آشنايى با قرآن يا دائرة المعارف قرآنى

ميرزا باقر حسينى زفره اى اصفهانى

- ۲۵ -


ناس: مردم

نَوْش، تَناوُش: بمعنى گرفتن

نَوْص: پناه بردن، مَناص: پناهگاه

ناقَة: شتر ماده

نَوْم: خواب

نُون: ماهى بزرگ

نَوى: هسته، جمع نَواة

نَيْل، نَيال: رسيدن

و

وَ: به چند معنى آمده: واو عطف براى جمع ميان دو چيز، واو قَسَم، مانند وَ الشَّمْس: قسم به خورشيد

مَوْؤُدَة (وَأْد): دختر زنده بگور شده «تكوير8»

مَوْئِْل(وَئْل): پناهگاه

وَبَر: پشم شتر، ج اَوْبار

وَبْق: هلاكت، ايباق: هلاك كردن، مَوْبِق: محل هلاكت

وابِل: باران شديد و تند

وَبال: سنگين، نتيجه زشت گناه كه بر انسان سنگين و سخت است

وَتَد: ميخ جمع آن اَوْتاد

وَتْر: فرد، لَنْ يَتْرِكُمْ اَعْمالَكُمْ: از اعمال شمانمى كاهد در اينجا وتر بمعنى نقص آمده «محمد35»

تَتْرى (وَتَتْرى): پى در پى «مؤمنون 44»

وَتين: رگى است در قلب كه در صورت قطع شدن انسان مى ميرد

وُثُوق، ثِقَه: بمعنى اعتماد

ايثاق، وَثاق: بستن

مَوْثِق، ميثاق، مُواثَقَه: پيمان محكم

وَثَن: بت، جمع آن اَوْثان

وُجُوب: ثابت بودن، واجبات را بواسطه ثابت العمل بودن واجبات گفته اند. و نيزبمعنى سقوط و افتادن

وَجْد: يافتن، و نيز بمعنى توانايى داشتن نيز آمده

وَجْس: خوف و ترس، و نيز بمعنى خفا و پنهانى

وَجْف، وُجُوف: بمعنى اضطراب

ايجاف: تاختن شتر و اسب

وَجَل: ترس وَجِل: ترسان

وَجْه: چهره، صورت، روى

وَجيه: آبرومند و محترم

وَحْد، وَحْدَة: انفراد، تنهايى

وَحْش: حيوان غيراهلى، ج وُحُوش

وَحْى: اشاره سريع، الهام

وَدّ، وُدّ، مَوَدَّة: دوست داشتن

وَدّ: نام بتى است

وَدْع: ترك كردن، پشت سر گذاشتن

وَدْق: باران

وادى، واد: سيلگاه، درّه، ج اَوْدِيَه

دِيَة: خونبها

وَذْر: ترك كردن، بجا گذاشتن

وِراثَت، اِرْث: منتقل شدن مال از كسى به كسى ديگر، بدون خريدن از اين جهت مال ميّت را ميراث، اِرث و تُراث گويند

وُرُود (ورد): مشِرف شدن، داخل شدن، نزديك شدن و رسيدن

وارِد: در سوره يوسف بمعنى كسى است كه زودتر به آب مى رسد،(مأمور آب يا آبدار)

وِرد: تشنه كامان

وَرد: گل

وَريد: رگى است در گردن

وَرَق: برگ

وَرِق: دِرهم

مُوارات (ورى): پوشيدن و پنهان كردن

تَوارى: مستور شدن

ايراء: آتش افروختن

تُورُون: مى افروزيد

مُورِيات:آتش افروزان

وَراء: پس و پيش

وَزَر: پناهگاهى از كوه

وِزْر: بار سنگين، بار گناه

وَزْع: منع، حبس

ايزاع: الهام، اوزعنى: به من الهام كن «نمل 19»

وَزْن: سنجش، اندازه گيرى، و نيز بمعن اعتبار و منزلت

ميزان: وسيله وزن كردن، ترازو

وَسَط: ميان، بين، معتدل وميانه

سَعَة (وسع): فراخى و گسترش

وَسِعَ: احاطه دارد

واسِع: از اسماء حسنى بمعنى صاحب سِعَه، يعنى علم، قدرت، رحمت و فضل او وسيع است

مُوسِع: ثروتمند و آنكه در وسعت نعمت است

وُسْع: طاقت و توانايى

وَسَق: جمع كردن، فراگرفتن

وَ الْقَمَرِ اِذَا اتَّسَقَ: قسم به ماه آنگاه كه جمع و بَدر مى شود«انشقاق 18»

وَسيلَه (وسل): تقرّب و نزديكى

وَسْم: علامت و نشانه گذاشتن سَنَسِمُهُ عَلَى الْخُرْطُومِ: بزودى بر بينى اش علامت مى گذاريم «قلم16»

