بسيارى از مردم هنگامى كه به مال و مقام مى رسند، مغرور مى شوند و اين
((غرور)) دشمن بزرگى براى سعادت
انسانهاست . لذا قرآن كه يك كتاب عالى تربيتى است ، از طرق مختلف براى درهم شكستن
اين دشمن درون استفاده مى كند: گاه فنا و نيستى و ناپايدار بودن سرمايه هاى مادى را
مجسّم مى كند (مانند آيه مورد بحث ). گاه هشدار مى دهد كه همين سرمايه هاى شما ممكن
است دشمن جانتان شود؛ چنانكه در سوره توبه آيه 55 مى فرمايد:
((فزونى اموال و اولاد آنها تو را در شگفتى فرو نبرد، خدا مى خواهد آنها را
به وسيله آن در زندگى دنيا عذاب كند و در حال كفر بميرند))
گاهى با ذكر سرنوشت مغروران تاريخ ، همچون ((قارونها))
و ((فرعونها))
به انسانها بيدار باش مى دهد. گاهى دست انسان را گرفته و به گذشته زندگى او، يعنى
زمانى كه نطفه بى ارزش
و يا خاك بى مقدارى بود، مى برد و يا آينده او را كه نيز همين گونه است ، در برابر
چشمانش مجسّم مى سازد تا بداند درميان اين دو ضعف و ناتوانى ، غرور، كار احمقانه اى
است .(274)
قرآن كريم مى فرمايد:
- (فَلْيَنظُرِ ا لاِْنسَنُ مِمَّ خُلِقَ خُلِقَ مِن مَّآءٍ دَافِقٍ )؛(275)
((انسان بايد بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است ! (او) از يك آب جهنده
آفريده شده است )).
و در آيه ديگر اين چنين مى فرمايد:
(اءَيَحْسَبُ ا لاِْنسَنُ اءَن يُتْرَكَ سُدًى اءَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِّن مَّنِىٍّ
يُمْنَى ثُمَّ كَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى )؛(276)
((آيا انسان مى پندارد كه بى هدف رها مى شود؟! آيا او نطفه اى از منى كه در
(رحم ) ريخته مى شود، نبود؟! سپس به صورت خون بسته شد و خداوند او را آفريد و موزون
ساخت )).
بنابراين يكى ازراههاى درهم شكستن ((خوى
شيطانى غرور))، اين است كه آدمى هرگاه به قدرت
ومقام وثروتى مى رسد، وضعيّت گذشته خويش را به ياد آورد. چنانكه بعضى از عالمان
وارسته براى اين كه مبادا دچار غرور علم و يا مقام شوند، از اين شيوه قرآنى براى
تهذيب و تربيت خود استفاده مى كردند. در حالات ((شيخ
جعفر كاشف الغطاء))
نوشته اند:
گاهى به هنگام مناجات خود در دل شب ، خطاب به خويشتن مى گفت :
((كُنْتَ جُعَيْفِراً، ثُمَّ صِرْتَ
جَعْفَراً، ثُمَّ الشِّيْخ جعفر، ثُمَّ شَيْخَ الْعِراقِ، ثُمَّ رئيس الاْسلامِ؛(277)
تو جعفر كوچولو بودى ، سپس جعفر شدى ، بعد شيخ جعفر، بعد از آن شيخ العراق وآنگاه
به شيخ الاسلام مشهور گشتى )).؛ يعنى اينها
همه مرحله به مرحله به عنايت خدا شامل حالت شده ، و مبادا تو اوائلت را فراموش كنى
و دچار غرور شوى .
مقام علمى مرحوم ((كاشف الغطاء))
در فقه به گونه اى بود كه از خودش نقل شده كه مى گفت :
((اگر همه كتب فقه را بشويند، من از حفظ از طهارت تا ديات (كه متجاوز از
پنجاه كتاب فقهى است ) را مى نويسم )).(278)
اين فقيه نامدار با آن مقام بلند علمى اش ، چنان
متواضع و فروتن بود كه گفته اند: ((با تحت
الحنك عمامه خود غبار نعلين سيّد مهدى بحرالعلوم را پاك مى كرد)).(279)
در حالات ((اياز))
نوشته اند كه وى نخست خاركن بود، به تدريج كارش بالاگرفت تا جايى كه يكى از
نزديكان و مشاوران مخصوص و مورد اعتماد ((سلطان
محمود)) شد. براى اينكه مقام و رياست او را
مغرور نكند، ((چارق
)) و ((پوستين
)) دوران فقر و فلاكتش را در حجره اى آويخته بود و هر روز به تنهايى در آن
حجره مى رفت و به آن چارق و پوستين كهنه مى نگريست .
حسودان و سخن چينان به سلطان محمود گزارش دادند كه :
((اياز)) زر و سيم و جواهرات سلطان را
در حجره اى نهاده و در آن را محكم بسته و هيچ كس را به درون آن راه نمى دهد. سلطان
محمود عدّه اى از اميران را ماءمور بازرسى حجره اياز كرد و آنان در نيمه شب مشعل به
دست و شادى كنان به سوى آن حجره روانه شدند.
اياز هم براى پنهان داشتن اين راز ((پوستين و
چارق )) كه مبادا دنيا پرستان او را متّهم به
جنون و يا سالوس گرى كنند، قفل بسيار سختى براى در آن حجره انتخاب كرده بود. بالا
خره آن ماءموران با كوشش تمام و حرص و آز و هوس فراوان در حجره را باز كردند و
چيزى در آن جز يك جفت چارق دريده و يك پوستين كهنه نيافتند.
گفتند: ممكن است جواهرات را در كف حجره دفن كرده باشد، لذا زمين را كندند، چيزى
پيدا نكردند و سرانجام خسته و كوفته و غبار آلود و شرمنده و سر افكنده به حضور
سلطان آمدند!
