آشنايى با قرآن يا دائرة المعارف قرآنى

ميرزا باقر حسينى زفره اى اصفهانى

- ۲۴ -


كَلِم: جمع كلمه

كَلا و كِلْتا: يعنى هر دو

كَمْ: چقدر، چه بسا

كَمال، كُمُول: به معنى تمام

كَمّ: پوشاندن، كِمّ: غلافى كه ميوه را مى پوشاند، ج اَكْمام

كَمَه: كورى و معيوب بودن چشم، اَكْمَة: كور مادر زاد

كَنُود(كند): بسيار ناسپاس

كَنْز: گنج و مال اندوخته شده

كَنْس: نهان شدن، كُنَّس: نهان شونده ها

مَكْنُون: محفوظ و پوشيده

كَنّ، كُنُون: محفوظ داشتن، پوشاندن

كِنّ: ظرف، غلاف يا هرچه در آن چيزى را محفوظ و مستور كنند جمع آن اَكِنَّه و اَكْنان

كَهْف: غار وسيع

كَهْل: ما بين جوانى و پيرى

كاهِن: كسى كه از اخبار گذشته مخفى از روى گمان خبرمى دهد

كَوْب: كاسه و جام، ج اَكْواب

كادَ: نزديكى و نيز بمعنى اراده

كَوْر،تَكْوير: پيچيدن و جمع كردن

كَوْكَب: ستاره

كانَ(كَوْن): بود، هست

مَكان: موضع، جا

مَكانَت:منزلت،جايگاه،بمعنى تمكّن و توانايى نيز آمده

كَىّ(كوى): داغ كردن، فَتُكْوى بِها: پس داغ شوند با آن. توبه 35

كَىْ: تا

كَيْد: حيله، تدبير كِدْنا: تدبير كرديم «يوسف 76»

كَيْفَ: چگونه، چه طور

كَيْل: پيمانه كردن، پيمانه، فَاَرْسِلْ مَعَنا اَخانا نَكْتَل:برادرمان را با ما بفرست تا پيمانه بگيريم.

«يوسف 63»

ميكال: پيمانه

اِسْتِكانَت (كين):تذلّلوخضوع

ل

ل: لام بر سه قسم است: عامل جرّ، عامل جزم، غير عامل. عامل جرّ; كه گاهى مفتوح و گاهى مكسور مى آيد براى استحقاق، اختصاص، بيان كردن علت، مِلك و تمليك، تأكيد نفى، و غيره بكار مى رود* لام جزم كه براى امر كردن مى آيد و مكسور مى باشد* لام غير عامل كه هميشه مفتوح است براى تأكيد، جواب و... مى آيد.

لا: بمعنى نه، به سه گونه است: لاء نهى كه براى طلب ترك است، لاء نفى كه دلالت بر نفى مدخول خود دارد، لاء زائد كه براى تأكيد و تقويت كلام است

