جَوْب: بريدن
جُودىّ: نام كوهى است
جِياد: جِ جِيد: اصيل و تندرو
جار: همسايه
جَوْز: گذشتن از محل با سير
در آن
جَوْس: جستجوى شديد
جَوْع: گرسنگى
جَوْف: اندرون
جَوّ: هوا
جاءَ: آمد، مُجىءْ:
آمدن
جَيْب: قلب، سينه، گريبان
جيد: گردن
ح
حُبّ: دوست داشتن، دوستى
استحب: اختيار كرد، ترجيح
داد
حَبْ: دانه
حِبْر: اثر پسنديده، عالِم
اَحْبار: دانايان
تحبرون: شادمان مى شوند
حَبْس: بازداشت
حَبْط: بطلان، بى اثر
حُبُك: راه هاى تو در تو
حَبْل: ريسمان
حَتْم: واجب، قطعى
حَتّى: تا
حَثيث: سريع
حَجْب، حِجاب: پنهان كردن
حِجاب: پرده، پوشش
حَجّ: قصد كردن، در اسلام زيارت خانه خدا كردن
حُجَّت: دليل
حَجَر: سنگ ج اَحْجار و حِجارَة
حَجْر، حِجْر: محل سنگ چين شده و به معناى منع، عقل
و حرام نيز مى باشد
اَصْحابُ الْحِجْر: مراد قوم ثمود يا قوم صالح اند
حِجْز، حاجِز: منع، مانع
حَدَب: تپه و محل مرتفع
حُدُوث: تازه به وجود آمدن و حديث به معنى خبرهاى
تازه
حَدّ: مرز، حدود، منع و دفع
مُحادَّة: دشمنى و مخالفت
حَديد: آهن، تند و تيز، بُرنده
حَديقَة: باغ. ج حَدائِق
حَذَر: احتياط، پرهيز
حَرْب: جنگ
مِحراب: مسجد يا جاى پيش نماز در مسجد ج مَحاريب
حَرْث: كاشتن، كشت
حَرَج: تنگى، زحمت
حَرْد: منع، قصد
حُرّ: آزاد تَحرير:
آزادكردن
حَرّ: حرارت
حَرُور:بادگرم،حرارت آفتاب
حَرير: ابريشم، لباس نازك
حَرَس: نگهبانها، محافظ ها
حِرْص: علاقه شديد
حَرَض: بى فايده، فاسد
تَحريض: برانگيختن، ترغيب كردن
حَرْف: طرَف، مُتَحَرِّف: كسى كه به يك طرف ميل
مى كند
حَرْق: سوزانيدن
حَرام: ممنوع، ضد حلال
تَحَرّى: قصد و طلب چيز
حِزْب: دسته، گروه
حُزْن: اندوه، غصّه
حِساب: بمعنى شمردن
حُسبان: شمردن، و نيز بمعنى عذاب
حَسِبَ، يَحْسَبُ: ظنّ و گمان
حَسْب: به معنى كفايت
حَسَد: بد خواهى، خواستار زوال نعمت ديگرى بودن
حَسْر: كشف و كنار زدن، نيرو از دست دادن، خسته شدن
حَسْرَت: غم از دست رفته
حِسّ: نيروى درك و فهم
حَسّ: قتل،
«تَحُسُّونَهُمْ بِاِذْنِهِ»
مى كشتيد آنهارا به اذن او.
