آشنايى با قرآن جلد ۵

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۲ -


تفسير سوره قمر (2)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

كذبت عاد فكيف كان عذابى و نذر×انا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر×تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر×فكيف كان عذابى و نذر×و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر×كذبت ثمود بالنذر×فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر×االقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر×سيعلمون غدا من الكذاب الاشر (1)

در جلسه گذشته عرض كرديم كه اين سوره كريمه كه با جمله اقتربت الساعة و انشق القمر و بعد: و ان يروا اية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر شروع مى‏شود،از اول تا آخر اين سوره يك روح خاص دارد كه همه مطالب براى توضيح آن روح است.آن روح را اين جمله‏اى كه مكرر در اين سوره مباركه آمده است بيان مى‏كند: فكيف كان عذابى و نذر رابطه‏اى[است]ميان انذار يعنى اتمام حجت و ابلاغ دعوت از يك طرف و سرپيچى و تمرد و انكار و نزول عذاب الهى از طرف ديگر،و براى اينكه معلوم باشد كه اين صرفا امرى مربوط به گذشته نيست،شامل آينده هم مى‏شود،با لحنى ملايم و آرام-بر خلاف آن لحن شديد و تند در ساير آيات-مى‏فرمايد: و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر ما قرآن را هم سهل و آسان قرار داديم براى تذكر و تنبه،آيا متنبهى پيدا مى‏شود؟بعد از آن جمله فكيف كان عذابى و نذر در آن داستان حضرت نوح بلافاصله فرمود: و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر .بعد بار ديگر بعد از جمله فكيف كان عذابى و نذر در قصه عاد،فرمود: و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر .اينها كه ذكر مى‏شود در واقع مى‏خواهد به امت اسلام بفرمايد كه قرآن هم به دليل اينكه ذكر الهى و انذار الهى و ابلاغ الهى است تمرد مردم و بى‏اعتنايى به او عواقب وخيمى دارد،يعنى ضمنا اعلام خطر به امت اسلام هم هست،و از خود همين آيه و آيه‏اى كه بعد داريم: سيهزم الجمع و يولون الدبر -كه پيغمبر اكرم اين آيه را درباره بدريها قرائت مى‏فرمود-[فهميده مى‏شود كه] اينكه يك عذاب نازل بشود ضرورت ندارد كه به آن صورتهاى شديد باشد كه بادى بيايد و شهرى را زير و رو كند،انواعى از بدبختيها را مى‏توان‏«عذاب‏»ناميد يعنى واقعا عذاب است،و بعد عرض كرديم كه اين فكيف كان عذابى و نذر فرعى يا جزئى از يك اصل كلى‏تر و عمومى‏تر است كه قرآن كريم راجع به نعمتها،مى‏فرمايد كه اگر ما نعمتى براى بشر مى‏فرستيم بشر تا هر اندازه شاكر و حق‏شناس و قدردان آن نعمت باشد خدا آن نعمت را افزايش مى‏دهد و به هر اندازه كه كفران نعمت كند آن نعمت كه زايل مى‏شود هيچ،به جاى آن،نقمت مى‏نشيند و اين قاعده‏اى است كلى،شامل همه نعمتها مى‏شود و در راس آنها و از همه مهمتر نعمت ارشاد و هدايت و ابلاغ دعوت.اگر اين نعمت،قدردانى و حق شناسى بشود خداوند موجبات بهره‏مند شدن از آن را بهتر براى مردم فراهم مى‏كند و اگر نسبت به اين نعمت‏حق‏ناشناسى بشود، عذاب الهى در اين مورد شديدتر است چون خود نعمت،نعمت بزرگترى است.

در اينجا بايد مطلب ديگرى اضافه كنيم كه ظاهرا در آيات گذشته اين مطلب را ذكر كرده‏ايم و آن اين است كه در ابتدا مشكل به نظر مى‏رسد كه انسان بتواند تصور كند كه ميان اعمال و خوبى و بدى انسانها با حوادث و جريانات كلى عالم ارتباطى باشد،يعنى اينها چيزهايى است كه حتى از حد علوم عادى بشر خارج است.بعد از ارشاد و هدايت انبياء،علم و فلسفه بشر مى‏تواند به اينها نزديك بشود.ممكن است انسان اين طور خيال كند كه اين اوضاع و احوال عالم كه دارد مى‏گردد،نسبت به بشرها-به تعبير امروز-بى‏تفاوت است كه بشرها خوب باشند يا بد.حال اگر هم در آخرت عكس العملى هست،در دنيا عالم هيچ‏گونه عكس العملى نسبت به خوبيها و بديهاى بشر(يعنى جامعه بشريت،اينها تابع حكم يك فرد نيست،حكم عموم است) ندارد.افراد جامعه بشر خوب باشند يا بد،اوضاع و احوال عالم عكس العملى در مقابل آن نشان نمى‏دهد.شايد افكار اغلب مردم ساده يا افرادى كه كمى مادى فكر مى‏كنند همين طور باشد كه دنيا جريانى خودش براى خودش دارد،حال همه مردم روى زمين صالح و متقى و درستكار و موحد و خداپرست و عادل باشند اوضاع عالم كار خودش را مى‏كند،همه مردم كافر و مشرك باشند،به يكديگر ظلم و تعدى كنند و فسق و فجور در ميانشان باشد باز عالم كار خودش را همان طورى كه بايد،انجام مى‏دهد،نسبت به بشر بى‏تفاوت است،و اگر بشر مجازاتى بايد ببيند يا پاداشى مى‏خواهد بگيرد،در آخرت خواهد بود.