لاتَ: همان لاء نافيه است بمعنى نيست

لُؤْلُؤ: مرواريد

لُبّ: مغز، عقل، ج اَلْباب

اُولِى الاَْلْباب: صاحبان تفكر و انديشه، خردمندان

لَبَث، تَلَبُّث: توقف، اقامت، درنگ

لِبَد: جِ لُبْدَة، مجتمع و متراكم

لُبَد: كثير و بسيار

لُبْس: پوشاندن، پوشيدن

لِبْس، لِباس: لباس و پوشيدنى

لَبَن: شير

مَلْجَ (لجأ): پناهگاه

لَجّ، لَجاج: بمعنى اصرار ورزيدن در فعل نهى شده

لُجَّة: آب بسيار

لُجّى: درياى بزرگ و متلاطم

لَحْد، اِلْحاد: عدول و انحراف از استقامت

مُلْتَحِد: پناهگاه و محل ميل

اِلْحاف: اصرار، سماجت

لَحْق، لَحاق: ادراك و رسيدن

لَحْم: گوشت

لَحْن: طرز گفتار

لِحْيَة: ريش

لَدَدْ، لَدّ: خصومت شديد

لَدُن: نزد

لَدَى: نزد

لَذاذ، لَذاذَة: مورد اشتها و ميل

لَذَّة: لذيذ، گوارا

لازِب: چسبنده و ثابت

اِلْزام: ثابت و ملازم كردن، واجب كردن و نيز بمعنى اجبار

لِسان: زبان و زبان لغت، جمع آن اَلْسِنَة

لُطْف: رفق و مدارا و نزديكى

تَلَطُّف: رفق و مدارا كردن

لَظى: شعله خالص و زبانه آتش

تَلَظّى: مشتعل شدن

لَعِب: بازى، كار بيهوده

لَعَلَّ: شايد، اميد است

لَعْن: راندن و دور كردن، لعن از جانب خدا، در دنيا دورى از رحمت و در آخرت عذاب و از انسان بمعنى نفرين است

لُغُوب: خستگى

لَغْو: كلام بيهوده

لَفْت: برگرداندن، منصرف كردن

اِلْتِفات: روكردن به جهتى كه مى خواهد و نيز رو گرداندن از جهتى كه به آن رو كرده

لَفْح: به طور كنايه بمعنى رسيدن يا خوردن باد گرم و سوزان به صورت كسى

لَفْظ: انداختن و كلام را هم لفظ مى گويند چون از دهان بيرون انداخته مى شود

لَفَف، لَفّ: به معنى پيچيدن و جمع كردن

اِلْفاء (لَفْو): بمعنى پيدا كردن

لَقَب: نام دوّم انسان

لَقَح: باردار كردن

لَواقِح: باردار كننده ها

لَقْط:برداشتنوپيداكردن چيزى بدون جستجو، يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ: تا بعضى از كاروانها او را پيداكنند و ببرند «يوسف 10»

لَقْف، تَلَقُّف: گرفتن چيزى به زيركى خواه با دست يا با دهان

اِلْتِقام: بلعيدن لقمه

لِقاء:روبروشدن،برخوردكردن

تَلْقِيَة: بمعنى روبرو كردن، تفيهم و اعطا، لِتُلَقَّىَ: تفهيم مى شوى، لَقّاهُمْ: عطاكرد به آنها

اِلْقاء: انداختن هر چيزى

تَلَقّى: فهميدن و اخذ كردن

اِلْتِقاء:برخوردوملاقات دوچيز

لِقاءُالله: در قرآن مراد قيامت و ملاقات نعمت و عذاب خدا

تِلْقاء: جهت و طرف مقابل

يَوْمُ التَّلاق: مراد روز قيامت است كه همه يكديگررا ملاقات مى كنند

لكِنْ، لكِنَّ: ولى

لَمْ: حرف جزم كه فعل حال يا آينده را به گذشته منفى تبديل مى كند

لَمْح: نگاه تند، چشم بهم زدن

لَمْز: عيب، لُمَزَة: عيب جو

لَمْس:دست ماليدن،طلب كردن

اِلْتِماس: طلب كردن

لَمّ: مجموع، مراد از اَكْلا لَمّاً: در سوره فجر آيه19 اين است كه انسان مال خويش و ديگران را با هم بخورد يعنى در خوردن، ميان حلال و حرام را جمع كند

لَمّا: بر سه وجه است 1ـ مانند لَمْ 2ـ بمعنى هنگامى كه 3ـ بمعنى مگر

لَمَمْ: گناهى كه شخص به آن عادت نكرده و اصرارهم ندارد

لَنْ: حرف نصب، نفىو استقبال

لَهَب: شعله، مشتعل شدن آتش

لَهْث: تشنگى سگ را گويند كه زبانش را بيرون مى آورد

اِلْهام: فهماندن بخصوصى است از جانب خدا يا ملكى كه مأمور خداست

لَهْو: مشغول شدن توأم با غفلت

تَلَهّى: مشغول شدن و غفلت ورزيدن

لَوْ: اگر، اينكه، ايكاش

لات: نام بتى است

لَوْح: در اصل بمعنى آشكار شدن و به هر تخته و صفحه اى كه در آن چيزى بنويسند گويند

لِواذ: به چيزى پناه بردن و مخفى شدن

لَوْلا، لَوْما: اگر نبود، چرا، (براى تشويق و توبيخ)