((مولوى به طرز زيبايى اين قصه را ترسيم نموده
وخلاصه اش چنين است كه مى گويد:
از منى بودى منى را واگذار
|
اى اياز آن پوستين را ياد آر
|
مى رود هر روز در حجره خلا
|
چارقت اين است منگر در علا(280)
|
شاه را گفتند او را حجره ايست
|
اندر آنجا زرّ و سيم و خمره
(281)ايست
|
راه مى ندهد كسى را اندر او
|
بسته مى دارد هميشه آن در او
|
شاه فرمود اى عجب آن بنده را
|
چيست خود پنهان و پوشيده زما
|
پس اشارت كرد ميرى را كه رو
|
نيم شب بگشاى در، در حجره شو
|
هرچه يابى مر تورا يغماش كن
|
سرّ او را بر نديمان فاش كن
|
نيمه شب آن مير با سى معتمد
|
مشعله بركرده چندين پهلوان
|
آن اميران بر در حجره شدند
|
طالب گنج و زر و خمره بدند
|
قفل را بر مى گشادند از هوس
|
با دو صد فرهنگ و دانش چند كس
|
زانكه قفل صعب بر پيچيده بود
|
نى ز بخل سيم و مال زرّ خام
|
از براى كتم آن سرّ از عوام
|
قوم ديگر نام سالوسم كنند(282)
|
پيش با همّت بود اسرار جان
|
از خسان محفوظ تر از لعل كان
(283)
|
زر به از جانست نزد ابلهان
|
مى شتابيدند تفت از حرص زر
|
عقلشان مى گفت : هان آهسته تر(284)
|
حجره را با حرص و صد گونه هوس
|
بازكردند آن زمان آن چند كس
|
اندر افتادند در هم ز ازدحام
|
همچو اندر دوغ گنديده هوام
|
عاشقانه در فتد در كرّ و فرّ
|
خوردن امكان نىّ و بسته هر دو پر(285)
|
بنگريدند از يسار و از يمين
|
جمله گفتند اين مكان بى بوش نيست
|
چارق اينجا جز پى روپوش نيست
(286)
|
امتحان كن حفره و كاريز(287)
را
|
هر طرف كندند و جستند آن فريق
|
حفره ها كردند و گوهاى
(288) عميق
|
حفرهاشان بانگ مى زد آن زمان
|
كندهاى خالئيم اى گندگان
(289)
|
زان سگالش
(290) شرم هم مى داشتند
|
جمله در حيلت كه چه عذر آورند
|
تا از اين گرداب جان بيرون برند
|
عاقبت نوميد دست و لب گزان
(291)
|
دستها بر سر زنان همچون زنان
(292)
|
27- مَثَل مگس
( يََّاءَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ إِنَّ الَّذِينَ
تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُواْذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُواْ لَهُ
وَإِن يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لا يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ
وَالْمَطْلُوبُ).(293)
((اى مردم ! مَثَلى زده شده است ، گوش به آن
فرا دهيد: كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد، هرگز نمى توانند مگسى بيافرينند،
هرچند براى اين كار دست به دست هم دهند! (نه تنها توان آفريدن مگس را ندارند بلكه )
هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد نمى توانند آنرا باز پس گيرند! هم اين طلب كنندگان
ناتوانند و هم آن مطلوبان (هم اين عابدان ، هم آن معبودان )!)).
اءيُّها النّاس اين مثلها شد زده
|
در پرستش مر بُتان را نيك و به
|
بشنويد آنرا مر آنان را شما
|
نافرينند آن به هرگز يك ذُباب
|
مجتمع چندار كه گردند از شتاب
|
ور ربايد زان بُتان چيزى مگس
|
نى توانند آن كه تا گيرند پس
|
طالب و مطلوب بس باشند سُست
|
وجه تشبيه
خداوند متعال در اين مثل ، شدّت ضعف و ناتوانى بتان و بت پرستان را ترسيم نموده ،
مى فرمايد: اين بتهايى كه شما آنها را معبود خود قرار داده ايد و آنها را حاكم بر
سرنوشت خويش و حلاّ ل مشكلات خود مى دانيد، هرگز نمى تواند موجود ضعيفى همچون
((مگس ))
بيافرينند، هرچند بتها و همه معبودهاى بى جان و جاندار همچون فرعونها و نمرودها و
حتى همه دانشمندان و متفكّران و مخترعان دست به دست هم بدهند، قادر بر آفرينش مگسى
نيستند، نه تنها توان اين كار را ندارند، بلكه اگر مگسى چيزى از آنها بربايد، نمى
توانند آنرا باز پس گيرند.
مگس در ادبيات ، ((ضرب المثل
)) ضعف و ناتوانى است چنان كه مى گويند: مگسى را كه تو پرواز دهى ، شاهين
است .
اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
|
عِرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى
|
به هر صورت ، مثل مگس بيانگر ضعف و ناتوانى مخلوقات و قدرت و توانايى خالق يكتاست .
در روايت است كه روزى ((منصور عباسى
)) حضور امام صادق عليه السّلام نشسته بود و مگسى روى صورت (يا بينى ) منصور
نشست ، منصور آن را از خود دور كرده دو باره آمد، باز هم آن را راند، بار سوّم آمد،
باز هم ردّش كرد (تا آن جا كه مگس خشم منصور را بر انگيخت ) رو كرد به امام صادق
عليه السّلام و گفت : خدا مگس را براى چه آفريد؟ امام در پاسخ فرمود:
((لِيُذِلَّ بِهِ الْجَبّارينَ؛ مگس را براى
اين آفريد كه به وسيله اين موجود ضعيف غرور جبّاران و متكبّران را در هم بشكند و
پوزه آنان را به خاك بمالد)).(296)
يعنى انسانى كه در برابر موجود ضعيفى همچون مگس ، ناتوان و عاجز است ، غرور و تكبّر
در او چه معنا دارد!
