اسامى زنهايى كه در قرآن به آنها اشاره گرديده
1ـ حوّا: مادر همه انسانها و همسر حضرت آدم(عليه
السلام) پدر همه ما انسانها در سوره بقره، آيات 35 و 36 و سوره طه، آيات 116
تا 123 و سوره اعراف، آيات 19 تا 25 از سرگذشت آدم و حوّا سخن رفته.
2ـ زن نوح: كه در آيه 40 سوره هود و 9 سوره تحريم بدان
اشاره گرديده است.
3ـ زن لوط: كه در سوره هود آيه 81 و سوره اعراف آيه 83
و سوره شعراء آيات 170 و 171 از او ياد شده است.
4ـ هاجر (عليه السلام) :
همسر حضرت ابراهيم (عليه السلام) و مادر حضرت اسماعيل(عليه
السلام)كه در قرآن صراحتاً و كنايتاً اسمى از او برده نشده ليكن سرگذشت حضرت
ابراهيم و فرزندش اسماعيل(عليهما السلام) تماماً به
زندگى حضرت هاجر (عليه السلام) بستگى دارد، و در حقيقت
داستان اوست كه بدينگونه نقل شده و ترديدى نيست كه مادر حضرت اسماعيل(عليه
السلام)حضرت هاجر (عليه السلام) است كه در سوره
ابراهيم آيه 37 بدان اشاره گرديده است.
5ـ ساره: ساره دختر خاله حضرت ابراهيم(عليه
السلام) بود كه بعداً به همسرى وى درآمد و شرح حال وى در سوره هود آيات 69 تا 73 ذكر گرديده است.
6ـ آسيه زن فرعون: كه در سوره قصص، آيه 9 و سوره تحريم
آيه 10 از اصالت و پاكدامنى آن زن سخن رفته.
7ـ مادر و خواهر حضرت موسى(عليه
السلام): كه در سوره قصص آيه 7 الى 13 قصه آنها
بيان گرديده است.
8ـ دختران شعيب پيغمبر(عليه
السلام): كه آيه 23 الى 30 سوره قصص و آيه 12 سوره
طه گوياى زندگى و شرح حال آنها است.
9ـ زليخا همسر عزيز مصر: كه شرح حال وى در سوره يوسف
آيات 21 الى 51 تفصيلا بيان گرديده.
10ـ بلقيس: كه شرح حال وى در سوره نمل آيات 20 تا 40
مشروحاً بيان گرديده.
11ـ مريم و مادرش: كه آيات 35 الى 47 آل عمران و آيات
16 الى 29 سوره مريم بيان گر حالات اين مادر و دختر است.
12ـ زن ابولهب: نام زن ابولهب امّ جميل و خواهر
ابوسفيان بود. زنى بدخوى و كينه توز بود. در خباثت او همينقدر بس كه در توبيخ او و
همسرش ابولهب، يك سوره بر پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
نازل گرديد.
13ـ زنى كه به خدا شكايت كرد: اوس بن صامت با دختر عموى
خود «خوله» ازدواج كرده بود. روزى اوس بر اثر ناراحتى خانوادگى كه براى او پيش آمده
بود زن خود را «ظهار» كرد، به اين معنى كه گفت: تو نسبت به من به منزله مادرم هستى
ولى بعد، از گفته خود پشيمان شد.
ظهار نوعى از طلاق زن در زمان جاهليت بود و تا آن موقع منعى از اسلام درباره آن
نرسيده بود. ظهارى كه اوس بن صامت كرد نخستين ظهارى بود كه در اسلام واقع شد.
اوس به زن خود گفت: «تصور مى كنم تو بر من حرام شدى، برو حكم آن را از پيغمبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)سئوال كن، و اگر راهى براى حلال شدن مجدد تو نباشد،
نبايد ديگر به خانه برگردى!».
خوله آمد خدمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)
و گفت: يا رسول الله شوهر من اوس بن صامت در وقتى كه من جوان بودم و مال و ثروت و
قوم و قبيله داشتم، با من ازدواج كرد، ولى بعد از آنكه ثروتم و جوانيم بر باد رفت و
بستگانم پراكنده شدند با من «ظهار» كرد و بعد هم پشيمان شده است، آيا راهى وجود
دارد كه ما را دوباره پيوند دهد؟
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: آنچه
من مى دانم اين است كه تو بر شوهرت حرام شده اى. خوله گفت: يا رسول الله به خدايى
كه قرآن را بر تو نازل كرده، شوهرم نام طلاق را بر زبان نياورده، او پدر فرزندان من
است و من او را از همه كس بيشتر دوست دارم.
پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: با اين وصف
تو بر او حرام شده اى، و چيزى هم در اين باره از جانب خدا نرسيده است كه بتوانم تو
را راهنمايى كنم.
«خوله» خواست باز هم چيزى بگويد، ولى پيغمبر(صلى الله عليه
وآله وسلم) فرمود: تو بر او حرام شده اى و نمى توانى با او سخن بگويى و تماس
بگيرى.
وقتى خوله وضع خود را چنين ديد، سخت اندوهگين شد، به گونه اى كه از روى ناچارى
گفت: خدايا از بى كسى خود و دورى از شوهرم و آنچه بر سر خودم و بچه هايم آمده است،
به تو شكايت مى كنم. خدايا چيزى را به زبان پيغمبرت درباره من نازل كن!
بار الها از فقر و تنهايى خودم و بى سرپرستى كودكانم كه اگر به شوهرم بسپارم تلف
مى شوند و چنانچه خود نگاه دارم از گرسنگى مى ميرند، به تو شكايت مى كنم، سپس سر و دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و ناله سر داد.
تمام زنان و كسان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
در آنجا حضور داشتند با ديدن اين صحنه به حال او رقّت كرده، سخت گريستند، طولى
نكشيد كه سوره مجادله براى حل مشكل اين زن نازل شد.
بعد از نزول اين سوره و اعلام وحى، پيامبر اكرم(صلى الله
عليه وآله وسلم) با تبسمى خطاب به عايشه فرمود: اين زن كجا رفت؟
عايشه عرضه داشت: اينجاست يا رسول الله. پيغمبر(صلى الله
عليه وآله وسلم) رو كرد به خوله و فرمود: برو شوهرت را بياور، خوله رفت و
شوهر خود را آورد وقتى شوهرش به نزد پيامبر اكرم(صلى الله عليه
وآله وسلم)آمد، پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
وحى آسمانى را كه آيات اوّل سوره مجادله است راجع به حكم «ظهار» براى وى تلاوت كرد.
وقتى عايشه سوره مجادله را كه راجع به گفتگوى «خوله» با پيغمبر(صلى
الله عليه وآله وسلم) بود و در همان موقع نازل شد شنيد، گفت: آفرين بر خدايى
كه همه صداها را مى شنود. اين زن با پيغمبر(صلى الله عليه وآله
وسلم) صحبت مى كرد و با اينكه من در گوشه خانه بودم و صداى او را مى شنيدم
اما بعضى از كلمات او را نتوانستم بشنوم، ولى خداوند همه آنها را شنيد و به آن پاسخ
داد.
پس از نزول اين آيات پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)«اوس
بن صامت» شوهر «خوله» را احضار كرد و فرمود: به فرمان خداوند، چون همسرت را «ظهار»
كرده اى و پشيمان شده اى، بايد يكى از اين سه كار را انجام بدهى تا بتوانى به زن
خود رجوع كنى.
1ـ آيا قدرت دارى برده اى را به عنوان كفّاره ظهار آزاد كنى؟
جواب داد خير، قيمت برده زياد است و من بايد تمام هستيم را از دست بدهم، چون من
مردى تهى دست و فقيرم.
2ـ فرمود: آيا مى توانى دو ماه پشت سرهم و بدون وقفه روزه بگيرى؟
اوس گفت: يا رسول الله اين هم برايم مقدور نيست چرا كه اگر سه روز چيزى نخورم
بينائيم را از دست مى دهم و از آن ترسم كه چشمم كور شود.
3ـ فرمود: آيا استطاعت دارى كه شصت نفر فقير را سير كنى؟ اوس بن صامت گفت: نه به
خدا قسم اى پيامبر! مگر اينكه در اين امر خود شما به من كمك كنيد!
پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: من پانزده
صاع خرما (هر صاع تقريباً سه كيلو بوده است) به تو كمك مى كنم و دعا مى كنم كه
خداوند به آن بركت دهد، تا به شصت فقير برسد.
سپس پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آن مقدار خرما
را به او بخشيده، و اوس بن صامت هم آن را به عنوان كفّاره به شصت فقير داد، تا
اينكه زنش خوله بر وى حلال شد و بار ديگر زندگى خود را از سر گرفتند.