مُتَوَسِّم: كسى كه به علامت نگاه كند و از آن به چيز ديگرى پى ببرد

وَسْن و سِنَة: بمعنى چرت

وَسْوَسَة: سخنى كه در باطن انسان مى شود خواه از شيطان باشد يا از خود انسان

وَسْواس: افكار باطل و مضرى كه به ذهن خطور مى كند

شِيَه(وَشْى): نشان و رنگى در حيوان مخالف رنگ اصلى اش

واصِب: ثابت و بادوام

مُؤْصَدَة(وصد): در بسته

وَصيد: آستانه، درگاه

وَصْف: بيان چگونگى چيزى

وَصْل: رسيدن، متصل كردن، جمع كردن

وَصيلَة: وصل شده، در جاهليت اگر گوسفندى نر مى زاييد آنرا براى خدايان خود ذبح مى كردند ولى اگر گوسفندى هم نر و هم ماده مى زاييد مى گفتند كه ماده به برادرش وصل شده و ديگر آن را براى خدايان خود ذبح نمى كردند

ايصاء و تَوْصِيَة: سفارش و دستور

مُواصاة: سفارش كردن به يكديگر

وَضْع: گذاشتن

مُوضِع: محلِ گذاشتن، ج مَواضِع

مَوْضُوعَة: گذاشته شده

مَوْضُونَة (وضن): متصل به هم، رديف هم

وَطْؤْ: زير پاگذاشتن، قدم نهادن

مَوْطِىءْ: محل قدم گذاشتن

مُواطاة: توافق و برابرى

وَطَر: حاجت مهم، ج اَوْطار

وَطَن: محل اقامت، ج مَواطِن

وَعْد: وعده، نويد. وَعْد در وعده خير و شر به كار مى رود ولى وَعيد فقط در وعده شر به كار مى رود

وَعْظ: اندرز دادن، مَوْعِظَه: اندرز

وَعْى: حفظ، واعية: حافظ

ايعاء: حفظ و جمع كردن

وِعاء: ظرف، ج اَوْعِيَة

وَفْد: وارد شدن

وَفْر: كامل شدن، تمام شدن

وَفْض: دويدن و شتاب كردن

وَفْق: مطابقت ميان دو چيز

تَوْفيق: موافقت و اصلاح ميان دو يا چند چيز

وَفاء و ايفاء: تمام كردن

وَفىّ، تَوْفِيَة: تمام دادن حقّ

اَوْفى: تمام تر

تَوَفّى: گرفتن بطورتمام وكامل

وَقْب: داخل شدن

وَقْت: مقدارى از زمان براى انجام كارى. مُوقُوت: وقت دار. ميقات: وقت معيّن، وعده معيّن، مكان معيّن، جمع آن مَواقيت

اُقِتَتْ: تعين وقت شود. مرسلات 11

وَقْد: افروخته شدن آتش

وُقُود: هيزم و هر چيز كه وسيله آتش افروزى شود

مَوْقُوذَة (وقذ): گوسفندى كه با چوب و غيره زير كتك مرده باشد

وَقر: سنگينى گوش

وِقر: بار سنگين

وِقار: عظمت، تَوْقير: تعظيم

وَقْع: ثبوت و سقوط و وجوب

واقِعَة: حادثه، پيشامد، يكى از نامهاى قيامت

وَقَعَة: وقوع، ظهور و آمدن

مَواقِع: مواضع، محل ايستادن

وَقْف: حبس شدن و متوقف شدن. وقف اگر با عَلى بيايد بمعنى اطلاع دادن و مطّلع شدن است

وَقْى و وِقايَة: حفظ چيزى از آنچه ضرر مى رساند

تَقْوى: پرهيز و ترسيدن از گناه و عذاب خدا، ترس نيز گفته اند

مُتَّقى، تَقىّ: تقوى كار، پرهيزكار

واقى: نگهدارنده، محفوظ دارنده

تَوَكُّؤ (وكاء): تكيه كردن

اِتِّكاء: نشستن با اطمينان و آرامش و نيز بمعنى تكيه كردن

وَكْد و تَوْكيد: محكم كردن

وَكْز: مشت زدن

وَكْل: واگذار كردن

تَوَكُّل: اعتماد و واگذار كردن كار

وَكيل: كار ساز و مدبّر، در قرآن در معانى نگهبان، شاهد، و ياور نيز آمده است

وُلُوج (ولج): داخل شدن

وَلَد: بمعنى فرزند، ج اَوْلاد

وِلادَت، وِلاد، مَوْلِد: زائيدن

وَليد: خادم و كودك، به اعتبار نزديك بودن ولادتش، ج وِلْدان

وَلْى: نزديكى و قرب

وَلْىّ، تَوْلِيَة: اگر با عَن باشد بمعنى روگرداندن و اگر با اِلى باشد بمعنى روكردن و اگربا هردو حرف بيايدبمعنى برگرداندنومتوجه كردن

تَوَلّى: دوست گرفتن، روى گردانيدن، سرپرست

وَلىّ: سرپرست و اداره كننده امور و نيز بمعنى دوست و يارى كننده و غيره آمده، ج اَوْلِياء