ولى قرآن مطلبى را بيان مى‏كند كه اگر چه ابتدا قبولش براى اذهان عادى سنگين است اما حقيقتى است.ما زمانى اين بحث را مطرح كرده‏ايم-و در يادداشتهايم هست-كه ايمان اقتضا مى‏كند كه فكر انسان در سطحى بالاتر از سطح فكر مردم بى‏ايمان باشد يعنى اگر انسان به گفته‏هاى پيغمبران و به آنچه آنها بيان كرده‏اند ايمان داشته باشد ناچار به قوانينى ايمان مى‏آورد كه خيلى دقيق‏تر است از آنچه بشر از راه علم و فلسفه خودش كشف مى‏كند.معناى ايمان به گفته‏هاى پيغمبران اين است كه انسان به همه گفته‏ها و به همه لوازم و ملزومات حرفهايشان ايمان داشته باشد.يكى از مطالب همين است كه: و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض (2) اگر مردم قريه‏ها و جمعها اهل ايمان و تقوا باشند و بشوند،ما مى‏گشاييم بركتهايى را از بالا و پايين،معنوى و مادى،و عكس قضيه،اگر نباشند مى‏گيريم.قبول دارم كه در ابتدا تصورش براى انسان مشكل به نظر مى‏رسد ولى اين حقيقتى است.خيلى از امور ابتدا به نظر انسان مشكل به نظر مى‏رسد ولى اين حقيقت است. در همين امسال در كاشان چند جلسه‏اى تحت عنوان‏«دولت‏حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه‏»بحث كردم بر اساس آنچه كه از مجموع آثار و اخبار اسلامى استفاده مى‏شود كه در دولت اسلامى و به قول امروزيها در حكومت ايده‏آل اسلامى،چه وضعى پيش مى‏آيد؟از جمله چيزهايى كه در آن دولت كاملا به چشم مى‏خورد يك نوع توافق و هماهنگى و به عبارت ديگر يك نوع سر مهربانى است كه ميان طبيعت و انسان برقرار مى‏شود،يعنى ديگر اين عالم طبيعت آن حوادثى را كه عكس العمل‏هاى خيلى شديد است-مثل طوفانها و زلزله‏ها-به كلى نفى مى‏كند،به شكل ديگرى و از جاى ديگرى آنها را خارج مى‏كند،و برعكس،زمين آنچه از ذخاير در باطن خود دارد همه را در اختيار مى‏گذارد: و يخرج الارض افلاذ كبدها (3) آن يك امر استثنايى نيست،عملى شدن و اجرا شدن همان و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض است.

ما الآن نمى‏توانيم درست پيش‏بينى كنيم كه چقدر از بدبختيها و نكبتهايى كه از ناحيه عالم به ما مى‏رسد بستگى دارد به اعمال ناشايستى كه ما خودمان در روى زمين انجام مى‏دهيم، ولى از نظر قرآن اين مطلب يك حقيقت مسلم و غير قابل ترديد است.اين است كه در اين آيات: فكيف كان عذابى و نذر اين داستانها را كه خيلى مختصر و با جمله‏هاى كوتاه،خيلى سريع و با لحنى تند و خشن و كوبنده بيان مى‏كند بدون اينكه در صدد اين باشد كه داستان را تشريح كند،همه براى اين است كه اين مطلب را بفهماند كه اعراض كردن از آنچه كه انبياء براى مردم آورده‏اند،از آن دعوت و از آن نعمتى كه به وسيله آنها به مردم ارائه شده است و به عبارت ديگر كفران اين نعمت چه عكس العملى در گذشته داشته است و در آينده هم خواهد داشت.پس در اين آيات بنا بر اين نيست كه مطلب ديگرى مثلا قسمتى از يك داستان گفته بشود كه در جاى ديگر گفته نشده است.عمده[هدف]اين است كه روح آن داستان در اينجا خوب منعكس بشود.

آن قسمتى كه در جلسه پيش خوانديم مربوط به قوم نوح بود و در چند آيه كوتاه و مختصر بيان شد.فورا سراغ قوم عاد مى‏رود: كذبت عاد عاد هم تكذيب كرد فكيف كان عذابى و نذر عذاب و انذار من چگونه بود؟(رابطه عذاب و انذار من چگونه بود؟)در اينجا هم كلمه‏«كذبت‏»[همان معنى را دارد].در داستان نوح دو تا«كذبت‏»داشتيم،يكى‏«كذبت‏»مطلق و يكى‏«كذبوا عبدنا»كه عرض كرديم:آنجا كه‏«كذبت‏»مطلق مى‏گويد گويى عنايت به اين جهت است كه اينها اساسا پيشاپيش تكذيب مى‏كردند،به اين معنا كه بنا بر قبول نكردن بود نه اينكه حالت‏«بى‏تفاوتى‏»داشتند بعد آمدند روى آن حساب كردند ديدند خير،بهتر اين است كه قبولش نكنند،نه،اينها روحشان روح تكذيب و انكار و مخالفت بود: كذبت عاد فكيف كان عذابى و نذر چگونه بود عذاب و انذار من؟بعد به طور مختصر شرح مى‏دهد: انا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر فرستاديم بر آنها بادى صرصر،بادى تند و شديد و ويرانگر. بعضى مفسرين مى‏گويند خود«صرصر»كانه آن صداى باد را هم دارد مجسم مى‏كند: فى يوم نحس مستمر در روزى شوم[كه]شومى مستمرى داشت.