سالها از اين ماجرا گذشت، روزى عمر بن خطاب در ايام خلافتش، از كنار «خوله»
گذشت، خوله گفت: عمر! بايست! عمر هم ايستاد، سپس به وى نزديك شد و به سخنانش گوش
داد. خوله مدتى عمر را نگاه داشت و سخنان تندى به وى گفت!
از جمله اينكه گفت: اى عمر! به خاطر دارم كه به تو عُمَيره مى گفتند، و در مكه و
بازار«عكّاظ» با عصبانيت از كنيزان و برده مراقبت مى كردى، ديرى نپاييد كه اسمت از
عميره به عمر تبديل شد(144)، بعد هم چيزى نگذشت كه تو را «امير المؤمنين»
گفتند.
اكنون از خدا بترس و مواظب بندگان خدا باش. اين را بدان كه هر كس از عذاب قيامت
نترسد هر چيز دورى به وى نزديك مى شود و هركس از مرگ ترسيد، مى ترسد كه فرصت را از
دست بدهد.
يكى از همراهان عمر به نام «جارود» گفت: اى زن! در مقابل اميرالمؤمنين زياد حرف
زدى! و به عمر گفت: اى اميرالمؤمنين مردم را كه به همراه تو هستند به خاطر اين پير زن نگاه داشته اى؟
عمر گفت: اين زن همان زنى است كه خداوند از بالاى هفت آسمان شكايت او را شنيد و
به او پاسخ داد. اين «خوله» دختر ثعلبه است كه سوره مجادله درباره او و گفتگويش با
پيغمبر نازل شده است.
به خدا اگر او از من جدا نشود و تا شب سخن بگويد، من از او روى بر نمى گردانم تا
هر چه مى خواهد بگويد.(145)
14ـ زينب دختر عمه پيغمبر(صلى الله
عليه وآله وسلم): زيد بن حارثه، غلام حضرت خديجه
همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بود. حكيم بن
حزام از تجار برده فروش مكه اين زيد را با بردگانى چند از شام به مكه آورد و به
عمه اش خديجه فروخت. اين واقعه پيش از پيامبرى حضرت رسول(صلى
الله عليه وآله وسلم)و ظهور اسلام و در زمان جاهليت اتفاق افتاد.
هنگامى كه خديجه به همسرى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله
وسلم) مفتخر شد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)
از وى خواست كه زيد را به وى ببخشد. خديجه هم زيد را آزاد كرده و او را به عنوان
فرزندى اختيار كرد.
در زمان جاهليت ميان عرب رسم بود، كه پسرى را به فرزندى مى گرفتند، و با اينكه،
فرزند حقيقى آنها نبود، مع الوصف از هر لحاظ او را مانند پسر خود مى دانستند، و از
جمله با زن او به عنوان پسر خوانده، ازدواج نمى كردند و پسر خواندگى جزء رسوم
جاهليت بود.
وقتى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) زيد را
آزاد كرد و به فرزندى گرفت، مردم طبق رسوم جاهليت زيد را به نام پدر خوانده اش «زيد
بن محمد» مى خواندند. چون پس از آزادى هم، در خانه پيغمبر و خديجه مانند آنها به سر
مى برد.
«حارثه» پدر زيد در شام در فراق فرزندش كه ناپديد شده بود در ناراحتى سختى به سر مى برد و پيوسته گريه و ناله مى كرد و از هر كس به خصوص مسافران عرب، سراغ
فرزندش را مى گرفت.
بازرگانانى كه از مكه به شام آمده بودند به حارثه خبر دادند كه زيد در مكه است و
غلام محمد بن عبدالله، مرد محبوب قريش است.
حارثه چون اين خبر را شنيد به اتّفاق برادرش «كعب» كه هر دو مانند ساير مردم شام
و اردن مسيحى بودند، بار سفر بستند و به مكه آمدند تا بلكه زيد را آزاد كنند و با
خود به وطن باز گردانند.
وقتى كه آنها به مكه آمدند و با پيغمبر(صلى الله عليه وآله
وسلم) ملاقات كردند گفتند: «اى فرزند عبدالمطلب» شما همسايگان خانه خدا
هستيد، گرفتاران را از قيد و بند رها مى كنيد، و گرسنگان را سير مى نماييد، اينك ما
هم آمده ايم تا درباره ما نيكى كرده، فرزند ما و بنده خود را خريدارى كرده و آزاد
سازيم.
