آشنايى با قرآن يا دائرة المعارف قرآنى

ميرزا باقر حسينى زفره اى اصفهانى

- ۲۳ -


عَوان: متوسط، ميان پيرى و جوانى

عَيْب: نقص

عِيْر: كاروان

عَيْش: زندگى

مَعاش، مَعيشَت: زندگى و گاهى به وسايل زندگى گفته شده، جمع مَعيشَت مَعايِش است

عَيْل: فقر، عائِل: فقير

عَيْن: چشم، چشمه

عِيْن: درشت چشم

مَعين: آشكار بودن جريان، يا به سهولت جارى بودن

عَىّ: عجز، خستگى

غ

غَبَر: گرفته، غمگين، رفتن، بازماندن

تَغابُن (غَبْن):گول زدن يكديگر

غُثاء: خاشاك و يا كف آب ديگ

غَدْر: ترك كردن، فرو گذاردن

غَدَقاً (غَدْق): آب زياد

غُدْوَة، غَداة: بامداد، ج غُدُوّ

غَدْ: فردا

غَرْب: دور شدن

مَغْرِب: محل غروب

غُراب: زاغ، پرنده ايست شبيه به كلاغ كه منقار و پاهاى سرخ دارد

غَرْبيب: بسيار سياه، ج غَرابيب

غَرّ، غُرُور، غِرَّة: فريب دادن

غَرُور: فريب دهنده

غَرْف: اخذ كردن، گرفتن

غَرَق: فرو رفتن در آب و نعمت

غَرْق: سختى، شدّت

غُرْم: غرامت، ضرر مالى، وام

غارِم: بدهكار

غَريم: بدهكار و طلبكار هر دو

غَرام: ثابت و لازم

غَرْو: چسبيدن، اَغْرَيْنا: مى اندازيم، (انداختن بطورى كه بچسبد و جدا نشود). «مائده14»

نُغَرِيَنَّكَ: بر مى انگيزيم تو را، از ماده اغراء بمعنى دعوت به انجام كار يا گرفتن چيزى توأم با وادار كردن«احزاب60»

غَزْل: تابيدن، تابيده

غُزّى (غَزْو): جِ غازى: جنگجو

غَسَق: تاريكى

غاسِق: آنرا شب تاريك، ماه گرفته شده و يا هجوم كننده مخفى گفته اند.

غَسّاق: بمعنى چرك بد بو، يا آب كدر و كثيف كه نوشيدنى اهل جهنّم است.

غَسْل: شستن

غِسْلين: چركى است كه از بدنهاى اهل جهنّم شسته و ريخته مى شود

غَشْى: پوشاندن، فراگرفتن

غاشِيَة: فراگيرنده، پوشاننده

غَصْب: گرفتن چيز به ناحق

غُصَّه: گلوگير

غَضَب: خشم

غَضّ: كم كردن صدا و كم كردن نگاه چشم

غَطْش: تاريك شدن

غِطاء: پرده

غَفْر: پوشاندن، مستور كردن و عفو كردن

غَفّار و غَفُور: بسيار آمرزنده

غَفْلَت: بى توجّهى، اشتباه

غَلْب، غَلَبَة: پيروزى

غُلْب: جِ غَلْباء بمعنى باغ انبوه

غَليظ: سخت، محكم

غِلاظ: سنگدل، تند رفتار

غَلْف: پوشاندن و قرار دادن در غلاف، غُلْف: در غلاف شده ها

غَلَق: بستن، تَغْليق: محكم بستن

غُلّ: طوقى كه بر گردن نهند

غُلُول: خيانت «ما كانَ لِنَبىّ اَنْ يَغُلَّ»: هيچ پيامبرى را نرسد كه خيانت كند «آل عمران 161»

غِلّ: كينه، عداوت

غُلام: جوانى كه تازه صورتش موى در آورده، جمع آن غِلْمان

غُلُوّ: تجاوز از حدّ

غَلْى و غَلَيان: جوشيدن

غَمْر: پوشاندن، در زير گرفتن

غَمْز: اشاره به چشم و ابرو

غَمْض:چشم پوشى،سهل انگارى

غَمّ: پوشاندن، اندوه

غُمَّة: حزن و شدّت و به قولى مبهم و پوشيده

غَمام: ابرها، ابر را از آن جهت غمام گويند كه آسمان و خورشيد را مى پوشاند.