((شيخ عطّار))،
اين حالت ضعف و ناتوانى انسان را در قالب اشعار زيبايى چنين ترسيم نمود
برِ ديوانه بى دل شد آن شاه
|
كه اى ديوانه ، از من حاجتى خواه
|
چو خورشيد است چرخ تاج بخش ام
|
چرا چيزى نخواهى تا ببخشم ؟
|
به شه ديوانه گفت اى خفته در ناز
|
مگس را دار امروزى زمن باز
|
كه چندان اين مگس بر من گزيده است
|
تو گوئى در جهان جز من نديده است
|
شهش گفتا كه اين كار، آن من نيست
|
مگس در حكم و در فرمان من نيست
|
بدو ديوانه گفتا، رخت بردار
|
كه تو عاجزترى از من به صد بار
|
چو تو بر يك مگس فرمان ندارى
|
برو شرمى بدار از شهريارى
(297)
|
صاحب تفسير ((كشف الاسرار))
مى گويد:
((خداوند متعال مگس را ضعيف و گستاخ آفريده و
شير را قوىِ رمنده خلق كرده است . اگر آن وقاحت و گستاخى كه در مگس است در شير مى
بود، هيچ كس روى زمين از زخم وى در امان نبود. ليكن به كمال حكمت و نفاذ قدرت هر
چيز را سزاى خويش بداد و با ضعف مگس وقاحت سزا بود و با قدرت شير نفرت و رمندگى سزا
بود. هر چيز به جاى خويش آفريد و به سزاى خويش بداشت
)).(298)
سعدى مى گويد:
تخم گنجشك از زمين برداشتى
|
آن دو شاخ گاو اگر خر داشتى
|
آدمى را نزد خود نگذاشتى
(299)
|
پاسخ به يك سؤ ال
((ممكن است در اينجا گفته شود كه انسان امروز
با نيروى علم و دانش خود توانسته است اختراعاتى كند كه به مراتب از يك مگس برتر و
بالاتر است ؛ وسايل نقليه
سريع السير و بادپيمايى ساخته كه در يك چشم بر هم زدن مسافت زيادى را طى مى كند.
مغزهاى الكترونيكى دقيقى را اختراع كرده كه پيچيده ترين معادلات رياضى را در يك
لحظه حلّ مى نمايد، آيا اين گفت و گوها در باره انسان عصر مانيز صادق است ؟
در پاسخ مى گوييم : ساختن اين وسائل محيّر العقول بدون شك ، دليل بر پيشرفت فوق
العاده صنايع بشر است ، امّا همه اينها در برابر مساءله آفرينش يك موجود زنده و
خلقت حيات ، مسائلى ساده و پيش پا افتاده است . اگر كتبى را كه در باره فيزيولوژى
موجودات زنده و فعاليّتهاى بيولوژيكى و حياتى يك حشره كوچك ، مانند مگس بحث مى كند،
به دقت بررسى كنيم ، خواهيم ديد كه ساختمان مغز يك مگس و سلسله اعصاب و دستگاه
گوارش او به مراتب از ساختمان مجهّزترين هواپيماها برتر است و اصلاً قابل مقايسه با
آن نيست .
اصولاً ((مساءله حيات
)) و حس و حركت موجودات زنده و نموّ و توليد مثل آنها هنور به صورت معمّايى
در برابر دانشمندان قرار گرفته است ؛ و ريزكاريها و ظرافتهايى كه در ساختمان اين
موجودات به كار رفته ، خود معمّاهاى ديگرى است معمّاهايى كه هنوز به هيچ وجه حلّ
نشده .
به گفته دانشمندان علوم طبيعى چشمهاى فوق العاده كوچك بعضى از همين حشرات ، خود
مركب از صدها چشم است ! يعنى همان چشمى را كه مابه زحمت مى بينيم و شايد به اندازه
يك سر سوزن بيش نيست ، از چند صد چشم كوچكتر تشكيل يافته كه مجموعه آنها را
((چشم مركب )) مى نامند! به فرض كه
انسان بتواند از مواد بى جان سلّول زنده اى بسازد، چه كسى مى تواند صدها چشم كوچك
كه هر كدام از آنها خود داراى دوربين ظريف و طبقات و دستگاههايى است ، در كنار هم
بچيند و رشته ارتباطى آنها را در مغز حشره پيوند دهد و اطلاعات را به وسيله آنها به
مغز حشره منتقل سازد و حشره بتواند در موقع مناسب ، عكس العمل نسبت به حوادثى كه
اطراف او مى گذرد نشان دهد؟
آيا اگر همه انسانها جمع شوند، قدرت بر آفرينش چنين موجود ظاهراً ناچيز امّا در
واقع بسيار پيچيده و اسرار آميز را خواهند داشت ؟! و باز به فرض انسان همه اين
مسائل را عملى سازد، ولى آيا مى توان نام آن را خلقت گذاشت ؟ يا تركيب و
((مونتاژى ))
است از وسايل موجود در همين جهان آفرينش ؟ آيا كسانى كه قطعات پيش ساخته اتومبيلى
را به هم مونتاژ مى كنند، مخترع محسوب مى شوند و نام عمل آنها را ابداع و اختراع مى
توان گذاشت ؟)).(300)
28- مَثَل چراغ و چراغدان
(اللَّهُ نُورُ السَّمَوَا تِ وَالاَْرْضِ مَثَلُ نُورِهِى كَمِشْكَوا ةٍ فِيهَا
مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِى زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَاءَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّىُّ
يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَلاَغَرْبِيَّةٍ
يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِىَّءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ
يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِى مَن يَشَآءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الاَْمْثَلَ لِلنَّاسِ
وَاللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ عَلِيمٌ ).(301)
((خداوند نور آسمانها وزمين است ، مَثَل
نورخداوند همانند چراغدانى است كه درآن چراغى (پرفروغ ) باشد، آن چراغ در حُبابى
قرارگيرد، حبابى شفّاف ودرخشنده همچون يك ستاره فروزان ، اين چراغ با روغنى افروخته
مى شود كه از درخت پر بركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى است و نه غربى ؛ (آن چنان
روغنش صاف و خالص است كه ) نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود؛ نورى است
برفراز نورى وخدا هركس را بخواهد به نور خود هدايت مى كند وبراى مردم مثلهامى زند
وخداوند به هرچيزى داناست )).