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: آيا
نمى خواهيد كارى بهتر از اين كنم؟ گفتند چه كارى؟
فرمود: او را حاضر مى كنم و آزادش مى گذارم تا اگر خواست با شما به شام برگردد و
چنانچه خواست نزد ما بماند به خدا قسم من كسى نيستم كه او را از پيش خود برانم.
حارثه و برادرش گفتند: بهترين و عاليترين پيشنهاد را كردى (يعنى ما هم با اين
پيشنهاد موافقيم).
پس از اين پيشنهاد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)
زيد را حاضر كرد و از وى پرسيد اين دو تن كيستند؟ زيد گفت: اين پدر من حارثه بن
شراجيل و اين هم عموى من كعب بن شراجيل مى باشد.
پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: من تو را
آزاد مى گذارم، اگر خواستى با آنها بروى برو، و چنانچه خواستى نزد ما بمانى بمان. زيد گفت: نزد شما مى مانم.
حارثه پدر زيد گفت: اى زيد آيا تو بندگى را بر بودن در نزد پدر و مادر و شهر و
قوم خود انتخاب مى كنى؟
زيد گفت: من در اين مرد شريف رفتارى ديده ام كه تا زنده ام نمى خواهم از وى جدا
بمانم.
در اين هنگام پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) دست
زيد را گرفت و آورد نزد جماعتى از قريش و فرمود: گواه باشيد كه اين شخص فرزند من
است، حارثه پدر زيد هم چون اين صحنه دلربا و مملو از عاطفه پيامبر اكرم(صلى
الله عليه وآله وسلم)را مشاهده كرد دلش آرام گرفت و زيد را در مكه رها كرد و
به شام بازگشت.
بدينگونه زيد بن حارثه در نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله
وسلم) و خانه خديجه ماندگار شد، تا اينكه خداوند پيامبر اكرم(صلى
الله عليه وآله وسلم) را به نبوت برانگيخت و بعد از اميرالمؤمنين على(عليه
السلام)اولين نفرى بود كه به پيامبر اكرم(صلى الله عليه
وآله وسلم) ايمان آورد.
زيد بن حارثه از آن روز كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
او را به فرزندى گرفت، نزد مردم مكه «زيد بن محمد» خوانده مى شد، ولى بعد از آنكه
آيه 40 سوره احزاب نازل شد كه مى فرمايد: «ما كانَ محمَّدٌ
اَبا اَحَد مِن رِجالِكُمْ وَلكِن رَسولَ اللهِ و خاتَمَ النبيّن» يعنى محمد
پدر هيچ يك از شما مسلمانان نيست، بلكه، او فرستاده خدا و خاتم انبياء است، او خود
را زيد بن حارثه خواند و مردم نيز او را با همين نام مخاطب مى ساختند.
زيد همچنان در خانه پيغمبر به سر مى برد، تا اينكه به سن ازدواج رسيد. پيغمبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)جهت ازدواج او به خانه عمه اش «اميمه» دختر عبدالمطلب
رفت، تا «زينب» دختر او را براى زيد خواستگارى كند.
زينب اوّل تصور كرد كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
براى خود به خواستگارى او آمده است، ولى همينكه متوجه شد خواستگارى براى زيد بن
حارثه است، ناراحت شد و به پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)گفت: من دختر عمّه
شما هستم، آيا صلاح هست كه با كسى كه غلام و آزاده شما هست وصلت نمايم؟ برادر زينب
هم به اين امر راضى نبود.
در اين هنگام آيه 36 سوره احزاب نازل شد كه مى فرمايد: «اهل ايمان چه مرد و چه
زن بايد بدانند كه هرگاه خدا و رسولش فرمانى صادر كردند كسى حق اظهار نظر ندارد و
چنانچه كسى در مقابل فرمان خدا و رسول اظهار نظر و يا نافرمانى نمايد در گمراهى
آشكارى به سر خواهد برد.»
