كَلِم: جمع كلمه
كَلا و كِلْتا:
يعنى هر دو
كَمْ: چقدر، چه بسا
كَمال، كُمُول: به معنى تمام
كَمّ: پوشاندن، كِمّ:
غلافى كه ميوه را مى پوشاند، ج اَكْمام
كَمَه: كورى و معيوب بودن چشم، اَكْمَة: كور مادر زاد
كَنُود(كند): بسيار ناسپاس
كَنْز: گنج و مال اندوخته شده
كَنْس: نهان شدن، كُنَّس:
نهان شونده ها
مَكْنُون: محفوظ و پوشيده
كَنّ، كُنُون: محفوظ داشتن، پوشاندن
كِنّ: ظرف، غلاف يا هرچه در آن چيزى را محفوظ و
مستور كنند جمع آن اَكِنَّه و
اَكْنان
كَهْف: غار وسيع
كَهْل: ما بين جوانى و پيرى
كاهِن: كسى كه از اخبار گذشته مخفى از روى گمان
خبرمى دهد
كَوْب: كاسه و جام، ج اَكْواب
كادَ: نزديكى و نيز بمعنى اراده
كَوْر،تَكْوير: پيچيدن و جمع كردن
كَوْكَب: ستاره
كانَ(كَوْن): بود، هست
مَكان: موضع، جا
مَكانَت:منزلت،جايگاه،بمعنى تمكّن و توانايى نيز
آمده
كَىّ(كوى): داغ كردن، فَتُكْوى بِها: پس داغ
شوند با آن. توبه 35
كَىْ: تا
كَيْد: حيله، تدبير
كِدْنا: تدبير كرديم «يوسف 76»
كَيْفَ: چگونه، چه طور
كَيْل: پيمانه كردن، پيمانه،
فَاَرْسِلْ مَعَنا اَخانا نَكْتَل:برادرمان را با ما
بفرست تا پيمانه بگيريم.
«يوسف 63»
ميكال: پيمانه
اِسْتِكانَت (كين):تذلّلوخضوع
ل
ل: لام بر سه قسم است: عامل
جرّ، عامل جزم، غير عامل. عامل جرّ; كه گاهى مفتوح و گاهى مكسور مى آيد براى
استحقاق، اختصاص، بيان كردن علت، مِلك و تمليك، تأكيد نفى، و غيره بكار مى رود* لام
جزم كه براى امر كردن مى آيد و مكسور مى باشد* لام غير عامل كه هميشه مفتوح است
براى تأكيد، جواب و... مى آيد.
لا: بمعنى نه، به سه گونه است: لاء نهى كه براى طلب
ترك است، لاء نفى كه دلالت بر نفى مدخول خود دارد، لاء زائد كه براى تأكيد و تقويت
كلام است
لاتَ: همان لاء نافيه است بمعنى نيست
لُؤْلُؤ: مرواريد
لُبّ: مغز، عقل، ج اَلْباب
اُولِى الاَْلْباب: صاحبان تفكر و انديشه، خردمندان
لَبَث، تَلَبُّث: توقف، اقامت، درنگ
لِبَد: جِ لُبْدَة، مجتمع و متراكم
لُبَد: كثير و بسيار
لُبْس: پوشاندن، پوشيدن
لِبْس، لِباس: لباس و پوشيدنى
لَبَن: شير
مَلْجَ (لجأ):
پناهگاه
لَجّ، لَجاج: بمعنى اصرار ورزيدن در فعل نهى شده
لُجَّة: آب بسيار
لُجّى: درياى بزرگ و متلاطم
لَحْد، اِلْحاد: عدول و انحراف از استقامت
مُلْتَحِد: پناهگاه و محل ميل
اِلْحاف: اصرار، سماجت
لَحْق، لَحاق: ادراك و رسيدن
لَحْم: گوشت
لَحْن: طرز گفتار
لِحْيَة: ريش
لَدَدْ، لَدّ: خصومت شديد
لَدُن: نزد
لَدَى: نزد
لَذاذ، لَذاذَة: مورد اشتها و ميل
لَذَّة: لذيذ، گوارا
لازِب: چسبنده و ثابت
اِلْزام: ثابت و ملازم كردن، واجب كردن و نيز بمعنى
اجبار