آفرينش جمله زاو روشن جبين
|
هر كسى نوعى كند تعبير نور
|
زين يكى كاشيا ز وى دارد ظهور
|
او پديد آرنده ارض و سماست
|
مر منوّر ماسوى را در ضياست
|
نور نبود جز به معناى وجود
|
اوست يعنى عين هستى بى غلوّ
|
هستى اشياء نمود است و حباب
|
چون شكست آن نيست چيزى غير آب
|
بين چه ماند بعد از او باقى دگر
|
بس دقيق است اندكى كن التفات
|
حقّ بود پاك از نشان ممكنات
|
هستى حق نى كه با اشياء يكى است
|
بلكه اشياء جز نمودى هيچ نيست
|
همچو مشكات است بى نقص و زوال
|
واندران باشد چراغى در وضوح
|
چون جسد كان روشن است از نور روح
|
و آن حواس آمد منافذ كز درون
|
روشنى روح از آن تابد برون
|
در زجاجه باشد آن مصباح نور
|
يعنى آن قلب منوّر در ظهور
|
روشن او، زان شعله تابنده است
|
غير خود را روشنى بخشنده است
|
باشد آن قنديل پر ضوء و بها
|
مر فروزان گشته آن روشن چراغ
|
از درختى كوست زيتون در سراغ
|
پس مبارك باشد آن نيكو شجر
|
هم كثير النفع در دُهْن و اثر
|
نفس قدسيه است مانا آن درخت
|
در فضاى قلب بر گسترده رخت
|
شرقى و غربى نباشد بلكه آن
|
هست او خود اين و آن را در ميان
|
باشد اندر كرّ و فرّ و هاى و هو
|
نه وجودش واجب آمد نه محال
|
شد به لا شرقى و لاغربى مثال
|
هستش اخلاق و عمل نفع و ثمر
|
و آن كمالات و ترقّى در اثر
|
هم دگر نور وجود و نور عقل
|
هست از نور على نورت به نقل
|
يا كه هم بر نور استعداد خود
|
مى نمايد حق به نور خويشتن
|
هركه را خواهد هدايت بر علن
|
حق مثلها را زند هر جابه جاش
|
مى كند معقول را محسوس و فاش
|
تا كه در يابند مردم از مثل
|
آنچه مقصود است بى نقص و خَلَل
|
حقّ به هر چيزى است دانا بالتّمام
|
داند آنچه كرده خلق از هر مقام
(302)
|
وجه تشبيه
در اين آيه شريفه ، نور الهى كه همان نور ((هدايت
و ايمان )) است به
((چراغدانى ))
تشبيه شده است كه در آن ((چراغى پر فروغ
)) باشد و آن چراغ در ((شيشه اى بلورين
)) قرار گيرد و با روغنى صاف و خالص يعنى
((روغن درخت زيتون )) افروخته شود.
بدين ترتيب ((چهار عامل
)) براى استفاده كامل از نور چراغ ذكر شده است :
1 ((مشكاة ))،
يعنى چراغدان و محفظه اى كه در قديم معمول بود و چراغها را براى محفوظ ماندن از
مزاحمت باد و طوفان در آن مى نهادند.
2 ((زُجاجة ))،
يعنى شيشه بلورين و حبابى كه روى چراغ گذاشته مى شد تا هم شعله را محافظت كند و هم
گردش هوا را از طرف پايين به بالا تنظيم نمايد تا بر نور و روشنايى شعله بيفزايد.
3 ((مصباح ))،
يعنى خود چراغ كه مركز پيدايش نور بر فتيله آن است .
4 ((مادّه انرژى زا))،
كه عبارت است از همان روغن درخت مبارك زيتون .
جمله (يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَلاَ
غَرْبِيَّةٍ) اشاره به همين مادّه انرژى زاى فوق العاده مستعدّ براى چراغ است . چرا
كه ((روغن زيتون
)) از درخت پر بار و پر بركتى گرفته شود، يكى از بهترين روغنها براى اشتعال
است ، آن هم درختى كه نه در جانب شرق باغ و كنار ديوارى قرار گرفته باشد و نه در
جانب غرب كه تنها يك سمت آن آفتاب ببيند و در نتيجه ميوه آن نمى رسيده و نيمه نارس
و روغنش ناصاف گردد، بلكه تمام جوانب آن به طور مساوى در معرض تابش نور آفتاب
باشد تا هم ميوه اش كاملاً رسيده باشد و روغنش صاف و خالص شود.
((نور ايمان ))
كه در قلب مؤ منان است ، داراى همان ((چهار
عملى )) است كه در يك چراغ پرفروغ موجود است :
((مصباح ))،
همان شعله هاى ايمان است كه در قلب مؤ من آشكار مى گردد و فروغ هدايت از آن منتشر
مى شود.
((زجاجة ))،
و حباب ، قلب مؤ من است كه ايمان را در وجودش تنظيم مى كند.
((مشكات ))،
سينه مؤ من و يا به تعبير ديگر مجموعه شخصيّت و آگاهى و علوم و افكار اوست كه ايمان
وى را از گزند طوفان حوادث مصون مى دارد.
((شجره مباركه زيتونه
))، همان وحى الهى است كه عصاره آن در نهايت صفا و پاكى مى باشد و ايمان مؤ
منان به وسيله آن شعله ور و پر بار مى گردد.
درحقيقت اين ((نور خدا))
مى باشد؛ همان ((نورى
)) است كه آسمانها و زمين را روشن ساخته و از كانون قلب مؤ منان سر برآورده
و تمام وجود و هستى آنها را روشن و نورانى مى كند.