مَوْلى: سرپرست، مالك بنده، دوست، غلام

اَوْلى: نزديكتر و سزاوارتر

وَنْى: سستى، ضعف، خستگى وَ لا تَنِيا: سستى نكنيد «طه 42»

وَهَب: بخشيدن، عطا كردن

وَهْج: افروخته شدن و حرارت وهّاج (وهج): بسيار حرارت ده و نور افشان، منظور خورشيد است

وَهْن: ضعف، ناتوانى

وَهْى: شكافته شدن و در اثر آن ضعيف و بى قوام شدن

وَيْكَاَنَّ: اى واى، عجبا

وَيْل: واى، كلمه عذاب

هـ

هاء: آگاه باش، آگاه باشيد

هاؤُم: بياييد

هاتُوا: بياوريد

هاتَيْنِ: اين دو (مؤنث)

هذانِ: اين دو (مذكر)

هكَذا: اين طور

ههُنا: اينجا

هَبْط، هُبُوط: بمعنى پايين آمدن

هَباء: غبار

هُجُود: خواب مُتَهَجِّد: كسى كه در شب براى نماز از خواب بيدار مى شود

هَجْر: دورى و جداشدن خواه با بدن يا با زبان يا با قلب

هُجْر: هزيان، تَهْجُرُون: هذيان مى گفتيد «مؤمنون 67»

مَهْجُور: ترك شده، رها شده

مُهاجِرَت: دور شدن و رفتن از محلى به محل ديگر

هُجُوع: بمعنى خواب در شب

هَدّ: منهدم كردن و منهدم شدن با صداى زياد

هَدْم: شكستن و خراب كردن

هُدْ هُدْ: شانه به سر

هَدى، هُدى، هِدايَت: ارشاد و راهنمايى

هَدْى: قربانى حجّ

هَدِيَّه: تحفه

هَرَب: فرار كردن

هارُوت: نام فرشته اى است

هَرَع: سرعت و شتاب

هَزْء، اِسْتِهْزاء: مسخره كردن

هُزُوا: مسخره شده

هَزّ: تكان دادن و حركت دادن

اِهْتِزاز: تكان خوردن،حركت كردن

هَزْل: شوخى

هَزْم: شكست دادن

هَشّ: تكان برگ درختان تا بريزد، اَهُشُّ: برگ مى تكانم «طه 18»

هَشْم: شكستن، هَشيم: چوبها و علفهاى خشك خرد شده

هَضْم: بمعنى شكستن و نقص

هَطْع: شتاب، خيره شدن، گردن كشيدن مُهْطِعين: شتاب كنندگان، گردن كشيدگان

هَلْ: آيا

هَلُوع: كم صبر و پر طمع

هَلاك: ضايع شدن، تباه شدن در بعضى موارد بمعنى مرگ

معمولى آمده است

اَهَلَّ، اِهْلال : بلند كردن صدا به ذكر بسم الله در وقت ذبح حيوان

هِلال: ماه شب اوّل و دوّم را هلال گويند، ج اَهِلَّة، ماه را از آن هلال گويند كه به وقت ديده شدن آن مردم صدا بلند نموده و به يكديگر نشان مى دهند

هَلُمَّ: بياوريد، حاضركنيد

هُمْ: آنها (مذكّر)، هُنَّ: آنها (مؤنث)

هُما: آن دو (مذكر و مؤنث)

هامِدَة(همد): خاموش شده

هَمْر: ريختن اشك و آب، بِماء مُنْهَمِرْ: به آبى كه به شدّت مى ريخت

هَمْز: دفع، دور كردن، عيب جويى كردن در پشت سر

هَمَزات: وسوسه هاى شيطانى

هَمْس: صداى آهسته

هَمّ: قصد و اراده، حزن و اضطراب

هامان: وزير و پيشكار فرعون

مُهَيْمِن (همن): مراقب، حافظ

هُنالِكَ: آنجا

هَنْأ: گوارا بودن، هَنىء: گوارا

هُوَ، هُ، ـهُ: او (مذكّر)

هِىَ، ها: او (مؤنث)

هَوْد: بازگشت، انا هُدْنا اليك: ما بسوى تو بازگشتيم«اعراف 156» و نيز هَود بمعنى داخل شدن به دين يهوديّت است. عَلَى الَّذينَ هادُوا بر كسانى كه يهودى شدند.«انعام 146»

هُود: يكى از پيامبران الهى و بمعنى يهود نيز آمده است

هَوْر: سقوط، هار: ساقط شونده

هَوْن: آسانى، در سوره فرقان آيه 63 مراد تواضع، وقار و آرامى است

هَيِّنْ: آسان، اَهْوَن: آسانتر

هُون: ذلّت و خوارى، وَ مَنْ يُهِنِ اللهُ: آنكه خدا خوارش كند. حجّ 18

مُهين: خواركننده، مُهان: خوار شده

هَوِىّ: فرود آمدن، سقوط كردن

هَوى: ميل نفس، ج اَهْواء

هَواء: بمعنى خالى

هاوِيَة: پست ترين جاى آتش دوزخ

تَهْيِئَه (هىء): آماده كردن

هَيْئَة: شكل، صورت

هَيْتَ: بيا

هَيْج: خشك شدن

هَيْل: ريختن شىء نرم مثل خاك كَثيباً مَهيلا: مانند تلّ بزرگ خاك متحرك شوند «مزمل 14»