لِسان: زبان و زبان لغت، جمع آن اَلْسِنَة
لُطْف: رفق و مدارا و نزديكى
تَلَطُّف: رفق و مدارا كردن
لَظى: شعله خالص و زبانه آتش
تَلَظّى: مشتعل شدن
لَعِب: بازى، كار بيهوده
لَعَلَّ: شايد، اميد است
لَعْن: راندن و دور كردن، لعن از جانب خدا، در دنيا
دورى از رحمت و در آخرت عذاب و از انسان بمعنى نفرين است
لُغُوب: خستگى
لَغْو: كلام بيهوده
لَفْت: برگرداندن، منصرف كردن
اِلْتِفات: روكردن به جهتى كه مى خواهد و نيز رو
گرداندن از جهتى كه به آن رو كرده
لَفْح: به طور كنايه بمعنى رسيدن يا خوردن باد گرم و
سوزان به صورت كسى
لَفْظ: انداختن و كلام را هم لفظ مى گويند چون از
دهان بيرون انداخته مى شود
لَفَف، لَفّ: به معنى پيچيدن و جمع كردن
اِلْفاء (لَفْو):
بمعنى پيدا كردن
لَقَب: نام دوّم انسان
لَقَح: باردار كردن
لَواقِح: باردار كننده ها
لَقْط:برداشتنوپيداكردن چيزى بدون جستجو،
يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ: تا بعضى از
كاروانها او را پيداكنند و ببرند «يوسف 10»
لَقْف، تَلَقُّف: گرفتن چيزى به زيركى خواه با دست
يا با دهان
اِلْتِقام: بلعيدن لقمه
لِقاء:روبروشدن،برخوردكردن
تَلْقِيَة: بمعنى روبرو كردن، تفيهم و اعطا،
لِتُلَقَّىَ: تفهيم مى شوى، لَقّاهُمْ:
عطاكرد به آنها
اِلْقاء: انداختن هر چيزى
تَلَقّى: فهميدن و اخذ كردن
اِلْتِقاء:برخوردوملاقات دوچيز
لِقاءُالله: در قرآن مراد قيامت و ملاقات نعمت و
عذاب خدا
تِلْقاء: جهت و طرف مقابل
يَوْمُ التَّلاق: مراد روز قيامت است كه همه
يكديگررا ملاقات مى كنند
لكِنْ، لكِنَّ: ولى
لَمْ: حرف جزم كه فعل حال يا
آينده را به گذشته منفى تبديل مى كند
لَمْح: نگاه تند، چشم بهم زدن
لَمْز: عيب، لُمَزَة:
عيب جو
لَمْس:دست ماليدن،طلب كردن
اِلْتِماس: طلب كردن
لَمّ: مجموع، مراد از اَكْلا
لَمّاً: در سوره فجر آيه19 اين است كه انسان مال خويش و ديگران را با هم
بخورد يعنى در خوردن، ميان حلال و حرام را جمع كند
لَمّا: بر سه وجه است 1ـ مانند لَمْ 2ـ بمعنى
هنگامى كه 3ـ بمعنى مگر
لَمَمْ: گناهى كه شخص به آن عادت نكرده و اصرارهم ندارد
لَنْ: حرف نصب، نفىو استقبال
لَهَب: شعله، مشتعل شدن آتش
لَهْث: تشنگى سگ را گويند كه زبانش را بيرون مى آورد
اِلْهام: فهماندن بخصوصى است از جانب خدا يا ملكى كه
مأمور خداست
لَهْو: مشغول شدن توأم با غفلت
تَلَهّى: مشغول شدن و غفلت ورزيدن
لَوْ: اگر، اينكه، ايكاش
لات: نام بتى است
لَوْح: در اصل بمعنى آشكار شدن و به هر تخته و
صفحه اى كه در آن چيزى بنويسند گويند
لِواذ: به چيزى پناه بردن و مخفى شدن
لَوْلا، لَوْما: اگر نبود، چرا، (براى تشويق و
توبيخ)
لَوْم، لَوْمَة: سرزنش
