رَجُل: مرد
رِجْل: پا
رَجْم: سنگ زدن، سنگسار كردن، و راغب مى گويد: بطور
استعاره بر نسبت گمان، توهّم، فحش و راندن اطلاق مى شود
رَجيم: رانده شده
رُجُوم: مراد تيرهاى شهاب و سنگهاى سرگردان است
رَجاء: خوف و اميدوارى ، اميد
و خوف متلازم يكديگرند، چون به چيزى اميدوارباشيم در همان حال خوف نرسيدن به آن نيز
هست.
اِرْجاء: تأخير و دور كردن
رَجا:جانب و طرف. ج اَرْجاء
رَحْب: وسعت، فراخى
رَحيق: شراب خالص
رَحْل: ظرف (مثل خورجين و انبان) و بار سفر و كوچ
رِحْلَة: كوچ و مسافرت
رَحِم: محل رشد جنين ج اَرْحام و به قوم و خويش از
آن جهت رَحِم و اَرْحام گفته اند كه از يك رحم خارج شده اند
رَحْمَة: رحْم و مهربانى
رُحَماءْ: مهربانان
رَحْمان و رَحيم: از نامهاى پروردگار است كه از رحمت
گرفته شده
رُخاء (رخوء): باد ملايمى كه چيزى را حركت نمى دهد
رِدْء: يارى و كمك
رَدّ: برگرداندن
رَدْف: تبعيت
رِدْف، رادِفَة: تابع
مُرْدِفين: كسانى كه در يك رديف قرار دارند
رَدْم: گرفتن شكاف با سنگ، سدّ محكم
رَدْى: هلاكت تَرَدّى:
قرار گرفتن در معرض هلاكت
رَذْل: پست، ناپسند، پليد
رِزْق: روزى
رُسُوخ: ثُبات و پايدارى
رَسّ: نام محلى كه قومى به آن اسم نسبت داده شده اند
رَسُول: برخاسته، فرستاده و پيام آور. ج رُسُل
رِسالَت: به معنى پيام
اِرْسال: فرستادن
رَواسِى: جمع راسِيَة بمعنى ثابت و راسخ. در قرآن در
صفت كوهها بكار رفته
قُدُور راسِيات: ديگهاى ثابت
مُرْسى: بمعنى ثبوت و توقف در مورد قيامت مراد زمان
بوقوع پيوستن آن است
رَشَد، رُشْد: هدايت، نجات، صلاح، كمال
رَصَد: مراقبت كردن، در نظر گرفتن، كمين كردن،
كمين كننده
مِرْصاد: كمينگاه
مَرْصُوص: بناى محكم
رَضْع، رَضاعَة: شير خوردن
رِضا، رِضْوان، مَرْضاة: بمعنى خشنودى است
رَطْب: تر، مقابل خشك
رُعْب: ترس، دستپاچگى
رَعْى: مراعات، محافظت، به
چَرافرستادنوچرانيدن چهارپايان نيز نوعى محافظت از آنهاست
مَرْعى: چراگاه
رَغْب: اگر با فى و اِلى بيايد بمعنى دوست داشتن و
مايل بودن و اگر با عَن بيايد بمعنى كناره گيرى و بى اعتنايى است
رَغَبْ: رغبت
رَغَد: وسعت عيش، فراوانى وسايل عيش
مُراغَم: جايگاه و موضع
رُفات: استخوانهايى كه پوسيده و سائيده شده اند
رَفَث: جماع و سخن گفتن با زن درباره جماع
رِفْد: عطيّه، يارى، كمك
رَفْرَف: فرشها
رَفْع: بالا بردن
رِفْق: مدارا رَفيق:
مدارا كننده
مُرْتَفِق: آسايشگاه، متكّا
مِرْفَق: آرنج، ج مَرافِق
رِقْبَة، رَقُوب: حفظ، انتظار، مراعات
رَقَبَة: گردن، مراد برده يا بنده است. ج رِقاب
رَقيب: از اسماء الحسنى بمعنى حافظ اعمال
رَقْد: خوابيدن
رَقّ: صفحه پوستى كه بر آن مى نويسند