انبياء102
تَحَسُّس: جستجوكردن و پيدا
كردن بوسيله حواس خواه با ديدن باشد يا با شنيدن ،
فَتَحَسَّسُوا: پس جستجوكنيد يا پيداكنيد «يوسف87»
حَسيس: صداى جزئى
حَسْم: از بين بردن اثر شىء و نيز به معنى پى در پى
حُسْن: زيبايى، نيكويى
حَسَنَة: نعمت نيكو خوش آيند. ج حَسَنات
احسان: نيكى كردن
حِسان: زنان زيبا روى و نيز بمعنى نيكويى
حَشْر: جمع كردن
حَصْب: سنگريزه انداختن،
حاصِب: باد ريگ افشان
حَصْحَصَ: آشكار و ثابت شد
حَصْد: درو كردن حصيد:
درو شده، از بين رفته
حَصْر: تنگ گرفتن
حُصِّلَ(حصول): آشكار يا خارج مى شود «عاديات
10»
حِصْن: قلعه ج حُصُون
مُحْصِنين: مردان عفيف
مُحْصِنات: زنان پاك دامن
اِحْصاءْ: اتمام شمارش
حُضُور: حاضر بودن، ضد غايب
حَضّ: ميل و رغبت
حَطَب: هيزم
حَطّ: فرود آمدن، فرود آوردن
حَطْم: شكستن
حُطَمَة: منظور جهنّم است، جهنّم را از آنجهت حطمه
گفته اند كه همه چيز را خورد مى كند و مى شكند
حَظَر: منع
حَظّ: بهره
حَفْد: سرعت درعمل وخدمت
حَفَدَة: نوادگان يا خدمتكاران
حَفْر: كندن حُفْرَة:
گودال
حِفْظ: نگهدارى، مراقبت
حَفَف، حفّ: احاطه كردن
اِحْفاء (حفوء):
مبالغه در سؤال
حَفِىّ: مهربان، عالِم
حُقُب: زمان، روزگار
حِقْف: ريگزار. ج اَحْقاف
حقّ: ثابت، ضد باطل
حُكْم: منع براى اصلاح، قضاوت
حِكمَت: تشخيص حقّ بواسطه علم و عقل
حكيم: محكم كار، كسى كه كار را از روى تشخيص و مصلحت
انجام مى دهد
مُحْكَمات: آيات واضح و روشن
حِلْف: سوگند، حَلاّف: كسى كه بسيار سوگند ياد
مى كند
حَلْق، حُلْقُوم: گلو
حِلْق: تراشيدن مو
حَلّ: باز كردن، گشودن
حِلّ: حلال
حِلْم: برد بارى حَليم:
بردبار
حُلْم: خوابهاى آشفته. ج اَحْلام
حَلْى، حِلْيَة: زيور، جمع آن حُلِّى، حِلِّى
حَمَاءْ: لجن سياه و بدبو
عَيْن حَمِئَة: چشمه اى كه در آن لجن سياه است و آب
آن تيره به نظر مى رسد «كهف 86»
حَمْد: ستايش، ثناگويى
حَميد، مَحمُود: ستوده شده
حِمار، حَمير: خر. ج حُمُر
حُمْر: جمع اَحْمَر بمعنى سرخ
حَمْل: بار، برداشتن بار
تَحميل: بار كردن
حَميم: آب داغ، حمايت كننده و مهربان
يَحْمُوم: دود سياه
حَمْى: حرارت شديد
يُحْمى: داغ كرده شود «توبه 35»
حامِيَة: گرم و سوزنده
حام: به شتر نرى مى گفتند كه از صُلب او ده شتر
بوجود مى آمد
حَمِيَّة: خوددارى، امتناع، غيرت
حِنْث: گناه و شكستن
حَنْجَر: گلو
حَنْذ: بريان كردن
حَنَف: ميل به حقّ، حَنيف:
كسى كه به دين اسلام مايل و در آن ثابت باشد.
حَنَك: چانه انسان يا حيوان
اِحْتِناك: لگام زدن اسب، مهار كردن
حَنان: مهربانى
حَنين: ناله، مهربانى و شوق
حُنَيْن: بيابانى مابين طائف و مكّه
حَوْب: گناه
حُوت: ماهى. ج حيتان
حاجَة: نياز، احتياج
حَوْذ: احاطه، تسلط
حَوْر: رجوع
مُحاوَرَه: گفتگو، به گفتگو از آن محاوره گويند كه
طرفين كلام خود را به يكديگر برمى گردانند.
