آشنايى با قرآن يا دائرة المعارف قرآنى

ميرزا باقر حسينى زفره اى اصفهانى

- ۲۱ -


رَجُل: مرد

رِجْل: پا

رَجْم: سنگ زدن، سنگسار كردن، و راغب مى گويد: بطور استعاره بر نسبت گمان، توهّم، فحش و راندن اطلاق مى شود

رَجيم: رانده شده

رُجُوم: مراد تيرهاى شهاب و سنگهاى سرگردان است

رَجاء: خوف و اميدوارى ، اميد و خوف متلازم يكديگرند، چون به چيزى اميدوارباشيم در همان حال خوف نرسيدن به آن نيز هست.

اِرْجاء: تأخير و دور كردن

رَجا:جانب و طرف. ج اَرْجاء

رَحْب: وسعت، فراخى

رَحيق: شراب خالص

رَحْل: ظرف (مثل خورجين و انبان) و بار سفر و كوچ

رِحْلَة: كوچ و مسافرت

رَحِم: محل رشد جنين ج اَرْحام و به قوم و خويش از آن جهت رَحِم و اَرْحام گفته اند كه از يك رحم خارج شده اند

رَحْمَة: رحْم و مهربانى

رُحَماءْ: مهربانان

رَحْمان و رَحيم: از نامهاى پروردگار است كه از رحمت گرفته شده

رُخاء (رخوء): باد ملايمى كه چيزى را حركت نمى دهد

رِدْء: يارى و كمك

رَدّ: برگرداندن

رَدْف: تبعيت

رِدْف، رادِفَة: تابع

مُرْدِفين: كسانى كه در يك رديف قرار دارند

رَدْم: گرفتن شكاف با سنگ، سدّ محكم

رَدْى: هلاكت تَرَدّى: قرار گرفتن در معرض هلاكت

رَذْل: پست، ناپسند، پليد

رِزْق: روزى

رُسُوخ: ثُبات و پايدارى

رَسّ: نام محلى كه قومى به آن اسم نسبت داده شده اند

رَسُول: برخاسته، فرستاده و پيام آور. ج رُسُل

رِسالَت: به معنى پيام

اِرْسال: فرستادن

رَواسِى: جمع راسِيَة بمعنى ثابت و راسخ. در قرآن در صفت كوهها بكار رفته

قُدُور راسِيات: ديگهاى ثابت

مُرْسى: بمعنى ثبوت و توقف در مورد قيامت مراد زمان بوقوع پيوستن آن است

رَشَد، رُشْد: هدايت، نجات، صلاح، كمال

رَصَد: مراقبت كردن، در نظر گرفتن، كمين كردن، كمين كننده

مِرْصاد: كمينگاه

مَرْصُوص: بناى محكم

رَضْع، رَضاعَة: شير خوردن

رِضا، رِضْوان، مَرْضاة: بمعنى خشنودى است

رَطْب: تر، مقابل خشك

رُعْب: ترس، دستپاچگى

رَعْى: مراعات، محافظت، به چَرافرستادنوچرانيدن چهارپايان نيز نوعى محافظت از آنهاست

مَرْعى: چراگاه

رَغْب: اگر با فى و اِلى بيايد بمعنى دوست داشتن و مايل بودن و اگر با عَن بيايد بمعنى كناره گيرى و بى اعتنايى است