«يوم‏»گاهى به معنى‏«روز»گفته مى‏شود در مقابل‏«شب‏»،گاهى به معنى‏«شبانه روز»گفته مى‏شود و گاهى به معنى قطعه‏اى از زمان كه شامل چند شبانه‏روز بشود.مثلا وقتى مى‏گوييم:«روز فلان حادثه‏»روز فلان حادثه ممكن است‏سه شبانه روز يا ده شبانه روز طول كشيده باشد.مى‏گوييم‏«روز فلان حادثه‏»يعنى آن وقتى كه در آن وقت اين حادثه واقع شد.

اينجا مقصود اين نيست كه حتما يك شبانه روز بوده،چون خود قرآن تصريح مى‏كند كه سه شبانه روز بوده است.پس اينجا وقتى مى‏فرمايد: فى يوم نحس مستمر يعنى آن روز،آن قطعه از زمان كه اين عذاب شامل حال آنها بود.

كلمه‏«نحس‏»به معنى‏«شوم‏»است.در اينجا مفسرين روى كلمه‏«نحس‏»بحث كرده‏اند كه معناى شوم بودن يك روز چيست؟واضح است كه در اينجا قرآن نمى‏خواهد بگويد كه مثلا آن روز چون روز يكشنبه يا دوشنبه بود نحس بود و عذاب آمد.يكشنبه و دوشنبه هر هفته تكرار مى‏شود.يا مقصود اين نيست كه چون مثلا سيزده ماه صفر بود اينها معذب شدند.سيزده ماه صفر هر سال تكرار مى‏شود،و بعلاوه اينجا دارد تصريح مى‏كند: فكيف كان عذابى و نذر يعنى عذاب به علت تكذيب و به علت‏حق‏ناشناسى و كفران يك نعمت بزرگ بود.پس روز،شوم بود ولى شومى‏اش نه از خود روز بود از آن جهت كه[روزى از روزهاى]هفته يا ماه است بلكه به علت‏حادثه‏اى كه در آن روز پيش آمد اين روز شوم شد.

حال،بعضى روزها را مبارك مى‏دانيم و بعضى روزها را شوم.اين موضوع را مخصوصا تفسير الميزان مفصل بحث كرده است كه من در جلسه پيش تفسير را با خودم آوردم حالا پيدايش نكردم.در آنجا راجع به اين موضوع بحث كرده بودند و مخصوصا روايات زيادى را كه در اين باب هست آورده بودند و من علامت گذاشته بودم كه در اين جلسه آن روايات را براى شما بخوانم.

در موضوع نحوست ايام،دو مساله است.يك مساله اين است كه ما برخى روزهاى سال را مبارك مى‏شماريم و برخى را نحس و شوم،به اعتبار حادثه‏اى كه در آن روز واقع شده،و مقصود ما اين نيست كه اين روز از آن جهت كه اين روز است مبارك است‏يا اين روز از آن جهت كه اين روز است‏شوم است،بلكه مقصود ما اين است كه اين روز براى ما يادآور حادثه پربركتى است‏يا اين روز براى ما يادآور حادثه شومى است.مثلا ما روز عيد غدير را روز مبارك مى‏دانيم ولى نه به اعتبار اينكه هجدهم ذى الحجه[است كه]چون ماه،ماه ذى الحجه است و اين روز هجدهمين روز ماه ذى الحجه است مبارك است اعم از اينكه در اين روز حادثه‏اى واقع شده باشد يا نشده باشد،اعم از اينكه در اين روز پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به خلافت نصب كرده باشد يا نكرده باشد،اين روز،روز مبارك است و چون اين روز مبارك بود پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در اين روز به خلافت نصب كرد، يعنى بخت‏حادثه يوم الغدير بلند بوده كه در اين روز واقع شده است،اين روز از قديم الايام[و] قبل از اين هم روز مباركى بوده،از اولى كه اين آسمان و زمين درست‏شده روز هجدهم ذى الحجه روز مباركى بوده و حادثه غدير در روزى كه خودش مبارك بود واقع شد.يا دهم محرم روزى بوده كه از اولى كه عالم ساخته شده اصلا اين روز،بد ساخته شده،شوم ساخته شده و حادثه كربلا در روزى واقع شد كه بالذات شوم بود و قهرا قبل از اينكه امام حسين هم شهيد بشود هر سال كه روز دهم محرم مى‏آمد روز شومى مى‏آمد،از زمان حضرت آدم و قبل از حضرت آدم اين روز شوم بوده و الآن هم روز دهم محرم شوم است،تا قيامت هم اين روز از آن جهت كه اين روز است‏شوم است.حادثه كربلا هم در يك روز شوم واقع شد.يك وقت انسان اين طور فكر مى‏كند.اين[طرز فكر]،اساسى نمى‏تواند داشته باشد.نه عقل مى‏تواند آن را قبول كند و نه از نظر نقل ما مى‏توانيم تاييدى براى آن بياوريم.ولى يك وقت به آن معناى دوم است:هجدهم ذى الحجه،چون در اين روز براى ما حادثه مباركى رخ داده است ما اين روز را مبارك مى‏شماريم.هجده ذى الحجه مباركى خودش را را حادثه غدير دارد نه حادثه غدير از هجدهم ذى الحجه.دهم محرم شومى خودش را(نه اينكه بالذات شوم است)از شهادت امام حسين دارد نه كشته شدن و قتل امام حسين شومى خودش را از دهم محرم دارد.نظير لفظ و معنا مى‏شود.الفاظ از نظر اينكه الفاظند يعنى حروف الفبا[هستند]تركيب مى‏شوند از الف و ب و پ و ت و ث و ج تا آخر.هيچ لفظى با هيچ لفظ ديگرى فرق نمى‏كند.ولى الفاظ براى معانى مختلفى وضع مى‏شوند،بعضى الفاظ براى معانى بسيار عالى و لطيف وضع مى‏شوند، مثل اينكه ما از الف و دو تا لام مشدد و يك الف ديگر و يك‏«ه»لفظ‏«الله‏»را ساخته‏ايم كه نام خداوند است.چون معنا مبارك است لفظ هم براى ما لفظى است مبارك،حتى احترام دارد و وقتى كه به صورت كتبى در مى‏آيد دست بى وضو هم به آن نمى‏زنيم.همين طور اسماء پيغمبران و ائمه،يا اسمهايى كه بر يك معانى خيلى عالى مثلا از مقدسات بشر دلالت مى‏كند مثل لفظ‏«علم‏»كه گويى خود اين لفظ هم براى ما جلالتى دارد.[در مقابل،]ما الفاظى را وضع مى‏كنيم براى معانى‏اى كه مستقبح ذكره است‏يعنى بشر قبيح مى‏شمارد كه نام آنها را ببرد: «ما يستقبح ذكره‏».بعد چون آن معنا چيزى است كه بشر نمى‏خواهد آن را بازگو كند گويى قبح معنا در لفظ اثر مى‏گذارد و الا بديهى است كه لفظ،بالذات قبحى ندارد،قبح از معناست، لفظ به تبع معنا و چون نام اين معناست قبيح شمرده مى‏شود.حال اگر كسى در مجلسى شروع كند الفاظ زشت به زبان آوردن،مردم به او مى‏گويند اين كلمات چيست كه به زبان مى‏آورى؟ممكن است جواب بدهد مگر كلمه هم با كلمه فرق مى‏كند؟!راست هم مى‏گويد، مگر كلمه هم با كلمه فرق مى‏كند؟هيچ كلمه‏اى با هيچ كلمه ديگرى فرق نمى‏كند،اما كلمه به اعتبار معنى‏اش با كلمه ديگر فرق مى‏كند.وقتى مى‏گويند اين كلمات را به زبان نياور،چون اين كلمه را كه شما مى‏گوييد،آن معنا به ذهن مى‏آيد و بنا نيست كه بشر در مجامع آن معانى را در ذهن خودش مجسم كند.