لَوْم، لَوْمَة: سرزنش

تَلاوُم: سرزنش كردن يكديگر

مَلُوم: سرزنش شده

لائِم، مُليم: سرزنش كننده

لَوْن: رنگ، بمعنى جنس و نوع نيز مى آيد، ج اَلْوان

لَىّ (لَوْى): تابيدن و گرداندن

وَ اِنْ تَلْوُوا...: يعنى اگر زبان در شهادت بگردانيد (يادروغ بگوييد)«نساء 135»

لَيْت: كم گذاردن حقّ، لا يَلِتْكُمْ مِنْ اَعْمالِكُمْ شَيْئاً:از ثواب اعمال شماچيزى كم نمى گذارد«حجرات14»

لَيْتَ:حرف آرزوبمعنى اى كاش

لَيْسَ: بمعنى نيست

لَسْتُ: نيستم، لَسْتَ: نيستى

لَيْل، لَيْلَة: شب، ج لَيالى

لِيْن: نرمى وَ اَلَنّا لَهُ الْحَديدَ: و براى اوآهن رانرم كرديم«سباء10»

م

ما: آنچه، چه، چقدر و نيز بمعنى شىء مانند نِعِمّا: نِعْمَ شَىء (خوب چيزى است)

مِائَة: صد

مَتاع: هر چه از آن به وجهى يهره برند، مَتاع و مُتْعَه گويند

اِسْتِمْتاع: بهره بردن، نفع بردن

مَتين: چيز محكم را گويند

مَتى: يعنى چه موقع

مِثْل: مانند، نظير، شبيه

مَثَل: مانند، دليل، صفت، عبرت، علامت، حديث

مُثْلى: افضل، اشرف

مَثُلات: جِ مَثُلَة، بمعنى عقوبت

تَماثيل: جِ تِمْثال بمعنى مجسمه

مَأْجُوجْ: يأجوجومأجوج اقوامى بودند كه آنها را تاتار ناميده اند

مَجْد: بزرگوارى، عظمت

مَجُوس: آتش پرست، مراد ايرانيان قديم است

مَحْص: خالص كردن

مَحْق: نقصان تدريجى

مِحال: كيد، عقوبت و عذاب

اِمْتِحان (محن):آزمايش كردن

مَحْو: از بين رفتن اثر چيزى

مَواخِر (مَخْر): شكافنده ها و جريان كننده ها

مَخاض: درد زايمان

مَدّ: زيادت، گسترش، كشيدن، مهلت، امداد و يارى

لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ: چشمهايت را خيره مكن«حجر88» مَدّ عَيْن بمعنى خيره شدن چشم است

مَدينَة: شهر

مَدْيَن: نام شهرى است

مَرىءْ: گوارا، خوش عاقبت

مَرْء و اِمْرَء: به معنى انسان و مرد آمده است

اِمْرَأَة و مَرْأَة: بمعنى زن است

مارُوت: نام فرشته اى است

مَرْج: آميختن، مَريج: آميخته، مختلط، آشفته مارِج مِنْ نار: آميخته اى از آتش «الرحمن15»

مَرْجان: مرواريد كوچك و نيز نام گياهى كه در دريا مى رويد

مَرَح: شادى شديد كه ناشى از خود پسندى و تكبّر باشد

مَرَد: عارى بودن، مستمربودن

مارِد،مَريد:بمعنى عارى ازخير

مَرّ، مُرُور: رفتن و گذشتن

مُسْتَمِر: ثابت و دائمى، و نيز بمعنى محكم و قوى

مَرارَة: تلخى، اَمَرّ: تلخ تر

مَرَّة: دفعه

مِرَّة: نيرو، بصيرت و عقل

مَرَض: بيمارى اعم از بدنى يا معنوى مَريض: بيمار، ج مَرْضى

مَرْوَه:كوهى دركنار مسجدالحرام

مِراءْ:مجادلهومنازعه،يُمارُون: مجادله مى كنند «شورى 18»

مِرْيَة: ترديد داشتن، تَتَمارى: شك مى آورى، نجم55 . يَمْتَرُون: ترديد مى كردند. حجر63

