تفسير سوره قمر (2)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
كذبت عاد فكيف كان عذابى و نذر×انا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس
مستمر×تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر×فكيف كان عذابى و نذر×و لقد يسرنا
القرآن للذكر فهل من مدكر×كذبت ثمود بالنذر×فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا
اذا لفى ضلال و سعر×االقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر×سيعلمون غدا من
الكذاب الاشر (1)
در جلسه گذشته عرض كرديم كه اين سوره كريمه كه با جمله اقتربت الساعة و انشق
القمر و بعد: و ان يروا اية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر شروع مىشود،از اول تا
آخر اين سوره يك روح خاص دارد كه همه مطالب براى توضيح آن روح است.آن روح را
اين جملهاى كه مكرر در اين سوره مباركه آمده است بيان مىكند: فكيف كان عذابى
و نذر رابطهاى[است]ميان انذار يعنى اتمام حجت و ابلاغ دعوت از يك طرف و سرپيچى
و تمرد و انكار و نزول عذاب الهى از طرف ديگر،و براى اينكه معلوم باشد كه اين
صرفا امرى مربوط به گذشته نيست،شامل آينده هم مىشود،با لحنى ملايم و آرام-بر
خلاف آن لحن شديد و تند در ساير آيات-مىفرمايد: و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل
من مدكر ما قرآن را هم سهل و آسان قرار داديم براى تذكر و تنبه،آيا متنبهى پيدا
مىشود؟بعد از آن جمله فكيف كان عذابى و نذر در آن داستان حضرت نوح بلافاصله
فرمود: و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر .بعد بار ديگر بعد از جمله فكيف
كان عذابى و نذر در قصه عاد،فرمود: و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر
.اينها كه ذكر مىشود در واقع مىخواهد به امت اسلام بفرمايد كه قرآن هم به
دليل اينكه ذكر الهى و انذار الهى و ابلاغ الهى است تمرد مردم و بىاعتنايى به
او عواقب وخيمى دارد،يعنى ضمنا اعلام خطر به امت اسلام هم هست،و از خود همين
آيه و آيهاى كه بعد داريم: سيهزم الجمع و يولون الدبر -كه پيغمبر اكرم اين آيه
را درباره بدريها قرائت مىفرمود-[فهميده مىشود كه] اينكه يك عذاب نازل بشود
ضرورت ندارد كه به آن صورتهاى شديد باشد كه بادى بيايد و شهرى را زير و رو
كند،انواعى از بدبختيها را مىتوان«عذاب»ناميد يعنى واقعا عذاب است،و بعد عرض
كرديم كه اين فكيف كان عذابى و نذر فرعى يا جزئى از يك اصل كلىتر و عمومىتر
است كه قرآن كريم راجع به نعمتها،مىفرمايد كه اگر ما نعمتى براى بشر مىفرستيم
بشر تا هر اندازه شاكر و حقشناس و قدردان آن نعمت باشد خدا آن نعمت را افزايش
مىدهد و به هر اندازه كه كفران نعمت كند آن نعمت كه زايل مىشود هيچ،به جاى
آن،نقمت مىنشيند و اين قاعدهاى است كلى،شامل همه نعمتها مىشود و در راس آنها
و از همه مهمتر نعمت ارشاد و هدايت و ابلاغ دعوت.اگر اين نعمت،قدردانى و حق
شناسى بشود خداوند موجبات بهرهمند شدن از آن را بهتر براى مردم فراهم مىكند و
اگر نسبت به اين نعمتحقناشناسى بشود، عذاب الهى در اين مورد شديدتر است چون
خود نعمت،نعمت بزرگترى است.
در اينجا بايد مطلب ديگرى اضافه كنيم كه ظاهرا در آيات گذشته اين مطلب را
ذكر كردهايم و آن اين است كه در ابتدا مشكل به نظر مىرسد كه انسان بتواند
تصور كند كه ميان اعمال و خوبى و بدى انسانها با حوادث و جريانات كلى عالم
ارتباطى باشد،يعنى اينها چيزهايى است كه حتى از حد علوم عادى بشر خارج است.بعد
از ارشاد و هدايت انبياء،علم و فلسفه بشر مىتواند به اينها نزديك بشود.ممكن
است انسان اين طور خيال كند كه اين اوضاع و احوال عالم كه دارد مىگردد،نسبت به
بشرها-به تعبير امروز-بىتفاوت است كه بشرها خوب باشند يا بد.حال اگر هم در
آخرت عكس العملى هست،در دنيا عالم هيچگونه عكس العملى نسبت به خوبيها و بديهاى
بشر(يعنى جامعه بشريت،اينها تابع حكم يك فرد نيست،حكم عموم است) ندارد.افراد
جامعه بشر خوب باشند يا بد،اوضاع و احوال عالم عكس العملى در مقابل آن نشان
نمىدهد.شايد افكار اغلب مردم ساده يا افرادى كه كمى مادى فكر مىكنند همين طور
باشد كه دنيا جريانى خودش براى خودش دارد،حال همه مردم روى زمين صالح و متقى و
درستكار و موحد و خداپرست و عادل باشند اوضاع عالم كار خودش را مىكند،همه مردم
كافر و مشرك باشند،به يكديگر ظلم و تعدى كنند و فسق و فجور در ميانشان باشد باز
عالم كار خودش را همان طورى كه بايد،انجام مىدهد،نسبت به بشر بىتفاوت است،و
اگر بشر مجازاتى بايد ببيند يا پاداشى مىخواهد بگيرد،در آخرت خواهد بود.
