد.)

و ابوحنيفه گفته : واجب است شستن دو پا؛ من مسح كردم ، بخاطر خداوند، و شستم براى ترسم از حكومت ؛)) آن مرد حنفى خنديد و رفت .

30- ((نامهاى اشخاص در قرآن ))

1 - آدم 2 - آزر 3 - ابراهيم 4 - ابليس 5 - ابى لهب 6 - ادريس 7-احمد 8 - اسحاق 9 - اسرائيل 10 - اسماعيل 11 - الله (جل جلاله ) 12 - الياس 13- اليسع 14 - ايوب 15 - تبع 16 - جالوت 17 - جبرئيل 18 - داود 19 - ذالنون (يونس ) 20 - ذوالقرنين 21 - ذوالكفل 22-زكريا 23 - زيد 24 - سامرى 25 - سليمان 26 - شعيب 27-صالح 28 - طالوت 29 - عزيز 30 - عمران 31 - عيسى 32 - فرعون 33-قارون 34 - لات و عزّى 35 - لقمان 36 - لوط 37 - ماروت 38-مالك (مسئول جهنم ) 39 - محمّد صلّى اللّه عليه و آله 40 - مريم 41 - ملك الموت 42 - موسى 43 - ميكال 44 - نوح 45 - هاروت 46 - هارون 47-هامان 48 - هود 49 - ياءجوج و ماءجوج 50 - يحيى 51 - يوسف 52 - يعقوب (اسرائيل ) 53 - يونس 54 - يهود 55 - مسيح (عيسى )(76)

از اين نامها، چنانكه ملاحظه مى كنيد، فقط اسم يك زن ، در قرآن به صراحت آمده است و بقيه زنها، با اشاره و كنايه نقل شده و آن يك زن هم ، حضرت مريم عليهاالسّلام مى باشد و علت تصريح خداوند به اسم او، تهمتى بود كه مردم آن زمان به او نسبت دادند و قلب اش شكست . بهمين جهت ، خداوند متعال براى رفع هر گونه شبهه ، صراحتاً اسم او را سى و چهار مرتبه نقل كرده و به مردم عالم ، فهماند كه حضرت مريم عليهاالسّلام پاكدامن بوده و عيسى پيامبر خداوند است ؛ آن مادر و پسر، يكى از نشانه هاى خداوند، به اهل جهان است . در اين عملِ خداوند نكته اى است كه بر مردان و زنان با ايمان ، پنهان نخواهد ماند.

31- ((استدلال با قرآن ))

حجّاج ابن يوسف ثقفى ، استاندارِ خونخوار عبدالملك در كوفه ، بود. او با شيعيان و ياران اميرمؤ منان على عليه السّلام بسيار دشمنى مى كرد و حتى ظنّ شيعه بودن و طرفدارى از على عليه السّلام در مورد يك نفر، كافى بود كه حجاج ، او را بكشد.

عامر شعبى مى گويد: ((شبى حجاج مرا طلبيد. هراسان شدم ؛ و برخاسته و نزدش رفتم . ناگهان در كنار مسند او، سفره چرمى ديدم ، پهن شده (رسم بر اين بود كه افراد را روى آن مى كشتند) و شمشير تيز در كنار آن بود، سلام كردم ، جواب سلام مرا داده و گفت : ((نترس به تو امشب تا فردا ظهر امان دادم )). بعد، مرا در كنار خود نشاند، سپس به يكى از دژخيمانش اشاره كرد. او رفت و مردى را كه با طناب و زنجير بسته بودند، آورد و در برابر حجاج قرار داد.

آنگاه به من رو كرد و گفت : ((اين شيخ مى گويد: حسن و حسين دو پسر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله هستند، بايد از قرآن در اين باره دليل بياورد وگرنه ، هم اكنون سرش را از بدنش جدا مى سازم )).

گفتم : لازم است كه او را از زنجير و بند آزاد سازيد كه اگر دليل از قرآن آورد، آزاد شده و مى رود وگرنه با اين شمشير نمى توان كه زنجير را قطع كرده و او را كشت . در هر دو صورت ، بايد اين زنجيرها را از بدنش جدا كرد.))

حجاج دستور داد: بند و زنجير، از بدن او جدا كردند، خوب به او نگاه كردم ، ناگهان ديدم ، سعيد بن جبير (مفسر قرآن ، يار و شاگرد خاص امام سجادعليه السّلام است ، اندوهگين شدم ، با خود گفتم : ((چگونه در مورد اينكه حسن و حسين عليهماالسّلام پسران پيامبرصلّى اللّه عليه و آله هستند، مى توان استدلال كرد؛ ناگهان صداى حجاج بلند شد و به سعيد، گفت : ((دليل خود را از قرآن ، در مورد اينكه حسن و حسين عليهماالسّلام پسران پيامبرصلّى اللّه عليه و آله هستند،- چنانكه ادعا مى كنى - بياور، وگرنه گردنت را مى زنم )).

سعيد گفت : ((به من مهلت بده .)) حجاج چند لحظه سكوت كرد، و دگر بار گفت : ((دليل خود را بياور))! سعيد گفت : ((اندكى مهلت بده )) حجاج پس ‍ از لحظاتى ، براى سومين بار گفت : ((به تو مى گويم ، دليل خود را از قرآن بياور كه چگونه مى توان گفت : حسن و حسين ، دو فرزند پيامبرصلّى اللّه عليه و آله ستند)).