به اين معنا البته درست است كه برخى روزها روزهاى مباركى است.حتى مى‏تواند يك سلسله دستورهاى شرعى بر اساس همين روزها برقرار بشود براى اينكه اين روز يادآور آن حادثه است.مثلا امام حسين را در نيمه شعبان يا بيست و هفتم رجب زيارت مى‏كنيم.بيست و هفتم رجب با بيست و چهارم رجب،خودش بالذات هيچ فرقى نداشته ولى بيست و هفتم رجب به اعتبار بعثت پيغمبر اكرم شرافتى پيدا كرده است.همين طور كه گفتيم گاهى لفظ به اعتبار معنايش شرافتى پيدا مى‏كند كه بى‏وضو نبايد دست روى آن گذاشت.بيست و هفتم رجب به اعتبار بعثت پيغمبر،هفده ربيع به اعتبار ولادت پيغمبر،سوم شعبان به اعتبار ولادت امام حسين و نيمه شعبان به اعتبار ولادت حضرت حجت‏شرافتى پيدا مى‏كند كه[مى‏گويند] امام حسين را هم اگر مى‏خواهيد زيارت كنيد در اين روز زيارت كنيد كه اين روز يادآور چنين حادثه مباركى است،يعنى حتى يك سلسله احكام و دستورها بر اين اساس برقرار مى‏شود،و هيچ مانعى هم ندارد.مى‏رسيم به مساله نحوست ذاتى ايام:

ولى در روايات ما پيدا مى‏شود چيزهايى كه از آنها حتى بيش از اين،مفهوم مى‏شود.مثلا مسافرت كردن در حالى كه قمر در عقرب است‏يا مسافرت كردن در فلان روز خوب نيست، مسافرت كردن در فلان روز خوب است،اين چيزهايى كه اصطلاحا«نجوم احكامى‏»ناميده مى‏شود.اينها چيست؟در مورد اينها ما يك عده روايات داريم كه ظاهر آنها همينها را تاييد مى‏كند،و از طرف ديگر يك عده روايات داريم كه شديدا اينها را نفى مى‏كند،مثل آنچه كه در نهج البلاغه است كه در كتب روايات هم ذكر شده است كه وقتى امير المؤمنين عليه السلام مى‏خواستند به جنگ نهروان بروند،در حالى كه سوار شده و آهنگ رفتن كرده بودند اشعث قيس كندى آمد در حالى كه يكى از خويشاوندانش همراهش بود و گفت:يا امير المؤمنين! توقف بفرماييد و حركت نكنيد براى اينكه اين[مرد]سخنى مى‏گويد.فرمود چه مى‏گويد؟او آمد و گفت من منجم هستم (4) ،اوضاع كواكب دلالت مى‏كند كه اگر شما در اين ساعت‏حركت كنيد و برويد به جنگ شكست مى‏خوريد و همه‏تان كشته مى‏شويد.امير المؤمنين به شدت به او حمله كرد،فرمود هر كسى كه حرفهاى تو را باور كند بايد خدا و قرآن را تكذيب كند.ما وظيفه داريم در كارها به خدا توكل و اعتماد كنيم،و بعد فرمود:«سيروا على اسم الله‏» (5) به نام‏«خدا»حركت كنيد و هيچ به حرفهاى اينها ترتيب اثر ندهيد.رفتند و پيروز هم شدند و مى‏دانيم كه در هيچ جنگى لشكريان امير المؤمنين به اين سرعت و به اين تمامى پيروز نشدند كه غير از هشت نه نفر از خوارج بقيه همه تار و مار شدند.