رَغَبْ: رغبت

رَغَد: وسعت عيش، فراوانى وسايل عيش

مُراغَم: جايگاه و موضع

رُفات: استخوانهايى كه پوسيده و سائيده شده اند

رَفَث: جماع و سخن گفتن با زن درباره جماع

رِفْد: عطيّه، يارى، كمك

رَفْرَف: فرشها

رَفْع: بالا بردن

رِفْق: مدارا رَفيق: مدارا كننده

مُرْتَفِق: آسايشگاه، متكّا

مِرْفَق: آرنج، ج مَرافِق

رِقْبَة، رَقُوب: حفظ، انتظار، مراعات

رَقَبَة: گردن، مراد برده يا بنده است. ج رِقاب

رَقيب: از اسماء الحسنى بمعنى حافظ اعمال

رَقْد: خوابيدن

رَقّ: صفحه پوستى كه بر آن مى نويسند

رَقْم: نوشتن و آشكار كردن مَرْقُوم: نوشته شده

رَقيم: مرقوم و نوشته شده، عياشى در تفسير خود از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده: رقيم همان اصحاب كهف هستند كه فرار كردند، شاه آن زمان نام آنها و نام پدران و اقوام آنها را در صحيفه هاى فلزى نوشت، آنست قول خدا: «اَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ»

رَقْى: بالا رفتن

راق: بمعنى شفا دهنده يا نجات دهنده گفته اند

تَراقى: جمع ترقوه بمعنى گلو

رُكُوب: سوار شدن

رِكاب: بمعنى شتر، راكِب: شتر سوار، ج رُكْبان و رَكْب

رَكُوب: شتر سوارى، مركوب

تَرْكيب: گذاشتن يا سوار كردن اجزاء شيئى بعضى بر بعضى ديگر

راكِد: ايستاده، ج رَواكِد

رِكْز: صوت خفى، كمترين صدا

رَكْس: سرنگون كردن

رَكْض: پابه زمين زدن، گريختن

رَكْع و رُكُوع: خم شدن و سر پايين آوردن

رَكْم: روى هم جمع كردن

مَرْكُوم، رُكام: متراكم

رُكْن: جانب و طرف محكم شىء بطور استعاره بمعنى نيرو

رُكُون: ميل و آرام گرفتن

رُمْح: نيزه، ج رِماح و اَرْماح

رِماد: خاكستر

رَمْز: اشاره

رَمَضان: اين نام از رَمَض بمعنى شدت تابش آفتاب بر خاك گرفته شده است

رَميم: استخوان پوسيده

رُمّان: انار

رَمْى: انداختن اعم از تير يا سنگ و يا نسبت دادن چيزى به كسى

رَهْب: ترس، راهِب: كسى كه از خدا مى ترسد، ج رُهبان

رَهْط: عشيره و قوم

رَهَق: پوشاندن، رسيدن

رَهَقاً: بمعنى ظلم و طغيان و سفاهت و گمراهى نيز آمده

رَهْن، رِهان: گرو، وثيقه

رَهْو: گشوده، باز

رَوْح: راحتى، رحمت، نسيم

رَواح: از ظهر تا شب

رُوح: روان، جان، نقطه مقابل جسم، گاهى منظور فرشته است

ريح: باد و بو، گاهى بمعنى قدرت و نيرو، ج رِياح

رَيْحان: بوئيدنى و روزى

رَوْد: طلب كردن، خواستن

اِرادَة: بمعنى قصد

مُراوَدَة: قصد،طلب وخواستن

رُوَيْد: قليل

رَوْض: باغ و بستان

رَوْع: ترس، اضطراب

رَوْغ: ميل كردن به روش حيله

رُوم: نام امپراطورى بزرگى بود

رَيْب: شكّ، و گاهى به معنى تهمت و اضطراب آمده

ريش: زينت

ريع: مكان مرتفع كه از دور ديده مى شود

رَيْن(ران): زنگار

ز

زَبَد: كف

زُبُر: جمع زَبُور است و هر كتاب حكمت را زبور گويند

زُبَرَ الْحَديد: جمع زُبْرَه بمعنى تكّه هاى بزرگ آهن

زَبُور: كتاب حضرت داود (ع)

زَبْن: دفع، صدمه، پرتاب كردن زَبانِيَة: مراد مأموران آتش هستند

زُجاجَة: شيشه

زَجْر: راندن با صدا، منع و نهى مُزدَجَر: منع كننده

زَجْو: راندن با مدارا

مُزْجاة: دفع شده و غير مقبول بِضاعَة مُزْجاة: كنايه از سرمايه كم

تَزَحْزُح: كنار شدن، دور شدن

زَحْف: نزديك شدن به تدريج در قرآن بمعنى روبرو شدن با دشمن آمده

زُخْرُف: زينت

زَرابِىّ (زرب): جمع زَريبَه و آن بمعنى فرش فاخر است.