اين آيه قرآنى تكليف مؤمنين را روشن ساخت، بدينگونه كه اهل ايمان از اين پس بايد
بدانند كه هرگاه پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) كه
نماينده خالق جهان است صلاح آنها را در امرى بداند سرپيچى نكنند، زيرا پيغمبر معصوم
كه خير و صلاح آنها را مى خواهد، هرگز كارى را كه به زيان امت باشد انجام نمى دهد،
و بد آنها را نمى خواهد، پس اگر دختر عمه اش را براى زيد كه غلام ديروز و آزاد شده
امروز است خواستگارى مى كند، صد در صد به نفع و صلاح طرفين است هرچند به ظاهر خوش
آيند زينب دختر عمّه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
نباشد.
با نزول آيه زينب و برادرش «عبدالله حجش» رضايت دادند و بدينگونه زينب به عقد
زيد در آمد، ليكن با اين وصف زينب در همان برخورد شب اوّل عروسى، سر به ناسازگارى
گذاشت.
زينب زنى خود خواه و بلند نظر بود و خود را برتر و بالاتر از زيد مى دانست
بدينجهت وصلت با زيد را براى خود كه نوه عبدالمطلب و دختر عمه پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)بود عار مى دانست. ولى از طرفى پيغمبر(صلى
الله عليه وآله وسلم) هم زيد را جوانى با ايمان و لايق مى دانست.
با تمام اين اوصاف زينب با زيد نمى ساخت، و ترك عادت برايش مشكل بود. به همين
جهت او را سخت آزار مى داد.
زيد چند بار شكايت خود را به نزد پيغمبر(صلى الله عليه وآله
وسلم) برد، و هر بار از پيغمبر(صلى الله عليه وآله
وسلم)خواست كه زينب را طلاق دهد. پيغمبر(صلى الله عليه وآله
وسلم) نيز هر بار زيد را از طلاق دادن زن خود برحذر مى داشت و زينب را نصيحت
مى كرد كه با شوهر خود بسازد!
هنگامى كه اصرار زيد براى طلاق دادن زينب از حد گذشت و زينب هم به هيچوجه حاضر
به سازش نمى شد، سرانجام زيد خودش زينب را طلاق گفت، و پس از طلاق و پايان عده، خدا
به پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) دستور داد كه زينب
را به همسرى خود در آورد، و از سرزنش كفار و منافقين نهراسد. كه آيات 37 تا 41 سوره
احزاب گوياى آن است.
15ـ داستان ماريه همسر پيامبر اكرم(صلى
الله عليه وآله وسلم): داستان افك يا حديث افك يعنى
تهمت زدن به يكى از همسران پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله
وسلم) معروف، است و ماجراى آن در سوره نور به تفصيل آمده است كه آيات مربوط
به اين ماجرا از آيه 11 آغاز و تا 26 پايان مى پذيرد.
تفاسير و احاديث و تواريخ اسلامى راجع به زنى كه مورد تهمت قرار گرفته دو نظر
دارد:
1ـ عموم مفسران و محدثان و تاريخ نويسان اهل سنت نوشته اند كه آن زن عايشه دختر
ابوبكر بوده است.
2ـ بيشتر تفاسير شيعه نوشته اند كه ماجراى «افك» (يعنى تهمت) همانا تهمت زدن
عايشه به «ماريه» همسر مصرى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
است.
اينك ابتدا به شرح نظريه اوّل مى پردازيم. آنگاه نظر خود را درباره نظريه دوّم
ابراز مى كنيم.
حديث افك به روايت اهل سنّت: عايشه مى گويد: رسم پيغمبر(صلى
الله عليه وآله وسلم) اين بود كه هرگاه مى خواست به سفر برود قرعه مى انداخت
و به حكم قرعه يكى از همسران خود را به همراه مى برد.
در غزوه «بنى مصطلق» قرعه به نام من اصابت كرد و من به همراه پيامبر(صلى
الله عليه وآله)بودم. پس از خاتمه جنگ و شكست دشمن در يكى از منازل بين راه
شب هنگام چون كاروان ما مى خواست حركت كند، من براى قضاى حاجت به نقطه اى رفته
بودم، چون برگشتم ديدم گردن بندم نيست، به نقطه اى كه رفته بودم بازگشتم تا آن را
بيابم. وقتى به محل اقامت كاروان مراجعت كردم ديدم كه قافله حركت كرده است، و به
تصور اينكه من در محمل هستم كاروان راه افتاد.