عبد الملك بن اعين برادر زرارة بن اعين است (6) .روزى آمد خدمت امام صادق عليه السلام و عرض كرد:يابن رسول الله!من گرفتار اين نجوم شده‏ام و اين نجوم در من وسواسى ايجاد كرده.ضمنا اين آدم منجم هم بود،به همين نجوم احكامى عمل مى‏كرد،به اين حسابهايى كه اوضاع ستارگان مثلا دلالت مى‏كند بر اينكه اگر امروز از طرف جنوب بروى چنين[مى‏شود]، از شمال بروى چنين،مسافرت چنين است و ازدواج چنين.كم كم عادت كرده بود و خيلى مصيبت بود كه تمام كارهايش را بر اساس راهنماييهاى نجومى انجام بدهد و اين سبب شده بود كه اصلا زندگى‏اش فلج بشود چون يك روز مثلا چندم ماه بود نحس بود،يك روز قمر در عقرب بود،روز ديگر فلان ستاره در پيش رو بود.گفت:يابن رسول الله!من اين طور شده‏ام.در حديث نوشته‏اند-در وسائل است-حضرت با كمال تعجب فرمود:تو به اين چيزها عمل و اعتنا مى‏كنى؟!گفت:بله يابن رسول الله،چطور؟فرمود:الآن حركت مى‏كنى مى‏روى به خانه‏ات و تمام اين كتابها را يكجا آتش مى‏زنى.امر امام بود،رفت تمام كتابها را يكجا آتش زد.

روايات زيادى در نهى از ترتيب اثر دادن به اين امور داريم.يك سلسله روايات سومى داريم (7) كه از آنها انسان اين طور مى‏فهمد كه نحوست ايام و اوضاع كواكب يا اساسا در زندگى انسان اثر ندارد يا اگر هم اثرى داشته باشد،1.توكل به خدا 2.توسل به ائمه و 3.صدقه دادن اثر اينها را از بين مى‏برد.من خودم از آن زمان كه[اين روايات را]ديدم،اصلا بنايم بر اين است كه در هيچ كارى به اين امور ترتيب اثر ندهم كه:

سه و پنج و سيزده با شانزده بيست و يك با بيست و چهار و بيست و پنج هفت روز نحس باشد در مهى زان حذر كن تا نيايى هيچ رنج

فكر نمى‏كنم چنين چيزهايى هم وجود دارد.توكل مى‏كنم يا اگر مثلا از سفر خودم نگرانى داشته باشم،بالاتر از توكل صدقه‏اى هم مى‏دهم.

گاهى تطيرهايى هم ضميمه مى‏شود.در خراسان اين قضيه هست و در بعضى از بلاد ديگر ايران هم هست ولى در بعضى بلاد ديگر ايران من گاهى صحبت كرده‏ام گفته‏اند اصلا آنجا نيست،و من نمى‏فهمم كه اين چيست و از كجاست.معتقدند كه يك مسافر وقتى مى‏خواهد مسافرت كند،اگر سيدى به او بر بخورد مسافرتش شوم است و عاقبت ندارد،بر عكس اگر كولى به او برخورد كند ديگر سفرش سفر مباركى است.يك وقتى من[اين مطلب را]به مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى رضوان الله عليه(آن مرد بزرگوار)گفتم،او توجيهى كرد و علت تاريخى برايش ذكر كرد و آن را پسنديدم.او گفت دو چيز است كه ريشه تاريخى‏اش بر مى‏گردد به زمانى كه شيعه در ايران فوق العاده در اقليت بوده‏اند و سيدها را هر جا گير مى‏آوردند زنده زنده لاى جرز مى‏گذاشتند(زمان بنى العباس).يكى اينكه مردم به قم و كاشان متلك مى‏گويند.اين كه مى‏گويند«نه قم خوبه نه كاشون،لعنت به هر دوتاشون‏»مربوط به دوره‏اى است كه مردم همه شهرها سنى بودند جز اين دو شهر كه شيعه بودند و آنها كه سنى بودند تا اسم قم و كاشان را مى‏بردند هر دو را لعن مى‏كردند چون قم و كاشان از قديم الايام دار المؤمنين و دار الشيعه بوده.ايشان مى‏گفت اين مضمون و متلكى كه راجع به اين دو شهر مى‏گويند به اعتبار اين است كه همه جاى ديگر سنى بودند و اينها شيعه بودند و سنيها به شيعه‏ها فحش مى‏دادند.يكى ديگر اينكه در دوره‏هايى كه سادات را هر جا گير مى‏آوردند نه فقط خود آن سيد را از بين مى‏بردند بلكه اگر در خانه‏اى سيدى پيدا مى‏كردند ديگر آن خانه امنيت نداشت و تمام آن خانه و زندگى به باد مى‏رفت،در آن دوره‏ها اگر سيدى به خانه‏اى مى‏آمد اين امر مساوى بود با اينكه آن خانمان به باد برود.كم كم در ذهنها رسوخ يافت كه اگر به اينجا سيدى آمد،[زندگى ما بر باد رفته است].البته اين از ناحيه دولت وقت بود،يعنى اگر سيدى آمد،دولت وقت ديگر براى ما زندگى نخواهد گذاشت،و اين همه امامزاده‏هايى كه در ايران درست‏شدند اغلب همين سيدهايى هستند كه به دست دولتهايى وقت كشته شدند.كم كم مردم اين نحوست‏يعنى شومى‏اى را كه از ناحيه دولتها متوجه خانواده‏ها بود(خيلى عقايد اين طور تحول پيدا مى‏كند)به حساب خدا و عالم گذاشتند كه اصلا اوضاع عالم اين جور اقتضا مى‏كند كه اگر سيدى پيدا شد پشت‏سرش بدبختى و بيچارگى بيايد،در صورتى كه اين به اوضاع عالم و به خدا ارتباط ندارد،امرى بوده مربوط به دولتهاى ظالم.