هيم: شتران تشنه، جمع اَهْيَم

يَهْيمُون: حيران و سرگردان

هِيَهْ: در سوره قارعة آيه 10 همان ضمير هِىَ است و هاء آن براى وقف است. وَ ما اَدْراكَ ماهِيَهْ

هَيْهات: بمعنى دور است

ى

يا: اى

يَأْس، اِسْتيئاس: نا اميدى، يأس بمعنى دانستن نيز آمده است

يَؤُس: نااميد

يابِس: خشك

يَتيم: كسيكه پدرش مرده باشد، جمع آن يَتامى

يَثْرِب: نام قبلى مدينه

يَأْجُوج: يأجوج و مأجوج اقوامى بودند كه آنها را تاتار ناميده اند

يَدْ: دست، درقرآن بطوراستعاره در معانى: 1ـ نعمت 2ـ در اختيار داشتن 3ـ يَد مَغْلُولَه كه كنايه از بخل است چنانچه يَد مَبْسُوطَة عكس آن است. 4ـ مباشرت 5ـ نيرو

يُسْر: آسانى

يَسير: آسان و نيز بمعنى كم

مَيْسَرَة: آسانى، توانگرى

مَيْسِر: قمار

يَسَع: نام يكى از پيامبران الهى

يَعُوق و يَغُوث: نام بت هاى پنج گانه كه متعلق به قوم نوح(ع) بودند

ياقُوت: سنگى زينتى

يَقْطين: كدو

يَقِظ: بيدارى، ج اَيْقاظ

يَقين: ثابت و واضح

يُوقِنُون: مراد كسانى هستند كه تحقيق مى كنند تا يقين پيدا كنند

تَيَمُّم (يمم): قصد كردن، در عرف شرع قصدبخصوصى است و آن اين كه خاك پاكى را قصد كنند و كف دست را به آن بزنند و روى صورت و دست بكشند

يَمّ: دريا

مَيْمَنَه (يُمْن): طرف راست و نيز بمعنى مبارك و با بركت

اَيْمَن: طرف راست

يَمين: دست راست، طرف راست، و نيز بمعنى قسم و پيمان، ج اَيْمان

يَنْع: رسيدن ميوه

يَوْم: روز، مدتى از زمان و وقت جمع آن اَيّام

يَوْمَئِذ: به معنى آنروز (277)

لغات متفرقه

لغات مترادفومتشابه

هُوَ، ـهُ: او (مذكر)

هِىَ، ها: او (مؤنث)

هُما: آن دو نفر (مذكر و مؤنث)

هُمْ: آنها (مذكر)

هُنَّ: آنها (مؤنث)

اَنْتَ، كَ: تو (مذكر)

اَنْتِ، كِ: تو (مؤنث)

اَنْتُما: شما دونفر(مذكرومؤنث)

اَنْتُمْ، كُمْ: شما (مذكر)

اَنْتُنَّ، كُنَّ: شما (مؤنث)

اَنَا، ى: من

نَحْنُ، نا: ما

مِنْ، عَنْ: از

مَنْ: كسيكه، آنكه، چه كسى

فى: در

اِلى: به سوى

مَعَ: با

حَتّى: تا

عَلى: بر

بَلْ: بلكه

يا: اى

اَىّ: كدام

هَلْ، اَ: آيا

كُلّ: همه، هر

شَيْىء: چيز

اَلا: آگاه باش

لا، ما: نه، نيست

ما(موصول): چه، آنچه

عِنْد، لَدْ، لَدُنْ: نزد

لَــ : براى، هر آينه

اِنْ، اَنْ: اگر، اينكه

اِنْ (نافيه): نيست

اِنَّ: بدرستيكه، همانا

اِنَّما: اين است و جز اين نيست

لَمْ: نه، نكرده است

لِمَ: چرا، براى چه

اَوْ، اَمْ: يا، اگر، آيا

لَوْ، اِمّا: هر آينه، يا

لَوْلا: اگر نبود

اِلاّ: مگر، به جز

لَمّا: چون، مگر

كَما: چنانچه

حَيْثُ: آنجا، جايى كه

اَيّان: كى، چه موقع

اَنّى، اَيْنَ: كجاست

كَمْ، رُبَّ: چه بسا، چه بسيار

ذى، ذُو، ذا، ذات: صاحب

اُولُو: صاحبان (مذكر)

اُولات: صاحبان (مؤنث)

هُنا، ههُنا: اينجا

هُنالك: آنجا

ذلِكَ: اين، آن

هذا: اين، آن (مذكر)