رَقْم: نوشتن و آشكار كردن
مَرْقُوم: نوشته شده
رَقيم: مرقوم و نوشته
شده، عياشى در تفسير خود از امام صادق (عليه السلام) نقل
كرده: رقيم همان اصحاب كهف هستند كه فرار كردند، شاه آن زمان نام آنها و نام پدران
و اقوام آنها را در صحيفه هاى فلزى نوشت، آنست قول خدا:
«اَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ»
رَقْى: بالا رفتن
راق: بمعنى شفا دهنده يا نجات دهنده گفته اند
تَراقى: جمع ترقوه بمعنى گلو
رُكُوب: سوار شدن
رِكاب: بمعنى شتر،
راكِب: شتر سوار، ج رُكْبان و رَكْب
رَكُوب: شتر سوارى، مركوب
تَرْكيب: گذاشتن يا سوار كردن
اجزاء شيئى بعضى بر بعضى ديگر
راكِد: ايستاده، ج رَواكِد
رِكْز: صوت خفى، كمترين صدا
رَكْس: سرنگون كردن
رَكْض: پابه زمين زدن، گريختن
رَكْع و رُكُوع: خم شدن و سر پايين آوردن
رَكْم: روى هم جمع كردن
مَرْكُوم، رُكام: متراكم
رُكْن: جانب و طرف محكم شىء بطور استعاره بمعنى نيرو
رُكُون: ميل و آرام گرفتن
رُمْح: نيزه، ج رِماح و اَرْماح
رِماد: خاكستر
رَمْز: اشاره
رَمَضان: اين نام از رَمَض بمعنى شدت تابش آفتاب بر
خاك گرفته شده است
رَميم: استخوان پوسيده
رُمّان: انار
رَمْى: انداختن اعم از تير يا سنگ و يا نسبت دادن
چيزى به كسى
رَهْب: ترس، راهِب: كسى
كه از خدا مى ترسد، ج رُهبان
رَهْط: عشيره و قوم
رَهَق: پوشاندن، رسيدن
رَهَقاً: بمعنى ظلم و طغيان و سفاهت و گمراهى نيز
آمده
رَهْن، رِهان: گرو، وثيقه
رَهْو: گشوده، باز
رَوْح: راحتى، رحمت، نسيم
رَواح: از ظهر تا شب
رُوح: روان، جان، نقطه مقابل جسم، گاهى منظور فرشته
است
ريح: باد و بو، گاهى بمعنى قدرت و نيرو، ج رِياح
رَيْحان: بوئيدنى و روزى
رَوْد: طلب كردن، خواستن
اِرادَة: بمعنى قصد
مُراوَدَة: قصد،طلب وخواستن
رُوَيْد: قليل
رَوْض: باغ و بستان
رَوْع: ترس، اضطراب
رَوْغ: ميل كردن به روش حيله
رُوم: نام امپراطورى بزرگى بود
رَيْب: شكّ، و گاهى به معنى تهمت و اضطراب آمده
ريش: زينت
ريع: مكان مرتفع كه از دور ديده مى شود
رَيْن(ران): زنگار
ز
زَبَد: كف
زُبُر: جمع زَبُور است و هر كتاب حكمت را زبور گويند
زُبَرَ الْحَديد: جمع زُبْرَه بمعنى تكّه هاى بزرگ
آهن
زَبُور: كتاب حضرت داود (ع)
زَبْن: دفع، صدمه، پرتاب كردن
زَبانِيَة: مراد مأموران آتش هستند
زُجاجَة: شيشه
زَجْر: راندن با صدا، منع و نهى
مُزدَجَر: منع كننده
زَجْو: راندن با مدارا
مُزْجاة: دفع شده و غير مقبول
بِضاعَة مُزْجاة: كنايه از
سرمايه كم
تَزَحْزُح: كنار شدن، دور شدن
زَحْف: نزديك شدن به تدريج در قرآن بمعنى روبرو شدن
با دشمن آمده
زُخْرُف: زينت
زَرابِىّ (زرب): جمع زَريبَه و آن بمعنى فرش فاخر
است.
