شُكْر: ثناگويى در مقابل نعمت
شَكْس، شَكاسَة: بد خُلقى
شَكّ: گمان
شَكْل: مثل، شبيه
شاكِلَة: طبيعت، خُلق و خوى
شَكْو، شِكايَت: اظهار اندوه
مِشْكاة: چراغ
شَمْت، و شِماتَت: شاد شدن به بلاى دشمن
شَمْخ: بلند شدن شامِخ:
بلند
شَمْز: تنفّر، اِشْمَاَزَّتْ: متنفّر شود
شَمْس: خورشيد
شِمال: چپ، ضد يمين
شُمُول: فرا گرفتن، احاطه
كردن
شَنْأ، شَنَئان: عداوت و دشمنى
شانِىءْ: كينه ور، دشمن
شَهاب: تكّه آتش، و نيز شعله هاى مخصوص آسمان كه از
سوختن سنگ هاى آسمانى بصورت تير شهاب ديده مى شود
شُهُود و شَهادَت: بمعنى حضور و ديدن و شهيد را از
آن جهت شهيد مى گويند كه عملش جلو چشمش مجسم است و نيز بمعنى اقرار، حكم و علم نيز
آمده است
شَهْر: ماه سى روز
شَهيق(شهق): به درون كشيدن نفس، دم، زفير و شهيق هر
دو اسم صوت و صداى مردم اندوهناك است كه هنگام نفس كشيدن و بازدم شنيده مى شود.
شَهْوَة: دوست داشتن، ميل كردن
شَوْب: مخلوط كردن
شَوْر: بيرون آوردن
شُورى، مَشْوِرَت: استخراج رأى
اِشارَة: نشان دادن چيزى با حركت دست يا انگشت
شَوْظ، شُواظ: شعله و زبانه آتش كه دود ندارد
شَوْك: خار، به اسلحه و سختى نيز اطلاق مى شود،
ذاتِ الشَّوْكَة: مراد لشگريان قريش است شوكت در آن
بمعنى قدرت يا سلاح است.
شَوْى: بريان كردن، يُشْوِى
الْوُجُوهُ: چهره ها را بريان مى كند «كهف 29»
شَوى: اطراف بدن مثل دست و پا و نيز پوست سر را
مى گويند
شاءَ: خواست، اراده كرد
شَىْء: چيز، ج اَشْياء
شَيْب: سفيد شدن موى سر، پيرى
شَيْخ: پير مرد
شَيْد: بالا بردن، محكم كردن
مُشَيَّدَة: محكم يا مرتفع
شَيْع: آشكار كردن
شِياع: پيروى كردن
شيعَة: يار و پيرو ج اَشْياع و شِيَع و نيز
شِيَع بمعنى امت ها و فرقه ها
ص
صابِئين (صابِىءْ):
مرادگروهى از صاحبان اديان مى باشند
صَبّ: ريختن
صُبْح، صَباح: هر دو به معنى اوّل روز و هنگام
سرخى آفتاب
مُصْبِح: آنكه وارد وقت صبح مى شود
اَصْبَحَ: گرديد
مِصْباح: چراغ ج مَصابيح
صَبْر: خويشتن دارى
اَصْبَع: انگشت، ج اَصابِع
صَبْغ: رنگ كردن
صِبْغَةَ الله: رنگ خدايى
صَبىّ (صبو): بچه، كودك
صَبْو: ميل كودكانه
اَصْبُ اِلَيْهِنَّ: به آنها ميل مى كنم «يوسف 33»
صُحْبَت: رفاقت، ملازمت
اَصْحاب: جمع صاحِب بمعنى رفيقان و ملازمان
صاحِبَة: مراد زن مى باشد
صِحاف: جمع صحفه بمعنى كاسه يا جام مى باشد
صُحُف: جمع صحيفه، مراد نامه ها و كتابها مى باشد.