تَلاوُم: سرزنش كردن يكديگر
مَلُوم: سرزنش شده
لائِم، مُليم: سرزنش كننده
لَوْن: رنگ، بمعنى جنس و نوع نيز مى آيد، ج اَلْوان
لَىّ (لَوْى): تابيدن
و گرداندن
وَ اِنْ تَلْوُوا...: يعنى اگر زبان در شهادت
بگردانيد (يادروغ بگوييد)«نساء 135»
لَيْت: كم گذاردن حقّ، لا
يَلِتْكُمْ مِنْ اَعْمالِكُمْ شَيْئاً:از ثواب اعمال
شماچيزى كم نمى گذارد«حجرات14»
لَيْتَ:حرف آرزوبمعنى اى كاش
لَيْسَ: بمعنى نيست
لَسْتُ: نيستم، لَسْتَ:
نيستى
لَيْل، لَيْلَة: شب، ج لَيالى
لِيْن: نرمى وَ اَلَنّا لَهُ
الْحَديدَ: و براى اوآهن رانرم كرديم«سباء10»
م
ما: آنچه، چه، چقدر و نيز بمعنى شىء مانند نِعِمّا:
نِعْمَ شَىء (خوب چيزى است)
مِائَة: صد
مَتاع: هر چه از آن به وجهى يهره برند، مَتاع و
مُتْعَه گويند
اِسْتِمْتاع: بهره بردن، نفع بردن
مَتين: چيز محكم را گويند
مَتى: يعنى چه موقع
مِثْل: مانند، نظير، شبيه
مَثَل: مانند، دليل، صفت، عبرت، علامت، حديث
مُثْلى: افضل، اشرف
مَثُلات: جِ مَثُلَة، بمعنى عقوبت
تَماثيل: جِ تِمْثال بمعنى مجسمه
مَأْجُوجْ: يأجوجومأجوج اقوامى بودند كه آنها را
تاتار ناميده اند
مَجْد: بزرگوارى، عظمت
مَجُوس: آتش پرست، مراد ايرانيان قديم است
مَحْص: خالص كردن
مَحْق: نقصان تدريجى
مِحال: كيد، عقوبت و عذاب
اِمْتِحان (محن):آزمايش كردن
مَحْو: از بين رفتن اثر چيزى
مَواخِر (مَخْر):
شكافنده ها و جريان كننده ها
مَخاض: درد زايمان
مَدّ: زيادت، گسترش، كشيدن، مهلت، امداد و يارى
لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ: چشمهايت را خيره
مكن«حجر88» مَدّ عَيْن بمعنى خيره شدن چشم است
مَدينَة: شهر
مَدْيَن: نام شهرى است
مَرىءْ: گوارا، خوش عاقبت
مَرْء و اِمْرَء: به معنى انسان و مرد آمده است
اِمْرَأَة و مَرْأَة: بمعنى زن است
مارُوت: نام فرشته اى است
مَرْج: آميختن، مَريج:
آميخته، مختلط، آشفته مارِج مِنْ نار: آميخته اى از
آتش «الرحمن15»
مَرْجان: مرواريد كوچك و نيز نام گياهى كه در دريا
مى رويد
مَرَح: شادى شديد كه ناشى از خود پسندى و تكبّر باشد
مَرَد: عارى بودن، مستمربودن
مارِد،مَريد:بمعنى عارى ازخير
مَرّ، مُرُور: رفتن و گذشتن
مُسْتَمِر: ثابت و دائمى، و نيز بمعنى محكم و قوى
مَرارَة: تلخى، اَمَرّ:
تلخ تر
مَرَّة: دفعه
مِرَّة: نيرو، بصيرت و عقل
مَرَض: بيمارى اعم از بدنى يا معنوى
مَريض: بيمار، ج
مَرْضى
مَرْوَه:كوهى دركنار
مسجدالحرام
مِراءْ:مجادلهومنازعه،يُمارُون: مجادله
مى كنند «شورى 18»
مِرْيَة: ترديد داشتن،
تَتَمارى: شك مى آورى،
نجم55 . يَمْتَرُون:
ترديد مى كردند. حجر63
مَزْج: آميختن، مِزاج:
آنچه چيزى با آن آميخته شده باشد