زَرْع: روياندن، كاشتن
زُرْق: جمع اَزْرَق بمعنى كبود چشم است
زَرْى: خوارشمردن، تَزْدَرى اَعْيُنُكُمْ:
چشمانتان خوارشان مى بيند «هود31»
زَعْم: قول باطل، دروغ
زَعيم: كفيل، عهده دار
زَفْر و زَفير: بازدم، آه و اندوه و نيز بمعنى صداى
جهنّم
زَفيف (زَفّ): سرعت راه رفتن
زَقُّوم: درختى است در قعر جهنّم براى گناه كاران
زَكْو، زَكوة: گاهى بمعنى پاكى و گاهى بمعنى مدح
آمده
زَكّى: پاك
زَكوة: در اصل بمعنى نموّ و زيادت، در قرآن بمعنى
طهارت و پاكيزگى آمده و گاهى نيز بمعنى مدح و نيز بخشى از مال را گويند كه بايد در
راه خدا مصرف شود
زِلْزال: اضطراب و حركت
زَلْف: نزديك شدن و مقدم گشتن، تقرّب و منزلت
زُلَف: ساعات اول شب
زَلَق: محلى است كه قدم در آن مى لغزد و در زمين خشك
و بى علف هم استعمال مى شود
زَلَل: لغزيدن اِزْلال:
لغزاندن و به خطا افكندن
اَزْلام (زلم): نوعى قمار است، تيرهاى قرعه
زُمَر: جمع زُمْرَه بمعنى دسته، جماعت، فوج
مُزَّمِّل(زمل): به گليم پيچيده، يكى از معانى زِمْل
بمعنى بار و حمل است و شايد دراين آيه منظور از مُزَّمِل تحمل بار رسالت باشد.
يا اَيُّهَاالْمُزَّمِّل: يعنى اى كسى كه بار رسالت
را بر دوش گرفته اى «مزَّمّل 1»
زَمْهَرير: سرماى سخت
زَنيم: حرام زاده
زِنا: مقاربت با زن بدون عقد
زُهْد: بى اعتنايى
زَهْرَة: زيبايى، رونق
زَهْق، زُهُوق: خروج روح، بطلان و هلاكت
زاهِق: هلاك شونده
زَوْج: جفت، ج اَزْواج
زاد: توشه
زَور: قصد و زيارت، ميل و
انحراف
زُور: سخن باطل، دروغ
زَوال: از بين رفتن و انتقال ازمحل
زَيْت: روغن زيتون
زَيْد،زِيادَت: افزايشوافزودن
زَيْغ: انحراف و ميل از حق
زاغَتِ الاَْبْصار: خيره شدن چشم، منحرف شدن چشم
زَيْل: كنار شدن، لا يَزالُون
يُقاتِلُونَكُم: از جنگيدن با شما كنار نمى روند يا پيوسته باشما
جنگ مى كنند «بقره217»
تَزييل: تفريق و جداكردن
تَزَيُّل: جدا شدن
زينَت: زيور، آنچه كه با آن چيز ديگرى را بيارايند
س
سَ، سَوْفَ: حرف استقبال به معنى زود باشد، به زودى
سُؤال: طلب، خواستن
سَأْم: ملالت و دلتنگى
لا يَسْئَمُونَ: ناراحت و دلتنگ نمى شوند
«فصّلت 38»
سَبَاء: نام قومى بود كه حضرت سليمان(ع) به ديارشان
لشگر كشيد
سَبّ: دشنام
سَبَب: وسيله، ج اَسْباب
سَبْت: قطع، بريدن، شنبه، شنبه را از آنجهت سَبْت
گفته اند كه يهود در اين روز فرمان خدا را قطع كرده اند.