ولى قرآن مطلبى را بيان مىكند كه اگر چه ابتدا قبولش براى اذهان عادى سنگين
است اما حقيقتى است.ما زمانى اين بحث را مطرح كردهايم-و در يادداشتهايم هست-كه
ايمان اقتضا مىكند كه فكر انسان در سطحى بالاتر از سطح فكر مردم بىايمان باشد
يعنى اگر انسان به گفتههاى پيغمبران و به آنچه آنها بيان كردهاند ايمان داشته
باشد ناچار به قوانينى ايمان مىآورد كه خيلى دقيقتر است از آنچه بشر از راه
علم و فلسفه خودش كشف مىكند.معناى ايمان به گفتههاى پيغمبران اين است كه
انسان به همه گفتهها و به همه لوازم و ملزومات حرفهايشان ايمان داشته باشد.يكى
از مطالب همين است كه: و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من
السماء و الارض (2) اگر مردم قريهها و جمعها اهل ايمان و تقوا
باشند و بشوند،ما مىگشاييم بركتهايى را از بالا و پايين،معنوى و مادى،و عكس
قضيه،اگر نباشند مىگيريم.قبول دارم كه در ابتدا تصورش براى انسان مشكل به نظر
مىرسد ولى اين حقيقتى است.خيلى از امور ابتدا به نظر انسان مشكل به نظر مىرسد
ولى اين حقيقت است. در همين امسال در كاشان چند جلسهاى تحت عنوان«دولتحضرت
مهدى عجل الله تعالى فرجه»بحث كردم بر اساس آنچه كه از مجموع آثار و اخبار
اسلامى استفاده مىشود كه در دولت اسلامى و به قول امروزيها در حكومت ايدهآل
اسلامى،چه وضعى پيش مىآيد؟از جمله چيزهايى كه در آن دولت كاملا به چشم مىخورد
يك نوع توافق و هماهنگى و به عبارت ديگر يك نوع سر مهربانى است كه ميان طبيعت و
انسان برقرار مىشود،يعنى ديگر اين عالم طبيعت آن حوادثى را كه عكس العملهاى
خيلى شديد است-مثل طوفانها و زلزلهها-به كلى نفى مىكند،به شكل ديگرى و از جاى
ديگرى آنها را خارج مىكند،و برعكس،زمين آنچه از ذخاير در باطن خود دارد همه را
در اختيار مىگذارد: و يخرج الارض افلاذ كبدها (3) آن يك امر
استثنايى نيست،عملى شدن و اجرا شدن همان و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا
لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض است.
ما الآن نمىتوانيم درست پيشبينى كنيم كه چقدر از بدبختيها و نكبتهايى كه
از ناحيه عالم به ما مىرسد بستگى دارد به اعمال ناشايستى كه ما خودمان در روى
زمين انجام مىدهيم، ولى از نظر قرآن اين مطلب يك حقيقت مسلم و غير قابل ترديد
است.اين است كه در اين آيات: فكيف كان عذابى و نذر اين داستانها را كه خيلى
مختصر و با جملههاى كوتاه،خيلى سريع و با لحنى تند و خشن و كوبنده بيان مىكند
بدون اينكه در صدد اين باشد كه داستان را تشريح كند،همه براى اين است كه اين
مطلب را بفهماند كه اعراض كردن از آنچه كه انبياء براى مردم آوردهاند،از آن
دعوت و از آن نعمتى كه به وسيله آنها به مردم ارائه شده است و به عبارت ديگر
كفران اين نعمت چه عكس العملى در گذشته داشته است و در آينده هم خواهد داشت.پس
در اين آيات بنا بر اين نيست كه مطلب ديگرى مثلا قسمتى از يك داستان گفته بشود
كه در جاى ديگر گفته نشده است.عمده[هدف]اين است كه روح آن داستان در اينجا خوب
منعكس بشود.
آن قسمتى كه در جلسه پيش خوانديم مربوط به قوم نوح بود و در چند آيه كوتاه و
مختصر بيان شد.فورا سراغ قوم عاد مىرود: كذبت عاد عاد هم تكذيب كرد فكيف كان
عذابى و نذر عذاب و انذار من چگونه بود؟(رابطه عذاب و انذار من چگونه بود؟)در
اينجا هم كلمه«كذبت»[همان معنى را دارد].در داستان نوح دو
تا«كذبت»داشتيم،يكى«كذبت»مطلق و يكى«كذبوا عبدنا»كه عرض كرديم:آنجا
كه«كذبت»مطلق مىگويد گويى عنايت به اين جهت است كه اينها اساسا پيشاپيش
تكذيب مىكردند،به اين معنا كه بنا بر قبول نكردن بود نه اينكه
حالت«بىتفاوتى»داشتند بعد آمدند روى آن حساب كردند ديدند خير،بهتر اين است
كه قبولش نكنند،نه،اينها روحشان روح تكذيب و انكار و مخالفت بود: كذبت عاد فكيف
كان عذابى و نذر چگونه بود عذاب و انذار من؟بعد به طور مختصر شرح مىدهد: انا
ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر فرستاديم بر آنها بادى صرصر،بادى تند
و شديد و ويرانگر. بعضى مفسرين مىگويند خود«صرصر»كانه آن صداى باد را هم دارد
مجسم مىكند: فى يوم نحس مستمر در روزى شوم[كه]شومى مستمرى داشت.