غَنْم، غُنْم: غنيمت، فايده

غَنَم: گوسفند

غِنى: بى نيازى، كفايت

غَنىّ: بى نياز، ج اَغْنِياء

اِسْتِغْناء: طلب بى نيازى و اكتفا، بى نيازى و ثروتمندى

لَمْ تَغْنَ: بمعنى وجود نداشتن

غَوْث: يارى، نصرت

اِسْتِغاثَة: يارى خواستن

غار: شكاف سينه كوه

غَوْر: فرو رفتن در زمين

غَوْص: فرو رفتن در آب

غَوْط: غائب شدن

غائِط: مكان گود و پنهان، مدفوع را از آن جهت غائط گويند كه در مكان پنهان مى باشد.

غَوْل: سردرد

غَىّ، غَوايَة: رفتن به راه هلاكت، و نيزغَىّ نام چاهى است درجهنّم كه ضايع كنندگان نماز درآن معذّب اند

غَوِىّ: آنكه در راه هلاكت است

غاوين، غاوُون: هلاكت پيشگان

غَيْب: نهان، نهفته

غَيْبَت: بد گويى در پشت سر

غَيابَة: قعر، تَه

غَيْث: باران

تَغْيير: تبديل و تحويل، كلمه غَيْر گاهى بمعنى ل و گاهى بمعنى اِل آمده است

غَيْض: فرو رفتن آب

تَغيض: بمعنى ناقص يا فاسد كردن آمده

غَيْظ: خشم شديد

ف

فَـ : در اول كلمه مى آيد بمعنى پس

فُؤاد: قلب، دل، ج اَفْئِدَة

فِئَة: گروه، دسته

فَتْأ: هميشه، پيوسته

فَتْح: گشودن، بازكردن

مِفْتاح: كليد

مَفْتَح: خزانه، انبار

فُتُور(فتر): نرمى بعد از شدّت، ضعف بعد از قوّت

فَتْق: شكافتن، جداكردن

فَتْل: تابيد فَتيل: تابيده، چيزى شبيه به نخ در شيار هسته خرما

فِتْنَة: در قرآن بمعنى امتحان، عذاب، گمراهى و شرك آمده

فَتى: تازه جوان، ج فِتْيان و فِتْيَة در دختر فتاة گويند، ج فَتَيات، بطور كنايه به غلام و كنيز گفته شده

فَتْوى: بيان حكم

فَجّ: راه وسيع، ج فِجاج

فَجْر: شكافتن

فَجْوَة: جاى وسيع

فُحْش: كار بسيار زشت

فَحشاء، فاحِشَة: در قرآن به زنا، لواط و ازدواج با نامادرى و هر كار بسيار زشت گفته شده

فَخْر: باليدن به مال و جاه

فَدى، فِدْيَة، فِداء: عوض، يعنى عوضى كه انسان براى خود مى دهد

فُرات: بسيار گوارا

فَرْث: سرگين و يا گياه جويده شده مادامى كه در شكمبه است

فَرْج: شكاف، ج فُرُوج

فَرَح: شادى، شادى توأم با تكبّر

فَرِح: شادمان متكبّر

فَرْد: تنها

فِرْدَوس: باغى است از باغهاى بهشت

فَرّ، فِرار: فرار كردن

فَرْش، فِراش: گستردن

فَرْش: حيوان سوارى

فَراش: پروانه ها، جِ فَراشة

فُرُش: جمع فِراش، به هر يك از زوجين به طور كنايه فِراش گفته مى شود

فَرْض: در قرآن بمعنى تعيين و واجب كردن بكار رفته

فَرْط: تقدم و جلوافتادن اِفراط: تجاوز بيش از حد و تَفريط: كوتاهى و تقصير بيشتر است.