سُباتاً: استراحت، آرامش، كه خود نوعى قطع عمل است
سَبْح: شنا در آب يا در هوا
تَسْبيح: منزّه دانستن خدا از هر بدى و حمد و ستايش
او
سِبْط: نوه، جماعت ج اَسْباط
سَبْع: هفت
سَبُع: درّنده
سَبْغ: وسعت و تمام و كامل
اَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ: نعمتهاى خويش را بر
شما فراوان بخشيد و تمام كرد «لقمان 20»
سَبْق: تقدّم، پيش افتادن
سَبيل: راه
سِتَّة: شش، سِتّين: شصت
سَتْر: پوشاندن سِتْر:
پوشش
سُجُود: خضوع وتذلّل، پيشانى بر زمين نهادن براى خدا
سَجْر:افروختن آتش، پُركردن
سِجِلّ: صحيفه، طومار
سِجّيل: كلوخى كه از سنگ ريزه و گل تشكيل شده باشد
سِجْن: زندان
سِجّين: محل پرونده گنهكاران و يامحلى كه
ازتجسم اعمال گنهكاران تشكيل يافته و لذا مى شود گفت سِجّين همان جهنّم است و چون
اعمال سِجْنى براى مجرمين است بدين جهت سِجّين ناميده شده
سَجْو: سكون سَجى:
آرام شود
سَحْب: كشيدن
سَحاب: ابرها
سَحْت: از بين بردن سُحْت:
از بين برنده، مال حرام
سِحْر: جادو
سَحَر: نزديك صبح
سُحْق: دورى، سَحيق:
دور
ساحِلْ: كنار دريا
سَخْر، سُخْر: مسخره كردن
تَسْخير: رام كردن، مغلوب كردن
سُخْرىّ، سَخْرىّ: مسخره شده يا تسخير شده
سَخَط: غضب شديد كه مقتضى عذاب است
سَدّ: بستن، مانع شدن
سِدْر: درخت كُنار
سُدُس: يك ششم سادِس:
ششم
سُدى: مهمل و بدون تكليف
سَرَب: رفتن در سرازير، و نيز محل سرازير
سارِب: راه رونده
سَرابْ: چيز بى حقيقت
سِربال (سَرْبَل): پيراهن، جمع آن سَرابيل
سِراجْ: چراغ
سَرْح: رها كردن
سَرْد: بافتن
سُرادِق: خيمه، سراپرده
سِرّ: نهان، امر پوشيده
سَريرَة: امر پوشيده، ج سَرائِر
سُرُور: شادى
سَرير: تخت، ج سُرُر
سَرّاء: مسرت و وسعت زندگى
سَرْع، سُرْعَت: شتاب
مُسارِعَة: مشاركت و تكثير
سَرَف، اِسْراف: تجاوز از حد، زياده روى
سَرَق، سَرْقَة: دزدى
سارِق: دزد
سَرْمَد: دائم، هميشگى
اِسْراءْ(سُرَىْ): رفتن در شب
سَرِىّ: نهر كوچك «مريم 24»
سَطْح: گستردن
سَطْر: نوشتن، خطّ، صفّ
اَساطير: افسانه هاى بى مغز، نوشته هاى باطل، حكايت دروغ
مُصَيْطِر (سَيْطَر): مراقب، مسلط، به نقل از مجمع
سطر و صطر هر دو صحيح است.