تِلْكَ: اين، آن (مؤنث)

هذَيْنِ، هذانِ: اين دو (مذكر)

هاتَيْنِ: اين دو (مؤنث)

اُولاء، هؤُلاء، اُولئِكَ، اُولئِكُم: آنها (مذكر و مؤنث)

اَلَّذى: كسى كه (مذكر) ج اَلَّذينَ

اَلَّتى: كسى كه (مؤنث) جمع آن اَلّلائى و اَلّلاتى

سَ، سَوْفَ: زود باشد، به زودى

فَ، ثُمَّ، بَعْد: پس

هكَذا: اين طورى

اِذْ: هنگامى كه (براى زمان گذشته)

اِذا: آنوقت، هرگاه(براى زمان آينده)

حين: وقت، مدّت، هنگام

حينَئِذ: در آن هنگام

يَوْمَئِذ: در آن روز

مَهْما: هروقت، هرگاه

كَأَنَّ: گويا

كانَ: بود

يَكُونُ: مى باشد

كادَ: نزديك بود

قُلْ: بگو

قالَ: گفت

قيلَ: گفته شد

قَوْل: گفتار

غَوْل: بيهوشى، مستى

لَنْ، قَطّ: هرگز

جاءَ: آمد

اَتى: آمد، آورد

يَوْم، نَهار: روز

لَيْل: شب

نَوْم، رَقْدَة: خواب، خواب راحت

سِنَة، نُعاس: خواب سبك، چرت

عام، سَنَة: سال

اَلْيَوْم: امروز

اَمْس: ديروز

غَدّ: فردا

قَدْ: به تحقيق

قُدَّ: پاره شد

سَماء: آسمان

اَرْض: زمين

فَوْق: بالا

تَحْت: پايين

يَمين: سمت راست

يَسار، شِمال: سمت چپ

اَمام: جلو

اِمام: پيشوا

ظَهْر، خَلْف: پشت

خَلْف: جانشين بد

خَلْف: جانشين خوب

خَليفَه: جانشين

دُبُر: عقب، پشت

لَيْسَ: نيست

لَسْتُ: نيستم

لَسْتَ: نيستى

لَيْتَ: اى كاش

كَلاّ: نه چنين است

كَذالِكَ: اين چنين است

لَعَلَّ، عَسى: شايد، اميد است

عَصى: نافرمانى، معصيت

سَبيل، صِراط، طَريق: راه

رَحْمن: بخشنده

رَحيم: مهربان

رَجيم: رانده شده

اِيّاكَ: فقط تو را

صَلواة: نماز، دعا

صَوْم، صِيام: روزه

حَىْ: زنده

حَىَّ: بشتاب

فَلاح، فَوْز: رستگارى

عَلَم: نشانه

اَلَم: درد

عَمَل: كار، كردار

اَمَل: آرزو

قَضا، قَضى: حكم و داورى، اتّفاق، گذشت

قَذى: خار و خاشاك

غَذا: خوراك

غَزا: جنگ

اِغْضاء: چشم پوشى

ضَلّ: گمراهى

ذَلّ: ذلت، خوارى

زِلّ: لغزش

ظِلّ: سايه

نَقْض: شكستن

نَقْذ: رهانيدن

نَغْز: دلربا، شيرين

نَغْض: جنباندن، حركت دادن

وَدّ، اُلْفَت: دوستى

دين: جزا، طاعت، حساب

دَيْن: قرض

قَريب: نزديك

غَريب: دور

بَعيد: دور

يُسْر: سهل و آسان

عُسْر: سختى و دشوارى

مالِكْ: پادشاه، دارا، صاحب

اَكْل: خوردن

شُرْب: آشاميدن

حَسَنة: نيكى، ثواب

سَيِّئَة: بدى، گناه

بَحْر، يَمْ: دريا

بَرّ: خشكى، بيابان

بِرّ: نيكويى

سَحاب، غَمام، مُعْصَرات: ابرها

صَيِّب: باران و ابر

غَيْث: باران

مَطَر: باران

وَدْق: باران

طَلّ: باران خفيف

وابِل: باران شديد

نَهْر: جوى آب

نَحْر: قربانى كردن شتر

اِثْم، ذَنْب، حِنْث، حَوْب، سَيِّئَة، خَطيئَة، جُناح: گناه، بدى، خطا

جَناح: بال

عالِم: دانا

عالَم: جهان

شِعْر: شعر معروف

شَعْر: مو

ثُمَّ: سپس

ثَمَّ: آنجا

ثَمَن، بَهاء: قيمت

مَدينَه: شهر

قَمَر: ماه، شَهْر: ماه سى روز

نَجْم، كَوْكَبْ: ستاره

ايمان: گرويدن

اَيْمان، حِلْف: سوگند، قسم

آخِر: پايان

آخَر: ديگر، آخَرين: ديگران

دَنا: نزديك شد

دَنى: پست، فرومايه