فَرْع: بالارفتن، شاخه درخت را بمناسبت بالا رفتن فرع گفته اند

فَراغ: دست كشيدن از كار، اصل آن بمعنى خالى بودن

اَفْرِغ: فرو ريز، افراغ ريختن شىء روان است بمنظور خالى كردن محل از آن

فَرْق: جدا كردن فُرْقان: جدا كننده حقّ و باطل كه يكى از نامهاى قرآن است

فَرَق: ترس، يَفْرَقُون: مى ترسند

فِرْق: تكّه و قطعه جدا شده

تَفْريق: پراكنده كردن، جدايى افكندن

فَريق، فِرْقَة: گروه جدا شده از ديگران، فِراق: جدايى

فَرَه: به معنى خود پسندى

فارِهين: ماهران، بعضى آن را متكبّران معنى كرده اند

مُفْتَرى: ساخته شده

مُفْتَر: درغگو

اِفْتِراء: دروغ بستن

فَرِىّ: ساخته، نو درآورده

فَزّ: راندن و برخيزاندن

فَزَع: خوف، ترس

فَسْح: جا باز كردن

فَساد: تباهى

فَسْر، تَفْسير: توضيح و تبيين

فِسْق: خروج از حقّ

فَشَل: ضعف، ترس

فَصيح: كسى كه سخن را خوب ادا مى كند اَفْصَح: فصيح تر

فَصْل: بريدن و جدا كردن

فُصُول: جدا شدن و خروج

فِصال: بازگرفتن طفل از شير

فَصيلَة: اقوام و عشيره

تَفْصيل: متمايز كردن، روشن كردن كلام

اِنْفِصام (فَصْم): قطع شدن

فَضْح: رسوا كردن

فَضّ: شكستن و پراكندن

فِضَّه: نقره، علت تسميه نقره به فِضَّة آن است كه متفرق مى شود و نمى ماند

فَضْل: زيادى، برترى، احسان، بخشش و رحمت

اَفْضاء(فضو): رسيدن به چيزى با لمس كردن، «وَ قَدْ اَفْضى بَعْضُكُمْ اِلى بَعْض»: و حال آنكه بعضى ازشما به بعضى ديگر رسيده است. «نساء 21»