صاخَّة: فرياد گوش كر كننده
صَخْر: سنگ سخت
صَدّ، صُدُود: گاهى بمعنى منع و برگرداندن و گاهى
بمعنى اعراض و انصراف است
صَديد: چرك، علت تسميه آن اعراض و كراهت از آن است
صَدْر: سينه، ج صُدُور، فعل صَدْر اگر با عَنْ متعدى
شود معنى برگرداندن مى دهد
صَدْع: شكافتن، آشكار كردن
صَدْف: رو گرداندن شديد، و نيز ناحيه و جانب كوه را
گويند
صِدْق: راست گفتن، راست
صَدَقَة: بخشيدن قسمتى از مال خود به نيازمندان براى
خدا
صَدُقَة: مهريه زن، ج صَدُقات
صَديق: رفيق
صِدّيق: پيوسته راستگو
صَدْو، تَصْدِيَة: كف زدن
تَصَدّى: روكردن، توجه كردن
صَرْح: قصر و هر بناى عالى
صُراخ، صَريخ: فرياد شديد و يارى طلبيدن و يارى كردن
صَريخ بمعنى فرياد رس و كمك نيز آمده است
صَرّ: بستن، گره زدن، اصرار و پافشارى كردن
صِرّ: سرماى شديد
صَرَّه: فرياد شديد
صَرْصَرْ: بادشديد يا بسيارسرد
صِراطْ: راه
صَرْع، صِرْع: به خاك انداختن
صَرْف: برگرداندن
صَرْم: چيدن، بريدن
صَريم: چيده شده و نيز زمين سياه كه هيچ چيز
نمى روياند
صَعَد، صُعُود: بالا رفتن
صَعَد، صَعُود: به گردنه گفته شده كنايه از هر كار
سخت است
صَعيد: روى زمين، خاك
تَصْعير(صَعْر): روى برگرداندن از روى تكبّر
صَعِق: شدّت صوت رعد، مرگ، بيهوشى
صِغَر: كوچكى مقابل بزرگى
صِغار: ذلّت و خوارى
صَغْو: ميل
صَفْح: اغماض، ناديده گرفتن و نيز رو گرداندن
صَفْد: زنجيرى كه با آن دستها را بگردن مى بندند
صُفْرَه: زردى و نيز تيرگى
صَفْراء: مؤنث اَصْفَر بمعنى زرد رنگ، جمع آن را صُفْر گفته اند
صَفْصَف: زمين هموار و بى علف
صَفّ: در يك رديف و خط قرار گرفتن و نيز بمعنى باز
كردن پرنده ها بالهاى خود را بطوريكه حركت نكند
صَوافّ: جمع صافّه، به معنى صف كشيدگان، مراد از
صوافّ شتران قربانى هستند در موقعى كه دستهايشان را بسته اند و به صف شده اند براى
قربانى كردن
صافِنات: اسبهاى بسيار تندرو
صَفْو: خلوص چيزى از آميختگى
مُصَفّى: صاف و خالص
اِصْفاء: خالص كردن و آن معنى اختيار و اختصاص
مى دهد
اِصْطِفاء: اختيار كردن
صَفا، صَفْوان: سنگ خالص و صاف و نيز صفا نام كوهى
است در مكّه
صَكّ: زدن
صُلْب: سخت و محكم، مهره هاى پشت
صَلْب: دار زدن
صُلْح: مسالمت، سازش
صَلاح: شايسته شدن
صالِح: شايسته و نيز نام پيامبرى به همين نام
صَلْد: سختى، زمين سختى كه چيزى در آن نمى رويد
صَلْصال: گل خشك
صَلوة: دعا، نماز
صَلْى: ملازمت، دخول و چشيدن عذاب آتش
اِصْطِلاءْ: گرم شدن با آتش
صَمْت: سكوت، خاموشى
صَمَد: بى نيازى كه همه به او نيازمندند
صَوْمعه: دير، جايگاه عبادت مسيحيان، ج صَوامِع
صُمّ: كر
اَصَم: كر مادر زاد
صَنْع، صُنْع: عمل، در قرآن در معصيت و كارهاى
بيهوده نيز استعمال شده.