هُبُوط: فرود آمدن

حُبُوط: از بين رفتن

زُهُوق: بطلان، هلاكت

دَحْض: بطلان، سقوط، لغزيدن

حَسْر: كشف، نيرو از دست دادن

حَصْر: تنگ گرفتن

قاسِم: قسمت كننده

قاصِم: شكننده

حاصِد: درو كننده

حاسِد: حسد برنده

سابِق: پيش، قبل

صابِغ: رنگ كننده

سابغ: تمام، فراوان

سائِغ: گوارا

سائِق: راننده

سَريع: زود، شتابان

صَريع: به خاك افتاده

مُنير: نور دهنده

مُبير: هلاك كننده

مُبيد: نابود كننده

غُلْ، صَفْد: زنجير، طوق بر گردن

غِلّ: كينه، بغض

ظاهِر: آشكار

زاهِر، زَهْر: شكوفه، نور دهنده

حاسِب: حساب كننده

حاصِب: باد ريگ افشان

نَظير: مثل، مانند

نَذير: ترساننده

بَشير: بشارت دهنده

قَدْر: اندازه، شب قدر

غَدْر: كيد، مكر، حيله

تين: انجير

طين: گِل

ضَنْك: تنگى

ضيق: تنگى

ذُنُوب: گناهان

ذَنُوب، خَلاق، حَظّ: بهره

اَجَل: سر آمد مدّت، مرگ

اَجْل: براى، سبب، علت

مَعُونَة: كمك، يارى

مَؤُنَة: احتياج، نيازمندى

عِزين: گروهى از مردم

عِضين: بخش هايى از چيزى

عاصِم: نگهدار، حافظ

آثِم: گناهكار

صَريخ: فرياد رس

غِياث: فرياد رس

اَفّاك، خَرّاص: بسيار دروغگو

كَذّاب: بسيار دروغگو

عُلْيا: بالا

سُفْلى: پائين

سَعيد: با سعادت، رستگار

صَعيد: خاك

تُراب: خاك

سِحْر: جادو

صِهْر: داماد

حَبْ: دانه، قرص

حُبّ: دوستى

هَبّ: بخشش

فَوْج: گروه، دسته

فِئَة: گروه، دسته

مِلْح: شور، نمك

فُرات، حُلْو: شيرين

مَرّ، اُجاج: تلخ

خَمْط: تلخ، ترش

حامِضْ: ترش

قُنُوط: نااميدى

قُنُوت: فرمان بردارى

لَبْث: درنگ نمودن

لَبْس: لباس، پوشش

اَغْنى: بى نياز كرد

اَقْنى: نگه داشت

مَقْت: خشم، دشمنى

عَدُوّ: دشمنى

دَمْع: اشك

دَمْغ: شكستن

خَشْيَة: ترس شديد

خَوْف، فَزَع: ترس

رُعْب: ترس، دستپاچگى

دَمْ: خون

ثار: خوان خواهى، خون خواه

حَصَب: آتش گيرانه يا وسيله سوختن

حَسَب: شمرده، اندازه

نَبات: گياه

بَنات: دختران

جَنَّة: بهشت، بوستان

جِنَّة: ديوانه، جنّ

جُنَّة: سپر

جُنُب: محتلم، آلوده

جَنْب: پهلو، طرف

لاقِيَة: ديدار كننده

لاغِيَة: بيهودگى، لغو

رَطْب: رطوبت، تر

يابِس: خشك

خَمْر: پوشاندن، شراب

خُمُر: جِ خِمار: روسرى، مقنعه

مَيْسِر: قمار

مَيْسَرَه: توانگرى

اُوثان: بتها

اَصْنام: بتها

سِراج: چراغ

مِصْباح: چراغ

مِشْكوة: جاى چراغ، فانوس

حِمار، حَمير: خر، الاغ

حُمُر: خرها

عَظْم: استخوان

عَزْم: اراده

مُنْقَبِض: گرفته

مُنْبَسِط: گشوده شده

قَوْس: كمان

غَوْث: يارى، فرياد رس

غَوْص: فرو رفتن در آب

غَوْر: فرو رفتن در زمين

سِجْن: زندان

حَبْس: زندان

رَتْق: بسته

فَتْق: گشوده

صَباح: صبحگاه

مَساء: شامگاه

عَشِىّ: شبانگاه

ضُحى: ظهر، چاشت

سَدَّ: جلوگيرى كرد

صَدَّ: جلوگيرى كرد، اعراض كرد

ضَجْر: جاى تنگ

زَجْر: شكنجه، عذاب

رِجْز: شكنجه، عذاب

نَكَسَ: سرازير شد، وارونه گرديد

نَكَصَ: خود دارى كرد

مَنْصُور: يارى شده

مَنْثُور: پراكنده