سعيد اندكى فكر كرد و سپس گفت : (اَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَجيم ، بسم الله الرحمن الرحيم ، وَ وَهَبْنا لَهُ اِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوْحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرّيتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ اَيُّوبَ وَ يُوْسُفَ وَ مُوْسى وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ، وَ زَكَريّا وَ يَحْيى وَ عيسى وَ اِلْياسَ كُلٌ مِنْ الصّالِحينَ)(77): (و اسحاق و يعقوب را به او [ابراهيم ] بخشيديم و هر كدام را هدايت كرديم و نوح را نيز قبلاً هدايت نموديم و از فرزندان او [ابراهيم ] داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را [هدايت كرديم ] و اين چنين نيكوكاران را پاداش ‍ مى دهيم ، و [همچنين ] زكريا و يحيى و عيسى و الياس ، هر كدام از صالحان بودند).

پس از خواندن اين آيات ، سعيد گفت : ((نام عيسى در اين آيه به چه عنوان آمده است ؟!)) حجاج گفت : ((به عنوان اينكه از ذريّه (فرزندان ) ابراهيم است .)) سعيد گفت : با اينكه عيسى پدر نداشت ، در عين حال به عنوان ذرّيه (فرزند) ابراهيم عليه السّلام به شمار آمده است ، بخاطر اينكه عيسى ، فرزند مريم ، دختر ابراهيم عليه السّلام مى باشد از اين رو عيسى به عنوان فرزند ابراهيم ، معرفى شده است و با توجه به اينكه مريم ،با چندين واسطه دختر ابراهيم است ، عيسى به عنوان فرزند ابراهيم خوانده شده ، بنابراين ، بطريق اولى ، مى توان گفت : حسن و حسين دو پسر پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله هستند، زيرا مادرشان ، دخترِ بدون واسطه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله است .)) حجاج ، از اين استدلال دقيق و محكم قانع شد، دستور داد، ده هزار دينار، به سعيد بن جبير دادند و او را آزاد ساخت .

سعيد، آن دينارها را به فقرا صدقه داد. گفتنى است كه سرانجام حجاج ، طاقت نياورد كه سعيد بن جبير، آزاد باشد،دستور داد او را دستگير كردند و سر از بدن او جدا نمودند. كه داستان آن بعنوان مناظره ديگرى از سعيد بن جبير، در صفحات آينده از نظر خوانندگان گرامى خواهد گذشت .(78)

32- ((خلافكارى در پوشش قرآن ))

شخصى از بازار يك جعبه ميوه خريده و به منزل آورده بود. وقتى آنها را بررسى كرد با كمال تعجب مشاهده كرد كه ميوه هاى دشت و قشنگ ، روى جعبه چيده شده ولى هر چقدر به پائين مى رفت ، ميوه ها كوچكتر مى شدند. وى به عنوان اعتراض ، پيش فروشنده آمده و گفت : ((آقا! مى بخشيد!! ما روى جعبه را ديده و بر اساس آن پسنديده و به اين قيمت خريده ايم امّا متاءسّفانه ! زير آن با رويش يكى نيست ، آيا اخلاقاً و شرعاً اين كار درستى است ؟))

فروشنده حيله گر، در جواب اظهار داشت : ((آقاى عزيز! شما مگر قرآن نخوانده ايد؟)) گفت : ((چطور؟)) فروشنده گفت : ((شما وقتى قرآن را باز مى كنيد، اول سوره بقره ، با 286 آيه به چشم مى خورد و هر چقدر به آخر قرآن ، نزديك مى شويم سوره ها كوچكتر شده ، تا اينكه آخرين سوره ها را، با سه و يا چهار آيه ، مشاهده مى كنيد و ما هم طبق نظم قرآن عمل كرده ايم آيا اين كار ايراد دارد؟!))

33- ((استخاره ))

شخص جاهل و كم فهمى ، مى خواست الاغى بخرد. پيشِ يك عارف آشنا رفته و درخواست استخاره كرد، اين آيه شريف آمد: (سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِاَخى كَ)(79): (يعنى برادرت را قوت بازوى تو قرار مى دهيم ) آقا فرمود: ((خوبست .))

گفتند: ((به چه مناسبت مى فرمائيد الاغ خريدنِ او خوبست .)) فرمود: ((چون اين مرد جاهل است و خداوند در قرآن فرموده : (اَمْ تَحْسَبُ اَنَّ اَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ اَوْ يَعْقِلُونَ اِنْ هُمْ اِلاّ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ سِبيلاً.)(80): (اى رسول ما! آيا گمان مى كنى اكثر اينها مى شنوند يا مى فهمند؟! نه ! بلكه آنها در بى عقلى مانند چهارپايان هستند، بلكه از حيوانات هم گمراهترند.)

پس آدم جاهل و نادان ، در واقع برادر الاغ است . البته ، مقصود از جاهل ، بيسواد نيست بلكه آدمِ بى عقل است .