«يوم»گاهى به معنى«روز»گفته مىشود در مقابل«شب»،گاهى به معنى«شبانه
روز»گفته مىشود و گاهى به معنى قطعهاى از زمان كه شامل چند شبانهروز
بشود.مثلا وقتى مىگوييم:«روز فلان حادثه»روز فلان حادثه ممكن استسه شبانه
روز يا ده شبانه روز طول كشيده باشد.مىگوييم«روز فلان حادثه»يعنى آن وقتى كه
در آن وقت اين حادثه واقع شد.
اينجا مقصود اين نيست كه حتما يك شبانه روز بوده،چون خود قرآن تصريح مىكند
كه سه شبانه روز بوده است.پس اينجا وقتى مىفرمايد: فى يوم نحس مستمر يعنى آن
روز،آن قطعه از زمان كه اين عذاب شامل حال آنها بود.
كلمه«نحس»به معنى«شوم»است.در اينجا مفسرين روى كلمه«نحس»بحث كردهاند
كه معناى شوم بودن يك روز چيست؟واضح است كه در اينجا قرآن نمىخواهد بگويد كه
مثلا آن روز چون روز يكشنبه يا دوشنبه بود نحس بود و عذاب آمد.يكشنبه و دوشنبه
هر هفته تكرار مىشود.يا مقصود اين نيست كه چون مثلا سيزده ماه صفر بود اينها
معذب شدند.سيزده ماه صفر هر سال تكرار مىشود،و بعلاوه اينجا دارد تصريح
مىكند: فكيف كان عذابى و نذر يعنى عذاب به علت تكذيب و به علتحقناشناسى و
كفران يك نعمت بزرگ بود.پس روز،شوم بود ولى شومىاش نه از خود روز بود از آن
جهت كه[روزى از روزهاى]هفته يا ماه است بلكه به علتحادثهاى كه در آن روز پيش
آمد اين روز شوم شد.
حال،بعضى روزها را مبارك مىدانيم و بعضى روزها را شوم.اين موضوع را مخصوصا
تفسير الميزان مفصل بحث كرده است كه من در جلسه پيش تفسير را با خودم آوردم
حالا پيدايش نكردم.در آنجا راجع به اين موضوع بحث كرده بودند و مخصوصا روايات
زيادى را كه در اين باب هست آورده بودند و من علامت گذاشته بودم كه در اين جلسه
آن روايات را براى شما بخوانم.
در موضوع نحوست ايام،دو مساله است.يك مساله اين است كه ما برخى روزهاى سال
را مبارك مىشماريم و برخى را نحس و شوم،به اعتبار حادثهاى كه در آن روز واقع
شده،و مقصود ما اين نيست كه اين روز از آن جهت كه اين روز است مبارك استيا اين
روز از آن جهت كه اين روز استشوم است،بلكه مقصود ما اين است كه اين روز براى
ما يادآور حادثه پربركتى استيا اين روز براى ما يادآور حادثه شومى است.مثلا ما
روز عيد غدير را روز مبارك مىدانيم ولى نه به اعتبار اينكه هجدهم ذى الحجه[است
كه]چون ماه،ماه ذى الحجه است و اين روز هجدهمين روز ماه ذى الحجه است مبارك است
اعم از اينكه در اين روز حادثهاى واقع شده باشد يا نشده باشد،اعم از اينكه در
اين روز پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به خلافت نصب كرده باشد
يا نكرده باشد،اين روز،روز مبارك است و چون اين روز مبارك بود پيغمبر صلى الله
عليه و آله على عليه السلام را در اين روز به خلافت نصب كرد، يعنى بختحادثه
يوم الغدير بلند بوده كه در اين روز واقع شده است،اين روز از قديم الايام[و]
قبل از اين هم روز مباركى بوده،از اولى كه اين آسمان و زمين درستشده روز هجدهم
ذى الحجه روز مباركى بوده و حادثه غدير در روزى كه خودش مبارك بود واقع شد.يا
دهم محرم روزى بوده كه از اولى كه عالم ساخته شده اصلا اين روز،بد ساخته
شده،شوم ساخته شده و حادثه كربلا در روزى واقع شد كه بالذات شوم بود و قهرا قبل
از اينكه امام حسين هم شهيد بشود هر سال كه روز دهم محرم مىآمد روز شومى
مىآمد،از زمان حضرت آدم و قبل از حضرت آدم اين روز شوم بوده و الآن هم روز دهم
محرم شوم است،تا قيامت هم اين روز از آن جهت كه اين روز استشوم است.حادثه
كربلا هم در يك روز شوم واقع شد.يك وقت انسان اين طور فكر مىكند.اين[طرز
فكر]،اساسى نمىتواند داشته باشد.نه عقل مىتواند آن را قبول كند و نه از نظر
نقل ما مىتوانيم تاييدى براى آن بياوريم.ولى يك وقت به آن معناى دوم است:هجدهم
ذى الحجه،چون در اين روز براى ما حادثه مباركى رخ داده است ما اين روز را مبارك
مىشماريم.هجده ذى الحجه مباركى خودش را را حادثه غدير دارد نه حادثه غدير از
هجدهم ذى الحجه.دهم محرم شومى خودش را(نه اينكه بالذات شوم است)از شهادت امام
حسين دارد نه كشته شدن و قتل امام حسين شومى خودش را از دهم محرم دارد.نظير لفظ
و معنا مىشود.الفاظ از نظر اينكه الفاظند يعنى حروف الفبا[هستند]تركيب مىشوند