حُوْر: زنان بهشتى،
حواريّون: جمع حوارّى و آن از حَوْر به معنى سفيد است و ياران مخصوص را
حوارّى گويند كه قلوبشان در يارى كردن پاك و مانندلباس سفيداست.
مُتَحَيِّز(حوز): موضع گيرنده
حاش، حاشا: كلمه استثناء
حاش الله: پاكيزه است خدا
حَوْط، حِيْطَة: فراگرفتن، حفظ، صيانت و مراقبت
حَوْل: بمعنى دگرگون شدن، جداشدن، سال و اطراف
حِوَلْ: انتقال
تَحْويل: نقل و انتقال
حَوايا: روده ها
اَحْوى (حوا): سياهتر، تيره تر
حَيْثُ: هرجا(ظرف مكان)
حَيْد: كنار شدن و برگشتن
حَيْران: سرگردان
مَحيض: هنگام حيض زنان
مَحيص: فرارگاه و محل كنار
شدن
حَيْف: ظلم و ستم در حكم
حَيْق: احاطه، فراگرفتن
حين: وقت، مدّت، هنگام
حينَئِذ: در آن هنگام
حَىّ: زنده
حَياة: زندگى
تَحِيَّة: هر دعا و ثنا و تعارفى كه شخص در روبرو
شدن با شخص ديگر به زبان مى آورد
حَياء: شرم
حَيَّة: مار
خ
خَبْأ: پوشيده، نهان
اَخْبات: تواضع، اطمينان
خُبْث: ناپاكى، پليدى
خَبيث: ناپاك
خُبْر: دانستن، خَبير:
دانا
خُبُز: نان
خَبْط: ضربه شديد، اختلال حواس
خَبْل، خَبال: تباهى، فساد
خَبْو: خاموش شدن
كُلَّما خَبَتْ: هر وقت شعله اش فرو نشيند. «اسراء
97»
خَتّار: حيله گر و پيمان شكن
خَتْم: مهرزدن، به پايان رساندن
خَدّ: رخسار و چهره
خَدّ، اُخْدُود: گودال. ج اَخاديد
خَدْع: فريب دادن
خِدْن: رفيق. ج اَخْدان، اكثراً در كسى استعمال
مى شود كه از روى شهوت رفيق مى شود
خَذْل: رهاكردن، يارى نكردن
خَرْب، خَراب: ويران شدن، ويران كردن
خُرُوج: بيرون شدن، آشكارشدن
خَرْج: مزد و اجرت
خَرْدَل: دانه كوچك در قرآن
بمعنى كوچكى عمل آمده
خَرّ: سقوط و برو در افتادن با صداى بلند
خَرْص: سخن از روى حدس و تخمين، دروغگويى
خَرّاصُون: دروغگويان
خُرْطُوم: بينى، بينى فيل
خَرْق: شكافتن، پاره كردن
خَزْن: حفظ و ذخيره كردن
خَزَنَة: جمع خازن به معنى حافظ و نگهبان
خِزْى: خوارى
خَسَأ: دور شدن و دور كردن
خُسْر: كم شدن و كم كردن، ضرر و زيان، هلاكت و
گمراهى
خَسْف: فرو رفتن و فرو بردن
خَشَب: چوب ضخيم
خُشُوع (خشع): (تذلّل و تواضع) ضد تكبّر
خَشْيَة: ترس شديد
اِختِصاص: ويژه شدن
خَصاصَة: بمعنى فقر و احتياج
خَصْف: چسباندن، قرار دادن
خَصْم: دشمن. ج خِصام
مَخْضُود (خضد): خم شده
خَضِرَة: سبز بودن
اَخْضَر: سبز. ج خُضْر
خُضُوع: تواضع و فروتنى