دامن بكش ز صحبت جاهل ، كه فى المثل *** جهل آتش است و صحبت جاهل ، جهنم است

34- ((شيخ مرتضى انصارى 1))

مرحوم شيخ انصارى ، مدتى در كربلاى مُعَلّى ، در حضور مرحوم شريف العلماء، شاگردى نمود و بعد به زادگاه خويش (شوشتر) بازگشت و مدتى نيز آنجا مشغول تحصيل بود دوباره اراده كرد كه جهت تكميل مراتب علمى ، به عَتَبات مقدسه ، مراجعت كند، امّا مادرش راضى نشد.

بعد از اصرار زياد آن بزرگان ، مادرش راضى شد كه استخاره كند، اين آيه شريفه آمد: (وَ لا تَخافى وَ لا تَحْزَنى اَنَا رادُّوُه اِلَيْكِ وَ جاعِلُوُه مِنَ الْمُرْسَلين .)(81):

(هرگز مترس و محزون نباش ، كه ما او را بتو باز مى گردانيم و از فرستادگان خودمان قرار مى دهيم .)

وقتى كه اين آيه را به مادرش تفسير كرد، او خيلى خوشحال شد و به شيخ اجازه مسافرت داد.

و شيخ در اين مسافرت ، به بالاترين درجه اجتهاد و مرجعيت رسيد تا جائى كه پرچم اسلام بر دوشِ وى گذاشته شد و بزرگترين رهبر شيعه در عصر خود گرديد.

35- ((ماءمون در يك مناظره قرآنى درمانده شد))

محمد بن سنان مى گويد: ((در خراسان ، ماءمون روزهاى دوشنبه و پنجشنبه ملاقات عمومى داشت . در يكى از اين ملاقاتها، مولايم حضرت رضاعليه السّلام را هم آورده و در طرف راست خود نشانده بود. همچنانكه به شكايتهاى مردم رسيدگى مى كرد، ماءمورين خبر دادند كه مردى ، صوفى را به اتهام دزدى دستگير كرده و آورده اند وقتى كه او در مقابل ماءمون قرار گرفت و چشم ماءمون ، به چهره او افتاد؛ آثار سجده را در پيشانى او مشاهده كرده و اظهار داشت : ((چقدر زشت است اين كار قبيح ، با اين سيماى به ظاهر آراسته ، آيا تو دزدى كرده اى ؟))

گفت : ((من از روى ناچارى و اضطرار، دست به اين كار زده ام و اين اختيارى نبوده است . زيرا تو، حق مرا از خمس و غنيمت نداده اى ؟))

ماءمون گفت : ((تو چه حقى در خمس دارى ؟))

متهم ، در جواب ماءمون اظهار داشت : ((خداوند خمس را به شش سهم تقسيم كرده آنجا كه مى فرمايد: (وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَىْءٍ فَاِنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلّرَسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَساكِينَ وَ ابْنِ السَّبيلِ اِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ وَ ما اَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ يَوْمَ الْتَقَىَ الْجَمْعان .)(82): (بدانيد هر گونه غنيمتى بدست آورديد، خمس آن براى خدا، و براى پيامبر، و براى نزديكان و يتيمان و مسكينان و وامانده گان در راه [از آنها] است ، اگر به خدا و آنچه بر بنده خود، در روز جدائىِ حق از باطل ، روز درگيرى دو گروه ، [با ايمان و بى ايمان روز بدر] نازل كرديم ؛ ايمان آورده ايد و خداوند بر هر چيزى تواناست .)

و همچنين در سوره حشر ((فَئْ)) را به 6 قسمت تقسيم كرده و فرمود: (م ا اَفاءَاللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ اَهْلِ الْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلَّرَسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَس اكِينِ وَ ابْنِ السَّبيلِ كَىْ لايَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الاَْغْنياءِ مِنْكُمْ.)(83): (آنچه را خداوند از اهل اين آباديها به رسولش بازگرداند، از آن خدا و رسول و خويشاوندان او و يتيمان و مستمندان و در راه مانده گان است ، تا اين اموال عظيم در ميان ثروتمندان شما دست به دست نگردد.)

اى ماءمون ! يكى از مستحقين خمس و غنيمت ، ابن سبيل و درمانده در راه است و من از آنهايم . مستمندى هستم كه راه بجائى ندارم و دستم از همه جا كوتاه است و ضمناً از قاريان و حافظان قرآن هم هستم .))

ماءمون گفت : ((به خيال تو، من با اين ياوه سرائيها حدّى از حدود الهى را ترك كرده ، حدّ سرقت را جارى نكنم ؟))

مرد صوفى جواب داد: ((اوّل از خودت شروع كن و اول ، نفست را پاك كن بعد ديگرى را و اوّل حدّ الهى را بر خودت جارى كن بعد به ديگرى ...

ميزنى خود، پشت و پا بر راستى *** راستى از ديگران مى خواستى ؟

حد به گردن دارى و حدّمى زنى ؟ *** گر يكى بايد زدن صد مى زنى ؟

ماءمون رو به حضرت رضا(ع ) كرد و گفت : ((اين مرد چه مى گويد؟))

امام رضاعليه السّلام فرمود: ((او مى گويد؛ قبل از من دزدى شده و من هم دزدى كرده ام .)) خليفه بسيار خشمگين شده و خطاب به مرد صوفى گفت : ((بخدا قسم دست ترا قطع خواهم كرد.)) صوفى جواب داد: ((تو دست مرا قطع مى كنى ؟ با اينكه بنده و غلامِ حلقه بگوش منى ؟!))