براى خود من حادثه خنده‏آورى پيش آمد و آن اين بود كه همان سالهايى كه ما[طلبه بوديم] از قم آمده بوديم به فريمان و بعد از يكى دو ماه كه مانده بوديم قرار بود كه برگرديم قم.والده ما(خدا او را بيامرزد)در آن زمان حيات داشتند و طبيعى است كه زنها در مسافرتهاى يك ساله و دو ساله نزديكان ناراحتند.در فريمان ما آن وقت هنوز ماشين زياد نبود،جاده تازه درست‏شده بود ولى ماشين زياد نبود.دهى بود در دو فرسخى فريمان و سر راه مشهد به نام‏«نعمان‏»كه الآن هم هست.يكى از دوستان ما آنجا بود و از ما دعوت كرده بود كه برويم يك دو شبى مهمان او باشيم و از آنجا سوار ماشين بشويم.قرار بود كه ما اين دو فرسخ را با اسب برويم.من با والده و ديگران خداحافظى كردم و آنها داشتند گريه مى‏كردند.آمدم بيرون.سوار اسب كه شدم سيدى را ديدم كه از روبرو دارد مى‏آيد.گفتم خدا نكند اين زنها متوجه بشوند، اگر متوجه بشوند محال است بگذارند من بروم.آمد و آمد،جلوى اسب مرا گرفت و گفت:ان شاء الله ديگر بر نمى‏گردى(خنده حضار).مقصود او اين بود كه آيا مى‏خواهيد برويد«نعمان‏»و بعد برگرديد از اينجا با ماشين برويد مشهد يا ان شاء الله يكسره مى‏خواهيد برويد قم؟گفت: ان شاء الله ديگر بر نمى‏گرديد.خنديدم و گفتم:«نه،ان شاء الله ديگر برنمى‏گردم،يكسره مى‏روم‏».ما بعد صد بار ديگر برگشتيم.آن وقت اين داستان را به والده‏ام و ديگران بروز ندادم ولى بعدها اين قصه براى من سوژه‏اى شده بود در فريمان كه آخر اين چرندها چيست؟اين مزخرفات چيست؟براى خود من يك چنين حادثه‏اى پيش آمد،سيد آمد و چنين حرفى هم گفت-كه خود اين حرف هم انسان را تكان مى‏دهد-و ما هيچ گرفتار اين حرفها نشديم.(گفت كه بادمجان بد آفت ندارد.)

-حاج آقا!نتيجه‏اش اين است كه روحانى شديد.

استاد:نه،[روحانى]بوديم.اتفاقا همين كه ايشان مى‏گويند،عين اين قصه‏اى كه براى سادات بود،در سى و پنج‏سال پيش[براى روحانيون بود]،آخوندها را سوار هيچ ماشينى نمى‏كردند، مى‏گفتند پنچر مى‏شود(خنده حضار).ماشينها هم كه اغلب قراضه بود،ماشينهاى حال كه نبود،بالاخره خراب مى‏شد.چقدر آخوندها را وسط راه پياده مى‏كردند!يا مثلا ژاندارم چشمش به يك آخوند در ماشين مى‏افتاد،بهانه‏گيرى مى‏كرد،بعد مى‏گفتند از شومى اين آخوند است،در حالى كه اين،شومى دولت است،به آخوند مربوط نيست.حالا ديگر اين حرف هيچ گفته نمى‏شود.اين ماشينهاى نو كه آمد ديگر اين شومى ور افتاد.

غرض اين است:ما از مجموع اخبار و روايات اينچنين استفاده مى‏كنيم-كه زمانى ما روى همه اينها مطالعه كرديم،آخر اين طور نتيجه گرفتيم-كه يا اين مسائل اساسا تاثيرى در زندگى انسان ندارد و يا اگر دارد اين سه چيز(چون هر سه اينها در روايات هست):توكل به خداوند،متوسل شدن به اولياء خدا و صدقه دادن اثر اينها را از بين مى‏برد.

بنابراين پيغمبر اكرم تفال مى‏زد ولى تطير نمى‏زد،يعنى از رسم و سنتى كه در ميان مردم بود آن را كه منشا مى‏شد كه انسان در تصميم خودش راسخ بشود امضا مى‏كرد[و به]آن كه منشا مى‏شد انسان از تصميم خودش باز بماند[توجه نمى‏كرد]،يعنى به فال نيك مى‏گرفت ولى به فال بد نمى‏گرفت.يك روح مصمم و متوكل[اين طور است].اگر مثلا كسى بيرون مى‏آمد كه اسمش حسن بود[مى‏فرمود]به به،حسن،نيك،ان شاء الله همه كارها نيك است، برويد.اما اگر كسى مى‏آمد كه اسمش اسم بدى بود ابدا اعتنا نمى‏كرد و مخصوصا مى‏فرمود: «رفع عن امتى الطيرة‏» (8) فال بد گرفتن از امت من به كلى بر طرف شده است،«و اذا تطيرت فامض‏» (9) اگر به چيزى فال بد گرفتى اعتنا نكن،برو،ترتيب اثر نده.

تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر آن باد صرصر كه آمد،مردم را چنان از جا مى‏كند كه مانند اين بود كه بن درختهاى خرما را كنده باشند،بلند مى‏كند و به زمين مى‏زد.دو مرتبه مى‏گويد: فكيف كان عذابى و نذر چگونه بود عذاب و انذار من؟ و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر (اينجا مخاطب باز مردم هستند)قرآن را سهل و آسان در اختيار مردم قرار داديم براى تذكر و تنبه و آگاهى،آيا آگاه شونده‏اى هست؟براى قوم عاد به همين سه چهار جمله قناعت مى‏شود چون اصلا مطلب يك هدف بيشتر ندارد. كذبت ثمود بالنذر قوم ثمود هم اين انذارها را تكذيب كردند و دروغ و بى‏اساس پنداشتند فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر گفتند عجب!ما پيرو كسى بشويم كه مانند ما يك بشر است؟اين خيلى گمراهى و اشتباه است كه انسان از يك بشر پيروى كند.در اين صورت ما در سعيرها و بدبختيها خواهيم بود.اگر قرار بود خدا پيام آورى بفرستد غير بشر مى‏فرستاد كه افضل از بشر باشد. تازه اگر بشر باشد چرا اين؟چرا بر من نازل نشود؟چرا بر اين نازل بشود؟ االقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر آيا ذكر الهى و وحى الهى از ميان همه ما بر اين فرود آمد؟خير،او يك دروغگوى طمعكار است و اين را وسيله قرار داده براى مطامع خودش.

روايتى هست كه در كتب فارسى مثل منتهى الآمال هم نقل كرده‏اند كه روزى متوكل حضرت[جواد]عليه السلام را احضار كرده بود و گويا ايشان سوار قاطر بودند و مى‏رفتند به دربار متوكل.جمعيت در بيرون در خيلى زياد بود و غوغايى بود.وقتى كه حضرت از دور پيدا شدند به موجب آن احترام و مهابتى كه براى حضرت بود مردم كوچه دادند و حضرت آمدند و رد مى‏شدند.راوى مى‏گويد آن شخصى كه نقل كرده گفت من نگاه كردم ديدم او خيلى با وقار و همين طور سرش را پايين انداخته[و مى‏آيد].براى ديگران بايد با زور شلاق راه باز كنند ولى براى او مردم به احترام راه را باز مى‏كنند.با خودم گفتم كه اين شيعه همين را مى‏گويند امام است و داراى چنين مقاماتى است؟چه فرق مى‏كند،اين هم بشرى است مانند ما،فرقش با ما چيست؟گفت تا اين را با خود گفتم يك وقت رويش را برگرداند به طرف من و گفت:«فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر».بعد به دنبال آن يك خاطره ديگر در ذهنم پيدا شد.تا اين خاطره ديگر پيدا شد فورا فرمود:«االقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر».فهميدم نه،امام يعنى همين (10) .

سيعلمون غدا من الكذاب الاشر فردا خواهند فهميد كه كذاب اشر كيست،دروغگوى طمعكار كه طمعش او را به دروغگويى وا مى‏دارد كيست؟يعنى شماييد كه اين دروغ را به خاطر مطامع دنيوى مى‏گوييد. انا مرسلوا الناقة فتنة لهم فارتقبهم و اصطبر ما فرستنده آن شتر هستيم به عنوان يك امتحان،حالا منتظر آنها باش و ببين چه مى‏كنند(يعنى به آن پيغمبر چنين گفتيم). و نبئهم ان الماء قسمة بينهم كل شرب محتضر و به آنها خبر بده كه آب بايد قسمت بشود،امتحان الهى است،چيزى غير از امتحان نيست،قسمتى از آن آب به آنها تعلق دارد و قسمتى به اين حيوان.«فنادوا صاحبهم‏»گفتند عجب!چه مزاحمى براى ما پيدا شده!(با توجه به اينكه اين حيوان با اعجاز الهى به وجود آمده)عجب مزاحمى!يك روز آب مال ما يك روز مال او،يك ساعت مال ما يك ساعت مال او!بياييم كلك او را بكنيم كه همه آب مال ما باشد:«فنادوا صاحبهم‏»رفيقشان را كه مردى بود-بعضى گفته‏اند-به نام‏«قيدار»، يكى از آن جانيها و شمردلهايى كه براى اين جور كارها آماده هستند او را صدا زدند كه آيا مى‏توانى اين كار را بكنى؟«فتعاطى فعقر»پس حربه‏اش را به دست گرفت و اين حيوان را كشت،يعنى اين معجزه باقى در ميان مردم را كه گواهى بود بر صدق دعوى پيغمبرشان،به دست‏خودشان از بين بردند.آن وقت بود كه عذاب الهى نازل شد.باز مى‏گويد: فكيف كان عذابى و نذر عذاب و نذر من چگونه بود؟رابطه عذاب و نذر چگونه بود؟چه كرديم؟ انا ارسلنا عليهم صيحة واحدة فقط يك فرياد كافى بود و فرستاديم فكانوا كهشيم المحتظر پشت‏سر اين صيحه وقتى سراغشان مى‏آمدى حالت اينها حالت هشيم محتظر بود.محتظر از ماده‏«حظيره‏»است و حظيره پناهگاهى است كه گاهى در بيابانها از خس و خاشاك درست مى‏كنند كه از آفتاب مثلا،مصون بمانند.تمام زندگى اينها تبديل به يك چنين چيزى شده بود. و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر بار ديگر تكرار مى‏شود:ايها الناس!ما قرآن را براى تنبه و يادآورى و آگاهى فرستاده‏ايم،آيا آگاه شونده‏اى و متنبه شونده‏اى هست؟