مَطى: پشت كرد

مَتى: كى، چه موقع

اَكِنَّة: پوشش ها

جَلْباب: چادر

حِجاب: پوشش

كِسْوَة: لباس

غِشاوَة: پوشش، پرده

غاشِيَة، غَواش: پوشاننده، فراگيرنده عذاب

غِطاء، سِتْر: پرده، پوشش

غَطْش: تاريك شدن

غَمْر: پوشاندن

غَمْز: اشاره با چشم و ابرو

غَمْض: چشم پوشى

غَمّ: اندوه، پوشاندن

عَزْل: بر كنار كردن

عَضْل: تحت فشار قرار دادن

شَهيق: نفس فرو بردن

زَفير: نفس به خارج كشيدن

داخِرين: ذليلان

صاغِرين: خوار شدگان

مَحْيص: فرارى

محيض: هنگام حيض شدن زنان

اِياب: بازگشتن

ذِهاب: رفتن

فصلهاى سال

رَبيع: بهار

صَيْف: تابستان

خَريف: پائيز

شِتاء: زمستان

ايام هفته

اُسْبُوع: ايام هفته

يَوْمُ السَّبْت: روز شنبه

يَوْمُ الاَْحَدْ: روز يكشنبه

يَوْمُ الاِْثْنَيْن: روز دوشنبه

يَوْمُ الثَّلُثاء: روز سه شنبه

يَوْمُ الاَْرْبَعاء: روز چهار شنبه

يَوْمُ الْخَميس: روز پنج شنبه

يَوْمُ الْجُمُعَة: روز جمعه

رنگها

اَلْوان: رنگها

اَبْيَض: سفيد

اَسْوَد: سياه

اَزْرَق: آبى، كبود

اَحْمَر: قرمز

بُنَّىْ: قهوه اى

اَخْضَر: سبز

اَصْفَر: زرد

رَمادى: خاكسترى

اعداد اصلى

واحِد، اِحْدى: 1

اِثْنان، اِثْنَيْن، ثِنْتان: 2

ثَلاثَ، ثَلاثَة: 3

اَرْبَعَ، اَرْبَعَة: 4

خَمْسَ، خَمْسَة: 5

سِتَّ، سِتَّة: 6

سَبْعَ، سَبْعَة: 7

ثَمانَ، ثَمانِيَة: 8

تِسْعَ، تِسْعَة: 9

عَشَرَ، عَشَرَة: 10

اَحَدَ عَشَرَ، اِحْدى عَشَرَ: 11

اَلْحادِىَ عَشَر: 11

ثانى عَشَر، اِثْنَىْ عَشَر: 12

ثالِثَ عَشَر: 13

رابِعَ عَشَر: 14

اَلْخامِسَ عَشَر: 15

اَلسّادِسَ عَشَر: 16

اَلسّابِعَ عَشَر: 17

اَلثّامِنَ عَشَر: 18

اَلتّاسِعَ عَشَر: 19

اعداد ترتيبى

اَلاَْوَّل، اَلْحادى: يكم

اَلثّانى، اَلثّانِيَة:: دوّم

اَلثّالِثْ، اَلثّالِثَة: سوّم

اَلرّابِعْ، اَلرّابِعَة: چهارم

اَلْخامِسْ، اَلْخامِسَة: پنجم

اَلسّادِس، اَلسّادِسَة: ششم

اَلسّابِع، اَلسّابِعَة: هفتم

اَلثّامِن، اَلثّامِنَة: هشتم

اَلتّاسِع، اَلتّاسِعَة: نهم

اَلْعاشِر، اَلْعاشِرَة: دهم

اعداد عقود

عِشْرين، عِشْرُون: 20

ثَلاثين، ثَلاثُون: 30

اَرْبَعين، اَرْبَعُون: 40

خَمْسين، خَمْسُون: 50

سِتّين، سِتُّون: 60

سَبْعين، سَبْعُون: 70

ثَمانين، ثَمانُون: 80

تِسْعين، تِسْعُون: 90

مِأَة، مِئَة: 100

مِئَتَيْن، مِئَتان:: 200

ثَلاثَ مِأَة: 300

اَرْبَعَ مِأَة: 400

خَمْسَ مِأَة: 500

سِتَّ مِأَة: 600

سَبْعَ مِأَة: 700

ثَمانَ مِأَة: 800

تِسْعَ مِأَة: 900

اَلْف: 1000

اَلْفَيْن: 2000

آلاف، اُلُوف: هزارها

اعداد كسرى

اَلنِّصْف: 21

اَلثُّلْث: 31

اَلرُّبْع: 41

اَلْخُمْس: 51

اَلسُّدْس: 61

اَلسُّبْع: 71

اَلثُّمْن: 81

اَلتُّسْع: 91

اَلْعُشْر: 101

اسامى خانواده

اَبْ: پدر

اُمّ: مادر

اِبْن: پسر، ولد، فرزند

بِنْت: دختر

اَخْ: برادر

اُخْت: خواهر

خال: دايى

خالَة: خاله

عَمّ: عمو

عَمَّة: عمه

جَدّ: پدر بزرگ

جَدَّة: مادر بزرگ