تُصْنَعَ: تربيت شدن
اِصْطِناع: تربيت و اختيار
مَصانِع: شايد مراد عمارتها يا آبگيرها باشد
صَنَم: بت، ج اَصْنام
صِنْوان: شاخه هاى مختلفى كه از يك تنه بيرون آيند
صَهْر: گداختن
صِهْر: قرابت ازدواجى، داماد
اَصاب(صوب): درك، يافتن، طلب و اراده
مُصيبَت: بلا و گرفتارى كه به انسان مى رسد
صَواب: حقّ و درست
صَيِّب: باران و ابر
صَوْت: صدا، ج اَصوات
صَوْر: قطع، ميل دادن
صُورَت (صور): شكل، ج صُوَر
تَصْوير: صورت دادن، شكل دادن
صُور: شيپور
صُواع: بمعنى پيمانه
صَوْف: پشم، ج اَصْواف
صَوْم، صِيام: روزه
صَيْحَه: فرياد شديد
صَيْد: شكار كردن
صَيْر: بازگشت، انتقال، تحوّل، رسيدن
صَيص: قلعه، ج صَياصى
صَيْف: تابستان
ض
ضَأْن: گوسفند
ضَبْح: صدا، در قرآن منظور صداى نفس اسبان است
ضَجْع: درازكشيدن، خوابيدن
مُضْجَع: اعم از خوابگاه، قبر و قتلگاه است، جمع آن
مَضاجِع
ضَحْك: خنده،به مسخره بطور استعاره ضَحك
گويند و نيز در شادى و تعجب نيز استعمال مى شود در آيه 71 سوره هود ضَحك را حيض نيز
معنى كرده اند.
ضُحى: انتشار نور آفتاب
ضِدّ: مخالف، دشمن
ضَرْب: زدن، مسافرت كردن، ايضاًدرحتمى شدن
بكارمى رود
ضَرَبَ عَنْه: بمعنى روگرداندن
ضُرّ: ضرر و زيان ضَرّ:
بدحالى
ضَرَر: اسم است، بمعنى بدحالى و نقصان جمع آن اَضرار
ضَرّاءْ:سختى،گرفتارى،بيمارى
اِضْطِرار: احتياج و اجبار
تَضَرُّع: خوارى و فروتنى كردن
ضَريع: طعام اهل جهنّم
ضَعْف، ضُعْف: ناتوانى
ضَعيف: ناتوان، ج ضُعَفاء
اِسْتِضْعاف: ضعيف شمردن
ضِعْف: دوچندان
ضِغْث:دسته تركه نرم،دسته علف خشك و نيز بمعنى امر
مختلط اَضْغاث: دسته ها، مختلط ها
اَضْغاثُ اَحْلام: خوابهاى پريشان و مختلط و درهم
ضَفْدَع: قورباغه، ج ضَفادِع
ضَلال، ضَلالَت: انحراف از حقّ، گمراهى
اِضْلال،تَضْليل:منحرف كردن
ضالّ: گمراه، منحرف از حقّ
ضامِر: مركب لاغر
ضَمَم: جمع كردن
ضَنْك: تنگ
ضَنين: بخيل
يُضاهِؤُن (ضها): شباهت دارند «توبه 30»
ضَوْء، ضِياء: نور، روشنى
ضَيْر: ضرر، ضرر رساندن
ضيزى: ناقص و ضالمانه
ضَيْع: تباه شدن
ضَيْف: مهمان
ضيق: تنگى، ضَيِّغ،ضائِغ:
تنگ
ط
طَبْع: مهر زدن
طَبَق: مطابقت، حال
طَبَقاً عَنْ طَبَق: از حالى به حالى شدن