مَزْج: آميختن، مِزاج: آنچه چيزى با آن آميخته شده باشد

مَزْق: پاره كردنومتلاشى كردن

مُزْن: ابر سفيد و روشن يا ابر آبدار

مَسْح: دست ماليدن

مَسيح: لقب حضرت عيسى(عليه السلام)

مَسْخ:عوض شدن شكلوصورت

مَسَد: ريسمانى كه از ليف يا شاخه درخت خرما تابيده شده

مَسّ:دست زدن، رسيدن، يافتن

مَسْك و اِمْساك: گرفتن و نگاه داشتن، چنگ زدن

مِسْك: بمعنى مُشك آمده

تُمْسُون (مساء): به شب داخل مى شويد «روم 17»

مَشَج: آميخته، ج اَمْشاج علت جمع آمدن آن در قرآن را يا به اعتبار اجزاء نطفه و يا به اعتبار آميخته شدن نطفه زن و مرد گفته اند

مَشْى: راه رفتن با اراده، گاهى بمعنى سخن چينى

مِصْر: نام سرزمينى است و در قرآن گاهى بمعنى شهر نيز آمده

مَضْغ: جويدن، مُضْغَة: تكّه گوشتى به اندازه يك دفعه جويدن

مُضِىّ: رفتن، گذشتن، روشن شدن مطلبى

مَطَر: باران مُمْطِر: باران دهنده

مَطى: پشت، تَمَطّى: كشيدن پشت، تكبّر

مَعَ: بمعنى يارى و نصرت

مَعْز: بمعنى بُز

مَعين (مَعْن): جارى شونده

ماعُون: آنچه در گردش است مانند اسباب خانه كه عاريه داده مى شود، زكاة، قرض و صدقه را هم شامل مى شود به خاطر در گردش بودنش ميان مردم

مَعا: روده اَمْعاء: روده ها

مَقْت: بغض شديد نسبت به كسى كه مى بينى مرتكب كار قبيح است

مَكْث: ماندن، توقف، انتظار

مُكْث: تدريج، انتظار و تأنى

مَكْر: تدبير در كار خوب يا بد

ميكال يا ميكائيل: يكى از ملائكه مقرّب خدا

تَمَكُّن: قدرت

مَكين: داراى منزلت، محترم

مُكاء: صفيرزدن، سوت كشيدن

مَلْء، اِمْلاء: پر كردن

اِمْتِلاء: پر شدن

مِلْء:نام مقدارى كه ظرفى راپركند

مَلاَ: جماعت و جماعت اشراف

مِلْح: شور، نمك

مَلْق، اِمْلاق: فقر و بى چيزى

مُلْك: حكومت و اداره امور

مَلِك: پادشاه، زمامدار

مِلْك: مالك شدن، صاحب شدن فعلهاى آن بيشتر بمعنى قدرت و توانايى مى آيد

مَلَكُوت: حكومت، تدبير، نظم

مالِك: صاحب مال و صاحب حكومت

مَلَك: فرشته، ج مَلائِكَة

اِمْلال و اِمْلاء (ملل): آنست كه چيزى به نويسنده بگويى تا بنويسد اَوْ لا يَسْتَطيعُ اَنْ يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَليُّهُ بِالْعَدْلِ: يا او در املاء كردن ناتوان باشد، پس سرپرست او به عدالت املاء كند. «بقره282»

تُمْلى عَلَيْهِ: بر او املاء مى شود «فرقان 5»

مِلَّة: دين و شريعت

اِمْلاء (ملا):مهلت دادن،طول دادن

مَلِىّ: مدّت زياد، زمان طولانى

مَن: كسى كه، چه كسى، آنچه

مِن: از

مَنْع: بازداشتن

مَنُوع، مَنّاع: بسيار باز دارنده

مَنّ: قطع، نعمت، منّت گذاشتن

مَمْنُون: غير مقطوع (ابدى)

مَنُون: بمعنى مرگ است

مَنّ: يكى از غذاى بنى اسرائيل بود كه ظاهراً شيره اى مانند شيرخشت بوده، اقوال ديگرى نيز در اين باره هست.