سَطْو: حمله و گرفتن به شدت
سَعْد، سَعادَت: نيك بختى
سَعْر: فروزان شدن آتش
سعير: از نامهاى جهنّم است
سُعُر: جمع سَعيراست كه بمعنى ديوانه و آتش افروخته آمده
سَعْى: تند رفتن، كوشش
سَفْح: ريختن، جارى كردن
سِفاح، مُسافِحَة: زنا كردن
سَفْر: پرده برداشتن، آشكار شدن جمع آن اَسْفار، مسافرت را از آن جهت سَفَر
گويند كه اخلاق مردم در آن آشكار مى شود
سِفْر: كتاب و نامه، ج اَسْفار
اِسْفار: روشن شدن، آشكار شدن
سَفْع: گرفتن و محكم كشيدن
سَفْك: ريختن خون يا اشك
سِفْل: پستى، پائينى
اَسْفَل سافِلين: پست ترين پستيها
سَفْن: تراشيدن، كشتى را از آن جهت سفينه گويند كه سطح آب را مى تراشد
سَفَه: حماقت، جهالت
سَفيه: احمق و نفهم، ج سُفَهاءْ
سَقَر: سوزاندن و تغيير رنگ دادن، به جهنّم نيز سَقَر گويند شايد به اين خاطر كه
پوست را مى سوزاند و رنگ آن را تغيير مى دهد
سَقْط، سُقُوط: افتادن
سَقْف: طاق
سُقْم: مرض سَقيم: مريض
سَقْى، اِسْقاء: آب دادن
سِقايَة: ظرفى كه با آن آب مى دهند و نيز بمعنى آب دادن
سَكْب: ريختن و ريخته شدن
سَكْت،سُكُوت: ترك سخن، بطور استعاره سكون، آرامش
سُكْر: مستى، سَكَر: شراب و هر چيز مست كننده
سُكِّرَتْ اَبْصارُنا: يعنى چشمهاى ما بسته و
متحيّر شده، كه نوعى مستى و بى شعورى است.«حجر15»
سَكْران: مست، ج سُكارى
سُكُون: آرامش، و نيز بمعنى سكونت، آرامش باطن و اُنس
سَكينَة: آرامش قلب و اطمينان خاطر
مَسْكَنَة: درماندگى
مِسْكين: درمانده
سَلْب: گرفتن با قهر
سِلاحْ: هرچيزيكه باآن بجنگند
سَلْخ: كندن پوست حيوان و
به طور استعاره بيرون آمدن چيزى از چيزى و نيز به آخر رسيدن ماه را
اِنْسِلاخ گويند
سَلْسَبيل:نام چشمه اى در بهشت
سِلْسِلَة: زنجير، ج سَلاسِل
سَلْط، سُلْطِة: قدرت
سُلْطان: دليل، غلبه در قرآن به همين دومعنى آمده و در معنى شاه، خليفه، والى، و
فرمانده بكار نرفته
سَلَف: گذشته و گذشتن
سَلْق: صيحه زدن، تندسخن گفتن
سَلْك: داخل شدن، داخل كردن
تَسَلُّلْ(سلل): خروج پنهانى
سُلالَة: صاف شده، چكيده
سَلْم، سَلامَت و سَلام: كنار بودن از آفات ظاهرى و باطنى
سِلْم: صلح و سازش
سُلَّم: نردبان
تَسْليم: به معانى سلام كردن، سالم كردن و نگاه داشتن، دادن چيزى و فرمانبردارى
و طاعت آمده
اِسْلام: فرمانبردارى وتسليم شدن
سَلْوى: بلدرچين
سُمُود: لهو و سر برداشتن از روى تكبّر
سَمْر: گفتگو در شب
سامِرى: همان يهودى از قوم موسى (عليه السلام)كه گوساله اى ساخت
و بنى اسرائيل را به پرستش آن دعوت كرد
سَمْع: قوه شنوايى، شنيدن بمعنى فهمودركوطاعت هم آمده
اِسْماع: شنواندن، فهماندن
اِسْتِماع: گوش دادن
سَميع: شنوا، از اسماء حسنى
سَمْك: سقف، ارتفاع
سَمّ، سُمّ: سوراخ تنگ
سَمُوم: باد گرمى كه مانند سمّ نفوذ ميكند مراد عذاب نافذ است
سَمْن: چاقى سَمين: چاق
اِسْم: نام، تَسْمِيَة: نام گذاشتن
مُسَمّى:نامگذارى شده،تعيين شده
سَمِىّ: هم نام و همتا
سَماء: آسمان، بلندى، ج سَماوات در قرآن به معانى زير نيز آمده است: باران، عالم
بالا و فضا، و موجودات و اجرام آسمانى
سُنْبُل: خوشه، ج سَنابِل و سُنْبُلات
مُسَنَّدَة(سَنَد): تكيه داده شده
سُنْدُس: ديباى نازك
تَسْنيم: در اصل بمعنى بالا بردن و در آيه قرآن نام چشمه اى است، علت اين نام
آنست كه آن بالاترين شراب بهشت است و يا اينكه از بالا جارى مى شود مانند آبشار
سِنّ: دندان
سُنَّة: طريقه، رَويه، ج سُنَن
مَسْنُون: ريخته شده، متغيّر، مصوَّر، بد بُو، صاف شده
لَمْ يَتَسَنَّه(سَنَه): تغيير نكرده «بقره 259»
سَنَة: سال
سَنا: روشنى
سَهَر: بيدار ماندن در شب
ساهِرَة: روى زمين، عرب زمين بيابان را ساهره معنى كرده، يعنى محل بيدارى كه از
ترس در آن بيدار مى ماندند.