خَطَأ، خَطيئَة: اشتباه، گناه
خَطْب: رو در رو سخن گفتن، امر عظيم
فَصْلَ الْخِطابِ: جداكردن حقّ و باطل «ص:20»
خِطْبَة: خواستگارى
خَطّ: نوشتن، نوشته
خَطْف: ربودن
خَطْو: فاصله ميان دو پا در راه رفتن
خُطُواتِ الشَّيْطان: پا جاى پاى شيطان گذاشتن،
تبعيت از او كردن
خَفْت: آهسته سخن گفتن
خَفْض: فرود آوردن
خفّ، خفّت: سبكى
خَفيف: سبك. ج خِفاف
خَفْى، خُفِىّ: پنهان كردن
خُفْيَة: پنهانى، نهانى
خُلْد، خُلُود: هميشه، جاودان
اِخْلاد: سكونت دائمى در يكجا اختيار كردن،
اَخْلَدَ اِلَى الاَْرْض: به زمين چسبيد، يا ميل به
دنيا كرد «اعراف 176»
خُلُوص: صاف شدن، پاك شدن
خَلْط: آميزش، آميختن
خَلْع: بركندن
خَلْف: پشت، پس، پشت سر
خَلْف: جانشين بد
خَلَف: جانشين خوب
خِلْفَه: يكى پس از ديگرى آمدن
خُلْف: مخالفت در وعده
خِلاف: مخالفت و ناسازگارى
خَليفَة: نائب و جانشين
خَلْق: آفريدن و آفريده
خُلْق، خُلُق: عادت، طبع، مروّت و دين
خَلَل: گشادى مابين دو چيز، ميان، وسط. ج خِلال
خُلَّة: دوستى و مودّت
خَليل: دوست
خَلاء، خُلُوّ: به معنى خالى شدن و گذشتن زمان و
مكان
تَخَلّى: خالى شدن
خالِيَة: روزهاى گذشته
خُمُود: فرو نشستن زبانه آتش
خَمْر: پوشاندن، شراب
خِمار: روسرى، مقنعه. ج خُمُر
خَمْس: پنج
خُمُس، خُمْس: يك پنجم
خَمْص: گرسنگى
خَمْط: تلخ، درخت بى خار
خِنْزير: خوك
خَنْس: كنار رفتن، واپس ماندن، پنهان شدن،
خَنّاس: مراد شيطان است به خاطر اينكه هرگاه نام خدا
ياد شود نهان مى گردد
خَنْق: خفه كردن
خُوار: صداى گاو
خَوْض: وارد شدن در آب در قرآن بطور استعاره وارد
شدن به امور بيهوده را گويند
خَوْف: ترس، تَخويف:
ترساندن
خيفَة: حالت كسى كه ترسيده
خَوَل: عطيّه
خال: دايى. ج اخوال
خالَة: خاله. ج خالات
خِيانَت (خَوْن): مقابل امانت
خَوّان: بسيار خائن
خَوى: سقوط، خالى شدن
خاوِيَة: منهدم شده،خالى شده
خَيْبَة: نااميدى، خسران
خَيْر: خوبى،نيكويى، ضد شرّ
خِيَرَة: اختيار
خَيْط: رشته، نخ، خِياط:
سوزن
خِيْل، خَيْل: گمان
خِيَلاء، مُخْتال: تكبّر از روى
خيال و فرض
خَيْل: اسب ها
خَيْمَة: چادر، ج خِيام
د
دَأْب: عادت، شأن و تلاش
دابَّة: جنبنده. ج دَوّاب
دُبُر: عقب، ج اَدْبار
تَدْبير، تَدَبُّر: دنبال كردن كارى، عاقبت انديشى
كردن
دابِر: باقى مانده، ريشه، اصل
مُدَثِّر: جامه به خود پيچيده