فَطْر: شكافتن، در بسيارى از آيات فطر بمعنى آفريدن و فاطر بمعنى آفريننده

فُطُور: بمعنى اختلال يا شكاف

فَظّ: بد خُلق، درشت خوى

فَعل: كار كردن فِعل: كار

فَقْد: گم شدن، غايب شدن

تَفَقَّد: جوياشدن از حال گمشده

فَقْر: حاجت، احتياج، تهيدستى

فَقير: حاجتمند،تهيدست، ج فُقَراء

فاقِرَه: حادثه عظيم، بلاى كمرشكن

فاقِعْ: زرد پررنگ

فِقْه:فهميدن،لايَفْقَهُون:نمى فهمند

فِكْر: انديشه، تأمل

فَكّ: جدا كردن، آزاد كردن

فاكِهَة: ميوه

فاكِه: متنعّم، شادمان

تَفَكُّه: به معنى خوردن ميوه، پشيمانى، تمتّع و تعجب آمده

فَكِه: بَذله گو و متكبّر

فَلَح و فَلاح: رستگارى و نجات

فَلْق: شكافتن، فَلَق: شكافته شده

فُلْك: كشتى

فَلَك: مدار سيّارات

فَنَد: كم عقلى

تَفْنيد (فَنَد): آنست كه كم عقلى را به كسى نسبت دهى

فَنَن: شاخه درخت، ج اَفْنان

فَناء: از بين رفتن

فَهْم: دانستن تَفْهيم: دانا كردن

فَوْت: از دست رفتن

فَوْج: گروه، طايفه

فَوْر: جوشيدن، غَلَيان

فَوْز: نجات و رستگارى

فَوْض، تَفْويض: واگذار كردن

فَوْق: بالا

اِفاقَة: به هوش آمدن

فُوم: سير يا گندم

فاه، فَمْ: دهان، ج اَفْواه

فى: حرف جرّ بمعنى در، درون

فَىْء، فاءْ: رجوع، برگشتن

فَيْض: پر شدن، جارى شدن

اِفاضَة: در قرآن در معانى ريختن و جارى كردن، داخل شدن در كارى به صورت سرازيرشدن در آن و نيز كوچ كردن با كثرت جمعيّت مانند جارى شدن سيل، در هر صورت معنى جريان در آن ملحوظ مى باشد

ق

قَبيح: زشت، ناپسند

مَقابِر: قبرها، ج قبر

قَبَس: شعله اى از آتش

قَبْض: گرفتن

قَبْل: پيش

قُبُل: جلو و پيش، روبرو و آشكار

قِبَل: طاقت، نزد، طرف

اِقْبال: رو كردن، آمدن

تَقَبُّل، قَبُول: پذيرفتن، گرفتن

تَقابُل: روبرو شدن

قِبْلَة: مكانى كه نمازگزار به آن رو مى كند

قَتْر: كم كردن، تنگ گرفتن

قَتُور: كم كننده و بسيار بخيل

قَتَر: غبار، تيرگى

قَتْل: كشتن و گاه بمعنى لعن آمده

قِتال: جنگيدن

قِثّاء: خيار

اِقْتِحام (قحم): وارد شدن در سختى

قَدْح: بمعنى زدن مثل زدن آهن به سنگ براى بيرون آمدن آتش

قَدْ: يعنى به تحقيق

قَدّ: پاره شدن، قَدَّتْ قَميصُهُ: پيراهن او را پاره كرد «يوسف 25»

قَدْر، قَدَر، قُدْرت: توانايى، تنگ گرفتن، تقدير و اندازه گيرى، و نيز بمعنى اندازه

قُدْس، قُدُس: پاكى، پاك

قُدُّوس: بسيار پاك

قَدَم: پا، ج اَقْدام، گاهى بمعنى منزلت و مقام و نيز مراد از ثبوت قدم، بمعنى استقامت و صبر است

قَدَّمَ، تَقْديم: جلو انداختن، مقدّم كردن

قَديم: ديرين، كهنه، مقابل تازه

اِقْتِداء(قَدْو): پيروى كردن

قَذْف: انداختن، گذاشتن، رها كردن

قَرْء:جمع كردن، خواندن را از آن جهت قِرائَت گويند كه در خواندن حروفوكلمات كنارهم جمع ميشوند ولى به هر جمعى قِرائَت نمى گويند

قُرْآن: اين لفظ مصدر است بمعنى خواندن و نيز نام كتابى كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نازل شده

قُرُوء: جِ قُرْء،به پاكى و حيض هر دو اطلاق شده است ولى در نزدما اماميّه بمعنى پاكى هاآمده

قُرْب: نزديكى، مقام و منزلت

قُرْبان: در اصل بمعنى نزديك شدن، هر كار خيرى كه انسان به وسيله آن به خدانزديك مى شود

قَرْح: زخم، جراحت

قِرَدَة: جِ قِرْد بمعنى ميمون ها

قَرار: ثبات و محل استقرار

مُسْتَقَر: محل قرار گرفتن

وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ: در خانه هاى خود بنشينيد. كلمه قَرْن شكل تغيير يافته اِقْرَرْنَ است. «احزاب 33»

اِقْرار: اثبات و قرار دادن چيزى «وَ نُقِرُّ فِى الاَْرْحامِ» در رحِم ها قرار مى دهيم. «حجّ 5» و اقرار به توحيد و امثال آن بيان كردن ثابت بودن آنهاست