زَرْع: روياندن، كاشتن

زُرْق: جمع اَزْرَق بمعنى كبود چشم است

زَرْى: خوارشمردن، تَزْدَرى اَعْيُنُكُمْ: چشمانتان خوارشان مى بيند «هود31»

زَعْم: قول باطل، دروغ

زَعيم: كفيل، عهده دار

زَفْر و زَفير: بازدم، آه و اندوه و نيز بمعنى صداى جهنّم

زَفيف (زَفّ): سرعت راه رفتن

زَقُّوم: درختى است در قعر جهنّم براى گناه كاران

زَكْو، زَكوة: گاهى بمعنى پاكى و گاهى بمعنى مدح آمده

زَكّى: پاك

زَكوة: در اصل بمعنى نموّ و زيادت، در قرآن بمعنى طهارت و پاكيزگى آمده و گاهى نيز بمعنى مدح و نيز بخشى از مال را گويند كه بايد در راه خدا مصرف شود

زِلْزال: اضطراب و حركت

زَلْف: نزديك شدن و مقدم گشتن، تقرّب و منزلت

زُلَف: ساعات اول شب

زَلَق: محلى است كه قدم در آن مى لغزد و در زمين خشك و بى علف هم استعمال مى شود

زَلَل: لغزيدن اِزْلال: لغزاندن و به خطا افكندن

اَزْلام (زلم): نوعى قمار است، تيرهاى قرعه

زُمَر: جمع زُمْرَه بمعنى دسته، جماعت، فوج

مُزَّمِّل(زمل): به گليم پيچيده، يكى از معانى زِمْل بمعنى بار و حمل است و شايد دراين آيه منظور از مُزَّمِل تحمل بار رسالت باشد. يا اَيُّهَاالْمُزَّمِّل: يعنى اى كسى كه بار رسالت را بر دوش گرفته اى «مزَّمّل 1»

زَمْهَرير: سرماى سخت

زَنيم: حرام زاده

زِنا: مقاربت با زن بدون عقد

زُهْد: بى اعتنايى

زَهْرَة: زيبايى، رونق

زَهْق، زُهُوق: خروج روح، بطلان و هلاكت

زاهِق: هلاك شونده

زَوْج: جفت، ج اَزْواج

زاد: توشه

زَور: قصد و زيارت، ميل و انحراف

زُور: سخن باطل، دروغ

زَوال: از بين رفتن و انتقال ازمحل

زَيْت: روغن زيتون

زَيْد،زِيادَت: افزايشوافزودن

زَيْغ: انحراف و ميل از حق

زاغَتِ الاَْبْصار: خيره شدن چشم، منحرف شدن چشم

زَيْل: كنار شدن، لا يَزالُون يُقاتِلُونَكُم: از جنگيدن با شما كنار نمى روند يا پيوسته باشما جنگ مى كنند «بقره217»

تَزييل: تفريق و جداكردن

تَزَيُّل: جدا شدن

زينَت: زيور، آنچه كه با آن چيز ديگرى را بيارايند

س

سَ، سَوْفَ: حرف استقبال به معنى زود باشد، به زودى

سُؤال: طلب، خواستن

سَأْم: ملالت و دلتنگى

لا يَسْئَمُونَ: ناراحت و دلتنگ نمى شوند «فصّلت 38»

سَبَاء: نام قومى بود كه حضرت سليمان(ع) به ديارشان لشگر كشيد

سَبّ: دشنام

سَبَب: وسيله، ج اَسْباب

سَبْت: قطع، بريدن، شنبه، شنبه را از آنجهت سَبْت گفته اند كه يهود در اين روز فرمان خدا را قطع كرده اند.