دَحْر: طرد، راندن به قهر
دَحْض: لغزيدن، سقوط
دَحْو، دَحْى: بسط و گسترش
دَخْر: ذلت، خوارى
دُخان: دود
دُخُول: داخل شدن
اِدِّخال: داخل شدن به زور و تلاش
دَخْل، دَخَلا: كنايه از فساد و عداوت نهانى
دَرْء: دفع كردن
دَرَجَة: مرتبه و منزلت جمع آن دَرَجات
استدراج: در قرآن منظور به تدريج به عذاب نزديك شدن
دَرّ: شير(خوراكى)
مِدْراراً (درر): فراوان كه اطلاق آن براى باران
بكار رفته
دُرّى: درخشان
دَرْس: پيوسته خواندن
اِدْراك: رسيدن به چيزى
حَتّى اِذَا ادّارَكُوا: و چون به يكديگر رسيدند «اعراف
38»
دَرَك، دَرْك: زحمت، قعر و آخر چيزى مثل ته دريا
دِرْهَم: سكه نقره اى. ج دَراهِم
دَرْى: معرفت، دانستن
دُسُر: جمعِ دِسار به معنى ميخ
دَسّ: پنهان كردن
دَسْو: نا پاكى داسّاها:
ناپاك كرد آن ر «شمس 10»
دَعّ: دفع شديد. يَدُعُّ
الْيَتيم به شدّت بچه يتيم را مى راند. «ماعون2»
دُعاء (دعو): خواندن و حاجت خواستن و استمداد
دَعِىّ: پسر خوانده ج اَدْعِياء
دِفْء: نتايج (يا وسيله گرمى)
دَفْع: كنار زدن، دادن، حمايت نمودن
دَفْق: جهيدن، دافِق: جهنده
دَكّ: كوبيدن، زمين نرم
دَكّاً، دَكّاء: هر دو بمعنى كوبيده شده و نرم شده
دُلُوك: ميل، مايل شدن
دَلالَت (دلل): نشان دادن و ارشاد
دَليل: راهنما
دَلْو: ظرف آبكشى و وارد كردن آن به چاه
دَلاّهُما:لغزش و سقوط داد آنها ر «اعراف:22»
تُدْلُوا: به معنى نزديك كردن و دادن آمده
است «بقره 188»
تَدَلّى: نزديك تر شد «نجم 8»
دَمْدَم: به معنى غضب است
دَمَّرَ: هلاك شد
دَمْع: اشك چشم و جارى شدن اشك
دَمْغ: شكستن مغز سر
دَمْ: خون
دينار: قسمتى از پولهاى قديمى. در قرآن، منظور پول
اندك است
دُنُوّ: نزديك شدن
اَدْنى: يا بمعنى پست تر مى آيد و يا بمعنى نزديكتر
دُنْيا: اگر از دَنى و دِنائَت بگيريم بمعنى پست تر
و اگر از دُنُوّ به حساب آوريم بمعنى نزديك تر
دَهْر: زمان، روزگار
دَهْق: پر كردن
مُدْهامَّة(دهم): سبزى كه از انبوهى به سياهى بزند
دُهْن: روغن. ج دِهان
اِدْهان، تَدْهين: روغن مالى كردن، منظور مدارا و
نرمى كردن و جدى نگرفتن است
داهِيَة: امر عظيم و ناپسند
اَدْهى: بلاى بزرگتر
دَوْر: گردش، حركت و برگشتن شىء به جاى اول
دار: خانه، ج دِيار
دَيّار: ساكن خانه يا دار
دَوْل: گريدن. دُولَة:
چيزى كه در ميان مردم مى گردد.