سَيِّد: آقا

سَيِّدَة: خانم

اَلسّادَة: آقايان

السَّيِّدات: خانم ها

بَعْل، زَوْج: شوهر

زَوْجَه: عيال

انِسَة: دوشيزه

صِهْر: داماد

فَتى: جوانمرد

فَتاة: دختر جوان

اعضاى بدن

رَأْس: سر

صُدْع: شقيقه

وَجْه: صورت، رو

جِبْهَه، ناصِيَة، جَبين: پيشانى

خَدّ: گونه

عَيْن: چشم

حَدَقَةُ الْعَيْن: حدقه چشم

حاجِب: ابرو

جُفْن: پلك

هُدْبَة: مژه

اُذُن: گوش

شَحْمَةُ الاُْذُن: لاله گوش

اَنْف: بينى

فَمْ، فاه: دهان

ضِرْس: دندان

لِسان، اَلْسُن: زبان

ضَفِر، طُرِّة: گيسو

شَعْر: مو

لِحْيَه، لِحى: ريش

شارِب: سبيل

رَقَبَه، عُنُق: گردن

وَتين: رگ گردن

قَفا: پشت گردن

حَلْق: گلو

جَيْب: گريبان

كِتْف: شانه

صَدْر: سينه

ثَدْى: پستان

بَطْن: شكم

صُرِّه: ناف

يَدْ: دست

عَضُد: بازو

مِرْفَق: آرنج

ساعِد: ساق دست

مُعْصَم: مچ دست

راحَه، كَفّ: كف دست

اِصْبَع: انگشت

بَنانَه: سرانگشت

سَلامِيَه: بند انگشت

وَسَطْ: كمر

ضِلْع، جَنْب: پهلو

رِجْل: پا

فَخِذ: ران

وَرِك: استخوان ران، كفل

رُكْبَة: زانو

كَعْب: برآمدگى روى پا

عَظْم: استخوان

لَحْم: گوشت

جِلْد: پوست

قَلْب، فُؤاد: دل

اَفْئِدَة، قُلُوب: دل ها

كَبَد: جگر

اِمْعاء، حَوايا: روده ها

رِئَه: ريه

اسامى ميوه ها

وحبوبات

فاكِهَة: فَواكِة

تُفّاح: سيب

سَفَرْجَل: به

رُمّان: انار

بُرْتِقال: پرتقال

يُوسُفى: نارنگى

عِنَب: انگور

عَرَمُوط: گلابى

خُوخ: هلو

مِشْمَش: زرد آلو

شَمّام، بَطيخُ الاَْصْفَر: خربزه

دابُوغِه، بَطيخُ الاْحْمَر: هنداونه

ليمُون: ليمو

تَمْر: خرما

تُوت: توت

لَوْز: بادام

جَوْز: گردو

فُسْتُق: پسته

خَسْ: كاهو

بَصَل: پياز

قَمْح، حِنْطَة: گندم

شَعير: جو

تِمَّن، اَرُزّ: برنج

مَحْ: ماش

عَدَس: عدس

بُنْدُق: فندق

دُخْن: ارزن

شَميم: كنجد

زَبيب: مويز

طَماطِم: گوجه فرنگى

فُجْل: ترب

فُجيل: تربچه

اِسْبِناق: اسفناج

بَطاطِشْ، بَطاطِه: سيب زمينى

قُنَّبيط، قَرْنَبيط: كلم

شِبِت: شويد

كَزْبُرَة: گشنيز

سِلْق، شَمَنْدَر: چغندر

يَقْطين: كدو

اَجّاص: آلو

كَرَز: آلبالو

حِصْرَم: غوره انگور

فُوم: سير

جَرَز: هويج

كُرّاث: تره

بِسَّلَه: نخود

فاصُولَبه: لوبيا

لِفْت: شلغم

اسامى حيوانات

فَرَس: اسب

اَسَد: شير

بَقَر: گاو

بَعير، اِبِل، جَمَل: شتر

ناقَة: شتر ماده

ضامِرْ: شتر لاغر

بُدْن: شتر تنومند

فيل: فيل

عِجْل: گوساله

حِمار: الاغ

غَنَم، شاة: گوسفند

ضَأْن، نَعْجَة: ميش

كَلْب: سگ

غَزال: آهو

نَحْل: زنبور

نَمْل: مورچه

ذُباب: مگس

عُصْفُور: گنجشك

حَمَل: برّه

حَمامَة: كبوتر

ديك: خروس

دَجاج: مرغ خانگى

خَيْل: اسب

بَغْل: قاطر، ج بغال

سَمَك: ماهى

حَيَّة: مار

عَقْرَب: عقرب

غُراب: كلاغ

قِطَّة، هِرَّه: گربه

فَأرَه: موش

ذِئْب: گرگ

خِنْزير: خوك

جَراد: ملخ

ضَفادِع: قورباغه

قُمَّل: كنه

مَعْز: بُز

هُدْ هُدْ: شانه به سر

ثُعْبان: اژدها (278)