طِباق: مطابقت، مراد قرار گرفتن بعضى بر بعضى ديگر
طَحْو: انبساط، گستردگى
طَرْح: انداختن و دور كردن
طَرْد: راندن از روى بى اعتنايى
طَرْف: نگاه كردن، چشم
طَرَف: ناحيه، گوشه
طَرْق: كوبيدن طارِق:
كوبنده
طَريق: راه، راه حقّ و دين
طَريقَة: راه، مذهب، حالت و غيره جمع آن طَرائِق
طَرِىّ: تازه
طَعْم: طعام خوردن، مزّه
طَعْن: عيب گويى، عيب گرفتن
طُغْيان: تجاوز از حد، سركشى
طاغُوت: سركش، متجاوز
اِطْفاء (طفىء):
خاموش كردن
طَفَف، طَفيف: كم كردن وزن و پيمانه
مُطَفِّفين: كم فروشان
طَفْق: شروع كردن
طِفْل: بچه
طَلَب: خواستن، گرفتن
طالُوت: نام فرماندهى است از بنى اسرائيل
طَلْح: درخت موز
طُلُوع: آشكار شدن
اِطِّلاع: آگاه شدن، آگاه كردن
طَلْع: به ميوه، غنچه و گل طَلْع گفته اند بخاطر
آشكار شدن آنها
طَلاق: جدايى
طَلّ: باران خفيف
طَمْث: خون حيض، ازاله بكارت
طَمْس: كهنه شدن، محو شدن، هلاك كردن
طَمَع: اميد
طامَّة: از نامهاى قيامت، علت تسميه آن به خاطر
اينست كه بر هر چيزى غلبه و برترى مى كند
اِطْمينان (طمن):بمعنى سكون
و آرامش خاطر
طُهْر، طَهُور، طَهارَت: پاكى
تَطْهير: پاك كردن
تَطَهُّر: پاك شدن
طَوْد: كوه بزرگ، ج اَطْواد
طَوْر: حالت، هيئت، ج اَطْوار
طُور: كوه و نيز طُور نام كوهى است كه خدا در آن با
حضرت موسى (عليه السلام) تكلّم كرد
طَوْع: ميل، رغبت
طاعَت: فرمانبردارى، اطاعت
تَطَوُّع: انجام دادن كارى با ميل و رغبت ونيز بمعنى
كارهاى مستحبى
اِسْتِطاعَت: بمعنى قدرت
طَوْف: دور زدن
طائف: طواف كننده، به خيال و جنّ و حادثه بطور
استعاره طائف گويند
طائِفَه: قسمتى از مردم
طُوفان: سيل غرق كننده، حادثه عظيم
طَوْق، طاقَت: قدرت
طُول: بلندى، درازى
طَوْل: فضل، قدرت
تَطاوُل: اظهار طول يا اظهار قدرت و فضل
طُوى: نام بيابانى كه به موسى (عليه
السلام) وحى آمد
طَىّ: پيچيدن
طِيْب، طاب: دلچسب، مورد پسند
طَيِّب: پاك، نيكو
طُوبى: بمعنى زندگى دلچسب و نيز نام درختى است در
بهشت
طائِر(طير): پرنده و در قرآن به معانى عمل بد و فال
بد هم آمده
طين: گِل
ظ
ظَعْن: مسافرت، كوچ كردن
ظُفُر: ناخن
ظِفْر: بمعنى نجات و غلبه
اَظْفََركُمْ: خدا شما را بر آنها غالب كرد «فتح