دلائلى را كه از عقل و خرد دريافته اند، با نور وحى آميخته مى شود و مصداق
((نورٌ على نورٍ)) مى گردد.
و هم در اين جا است كه دلهاى آماده و مستعدّ به اين نور الهى هدايت مى شوند و مضمون
(يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِى مَن يَشَآءُ ) در مورد آن محقّق مى شود.
بنا بر اين براى حفظ اين نور الهى (نور هدايت و ايمان ) مجموعه اى از معارف و
آگاهيها و خود سازيها و اخلاق لازم است كه همچون ((مشكاتى
)) اين ((مصباح
)) را حفظ كند.
ونيزقلب مستعد وآماده اى مى خواهدكه همچون ((زجاجه
)) برنامه آن را تنظيم نمايد.
و امدادى از ناحيه وحى لازم دارد كه همچون ( شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ) به
آن انرژى بخشد.
و اين ((نور وحى
)) بايد از آلودگى به گرايشهاى مادّى و انحرافى شرقى و غربى كه موجب پوسيدگى
و كدورت آن مى شود، بركنار باشد. آن چنان صاف و زلال و خالى از هر گونه التقاط و
انحراف كه بدون نياز به هيچ چيز ديگر تمام نيروهاى وجود انسان را بسيج كند و مصداق
( يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِىَّءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ )
(303) گردد.
هرگونه تفسير به راءى و پيشداوريهاى نادرست و اعمال سليقه هاى شخصى و عقيده هاى
تحميلى و تمايل به چپ و راست و هر گونه خرافات كه محصول اين (شجره مباركه ) را
آلوده كند، از فروغ اين چراغ مى كاهد و گاه آن را خاموش مى سازد.
اين است مثالى كه خداوند در اين آيه براى ((نور
خود)) بيان كرده و او از همه چيز آگاه است .
از آنچه در بالا ذكر شده ، اين نكته روشن مى شود كه اگر در روايات ائمه معصومين
عليهم السّلام در تفسير اين آيه رسيده است ((مشكاة
)) گاهى به قلب پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و
((مصباح )) نور علم و
((زجاجه )) وصىّ او، على عليه السّلام
و
((شجره مباركه
)) به ابراهيم خليل كه ريشه اين خاندان از اوست و جمله
((لاشرقية و لاغربية )) به نفى
گرايشهاى يهود و نصارا تفسير شده است ، در حقيقت چهره ديگرى از همان
((نور هدايت و ايمان )) و بيان مصداق
روشنى از آن است ، نه اين كه منحصر به همين مصداق باشد.
و نيز اگر بعضى از مفسّران اين نور الهى را به ((قرآن
)) يا
((دلايل عقلى ))
يا ((شخص پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و
آله و سلّم )) تفسير كرده اند آن نيز ريشه
مشتركى با تفسير بالا دارد.(304)
نكته ها:
بخشى از نكات در ضمن بيان وجه تشبيه ، آورده شد، امّا ذكر چند روايت براى تكميل اين
بحث لازم است :
1 در كتاب ((روضه كافى
)) از امام باقرعليه السّلام در تفسير آيه ((نور))
روايت شده كه فرمود:
((مشكات قلب محمّدصلى اللّه عليه و آله و سلّم
)) است و مصباح نور علم و زجاجه على عليه السّلام است كه بعد از رحلت پيامبر
اين مصباح در آن قرار گرفت )).(305)
2 در حديث ديگرى از امام باقرعليه السّلام وارد شده كه فرمود:
((مشكاة ، نور علم در سينه پيامبر است و زجاجه
سينه على است و نورٌ على نورٍ
امامانى از آل محمّدصلى اللّه عليه و آله و سلّم هستند كه يكى بعد از ديگرى مى آيند
و مؤ يّد به نور علم و حكمتند و اين رشته از آغاز خلقت تا پايان جهان ادامه داشته و
دارد، اينها همان اوصيايى هستند كه خداوند آنان را خلفاى خود در زمين و حجّت خويش
بر بندگانش قرار داده است و در هيچ عصر و زمانى صفحه روى زمين از آنها خالى نبوده
است )).(306)
3 در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام :
((مشكات به فاطمه عليها السّلام و مصباح به
حسن عليه السّلام و زجاجه به حسين عليه السّلام تفسير شده است
)).(307)
البته همان گونه كه قبلاً اشاره شد، آيه شريفه مفهوم وسيعى دارد كه هر يك از روايات
مذكور بيان مصداق روشنى از آن است و بين آنها هيچ گونه تضادى نيست .
4 در آيه مورد بحث ، درخت زيتون به عنوان ((شجره
مباركه )) (درخت پربركت ) توصيف شده است كه
داراى خواص و منافع ويژه اى است .
دانشمندان گياه شناس مى گويند: از درخت زيتون محصولى به دست مى آيد كه از مفيدترين
و پر ارزش ترين روغنهاست و براى سلامت بدن بسيار مفيد و مؤ ثّر است .
از رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه فرمود:
((كُلُوا الزَّيْتَ وَاءَدْهِنُوا بِهِ
فَإِنَّهُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ؛ از روغن زيتون هم براى خوردن و هم براى چرب
كردن بدنتان استفاده كنيد، زيرا آن از درخت پر بركت توليد مى شود)).(308)
از ابن عباس نقل شده است كه مى گويد:
((اين درخت (زيتون ) تمام اجزايش مفيد و
سودمند است حتى در خاكستر آن نيز فائده و منفعتى است (كه براى شستن ابريشم به كار
مى رود) و اوّلين درختى است كه بعد از طوفان نوح عليه السّلام روييد و پيامبران در
حقّ آن دعا كرده اند كه درخت پر بركتى باشد)).(309)
29- مَثَل سراب و ظلمات
(وَالَّذِينَ كَفَرُوَّاْ اءَعْمَلُهُمْ كَسَرَابِ(310)
بِقِيعَةٍ(311)
يَحْسَبُهُ الظَّمَْانُ(312)
مَآءً حَتَّىَّ إِذَا جَآءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيًْا وَوَجَدَ اللَّهَ عِندَهُ
فَوَفَّلهُ حِسَابَهُ وَاللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ اءَوْ كَظُلُمَتٍ فِى بَحْرٍ
لُّجِّىٍّ(313)
يَغْشهُ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِى مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِى سَحَابٌ(314)
ظُلُمَتُ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إِذَ آ اءَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرلَهَا
وَمَن لَّمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُّورٍ).(315)
((و كسانى كه كافر شدند، اعمالشان همچون سرابى
است در يك كوير، كه انسان تشنه آن را از دور آب مى پندارد، اما هنگامى كه به سراغ
آن مى آيد، چيزى نمى يابد! و خدا را نزد آن مى يابد! كه حساب او را به طور كامل مى
دهد و خداوند سريع الحساب است ! يا همچون ظلماتى است در يك درياى عميق و پهناور كه
موج آن را پوشانيده ، و بر فراز آن موج ديگرى ، و بر فراز آن ابرى تاريك است ؛
ظلمتهايى است يكى بر فراز ديگرى آنگونه كه هر گاه دست خود را خارج كند، ممكن نيست
آن را ببيند! و كسى كه خدا نورى برايش قرار نداده ، نورى براى او نيست
)).
وآن كسان كه نگرويدند از بتر
|
چون سرابى بر زمين صاف و راست
|
تشنه پندارد كه آب آن بى خطاست
|
پس چو آرد سوى او از دور رو
|
نزد خود يابد خدا را در عذاب
|
كش تمام آرد جزا را در حساب
|
حق نمايد هر حسابى را به زود
|
تا عملها چيست در يوم الورود
|
فوق هم ، اندر حضيض و اوجها
|
فوق آن باشد سحابى در هجوم
|
كه شود زآن ستر انوار نجوم
|
پس كسى كه اندر ميان آن ظُلَم
|
مانده باشد غرق اندر موج و يمّ(316)
|
دست خود را چون برون آرد به پيش
|
نيست نزديك آنكه بيند دست خويش
|
هر كه او را مى نگرداند اله
|
نورى ، او را نيست نور، از هيچ راه
|
عقل روشن يا كه قلب آگهى
(317)
|
وجه تشبيه
خداوند متعال در آيات گذشته ، ويژگيهاى ايمان و مؤ منان را در قالب مثل
((نور)) ترسيم نموده است و به دنبال آن
براى تكميل بحث و مقايسه ميان ((نور))
و ((ظلمت ))
و ((ايمان ))
و ((كفر))،
حالات كافران و منافقان را در ضمن دو مثال مجسّم فرموده است .
در مثل اوّل ، اعمال آنان را به ((سراب
)) و آب نمايى تشبيه كرده است كه انسان تشنه در
((كوير))
آن را از دور آب مى پندارد و به سراغ آن مى رود، ولى هر چه به دنبال آن مى رود،
چيزى نمى يابد. وجه تشبيه در اين مثل ((پندار
بيهوده و حسرت و ناكامى )) است ؛ يعنى همان
گونه كه انسان تشنه در كوير خشك و بى آب ، سراب را از دور آب مى پندارد و در پى آن
مى رود، وقتى به آنجا مى رسد چيزى نمى يابد، حسرت زده و ناكام مى ماند، كافران و
منافقان نيز، عمل خود را نيك مى پندارند، و گمان مى برند در برابر آن پاداشى دارند،
امّا وقتى مرگشان فرا مى رسد و به پيشگاه خدا مى روند، اثرى از اعمال خود نمى
بينند، ماءيوس و ناكام مى گردند و حسرت مى خورند كه چرا عمرشان را بيهوده در جهت
اعمال سرابى تلف نموده اند.
در ضمن فرا رسيدن مرگ و در حال ناكامى به پيشگاه خدا رفتن ، به رسيدن بر
((سراب ))
تشبيه گرديده است .
خداوند در باره اعمال كافران و منافقان مى فرمايد:
( ... كَذَا لِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ اءَعْمَلَهُمْ حَسَرَا تٍ عَلَيْهِمْ ... )(318)؛
((اين چنين خداوند اعمال آنها را به صورت حسرت زايى به آنان نشان مى دهد)).
از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه مى فرمايد:
((اين آيه در باره افرادى است كه اموال خود را بيكار مى گذارند و آن را در
راه خدا انفاق نمى كنند و نسبت به آن بخل مى ورزند و آنگاه از دنيا مى روند، و آن
اموال را براى كسانى به ارث مى گذارند كه آنها آن را يا در راه طاعت خدا صرف مى
كنند و يا در جهت معصيت الهى ، اگر در راه طاعت خدا خرج كنند، صاحب مال در قيامت مى
بيند كه مال او ميزان عمل ديگرى را سنگين و ارزشمند كرده است ، حسرت مى خورد، كه
چرا خودش آن را در راه خدا صرف نكرده است (تا امروز از مهلكه عذاب نجاتش دهد). و
اگر مالش را در مسير معصيت خدا صرف كنند، (بازهم بر حسرت و عذابش افزوده مى شود) كه
مال او ورثه را در نافرمانى خدا كمك و تقويت كرده است
)).(319)
در مثل دوّم ، اعمال كافران ، به ظلمتهايى تشبيه شده كه در يك اقيانوس پهناور قرار
گرفته و موج آن را پوشانده و بر فراز موج ، موج ديگرى است و بر فراز آن ، ابر
تاريكى قرار دارد. به اين ترتيب سه ظلمت بر روى هم متراكم شده است : ظلمت اعماق آب
، ظلمت امواج خروشان و ظلمت ابر تاريك .
بديهى است كه در چنين ظلمتى نزديكترين اشيا، قابل رؤ يت نخواهد بود، حتى اگر انسان
دست خود را نزديك چشمش بياورد، آن را نمى بيند؛ (إِذَ آ اءَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ
يَكَدْ يَرلَهَا).