مَزْق: پاره كردنومتلاشى كردن
مُزْن: ابر سفيد و روشن يا
ابر آبدار
مَسْح: دست ماليدن
مَسيح: لقب حضرت عيسى(عليه
السلام)
مَسْخ:عوض شدن شكلوصورت
مَسَد: ريسمانى كه از ليف يا شاخه درخت خرما تابيده
شده
مَسّ:دست زدن، رسيدن، يافتن
مَسْك و اِمْساك: گرفتن و نگاه داشتن، چنگ زدن
مِسْك: بمعنى مُشك آمده
تُمْسُون (مساء):
به شب داخل مى شويد «روم 17»
مَشَج: آميخته، ج اَمْشاج
علت جمع آمدن آن در
قرآن را يا به اعتبار اجزاء نطفه و يا به اعتبار آميخته شدن نطفه زن و مرد
گفته اند
مَشْى: راه رفتن با اراده، گاهى بمعنى سخن چينى
مِصْر: نام سرزمينى است و در قرآن گاهى بمعنى شهر
نيز آمده
مَضْغ: جويدن، مُضْغَة:
تكّه گوشتى به اندازه يك دفعه جويدن
مُضِىّ: رفتن، گذشتن، روشن شدن مطلبى
مَطَر: باران مُمْطِر:
باران دهنده
مَطى: پشت، تَمَطّى:
كشيدن پشت، تكبّر
مَعَ: بمعنى يارى و نصرت
مَعْز: بمعنى بُز
مَعين (مَعْن):
جارى شونده
ماعُون: آنچه در گردش است مانند اسباب خانه كه عاريه
داده مى شود، زكاة، قرض و صدقه را هم شامل مى شود به خاطر در گردش بودنش ميان مردم
مَعا: روده اَمْعاء:
روده ها
مَقْت: بغض شديد نسبت به كسى
كه مى بينى مرتكب كار قبيح است
مَكْث: ماندن، توقف، انتظار
مُكْث: تدريج، انتظار و تأنى
مَكْر: تدبير در كار خوب يا بد
ميكال يا ميكائيل: يكى از ملائكه مقرّب خدا
تَمَكُّن: قدرت
مَكين: داراى منزلت، محترم
مُكاء: صفيرزدن، سوت كشيدن
مَلْء، اِمْلاء: پر كردن
اِمْتِلاء: پر شدن
مِلْء:نام مقدارى كه ظرفى راپركند
مَلاَ: جماعت و جماعت اشراف
مِلْح: شور، نمك
مَلْق، اِمْلاق: فقر و بى چيزى
مُلْك: حكومت و اداره امور
مَلِك: پادشاه، زمامدار
مِلْك: مالك شدن، صاحب شدن فعلهاى آن بيشتر بمعنى
قدرت و توانايى مى آيد
مَلَكُوت: حكومت، تدبير، نظم
مالِك: صاحب مال و صاحب حكومت
مَلَك: فرشته، ج مَلائِكَة
اِمْلال و اِمْلاء (ملل):
آنست كه چيزى به نويسنده بگويى تا بنويسد اَوْ لا
يَسْتَطيعُ اَنْ يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَليُّهُ بِالْعَدْلِ: يا او در
املاء كردن ناتوان باشد، پس سرپرست او به عدالت املاء كند. «بقره282»
تُمْلى عَلَيْهِ: بر او
املاء مى شود «فرقان 5»
مِلَّة: دين و شريعت
اِمْلاء (ملا):مهلت دادن،طول دادن
مَلِىّ: مدّت زياد، زمان طولانى
مَن: كسى كه، چه كسى، آنچه
مِن: از
مَنْع: بازداشتن
مَنُوع، مَنّاع: بسيار باز دارنده
مَنّ: قطع، نعمت، منّت گذاشتن
مَمْنُون: غير مقطوع (ابدى)
مَنُون: بمعنى مرگ است
مَنّ: يكى از غذاى بنى اسرائيل بود كه ظاهراً
شيره اى مانند شيرخشت بوده، اقوال ديگرى نيز در اين باره هست.