از الف و ب و پ و ت و ث و ج تا آخر.هيچ لفظى با هيچ لفظ ديگرى فرق نمىكند.ولى
الفاظ براى معانى مختلفى وضع مىشوند،بعضى الفاظ براى معانى بسيار عالى و لطيف
وضع مىشوند، مثل اينكه ما از الف و دو تا لام مشدد و يك الف ديگر و
يك«ه»لفظ«الله»را ساختهايم كه نام خداوند است.چون معنا مبارك است لفظ هم
براى ما لفظى است مبارك،حتى احترام دارد و وقتى كه به صورت كتبى در مىآيد دست
بى وضو هم به آن نمىزنيم.همين طور اسماء پيغمبران و ائمه،يا اسمهايى كه بر يك
معانى خيلى عالى مثلا از مقدسات بشر دلالت مىكند مثل لفظ«علم»كه گويى خود
اين لفظ هم براى ما جلالتى دارد.[در مقابل،]ما الفاظى را وضع مىكنيم براى
معانىاى كه مستقبح ذكره استيعنى بشر قبيح مىشمارد كه نام آنها را ببرد: «ما
يستقبح ذكره».بعد چون آن معنا چيزى است كه بشر نمىخواهد آن را بازگو كند گويى
قبح معنا در لفظ اثر مىگذارد و الا بديهى است كه لفظ،بالذات قبحى ندارد،قبح از
معناست، لفظ به تبع معنا و چون نام اين معناست قبيح شمرده مىشود.حال اگر كسى
در مجلسى شروع كند الفاظ زشت به زبان آوردن،مردم به او مىگويند اين كلمات چيست
كه به زبان مىآورى؟ممكن است جواب بدهد مگر كلمه هم با كلمه فرق مىكند؟!راست
هم مىگويد، مگر كلمه هم با كلمه فرق مىكند؟هيچ كلمهاى با هيچ كلمه ديگرى فرق
نمىكند،اما كلمه به اعتبار معنىاش با كلمه ديگر فرق مىكند.وقتى مىگويند اين
كلمات را به زبان نياور،چون اين كلمه را كه شما مىگوييد،آن معنا به ذهن مىآيد
و بنا نيست كه بشر در مجامع آن معانى را در ذهن خودش مجسم كند.
به اين معنا البته درست است كه برخى روزها روزهاى مباركى است.حتى مىتواند
يك سلسله دستورهاى شرعى بر اساس همين روزها برقرار بشود براى اينكه اين روز
يادآور آن حادثه است.مثلا امام حسين را در نيمه شعبان يا بيست و هفتم رجب زيارت
مىكنيم.بيست و هفتم رجب با بيست و چهارم رجب،خودش بالذات هيچ فرقى نداشته ولى
بيست و هفتم رجب به اعتبار بعثت پيغمبر اكرم شرافتى پيدا كرده است.همين طور كه
گفتيم گاهى لفظ به اعتبار معنايش شرافتى پيدا مىكند كه بىوضو نبايد دست روى
آن گذاشت.بيست و هفتم رجب به اعتبار بعثت پيغمبر،هفده ربيع به اعتبار ولادت
پيغمبر،سوم شعبان به اعتبار ولادت امام حسين و نيمه شعبان به اعتبار ولادت حضرت
حجتشرافتى پيدا مىكند كه[مىگويند] امام حسين را هم اگر مىخواهيد زيارت كنيد
در اين روز زيارت كنيد كه اين روز يادآور چنين حادثه مباركى است،يعنى حتى يك
سلسله احكام و دستورها بر اين اساس برقرار مىشود،و هيچ مانعى هم ندارد.مىرسيم
به مساله نحوست ذاتى ايام:
ولى در روايات ما پيدا مىشود چيزهايى كه از آنها حتى بيش از اين،مفهوم
مىشود.مثلا مسافرت كردن در حالى كه قمر در عقرب استيا مسافرت كردن در فلان
روز خوب نيست، مسافرت كردن در فلان روز خوب است،اين چيزهايى كه اصطلاحا«نجوم
احكامى»ناميده مىشود.اينها چيست؟در مورد اينها ما يك عده روايات داريم كه
ظاهر آنها همينها را تاييد مىكند،و از طرف ديگر يك عده روايات داريم كه شديدا
اينها را نفى مىكند،مثل آنچه كه در نهج البلاغه است كه در كتب روايات هم ذكر
شده است كه وقتى امير المؤمنين عليه السلام مىخواستند به جنگ نهروان بروند،در
حالى كه سوار شده و آهنگ رفتن كرده بودند اشعث قيس كندى آمد در حالى كه يكى از
خويشاوندانش همراهش بود و گفت:يا امير المؤمنين! توقف بفرماييد و حركت نكنيد
براى اينكه اين[مرد]سخنى مىگويد.فرمود چه مىگويد؟او آمد و گفت من منجم هستم
(4) ،اوضاع كواكب دلالت مىكند كه اگر شما در اين ساعتحركت كنيد و برويد
به جنگ شكست مىخوريد و همهتان كشته مىشويد.امير المؤمنين به شدت به او حمله
كرد،فرمود هر كسى كه حرفهاى تو را باور كند بايد خدا و قرآن را تكذيب كند.ما
وظيفه داريم در كارها به خدا توكل و اعتماد كنيم،و بعد فرمود:«سيروا على اسم
الله» (5) به نام«خدا»حركت كنيد و هيچ به حرفهاى اينها ترتيب اثر
ندهيد.رفتند و پيروز هم شدند و مىدانيم كه در هيچ جنگى لشكريان امير المؤمنين
به اين سرعت و به اين تمامى پيروز نشدند كه غير از هشت نه نفر از خوارج بقيه
همه تار و مار شدند.