سَهْل: هموارى و آسانى
سَهْم: تير قرعه، نصيب و بهره
سَهْو: غفلت
ساهُون: غفلت كنندگان
سَوْء: بد، سُوْء: بدى گاهى به معنى مرض و آفت هم مى آيد
سىءَ: بمعنى اندوه
سَىِّءْ، سَيِّئَة: در قرآن بمعنى آثار گناه، شفاعت بد و عذاب و غيره آمده، جمع
آن سَيِّئات
سَوْأَة: چيزى كه ظهورش ناپسند است، بطور كنايه به عورت و جسد مرده و غيره گفته
شده
ساحَت (سَوْح): ناحيه و فضاى خالى
سَواد (سَوْد): سياهى
سَيِّد: رئيس، آقا، ج سادات
سَور: بالا رفتن با جهش
سُور: ديوار شهر، حصار
سِوار: دستبند، جمع آن اَساوِر و اَسْوِرَة
سُورَه: مرتبه بلند، ج سُوَر، علت تسميه سوره هاى قرآن به لفظ سوره اين است كه
هر سوره مقام و درجه بخصوصى است از درجات بهشت ويا درجه و مرتبه ايست از واقعيات
عالم
سَوْط: شلاق
ساعَة: جزيى از اجزاء زمان، وقت، ونيز بمعنى قيامت و وقت مرگ نيز آمده
سُواع: نام بتى است
سَوْغ: فرو رفتن از حلق به آسانى
سَوْفَ: بزودى
سَوْق: راندن، بازار
ساق: ما بين پا و زانو
سائِق: راننده
تَسْويل: تزئين نفس
سَوْم: تحميل، چريدن
سيما: علامت و هيئت
مُسَوَّم: نشاندار يا فرستاده شده
مُساوات (سوى): برابرى
اِسْتِواء: برابرى، اگر با عَلى متعدى شود بمعنى استقرار يافتن و برقرار شدن است
سُوى، سِوى: عدل، وسط
سَوِىّ: تمام، راست، سالم
سَواء: برابرى، مساوى، وسط
سائِبَة: شترى كه نذر مى كردند در صورت آمدن مسافر يا شفاى مريض آنرا به حال خود
رها كنند
سَيْح: سير و گردش
سائِح: گردش گر
سَيْر: راه رفتن
سيرَت: حالت و وضع طبيعى
سَيّارَة: در قرآن بمعنى قافله و كاروان آمده است
سَيْل: جارى شدن
اِسالَه: ذوب كردن اَسَلْنالَهُ: ذوب كرديم براى او «سباء12»
سَيْنا، سينين: نام كوهى است در جزيره سينا
ش
شَؤُم،مَشْئَمَة: نامباركىوشقاوت
شَأْن: كار، حال
شِبْه، شَبَه: مثل و نظير، شبيه
مُتَشابِهات: آياتى كه مراد خدا از آنها روشن و قطعى نيست
شَتّ، شَتات: پراكنده كردن و پراكنده شدن
شَجَر:درخت.«درسوره نساءآيه65 مراد از شَجَر مُشاجِرهوتنازع است»
شُحّ: بخل، حرص
شَحيح:بخيل،حريص. ج اَشِحَّة
شَحْم: پيه. ج شُحُوم
شَحْن: پركردن
شُخُوص بَصَر: خيره شدن چشم
لِيَوْم تَشْخَصُ فيهِ الاَْبْصارُ: براى روزى كه
چشمها در آن روز خيره مى شوند «ابراهيم 43»
شُخُوص بمعنى رفتنو اَشخاص بمعنى فرستادن نيز آمده است.