مَنْى: تقدير و اندازه گيرى، نطفه را از آن منى
گويند كه با قدرت خداوند اندازه گيرى شده است
تَمَنّى: آرزو كردن
اُمْنِيَّه: آرزو، دروغ. ج اَمانِىّ
مَناة: نام بتى است
مَهْد: آماده كردن، گهواره
مِهاد: آماده شده، بستر
تَمْهيل، اِمْهال (مهل): مهلت دادن
مُهْل: آهن يا مس گداخته شده
مَهْما: هر وقت، هرگاه
مَهين: حقير، خوار، پَست، ناچيز
مَوْت، مَوْتَة: مرگ، مردن
مَيْت، مَيِّت: مرده، ج اَمْوات
مَوْج: اضطراب دريا
مَوْر: جريان سريع
مال: آنچه كسى مالك آن باشد
ماء: آب
مَيْد: در قرآن درباره اضطراب زمين بكار رفته است
مائِدَة: طعام و نيز طبقى كه در آن طعام است
مَيْرَة: طعام، نَمير
اَهْلَنا: طعام براى خانواده خودمى آوريم.يوسف65
مَيْز: فصل و جدا كردن و تميز دادن است
تَمَيُّز: جدا شدن،
«تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ»: نزديك است از خشم تكّه تكّه شود «ملك 8»
مَيْل: برگشتن ازوسط به يك طرف بيشتر در جور و ستم
به كار مى رود
ن
نَأْىْ: دور شدن
نَبَأ: خبر بزرگ
نَبىّ: خبردهنده، ج
اَنْبِياء و
نَبِيُّون
نَبْت، نَبات: هرچه از زمين برويد
نَبْذ: انداختن چيزى از روى بى اعتنايى
نَبْز: بد لقب دادن، به زشتى ياد كردن
اِسْتِنْباط (نبط): بمعنى استخراج و يا دريافتن امرى
به قوّه فهم
يَنْبُوع(نبع): چشمه آب، ج يَنابيع
نَتْق: بلند كردن و كندن چيزى از ريشه
نَثْر: پراكندن، مَنْثُور: پراكنده
نَجْد: بلندى ومحل مرتفع درقرآن مراد از
نَجْدَيْن راه خير و شر است
نَجَس: ناپاك
اِنْجيل:كتاب حضرت عيسى(عليه
السلام)
نَجْم: ستاره، علف و گياه، در اصل بمعنى طلوع و بروز
نَجْو، نَجاة: خلاص شدن
نَجْوى: درِگوشى حرف زدن و سخن سرّى (راز و راز
گفتن)
نَحْب: نذر، عهد و پيمان
نَحْت: تراشيدن
نَحْر: قربانى كردن شتر
نَحْس: شوم و نامبارك
نُحاس: دود، مس، سرب مذاب
نَحْل: زنبور عسل
نِحْلَه: بمعنى بخشش و عطيّه و نيز بمعنى بدهى و
دِين آمده است
نَحْنُ: ما
نَخَر: پوسيدن و متلاشى شدن
نَخْل: درخت خرما، ج نَخيل
نِدّ: مثل و نظير، ج اَنْداد
نَدَم، نَدامَة: پشيمانى
نِداء: صدا و نيز بلندشدن صدا
تَناد: يكديگر را صدا كردن
نَدْو: جمع شدن
نادِىْ، نَدِىّ: مجلس و محل اجتماع
نَذْر: آن است كه چيز غير واجب را بر خود واجب كنى
نَذْر: دانستن و حذر كردن
نَذير: اِنذار كننده، ترساننده
نُذُر: انذار كننده و نيز جِ نَذير
نَزْع: كندن، گرفتن، خارج كردن دست از گريبان
نِزاع، تَنازُع: مجادله و دشمنى
نزغ: فساد كردن، وسوسه شيطانى
نَزْف: خارج كردن و خارج شدن،به شخص مست نزيف گويند
كه عقل از سر اوخارج مى شود. لا يُنْزَفُون: مست نمى
شوند «واقعة 19»
نُزُول: فرود آمدن
نُزُل: آماده شده، آنچه براى ميهمان آماده شده تا
برآن نازل شود
نَسْأ: تأخير انداختن