24»
ظَلّ: دوام و پيوستگى بمعنى صارَ(شدن) نيز آمده است
ظِلّ: سايه، ج ظِلال
ظَليل: سايه دار، آنچه
سايه دائم داشته باشد ظِلاّ ظَليلا: كنايه از
زندگى لذّت بخش يا رفاه دائمى «نساء 57»
ظُلَّة: سايبان، ج ظُلَلْ
ظُلْم: ستم
ظَلُوم، ظَلاّم: بسيار ستم كار
ظُلْمَت:تاريكى، ج ظُلُمات
ظَمَاء: عطش ظَمْآن:
عطشان
ظَنّ: احتمال قوى
ظَهْر: پشت
ظِهْرِىّ: پشت سر انداخته، فراموش شده
«هود 92»
مُظاهِرَه: پشتيبانى، يارى
ظَهير: پشتيبان، كمك
ظَهيرَه: وقت ظهر
ظُهُور: آشكار شدن، غلبه، بالا رفتن
ظِهار و مُظاهِرَه: آن است كه كسى به زنش بگويد تو
بر من مانند پشت مادرم هستى
ع
عِبْء: سنگينى، وزن، ما
يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبّى: پرودگارم براى شما وزنى قائل نيست يا به شما
اعتنايى نمى كند. «فرقان77»
عَبَث: بازى، شوخى، بيهوده
عِبادَت: تذلّل و اطاعت
عَبْد: در قرآن به دو معنى آمده: 1ـ بنده مملوك
2 عابد و مطيع خدا در عبادت و اخلاص جمع عَبْد: عِباد و عَبيد
عِبْرَت (عَبْر): پند
تَعْبير: تفسير كردن خواب
عابِرى سَبيل: مسـافـر
«نساء43»
عَبْس: رو ترش كردن
عَبُوس: ترش رو
عَبْقَرى: بساط و بالش هاى نيكو
عُتْبى: رضايت،
وَ اِنْ يَستَعتِبُوا: و اگر رضايت جويند
«فصّلت 24»
عِتاد: آماده شدن
اِعْتاد: آماده كردن
عَتيد: آماده، حاضر
عَتيق: محترم،
(مرادكعبه است)
عَتْل: كشيدن با قهر
عُتُلّ: بدرفتار و خشن
عُتُوّ: تجاوز و نافرمانى
عَثْر، عِثار: لغزش و افتادن
عُثُوّ: فساد كردن
عَجَب: شگفت، شگفتى
عَجيب: شگفت آور
اِعْجاب: به تعجّب آوردن كه گاهى توأم با سرور باشد
عُجاب: بسيار شگفت آور
عَجْز: ناتوانى
اَعْجاز: ريشه ها
عَجُوز: پير زن
عَجَف: لاغرى
عَجَلَة: شتاب
عاجِلَة: زودگذر، در قرآن مراد دنيا مى باشد
عَجْل: گوساله
عَجَم: غير عرب
اَعْجَمْ: غير فصيح، يعنى كسى كه نمى تواند مطلب خود
را خوب بيان كند، خواه عرب باشد يا غير عرب
عَدَّ: شمردن، عَدَدْ:
شمرده
تَعْديد: ذخيره كردن
اَعِدُّوا: آماده كنيد
عَدْل: برابرى، مثل، فديه، ضد جور، ونيز عَدْل و
عُدُول بمعنى ميل كردن و ظلم آمده
عَدْن: استقرار، مراد از آن در قرآن خلود و دوام
است.