ماءمون پرسيد: ((واى بر تو! من از كجا بنده و عبد تو هستم ؟))

مرد متهم جواب داد: ((از آنجائى كه مادر تو كنيز بوده و پدرت آنرا، با پول بيت المالِ جميع مسلمانان ، خريده است . تو بنده تمام مسلمانان ، در شرق و غرب عالم هستى ؟ مگر اينكه ترا آزاد كنند؟ و اگر همه مسلمانان ترا آزاد كنند، من يكى آزاد نكرده ام .))

با همه اين اوضاع ، تو خمس را مى بلعى و حق آل رسول صلّى اللّه عليه و آله و من و امثال مرا نمى دهى ؟ علاوه بر اين ، شخصِ ناپاك هرگز نمى تواند، مانند خودش را پاك كند؛ بلكه بايد انسانهاى پاك ، حدود الهى را جارى كنند و كسى كه در گردن او حقوق الهى باشد و خودش مستحق حدّ باشد، حدود الهى را نمى تواند اجرا كند، مگر اينكه اوّل بر خود او حدّ اجرا شود. آيا اين آيه را شنيده اى ؟ (اَتَاْمُرُونَ النّاسَ بِالبِّرِ وَ تَنْسُوْنَ اَنْفُسَكُمْ وَ اَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ اَفَلا تَعْقِلُونَ.)(84):(آيا مردم را به نيكى دعوت مى كنيد، امّا خودتان را فراموش كرده ايد، با اينكه شما كتاب خدا را مى خوانيد؟ آيا نمى انديشيد؟) ))

ماءمون متوجه حضرت رضاعليه السّلام شده و گفت : ((درباره اين شخص چه مى فرمائيد؟)) حضرت فرمود: ((خداوند متعال به حضرت محمّدصلّى اللّه عليه و آله فرمود: (فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَهُ...)(85):(دليل رسا و قاطع براى خداست ) دليلى كه براى هيچكس ، بهانه اى باقى نمى گذارد؛ چنان دليلى كه جاهل با نادانى اش متوجه آن مى شود، همانطورى كه دانا بوسيله علم خويش ، آن دليل را در مى يابد و دنيا و آخرت بوسيله دليل و برهان پايدار مانده است . اين مرد براى تو استدلال نموده و دليل اقامه كرد.))

ماءمون وقتى اوضاع را چنين ديد؛ ملاقات عمومى را تعطيل كرد و دستور آزادى آن مرد را صادر نمود و از اينجا به فكر از بين بردن حضرت رضاعليه السّلام فتاد و بالاخره آن حضرت را مسموم نموده و به شهادت رسانيد.(86)

36- ((لعن يزيد در قرآن ))

مُهَنّا بن يحيى ، روزى از احمد بن حنبل (87) سؤ ال كرد: ((نظر شما درباره يزيد ابن معاويه چيست ؟)) او جواب داد: ((يزيد همان كسى است كه جنايات بزرگى مرتكب شده ، و مدينه پيامبر را غارت كرده است .))

پسرش صالح ، مى گويد، روزى به او گفتم : ((اى پدر! مردم به ما مى گويند، شما از دوستان يزيد مى باشيد.)) وى در جواب گفت : ((پسر جان ! آيا كسى كه ايمان به خدا و روز جزاء دارد دوستِ يزيد مى شود؟)) گفتم : ((پس ، چرا لعنش نمى كنى ؟)) احمد حنبل گفت : ((چگونه يزيد را لعنت نكنم ، با آنكه خداوند او را لعن كرده .)) گفتم : ((در كجاى قرآن خداوند، يزيد را مورد لعنت قرار داده است ؟)) گفت : ((در آنجا كه مى فرمايد: (فَهَلْ عَسَيْتُمْ اِنْ تَوَلَّيتُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَْرْضِ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ، اُؤ لئِكَ الَّذينَ لَعَنَهُمُ اللّهُ فَاَصَّمَهُمْ وَ اَعْمى اَبْصارَهُمْ.):(88)

(شما اگر از فرمان خداوند و اطاعت قرآن روى بگردانيد، يا در زمين فساد و قطع رحم كنيد، باز هم اميدِ نجات داريد؟ آنها كسانى هستند كه خدا آنها را لعنت كرده و گوش و چشمشان را كر و كور گردانيد.)

پسرم ! يزيد چون حكومت يافت ، سال اول قطع رحم كرد حسين عليه السّلام را كشت ، سال دوم ، فساد كرده و مدينه را به قتل و غارت كشيد و سال سوم ، به كعبه جسارت كرده و به درك واصل شد.