عبد الملك بن اعين برادر زرارة بن اعين است (6) .روزى آمد خدمت
امام صادق عليه السلام و عرض كرد:يابن رسول الله!من گرفتار اين نجوم شدهام و
اين نجوم در من وسواسى ايجاد كرده.ضمنا اين آدم منجم هم بود،به همين نجوم
احكامى عمل مىكرد،به اين حسابهايى كه اوضاع ستارگان مثلا دلالت مىكند بر
اينكه اگر امروز از طرف جنوب بروى چنين[مىشود]، از شمال بروى چنين،مسافرت چنين
است و ازدواج چنين.كم كم عادت كرده بود و خيلى مصيبت بود كه تمام كارهايش را بر
اساس راهنماييهاى نجومى انجام بدهد و اين سبب شده بود كه اصلا زندگىاش فلج
بشود چون يك روز مثلا چندم ماه بود نحس بود،يك روز قمر در عقرب بود،روز ديگر
فلان ستاره در پيش رو بود.گفت:يابن رسول الله!من اين طور شدهام.در حديث
نوشتهاند-در وسائل است-حضرت با كمال تعجب فرمود:تو به اين چيزها عمل و اعتنا
مىكنى؟!گفت:بله يابن رسول الله،چطور؟فرمود:الآن حركت مىكنى مىروى به خانهات
و تمام اين كتابها را يكجا آتش مىزنى.امر امام بود،رفت تمام كتابها را يكجا
آتش زد.
روايات زيادى در نهى از ترتيب اثر دادن به اين امور داريم.يك سلسله روايات
سومى داريم (7) كه از آنها انسان اين طور مىفهمد كه نحوست ايام و
اوضاع كواكب يا اساسا در زندگى انسان اثر ندارد يا اگر هم اثرى داشته
باشد،1.توكل به خدا 2.توسل به ائمه و 3.صدقه دادن اثر اينها را از بين
مىبرد.من خودم از آن زمان كه[اين روايات را]ديدم،اصلا بنايم بر اين است كه در
هيچ كارى به اين امور ترتيب اثر ندهم كه:
سه و پنج و سيزده با شانزده بيست و يك با بيست و چهار و بيست و پنج هفت روز
نحس باشد در مهى زان حذر كن تا نيايى هيچ رنج
فكر نمىكنم چنين چيزهايى هم وجود دارد.توكل مىكنم يا اگر مثلا از سفر خودم
نگرانى داشته باشم،بالاتر از توكل صدقهاى هم مىدهم.
گاهى تطيرهايى هم ضميمه مىشود.در خراسان اين قضيه هست و در بعضى از بلاد
ديگر ايران هم هست ولى در بعضى بلاد ديگر ايران من گاهى صحبت كردهام گفتهاند
اصلا آنجا نيست،و من نمىفهمم كه اين چيست و از كجاست.معتقدند كه يك مسافر وقتى
مىخواهد مسافرت كند،اگر سيدى به او بر بخورد مسافرتش شوم است و عاقبت ندارد،بر
عكس اگر كولى به او برخورد كند ديگر سفرش سفر مباركى است.يك وقتى من[اين مطلب
را]به مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى رضوان الله عليه(آن مرد بزرگوار)گفتم،او
توجيهى كرد و علت تاريخى برايش ذكر كرد و آن را پسنديدم.او گفت دو چيز است كه
ريشه تاريخىاش بر مىگردد به زمانى كه شيعه در ايران فوق العاده در اقليت
بودهاند و سيدها را هر جا گير مىآوردند زنده زنده لاى جرز مىگذاشتند(زمان
بنى العباس).يكى اينكه مردم به قم و كاشان متلك مىگويند.اين كه مىگويند«نه قم
خوبه نه كاشون،لعنت به هر دوتاشون»مربوط به دورهاى است كه مردم همه شهرها سنى
بودند جز اين دو شهر كه شيعه بودند و آنها كه سنى بودند تا اسم قم و كاشان را
مىبردند هر دو را لعن مىكردند چون قم و كاشان از قديم الايام دار المؤمنين و
دار الشيعه بوده.ايشان مىگفت اين مضمون و متلكى كه راجع به اين دو شهر
مىگويند به اعتبار اين است كه همه جاى ديگر سنى بودند و اينها شيعه بودند و
سنيها به شيعهها فحش مىدادند.يكى ديگر اينكه در دورههايى كه سادات را هر جا
گير مىآوردند نه فقط خود آن سيد را از بين مىبردند بلكه اگر در خانهاى سيدى
پيدا مىكردند ديگر آن خانه امنيت نداشت و تمام آن خانه و زندگى به باد
مىرفت،در آن دورهها اگر سيدى به خانهاى مىآمد اين امر مساوى بود با اينكه
آن خانمان به باد برود.كم كم در ذهنها رسوخ يافت كه اگر به اينجا سيدى
آمد،[زندگى ما بر باد رفته است].البته اين از ناحيه دولت وقت بود،يعنى اگر سيدى
آمد،دولت وقت ديگر براى ما زندگى نخواهد گذاشت،و اين همه امامزادههايى كه در
ايران درستشدند اغلب همين سيدهايى هستند كه به دست دولتهايى وقت كشته شدند.كم
كم مردم اين نحوستيعنى شومىاى را كه از ناحيه دولتها متوجه خانوادهها
بود(خيلى عقايد اين طور تحول پيدا مىكند)به حساب خدا و عالم گذاشتند كه اصلا
اوضاع عالم اين جور اقتضا مىكند كه اگر سيدى پيدا شد پشتسرش بدبختى و بيچارگى
بيايد،در صورتى كه اين به اوضاع عالم و به خدا ارتباط ندارد،امرى بوده مربوط به
دولتهاى ظالم.