عَدْو: تجاوز عَدُوّ:
دشمن
عَداوَت: دشمنى
عادِيات: اسبان جنگى
عُدْوَة: كنار بيابان و درهّ
عَذْب: گوارا
عَذاب: شكنجه، عقوبت
عُذْر: پوزش
مُعَذِّر: عذر تراش
مَعاذير: جمع مَعْذِرَة، بمعنى عذرها، حجّت ها
عُرُب: زنان شوهردوست
عُرُوج: بالا رفتن
اَعْرَج: لنگ
مَعارِج: جمعِ مَعْرَج و مِعْراج بمعنى محل بالارفتن
مثل نردبان
عُرُوج: بالا رفتن
عُرْجُون: بند خوشه خرما كه
بعد از خشك شدن مانند هلال مى شود
مَعَرَّة: هرگونه ضرر و زيانى كه به انسان مى رسد
مُعَتَرّ: سائل، فقير
عَرْش: تخت حكومت
عَرْض: آشكار،ونيز بمعنىوسعت و پهنا كه خلاف طول
مى باشد
عَريض: بمعنى وسيع و كثير
تعريض: به كنايه سخن گفتن،
«لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ»:
گناهى بر شما نيست كه بطور كنايه از آن زنان خواستگارى كنيد «بقره 235»
عَرَض: در قرآن به متاع دنيا اطلاق شده است
عُرْضَة: در معرض چيزى واقع شدن
مُعْرِضْ (اِعْراض):
روگردان
عِرْفان، مَعْرِفَت: درك، شناختن
عُرْف: معروف، شناخته شده و نيز يال اسب كه پى در پى بودن را به آن تشبيه مى كنند
اَعْراف: جمع عُرف، قسمتهاى بلند كوه و تپّه را
گويند، و جايى است ميان بهشت و دوزخ
عَرَفات: بيابانى است در چهار
فرسخى مكّه
عَرْم: كندن، سَيْلَ الْعَرِم:
سيل منهدم كننده و ويران كننده
عَرْو: رسيدن، «اِعْتِراكَ
بَعْضُ الِهَتِنا بِسُوء»: بعضى از خدايان ما به تو آسيبى رسانده اند «هود
54»
عُرْوَة، دستگيره، دستاويز
عُرْى: عُريان و برهنه بودن
عَراء: زمين بى آب و علف
عَزُوب: غائب شدن، مخفى شدن، دور شدن
عَزْر، تعزير: يارى
عِزَّت(عزز): توانايى
عزيز: از اسماء حسنى بمعنى قادر و توانا كه هرگز
مغلوب نمى شود، در قرآن در معانى سختودشوار، گرامىومحترم، حكمران و قدرتمند
آمده است.
عُزّى: نام بتى است
عَزْل: كنار كردن
اِعْتِزال: كنار رفتن
عَزْم: قصد، اراده، تصميم
عَزين: جمع عِزَة، بمعنى گروه
عُسْر: دشوار، ضدّ يُسر
عَسِر، عَسير: سخت و دشوار
عَسْعَس: رقيق شدن تاريكى، رفتن شب
عَسى: اميد است، شايد
عَشْر: ده
عَشير: معاشر و رفيق
عَشيرَة: خانواده
مَعْشر: جماعت
مِعْشار: يك دهم
عِشار: جمع عِشْراء، شتر آبستن
عَشْو: روگرداندن، ضعف چشم
وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِالرَّحْمنِ: هر كه از
يادخدا رو بگرداند«زخرف36»
عِشاء: از مغرب تا نيمه شب
عَشِىّ: از ظهر تا غروب آفتاب
عَصْب: بستن چيزى به چيز ديگر
يَوْمٌ عَصيبٌ: كنايه از روز سخت است كه مشكلات
انسان را در هم مى بندد «هود77»
عُصْبَة: جماعت فشرده و كمك همديگر، جماعت نيرومند
عَصْر: فشردن، روزگار، آخر روز
مُعْصِرات: فشارنده ها، ابرها
عَصْف: شدّت، برگ، كاه
عاصِف: تندباد
عَصْم: حفظ، امساك
اِعْتِصام: چنگ زدن
اِسْتِعْصام: بازداشتن
عَصا: چوبدستى، ج عِصِىّ
عِصْيان: نافرمانى
عَصِىّ: نافرمان و عاصى
عَضُد: بازو، كمك
عَضّ: به دندان گزيدن
عَضْل: به فشار گذاشتن و منع
عِضين: جزء جزء، تكه تكه
عَطْف: جانب، طرف
عَطالَت (عطل): خالى شدن،
تَعْطيل: فارغ و خالى كردن
عَطاء، عَطيَّه: در قرآن هم در بخشش مال و هم در
مطلق دادن چيزى بكار رفته است.