در ايامى كه اهل بيت عليهم السلام در شام به سر مى‏بردند،آن طور كه تواريخ نوشته‏اند، اوايل خيلى بر آنها سخت مى‏گرفتند.در خرابه‏اى زندگى مى‏كردند كه نه مانع گرما بود و نه مانع سرما،يعنى خرابه‏اى بى‏سقف،و از هر جهت فوق العاده بر آنها سخت بود ولى طولى نكشيد كه خود يزيد به اشتباهش از نظر سياسى پى برد،نه اينكه بگويم توبه كرد،به اشتباهش از نظر سياسى پى‏برد كه اين كار به ضرر ملكدارى او شد.از آن به بعد دائما به عبيد الله زياد فحش مى‏داد كه خدا لعنت كند پسر زياد را،من نگفته بودم چنين كن،من به او گفتم برو كلاه بياور او سر آورد،من دستور قتل حسين بن على را نداده بودم،او از پيش خود چنين كارى را كرد.اين حرف را مكرر مى‏گفت-در صورتى كه دروغ مى‏گفت-براى اينكه خودش را تبرئه كند و اين[حادثه]را به گردن ابن زياد بيندازد و خودش را از آثار شومى كه در ملكدارى‏اش پيش‏بينى مى‏كرد مصون بدارد،و از جمله كارهايى كه كرد اين بود كه وضع اسرا را تغيير داد چون اگر در همان وضع باقى مى‏ماندند مى‏گفتند بسيار خوب،اينجا كه ديگر ابن زياد نيست،حالا چرا اينچنين مى‏كنى؟دستور داد كه آنها را در خانه‏اى نزديك خانه خودش سكنى بدهند،و امام زين العابدين عليه السلام آزادى داشتند و در كوچه‏ها و خيابانها رفت و آمد مى‏كردند و بسيارى از روزها حضرت را دعوت مى‏كرد كه با خودش شام يا ناهار بخورند و حتى روزى به حضرت گفت اگر من توبه... (11) و صلى الله على محمد و اله الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...

الهم اقض حوائجنا و اكف مهماتنا و اشف مرضانا و عاف احيانا و ارحم موتانا و اد ديوننا و وسع فى ارزاقنا و اجعل عاقبة امورنا خيرا و وفقنا لما تحب و ترضى.

خدايا تو را قسم مى‏دهيم به حق محمد و آل محمد دلهاى ما را براى اسلام منشرح بفرما، موانع و كدورتها و جهالتها را از قلب ما زايل بگردان.

خدايا مفاسد امور ما را،مفاسد فردى و اجتماعى،خودت به لطف و كرم خودت اصلاح بفرما، ما را شايسته اسلام و قرآن قرار بده،قلبهاى ما را از محبت پيغمبر و[آل پيغمبر لبريز بفرما]. رحم الله من قرء الفاتحة مع الصلوات.

 

پى‏نوشتها:

1- قمر/18-26.

2- اعراف/96.

3- منتخب الاثر،صفحه 472،حديث 4.

4- منجم به همان معنا كه شامل نجوم احكامى هم مى‏شود،نه فقط نجوم رياضى.نجوم رياضى كه اول ماه كى است و كى خسوف مى‏شود كى كسوف و حسابهاى رياضى است هيچ اشكالى ندارد و هيچ كسى هم ايراد نگرفته. مقصود نجومى است كه مربوط به تاثير اوضاع آسمانى در بشر است كه ازدواج در اين روز چنين است،مسافرت كردن در اين روز چنين است و...

5- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 78.

6- زراره از اكابر اصحاب امام صادق عليه السلام است كه ضرب المثل بزرگان اصحاب است و چقدر از روايات ما را همين زراره نقل كرده است.حمران بن اعين،بكير بن اعين،زرارة بن اعين،عبد الملك بن اعين،اينها چند برادرند،و همه‏شان شيعه و از اصحاب امام و عالم و راوى حديث و فاضل و ملا هستند و در راس همه آنها البته خود زراره قرار گرفته ولى در كتب ما روايات زيادى هست كه حمران بن اعين چنين روايت كرد،بكير بن اعين چنين روايت كرد، زراره چنين و عبد الملك چنين.زراره باز فرزندى دارد كه از راويان است.همين بكير بن اعين فرزندى دارد به نام عبد الله بن بكير كه خيلى از او روايت مى‏كنند.

7- همينها را مخصوصا مى‏خواستم بخوانم،در آن تفسير جمع كرده بودند،خودم قبلا ديده بودم،مخصوصا يكى دو تا روايت را در حدود پانزده سال پيش در سفينة البحار مرحوم حاج شيخ عباس ديده بودم و بعد ديدم اينجا بيشتر روايت جمع كرده‏اند.

8- بحار الانوار،ج 58/ص 325،حديث 14.

9- سفينة البحار،ج 2/ص 102.

10- منتهى الآمال،ج 2/ص 333.

11- [چند جمله از پايان اين جلسه به دليل تمام شدن نوار ضبط نشده است و دعاهاى آخر جلسه از جلسات ديگر آورده شده است.]