آيا فسادى بزرگتر از قتل حسين عليه السّلام و سه روز قتل عام و غارت مدينه مى باشد؟ اين در حالى بود كه تعداد كشتگان معروفين قريش ، از مهاجر و انصار، بر هفتصد نفر، بالغ مى شد و تعداد كشتگان غيرمعروف ، از بنده و آزاد، زن و مرد، به ده هزار نفر مى رسيد. مردم در درياى خون شناور بودند، بطوريكه خون به قبر رسول خدا رسيده ، روضه و مسجد پر از خون شده بود. بعد از آن به دستور يزيد، در شهر مكّه منجنيقها نصب كرده كعبه را آتش ‍ زده و ويران كردند. در حالى كه رسول خدا فرموده بود: كشنده حسين ، در تابوتى از آتش بوده و نصف عذاب اهل دنيا را مى چشد، بطوريكه دست و پايش را به زنجيرهاى آهنين بسته ، او را با سر ميان آتش ‍ مى افكنند.))(89)

اى كه گفتى بر يزيد و آل او لعنت مكن *** زآنكه شايد حقتعالى كرده باشد رحمتش

آنچه با آل نبى كرد او، اگر بخشد خداى *** هم ببخشايد ترا، گر كرده باشى لعنتش

37- ((طاووس يمانى و استدلال قرآنى ))

هشام بن عبدالملك ، خليفه اموى ، در ايام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد يكى از كسانى را كه زمان رسول خدا را درك كرده و به افتخار مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر كنند، تا از او راجع به آن عصر سؤ الاتى بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده و همه از دنيا رفته اند. هشام گفت : ((پس يكى از تابعين (90) را حاضر كنيد تا از سخنانش استفاده كنيم )). طاووس يمانى را حاضر كردند.

طاووس موقع ورود، كفش خود را در مقابل هشام ، روى فرش از پاى خود در آورد. وقتى هم كه سلام برخلاف معمول كه هر كس به خليفه سلام مى كرد مى گفت : ((السلام عليك يا اميرالمؤ منين )) طاووس به ((السلام عليك )) قناعت كرد و جمله ((يا اميرالمؤ منين )) را به زبان نياورد. به علاوه فوراً در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد، و حال آنكه معمولاً در حضور خليفه مى ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت : ((هشام ! حالت چطور است ؟)).

رفتار و كردار طاووس ، هشام را سخت خشمگين ساخته و ناراحت كرد. براى همين خطاب به طاووس گفت : ((اين چه كارى است كه در حضور من انجام دادى ؟))

طاووس پرسيد:

- ((چه كارى انجام دادم ؟))-

هشام با لحنى تند جواب داد:

-((چه كرده اى ؟! چرا كفشهايت را در حضور من در آوردى ؟ چرا مرا به عنوان اميرالمؤ منين خطاب نكردى ؟ چرا بدون كسب اجازه در حضور من نشستى ؟ چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى ؟))

طاووس در جواب پرسشهاى او چنين پاسخ داد: ((امّا اينكه كفشها را در حضور تو در آوردم براى اين بود كه من روزى پنج بار در حضور خداوند عزيز و متعال در مى آورم و او از اين جهت بر من خشمگين نمى شود.))

امّا اينكه تو را به عنوان امير همه مؤ منان نخواندم ، چون واقعاً تو امير همه مؤ منان نيستى ، بسيارى از اهل ايمان از امارت و خلافت تو ناراضى اند. امّا اينكه تو را به نام خودت خواندم ، زيرا خداوند پيغمبران و دوستان نزديك خويش را به نام مى خواند و در قرآن از آنها به ((يا داود)) و يا ((يا يحيى )) و ((يا عيسى )) ياد مى كند و اين كار، توهينى به مقام انبياء الهى تلقى نمى شود. بر عكس ، خداوند ابولهب را با كنيه -نه به نام - ياد كرده است .

و امّا اينكه گفتى ، چرا در حضور تو قبل از اجازه نشستم ، براى اينكه از اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السّلام شنيدم كه فرمود: ((اگر مى خواهى مردى از اهل آتش را ببينى ، نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده اند)).

سخن طاووس كه به اينجا رسيد هشام گفت : ((اى طاووس ؛ مرا موعظه كن .)) طاووس گفت : ((از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السّلام شنيدم كه در جهنّم مارها و عقربهائى است بس بزرگ ؛ آن مار و عقربها ماءمور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى كند.)) طاووس اين را گفت و از جا حركت كرد و به سرعت بيرون رفت .(91)

38- ((حضرت مريم و غذاى آسمانى ))

حضرت مريم ، قبل از اينكه فرزند خويش را بدنيا آورد؛ هميشه در محرابِ عبادت ، از عالم غيب غذاى آماده داشت : (كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرَّيا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيمُ اَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِاللّهِ اِنَّ اللّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ.):(92) (هر زمان زكريّا وارد محراب او مى شد، غذاى مخصوصى در آنجا مى ديد. از او پرسيد: ((اى مريم ! اين را از كجا آورده اى ؟!)) گفت : ((اين از سوى خداست . خداوند به هر كس بخواهد؛ بى حساب روزى مى دهد.))