مَنْى: تقدير و اندازه گيرى، نطفه را از آن منى گويند كه با قدرت خداوند اندازه گيرى شده است

تَمَنّى: آرزو كردن

اُمْنِيَّه: آرزو، دروغ. ج اَمانِىّ

مَناة: نام بتى است

مَهْد: آماده كردن، گهواره

مِهاد: آماده شده، بستر

تَمْهيل، اِمْهال (مهل): مهلت دادن

مُهْل: آهن يا مس گداخته شده

مَهْما: هر وقت، هرگاه

مَهين: حقير، خوار، پَست، ناچيز

مَوْت، مَوْتَة: مرگ، مردن

مَيْت، مَيِّت: مرده، ج اَمْوات

مَوْج: اضطراب دريا

مَوْر: جريان سريع

مال: آنچه كسى مالك آن باشد

ماء: آب

مَيْد: در قرآن درباره اضطراب زمين بكار رفته است

مائِدَة: طعام و نيز طبقى كه در آن طعام است

مَيْرَة: طعام، نَمير اَهْلَنا: طعام براى خانواده خودمى آوريم.يوسف65

مَيْز: فصل و جدا كردن و تميز دادن است

تَمَيُّز: جدا شدن، «تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ»: نزديك است از خشم تكّه تكّه شود «ملك 8»

مَيْل: برگشتن ازوسط به يك طرف بيشتر در جور و ستم به كار مى رود

ن

نَأْىْ: دور شدن

نَبَأ: خبر بزرگ

نَبىّ: خبردهنده، ج اَنْبِياء و نَبِيُّون

نَبْت، نَبات: هرچه از زمين برويد

نَبْذ: انداختن چيزى از روى بى اعتنايى

نَبْز: بد لقب دادن، به زشتى ياد كردن

اِسْتِنْباط (نبط): بمعنى استخراج و يا دريافتن امرى به قوّه فهم

يَنْبُوع(نبع): چشمه آب، ج يَنابيع

نَتْق: بلند كردن و كندن چيزى از ريشه

نَثْر: پراكندن، مَنْثُور: پراكنده

نَجْد: بلندى ومحل مرتفع درقرآن مراد از نَجْدَيْن راه خير و شر است

نَجَس: ناپاك

اِنْجيل:كتاب حضرت عيسى(عليه السلام)

نَجْم: ستاره، علف و گياه، در اصل بمعنى طلوع و بروز

نَجْو، نَجاة: خلاص شدن

نَجْوى: درِگوشى حرف زدن و سخن سرّى (راز و راز گفتن)

نَحْب: نذر، عهد و پيمان

نَحْت: تراشيدن

نَحْر: قربانى كردن شتر

نَحْس: شوم و نامبارك

نُحاس: دود، مس، سرب مذاب

نَحْل: زنبور عسل

نِحْلَه: بمعنى بخشش و عطيّه و نيز بمعنى بدهى و دِين آمده است

نَحْنُ: ما

نَخَر: پوسيدن و متلاشى شدن

نَخْل: درخت خرما، ج نَخيل

نِدّ: مثل و نظير، ج اَنْداد

نَدَم، نَدامَة: پشيمانى

نِداء: صدا و نيز بلندشدن صدا

تَناد: يكديگر را صدا كردن

نَدْو: جمع شدن

نادِىْ، نَدِىّ: مجلس و محل اجتماع

نَذْر: آن است كه چيز غير واجب را بر خود واجب كنى

نَذْر: دانستن و حذر كردن

نَذير: اِنذار كننده، ترساننده

نُذُر: انذار كننده و نيز جِ نَذير

نَزْع: كندن، گرفتن، خارج كردن دست از گريبان

نِزاع، تَنازُع: مجادله و دشمنى

نزغ: فساد كردن، وسوسه شيطانى

نَزْف: خارج كردن و خارج شدن،به شخص مست نزيف گويند كه عقل از سر اوخارج مى شود. لا يُنْزَفُون: مست نمى شوند «واقعة 19»