سُباتاً: استراحت، آرامش، كه خود نوعى قطع عمل است

سَبْح: شنا در آب يا در هوا

تَسْبيح: منزّه دانستن خدا از هر بدى و حمد و ستايش او

سِبْط: نوه، جماعت ج اَسْباط

سَبْع: هفت

سَبُع: درّنده

سَبْغ: وسعت و تمام و كامل

اَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ: نعمتهاى خويش را بر شما فراوان بخشيد و تمام كرد «لقمان 20»

سَبْق: تقدّم، پيش افتادن

سَبيل: راه

سِتَّة: شش، سِتّين: شصت

سَتْر: پوشاندن سِتْر: پوشش

سُجُود: خضوع وتذلّل، پيشانى بر زمين نهادن براى خدا

سَجْر:افروختن آتش، پُركردن

سِجِلّ: صحيفه، طومار

سِجّيل: كلوخى كه از سنگ ريزه و گل تشكيل شده باشد

سِجْن: زندان

سِجّين: محل پرونده گنهكاران و يامحلى كه ازتجسم اعمال گنهكاران تشكيل يافته و لذا مى شود گفت سِجّين همان جهنّم است و چون اعمال سِجْنى براى مجرمين است بدين جهت سِجّين ناميده شده

سَجْو: سكون سَجى: آرام شود

سَحْب: كشيدن

سَحاب: ابرها

سَحْت: از بين بردن سُحْت: از بين برنده، مال حرام

سِحْر: جادو

سَحَر: نزديك صبح

سُحْق: دورى، سَحيق: دور

ساحِلْ: كنار دريا

سَخْر، سُخْر: مسخره كردن

تَسْخير: رام كردن، مغلوب كردن

سُخْرىّ، سَخْرىّ: مسخره شده يا تسخير شده

سَخَط: غضب شديد كه مقتضى عذاب است

سَدّ: بستن، مانع شدن

سِدْر: درخت كُنار

سُدُس: يك ششم سادِس: ششم

سُدى: مهمل و بدون تكليف

سَرَب: رفتن در سرازير، و نيز محل سرازير سارِب: راه رونده

سَرابْ: چيز بى حقيقت

سِربال (سَرْبَل): پيراهن، جمع آن سَرابيل

سِراجْ: چراغ

سَرْح: رها كردن

سَرْد: بافتن

سُرادِق: خيمه، سراپرده

سِرّ: نهان، امر پوشيده

سَريرَة: امر پوشيده، ج سَرائِر

سُرُور: شادى

سَرير: تخت، ج سُرُر

سَرّاء: مسرت و وسعت زندگى

سَرْع، سُرْعَت: شتاب

مُسارِعَة: مشاركت و تكثير

سَرَف، اِسْراف: تجاوز از حد، زياده روى

سَرَق، سَرْقَة: دزدى سارِق: دزد

سَرْمَد: دائم، هميشگى

اِسْراءْ(سُرَىْ): رفتن در شب

سَرِىّ: نهر كوچك «مريم 24»

سَطْح: گستردن

سَطْر: نوشتن، خطّ، صفّ

اَساطير: افسانه هاى بى مغز، نوشته هاى باطل، حكايت دروغ

مُصَيْطِر (سَيْطَر): مراقب، مسلط، به نقل از مجمع سطر و صطر هر دو صحيح است.

سَطْو: حمله و گرفتن به شدت

سَعْد، سَعادَت: نيك بختى

سَعْر: فروزان شدن آتش

سعير: از نامهاى جهنّم است

سُعُر: جمع سَعيراست كه بمعنى ديوانه و آتش افروخته آمده

سَعْى: تند رفتن، كوشش

سَفْح: ريختن، جارى كردن

سِفاح، مُسافِحَة: زنا كردن

سَفْر: پرده برداشتن، آشكار شدن جمع آن اَسْفار، مسافرت را از آن جهت سَفَر گويند كه اخلاق مردم در آن آشكار مى شود