قُرَّةَ عَيْن: روشنى چشم

قَوارير: شيشه ها، جمع قارُورَه

قَرْض: نوعى از قطع كردن و بريدن وام را قرض گويند چون شخص جزئى از مال خود را قطع كرده و به ديگرى مى دهد، «وَ اِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ» و چون غروب مى كرد به طرف چپ آنها متمايل يا قطع مى گرديد «كهف17»

قِرْطاس: صحيفه، كاغذ

قَرْع: كوفتن چيزى بر چيزى

قارِعَة: حادثه كوبنده

قَرْف: در اصل بمعنى كندن پوست درخت و بطور استعاره كسب كردن ر اِقْتراف گويند اعم از آنكه كار خوب باشد يا بد.

قَرْن: جمع كردن، ج قُرُون، قَرْن جماعتى را گويند كه در زمان واحد، نزديك به هم زندگى مى كنند و مراد از قَرْن و قُرُون در قرآن زمان نيست، خواه صد سال باشد يا كمتر يا بيشتر.

اِقْتِران: با هم قرين شدن

قَرين: نزديك، همدم، يار

ذِى الْقَرْنِيْن: صاحب دو شاخ قَرْن در اين كلمه بمعنى شاخ است، اينكه ذوالقرنين كه بوده اقوال مختلفى است ولى بيشتر داستان او با كورش كبير مطابقت دارد

قَرْيَة: محل اجتماع مردم اعم از دِه يا شهر، جمع آن قُرى

قَسْوَرَة: شير درنده

قِسّيس: عالِم نصرانى، معرَّب كشيش

قِسْط: عدالت

قِسْطاس: ترازو

قَسْم، قِسْمَت: تقسيم كردن

قَسَم: سوگند

قَسْو، قَساوَة: سنگدلى

قَشْعَر: لرزه

قَصْد: در قرآن بمعنى راست، معتدل و متوسط بكار رفته

قَصْر: بمعنى كوتاهى، خانه و عمارت و حبس آمده است

قَصَص: سرگذشت، داستان، در اصل بمعنى پى جويى و جستجو است كه در قرآن نيز بكار رفته

قِصاص: مقابله به مثل در جنايت عمدى

قَصْف: شكستن

قَصْم: شكستن، هلاك كردن

قَصْو: دورى، اَقْصى: دورتر

قَضْب: تره خوردنى

قَضّ: منهدم شدن، خراب شدن

قَضاء: فيصله دادن و محكم كردن چيزى در قرآن بمعنى اراده، حكم، خبر دادن، تمام كردن و بجا آوردن آمده است قُطْر: طرف، كنار، ج اَقْطار

قِطْر: مس آب شده

قِنْطار: مال فراوان، ج قَناطير

قِطّ: نصيب و بهره

قَطْع: بريدن

قِطْع: تكّه و مقدارى از چيز جمع آن قِطَع

قَطْف: چيدن، ج قُطُوف

قِطْمير: پوست هسته خرما

قُعُود: نشستن

مَقْعَد: جاى نشستن، ج مَقاعِد

قَعيد: مراقب و حافظ

قَواعِد: جِ قاعده بمعنى پايه ها و در مورد «قَواعِدُ مِنَ النِّساءِ»: بمعنى زنان بازنشسته آمده. نور60

قَعْر: بيخ، ته

اَقْفال: جمع قُفل

قَفْو: در پى آمدن، دنبال كردن

قَلْب: برگرداندن، دگرگونى

اِنْقِلاب: انصراف و برگشتن

تَقَلُّبْ: تحوّل و تصرّف در امور

قَلْب:همان عضومعروف دربدن

قَلْد: تابيدن

قِلادَة: گردن بند، ج قَلائِد، در قرآن مراد قربانيهاى طوق دار است

مَقاليد: كليدها

قَلْع: كندن

قَليل: كم، كنايه از بى مقدار

قَلم: وسيله نوشتن، ج اَقْلام مراد از اَقْلام در آيه 44 سوره آل عمران تيرهاى قرعه مى باشد