امّا زمانى كه فرزندش را بدنيا آورد از سوى پروردگار خطاب رسيد: ((اى مريم تنه درخت را به طرف خود تكان ده ، رطب تازه اى بر تو بريزد و ميل كنى )). (وَ هُزّى اِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنيّاً.)(93)مريم عرض ‍ كرد!: ((خدايا! چه شده است كه وقتى درد زايمان نچشيده بودم روزىِ مرا بى رنج و زحمت و بدون درخواست عنايت مى كردى و اكنون كه ضعف بر من غلبه كرده و پرستارى اين كودك هم موجب گرفتارى شده ، مرا به تكاندن نخل خرما فرمان مى دهى ؟))

از درگاه پروردگار خطاب رسيد: ((اى مريم ! قبل از اين پيشآمد تمام قلبت و خاطرت براى ما بود و دل تو براى ما مى تپيد و ما نيز كار ترا، بدون زحمتِ درخواست انجام مى داديم ، اكنون كه گوشه دلت به اين كودك است و گاهى با ياد او از ما و ذكر ما غافل مى شود و ما را فراموش مى كنى براى همين زحمت تو افزون گشته است .))(94)

39- ((فرزند دختر در قرآن ))

واثله بن اشفع روايت مى كند كه حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله رمود: ((خجستگى و ميمنت زن در اين است كه اوّل دختر بزايد بعد از آن پسر، مگر نمى بينيد كه حق تعالى در باب نعمت و منّت ابتداء دختر را ذكر فرموده بعد پسر را، آنجا كه مى فرمايد: (يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ اِناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورْ.)(95): خداوند متعال ، به هر كس بخواهد، دختر مى بخشد و هر كه را كه بخواهد فرزند پسر عطا مى كند.))(96)

40- ((يك آيه مناسب ))

سلطان محمود غزنوى ، مقبره اى براى خود آماده ساخته و به يكى از نديمان خود دستور داد كه آيه مناسبى از قرآن كريم پيدا كن كه بر روى سنگ آن گور حكّ كنم . نديم عارف و خوش ذوق گفت : بنويسيد: (ه ذِهِ جَهَنَّمُ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدونَ.)(97) اين همان دوزخى است كه به شما وعده داده مى شد.(98)

41- ((غرور و خودبينى ))

سليمان (99) اعمش ، شخص عالم و ظريفى بود روزى در كنار رودخانه اى نشسته بود كه شخصى متكبر و با ظاهرى آراسته ، از آنجا عبور مى كرد. وقتى چشمش به اعمش افتاد و او را با لباسهاى كهنه و مندرس مشاهده كرد؛ به نظرش حقير آمده و گفت : ((اى مرد! برخيز و مرا از اين آب بگذران )) و بلافاصله از دست او گرفته و كشيد و بر دوش او سوار شد. او ناچار پذيرفته و وارد آب شد. در بين راه ، مرد سواره اين آيه را قرائت كرد: (سُبْحانَ الَّذى سَخَّرَلَنا هذا وَ ما كُنّاّ لَهُ مُقْرنينْ.)(100): (پاك و منزه است خدائى كه اين را مسخّر ما ساخت ، وگرنه ما توانائى تسخير آنرا نداشتيم .)

اعمش كه از طرز رفتار او و حركات جسارت آميزش به تنگ آمده بود؛ بويژه آنكه آيه اى هم قرائت مى كرد؛ او را در وسط رودخانه ، به داخل آب انداخته و به او اين آيه را تلاوت كرد: (وَ قُلْ رَبِّ اَنْزِلْنى مُنْزَلاً مُبارَكاً وَ اَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلينْ.)(101)(بگو پروردگارا ما را در منزلگاهى پربركت فرود آر، و تو بهترين فرود آورندگانى .)(102)

42- ((مناظره كنيز هوشمند با خليفه ))

هارون الرشيد، پنجمين خليفه عباسى ، روزى شنيد كه يكى از كارمندانش كنيزى زيبا و با كمال در اختيار دارد؛ او را احضار كرده و درخواست خريد كنيزك را نمود. آن مرد از نهايت علاقه ايكه به كنيز داشت چيزى نگفت و غمگين و محزون به خانه برگشت .

كنيزِ باهوش ، همينكه از ناراحتى مولاى خويش آگاه گشت ، از او علت را جويا شد؛ ((مرد گفت : مى دانى من چقدر به تو علاقه مندم ، براى اينكه علاوه بر كمالات ظاهرى و باطنى حافظ و قارى قرآن هستى ؛ ولى امروز خليفه امر نموده ترا بدربار بفرستم .)) كنيز با لحنى مهرآميز به مولايش گفت : ((ناراحت نشو من بحول و قوه الهى با او سخن مى گويم و او ناچار مرا بتو باز مى گرداند.))

كنيز به دربار رفت . موقعى كه چشم خليفه به جمال او افتاد، مجذوب او گشته و بى اختيار پرسيد: ((عجب جمال زيبائى دارى ؟!))

كنيز: (يَزيدُ فى الْخَلْقِ ما يَشاءُ اِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شىٍ قَدير.)(103):(خداوند هر چه بخواهد، در زيبائيهاى آفرينش مى افزايد و او بر هر چيزى تواناست .)

خليفه از گفتار لطيف و رفتار ظريف او تعجب نموده و گفت : ((از آيات قرآن جواب مى دهى ؟))

كنيز: (هذا مِنْ فَضْلِ رَبّى .)(104):(اين توانائى ، از فضل خداى من است .)