شَدَد، شَدّ: محكم بستن
شديد: سخت، محكم
اَشَّد: قويتر، محكم تر
شُرْب: نوشيدن
شِرْب: سهمى از آب
شَرْح: بسط، وسعت دادن
تَشْريد (شرد): دور كردن، راندن
شِرذِمَة: جماعت كم و بى طرفدار
شَرّ: بد، ضرر شَرير: مُضرّ، مفسد، ظالم، ج اشرار
شَرَط: علامت. ج اَشراط
شَرْع، شِرْع: راه آشكار
شارِع: شريعت گذار، قانون گذار و نيز بمعنى آشكار. ج شُرَّع
شَرَق: طلوع آفتاب
اِشْراق: روشن شدن
شَرَك،شِرْكَت،مُشارِكَت:شريك شدن،
اِشْراك: شريك كردن
شِرْك: شريك قائل شدن براى خداو نيز بمعنى شريك و نصيب آمده، و مشرك كسى است كه
براى خدا شريك قائل بشود
شِرْى، اِشْتِراء: خريدن و فروختن
شَطْأ: شاخه كوچك، جوانه
شاطِىءْ: جانب، حاشيه
شَطَر: نصف، وسط، جهت، بعض
شَطَط: تجاوز از حد و اندازه
شَيْطان: دور شده، متمرّد
شَعْب: جمع كردن، متفرق كردن. ج شُعُوب و شُعُوب بمعنى ملتها مى باشد
شُعْبَة: تكه، قسمت. ج شُعَب
شُعَيْب: نام يكى از پيامبران
شَعْر: مو، ج اَشعار
شِعْر: دانستن، زيركى، كلامى كه وزن و قافيه داشته باشد
شَعائِر: علامت ها،نشانه ها
مَشْعَر: بيابان معروفى مابين مِنى و عرفات
شِعْرى: نام ستاره اى است
شَعْل:افروخته شدن آتش،
اِشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً: يعنى سرم از پيرى سفيد گشته، اشتعال رأس
تشبيه شده به اشتعال آتش ازحيث رنگ«مريم4»
شِغاف: غلاف قلب، قَدْ شَغَفَها حُبّاً: يعنى
محبتش به درون قلب او نفوذ كرده و اعماق آن را دربرگرفته و اين اشاره به دوستى شديد
و جا گرفته در قلب است. «يوسف30»
شُغْل، شُغُل: مشغوليّت
شَفْع، شَفاعَت: ضميمه و همراه كردن چيزى به
چيزى، شفاعت را از آن جهت شفاعت گويند كه شفيع خواهش خويش را بايمان و عمل ناقص طرف
همراه مى كند و هر دو مجموعاً پيش خدا اثر مى كنند. شَفْع
بمعنى جفت نيز مى باشد
شَفيع: واسطه، وسيله، كمك
شَفَق: سرخى مغرب پس از غروب آفتاب
شَفَة: لب
شَفا: كنار، حاشيه
شِفاء: صحت و سلامت
شَقَق، شَقّ: شكافتن، شكاف
شُقَّة: مسافرتى كه با مشقت و سختى باشد
شِقاق: جدايى، مخالفت
شَقْو، شَقاوَت: بدبختى
شَقى: بدبخت
شَقاء: رنج و سختى