عَظْم: استخوان
عِظَم: بزرگى، عَظيم:
بزرگ
عِفْريت: مرد قوى و زيرك
عِفَّت (عفف): پاكدامنى
عَفْو: گذشت، بخشيدن گناه
عَقِب: پاشنه، بطور استعاره به فرزند و نسل گفته شده
عُقْب،عُقْبى: عاقبت،آخر،پايان
عِقاب، عُقُوبَت: شكنجهوعذاب
اَعْقاب: در پى آمدن، اثر گذاشتن
عَقَبَة: گردنه
عَقْد: بستن، گره زدن، بطور استعاره در معانى بستن
پيمان و غيره آيد، ج عُقُود
عَقْر: بريدن، پى كردن
عاقِر: زن و مرد نازا
عَقْل: فهم، معرفت، درك
عُقْم: خشكيدن، عَقيم:
نازا
عَكْف، عُكُوف: ملازمت با تعظيم، و نيز بمعنى حبس و
منع
عاكِف: ساكن و ملازم
اِعْتِكاف: ماندن در مسجد به قصد عبادت را گويند
عَلَق: خون بسته شده
عِلْم: دانستن، دانش، در قرآن به معانى اظهار و روشن
كردن، دليل و حجّت نيز آمده است.
عَلاّم، عَليم: بسيار دانا
عَلَم: نشانه، علامت
عالَم: جهان، همه مخلوقات
عَلَن و عَلانِيَة: آشكار شدن
اِعْلان: آشكار كردن
عَلاء: برترى
عُلُوّ: بلندى، در معنى تكبّر و طغيان نيز بكار
مى رود
عالى: بالا، طاغى، برتر
عُلى: مرتفع، جمع عُلْيا
تَعالى: برتر و بالاتر
مُتَعال: بالا مقام
اَعْلى: برتر، عَلىّ:
بسيار برتر
تَعال: بمعنى بيا بالا در كثرت استعمال بمعنى «بيا»
آمده است
عِلِّيُّون: بالاترين نقطه بهشت است كه از اعمال
نيكان تشكيل يافته و در واقع علّيّون همان اعمال تجسم يافته نيكان است
عَلى: بر
عَمْد: قصد
عِماد: ستون، ج عَمَد
عَمْر، عِمارَة: آباد كردن
عُمْرَة: حجّ اصغر
عُمْران: پدر حضرت مريم
عَميق: گود
عَمَل: كار چه خوب و چه بد
عَمَّ: از چه
عَمّْ: عمو
عَمَه: سرگردانى
عَمْى، اَعْمى: كورى، به جهل و ظلالت و اشتباه نيز
اطلاق شده، جمع آن عُمْى و عُمْيان
عِنَب: انگور
عَنَت: مشقّت و رنج
اَعْنات: به مشقّت انداختن
عَنيد: لجوج
عِنْد: نزديكى، در قرآن در معانى نزد و نزديك، حكم،
بقاء يا حتمى بودن، تقرّب، علم، وقت حساب، جانب و ناحيه بكار رفته است.
عُنُق: گردن
عَناء: خضوع و ذلّت
عَهْد: پيمان، در اصل بمعنى نگهدارى و مراعات پى در
پى
عِهْن: پشم رنگارنگ
عِوَج: انحراف و كجى معنوى
عَوْد: برگشتن، رجوع
عاد: قوم حضرت هود(ع)
عَوْذ: پناه بردن
عَوْر: برهنه، بى حفاظ
عَوْرات: چيزهاى پوشاندنى و نگفتنى
عَوْق: بازداشتن، منصرف كردن
عَوْل: جَور و ميل از حقّ
عام: سال
عَوْن: يارى