مِنْسَأَت: بمعنى عصا آمده است
نَسَب: اشتراك و خويشاوندى از طرف پدر يا مادر، ج
اَنْساب
نَسْخ: زايل كردن، از بين بردن
نَسْر: نام بتى است
نَسْف: كندن، پراكندن
نَسْك، نُسُك: عبادت
ناسِك: عابد
مَنْسَك: عبادت، جمع آن مَناسَك بمعنى عبادتهاى حجّ
نَسْل: مراد نوع انسان و فرزندان اوست
يَنْسِلُون: مى شتابند، به سرعت خارج مى شوند «يس
51»
نِساء، نِسْوَة: به زنان و دختران اطلاق مى شود
نَسْى و نِسْيان: فراموشى، بى اعتنايى،
نَسِىّ: فراموشكار
نَشْأ، اِنْشاء: پدپد آمدن و پديد آوردن،
نَشْأَة، ناشِئَة: پديد آمده
نَشْر و اِنْتِشار: گستردن و گسترده شدن و پراكندن
نَشْر، اِنْشار: زنده كردن
نُشُور: زنده شدن، زنده كردن
نَشْز: مكان مرتفع و نيز بمعنى بلند شدن و زنده كردن
نُشُوز: برترى و عصيان كردن
مرد و زن نسبت به يكديگر
نَشْط: كندن و خارج شدن
نَصْب: رنج دادن و رنج ديدن و بر پاداشتن
نَصَب، نُصْب: رنج و زحمت
نَصيب: بهره معين و ثابت
ناصِب: رنج دهنده
نُصُب و اَنْصاب: سنگهايى كه براى پرستش و كشتن
قربانى برپا مى داشتند
نَصْت: سكوت براى گوش دادن
نَصْح، نُصْح: خالص شدن و خالص كردن، پند و نصيحت،
پند دادن را از آن جهت كه از روى خلوص نيّت و خيرخواهى محض است نَصح و نصيحت گويند
نَصْر: يارى،اِسْتَنْصار:
طلب يارى
اِنْتِصار: انتقام
اَنْصار: مراد اهل مدينه اند كه پيامبر(صلى الله
عليه وآله وسلم) را يارى كردند
نَصارى: نام پيروان حضرت عيسى(عليه السلام) مفرد آن
نَصْرانى است
نِصْف: نيمى از شىء
ناصِيَه: موى پيشانى، ج نَواصى
نَضْج: رسيدن ميوه و پختن گوشت
نَضْخ: فوران، نَضّاخ:
فوران كننده
نَضْد: روى هم چيدن، پشت سرهم
نَضْر: طراوت و زيبايى
نَطْح: شاخ زدن، نطيح و نطيحة حيوانيست كه با
شاخ زدن مرده باشد
نَطْف: چكيدن توأم با صاف شدن و كم كم بودن و
نُطْفَه بمعنى آب صاف شده و كم مى باشد
نُطْق، مَنْطِق: سخن گفتن
نَظَر: نگاه كردن، بمعنى تأمل و دقّت و انتظار نيز
آمده
اِنْظار و نَظِرَة: بمعنى مهلت دادن و تأخيرانداختن
نَعْجَة: ميش، جمع آن نِعاج
نُعاس: خواب كم
نَعْق: صيحه زدن، فريادكشيدن
نَعْل: كفش
نِعْمَ، نِعِمّا: چه خوب است
نَعَم: بلى، آرى
نِعْمَة: آنچه خدا به انسان داده، جمع آن نِعَم و
اَنْعُم
نَعْماء: نعمت
نَعْمَة: تنعّم و وسعت عيش
اِنعام: نعمت دادن
نَعيم: نعمت وسيع و زياد
اَنعام: جِ نَعَم بمعنى چهار پايان اعم از شتر، گاو
و گوسفند
نَغضْ:حركت دادنوحركت كردن
نَفْث: دميدن، نَفّاثات:
دمندگان
نَفْح: وزيدن
نَفْخ: دميدن
نَفاد: فانى شدن، تمام شدن
نِفاذ و نُفُوذ: سوراخ كردن و خارج شدن به آن طرف
نَفْر: اگر با مِن و عَن بيايد بمعنى دورى و تفرقه و
اگر با الى بيايد بمعنى خروج و رفتن
نُفُور: دورى
اِسْتِنْفار: رم دادن و رم كردن، طلب خروج و حركت