سِفْر: كتاب و نامه، ج اَسْفار

اِسْفار: روشن شدن، آشكار شدن

سَفْع: گرفتن و محكم كشيدن

سَفْك: ريختن خون يا اشك

سِفْل: پستى، پائينى

اَسْفَل سافِلين: پست ترين پستيها

سَفْن: تراشيدن، كشتى را از آن جهت سفينه گويند كه سطح آب را مى تراشد

سَفَه: حماقت، جهالت

سَفيه: احمق و نفهم، ج سُفَهاءْ

سَقَر: سوزاندن و تغيير رنگ دادن، به جهنّم نيز سَقَر گويند شايد به اين خاطر كه پوست را مى سوزاند و رنگ آن را تغيير مى دهد

سَقْط، سُقُوط: افتادن

سَقْف: طاق

سُقْم: مرض سَقيم: مريض

سَقْى، اِسْقاء: آب دادن

سِقايَة: ظرفى كه با آن آب مى دهند و نيز بمعنى آب دادن

سَكْب: ريختن و ريخته شدن

سَكْت،سُكُوت: ترك سخن، بطور استعاره سكون، آرامش

سُكْر: مستى، سَكَر: شراب و هر چيز مست كننده

سُكِّرَتْ اَبْصارُنا: يعنى چشمهاى ما بسته و متحيّر شده، كه نوعى مستى و بى شعورى است.«حجر15»

سَكْران: مست، ج سُكارى

سُكُون: آرامش، و نيز بمعنى سكونت، آرامش باطن و اُنس

سَكينَة: آرامش قلب و اطمينان خاطر

مَسْكَنَة: درماندگى

مِسْكين: درمانده

سَلْب: گرفتن با قهر

سِلاحْ: هرچيزيكه باآن بجنگند

سَلْخ: كندن پوست حيوان و به طور استعاره بيرون آمدن چيزى از چيزى و نيز به آخر رسيدن ماه را اِنْسِلاخ گويند

سَلْسَبيل:نام چشمه اى در بهشت

سِلْسِلَة: زنجير، ج سَلاسِل

سَلْط، سُلْطِة: قدرت

سُلْطان: دليل، غلبه در قرآن به همين دومعنى آمده و در معنى شاه، خليفه، والى، و فرمانده بكار نرفته

سَلَف: گذشته و گذشتن

سَلْق: صيحه زدن، تندسخن گفتن

سَلْك: داخل شدن، داخل كردن

تَسَلُّلْ(سلل): خروج پنهانى

سُلالَة: صاف شده، چكيده

سَلْم، سَلامَت و سَلام: كنار بودن از آفات ظاهرى و باطنى

سِلْم: صلح و سازش

سُلَّم: نردبان

تَسْليم: به معانى سلام كردن، سالم كردن و نگاه داشتن، دادن چيزى و فرمانبردارى و طاعت آمده

اِسْلام: فرمانبردارى وتسليم شدن

سَلْوى: بلدرچين

سُمُود: لهو و سر برداشتن از روى تكبّر

سَمْر: گفتگو در شب

سامِرى: همان يهودى از قوم موسى (عليه السلام)كه گوساله اى ساخت و بنى اسرائيل را به پرستش آن دعوت كرد

سَمْع: قوه شنوايى، شنيدن بمعنى فهمودركوطاعت هم آمده

اِسْماع: شنواندن، فهماندن

اِسْتِماع: گوش دادن

سَميع: شنوا، از اسماء حسنى

سَمْك: سقف، ارتفاع

سَمّ، سُمّ: سوراخ تنگ

سَمُوم: باد گرمى كه مانند سمّ نفوذ ميكند مراد عذاب نافذ است

سَمْن: چاقى سَمين: چاق

اِسْم: نام، تَسْمِيَة: نام گذاشتن

مُسَمّى:نامگذارى شده،تعيين شده

سَمِىّ: هم نام و همتا

سَماء: آسمان، بلندى، ج سَماوات در قرآن به معانى زير نيز آمده است: باران، عالم بالا و فضا، و موجودات و اجرام آسمانى