نُزُول: فرود آمدن

نُزُل: آماده شده، آنچه براى ميهمان آماده شده تا برآن نازل شود

نَسْأ: تأخير انداختن

مِنْسَأَت: بمعنى عصا آمده است

نَسَب: اشتراك و خويشاوندى از طرف پدر يا مادر، ج اَنْساب

نَسْخ: زايل كردن، از بين بردن

نَسْر: نام بتى است

نَسْف: كندن، پراكندن

نَسْك، نُسُك: عبادت ناسِك: عابد

مَنْسَك: عبادت، جمع آن مَناسَك بمعنى عبادتهاى حجّ

نَسْل: مراد نوع انسان و فرزندان اوست

يَنْسِلُون: مى شتابند، به سرعت خارج مى شوند «يس 51»

نِساء، نِسْوَة: به زنان و دختران اطلاق مى شود

نَسْى و نِسْيان: فراموشى، بى اعتنايى، نَسِىّ: فراموشكار

نَشْأ، اِنْشاء: پدپد آمدن و پديد آوردن، نَشْأَة، ناشِئَة: پديد آمده

نَشْر و اِنْتِشار: گستردن و گسترده شدن و پراكندن

نَشْر، اِنْشار: زنده كردن

نُشُور: زنده شدن، زنده كردن

نَشْز: مكان مرتفع و نيز بمعنى بلند شدن و زنده كردن

نُشُوز: برترى و عصيان كردن

مرد و زن نسبت به يكديگر

نَشْط: كندن و خارج شدن

نَصْب: رنج دادن و رنج ديدن و بر پاداشتن

نَصَب، نُصْب: رنج و زحمت

نَصيب: بهره معين و ثابت

ناصِب: رنج دهنده

نُصُب و اَنْصاب: سنگهايى كه براى پرستش و كشتن قربانى برپا مى داشتند

نَصْت: سكوت براى گوش دادن

نَصْح، نُصْح: خالص شدن و خالص كردن، پند و نصيحت، پند دادن را از آن جهت كه از روى خلوص نيّت و خيرخواهى محض است نَصح و نصيحت گويند

نَصْر: يارى،اِسْتَنْصار: طلب يارى

اِنْتِصار: انتقام

اَنْصار: مراد اهل مدينه اند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را يارى كردند

نَصارى: نام پيروان حضرت عيسى(عليه السلام) مفرد آن نَصْرانى است

نِصْف: نيمى از شىء

ناصِيَه: موى پيشانى، ج نَواصى

نَضْج: رسيدن ميوه و پختن گوشت

نَضْخ: فوران، نَضّاخ: فوران كننده

نَضْد: روى هم چيدن، پشت سرهم

نَضْر: طراوت و زيبايى

نَطْح: شاخ زدن، نطيح و نطيحة حيوانيست كه با شاخ زدن مرده باشد

نَطْف: چكيدن توأم با صاف شدن و كم كم بودن و نُطْفَه بمعنى آب صاف شده و كم مى باشد

نُطْق، مَنْطِق: سخن گفتن

نَظَر: نگاه كردن، بمعنى تأمل و دقّت و انتظار نيز آمده

اِنْظار و نَظِرَة: بمعنى مهلت دادن و تأخيرانداختن

نَعْجَة: ميش، جمع آن نِعاج

نُعاس: خواب كم

نَعْق: صيحه زدن، فريادكشيدن

نَعْل: كفش

نِعْمَ، نِعِمّا: چه خوب است

نَعَم: بلى، آرى

نِعْمَة: آنچه خدا به انسان داده، جمع آن نِعَم و اَنْعُم

نَعْماء: نعمت

نَعْمَة: تنعّم و وسعت عيش

اِنعام: نعمت دادن

نَعيم: نعمت وسيع و زياد

اَنعام: جِ نَعَم بمعنى چهار پايان اعم از شتر، گاو و گوسفند

نَغضْ:حركت دادنوحركت كردن

نَفْث: دميدن، نَفّاثات: دمندگان

نَفْح: وزيدن

نَفْخ: دميدن

نَفاد: فانى شدن، تمام شدن

نِفاذ و نُفُوذ: سوراخ كردن و خارج شدن به آن طرف

نَفْر: اگر با مِن و عَن بيايد بمعنى دورى و تفرقه و اگر با الى بيايد بمعنى خروج و رفتن