قَلى: بغض و دشمنى قالين: جِ قال از ماده قَلى، بمعنى دشمنان

قَمْح: بلند كردن سر

قَمَر: ماه

قَميص: پيراهن

قَمْطَرير: شديد در شر يَوْم قَمْطَرير: روزى كه شرها روى هم انباشته شده است

مَقامِعْ: جمع مِقْمَعَة بمعنى گرز

قُمَّل: شپش

قُنُوت: دوام بندگى و فرمانبردارى

قانِت: مطيع و فرمانبردار

قُنُوط: نااميدى، قَنُوط: نااميد

قَناعَت: رضا و خوشنودى

اِقْناع: سربلندكردن مُقْنِع: كسى كه سرش را بلند كرده

قِنْوان: جمع قِنْو بمعنى خوشه

قِنْيَة (قَنْو): مال ذخيره شده «وَ اِنَّهُ هُوَ اَغْنى وَ اَقْنى»: او كسى است كه بندگان را بى نياز مى كند و اموال باقى در اختيارشان مى گذارد. «نجم 48»

قَهْر: غلبه و ذليل كردن

قاب: اندازه و مقدار

قَوْس: ذِراع، كمان

قاع، قيعَة: زمين وسيع و هموار

قَوْل و قيل: بمعنى مطلق سخن گفتن و سخن

تَقَوُّل: گفتن چيزى كه حقيقت ندارد (دروغ)

قِيام: در قرآن بمعنى برخاستن، ايستادن، ثبوت و دوام، ظهور و وقوع امر، و مشغول شدنِ به كارى آمده است.

اَقامَة: برپا كردن

قَيِّم: مستقيم، ثابت، بعضى آنرا سرپرست و عهده دار گفته اند

مَقام، مُقام: اقامت، و مَقام را محل ايستادنومنزلت نيزگفته اند

تَقْويم، قَوام: تعديل، اعتدال

قِيامَت: بمعنى برخاستن

قَوْم: جماعت مردان، مردم

قُوَّة: نيرومندى، ج قُوى

قَوِىّ: نيرومند، و آن از اسماء حسنى است

مُقْوين: مسافرين بيابان، شايد مراد از آن در قرآن اغنياء و فقرا باشد

تَقْييض: تبديل، تقدير و آماده كردن

قَيْل،قَيْلُولَة:خواب يااستراحت نيم روز «اَوْ هُمْ قائِلُونَ»: يا در خواب نيم روز بودند «اعراف:4»

مَقيل: محل استراحت

ك

كَأْس: ظرف و كاسه شراب

كَاَيِّن: بسى

كَبّ: به رو انداختن، مُكِبّاً عَلى وَجْهِهِ:كسى كه سر به زيرانداخته و جلو و چپ و راست خود را نمى بيند «ملك22»

كَبْت: خوارى

كَبَد: سختى و رنج

كِبَرْ، كُبْر: بزرگى، قدر و مقام، بزرگى سن، گران و سنگين

كِبْر: تكبّر و خودبينى

كَبائِر: گناهان بزرگ

كَبْكَبَة: ريختن چيزى به روى هم

كَتْب، كِتاب، كِتابَة: نوشتن در قرآن به معانى اثبات، تقدير، واجب و اراده آمده است، ولفظ كتاب در آيات قرآن در معانى مختلفى بكاررفته است ازجمله: قرآن و كُتب آسمانى، احكام، تكوين و خلقت، علم خداوند، نامه اعمال و اسرار جهان