دَوام: پايدارى و هميشگى
دُون: غير، حقير، ناقص از ديگرى و بمعنى پائين، فوق،
جلو و عقب نيز به كار رفته
دَيْن: قرض
دين: جزا، طاعت، حساب، قانون و شريعت
ذ
ذا، هذا: اسم اشاره بمعنى اين
ذاكَ، ذلِكَ: اسم اشاره، آن، اين
ذِئْب: گرگ
مَذْؤُم (ذءم):
عيب شديد، ننگ و عار
ذُباب: مگس
ذَبْح: سربريدن
تَذَبْذُبْ(ذبذب): بمعنى حركت، در قرآن منظور دو دلى
يا مردد بودن مى باشد
ذَخْر: ذخيره كردن
ذَرْء: آفريدن
ذُرِيَّة: فرزند، نسل
ذَرّ: مورچه هاى ريز
ذرة مثقال: به اندازه سنگينى مورچه ريز يا اجزاء
بسيار ريز كه در شعاع آفتاب ديده مى شود
ذَرْع: اندازه گرفتن طول پارچه
ذِراع: از آرنج تا سر انگشت
ذَرْو: پراكندن، پاشيدن
ذارِيات: پراكنده كنندگان
ذَعْن: طاعت و فرمانبردارى
ذَقْن: چانه. ج اَذقان
ذِكْر: ياد كردن، خواه با زبان باشد يا با قلب
ذَكَر: نر، ج ذُكُور و ذُكْران كه پسران و
مردان را شامل مى شود.
اَهْلَ الذِّكْر: ذِكْر منظورقرآن و اهل الذكر بمعنى
اهل بيت (عليهم السلام)
ذَكاة، تَذكِيَة: هر دو به معنى ذبح حيوان،
اين كلمه معانى ديگر هم دارد ولى در قرآن فقط يكبار آنهم در ذبح حيوان بكار رفته
است
ذُلّ، ذِلَّة: خوارى. ج اَذِلَّة
ذِلّ: رام شدن
ذَلُول رام، آرام. ج اَذِلَّة، ذُلُلْ
ذَمّ: نكوهش
ذِمَّة: عهد و پيمان
ذَنْب: گناه و هر كارى كه عاقبتش وخيم است
ذَنُوب: در قرآن بطور استعاره بمعنى نصيب عذاب آمده.
ذَهاب: رفتن
ذَهَب: طلا
ذُهُول: نسيان و غفلت
ذُو، ذى، ذات: صاحب
ذَوْد: طرد و دفع
ذَوْق: چشيدن
ذَيْع: آشكار شدن
ر
رَأْس: سر
رَأْفَة: رحمت شديد
رَؤُف: بسيار مهربان
رَأْى: ديدن، دانستن
رِئاء: تظاهر و نشان دادن به ديگرى
رِئْى: منظر و قيافه
رُؤْيا: آنچه شخص در خواب ببيند
رَبّ: يكى از اسماء الحسنى، تربيت كننده، پروردگار
رِبّى، رِبِّيُّون: هزار، هزاران
رَبّانِيُّون: تربيت كنندگان
رَبائِب: جمع رِبيبِه، نادخترى
رُبَّما: چه بسا
رِبْح: سود
رَبْص: انتظار
رَبْط: بستن، محكم كردن
رِباطِ الْخَيْل: اسبان افسار شده، اسبان ذخيره شده
رَبْو، رِبا: زيادى، مال زياد نمودن
رَبْوَة، رابِيَة: به معنى تپه و زمين بلند است
رابِيَة: به معنى سخت، زياد
اَربى: زيادت يافته و ثروتمند
رُبْع: يك چهارم
رُباع: چهار چهار
رَتْع: گردش، رفت و آمد و خوردن چهار پايان است
رَتْق: بستن و منظم كردن
تَرتيل: بيان كردن با تأنى و تدريج
رَجّ: حركت كردن و حركت دادن شديد
رِجْز: اضطراب و بلا
رِجْس: پليدى
رُجُوع، رُجْعى: برگشتن و برگرداندن
رَجْف: لرزيدن، اضطراب شديد، زلزله
مُرْجِفون: كسانى بودند كه با نشر دروغ مردم را
مضطرب و
ناراحت مى كردند.