بعضى از مفسران گفته اند: اين ظلمتهاى سه گانه اى كه افراد بى ايمان در آن غوطه
ورند، عبارتند از: ((ظلمت اعتقاد غلط))،
((ظلمت گفتار نادرست )) و
((ظلمت كردار بد))؛ و به تعبير ديگر،
اعمال افراد بى ايمان هم از نظر زير بنا و عقيدتى تاريك است و هم از نظر رفتار و
اخلاق ظاهرى .
بعضى ديگر گفته اند: از آنجا كه عامل اصلى شناخت سه چيز است :
((قلب ))،
((چشم )) و
((گوش ))
و چون كفّار اين سه را از دست داده اند، در ظلمتها غوطه ورند.
بعضى ديگر گفته اند: اين ظلمتهاى سه گانه عبارت از مراحل جهل آنهاست : نخست اينكه
نمى دانند، دوّم اين كه نمى دانند كه نمى دانند، سوّم اين كه با اين حال ، فكر مى
كنند مى دانند كه همان جهل مركّب است چنانكه فخر رازى دراين باره مى گويد:
آن كس كه بداند و بداند كه بداند
|
اسب شرف از گنبد گيتى بجهاند
|
و آن كس كه بداند و نداند كه بداند
|
بيدارش كنيد زود كه بس خفته نماند(320)
|
و آن كس كه نداند و بداند كه نداند
|
آخر خرك لنگ به منزل برساند(321)
|
و آن كس كه نداند و نداند كه نداند
|
در جهل مركّب ابد الدهر بماند(322)
|
اينك به عراق اندر، شهريست معظّم
|
كآن را همدان خوانى و او هيچ نداند(323)
|
به هر صورت وجه شباهت در اين تشبيه ((ظلمانى و
در ضلالت بودن )) است ، يعنى
((ظلمت اندر ظلمت
)) درست به عكس مؤ منان كه زندگى و افكارشان
((نورٌ على نُورٍ)) است ، وجود كافران
و افكار و اعمال و اخلاقشان (ظُلُمَتُ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ) است ؛
مؤ منان از تيرگى دور آمدند
|
حال و كارش ظلمت اندر ظلمت است
|
در حديث آمده است كه از پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند:
((امّت تو در روز قيامت از صراط چگونه خواهند
گذشت ؟ فرمود: امّت من به واسطه نور على عليه السّلام از صراط عبور مى كند و على به
وسيله نور من و من به نور خدا مى گذرم .
پس نور امّت من از على است و نور على از من و نور من از خدا و هركس به ما تولّى
نكند (يعنى ولايت ما را نپذيرد) او را نور نباشد.
آنگاه رسول خداصلى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را تلاوت فرمود:
(وَمَن لَّمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُّورٍ)
)).(324)
نكته ها:
1- سه تشبيه براى اعمال
كافران
در قرآن شريف براى اعمال كافران سه مَثَل زده شده است :
الف مثل ((سراب
)) كه اعمال نيك كافران معاند را به ((آب
نما)) تشبيه كرده است كه از اصل ، چيزى جز
خيال و وهم نيست و هيچ واقعيّت و حقيقتى ندارد.
ب مَثَل ((ظُلُمات
)) كه اعمال زشت كافران معاند را به تاريكيهاى درياى عميق تشبيه نموده كه
ظلمت اندر ظلمت است : ظلمت كفر و عناد، ظلمت اعمال زشت و ظلمت خوى و نيّت پليد.
ج مثَل ((خاكستر و تند باد))
كه شرحش در مثل 21 گذشت .
مثل سوّم ناظر به كارهاى نيكى است كه كافران در حال غير عناد به حكم فطرتشان به قصد
قربت و براى رسيدن به سعادت انجام مى دهند، مانند: انفاق ، نيكى به بندگان
خدا، صله رحم ، حمايت از مظلوم و امثال اينها، ولى بعد به سبب عناد و كفرشان آن
اعمال نيك خود را نابود مى كنند؛ زيرا مقصود از كافران در اينجا هر غير مسلمان نيست
، بلكه كسانى است كه در مقابل حقيقت مى ايستند و كفر و عناد و لجاجت مى ورزند.
2- سخنى از امام خمينى رحمه اللّه در
باره فطرت خدا جويى
چنانكه از مثل ((سراب
)) استفاده مى شود هر انسانى به حكم فطرت ، خواهان كمال و سعادت است ، ليكن
آدمى در راه رسيدن به كمال ، گاهى به اشتباه مى رود، فطرتش او را به سوى آب حقيقى
كه مايه حيات و شادابى واقعى است ، دعوت مى كند، ولى او سراب را به جاى آب مى
پندارد و دنبال آن مى رود؛ آب در كوزه دارد و تشنه لبان مى گردد، يار در خانه دارد
و دنبال اغيار مى دود و سرانجام از يار مى ماند و به مقصد نمى رسد.
امام خمينى قدّس سرّه كراراً در بياناتشان به اين مطلب اشاره مى كردند، از جمله در
سال 1359 در جمع نمايندگان مجلس شوراى اسلامى ، طى سخنان مبسوطى فرمودند:
((و اين بشر يك خاصيّتهايى دارد كه در هيچ
موجودى نيست ، من جمله اين است كه در فطرت بشر طلب قدرت مطلق است ، نه قدرت محدود،
طلب كمال مطلق است ، نه كمال محدود. علم مطلق را مى خواهد، قدرت مطلقه را مى خواهد
و چون قدرت مطلق در غير حقّ تعالى تحقّق ندارد، بشر به فطرت حقّ را مى خواهد و خودش
نمى فهمد، يكى از ادلّه محكم اثبات كمال مطلق ، همين عشق بشر به كمال مطلق است .