خليفه : ((شنيده ام صوت زيبا و قرائت شيوائى دارى ، قدرى براى من قرآن بخوان .)) كنيز با لحن حجازى و با صوتى دلربا، شروع به تلاوت قرآن كرد: (بسم الله الرحمن الرحيم اِنَّ هذا اَخى لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةٌ وَلِىَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ اَكْفِلْنيها وَ عَزَّنى فىِ الْخِطابْ.)(105): (اين برادر من است او نود و نه ميش دارد و من يكى بيش ندارم ، امّا او اصرار مى كند كه : اين يكى را هم به من واگذار و در سخن گفتن بر من غلبه كرده است .)

با خواندن اين آيه ، به خليفه فهماند كه تو با اينهمه كنيزان ماهرو، در حرمسرا سير نمى شوى و چشم طمع ، به كنيزى كه در خانه يكى از كارمندان توست دوخته اى .

آنچنان اين آيه اثر عميق در دل سخت هارون گذاشت كه بى اختيار اشكهايش فرو ريخت و به او گفت : ((اى كنيز! معلوم مى شود كه مولاى خود را بى اندازه دوست دارى ؟))

كنيز گفت : (وَ اَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ.)(106): (خداوند دلهاى آنها را به هم نزديك كرده و اُلْفت داد.)

هارون كه در مقابل جوابهاى منطقى و قرآنى كنيز، كاملاً خود را باخته بود از خواسته شيطانى خويش منصرف شده و با اين آيه به او پاسخ داد: (وَ لا تَخافى وَ لا تَحْزَنى اِنّا رادُّوهُ اِلَيْكِ.)(107):(نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم .)

سپس دستور داد خلعتى به كنيز بدهند و او را نزد مولايش ‍ برگردانند.(108)

43- ((پيرمرد و استيضاح بنى اميه ))

هشام ، نهمين خليفه اموى كه در سالهاى (105 - 125) سايه حكومت ننگين خويش را، برفراز كشورهاى اسلامى گسترانيده بود. روزى بقصد شكار و تفريح ، با همراهان خود رو به صحرا نهاد. هشام در بيابان به دنبال شكار مى گشت كه ناگهان چشمش از دور به غبارى افتاد. او به خيال اينكه شكارى به چنگ آورده باشد، از همراهان جدا شده و با غلام مخصوص ‍ خويش به آن سو عازم شد. وقتى به نزديك رسيد، كاروانى را مشاهد كرد كه روغن زيتون و كالاهاى ديگرى را حمل مى كردند.

از ميان جمعيت كاروان ، پيرمردى را تنها يافت ؛ ظاهر آراسته و سيماى زيباى پيرمرد، هشام را بى اختيار بسويش كشاند. از او پرسيد: ((پيرمرد! اهل كجائى ؟ و محل تولّد كجاست ؟))

پيرمرد گفت : ((من از شهر كوفه هستم و ترا با اين موضوع چكار؟ زيرا من اگر از عزيزترين قبيله عرب باشم بتو سودى ندارد و اگر از ذليلترين قبيله باشم ترا ضرر ندارد و از موضوعى كه بتو نفع و ضررى ندارد پرسش تو بيهوده است .))

هشام گفت : ((از سخنان تو معلوم مى شود كه حيا، مانعت مى گردد كه مرا از حقيقت حال خويش آگاه كنى .)) پيرمرد كه قيافه زشت و هيكل ناموزن هشام را برانداز مى كرد با لحنى خندان گفت : (يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسيماهُمْ؛)(109):(بدكاران از چهره هايشان شناخته مى شود.) من از زشتى صورت و ناموزنى اندام تو، پستى نسب ترا دانستم و اگر ناچارم كه خود را معرفى كنم ، بدانكه من از فلان قبيله ام )) و خويشاوندان خود را نام برد. هشام گفت : ((پناه مى برم بخدا از اين نسبت ناپسنديده اى كه تو دارى و به آنكس ‍ كه از قبيله تو نباشد شكرها واجب است .))

پيرمرد عاقل و شجاع پرسيد: ((با اين صورت زيبا و چشم شهلا كه تو دارى ، جا دارد كه عيب مردم كنى ، تو خود را معرفى كن كه از كدام قبيله اى ؟))

هشام گفت : ((من از اعيان و اشراف بنى اميّه ام .)) پيرمرد دانا، چون اين جواب را شنيد، در حالى كه با صداى بلندى مى خنديد گفت : ((شرمت باد! از اين دودمان و نسب كه تو دارى ، مگر نشنيده اى كه بنى اميه در جاهليت ربا مى خوردند، و چون مسلمان شدند، دست به حقوق خاندان نبوت دراز كردند و در راءس شما ابتدا، مردى بود شرابخوار، و حالا مرد ستمگرى است . در چهل معركه جنگى ، قبيله تو پشت به دشمن كرده و از مقابل لشگر باطل گريخته و آبروى خويش را برده اند. خاك بر سر آن جميعتى باد كه روششان اين باشد! و مردانگى و شجاعتشان اين چنين ، با همه اينها رسول خداصلّى اللّه عليه و آله گواهى داد كه شما از اهل دوزخ هستيد.