براى خود من حادثه خندهآورى پيش آمد و آن اين بود كه همان سالهايى كه
ما[طلبه بوديم] از قم آمده بوديم به فريمان و بعد از يكى دو ماه كه مانده بوديم
قرار بود كه برگرديم قم.والده ما(خدا او را بيامرزد)در آن زمان حيات داشتند و
طبيعى است كه زنها در مسافرتهاى يك ساله و دو ساله نزديكان ناراحتند.در فريمان
ما آن وقت هنوز ماشين زياد نبود،جاده تازه درستشده بود ولى ماشين زياد
نبود.دهى بود در دو فرسخى فريمان و سر راه مشهد به نام«نعمان»كه الآن هم
هست.يكى از دوستان ما آنجا بود و از ما دعوت كرده بود كه برويم يك دو شبى مهمان
او باشيم و از آنجا سوار ماشين بشويم.قرار بود كه ما اين دو فرسخ را با اسب
برويم.من با والده و ديگران خداحافظى كردم و آنها داشتند گريه مىكردند.آمدم
بيرون.سوار اسب كه شدم سيدى را ديدم كه از روبرو دارد مىآيد.گفتم خدا نكند اين
زنها متوجه بشوند، اگر متوجه بشوند محال است بگذارند من بروم.آمد و آمد،جلوى
اسب مرا گرفت و گفت:ان شاء الله ديگر بر نمىگردى(خنده حضار).مقصود او اين بود
كه آيا مىخواهيد برويد«نعمان»و بعد برگرديد از اينجا با ماشين برويد مشهد يا
ان شاء الله يكسره مىخواهيد برويد قم؟گفت: ان شاء الله ديگر بر
نمىگرديد.خنديدم و گفتم:«نه،ان شاء الله ديگر برنمىگردم،يكسره مىروم».ما
بعد صد بار ديگر برگشتيم.آن وقت اين داستان را به والدهام و ديگران بروز ندادم
ولى بعدها اين قصه براى من سوژهاى شده بود در فريمان كه آخر اين چرندها
چيست؟اين مزخرفات چيست؟براى خود من يك چنين حادثهاى پيش آمد،سيد آمد و چنين
حرفى هم گفت-كه خود اين حرف هم انسان را تكان مىدهد-و ما هيچ گرفتار اين حرفها
نشديم.(گفت كه بادمجان بد آفت ندارد.)
-حاج آقا!نتيجهاش اين است كه روحانى شديد.
استاد:نه،[روحانى]بوديم.اتفاقا همين كه ايشان مىگويند،عين اين قصهاى كه
براى سادات بود،در سى و پنجسال پيش[براى روحانيون بود]،آخوندها را سوار هيچ
ماشينى نمىكردند، مىگفتند پنچر مىشود(خنده حضار).ماشينها هم كه اغلب قراضه
بود،ماشينهاى حال كه نبود،بالاخره خراب مىشد.چقدر آخوندها را وسط راه پياده
مىكردند!يا مثلا ژاندارم چشمش به يك آخوند در ماشين مىافتاد،بهانهگيرى
مىكرد،بعد مىگفتند از شومى اين آخوند است،در حالى كه اين،شومى دولت است،به
آخوند مربوط نيست.حالا ديگر اين حرف هيچ گفته نمىشود.اين ماشينهاى نو كه آمد
ديگر اين شومى ور افتاد.
غرض اين است:ما از مجموع اخبار و روايات اينچنين استفاده مىكنيم-كه زمانى
ما روى همه اينها مطالعه كرديم،آخر اين طور نتيجه گرفتيم-كه يا اين مسائل اساسا
تاثيرى در زندگى انسان ندارد و يا اگر دارد اين سه چيز(چون هر سه اينها در
روايات هست):توكل به خداوند،متوسل شدن به اولياء خدا و صدقه دادن اثر اينها را
از بين مىبرد.
بنابراين پيغمبر اكرم تفال مىزد ولى تطير نمىزد،يعنى از رسم و سنتى كه در
ميان مردم بود آن را كه منشا مىشد كه انسان در تصميم خودش راسخ بشود امضا
مىكرد[و به]آن كه منشا مىشد انسان از تصميم خودش باز بماند[توجه
نمىكرد]،يعنى به فال نيك مىگرفت ولى به فال بد نمىگرفت.يك روح مصمم و
متوكل[اين طور است].اگر مثلا كسى بيرون مىآمد كه اسمش حسن بود[مىفرمود]به
به،حسن،نيك،ان شاء الله همه كارها نيك است، برويد.اما اگر كسى مىآمد كه اسمش
اسم بدى بود ابدا اعتنا نمىكرد و مخصوصا مىفرمود: «رفع عن امتى الطيرة»
(8) فال بد گرفتن از امت من به كلى بر طرف شده است،«و اذا تطيرت فامض»
(9) اگر به چيزى فال بد گرفتى اعتنا نكن،برو،ترتيب اثر نده.
تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر آن باد صرصر كه آمد،مردم را چنان از جا
مىكند كه مانند اين بود كه بن درختهاى خرما را كنده باشند،بلند مىكند و به
زمين مىزد.دو مرتبه مىگويد: فكيف كان عذابى و نذر چگونه بود عذاب و انذار من؟
و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر (اينجا مخاطب باز مردم هستند)قرآن را سهل
و آسان در اختيار مردم قرار داديم براى تذكر و تنبه و آگاهى،آيا آگاه شوندهاى
هست؟براى قوم عاد به همين سه چهار جمله قناعت مىشود چون اصلا مطلب يك هدف
بيشتر ندارد. كذبت ثمود بالنذر قوم ثمود هم اين انذارها را تكذيب كردند و دروغ
و بىاساس پنداشتند فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر گفتند
عجب!ما پيرو كسى بشويم كه مانند ما يك بشر است؟اين خيلى گمراهى و اشتباه است كه
انسان از يك بشر پيروى كند.در اين صورت ما در سعيرها و بدبختيها خواهيم بود.اگر
قرار بود خدا پيام آورى بفرستد غير بشر مىفرستاد كه افضل از بشر باشد. تازه
اگر بشر باشد چرا اين؟چرا بر من نازل نشود؟چرا بر اين نازل بشود؟ االقى الذكر
عليه من بيننا بل هو كذاب اشر آيا ذكر الهى و وحى الهى از ميان همه ما بر اين
فرود آمد؟خير،او يك دروغگوى طمعكار است و اين را وسيله قرار داده براى مطامع
خودش.
روايتى هست كه در كتب فارسى مثل منتهى الآمال هم نقل كردهاند كه روزى متوكل
حضرت[جواد]عليه السلام را احضار كرده بود و گويا ايشان سوار قاطر بودند و
مىرفتند به دربار متوكل.جمعيت در بيرون در خيلى زياد بود و غوغايى بود.وقتى كه
حضرت از دور پيدا شدند به موجب آن احترام و مهابتى كه براى حضرت بود مردم كوچه
دادند و حضرت آمدند و رد مىشدند.راوى مىگويد آن شخصى كه نقل كرده گفت من نگاه
كردم ديدم او خيلى با وقار و همين طور سرش را پايين انداخته[و مىآيد].براى
ديگران بايد با زور شلاق راه باز كنند ولى براى او مردم به احترام راه را باز
مىكنند.با خودم گفتم كه اين شيعه همين را مىگويند امام است و داراى چنين
مقاماتى است؟چه فرق مىكند،اين هم بشرى است مانند ما،فرقش با ما چيست؟گفت تا
اين را با خود گفتم يك وقت رويش را برگرداند به طرف من و گفت:«فقالوا ابشرا منا
واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر».بعد به دنبال آن يك خاطره ديگر در ذهنم
پيدا شد.تا اين خاطره ديگر پيدا شد فورا فرمود:«االقى الذكر عليه من بيننا بل
هو كذاب اشر».فهميدم نه،امام يعنى همين (10) .
سيعلمون غدا من الكذاب الاشر فردا خواهند فهميد كه كذاب اشر كيست،دروغگوى
طمعكار كه طمعش او را به دروغگويى وا مىدارد كيست؟يعنى شماييد كه اين دروغ را
به خاطر مطامع دنيوى مىگوييد. انا مرسلوا الناقة فتنة لهم فارتقبهم و اصطبر ما
فرستنده آن شتر هستيم به عنوان يك امتحان،حالا منتظر آنها باش و ببين چه
مىكنند(يعنى به آن پيغمبر چنين گفتيم). و نبئهم ان الماء قسمة بينهم كل شرب
محتضر و به آنها خبر بده كه آب بايد قسمت بشود،امتحان الهى است،چيزى غير از
امتحان نيست،قسمتى از آن آب به آنها تعلق دارد و قسمتى به اين حيوان.«فنادوا
صاحبهم»گفتند عجب!چه مزاحمى براى ما پيدا شده!(با توجه به اينكه اين حيوان با
اعجاز الهى به وجود آمده)عجب مزاحمى!يك روز آب مال ما يك روز مال او،يك ساعت
مال ما يك ساعت مال او!بياييم كلك او را بكنيم كه همه آب مال ما باشد:«فنادوا
صاحبهم»رفيقشان را كه مردى بود-بعضى گفتهاند-به نام«قيدار»، يكى از آن
جانيها و شمردلهايى كه براى اين جور كارها آماده هستند او را صدا زدند كه آيا
مىتوانى اين كار را بكنى؟«فتعاطى فعقر»پس حربهاش را به دست گرفت و اين حيوان
را كشت،يعنى اين معجزه باقى در ميان مردم را كه گواهى بود بر صدق دعوى
پيغمبرشان،به دستخودشان از بين بردند.آن وقت بود كه عذاب الهى نازل شد.باز
مىگويد: فكيف كان عذابى و نذر عذاب و نذر من چگونه بود؟رابطه عذاب و نذر چگونه
بود؟چه كرديم؟ انا ارسلنا عليهم صيحة واحدة فقط يك فرياد كافى بود و فرستاديم
فكانوا كهشيم المحتظر پشتسر اين صيحه وقتى سراغشان مىآمدى حالت اينها حالت
هشيم محتظر بود.محتظر از ماده«حظيره»است و حظيره پناهگاهى است كه گاهى در