در آن هنگام يكى از اعراب باديه به من نزديك شد و چون مرا شناخت شترش را
خوابانيد و مرا سوار كرد و به قافله رسانيد، همين امر موجب شد كه منافقان سر و صدا
راه بيندازند تا اينكه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)
مرا به خانه پدرم بفرستد و حتى در صدد طلاق من بر آيد. اينجا بود كه آيات «افك»
نازل شد و خدا مر از تهمتى كه زده بودند تبرئه كرد و نظر پيغمبر اسلام(صلى
الله عليه وآله وسلم) نسبت به من عوض شد!
ايراد و اشكالهايى كه به اين روايت وارد است: اگر
داستان اين باشد كه عايشه مى گويد، چندين اشكال در اين حديث به نظر مى رسد كه بايد
پاسخى براى آن پيدا كرد.
1ـ آيا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اجازه داده
كه زن جوانش شب هنگام بدون اطلاع او از ميان جمعيت خارج شود و تنها به نقطه تاريك و
دورى از بيابان برود؟
2ـ آيا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين قدر
نسبت به ناموس خود (نعوذ بالله) سهل انگار بوده است كه موقع كوچ كردن نداند همسرش
در محمل هست يا جامانده، تا اينكه عربى او را بيابد و سوار كند و به كاروان برساند؟
3ـ آيا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) تا آنجا
بى خبر بوده كه نداند تهمت منافقان راست است يا دروغ، تا اينكه آيات افك نازل شود و
يقين كند كه سخن منافقان تهمت بوده است و عايشه تبرئه شود و بار ديگر او را بپذيرد
و به خانه برگرداند؟
4ـ آيا براى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) روا و
جايز است كه بر اساس شايعه سازى منافقان زن جوانش را از خود براند و نسبت به او سوء ظن پيدا كند و باعث شود كه شخصيت و
آبروى او و خودش لكه دار گردد؟!
اينها نقاط مبهمى است كه بطور آشكار در حديث افك عايشه ديده مى شود و قبول آن
ماجرا از زبان عايشه را مورد ترديد قرار مى دهد.
ليكن آنچه در احاديث معتبر شيعه راجع به حديث افك آمده است، به خوبى مى رساند كه
موضوع چيز ديگرى بوده است و با توجه به آن هيچ يك از اين اشكالات مورد پيدا
نمى كند.
حديث افك به روايت شيعه: آنچه شيعه در اين خصوص روايت
كرده اين است كه روزى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)
كودك خردسال خود، «ابراهيم» را كه از همسر مصرى خود «ماريه» داشت به عايشه نشان داد
و فرمود: «ببين چقدر شبيه من است» عايشه گفت: نمى بينم كه شباهتى به شما داشته
باشد!!
عايشه مى خواست به «ماريه» از اين راه تهمت بزند، چون او پس از خديجه تنها زنى
بود كه از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بچه آورده
بود و عايشه تنها دخترى بود كه به عقد پيامبر(صلى الله عليه
وآله وسلم)در آمده بود و اولاد دار نشده بود، از اين جهت نمى توانست شاهد
اين منظره باشد، و آن را تحمل كند.
خود او مى گويد: با ديدن اين منظره حالتى به من دست داد كه معمولا در اين گونه
موارد به زنان دست مى دهد.(يعنى حالت حسادت)
بارى بنابر آنچه در حديث افك راجع به سوء نظر و حسد عايشه نسبت به ماريه همسر
ديگر پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، ديده مى شود اين
است كه چون او نمى توانست خود را فاقد اولاد ببيند و بچه هوو را در بغل پيغمبر(صلى
الله عليه وآله وسلم) مشاهده كند، لذا به هووى خود تهمت زد و كسان خود و
ديگران را نيز با خود همدست كرد و خداوند آن آيات افك را در تبرئه ماريه از تهمت
عايشه نازل فرمود و منافقان را تخطئه كرد كه درست به عكس منظور عايشه نتيجه مى دهد.
زيرا :
اولا خداوند ماريه را تبرئه كرده است نه عايشه را
ثانياً عايشه بود كه ماريه را مورد تهمت قرار داد و موجب شد كه منافقان زبان
درازى كنند و سر و صدا به راه بيندازند.
ثالثاً آيات افك در نكوهش عايشه و تخطئه او نازل شده است نه براى دفاع از وى، و
آن داستان نامناسب كه شرحش گذشت.
رابعاً با توجه به اين واقعيت كاملا پيداست كه عايشه خواسته است با جعل آن حديث
كذايى مسير نزول آيات افك را منحرف سازد و آن را به نفع خود متمايل كند.(146)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