عشق فعلى دارد به يك كمال نه به توهّم كمال مطلق به حقيقت كمال مطلق . عاشق فعلى
بدون معشوق فعلى محال است . در اينجا توهّم و ساختن نفى تاءثير ندارد براى اينكه
فطرت دنبال واقعيت كمال مطلق است نه دنبال يك توهّم كمال مطلق ، تاكسى مى گويد بازى
خورده است . فطرت بازى نمى خورد ...
اگر تمام عالم را، تمام اين كهكشانها و تمام اين سيّارات و ثوابت و هرچه هست در تحت
سلطه يك نفر بيابد. باز قانع نمى شود براى اينكه اينها كمال مطلق نيست ...
فرض كنيد كه رئيس جمهور آمريكا نصف قدرت اين سيّاره را دارد و خيال مى كند كه اينكه
كم است آنكه من مى خواهم اين نيست خيال مى كند كه اگر شوروى را هم شكست بدهد و
منزوى كند و همه اين سيّاره در تحت قدرت او بيايند بس است اين نمى فهمد كه اينجور
نيست ، اين نمى فهمد كه عاشق خداست نه عاشق دنيا. دليل اين است كه وقتى رسيد به
آنجا مى بيند كافى نيست اگر به او گفتند در سيّاره مشترى هم يك چيزهايى هست مى
خواهى به او بررسى ؟ هيچ ممكن نيست كه بگويد: نه ، مى گويد: آرى هيچ سير نمى شود
...
در تمام فطرتها بلااستثنا تمام فطرتها بى استثنا عشق به كمال مطلق است عشق به خداست
، عذاب براى اين است كه ما نمى فهميم ما جاهليم عوضى مى گيريم مسائل را، اگر روى
همين فطرت ما پيش برويم به كمال مطلق مى رسيم اينكه انسان را معذّب خواهد كرد، اين
است كه كمال را عوضى گرفته است . خيال مى كند كمال رئيس شدن است رئيس اداره شدن است
. رئيس اداره كه مى شود، مى بيند اينكه كم است ، اداره چه است رئيس يك كشور شدن است
، وقتى رسيد مى رود سراغ كشور ديگر آن هم وقتى رسيد مى رود سراغ ديگرى همه عالم را
به او بدهند باز سير نمى شود براى اين است كه كمال مطلق آرزوى انسان است فطرت انسان
(... فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا...)(325)
كه اين فطرت توحيد است ، فطرت كمال مطلق است تا آنجا نرسيدهى مى خواهيد، دنبال يك
گمشده اى شما هستيد، عوضى مى گيريد آن گمشده را ...
پس اينقدر دنبال اين ورق و آن ورق و اين جبهه و آن جبهه و اين طرف و آن طرف نگرديد
زحمت ندهيد خودتان را شما سير نخواهيد شد ...
آنى كه انسان را از تزلزل بيرون مى آورد آن ذكر خداست ، ياد خداست كه تزلزل ها
ريخته مى شوند، اطمينان پيدا مى شود)).(326)
و در اواخر عمر شريف خود در نامه اى به ((گورباچف
))، صدر هياءت رئيسه اتّحاد جماهير شوروى آن وقت نوشتند:
((انسان در فطرت خود هر كمالى را به طور مطلق
مى خواهد و شما خوب مى دانيد كه انسان مى خواهد قدرت مطلق جهان باشد و به هيچ قدرتى
كه ناقص است دل نبسته است اگر عالم را در اختيار داشته باشد و گفته شود جهان
ديگرى هم هست ، فطرتاً مايل است آن جهان را هم در اختيار داشته باشد انسان هر
اندازه دانشمند باشد و گفته شود علوم ديگرى هم هست ، فطرتاً مايل است آن علوم را هم
بياموزد. پس قدرت مطلق و علم مطلق بايد باشد تا آدمى دل به آن ببندد، آن خداوند
متعال است كه همه به آن متوجهيم گرچه خود ندانيم . انسان مى خواهد به
((حقّ مطلق ))
برسد تا فانى در خدا شود. اصولاً اشتياق به زندگى ابدى در نهاد هر انسانى نشانه
وجود جهان جاويد و مصون از مرگ است ...)).(327)
30- مَثَل عنكبوت
(مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُواْ مِن دُونِ اللَّهِ اءَوْلِيَآءَ كَمَثَلِ
الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا وَإِنَّ اءَؤْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ العنكبوتِ
لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِى مِن
شَىْءٍ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ وَتِلْكَ الاَْمْثَلُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ
وَمَآ يَعْقِلُهَآ إِلا الْعَلِمُونَ ).(328)
((مَثَل كسانى كه غير از خدا را اولياى خود بر
گزيدند مَثَل عَنكَبوت است كه خانه اى براى خود انتخاب كرده ؛ در حالى كه سست ترين
خانه ها، خانه عنكبوت است اگر مى دانستند خداوند آنچه را كه غير از او مى خوانند،
مى داند و او شكست ناپذير و حكيم است اينها مثالهايى است كه ما براى مردم مى زنيم و
جز دانايان آن را درك نمى كنند)).
جز خدا بگرفته اند از اين و آن
|
در مثل باشند همچون عنكبوت
|
كه فرا گيرد زبهر خود بُيُوت
|
سُست تر، بيت آنچه بينى از بيوت
|
نه و را سقف است و ديوار و ستون
|
نه پناه از حَرّ و برد اندر سكون
|
نيم بادى گر وزد او را برد
|
تار تارش ، جمله را از هم دَرَدْ
|
هيچ اگر باشند دانا در عمل
|
هست با دينشان موافق اين مَثَل
|
هر چه را جز حق تو گيرى يار و دوست
|
همچو بيت عنكبوت آن حبّ اوست
|
حقّ بداند آنچه را خوانند باز
|
از هر آن چيزى جز او بى امتياز
|
او به ملك خود عزيز است و حكيم
|
غالب و استوده كردار از قديم
|
اين مثلها مى زنيم از بحر ناس
|
غير دانايان نفهمند از شناس
(329)
|