بيابانها از خس و خاشاك درست مىكنند كه از آفتاب مثلا،مصون بمانند.تمام زندگى
اينها تبديل به يك چنين چيزى شده بود. و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر
بار ديگر تكرار مىشود:ايها الناس!ما قرآن را براى تنبه و يادآورى و آگاهى
فرستادهايم،آيا آگاه شوندهاى و متنبه شوندهاى هست؟
در ايامى كه اهل بيت عليهم السلام در شام به سر مىبردند،آن طور كه تواريخ
نوشتهاند، اوايل خيلى بر آنها سخت مىگرفتند.در خرابهاى زندگى مىكردند كه نه
مانع گرما بود و نه مانع سرما،يعنى خرابهاى بىسقف،و از هر جهت فوق العاده بر
آنها سخت بود ولى طولى نكشيد كه خود يزيد به اشتباهش از نظر سياسى پى برد،نه
اينكه بگويم توبه كرد،به اشتباهش از نظر سياسى پىبرد كه اين كار به ضرر
ملكدارى او شد.از آن به بعد دائما به عبيد الله زياد فحش مىداد كه خدا لعنت
كند پسر زياد را،من نگفته بودم چنين كن،من به او گفتم برو كلاه بياور او سر
آورد،من دستور قتل حسين بن على را نداده بودم،او از پيش خود چنين كارى را
كرد.اين حرف را مكرر مىگفت-در صورتى كه دروغ مىگفت-براى اينكه خودش را تبرئه
كند و اين[حادثه]را به گردن ابن زياد بيندازد و خودش را از آثار شومى كه در
ملكدارىاش پيشبينى مىكرد مصون بدارد،و از جمله كارهايى كه كرد اين بود كه
وضع اسرا را تغيير داد چون اگر در همان وضع باقى مىماندند مىگفتند بسيار
خوب،اينجا كه ديگر ابن زياد نيست،حالا چرا اينچنين مىكنى؟دستور داد كه آنها را
در خانهاى نزديك خانه خودش سكنى بدهند،و امام زين العابدين عليه السلام آزادى
داشتند و در كوچهها و خيابانها رفت و آمد مىكردند و بسيارى از روزها حضرت را
دعوت مىكرد كه با خودش شام يا ناهار بخورند و حتى روزى به حضرت گفت اگر من
توبه... (11) و صلى الله على محمد و اله الطاهرين باسمك العظيم
الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...
الهم اقض حوائجنا و اكف مهماتنا و اشف مرضانا و عاف احيانا و ارحم موتانا و
اد ديوننا و وسع فى ارزاقنا و اجعل عاقبة امورنا خيرا و وفقنا لما تحب و ترضى.
خدايا تو را قسم مىدهيم به حق محمد و آل محمد دلهاى ما را براى اسلام منشرح
بفرما، موانع و كدورتها و جهالتها را از قلب ما زايل بگردان.
خدايا مفاسد امور ما را،مفاسد فردى و اجتماعى،خودت به لطف و كرم خودت اصلاح
بفرما، ما را شايسته اسلام و قرآن قرار بده،قلبهاى ما را از محبت پيغمبر و[آل
پيغمبر لبريز بفرما]. رحم الله من قرء الفاتحة مع الصلوات.
2- اعراف/96.
3- منتخب الاثر،صفحه 472،حديث 4.
4- منجم به همان معنا كه شامل نجوم احكامى هم مىشود،نه فقط نجوم رياضى.نجوم
رياضى كه اول ماه كى است و كى خسوف مىشود كى كسوف و حسابهاى رياضى است هيچ
اشكالى ندارد و هيچ كسى هم ايراد نگرفته. مقصود نجومى است كه مربوط به تاثير
اوضاع آسمانى در بشر است كه ازدواج در اين روز چنين است،مسافرت كردن در اين روز
چنين است و...
5- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 78.
6- زراره از اكابر اصحاب امام صادق عليه السلام است كه ضرب المثل بزرگان
اصحاب است و چقدر از روايات ما را همين زراره نقل كرده است.حمران بن اعين،بكير
بن اعين،زرارة بن اعين،عبد الملك بن اعين،اينها چند برادرند،و همهشان شيعه و
از اصحاب امام و عالم و راوى حديث و فاضل و ملا هستند و در راس همه آنها البته
خود زراره قرار گرفته ولى در كتب ما روايات زيادى هست كه حمران بن اعين چنين
روايت كرد،بكير بن اعين چنين روايت كرد، زراره چنين و عبد الملك چنين.زراره باز
فرزندى دارد كه از راويان است.همين بكير بن اعين فرزندى دارد به نام عبد الله
بن بكير كه خيلى از او روايت مىكنند.
7- همينها را مخصوصا مىخواستم بخوانم،در آن تفسير جمع كرده بودند،خودم قبلا
ديده بودم،مخصوصا يكى دو تا روايت را در حدود پانزده سال پيش در سفينة البحار
مرحوم حاج شيخ عباس ديده بودم و بعد ديدم اينجا بيشتر روايت جمع كردهاند.
8- بحار الانوار،ج 58/ص 325،حديث 14.
9- سفينة البحار،ج 2/ص 102.
10- منتهى الآمال،ج 2/ص 333.
11- [چند جمله از پايان اين جلسه به دليل تمام شدن نوار ضبط نشده است و
دعاهاى آخر جلسه از جلسات ديگر آورده شده است.]