مردان شما از عار نسب ، آفتابى نمى شوند و زنان شما از پستى طينت و غلبه شهوت سربلند نتوانند كرد. عُتبه - كه در روز بدر، پرچم كفّار بدست او بود و با مسلمانان مى جنگيد- منتسب به شما است . و هند با آن همه خلافكاريها، از شما خانواده است . ابوسفيان - كه در ايام جاهليت مشروب فروشى مى كرد و چون ترقى كرد چندين مرتبه لشكر به جنگ پيامبر فرستاد. او بعد از اينكه مسلمان شد، هرگز به اعتقاد، توفيق نيافت - از شماست .

معاويه - كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله درباره او فرمود: (لا اَشْبَعَ اللّهُ بَطْنَكَ):(خداوند هرگز شكم ترا سير نگرداند.)- از شماست . همو بود كه با وصى پيامبر، در افتاده و زياد ابن ابيه را برادر خويش خواند و چون دولت وى پايان يافت پسرش يزيد را بجاى خود، بر مردم حكومت داد، تا سنتهاى پيغمبرصلّى اللّه عليه و آله را زير پا نهاد و بجاى هر سنّتى ، بدعتى گذاشت . از شما خاندان است وليد، كه در كوفه شراب خورد و با حال مستى ، با مردم نماز صبح را چهار ركعت خواند. او همان كسى است كه خداى متعال ويرا در قرآن فاسق خوانده ، آنجائيكه فرموده :

(اَفَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لايَسْتَوُونْ؛)(110):(آيا كسى كه با ايمان باشد همچون كسى است كه فاسق است ؟! نه ، هرگز اين دو برابر نيستند.)(111)

از خانواده شماست عبدالملك بن مروان كه عادلترين استاندار او، حجاج بن يوسف ملعون بود كه خانه كعبه را خراب كرد.))

وقتى پير روشن ضمير، از سخنان خود فارغ گشت هشام حيرت زده نگاه مى كرد و به سخنان قهرآميز و تكان دهنده او فكر مى كرد كه چه جوابى بدهد. با حال آشفته و غمگين بسوى سپاه خود برگشت .(112)

44- ((اى كاش اين آيه را فراموش نمى كرد!))

كاظم بن محمد، مؤ لف كتاب جلبندى اسرار مى نويسد: ((در ارزنه الروم ، با يكى از اهالى آنجا صحبت مى كرديم ، تا سخن به شخصيت عايشه ، همسر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله رسيد. او گفت : اين عجمها چقدر نادان و كم فهم هستند. فاطمه ، دختر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله را به عايشه ترجيح مى دهند و او را از عايشه بالاتر و با فضيلتر مى دانند و حال آنكه عايشه سى هزار حديث ، از پيامبر نقل كرده و در حفظ داشت ؛ بخلاف فاطمه ، كه صد حديث از وى نقل نشده است .

گفتم : ((اى كاش عايشه عوض حفظ سى هزار حديث ، اين آيه قرآن را فراموش نمى كرد كه خداوند مى فرمايد: (وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَ لاتَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الاُْولى .)(113):(اى همسران پيامبر! در خانه هاى خود بمانيد، و همچون دوران جاهليتِ نخستين در ميان مردم ظاهر نشويد.) ))

45- ((تاءثير آيات قرآن ))

فُضَيل بن عياض (114) مردى است كه در ابتدا دزد و شخص فاسقى بود او در كار خويش ، چنان اقتدارى داشت كه فاصله ابيورد و سرخس را ناامن كرده بود. امّا با همه آلودگى ها چون ذاتاً شايستگى داشت ، در اثر تحولات درونى ،تمام گناهان را كنار گذاشت ، توبه واقعى كرده و يكى از بزرگان عرفاء شد و تعدادى انسان صالح تربيت كرد.

در مورد علت توبه او نوشته اند كه وى ، در همان ايام جهالت ، عاشق دخترى شد و نيمه شب به قصد ربودن او هنگامى كه از ديوار خانه دختر، بالا رفت ، و بالاى ديوار قرار گرفت ، اتفاقاًصداى قرآن بگوشش رسيد كه در همسايگى آنخانه قرائت مى شد، چنانكه صداى قرآن بگوش فُضَيْل مى رسيد. او وقتى دقت كرد، شنيد كه اين آيه را مى خواند: (اَلَمْ يَاْنِ لِلَّذينَ امَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّهِ.)(115):(آيا وقت آن نرسيده كه مدعيّان ايمان ، قلبشان براى خدا نرم و خاشع شود؟) يعنى تا كى قساوت قلب ؟ تا كى تجرّى و عصيان ؟ تا كى پشت بخدا كردن ؟ آيا وقت جدا شدن از گناهان نيست ؟ اين مرد كه اين جمله را در بالاى ديوار شنيد، گوئى به خود او وحى شد، گوئى همانجا گفت : خدايا چرا؟! وقتش رسيده است ، الان هم وقت آن است .))

از ديوار پائين آمد و بعد از آن ، دزدى ، شراب ، قمار و از تمام آلودگى ها توبه كرده و صفات زشت را كنار گذاشت . از همه بسوى خدا هجرت كرد، از همه دورى گزيد تا حدى كه براى او مقدور بود، اموال مردم را به صاحبانشان پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و مُلقَّب به ((شيخ الحَرَم )) گرديد. (116)