سُنْبُل: خوشه، ج سَنابِل و سُنْبُلات

مُسَنَّدَة(سَنَد): تكيه داده شده

سُنْدُس: ديباى نازك

تَسْنيم: در اصل بمعنى بالا بردن و در آيه قرآن نام چشمه اى است، علت اين نام آنست كه آن بالاترين شراب بهشت است و يا اينكه از بالا جارى مى شود مانند آبشار

سِنّ: دندان

سُنَّة: طريقه، رَويه، ج سُنَن

مَسْنُون: ريخته شده، متغيّر، مصوَّر، بد بُو، صاف شده

لَمْ يَتَسَنَّه(سَنَه): تغيير نكرده «بقره 259»

سَنَة: سال

سَنا: روشنى

سَهَر: بيدار ماندن در شب

ساهِرَة: روى زمين، عرب زمين بيابان را ساهره معنى كرده، يعنى محل بيدارى كه از ترس در آن بيدار مى ماندند.

سَهْل: هموارى و آسانى

سَهْم: تير قرعه، نصيب و بهره

سَهْو: غفلت

ساهُون: غفلت كنندگان

سَوْء: بد، سُوْء: بدى گاهى به معنى مرض و آفت هم مى آيد

سىءَ: بمعنى اندوه

سَىِّءْ، سَيِّئَة: در قرآن بمعنى آثار گناه، شفاعت بد و عذاب و غيره آمده، جمع آن سَيِّئات

سَوْأَة: چيزى كه ظهورش ناپسند است، بطور كنايه به عورت و جسد مرده و غيره گفته شده

ساحَت (سَوْح): ناحيه و فضاى خالى

سَواد (سَوْد): سياهى

سَيِّد: رئيس، آقا، ج سادات

سَور: بالا رفتن با جهش

سُور: ديوار شهر، حصار

سِوار: دستبند، جمع آن اَساوِر و اَسْوِرَة

سُورَه: مرتبه بلند، ج سُوَر، علت تسميه سوره هاى قرآن به لفظ سوره اين است كه هر سوره مقام و درجه بخصوصى است از درجات بهشت ويا درجه و مرتبه ايست از واقعيات عالم

سَوْط: شلاق

ساعَة: جزيى از اجزاء زمان، وقت، ونيز بمعنى قيامت و وقت مرگ نيز آمده

سُواع: نام بتى است

سَوْغ: فرو رفتن از حلق به آسانى

سَوْفَ: بزودى

سَوْق: راندن، بازار

ساق: ما بين پا و زانو

سائِق: راننده

تَسْويل: تزئين نفس

سَوْم: تحميل، چريدن

سيما: علامت و هيئت

مُسَوَّم: نشاندار يا فرستاده شده

مُساوات (سوى): برابرى

اِسْتِواء: برابرى، اگر با عَلى متعدى شود بمعنى استقرار يافتن و برقرار شدن است

سُوى، سِوى: عدل، وسط

سَوِىّ: تمام، راست، سالم

سَواء: برابرى، مساوى، وسط

سائِبَة: شترى كه نذر مى كردند در صورت آمدن مسافر يا شفاى مريض آنرا به حال خود رها كنند

سَيْح: سير و گردش

سائِح: گردش گر

سَيْر: راه رفتن

سيرَت: حالت و وضع طبيعى

سَيّارَة: در قرآن بمعنى قافله و كاروان آمده است

سَيْل: جارى شدن

اِسالَه: ذوب كردن اَسَلْنالَهُ: ذوب كرديم براى او «سباء12»

سَيْنا، سينين: نام كوهى است در جزيره سينا

ش

شَؤُم،مَشْئَمَة: نامباركىوشقاوت

شَأْن: كار، حال

شِبْه، شَبَه: مثل و نظير، شبيه

مُتَشابِهات: آياتى كه مراد خدا از آنها روشن و قطعى نيست

شَتّ، شَتات: پراكنده كردن و پراكنده شدن

شَجَر:درخت.«درسوره نساءآيه65 مراد از شَجَر مُشاجِرهوتنازع است»