اِكْتِتاب: نوشتن و نسخه بردارى كردن، بطور متعارف به دورغ نوشتن گويند

كَتْم و كِتْمان: پنهان كردن

كَثيب: تلّ بزرگ شن

كَثْر، كِثْرَة: زيادت

كَوْثر: مبالغه در كثرت، يعنى خير فراوان و نيز نام نهرى است در بهشت

تَكاثُر: رقابت در زيادى مال و ثروت و نيز افتخار به آن

كَدْح: سعى توأم با رنج

كَدَر، كَدارَت: تيرگى

اَكْدى (كَدْى): قطع نمود، خوددارى كرد

كِذْب، كَذِب: دروغ گفتن

تَكْذيب: يا بمعنى نسبت دروغ و يا بمعنى انكار چيزى

كَرْب: اندوه شديد

كَرَّة: رجوع و برگشتن

كُرْسى: تخت، سرير

كَرَم، كَرامَت: سخاوت، شرافت، گرانمايگى و عزّت

كَريم: بزرگوار

مُكْرِم: عزيزكننده مُكْرَم: عزيز

كَرْه و كُرْه: ناپسند داشتن، خوش نداشتن

تَكْريه: ناپسند جلوه دادن

كَسْب: كارى كه براى جلب نفع يا دفع ضرر باشد و در كارهاى خير و شرّ هر دو بكار رفته است

كَساد (كسد): بى رواج شدن و پيدا نشدن خريدار براى چيزى

كِسَف، كِسْف: جِ كِسْفَة بمعنى قطعه و تكّه

كَسَل: سستى در آنچه نبايد در آن سستى كرد.

كِساءْ، كِسْوَة: لباس، پوشش

كَسا، اِكْساء: پوشاندن

كَشْط: برداشتن پرده از روى چيزى

كَشْف: آشكار كردن، برطرف كردن و از بين بردن ،برهنه كردن

كَظْم: فرو بردن و حبس خشم

كَعْب:برآمدگى استخوان روى پا

كُعُوب: برآمدن پستان دختر كَواعِب: دختران پستان برآمده جمع كاعِب

كَعْبَه: خانه خدا، معنى لغوى آن خانه چهارگوش است

كُفْو: همتا و نظير

كِفات: جمع كردن در قرآن فاعل آمده بمعنى جامع

كَفْر، كُفْر: پوشاندن، كُفر در شريعت عبارت است از انكار يا پوشاندن آنچه خدا معرفت آن را واجب كرده مثل وحدانيت و نبوّت و...

كُفْران: در انكار نعمت و ناسپاسى بكار مى رود

كَفّار، كَفُور: بسيار ناسپاس

كُفُور: در انكار نعمت و دين بكار مى رود

كُفّار: جِ كافر بمعنى منكر دين

كَفّارَة: آنچه گناه را به بهترين وجه بپوشاند و جبران كند

كَوافِر: جِ كافره بمعنى زن كافر

كَفّ: دست، بازداشتن

كافَّة: جميع و همگى

كَفْل، كَفالَت: عهده دار بودن

كَفيل: عهده دار

كِفل: نصيب و بهره

كِفايَت (كفى): بى نيازى

كِلائَه (كلؤ): حفظ و نگهدارى

كَلْب: سگ

كُلُوح: نمايان شدن دندانها هنگام اخم كردن

كالِحُون: كنايه از زشت رويان

تَكْليف: وادار بودن به انجام عمل سخت

مُتَكَلِّف: كسى كه كارى را با مشقّت و سختى بر خود تحميل مى كند باآنكه اهل آن كارنيست

كَلّ: ثقل و سنگينى، سرباربودن

كُلّ: تمام، همه

كَلالَة:برادرانوخواهران مُرده اى كه پدر و مادر و فرزند ندارد و به خود اين مُرده نيزاطلاق مى شود

كَلاّ: نه چنين نيست

تَكْليم، تَكَلُّم: بمعنى سخن گفتن

كَلِمَة: درقرآن به معانى: لفظ و سخن، حضرت عيسى(عليه السلام) و وعده آمده است، ظاهراً حضرت عيسى از آنجهت كلمه خوانده شده كه وجودش اثر بخصوصى بود از جانب خداوند، گرچه همه مخلوقات كلماتُ الله هستند ولى اين عنايت در اثر بى پدر بودن، در عيسى(عليه السلام)بيشتر است.

كَلِمات: جمع كلمه و الفاظ و نيز به معنى موجودات

كَلام: در استعمال قرآن مطلق سخن و دستور