نُفُور: دورى

اِسْتِنْفار: رم دادن و رم كردن، طلب خروج و حركت

نَفَر، نَفير: گروه، دسته

تَنَفَّس(نَفَس): گسترش و توسعه يافتن

تَنافَس: مسابقه دو نفر در رسيدن به چيز مطلوب

نَفْس: روح، ذات، در قرآن در معانى غرايز و تمايلات نفسانى، وجدان و درك آدمى، قلوب و باطن، و بشر اولى يعنى حضرت آدم(عليه السلام) نيز آمده است

مَنْفُوش (نفش): حلاجى شده، نَفْش غَنَم در سوره انبياء آيه 78 بمعنى پراكنده شدن گوسفندان در شب و بدون چوپان چريدن است

نَفْع: فايده، بهره

نَفَق،نَفاق: خروج يا تمام شدن، نَفَق بمعنى سوراخ نيز مى باشد

نَفَقَة: آنچه خرج و مصرف شود

اِنْفاق: دادن مال در راه خدا

نِفاق: دو رويى يعنى به ظاهر مسلمان و در باطن كافر

نَفْل: زيادى، بخشش، غنيمت، جمع آن اَنْفال

نَفْى: تبعيد كردن

نَقْب: سوراخ كردن

تَنْقيب: سير كردن و راه رفتن، راه باز كردن

نَقيب: سرپرست و پيشوا، يعنى كسى كه از احوال و وضع مردم خبر دارد، گويى اسرار آنها را سوراخ كرده و به آن پى مى برد

نَقْذ و اِنْقاذ: نجات دادن، خلاص كردن

نَقْر: كوبيدن، ناقُور: چيزى كه آن را براى خبر كردن بكوبند

نَقير: فرورفتگى پشت هسته خرما، منظور چيز بى مقدار

نَقْص: كم كردن و كم شدن

نَقْض: شكستن

نَقْع: غبار، گرد

نَقَم: انكار يا مكروه دانستن چيزى با زبان و يا با عقوبت كردن

نَكْب: انحراف، برگشتن

مَنْكِب: ناحيه، شانه، ج مَناكِب

نَكْث: شكستن

نِكْث: باز كردن پشم يا مو بعد از تابيدن جمع آن اَنْكاث

نِكاح: عقد و ازدواج، بمعنى مقاربت و جماع نيز مى آيد

نَكْد: مشقّت و كمى

نَكَر: يعنى نشناختن

اِنْكار: نشناختن و نيز بمعنى عيب گرفتن و نهى كردن نيز آمده است

نُكْر، نُكُر: كار دشوارى كه ناشناخته است

نَكير: بمعنى انكار

مُنْكَر: ناشناخته، كار زشت، در قرآن بمعنى معصيت آمده

نَكْس: وارونه كردن، ناكِسُوا رُؤُسَهُمْ: سر به زير انداخته اند

«سجده12»

نَكْص: اگر با عَن باشد بمعنى امتناع و خوددارى است و اگر با عَلى باشد بمعنى برگشتن است

نَكْف و اِسْتِنْكاف: امتناع و سرپيچى كردن

نِكْل: زنجير، ج اَنْكال

نَكال: عقوبت

نَمارِق: بالش، پشتى، جِ نُمْرُق

نَمْل: مورچه

اَنْمَلَة: سر انگشت، ج اَنامِل

نَميم: بسيار سخن چين

نَهْج، مِنْهاج: راه آشكار و مستقيم

نَهْر: به معنى زجر و راندن

نَهار: روز

اَنْهار: رودها، جمع نَهَر

نَهْى: زجر، منع، اِنْتِهاء از چيزى بمعنى دست كشيدن و ترك كردن

مُنْتَهى: نهايت و آخر

تَناهى: نهى كردن يكديگر و نيز ترك كردن

نُهْيَه: بمعنى عقل است كه آدمى را از كار بد نهى مى كند، ج نُهى

نَوْء: برخاستن به سختى، لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ اُولِى الْقُوَّةِ: حمل آن بر گروه مردان توانا سنگينى مى كرد. «قصص 76»

نَوْب: رجوع و بازگشت

نار: آتش

نُور: آنچه چيزها را روشن و آشكار مى كند