شُحّ: بخل، حرص

شَحيح:بخيل،حريص. ج اَشِحَّة

شَحْم: پيه. ج شُحُوم

شَحْن: پركردن

شُخُوص بَصَر: خيره شدن چشم لِيَوْم تَشْخَصُ فيهِ الاَْبْصارُ: براى روزى كه چشمها در آن روز خيره مى شوند «ابراهيم 43»

شُخُوص بمعنى رفتنو اَشخاص بمعنى فرستادن نيز آمده است.

شَدَد، شَدّ: محكم بستن

شديد: سخت، محكم

اَشَّد: قويتر، محكم تر

شُرْب: نوشيدن

شِرْب: سهمى از آب

شَرْح: بسط، وسعت دادن

تَشْريد (شرد): دور كردن، راندن

شِرذِمَة: جماعت كم و بى طرفدار

شَرّ: بد، ضرر شَرير: مُضرّ، مفسد، ظالم، ج اشرار

شَرَط: علامت. ج اَشراط

شَرْع، شِرْع: راه آشكار

شارِع: شريعت گذار، قانون گذار و نيز بمعنى آشكار. ج شُرَّع

شَرَق: طلوع آفتاب

اِشْراق: روشن شدن

شَرَك،شِرْكَت،مُشارِكَت:شريك شدن، اِشْراك: شريك كردن

شِرْك: شريك قائل شدن براى خداو نيز بمعنى شريك و نصيب آمده، و مشرك كسى است كه براى خدا شريك قائل بشود

شِرْى، اِشْتِراء: خريدن و فروختن

شَطْأ: شاخه كوچك، جوانه

شاطِىءْ: جانب، حاشيه

شَطَر: نصف، وسط، جهت، بعض

شَطَط: تجاوز از حد و اندازه

شَيْطان: دور شده، متمرّد

شَعْب: جمع كردن، متفرق كردن. ج شُعُوب و شُعُوب بمعنى ملتها مى باشد

شُعْبَة: تكه، قسمت. ج شُعَب

شُعَيْب: نام يكى از پيامبران

شَعْر: مو، ج اَشعار

شِعْر: دانستن، زيركى، كلامى كه وزن و قافيه داشته باشد

شَعائِر: علامت ها،نشانه ها

مَشْعَر: بيابان معروفى مابين مِنى و عرفات

شِعْرى: نام ستاره اى است

شَعْل:افروخته شدن آتش، اِشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً: يعنى سرم از پيرى سفيد گشته، اشتعال رأس تشبيه شده به اشتعال آتش ازحيث رنگ«مريم4»

شِغاف: غلاف قلب، قَدْ شَغَفَها حُبّاً: يعنى محبتش به درون قلب او نفوذ كرده و اعماق آن را دربرگرفته و اين اشاره به دوستى شديد و جا گرفته در قلب است. «يوسف30»

شُغْل، شُغُل: مشغوليّت

شَفْع، شَفاعَت: ضميمه و همراه كردن چيزى به چيزى، شفاعت را از آن جهت شفاعت گويند كه شفيع خواهش خويش را بايمان و عمل ناقص طرف همراه مى كند و هر دو مجموعاً پيش خدا اثر مى كنند. شَفْع بمعنى جفت نيز مى باشد

شَفيع: واسطه، وسيله، كمك

شَفَق: سرخى مغرب پس از غروب آفتاب

شَفَة: لب

شَفا: كنار، حاشيه

شِفاء: صحت و سلامت

شَقَق، شَقّ: شكافتن، شكاف

شُقَّة: مسافرتى كه با مشقت و سختى باشد

شِقاق: جدايى، مخالفت

شَقْو، شَقاوَت: بدبختى

شَقى: بدبخت

شَقاء: رنج و سختى