نَفَر، نَفير: گروه، دسته
تَنَفَّس(نَفَس): گسترش و توسعه يافتن
تَنافَس: مسابقه دو نفر در رسيدن به چيز مطلوب
نَفْس: روح، ذات، در قرآن در معانى غرايز و تمايلات
نفسانى، وجدان و درك آدمى، قلوب و باطن، و بشر اولى يعنى حضرت آدم(عليه السلام) نيز
آمده است
مَنْفُوش (نفش):
حلاجى شده، نَفْش غَنَم در سوره انبياء آيه 78 بمعنى پراكنده شدن گوسفندان در شب و بدون چوپان چريدن است
نَفْع: فايده، بهره
نَفَق،نَفاق: خروج يا تمام شدن، نَفَق بمعنى سوراخ
نيز مى باشد
نَفَقَة: آنچه خرج و مصرف شود
اِنْفاق: دادن مال در راه خدا
نِفاق: دو رويى يعنى به ظاهر مسلمان و در باطن كافر
نَفْل: زيادى، بخشش، غنيمت، جمع آن اَنْفال
نَفْى: تبعيد كردن
نَقْب: سوراخ كردن
تَنْقيب: سير كردن و راه رفتن، راه باز كردن
نَقيب: سرپرست و پيشوا، يعنى كسى كه از احوال و وضع
مردم خبر دارد، گويى اسرار آنها را سوراخ كرده و به آن پى مى برد
نَقْذ و اِنْقاذ: نجات دادن، خلاص كردن
نَقْر: كوبيدن، ناقُور:
چيزى كه آن را براى خبر كردن بكوبند
نَقير: فرورفتگى پشت هسته خرما، منظور چيز بى مقدار
نَقْص: كم كردن و كم شدن
نَقْض: شكستن
نَقْع: غبار، گرد
نَقَم: انكار يا مكروه دانستن چيزى با زبان و يا با
عقوبت كردن
نَكْب: انحراف، برگشتن
مَنْكِب: ناحيه، شانه، ج مَناكِب
نَكْث: شكستن
نِكْث: باز كردن پشم يا مو بعد از تابيدن جمع آن
اَنْكاث
نِكاح: عقد و ازدواج، بمعنى مقاربت و جماع نيز
مى آيد
نَكْد: مشقّت و كمى
نَكَر: يعنى نشناختن
اِنْكار: نشناختن و نيز بمعنى عيب گرفتن و نهى كردن
نيز آمده است
نُكْر، نُكُر: كار دشوارى كه ناشناخته است
نَكير: بمعنى انكار
مُنْكَر: ناشناخته، كار زشت، در قرآن بمعنى معصيت
آمده
نَكْس: وارونه كردن، ناكِسُوا
رُؤُسَهُمْ: سر به زير انداخته اند
«سجده12»
نَكْص: اگر با عَن باشد بمعنى امتناع و خوددارى است
و اگر با عَلى باشد بمعنى برگشتن است
نَكْف و اِسْتِنْكاف: امتناع و سرپيچى كردن
نِكْل: زنجير، ج اَنْكال
نَكال: عقوبت
نَمارِق: بالش، پشتى، جِ نُمْرُق
نَمْل: مورچه
اَنْمَلَة: سر انگشت، ج اَنامِل
نَميم: بسيار سخن چين
نَهْج، مِنْهاج: راه آشكار و مستقيم
نَهْر: به معنى زجر و راندن
نَهار: روز
اَنْهار: رودها، جمع نَهَر
نَهْى: زجر، منع، اِنْتِهاء از چيزى بمعنى دست كشيدن
و ترك كردن
مُنْتَهى: نهايت و آخر
تَناهى: نهى كردن يكديگر و نيز ترك كردن
نُهْيَه: بمعنى عقل است كه آدمى را از كار بد نهى
مى كند، ج نُهى
نَوْء: برخاستن به سختى،
لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ اُولِى الْقُوَّةِ: حمل آن بر گروه مردان توانا
سنگينى مى كرد. «قصص 76»
نَوْب: رجوع و بازگشت
نار: آتش
نُور: آنچه چيزها را روشن و
آشكار مى كند